پیش نوشت ۱: این متن دو قسمت قبلی هم دارد. اگر آنها را نخواندهاید پیشنهاد میکنم قبل از خواندن این قسمت، لطف کنید و آنها را مطالعه کنید (قسمت اول، قسمت دوم).
پیش نوشت ۲: اصولاً باید چنین عنوانی، نخستین قسمت این سلسله نوشتار باشد. بنابراین شاید باید توضیح دهم که چرا تازه در سومین قسمت، دلیل نوشتناش را شرح میدهم. طی هفتههای اخیر، دیدم که بعضی از دوستانم میپرسند که چه شد که چنین عنوانی را مینویسی؟ آنها که نزدیکتر بودند نگران شدند که باز محمدرضا از جایی یا چیزی دلگیر شده و دست به قلم (یا شاید دست به کیبورد) شده مینویسد! بعضی دوستان دیگرم هم میگفتند که این نوشتهها در پشت خود، پیامی از ناامیدی دارد و شاید نوشتن آنها به صلاح نباشد. چنین شد که مجبور شدم در ادامه مسیر بحث غولی به نام مردم، به صورت دقیقتر و شفافتر در مورد دلایل شکل گرفتن این سلسله نوشتهها، توضیح بدهم.
پیش نوشت ۳: کارتون زیر، کار میخاییل زلاتکوفسکی است که در دومین دوسالانه بینالمللی کارتون تهران در سال ۱۳۷۴ است و البته من برای نخستین بار، آن را روی جلد کتاب «باز هم قلعه حیوانات» به ترجمه دکتر سعید کوشا دیدم. با توجه به سابقه زلاتکوفسکی در مخالفت با کمونیسم میتوان ایده اصلی در پس این کار را تا حد خوبی حدس زد. اما در طول بیش از ده سال که این تصویر را چاپ کرده و در خانهام در جایی در معرض دید گذاشتهام همیشه بر این باور بودهام که مفهومی که در آن نمایش داده میشود چیزی فراتر از یک مفهوم سیاسی است و میتواند کاملاً به شکلی اجتماعی هم تفسیر شود.
الان که فکر میکنم، احتمالاً دیدن دائمی این تصویر طی بیش از ده سال – ناخودآگاه – دلیل تداعی عنوان این سلسله مطالب بوده است.
اصل نوشته: طی این سالها، به خاطر تنوع کارهایی که داشتهام و دارم با طبقات متنوعی از جامعه سر و کار داشتهام. گاه برای اجرای پروژههای عمرانی، هفتهها و ماهها در شهرهای کوچک و روستاهای ایران مقیم بودهام و گاه ساعتها پای صحبت مدیران شرکتهای بزرگ نشستهام. گاهی در دانشگاهها با دانشجویان حرف زدهام و شب در خوابگاههای آنها خوابیدهام و گاه پای درد و دل کارگرها و کارمندهای مجموعههای مختلف نشستهام.
همان طور که انتظار میرود این گروههای مختلف، گاهی بیش از آنچه در نخستین نگاه به نظر میرسد با هم بیگانهاند. خواستهها و دغدغههای بسیار متفاوتی هم دارند. یکی در شهری کوچک گرفتار زنجیر سنت است که از او میخواهد شغل خانوادگی را دنبال کند. یکی در شهری بزرگ، گرفتار این است که اگر فلان مدل ماشین را سوار نشود همکارانش فکر میکنند ورشکست شده است.
یکی به سن بیست و دو سالگی رسیده و با وجودی که تا دریافت مقطع کارشناسی، لحظهای را به تحصیل علم نگذرانده به دنبال ادامهی تحصیل است! دیگری شغلی را انتخاب کرده که هیچ علاقهای به آن ندارد و ناگزیر در تمام ساعات کار، در حاشیه زندگی میکند.
گروهی از کارگران را میشناسم که پاره وقت درس میخوانند اما جرات ندارند در محیط کار بگویند (یکی از دوستانم میگفت در محیط کارگاهی که من هستم مهندس بودن چیپ و بیارزش است و آن را ویژهی بچههای سوسول میدانند و حتی گفتنش برایم خطر دارد!). گروه دیگری از دوستانم، انواع مدرکهای تحصیلی را خریداری کردهاند و بدون آنکه بتوانند یک جمله ساده انگلیسی را سه بار از رو بخوانند و تکرار کنند، همه به صورت یک شبه نظریه پرداز و دکتر شدهاند.
یکی دغدغه اعتماد به نفس دارد و میگوید که توانمند است اما اعتماد به نفس ندارد. دیگری آرزوی روزی که بتواند در مقابل جمعی پانصد یا هزارنفره، یک سخنرانی موفق نیم ساعته داشته باشد.
یکی دوست دارد ازدواج کند اما میگوید یک گروه دوستی خیلی خوب دارد که با ازدواج از آنها طرد میشود. دیگری میخواهد جدا شود و طلاق بگیرد و میگوید که تحمل حرف مردم را ندارد.
قطعاً چنان ساده اندیش نیستم که معتقد باشم هر چه مشکل در هر جا میبینیم، همه و همه صرفاً یک ریشه دارد. اما باورم بر این است که در میان ریشههای متعدد هر یک از مشکلات فوق، ریشهای وجود دارد که تا حد زیادی مشترک است: توجه به حرف مردم.
به همین دلیل بود که نخستین نوشته را با این موضوع آغاز کردم که توجه به حرف مردم، میتواند مانع جدی رشد و موفقیت باشد.
بارها دیدهام کسی که میگوید در مهارت سخنرانی ضعیف است، واقعاً مشکل سخنرانی ندارد. او مدیری باتجربه است که ذهن و زبانش بسیارقدرتمند و مسلط است. او نگران حرف مردم است. اینکه اگر حرف زد و سخنرانی کرد و جملات آنطور که باید پشت هم جور نشدند و کلمات به زنجیر کشیده نشدند، کارمندانش پشت سر چه خواهند گفت. صدا و تصویر ضبط شدهاش در کجاها منتشر خواهد شد.
دوستی دارم که به شدت استعداد نوشتن دارد. اما به خاطر اینکه عموم مردم نوشتن را شغل یا تخصص نمیدانند به سراغ یک رشته دانشگاهی مردم پسند رفته و مهندس شده و برای حقوق چند صدهزارتومانی و اضافه کاری ساعت چند هزارتومان، خودش را گرفتار یک بروکراسی پیچیده کرده و شاید تا لحظهی مرگ متوجه نشود که یک مقاله خوب ارزشمند (حتی اگر ماهی یک مورد باشد) میتواند همان حقوق را برایش تامین کند.
دوست دیگری دارم که در زمان دانشگاه نامزد کرد و حدود سه ماه گذشت و او و همسرش متوجه شدند که اشتباه کردهاند. اما جدا نشدند و گفتند: حرف مردم را چه کار کنیم؟ چطور به دانشگاه برگردیم؟ بچهها چه میگویند؟ باید برویم از اول کنکور بدهیم! نامزدی به عقد و ازدواج رسید. مشکلات بیشتر شد. باز هم میگفتند: خانوادهها را چه کنیم. هر دو نفر آنها از دوستانم هستند. چند روز پیش با هر کدامشان جداگانه حرف زدم. هر کدام درگیر رابطه عاطفی دیگری شده و هر دو هم به صورت نانوشته آن را پذیرفتهاند. به آنها میگویم از نظر شرع و عرف و قانون و اخلاق کار درستی نمیکنید. ضمن اینکه حتی آن آزادی واقعی را هم ندارید. چرا جدا نمیشوید؟ هنوز هم میگویند از حرف مردم میترسیم. تازه. مردم به آنها گفتهاند که اگر بچه دار شوند، ممکن است رابطهشان دوباره خوب شود!
بسیاری از طبقات شغلی در کشور ما خالی و خلوت است، صرفاً به دلیل حس بدی که مردم به آن طبقات شغلی دارند. بسیاری از رشتههای دانشگاهی کم طرفدار است به دلیل اینکه مردم به آن حس بدی دارند.
دوستی دارم که آمار خوانده. بیش از شش سال در یک شرکت مهندسی کار ستادی میکرد و همه هم به او میگفتند: آقای مهندس. یک بار به او گفتم که تو که استعداد خوبی داری. ریاضی را هم خوب میفهمی. چرا نمیگویی که درس آمار خواندهای؟ چرا کاری مرتبط با آن نمیکنی؟
گفت: محمدرضا. علاقمند به ریاضی و آمار بودم. به این رشته رفتم. بعدها یک بار در یک جا یک نفر مسخرهام کرد و گفت: تو اگر ریاضی و آمار را خوب میفهمیدی، تستها را بهتر میزدی و مجبور نمیشدی در کنکور آمار را به عنوان رشتهات انتخاب کنی. به یک رشتهی آبرومند میرفتی. از آن روز تصمیم گرفتم که در لباس یک مهندس زندگی کنم!
بعد از کلی نق و دعوا (از آن کارهایی که قدیم با حوصله انجام میدادم و امروز حوصلهاش را ندارم) حاضر شد تحلیل گری بورس را آغاز کند و وارد محیط دیگری بشود که دیگر او را مهندس صدا نمیزنند. خوشحالم که چنان زندگی و ثروتی دارد که این روزها، گوشی را روی من به سختی و با منت برمیدارد!
یک بار در پایان یک سمینار دانشجویی، یک نفر از من پرسید: محمدرضا خودت را موفق میدونی؟
گفتم: کاملاً. گفت: چرا؟ گفتم: به تو ربطی داره؟
اول کمی بچهها ناراحت شدند. احساس کردم جمع عصبی شد. انتظار این برخورد رو نداشت.
بعد برای او توضیح دادم که: تو پرسیدی که «خودت را موفق میدانی؟» و من هم گفتم که «خودم را موفق میدانم». من میتوانم خودم را مستقل از نظر تو، موفق یا شکست خورده بدانم. اما وقتی میگویی چرا؟ یعنی اینکه من باید بر اساس استانداردهای تو موفق یا شکست خورده باشم. یا لااقل استانداردها و معیارهایی را که برای موفقیت و شکست میدانم و قبول دارم به تو بگویم و در انتظار بنشینم که تو آنها را قابل قبول میدانی یا نه.
فضا کمی آرامتر شد و بعد توانستم توضیح بدهم که بچهها! هرگز اجازه ندهید که هیچ کس از شما برای احساس موفق بودن یا ناموفق بودن دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که کسی برای احساس رضایت یا احساس نارضایتی از شما دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که مثل این مصاحبههای احمقانهی تلویزیونی، از شما بپرسند که انگیزهتان از انجام فلان کار یا فلان تصمیم چه بوده است!
امروز در مرور کوتاهی به زندگی دوستان و اطرافیانم، بخش قابل توجهی را میبینم که ناراضی هستند. یا لااقل راضی و باانگیزه نیستند. نه در کار و نه در زندگی. هم خودشان میگویند و هم از چهرهشان و رفتارشان میشود خواند و فهمید.
بخشی از آنها، کسانی هستند که جامعه آنها را موفقترین و خوشبخت ترین میداند. اما خودشان راضی نیستند. دلیلش هم واضح است. آنها برای رسیدن به مترها و معیارهایی که جامعه مناسب میدانست تلاش کردهاند و چون مستعد و تلاشگر بودهاند، به آن معیارها هم دست یافتهاند. اما الان حالشان خوب نیست و میبینند آنچه میخواستند این نبوده است.
بخش دیگری از دوستانم، کسانی هستند که هم خودشان و هم جامعه آنها را شکست خورده و ناموفق میداند. آیا اینها مستعد نبودهاند؟ آیا بی انگیزه بودهاند؟ آیا کم تلاش کردهاند؟ پای حرفشان که مینشینی میبینی که در زمینه دیگری استعداد داشتهاند. اما به سراغ پرورش استعدادهایی رفتهاند که جامعه آنها را برترمیداند (مثلاً جامعه استعداد ریاضی را بالاتر از استعداد نگارش میداند و استعداد کلامی را بالاتر از استعداد حرکات موزون).
آنها امروز با معیارهای خودشان و با معیارهای جامعه، شکست خوردهاند. به دلیل اینکه یک روز در گذشته تصمیم گرفتند و انتخاب کردند که با معیارهای جامعه پیروز شوند.
بله. میدانم. مخالفت کردن با نظر مردم سخت است. آنها که زندگی شخصی من را میدانند مطلع هستند که چند بار بر خلاف نظر مردم تصمیم گرفتهام. چه در زندگی شغلی و چه زندگی عاطفی و چه زندگی اجتماعی. بنابراین درد این کار را میدانم. سختیاش را به خوبی میدانم. اما سوال اینجاست. بهتر است مدتی کوتاه، این سختی را تحمل کنیم و پس از بیرون آمدن از آن چاه (که در قسمت دوم گفتم) یک عمر با افتخار و سربلند زندگی کنیم؟ یا از هراس دیدن نیشخند مردم، دل به آرزوها و معیارهای آنها بسپاریم و پس از آنکه در دنیای بیرونی (یا درون وجودمان) شکست خوردیم، تازیانههای سنگینتر همان مردم را تحمل کنیم؟
پی نوشت: قسمت سوم را یک پرانتز داخل بحث درنظر بگیرید. از قسمت بعدی به روند عادی بحث برمیگردیم.
آخرین دیدگاه