دوست خوبم ((محمدرضا))ی عزیز، نکتهای را در زیر بحث خرده مهارت مطرح کردند که احساس کردم شاید ارزش آن را داشته باشد که به صورت یک مطلب مستقل منتشر شود:
محمدرضا.
راجع به اصل ماجرا یعنی خرده مهارت سوال داشتم. من کتاب هایی در زمینه برنامه ریزی خوندم. تقریبا تو همشون این شیوه رو بیان کردن. که کارهای بزرگ را به کارهای کوچک خرد کنید و شروع کنید به انجام کارهای کوچک. اول اینکه میخواستم بدونم شیوه ی خرده مهارت آیا فرق خاصی با اون شیوه ها داره یا حرف جدیدی نسبت به اون ها داره؟ دوم این که دلیل خاصی داره که شما اسمش رو گذاشتید خرده مهارت؟ چرا مثلا نگفتید خرده کار، خرده وظیفه، خرده آموزش و… مثلا در بحث آموزش، آیا این همون فهرست بندی کتاب نیست؟ که یک کتاب با موضوع بزرگ را به فهرستی شامل فصل ها، بخش ها، زیر بخش ها و غیره تقسیم بندی میکنند و کسی که قصد مطالعه دارد فهرستی میخواند.
***
محمدرضای عزیز.
سلام.
به هر حال، کلیات حرف من از فضای مورد اشارهی شما، چندان دور نیست. اما تفاوتهای کوچکی در ذهنم بود و هست که فکر میکنم توجه به آنها ممکن است در خروجی چنین فعالیتی، تفاوتهای بزرگتری ایجاد نماید.
در کتابهای برنامه ریزی (و به طور کلیتر در مکتب برنامه ریزی) فرض بر این است که هدف بزرگی وجود دارد و ما آن را به بخشهای کوچکتری تقسیم میکنیم.
به عبارتی، این هدف نهایی است که اصالت دارد و سرمنزل مقصود است و این بخشبندیهای ما، صرفاً منزلگاههایی در میانهی راه هستند. همان مفهومی که در زبان انگلیسی هم برایش از واژهی Milestone (سنگی در میانهی راه که نشان میدهد گامی بیشتر به مقصد نزدیک شدهایم) استفاده میکنند.
با توجه به بحثی که در مورد ابهام در زندگی مطرح کردم و حاشیههایی که در این چند روز به بهانههای مختلف به آن اشاره کردم (تکنولوژی به کجا میرود و یا بحث یک دلنوشتهی شخصی و …)، باور کلی من (که البته دفاع جدی از آن ندارم، اما باور من است) این است که مفهوم برنامه ریزی و هدفگذاری کلان و خرد کردن اهداف بزرگ به منزلگاههای کوچکتر هر روز بیش از روز قبل، اعتبار خود را از دست میدهد و دنیای امروز، پیچیدهتر از آن است که بخواهیم برای زندگی در آن، برنامه ریزی کنیم و بعد هم در مسیر رسیدن به آن برنامه تلاش کنیم و هر روز هم به این پیچیدگی افزوده میشود.
اینها را فقط امروز نمیگویم که تکنولوژی همه چیز را متحول کرده و هر سال، چند عنوان شغلی، منقضی میشوند و میمیرند و چندده عنوان جدید، زاییده میشوند.
دوستانی که ده سال پیش در خدمتشان بودم و با هم در مورد مدیریت استراتژیک صحبت میکردیم (و امروز هم بخشی از آنها خوانندهی اینجا هستند) به خاطر دارند که همواره اصرار داشتم برنامه ریزی استراتژیک در مدیریت استراتژیک جایگاه گذشته را ندارد و نمیتوان آن را به اندازهی قبل، جدی گرفت و بهتر است به جای آن وقت بیشتری را برای تفکر استراتژیک صرف کنیم.
برنامه ریزی استراتژیک، بر تعیین هدفهای دوردست و خرد کردن آن به گامهای کوچکتر اصرار دارد و تفکر استراتژیک، میگوید: من به تو کمک میکنم که امروز، در انتخاب بین گزینهها، گزینهی استراتژیکتر را انتخاب کنی. این گزینه، الزاماً چیزی نیست که در کوتاه مدت، حداکثرمطلوبیت را ایجاد کند اما در بلندمدت، میتواند پایداری بیشتری ایجاد نماید.
این همان مفهومی است که مینتزبرگ هم به آن اشاره میکند و به زیبایی، نام Emergence را بر روی آن میگذارد. به نظرم (که البته بر نظرم اصرار هم دارم) دو معادل زیبا برای Emergence وجود دارد: در زبان فارسی کلمهی پدیدار شدن و در زبان عربی کلمهی ظهور
این سه کلمه، یک مفهوم مشترک را در دل خود پنهان کردهاند و آن تدریجی بودن است.
وقتی میگوییم خورشید از پس ابر، پدیدار شد، یعنی به تدریج بیرون آمد و بر ما رُخ نمود.
در زبان عربی هم، دیدهام که کتابهای مربوط به حوزهی استراتژی، Emergence را با واژهی ظهور جایگزین کردهاند. اگر بخواهند از ناگهانی بودن حرف بزنند، حدوث را ترجیح میدهند (شبیه رویداد یا Event).
از همهی این معادلیابیها و واژهگزینیها که بگذریم، اصل ماجرا ساده است. همان چیزی که در بحث ابهام هم (به شکل دیگری) گفتم.
من در نگاه خودم، دنیا را با چنین استعارهای میفهمم:
فرض کنید که چشم شما را بستهاند (و هرگز تا ابد باز نخواهند کرد) و شما را در سرزمینی پر از پستی و بلندی با کوهها و تپههای زیاد، رها کردهاند و از شما خواستهاند که با راه رفتن، به تدریج به بالاترین نقطهی ممکن دست پیدا کنید.
در این سرزمین، انسانهای زیاد دیگری هم هستند که مانند شما، با چشمان بسته در حرکت هستند و فاصلهی ما چنان زیاد است که صدای یکدیگر را میشنویم اما عموماً با یکدیگر برخورد نمیکنیم.
همه هم، به دنبال پیدا کردن بلندترین نقطه هستند.
چگونه راه خود را پیدا میکنید و به سمت بلندترین نقطه میروید؟
احتمالاً پای خود را کمی از جایی که هست تکان میدهید و بر نقطهی دیگری میگذارید. اگر احساس کردید که کمی بلندتر از جای فعلی است، گام دوم را هم برمیدارید. اگر احساس کردید که ارتفاع آن کمتر از جای فعلی است، پای خود را بر تکیه گاه قبلی میگذارید و دوباره در جهتی دیگر، یک گام برمیدارید.
این کار را دائماً انجام میدهید تا به نقطهای برسید که به هر سو گام برمیدارید، میبینید که نقطهی جدید، پایینتر از نقطهی فعلی شماست و تصمیم میگیرید که در آنجا ماندگار شوید.
این استعاره، برای من که دانش و سواد چندانی ندارم، استعارهای ساده و زودفهم است که کمک میکند دنیا را بهتر بفهمم.
آن ارتفاع را، نمادی از رضایت در نظر میگیرم. نمادی از تعالی. نمادی از درک بهتر عالم هستی. نمادی از آرامش. نمادی از هر انگیزهای که مطلوب انسان است و برای کسب آن تلاش میکند.
از سوی دیگر، چشممان را بسته میبینم. ما فقط چند گام نزدیک را میبینیم. دور دستها را نمیبینیم. نمیدانیم که رفتار امروز یا تصمیم امروز یا گام امروز، قرار است در آینده ما را به کجا برساند. ما فقط با هر گامی که برمیداریم میبینیم که اوضاع کمی بهتر یا کمی بدتر شده.
فکر میکنم فقط صدای دیگران را میشنویم. چون هرگز شیوهای نداریم که واقعاً بفهمیم آن فرد دیگری که میشناسیم یا حتی کنار ماست، در نقطهای بالاتر از ما قرار گرفته یا پایینتر.
شاید از صدا یا حرفها، حدسهایی بزنیم. اما به خوبی میدانیم که این حدسها، هرگز دقیق و قطعی نیست.
این استعاره، پیام دیگری هم دارد که برای من بسیار مهم است:
بسیاری از ما، در نقطهای قرار میگیریم که گام به هر سو بر میداریم، میبینیم پایینتر از نقطهی فعلی است. پس با خیال راحت آنجا میمانیم و میگوییم: آخر دنیا همین است. آخر لذت همین است. آخر درک عالم هستی همین است. آخر فهم از جهان همین است. اخر آسایش همین است. آخر درآمد همین است. آخر موفقیت همین است. اینجا دیگر منزلگاه نیست. بلکه سرمنزل مقصود است!
در حالی که ممکن است گرفتار تپهای کوچک باشیم و کمی دورتر (یا خیلی دورتر) قلههای بلندی وجود داشته باشند که هرگز از آنها مطلع نشویم.
این همان مفهومی است که در ریاضی به نام نقطهی بهینهی موضعی یا محلی میشناسند و در زبان انگلیسی هم به آن Local Optimum گفته میشود.
توضیحی تکمیلی کوتاهی برای دوستانم که در حوزهی هوش مصنوعی کار میکنند دارم که اصلاً مهم نیست و اگر این مسئله در حوزهی کار شما نیست، میتوانید به سادگی این قسمت را (که با رنگ دیگری مشخص کردهام) رد کنید و باقی بحث را بخوانید:
اگر دقت کرده باشید در مسئلهی Optimization هم، همین چالش وجود دارد. روشهای Deterministic مثل Downhill Simplex یا مثل Steepest Descent یا روش پاول، همگی روشهای خوب و سریعی هستند که میتوانند به سرعت ما را به نقطهی بهینه برسانند. اما دام آنها گرفتاری در نقطههای بهینهی محلی است.
اصلاً از همین جا بود که روش Stochastic مطرح شد. این شیوهها با وارد کردن Randomness به فرایند، عملاً به بهینهی محلی راضی نمیشوند و میکوشند از دام این نقطهی فریبنده خارج شوند. اگر دقت کنید، روشهایی مثل مونت کارلو و Simulated Annealing از این جنس هستند. حتی Genetic Algorithm هم در ذات خود از این گروه است و بی علت نیست که طبیعت هم، در جستجوی مسیر کمال خود، از ژنتیک استفاده میکند و عملاً جهش ژنتیکی (که البته گاهی موجودات ناقص و بیمار خلق میکند) عملاً شعبدهی هستی برای رهایی از نقطهی بهینهی محلی است.
استعارهی من در مورد جستجوی بلندترین تپه (یا قله)، دو نکتهی کلیدی برای خودم دارد:
نکتهی اول اینکه به خاطر داشته باشم که رشد و کمال و موفقیت و نگاه عمیقتر به جهان اطراف، زمانی به وجود میآید که گاهی اوقات حاضر باشیم از نقطهی بهینهی محلی یا آن منزلگاه موقت عبور کنیم. این همان مفهومی است که در کارآفرینی اتفاق میافتد (که البته قبلاً از دامهای آن گفته ام).
همان مفهومی است که در بحث ناحیهی امن باورها یا Comfort Zone مطرح میشود.
همان مفهومی است که میگویند اسکله جای امنی برای کشتی است، اما کشتی برای ماندن در اسکله طراحی نشده.
و یا میگویند کشف دنیای جدید، مستلزم دل کندن از آسایش و آرامش نقطهای است که در آن سکونت داریم و …
کسی که از زندگی مشترک خود راضی نیست و جرات جدایی هم ندارد و دنیا را برای خودش، همسرش و فرزندانش تلخ کرده است، عملاً گرفتار یک نقطهی بهینه محلی یا دام منزلگاه است. چون جدایی هم او را در آن لحظه به ارتفاع پایینتری میبرد. اما چارهای نیست. ما عقاب نیستیم که از قلهای به قلهی دیگر پرواز کنیم. ما، مار یا گوسفند یا بُز یا انسانی هستیم که باید با چشمان بستهی خود، پیاده از نقطهای به نقطهی دیگر برویم و صعود از تپهای موقت به قلهای بلندتر، مستلزم این است که نخست، در چند گام یا چند ماه، مسیر افول و پایین آمدن را بپذیریم و تجربه کنیم.
و نکتهی دوم اینکه فراموش نمیکنم و نمیکنیم که چشمهایمان بسته است. این فقط حدس ماست که قلهی بلندتری هم هست. ممکن است در نهایت به درهای عمیقتر تا تپهای با ارتفاع کمتر برسیم.
همهی اینها را گفتم که بگویم، در دنیای امروز، هر گام که برمیداریم، بخش جدیدی از جهان برایمان پدیدار میشود یا ظهور میکند.
اگر همهی مفروضات و استعارههای من را بپذیریم عملاً خرد کردن یک برنامهی بزرگ به گامهای کوچک مفهومی متضاد با برداشتن گامهایی کوچک به امید پدیدار شدن برنامهای بزرگ است.
به همین دلیل است که خالقان کسب و کارهای بزرگ، معمولاً میگویند که در ابتدای مسیر، نمیدانستهاند که آخر راه کجاست. همان تعبیری که من هم بارها به کار بردهام:
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
وقتی من از خرده مهارت میگویم (مثلاً مهارت هنر شناخت رنگ در فتوشاپ که مثال زدم) ممکن است فکر کنم که قرار است در آینده کار گرافیکی انجام دهم. اما وقتی در این مسیر گام برمیداری، بعد از مدتی کتابهای رنگی را میبینی و به خطاهای چاپ آنها و یا ترکیب رنگ آنها حساس میشوی. بعد ممکن است به سمت این مسئله سوق پیدا کنی که چرا کیفیت بعضی کتابها از لحاظ رنگ خوب است و بعضی دیگر ضعیف هستند. چرا رنگها روی هم ننشستهاند. بعد ممکن است با تکنولوژی چاپ آشنا شوی. مفهوم لقی یا Clearance در بستن زینک را بشناسی. حتی ممکن است به یک چاپخانه سربزنی. حتی بعید نیست که دو سال دیگر، ناظر چاپ یک چاپخانهی کوچک (یا بزرگ) باشی.
ممکن هم هست که چند ماه بعد بفهمی که اصلاً این مهارت، آنقدرها که به نظر میآمده، جذاب یا مفید یا کاربردی نیست. در گوشهی چمدان مهارتهایت بماند و به سراغ دهها خرده مهارت دیگر بروی.
طبیعتاً در انتخاب خرده مهارت (در مقایسه با خرده کار و خرده وظیفه و خرده آموزش و …) هم ملاحظاتی داشتهام. آموزش، میتواند از جنس دانش باشد یا مهارت یا نگرش. بنابراین میتواند در کوتاه مدت، نمود بیرونی نداشته باشد. مهارت نمود بیرونی دارد. برای من مهم است که اگر کسی این حرفها را میخواند و جدی میگیرد، چند هفته بعد، چیزی برای عرضه داشته باشد. چون با همین عرضه کردن (حتی در جمع دوستان یا حتی در زیر همین وبلاگ یا حتی در متمم یا در محل کار یا پیش والدین یا پیش فرزندان) انگیزه پیدا میکند که گام بعدی را بردارد.
در واقع، مثال من هم که بحث آشنایی با قهوه بود، خرده دانش شناخت قهوه نبود. بلکه خرده مهارت سرگرم کردن مذاکره کنندگان در جلسات تجاری با استفاده از بحث در مورد قهوه بود.
کار و وظیفه هم، طبیعتاً شروعی دارند و پایانی. مهارت، چیزی است که وقتی ایجاد شد، برای همیشه در توشهی من باقی میماند و طبیعتاً جنس متفاوتی دارد.
پی نوشت: محمدرضای عزیز. ممنونم که بهانهای ایجاد کردی تا من کمی روضه بخوانم! راستش را بخواهی، زمانی که در نامه به رها نوشتم:
شاید تکامل من و تو در زندگی، در پیمودن حلقه دائمی تردید و یقین حاصل شود. درست مانند راه رفتن که بازی دائمی پایداری و ناپایداری است.
بخشی از پیامی که در ذهنم بود، چیزی بود که امروز نوشتم و خوشحالم که این فرصت را برایم ایجاد کردی.
سلام
خواندن این گام من رو به یاد فیلم با چشمان کاملا بسته انداخت.
سپاس
عادت کرده ام بعضی مطالب شما را بعد از چند روز برمیگردم دوباره خوانی میکنم
اشاره ای که به تفاوت “خرد کردن یک برنامه” با “گامهای کوچک به امید یک برنامه” داشتید یک تفاوت اساسی است که دفعه اول درکش نکرده بودم
و نتیجه ای که امروز میگیرم این است که :لازمه استراتژی ظهور خوشبینی است, شجاعت و پذیرش است.
شاید کسی که میتونم بگم بر اساس استراتژی ظهور حرکت میکند یکی از سیاست مدار های کشور خودمونه
نمیخوام بگم همه چیز از ایران شروع شده ولی به نظرم این یه استراتژی ایرانیه یا حداقل خیلی با روحیات ما ایرانی ها همخونی داره , یه استراتژی پارتیزانی که ریشه در ادبیات ماهم داره. مثلا من فکر میکنم ما “هرچه پیش آید خوش آید ” را خیلی بد فهمیده ایم!
البته اینها فقط حدسیات منه
محمدرضا در کنار بحث های قبلی که در مورد ابهام، خرده مهارت و cyborg مطرح شد، سوالی داشتم: چطور می تونیم یک تصویر از ۱۰ یا ۲۰ سال آینده خودمان داشته باشیم؟ مثلا، طبق مطلب رزومه آینده نگر در متمم، بهتر است خودمان بنشینیم و برای کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت رزومه تهیه کنیم و سبدی از مهارت را تعریف کنیم. چند هفته پیش نشستم و برای ۱۰ سال آینده ام چند مهارت نوشتم ولی وقتی مطلب تو درباره Knowledge transfer را خواندم، دیدم اکثر مهارت هایی که نوشتم، در آینده منقرض خواهد شد. اگر سوالم را بخواهم طور دیگری بنویسم: آیا می توانم مهارت های مورد نیاز جامعه، در ۱۰ سال آینده را حدس بزنم؟
پی نوشت: یادم هست یکبار در کامنت ها نوشتی: روزی می رسد که مردم دکتریِ استراتژی محتوی می گیرند و برای من می فرستند که آنها را استخدام کنم!
جناب شعبانعلی عزیز سلام
هر روز که نه؛ ولی اکثر روزها هم نه. فقط برخی اوقات میام و روزنوشتهها و متمم رو میخونم و فکر میکنم که تازه فهمیده باشم که احتمالا نفهمیدم!
هر روز بیشتر از نفهمی خودم دردم میاد و با آنچه فکر میکردم که فهمیدم الان در تضاد و جنگم و کم کم داره درونم جنگی به پا میشه بین اونچه فکر میکردم میدونم و اونچه در مطالب شما میخونم که تمام درونم رو به هم ریخته. نمیدونم چه کنم که بتونم حداقل از این نقطه بهینه محلی عبور کنم؛ چون فکر میکنم بدجوری پابند موقعیت بهینه شدهام. اگه مقدوره درباره شجاعت و قدرت جداشدن از موقعیت فعلی هم مطلبی بگید چون فکر میکنم جداشدن از نقطه بهینه یا Fitness به همین راحتی گفتن (هرچند مطمئنم گفتنش واسه شما راحت نیست) و شنیدنش نباشه.
ببخشید که وقتتون رو گرفتم.
سلام
از متنی که نوشتید خیلی ممنونم عالی بود. یک سوالی در ذهنم ایجاد کرد و اون اینه که در بعضی از کارها مثل دادن کنکور بالاخره ما یه هدف کلی داریم و با خرد کردن هدف مثلا طی یک سال بالاخره کنکور می دیم . اینجا هدف خیلی معلومه و نتیجه اون هم اینه که یا می تونیم قبول بشیم یانه. (البته این مثال می تونه برای بدست آوردن گواهینامه ها هم مصداق داشته باشه و…) و در برخی کارها که شما کاملا توضیح دادید، واقعا حتی دستاورد هم مشخص نیست. آیا ما می تونیم کلا تو برنامه ریزی برنامه ها رو به دو دسته تقسیم کنیم؟اون هایی که می دونیم آخرش چی میشه و اونهایی که نمی دونیم ؟
سلام استاد
نمی دانم ایا روزی میرسد نسل کودک ما این نوشته ها را در کتاب هایشان بخوانند و وقتی به سن ۱۸ سالگی رسیدند با فهم این نکات فوق العاده برای زندگی شان تصمیم بگیرند؟
یا نه……..
مثل نسل های متوالی ما ایرانی ها دیر به بلوغ فکری برسند! و تازه بعد از لیسانس و فوق لیسانس تازه بفهمند راه زندگی شان مسیری دیگر بوده!
یاد حرف جلال چراغپور در برنامه ۹۰ که برای شکست تیم امید حرف میزد افتادم!
بازیکن ها ایرانی “دانش بازی ” را ندارند! برای همین کیروش دنبال بازیکن های دورگه و خارجی هست چون در خارج بازدیکن ها از سنین کودکی کشف میشوند!برای همین فوتبالیست های ما تا ۳۷ سالگی بازی می کنند! چون دیر به شخصیت مهاجم حرفه ای میرسند! تازه ۳۰ سالگی پخته می شوند.
موفق باشیم
سلام محمدرضای عزیز
چه لزومی داشت ما انسانها دنیای اطراف خود را بیش از اندازه پیچیده کنیم؟
چرا به همان اندازه ای که می فهمیدیم نگه نداشتیم؟
ممنون از تمام راهنمایی هایت
واقعا به فکر خردکردن مهارت هایم افتادم از وقتی این گام را خواندم مهارتهای زیادی در نظر گرفتم و در یک برگه به مهارتهای متعدد بخش بندی کردم .
ازت ممنونم
ممنون میشم درمورد لزوم پیچیده کردن زندگی صحبت کنید.
چشم باز و گوش باز و دام پیش سوی دامی می پرد با پر خویش
چه عواملی ما را به سمت دام می کشاند؟ آزمندی ما، برتری طلبی، نادانی، عقده های ما، یا اضطراب ما؟
بهتر نیست اول ببینیم چه عاملی همواره چشم ما را “کور” می کند و به دام های گوناگون می کشاندمان؟
در استعاره محمدرضا، جای “چاله” (دام های کوچک) و “چاه” (دام های بزرگ) را خالی می بینم. اشاره خوبی داشتی که “نمی بینیم” در واقع بقول مولوی “چشم بازِ” ولی عملا “بسته” ست. خاطر همینه که دام را نمی بینیم که هیچ آنقدر تعطیل شدیم که با چشم باز می پریم توی چاه، اونوقت هی بال بال می زنیم! در این بیابانی که مثال زدی، باتلاق شنی، گِلی و کلی چاه هم هست که با چشمان باز هم خطر افتادن در آنها وجود داره چه برسد به اینکه بقول شما “کور” هم باشیم.
– با این مثال رفتن مسیر تعالی با چشمان بسته یاد رمان “کوری” ساراماگو افتادم
– برداشتم از بحث جالب علی و استاد اینه که شاید بالا و پایینی نباشه ولی شمال و جنوبی هست و هر کدوم از ما یه قطب نما توی وجودمون داریم که کار کردن باهاش خیلی هم پیچیده نیست و اگه بخوایم صداش رو بشنویم جهت رو بما نشون میده
استاد عزیز
من فکر می کنم ما در یک جبر تاریخی و مکانی قرار داریم. و دارای یک بازه ای از اختیارات هستیم. ودارای تعدادی اپشن برای انتخاب. البته هدف غایی برای همه یکی هست .وفکر می کنم آن بقاست که تک تک سلول های ما آن را فریاد می زنند . البته نتیجه با توجه به دریافت هرکس از این دنیا فرق می کند ، یکی ان را در جهان آخرت می بیند و دیگری در تاثیر گذاری در تاریخ…….
شاید تمام این حرفها همه فلسفی هستند و ارزشی نداشته باشند جز نظم بخشی به ذهن ما ؟
سلام.
پیش نوشت:امروز صبح روی یک تکه کاغذ روی میزم اینها رو برای خودم نوشتم (بی کم و کاست اینجا مینویسمش). نمیگم جواب سوالم و سردرگمی هام رو گرفتم اما نسبت به صبح کمتر ناراحتم.
–بعضی وقتا با رسیدن به برخی اهداف میان مدت (به زبون خودمونی با به سرانجام رسوندن بعضی کارها)، تا چند روز حال عجیبی دارم که خیلی خوب نیست، یه کم شبیه بیقراری هست. یه حسی درونم به من یادآوری میکنه که اینجا اون جایی نیست که دلت میخواسته باشی. انگار از خودم میپرسم، خب حالا که چی؟ و جوابی براش ندارم.
از نقطه ی اوج بیزارم، از مقصد هم. پیمودن مسیر و عبور و رفتن است که زیباست. وقتی به اوج میرسی یا باید بایستی یا ممکن است سقوط کنی (با توجه به مطالب زیبایی که آقای شعبانعلی گفتن یا ناچاری از این ماکزیمم نسبی بیای پایین;) عاشق شدن هم یک نقطه ی اوج دارد. نقطه ی اوجش همان جا و همان وقتی است که به این نتیجه میرسی عاقبتش نرسیدن است. نمیدانم راهی برای کاستن این تلخی هست؟ —
ممنون.
سلام….. چه كنم؟؟؟
مشكل من اين است كه هيچ انگيزه اي ندارم/ هيچ هدف ريز يا درشتي/ هيچ چيزي هيچ جذابيتي برايم ندارد…
سلام
محمدرضا اطلاع داری الان از هوش مصنوعی چه استفاده هایی تو مدیریت میشه؟مثلا در حال حاضر کاربردی تو بازاریابی داره؟اگه نداره بنظرت در آینده چه جایگاهی تو این حوزه و موارد مشابه مثل فروش خواهد داشت؟از هوش مصنوعی چیزی نمیدونم ولی کمی با جدولای سیمپلکس کار کردم.یعنی میشه یه روز جریانات و رویدادهای جمعی انسانی (مثل سلیقه،مد یا حتی فرهنگ) با معادله و الگوریتم قابل پیشبینی و برنامه ریزی باشه؟
من وقتی به کاربردهای اساسی هوش مصنوعی تو بازاریابی و فروش و مدیرت فروش فکر می کنم نگران میشم:))
مجتبی جان.
الان هوش مصنوعی انقدر شاخههای متعدد داره دیگه نمیشه خیلی کلی راجع بهش حرف زد.
اما به هر حال، به شکلهای خیلی زیادی داره مورد استفاده قرار میگیره.
از تحلیل رفتار مصرف کننده تا تحلیل محتوا.
از قیمت گذاری دینامیک بلیط هواپیماها تا تحلیل محتوای پیامکهای من و تو برای هدفمند کردن تبلیغات و …
در کل مدیریت هم، به طرز گستردهای در حال استفاده است.
کافیه فقط کمی در مورذ DSS ها یا Decision support system ها مطالعه کنی.
تازه این شکلهای خیلی خیلی قدیمیه که ۱۰ -۱۵ سال هست که مورد استفاده قرار میگیره.
Bigdata هم ماجرای خودش رو داره. تعیین چیدمان فروشگاهها و مالهای بزرگ، تشخیص فساد مالی در تراکنشها و …
آدم پرتی مثل من حداقل هزار مورد رو میتونه بدون کمترین فشار به ذهنش فهرست کنه.
اما قطعاً حجم این بحثها، بسیار فراتر از دانش امثال ماهاست.
سلام
ازشما سپاسگزارم مثل همیشه، زحمت کشیدید وبرای مانوشتید.مطلبی که مدت هااست ذهن من رادرگیرکرده توقف آموختن مهارت ها در افرادی است که دوران میانسالی خود به سر می برند وفاصله بین ما وآنها هرروز بیشتر می شود که این خود نیاز به آموختن یک مهارت جدید دارد.آیا یک فرزند می تواند درآموختن مهارت به والدین خود کمک کند؟
من همیشه متن ها رو با دقت میخونم، خیلیا رو چند بار خوندم، بهشون فکر میکنم، در واقع منو به فکر فرو میبره، اما هیچوقت سوالی به ذهنم نمی رسه..
اگرم سوالی هست راجع به خودم و کارهای خودمه که به نظرم پرسیدنش از کسی معنی نداره..
بعضی وقتا سوالی نداشتن حس بدی بهم میده!
راستی نوشته ها اینجا داره به سمتی میره که بیشتر حسشون میکنم، انگار بیشتر به کارم میان.. شاید منم که دارم همسو میشم..
چه استعاره زیبایی به کار بردید.تلاش برای صعود به قله بدون دیدن قله ها.من خیلی موضوعات دیگر در مورد این استعاره به ذهنم رسید که البته تا حدی مربوط به اینه که دارم مدل ذهنی مربوط به یادگیری رو دنبال می کنم که میگه در برابر یادگیری انقدر صلب و سخت نباش مخصوصا وقتی به متنی که میخونی تا حد خوبی اعتماد داری.
داشتم فکر میکردم که تلاش برای صعود به قله بدون دیدن قله ها ، چه قدر سخت میتواند باشد در واقع به نظرم ما انسان ها برای صعود به قله علاوه بر اینکه باید مواظب باشیم در دام نقطه بهینه محلی نیافتیم باید سعی کنیم محدوده دید خودمان را افزایش دهیم شما در استعاره خودتان همه انسان ها را بدون توانایی دیدن فرض کردید اما من فکر میکنم چند روش برای تشخیص بهتر قله ها وجود دارد اولی آن افرادی است که در کنار ما هستند یادم هست یکبار در روزنوشته ها خواندم که برای پیشرفت یا باید افرادی که با آن ها هستیم را با افرادی با سطح بالاتر عوض کنیم یا سطح افرادی را که همراه ما در این راه هستند افزایش بدهیم و الآن میتوان با این استعاره یک دلیل برای آن یافت و آن هم اینکه اگر همه افراد در کنار ما سطحشان پایین تر از ما باشد ما همه صدا ها را از پایین خودمان میشنویم و میل به بالا رفتن بیش تر نداریم مخصوصا اینکه فکر میکنیم در میان اطرافیان خودمان در بالاترین سطح هستیم اما دو راه داریم یا اینکه گوش کنیم و ببینیم چه کسی از بالاتر صحبت میکند و سعی کنیم مسیر او را پی بگیریم و به اون نزدیک شویم که البته ممکن است در نهایت در دره ای بیفتیم و نتوانیم جلوتر برویم ممکن است راهی که نفر قبل رفته است تخریب شده باشد یا از یک مسیر دیگر رفته باشد ما فقط صدای نقطه فعلی او را میشنویم و نمیدانیم مسیر او چه بوده مگر اینکه او اطلاعاتی هر چند گنگ و پر ابهام در مورد این که چه فراز و نشیب هایی داشته به ما بدهد و ما هم با تجربه همان فراز و نشیب ها فکر کنیم که در مسیر درست هستیم.
راه دیگر اینست که با نشان دادن راه به افرادی که صدای ما را میشنوند و بالاتر بردن سطح آن ها همراهانی برای صعود به قله های بالاتر زندگی پیدا کنیم.که البته وجود همراه معمولا باعث قوت قلب است و مشخص است که چرا افراد بزرگ این قدر مشکلات داشته اند چون راه هایی را میرفته اند که هیچ کس آن ها را همراهی نکرده ….دره هایی را رفته اند به امید قله هایی و همه در قله های کوچک و حقیر خود ماندهاند چه بسا دره ای که در ارتفاعی بالاتر از قله ی حقیر بسیاری هاست.البته به نظرم تعریف قله و دره برای هر کس فرق میکند یکی صرفا ارتفاع زمین ها برایش نمودار حساب بانکیش است یکی معنویت یکی فرمولی از تمام این ها یکی درک معناها به هر حال زمین بازی و تفسیری که ازآن داریم فرق دارد اصلا ممکن است قله ی بلند بالای یک نفر را دیگری دره ای عمیق ببیند و برای همین اگر میخواهیم به قله برویم باید کسانی را بیابیم که تعریفشان از قله شبیه ما باشد اما در راه این سفر شاید بد نباشد به تعریف دیگران از قله هم توجه کنیم شاید تعریف ما را هم عوض کردند و این میشود همان تغییر عینکی که با آن دنیا را میبینیم.یا تغییر تعریفی که در این استعاره از ارتفاع داریم.
محمدرضا جان در مورد خودم قبل از ياد گرفتن هر خرده مهارتي حس ميكنم بايد مهارت تفكر رو ياد بگيرم.همچنين مهارت تمركز.كلا چگونه راجع به چيزي فكر كردن خودش برام جاي سوال هستش.ميدونم كه بخشي از اين شايد مربوط به روانشناسي باشه و مشكلاتي از اون دست باعث عدم تمركز و سخت بودن تفكر شده باشه.در حد خودم مطالعاتي داشتم اما مطلبي يا كتابي كه بتونه براي من اثر بخش باشه پيدا نكردم.چون شما رو تا حدي دنبال مي كنم احساس مي كنم جنس مطالب اينجا برام خيلي مفيدتر هستش.براي همين فكر كردم شايد شما بتوني كمي راهنمايي كني منو.اگر قواعد كامنت گذاري رو رعايت نكردم عذر ميخوام.سياست هاي كامنت گذاري در سايت رو مطالعه كردم.
ممنونم از نوشتتون،
این روزها خرده مهارت هایی زیادی هست که آدم دوست داره بهشون توجه کنه ولی درگیری های روزمره، ساعت های که خارج از کنترل آدم تلف می شن و محدودیت هایی که وجود داره آدم رو مجبور می کنه هرچه بیشتر و بیشتر مدیریتشون کنه و این مدیریت خودش هزینه ی زمانی و فکری داره … نوشته های شما باعث میشه حس خوبی پیدا کنم و یه چایی برای خودم بریزم و بشینم به این فکر کنم که چطور می تونم بهتر مدیریتشون کنم، امیدوارم به نتیجه ای که می خوام برسم. ما اومدیم قله بزنیم 🙂
سلام معلم عزیزم
خیلی از سوالاتی که نپرسیدم، چون کامنت طولانی میشد، رو هم جواب دادید. خیلی ممنونم. استعارهای که آوردید، بی نهایت زیبا بود. در واقع من فکر میکنم درصد خیلی زیادی از مردم (از جمله نویسندهی کامنت) در زندگی کاملا مطابق با الگوریتم hill climbing عمل میکنند! (البته از نوع steepest ascent) خیلی از ماها گرفتار همون تپهای که شما اشاره کردید (یا گاهی shoulder) شدهایم و فکر میکنیم اینجا همون جایی هست که باید باشد. یا اگر هم فکر میکنیم اینجا همون جایی نیست که باید باشد، قصد(یا جرات و جسارت) کمی پایین اومدن از اون تپه را به امید پیدا کردن مسیر بهتر نداریم. استوآرت راسل در کتابش یه تعبیر زیبایی نوشته بود که تقریبا (حداقل با کمی اغماض) به تعبیر و استعارهی شما نزدیکه: “کوشش به منظور رسیدن به قلهی کوه اورست، در شرایطی که شما دچار فراموشی هستید و تمام منطقه را مه گرفتگی شدید در بر گرفته.” دچار فراموشی هستیم و منطقه رو مهِ غلیظ گرفته شاید با شرایطی که چشممون رو بستن خیلی فرقی نکنه. (ولی خب چقدر خوب میشه که با خوندن یک متن بتونیم اون رو به خیلی چیزهای دیگر(حتی ظاهرا غیر مرتبط) مرتبط کنیم.)
باز هم تکرار میکنم خیلی سپاسگزارم. (اگر چه معتقدم اگر هزار بار دیگر هم تکرار کنم نمیتونم ادای لطف شما رو به جای بیارم.)
من هم یک استعاره برای خودم دارم که در رسیدن به مقصد بهم کمک میکنه .
مثلا اگر ما قرار باشد ما یک سفر مثلا هزار کیلومتری از نقطه A به نقطه B داشته باشیم اون هم در شب . هیچ وقت ما نمی توانیم کل مسیر رو در دید و کنترل خود داشته باشیم ولی با حرکت در مسیر چراغ ماشین ما صدمتر روبرو رو برای ما روشن میکند و ما به حرکت ادامه میدهیم و دوباره صد متر بعدی تا که مسیر به پایان برسد .
البته که گاهی در کنار جاده توقف میکنم و از خود مسیر لذت میبرم تا سفر برای من خسته کننده نباشد .
محمد رضای عزیز سلام
آیا نمودار شما ساده سازی بیش از حد واقعیت نیست؟ آیا دو مفهوم بالا و پایین ساده سازی ذهنی نیست؟ آیا یک نقطه نمی تواند همزمان بالا و پایین باشد؟
بالا چیه پایین چیه؟ چه شاخصی وجود داره که بالا وپایین رو تعیین میکند؟ خود فرد ؟جمع ؟ آیا الزاما همیشه بالا از پایین بهتره ؟ آیا بالا و پایین هم سیال نیست؟ قدمی که من الان فکر میکنم یا فکر می کنیم رو به بالاست واقعا رو به بالاست ؟ اصلا بالا و پایینی در عالم واقع وجود داره؟
علی جان.
بگذار یک پله بعد از حرف تو را بگویم.
تو خوشحالی از اینکه حس میکنی “متوجه” شدهای که بالا و پایینی وجود ندارد.
من هم خوشحالم که این مفهوم را درک کردهای.
در آینده، روزی درک خواهی کرد که “واقعیتی هم وجود ندارد”
بنابراین “ساده سازی از واقعیت” تعبیری همان قدر اشتباه و ساده اندیشانه است که کسی فکر کند شاخصی وجود دارد.
بنابر این، مدلی که من ارائه کردهام، “ُساده” است. اما “ساده سازی از واقعیت” نیست.
اگر میخواهیم از ساده و پیچیده حرف بزنیم، آن را نباید نسبت به “واقعیت” (که هیچکس نمیداند دقیقاً چیست) بسنجیم.
ساده و پیچیده را نسبت به فهم خودمان میسنجیم.
من میگویم به نسبت فهم من، این مدل پیچیده است. یا ساده است. یا با توجه به میزان درک من، ساده سازی شده یا نشده. نه اینکه “ساده سازی از واقعیت”. سرِ مترِ خودت را کجا انداختهای؟
به تعبیر انیشتین، اگر تاس میریزی، جایی بینداز که بتوانی بروی و برداری و عددش را ببینی!
مطالبی که گفتی را قبول دارم. اگر ننوشتم، به دلیل بدیهی بودنشان برایم بود و اینکه سالهاست از چنان بحثهایی عبور کردهام. نه از اینکه با مفهوم آن مشکل دارم.
اگر کمی دقت میکردی، “کور بودن” نشانه ای از این است که بالا و پایینی نیست و فقط گرانشی نامشهود است که گاهی به تو احساس بالا و پایین را میدهد. همان چیزی که در دنیای واقعی، غریزه جایگزین آن میشود.
فکر میکنم مثال من را با همهی ابعادش نخواندی. شاید اگر آن قسمت آبی رنگ را بخوانی، بهتر قابل درک شود. چون آنجا هم بحث بالا و پایین نیست، بحث Fitness است.
اما تو به عنوان یک ارگانیسم (که “فکر” میکند روح دارد، زنده است، خودآگاهی دارد و …) در عالم هستی در حال زندگی و تعامل با محیط خود هستی و با هر تغییری در حال تطبیق دائمی بهتر و بیشتر با محیط خود هستی و جایی میرسی که احساس میکنی بر “صندلی عالم هستی” به جای درستی تکیه دادهای و نیازی نمیبینی که کمی تکان بخوری و نشیمنگاه بهتری پیدا کنی.
حرف من این است که “شاید این شیوهی نشستن تو و این نقطهی نشستن تو” بهترین نقطه نباشد.
فقط همین
(امیدوارم ننویسی که عالم هستی، صندلی نیست و پایه ندارد و …)
تو، در بالاترین تخمینی که میتوانم از تو (یا هر موجود دیگری، سگ، گربه، موش و …) داشته باشم، یک سیستم پیچیدهی خود تطبیقپذیر هستی که مختصات بهتری را در عالم میجویی و مختصات بهتر هم جایی است که برای تو، Fitness بالاتری ایجاد کند.
پیشنهاد همیشگی من، مطالعه است. مثال الگوریتم ژنتیک، بی جهتی کامل را نشان میداد. شاید اگر تعمق بیشتری در آن میکردی (یا مطالعهی بیشتر)، دچار این درک نادرست از مفهوم مورد نظر من نمیشدی.
سلام
یک سوال: شما نوشتید “واقعیتی هم وجود ندارد” و اینکه ( هیچکس نمیداند دقیقاً چیست). چه فهمی باید از آن کرد؟ متشکرم
تسنیم جان.
الان انتظار داری خلاصهی این شانزده سالی که شب تا صبح میشینم و کتاب میخونم رو در زیر یک کامنت بنویسم؟
قاعدتاً نمیشه.
فقط منظورم برای دوستمون این بود که وقتی یک چیزی رو از جای دیگه میشنویم و میایم نقل میکنیم، باید با بقیهی دستگاه هستی شناسی ما هم جور باشه.
اگر من معتقدم که هیچ جهت بالا و پایینی وجود نداره (که نداره) نمیتونم در مورد دوری و نزدیکی از واقعیت حرف بزنم.
کلاً هم به نظرم این بحثها پیچیده است. یا “بهش فکر نکن” یا “تمام زندگیت رو برای فهمش بگذار”.
حد وسط نداره.
فرهنگ شرقی ما، همیشه توی حاشیه است.
اصل بحث که مطرح کردم گم شده. همه فیلسوف شدن.
این خیلی آزارم میده.
فلسفه مال بعد از سیر شدن شکمه. نه برای فراموش کردن گرسنگی.
ما خیلیهامون هنوز در مرحلهی اولیم.
یه بار یکی بهم کلی گیر داده بود در مورد فرق “حقیقت” و “واقعیت”
انقدر حرف زد. حرف زد. حرف زد.
گفت نظرت چیه؟
گفتم حقیقت، حماقت توست و واقعیت، اینکه عدهای با همین بحثها، جیب تو رو خالی کردهاند و الان مشغول گذران زندگی هستند.
سلام
ممنونم که تکلیف من رو حداقل اینجا با (یا “بهش فکر نکن” یا “تمام زندگیت رو برای فهمش بگذار”.حد وسط نداره) روشن کردید. اما باز در ساده ترین حالت هر وقت “واقعیت” و “واقعی” را در روزنوشته های دلنشین شما ببینم فکر می کنم که پشت آن چیست که خودش به فکر می آید که کاش نیاید. نمی دانم درست است یا نه. در هر دو صورت چه کار باید کرد؟ (امیدوارم آزارتان نداده باشم).
یکی از قوانین یادگیری شما این بود که” عموما یادگیری در حاشیه روی می دهد”. در کامنت یک روزنوشت شاید چیزی شبیه پاورقی کتاب ها. ( ماها نه فیلسوفیم نه قصد فیلسوف شدن داریم)
لحظه هایتان مهنا معلم شعبانعلی
سلام تسنیم عزیز ، به نظر من اگه به درس مدل ذهنی در متمم رجوع کنین و فایل صوتی مدل ذهنی رو گوش کنین ، خیلی میتونه بهتون کمک کنه ، اگه بخوام خلاصه اون چیزی که خودم فهمیدم از این درس رو بگم اینه ” دیدگاه هرکسی ، همان تصویری است که از دنیا در ذهنش کشیده است” هرکسی دنیا رو از جایگاه خودش میبینه و نظر میده و قضاوت میکنه ، بنابراین ما به اندازه ی تمام انسان های روی زمین واقعیت داریم ، واقعیت هایی که شاید فقط برای خودشان و در ذهن خودشان واقعیت باشند ، چون انسان هرگز قادر به شناخت کامل دنیا نیست و همه ی دیدگاه ها در بهترین حالت هم ناقص هستند. البته این صحبت ها هم نظر و دیدگاه من بود ، امیدوارم مفید بوده باشه.موفق باشید.
خوشم میاد که همچین جواب بعضیا رو میدی آدم عشق میکنه…
سلام محمد رضا
کسی که جرات برداشتن این تک قدم ها رو با چشم های بسته داشته باشه، بعد یک مدت میتونه نقشه تمام کوه های اطرافش رو بکشه…. بعد که به اینجا رسید احتمالا میفهمه که یه سری کووه اون ور تر هستند که اصن نمی دونسته ،دوباره میره سراغ اونا ولی باسرعت بیشتر این دفعه… و همین جوری بعد از یک مدت تمام نقشه جهان رو می کشه … اینجا تازه میفهمه کهکشان ها هم هستند و تا آخر این بازی ادامه داره…
کسی که تو عمرش کلن یه قدم برداشته فکر و از قضا اون یه قدم به کوتاه ترین نقطه بهینه رسیده ، فکر میکنه خیلی میفهمه و … اما کسی که نقشه کل جهان دستشه حالاست که میدونه چقدر دستش خالیه و هیچی نمیدونه ….
ممنون
سلام
اولا آقای زاهدی ببخشید من به کامنت شما جواب میدم چون مخاطبتون نویسنده مطلب بوده
ثانیا آقای شعبانعلی شما هم ببخشید جواب این کامنت رو دادم و صاحب اختیارید که این کامنت رو منتشر نکنید
دیدگاهتون خیلی زیباست ولی یه نکته ای رو به ذهن من آورد که دوست داشتم در موردش بنویسم که البته شاید یه کم با دیدگاه شما تفاوت داشته باشه:
فکر میکنم این قله ها و تپه ها جنسی از “شن” دارند، نه “سنگ”. در مدت عمر ما هم ممکنه نقشه شون ثابت نمونه. بنابراین همه عمر هم مشغول شناخت باشیم، آخر عمر نمی تونیم بگیم نقشه ای که ما فهمیدیم، نقشه جهانه. شاید این نقشه به مرور انقدر تغییر کنه که نسل بعدی اصلا نتونه از نقشه جهانی که ما کشیدیم استفاده کنه. به نظرم مهمه این تفاوت رو در نظر داشته باشیم، چون کسی که به این باور رسیده باشه که نقشه جهان رو فهمیده، “شاید” بعداً اصرار به شناسوندنش به بقیه هم داشته باشه ولی کسی که میدونه این تپه ها شنی اند، نقشه های منحصر به فرد آدم ها رو بهتر میفهمه و درک میکنه و آزادی عمل بیشتری برای بقیه (به خصوص نسل بعد) قائل میشه
چه جالب من هم همین مثال را در این کامنتم
http://www.shabanali.com/ms/?p=6476&cpage=2#comment-68431
زده بودم که توضیح شما باعث درک بهتر من شد
هرچند هنوز جواب سوالاتی را که قبلا در بحث زندگی در شرایط ابهام مطرح کرده بودم نگرفته ام.
بازهم متشکر
محمدحسین عزیز.
مشکل من، این است که دلم نمیآید پاسخ کوتاه بنویسم. وقت پیدا کردن برای نوشت پاسخ طولانی هم (لابهلای هزار جور کار دیگر) کمی سخت است.
الان حدود بیست و سه یا فکر کنم بیست و چهار مورد را از کامنتها نوشتهام که امیدوارم فرصت شود کاملتر در موردش بحث کنیم.
محمد رضا جان انقدر دلم میگرد که گاه میان کامنتهای اینجا بحثهای زیبا و جالبی وجود دارد ولی وقت نمی کنید تا جواب دهید. از خدا می خواهم اینقدر به شما وقت دهد تا برسید و جواب دوستان را بدهید. ما قدیمی ها که عادت کرده ایم ,و درکتان می کنیم هوای آنهایی که تازه به شما پیوسته اند را داشته باشید.
اگر من قرار بود بشینم و هر بحثی رو در هر جایی جواب بدم، الان محمدرضا شعبانعلی نبودم.
یکی بودم، پشت در اتاق استخدام یک شرکت، داشتم به منشی التماس میکردم.
منظورم این نیست که کامنتها کم اهمیت هستند.
مطمئنم حس میکنید که با چه شور و شوقی به اینجا میآیم و احساس میکنید که ارزشمندترین وقتم را اینجا میگذارم و “زندگی واقعی من” اینجا بودن و خواندن حرفهای شما و سایر دوستان است.
اما از خداوند میخواهم که دعای شما را جدی نگیرد!
من کلاً با منابع اضافی مخالفم.
همیشه هم دعا میکنم که خدایا! من نه عمر بیشتر میخواهم. نه پول بیشتر. نه لذت بیشتر. نه مقام بالاتر.
آنها را به دیگرانی بده که محتاجش هستند.
به من قدرت انتخاب بده که زمان موجودم را صرف انتخاب گزینههای بهتر کنم.
پول موجودم را صرف موارد مناسبتر کنم.
مقام و موقعیت فعلیام را برای هدفهای مناسبتر هزینه کنم
و لذت مورد نیازم را از راههای مطلوبتری کسب کنم.
الان هم میگویم:
خدای عزیز. دعای آقای هاشمی از سر لطف بود. اما لطفاً آن را با این نسخهای که من تقاضا میکنم جایگزین کن:
به من کمک کن که در وقتی که برای بحث با دوستان و پاسخ دادن به کامنتها میگذارم، مواردی را انتخاب کنم که مناسبتر و ارزشمندتر هستند و به دستاوردهای بهتری منجر میشوند.
چون ما در این انتخاب چندان قوی نیستیم و دانش ما چنان محدود است که حتی تا پایان عمر هم، نمیتوانیم بفهمیم که کدام یک از گزینههایی که انتخاب کردهایم، انتخاب بهتر یا بدتر بوده است.
پی نوشت: زمان کنکور. مادر یکی از دوستانم دعا میکرد: خدایا کاری کن که همهی بچه کنکوریها قبول شوند!
به او توضیح دادم، مادر جان! کمی هم ملاحظهی خدا را بکن. این چه دعایی است!
دعا کن: خدایا. کمک کن همانهایی قبول نشوند که نباید قبول بشوند.
سلام خدمت محمدرضای عزیز.
نیایشی که گفتید بسیار به دلم نشست. حس میکنم که این نیایش خیلی روی من تاثیرگذار خواهد بود.
همچنین یاد قسمتی از دعای کمیل افتادم:
“قَوِّ عَلى خِدْمَتِكَ جَوارِحى وَاشْدُدْ عَلَى الْعَزيمَةِ جَوانِحى”
خِدْمَتِكَ: به معنای “موارد مناسب تر و هدف های بهتر و راه های مطلوب تر”
الْعَزيمَةِ: به معنای “توانایی تصمیم گیری و عزم و انتخاب”
بسیار ممنون و متشکرم.
مصطفی جان.
یه جملهی دیگه هم هست در اون دعا که من خیلی دوستش دارم و هر روز با خودم تکرارش میکنم:
و حبسنی عن نفعی بُعد املی
خیلی جملهی عمیقیه.
به نظرم میشه در ادامهاش آرزو کرد که قُرب آمال داشته باشیم و بُعد منافع.
زیبا بود.
به خصوص جمله ی آخرتون، که من اینطوری برداشتش میکنم:
قُرب آمال: نزدیکی آرزوها که مفهومی نزدیک به گام کوچک، استراتژی به سبک مینتزبرگ، و بحث اصلی این مقاله است.
بُعد منافع: نگاه بلند مدت و سیستمی.
و این تضادی که در بین این دو وجود داره کار رو کمی سخت میکنه و ممکنه آدم خودش رو گول بزنه. مثلا در مورد خودم گاهی غرق در آرزوها هستم ولی اسمشو میذارم نگاه سیستمی. یا بدتر از اون گاهی نگرشی دارم که به طرز احمقانه ای کوتاه مدته ولی خودم رو گول میزنم که “ببین حریص نباش و شاکر باش”! و با این کار خودم رو از فشار فکری نگاه بلند مدت آزاد میکنم.
شاید یکی از مشکلترین کارها برای من حداقل دعا کردن باشد ,هم اکنون هم خدا رو شکر می کنم که خیلی از دعا هایم را استجابت نمی کند وگرنه نمی دانستم الان باید تاوان کدامین دعایم , را خودم یا دیگران می دادند.
به هر حال برای هر دعایی می توان دعای بهتری در نظر گرفت ,چون بهترین و کامل ترین دعایی وجود ندارد ,تنها سعی می کنیم باز به آنچه کامل تر به نظر می رسد روی بیاوریم.
تنها امیدوارم دعاهایی از این جنس که کردم که عموما مستی آور فوری و آرم بخش هایی لحظه ای برای شرایط اکنون هستند و بیشتر از آنکه به تسهیل و تسکین ما بینجامند به بهای وخیم تر شدن حال ,اکنون و یا آینده یمان می شود را با آنچه خودش می داند بهترین و کامل ترین است جایگزین کند و درک آن را به ما بدهد که نه هرچیزی که فکر می کنیم سبب می شود احساس بهتری پیدا کنیم خوب است و نه هر چیز که ما را می آزارد بد.