این پنجمین بار است که بخشی از پیامها و پیامکهایم را برایتان منتشر میکنم. محتوای این پیامها ارزش آموزشی یا خبری ندارد. اما بهانهای است برای بهروزرسانی وبلاگ و نیز دریچهای به فضای شخصیتر زندگی من.
توضیحاتی را که نخستین بار در توصیف «پیامها و پیامکها» نوشتم، باز هم تکرار میکنم. چون بیتوجهی به آنها ممکن است سوء برداشت ایجاد کند.
بسیاری از ما روزانه دهها و صدها پیام رد و بدل میکنیم. بخشی از این پیامها کاری هستند یا به اقتضای ضرورت ارسال میشوند. اما بخش بزرگی، به گمان من، صرفاً به نیت حفظ دوستی و ارتباط رد و بدل میشوند. از فوروارد کردن یک پیام تا شوخی کردن با نوشته یا پست یا استوری یک دوست در شبکههای اجتماعی و شاید هم گاهی، عکسالعملی به آنچه در محیطمان میگذرد.
آنچه در اینجا میآید، چند نمونه از پیامهایی است که برای دوستانم فرستادهام و در آرشیو مکالمههای روزها و هفتههای اخیرم یافتهام.
طبیعی است نمیخواهم و نمیتوانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. همچنین ترجیح میدهم دربارهی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی نگویم. اگر چه محتوای آنها غالباً میتواند بستر بحث را مشخص کند.
جز در مواردی که اشتباه دیکتهای بوده یا باید نام فردی حذف میشده، تغییری در متن پیامها ندادهام. بنابراین نکتهسنجی چندانی در انتخاب پیامها نشده و در انتخاب کلمات هم، راحتتر از چارچوب روزنوشته و شبکههای اجتماعی بودهام. پس شما هم آنها را در حد پیامهایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل میشوند در نظر بگیرید.
طبیعی است نباید این پیامها را با قواعد سختگیرانه بخوانید و ارزیابی کنید. اینها به سرعت و در لابهلای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شدهاند.
حسین منزوی چجوری به ذهنش رسید این بیت رو بگه:
«من که به دریاش زدم
تا چه کنی با دل من
تخته تو و ورطه تو و ساحل و طوفان همه تو»
همین که تعبیر شگفت «ترجمان جهان» رو ساخته بود برای یک عمر غبطه خوردنمون کافی نبود؟ تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی…
یه جایی توی تاریخ شفاهی هاروارد، هوشنگ نهاوندی داستان روزهایی رو تعریف میکنه که شاه میخواسته از کشور بره.
یه سری اساتید دانشگاه و چهرههای علمیتر که نزدیک به شاه بودن، به سراغش میرن که بهش بگن نرو. چون میدونستن که اگر شاه بره، قاعدتاً دیگه جایی برای اینها نیست یا ممکنه در تحول جدید، اینها هم جان و جایگاه خودشون رو از دست بدن.
نهاوندی یه جا میگه از بین کسانی که رفتیم، من و باهری و معتمدی صحبت نکردیم؛ چون سابق متصدی مقاماتی بودیم.
مستقل از کل داستان و روایت آموزندهاش و جزئیاتی که دربارهٔ سردرگمی شاه در آخرین روزها میگه، یک نکتهٔ اخلاق آموزنده هم وجود داره: «کسی که در یک نظام سیاسی صاحبمنصب بوده یا صاحبمنصب هست، حرفها و نظرهایی که دربارهٔ موندن یا نموندن اون نظام سیاسی مطرح میکنه اعتبار چندانی نداره.»
چند ساله که این ایام میگن از دستاوردهای ما این بوده که متوسط طول عمر مردم ایران ۲۵ سال زیادتر شده؛ گاهی این رو برای همه میگن و گاهی صرفاً برای زنان.
احتمالاً حرف نادرستی نیست، اما به هر حال بخشی از روند بهبود بهداشت و سلامت در دنیاست که احتمالاً مثل خیلی از روندهای دیگه، مقاومت ما در برابرش موفقیتآمیز نبوده.
فکر میکنم با این منطق، من باید از مسئولین تشکر کنم که باعث شدن از چهار دهه قبل تا الان بیش از یک متر و نیم به قد من اضافه بشه.
وزیر ICT یه نکتهٔ عالی گفت که به نظرم در سایهٔ طنز جملات نقل شده از سایر مسئولین گم شد.
وزیر گفت نسخههای طرح صیانت اونقدر زیاد شده که نمیدونم الان در حال بررسی کدامیک هستند.
در ادامه گفت: در پی اصلاح طرح صیانت هستیم.
چجوری طرحی رو که نمیدونن چیه میخوان اصلاح کنن؟ گاهی میگم اصلاحات از اول توی کشور ما چنین وضعی داشته. همه علاقه داشتن یه چیزی رو اصلاح کنن. اما اینکه نمیدونستن چی و کجا رو باید اصلاح کنن، براشون اهمیت نداشته.
کیارستمی، به نظر من، با همهٔ درختهای تنها روی همهٔ تپهها نسبت داشت.
تنهایی درخت از تنهایی انسان عجیبتره. ما همیشه امید داریم به رفتن پیش دیگران؛ به پایان تنهایی.
اما درختی که تنهاست، میفهمه که ناگزیر باید تنها بمونه و تنها بمیره.
اگر من نظریهپرداز سیاسی بودم، احتمالاً یه نظریه میدادم بر این پایه که:
در دوران جدید، نظامهای سیاسی غیردموکراتیک فقط میتونن از درون خودشون دچار فروپاشی بشن.
هر نوع تظاهرات، شورش، انقلاب و حملهٔ خارجی صرفاً جلوهٔ بیرونی این فروپاشی درونیه.
توی یه کتاب انگیزشی آمریکایی نوشته بود: انقدر کار کن که حساب بانکیات شبیه شماره تلفن بشه
چه بلایی بر سر ریال ما اومده توی این چند دهه که اگر حساب بانکیمون به درازی شماره تلفنهای بینالمللی هم بشه، ارزش مادی چندانی نداره.
جواد عزتی توی یه مصاحبه حرف جالبی میزد.
میگفت بابام هرگز سیگاری نبود. اما میگفت: حتماً اگر بنّا میاری، دقت کن سیگاری باشه.
پرسیدم چرا؟ گفت چون بعد از هر ردیف آجر چیدن، یه نخ سیگار روشن میکنه و سرگرم دیدن دیواری میشه که ساخته، و میفهمه تا این مرحله چه غلطی کرده.
دیواری که اینجوری ساخته بشه، کج از آب در نمیاد.
جواد عزتی از این داستان استفاده کرد و گفت: بین کارهای سینماییش فاصله میندازه که بتونه گاهی از فرصت توقف، برای بازنگری و ارزیابی مسیری که طی کرده استفاده کنه (به قول خودش: ببینم چه غلطی کردم تا اینجا).
به نظرم به این ایرانیترین مثاله برای بیان اهمیت توقف آگاهانه و خودخواسته در مسیر پیشرفت.
میگفت: باید بدانیم ماهیت انسان چیست تا بتوانیم بفهمیم جایگاه او در هستی کجاست.
اینا چرا اصرار دارن همه چی رو برعکس بفهمن؟
خب یه رویکرد هم اینه که جایگاه انسان رو در هستی ببینی تا بفهمی هویت و ماهیتش چیه.
در جملهٔ «با وجود حمایت گسترده از محصولات ایرانی، کیفیت آنها کاهش و قیمتشان افزایش پیدا کرد» یک کلمه دقیق انتخاب نشده.
به جای «با وجود» باید گفته بشه «به علت»
من کلاً حس میکنم این جور ذوق کردن ما ایرانیها از موفقیت ایرانیتبارها در نقاط مختلف دنیا به این موضوع برمیگرده که عمیقاً به وجود «ویژگیهای مشترک قومی و نژادی» باور داریم؛ به سادهترین زبان، نژادپرستیم.
وقتی یک ایرانیتبار در جایی اعتباری کسب میکنه، فکر میکنیم میشه نتیجه گرفت که ما قوم یا نژاد یا ملتی عقیم و ناتوان نیستیم؛ فقط دست سیاستگذاران ناشایستهای گرفتار شدهایم.
اگر این باور قومی و نژادی وجود نداشته باشه و کمی اصالت و استقلال مسیر زندگی فردی رو بپذیریم، برامون واضح میشه که حتی باشعور بودن یا تیزهوش بودن برادر من هم چیز چندانی رو در مورد من ثابت نمیکنه. چه برسه به اینکه بخوام از «دانش فیزیک فردی که چهل سال قبل پدر و مادرش در فاصلهٔ هزار کیلومتری من همبستر شدن و ایشون به وجود اومده» نتیجه بگیرم که من هم بالقوه میتونم دانشمند باشم.
بهش میگم برای فلان کار خیلی هزینه کردم.
میگه: اَاَاَ! فکر کردم یه کار دلی بوده.
بهش میگم: قربونت برم. دلی بودن کار رو از سودآور نبودنش میشه فهمید و نه از بیهزینه بودنش. وگرنه اکثر کارهای دلی، هزینه دارن و اتفاقاً هزینهشون کم هم نیست؛ مشهود و نامشهود.
محبت زیاد آدمها به من استرس میده.
خیلی استرس بدی میده.
همیشه حس میکنم شبیه نزدیک شدن به لبهٔ پرتگاهه.
اینکه همه اصرار دارن همه جا از «حق انتخاب» خودشون استفاده کنن، کمی حرصآوره.
بسیاری از ما آدمها اگر در مورد تواناییهای ذهنیمون منصف باشین، به شیر یا خط کردن بیشتر اعتماد میکنیم یا استفادهٔ مستقیم از حق انتخابمون.
حالا توی سیاست، روش بهتری نبوده. توی زندگی شخصی که هست.
اگر اکانت توییتر داشتم مینوشتم:
میدانیم که شعر و ادبیات با غم و محدودیت میشکفد و بارور میشود.
هم خواندهایم و هم دیدهایم.
ولی ما به یک ادبیات سترون راضی هستیم. لطفاً آن را بیش از این بارور نکنید.
یکی از رفقا یک کمپین تبلیغاتی فاجعه اجرا کرده بود.
یه رفیق دیگه میگفت: «فکر میکنم اقوامش اون رو گروگان گرفتهان، گفتن تا احمقانهترین کمپین ممکن را اجرا نکنی، ولت نمیکنیم.»
اردشیر رستمی روایت میکرد که:
یه بار بورخس میره مصر، مشتی از شن رو برمیداره، و در هوا پراکنده میکنه.
میگه: چهرهٔ جهان را تغییر دادم.
مگه میشه؟ صحرای عظیم مصر با یک مشت شن؟
ولی حرفش درسته. جهان با کوچکترین کلمات هم تغییر میکنه.
همین که الان این کتاب رو جابهجا کردم و گذاشتم اینجا، جهان عوض شد.
خطاهای موردی که ممکنه گاهی برای پزشکان در تشخیص «سطح هوشیاری» بیمار پیش بیاد، نباید ما رو فریب بده به وادی متافیزیک برسونه.
اینکه ما گاهی ابزار دقیق و مناسب برای سنجش بعضی پارامترها نداریم، یا ابزار داریم و ابزارمون گاهی خطا داره، هنوز به دنیای فیزیک مربوطه و نه فراتر از اون.
چنانکه ستارهها و کهکشانهایی که در فضا وجود دارند و تلسکوپهای ما هنوز نتونسته اونها رو ببینه، همچنان در قلمرو فیزیک هستند و نه متافیزیک.
اگر برای توصیف Uncharted Waters از اصطلاح Metawater استفاده کنیم، وارد این دام بزرگ میشیم که هر مادهای رو دو بار نامگذاری کنیم.
بیتوجهی به همین نکتهٔ ساده باعث شده که کاسبان متافیزیک برای بیش از دو هزار سال دوام و بقا پیدا کنن.
پیرو مطلب افزایش ۲۵ ساله عمر متوسط، یادم افتاد یکی از وزرای مخابرات دولتهای قبلی در پاسخ به سوال مجری برنامه درخصوص مقایسه پیشرفت مخابرات بعد از انقلاب با قبل از انقلاب اینگونه بیان فرمودند:" در زمان قبل از انقلاب مخابرات ما مونولوگ بود اما درحال حاضر ما مخابرات مون دیجیتال هست" در اون لحظه دنبال شی کُندی میگشتم که خودزنی کنم! به نظر من لاک پشت هم ۴۳ سال در مسیری بزاریم بالاخره در چنین زمانی چند کیلومتری پیشرفت میکنه و خیلی چیز عجیبی نیست که پز ش بدیم. "
جنس محتوایی که در پیامهای هفتگی که به این و اون ارسال میکنی یک لحظه من رو به فکر فرو برد. داشتم به این فکر میکردم مکالماتی که داری چقدر غنی هستش و پر از ایدههای تازه کشف شده. به این فکر میکردم چند نفر هستن در بین انسانها که در خلوت خودشون هم نسبتا به مسیری که در پیش گرفتن متعهد هستن.
حرفم جنبهی عامتری داره. منحصر به شخص خاصی نیست. یک نظر کلی هست نسبت به گونهی «انسان» و ابعاد مختلف وجودیش. چیزی ورای این پست.
به این فکر میکردم که مکالمات ما و سایرین در خلوت بصورت خصوصی، در غالب موارد چقدر حاشیهای و در مواردی حتی چقدر مبتذل میتونه باشه. اگر مثل big data ابزاری داشتیم که بتونه مکالمات خصوصی افراد رو از لحاظ آماری بررسی کنه و تمرکز اونها رو روی موضوعات مختلف بسنجه، چقدر عجیب میتونیم به درونیات نوع انسان پی ببریم. البته جنبههای اخلاقی و قانونی اجازه اینطور کاری رو نمیدن و این رو صرفا در حد یک خیال میتونم نگه دارم.
یاد سریال west world افتادم که آدمها رو در پارکی پر از رباتهای شبیهسازی شده به شمایل انسان رها میکردن و بهشون میگفتن شما آزاد هستین هر کاری دوست دارین کنین. در حالیکه اونها رو زیر نظر داشتن و رفتارها رو پیگیری میکردن که آدمیزاد در خلوت خودش زمانی که از ادعاها و مقامها و لقبهای پوچ خودش فاصله میگیره چطوری رفتار میکنه.
من هنوز فکر میکنم جنبهی غریزی (و نه منطق) ما آدمها اینقدر قوی هستش که غالب خصوصیترین افکار، گفتار و انتخابهامون رو تشکیل میده. شاید عقل، یک کامنت مختصر میزنه بر همهی انتخابهایی که از غریزه منشا میگیرن.
باز هم خواستم تاکید کنم این کامنت اشاره به شخص خاصی نداره. محتوای این پست بهانهای بود برای بیان این حرفها.
محبت زیاد خیلی ترسناکه، به نظرم محبت از یک حدی بیشتر، اصلا دیگه محبت نیست. احساسات دیگه است، که با ظاهر محبت داره خودشو نشون می ده. به من که حس خفگی می ده.
خیلی ایده جالب و خوبیه که این پیام هارو با بقیه هم به اشتراک میذارین و به نظر من حتما ارزش آموزشی هم داره،
اونجا که از «ذوق کردن ما ایرانیها از موفقیت ایرانیتبارها» رو چند بار خوندم و فکر کردم ،
منم هم فکر میکنم ما احتمالا از متوسط جهانی مردمان نژاد پرست تری هستیم و بدتر اینکه خیلی مواقع در مکالمات عادی و روزمره هم متوجه مصادیقش نمیشیم ( جک ها و رفتارمون با افغانستانی و ….)
اما در عین حال بخاطر اینکه در یک جغرافیای خاص با انواع و اقسام عقب افتادگی ها و سر خوردگی ها زندگی می کنیم گاهی نیاز داریم موفقیت یه همسایه تو همین آب و خاک بزرگ شده ببینیم و قوت قلب بگیریم که میشه از محدودیت ها عبور کرد،
شما فرض کن یه پسر نوجوون تو اهواز همسایش رو میبینه که سر بریده دختر عموش رو داره تو کوچه میچرخونه ، چقدر باید تو خودش کار کنه و چه اتفاقی باید بیوفته که این واقعیت رو درک کنه؟ اکه بخواد بر اساس باور قومی و نژادیش تبعیت کنه که احتمالا الگوش هم مشخصه اما اگه همسایه ای داشته باشه که از سن پائین مهاجرت کرده و سبک زندگی متفاوتی رو انتخاب کرده و به دستاوردی هم رسیده میتونه براش انگیزه ای باشه که جور دیگه ای هم میشه ….
مثالم یکم اغراق امیز بود اما امیدوارم تونسته باشم منظورم رو رسونده باشم
همشون خوب بودن البته این به نظرم عالی بود:
میدانیم که شعر و ادبیات با غم و محدودیت میشکفد و بارور میشود.
هم خواندهایم و هم دیدهایم.
ولی ما به یک ادبیات سترون راضی هستیم. لطفاً آن را بیش از این بارور نکنید.