همین چند روز پیش بود. شنیدم که لابیمن به سرایدار میگفت: «کارهاش مثل نظامیها نظم داره. هر روز سر ساعت دو میاد میره بیرون.»
هر روز ساعت دو، قرار من و پاییز بود. یه گربهی کالیکوی زرد و سیاه و سفید. با دمی پشمالو و چشمانی بسیار زیبا.
هر جا بود خودش رو میرسوند به سطل زبالهی نزدیک خونه. زیر سطل زباله مینشست و منتظر میشد. تا من رو از دور میدید صدام میکرد.
مهم نبود که چقدر گرسنه است. چند وقته غذا نخورده و چقدر هوس غذا کرده. هیچوقت اول سراغ غذا نمیرفت. خودشو به پاهام میمالید. حرف میزد. و بعداً سر حوصله میرفت غذاشو میخورد.
وقتی هم ازش جدا میشدم، مثل نمکدون مینشست. تا آخرین لحظهای که در دیدش بودم نگاهم میکرد. تکون نمیخورد تا کاملاً از دیدش محو بشم.
توی این سالها به خیلی از حیوونها غذا دادهام. اما پاییز برام فرق داشت. دو ماه بیشتر نبود که با هم دوست شده بودیم. اما میشد گفت رابطهمون واقعاً عاشقانه بود.
فکر و ذکر این چند وقتم این بود که پاییز توی سرمای زمستون قراره چیکار کنه. محلهی ما خیلی سرده. برف زیاد میاد. سگ هم خیلی داره.
اما نمیدونستم که پاییز قرار نیست زمستون رو ببینه.
امروز پاییز تصادف کرد و مرد. به خاطر شتاب بیمعنیِ یک راننده در یک کوچهی فرعی. در شهری که تُندتر رفتن هیچکس رو به هیچجا نمیرسونه.
لمسش کردم. روی تنش دست کشیدم. چشمام از اشک پر بود و خوب نمیدیدمش. اما بدن سرد و جامدش نشون میداد که دیگه جون نداره.
نمیدونم چجوری خودم رو به خونه رسوندم. حتی باز کردن دوش هم صدای ناله و ضجه زدنم رو پنهان نمیکرد. باز هم همسایهها میتونستن صدام رو بشنون. اما برام مهم نبود.
پاییز من بدون «لالایی و قصه» برای همیشه خوابید. دیگه گرسنگیها آزارش نمیده. دیگه بچههای شیطون توی کوچه دنبالش نمیکنن. دیگه از ترس سگها بالای درخت نمیره. دیگه سرمای زمستون چشماش رو به لرزه نمیندازه.
قصهی عاشقانهی ما کوتاه بود. دو ماه بیشتر طول نکشید. اما برای من پر از خاطره بود.
شاید برای بقیهی مردمی که از این کوچه رد میشن، این سطل زبالهی مشکی شهرداری، فقط جایی برای تجمع زباله و زنبور و مگس باشه. اما برای من، همیشه یادآور قرارهام با پاییز باقی میمونه. این سطل زباله، برام با همهی سطل زبالههای شهر فرق داره.
پینوشت یک: یه کوچولو در جواب ساناز دربارهی پاییز نوشتم و یه فیلم کوتاه ازش گذاشتم. اما دلم طاقت نیاورد. خواستم اینجا بنویسم که جلوی چشمم باشه.
پینوشت دو: میدونم سختیها و تلخیهای این روزا زیاده. من هم خودم درگیرش هستم. زندگی آدمهای فقیر رو هم میبینم و به اندازهای که در وسعم هست بهشون کمک میکنم. میدونم شاید این غصهی من خیلی «لوکس» و «از سر بیدردی» به نظر برسه. اما برام مهم بود که بنویسمش. شاید باعث بشه کسانی که این متن رو میخونن، توی خیابونهای فرعی یا کوچههای خلوت، یه کم سرعت ماشینشون رو کم کنن. از حالا به خاطر هر ترمزی که توی این جور کوچه و خیابونها میگیرید، ازتون ممنونم و تشکر میکنم.
پینوشت سه: نمیدونم چی میشه خیلی از آدمهایی که کتاب و کلمه رو به عنوان همنشین زندگیشون انتخاب میکنن، دلبستگیشون به گربهها هم زیاد میشه. میگید نه، کتاب On Cats چارلز بوکوفسکی رو بخونید تا ببینید مرثیهخونی من پیشش هیچه. یا ببینید تیاسالیوت و الکساندر دوما و روسو و مارک تواین و چارلز دیکنز و هرمان هسه و آلبر کامو و جورج اورول و همینگوی و هاکسلی راجع بهشون چی میگن. شاید به خاطر بیتفاوتی خاصیه که در رفتارشون هست. یا به خاطر استغنای عجیبشون که در اوج گرسنگی و نیاز هم، آرام و باوقار قدم میزنن و چیزی نمیگن. به هر حال، هر چه بود، داستان عاشقانهی من و پاییز هم تموم شد. من موندم و سطل زبالهای که دیگه کسی کنارش منتظرم نیست.
ببخشید اگه به نظرتون اینجا حق صحبت کردن ندارم و ببخشید اگه به نظر جای این حرف اینجا نیست. جایی رو سراغ نداشتم که بگم.
همین دیشب این غم رو تجربه کردم. با هزار امید و آرزو یه گربه رو آوردیم خونه تا ازش نگهداری کنیم. به نظر حالش خوب میومد و بعد از غذا خوردن میتونست برخلاف قبل، روی پاهاش وایسه و راه بره. اما به جز غذای خودش، یه کم مرغ هم خورد. گربههای دیگهای که دیده بودیم هیچ مشکلی نداشتن، اما این ضعیفتر از اون بود که بتونه تحمل کنه. بعد از این که چند بار بالا آورد، یه روز کامل نتونست تکون بخوره و فقط چشماش باز بود. سه بار بردیمش دکتر تا دکتر هرکاری میتوه براش انجام بده، اما بازم نتونست دووم بیاره. من و همسرم فکر میکردیم زمستون رو بیرون میتونه دووم بیاره، اما اومد خونهی ما تو بغل خودمون با سختی جون داد، بدون این که کاری از دستمون بربیاد. دیشب نتونستم بخوابم. به محض خوابیدن بدترین تصاویر ممکن رو دربارش میدیدم، نفسم قطع میشد و بیدار میشدم. این که همسرم ماساژ قلبی میداد بلکه برگرده، گریه میکرد و میگفت مقصره که گذاشته مرغ بخوره، این که یه اسباببازی براش گرفته بودیم و کنارش خاک کردیم، این که با وجود لاغری شدید، حالش داشت بهتر میشد اما مرغ مسموم لعنتی باعث شد تو یه روز جلوی چشممون بمیره، این که همسرم جنازه رو نوازش میکرد و التماس میکرد تا بازم نفس بکشه و این که چندبار دراز کشیدم تا روی سینم بخوابه و سفتی زمین اذیتش نکنه، قراره تا مدتها تو ذهنم بمونه. دارم همینطور اشک میریزم بدون این که گریه کنم. همیشه به دیگران میگفتم مرگ بخشی از چرخهی زندگیه. اما نمیدونم کی میتونم با این مرگ کنار بیام. کل شب نبردم خاکش کنم، شاید نفسش برگرده. الانم نگرانم نکنه زنده بوده و من نفهمیده و خاکش کردم؟
مرگ وحشتناکتر از چیزیه که فکر میکردم. این گربه تمام تلاششو تو لحظات آخر کرد که زنده بمونه. چشماش بسته نشدن. هرکاری دکتر گفته بود کردم. فکر میکردم اگه یه شب بیدار بمونم و زحمت بکشم زنده میمونه، اما سر شب مرد. با زحمت مرد.
محمدرضا جان
اول اينكه دل نوشته هاي اين پست رو چند بار خوندم و به قول استاد ابتهاج عزيز (نزديك به مضمون) چقدر شانس بزرگيه كه هم عصر كساني باشي(دوستان نازنيني داشته باشي) كه يكچنين محتواهاي دلنشيني توليد كنند و بشه اونها رو با لذت خوند .
دوم اينكه در فضاي وب با كتاب جالب کتاب قلندران چهارپا، ردپای گربهها: در شعر، داستان، نقاشی، سیاست، مذهب، طب، سینما، علم مواجه شدم كه نشرنو منتشر كرده و فكر كردم شايد براي دوستان عزيزم هم كه به اينجا سر ميزنند جالب باشه .
این عاشقانۀ کوتاه رو که خوندم بیاغراق میگم بسیار تحت تأثیر این بیان ساده و زلال قرار گرفتم. چون میدونم کتاب «قلندران چهارپا» نوشتۀ خانم فریده حسن زاده رو دوست دارید، لینک این مطلب رو برای ایشان هم فرستادم.
شاید براتون جالب باشه که در کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» که اونم ترجمۀ خانم حسن زاده است (در نشر نگاه) شعری وجود داره به نام «جفری» از «کریستوفر اسمارت» که یک نوع عرفان طنزآلود در ستایش معنوی حرکات یک گربه است. حتما خوشتون میاد از اون شعر. سطرهاییش رو براتون مینویسم برای ادای احترام به این عشق زیبا و زلال:
«زیرا من حرمت گربهام، جفری، را نگاه میدارم.
زیرا او بندۀ وظیفهشناس و شاکر باری تعالی است.
زیرا او با ظهور نخستین نشانۀ جلال الهی از سوی مشرق
به آیینِ خاص خود نیایش میکند،
زیرا آیین او هفت بار حلقه زدن است بر گردن خویش،
در کمال ظرافت و مهارت.
…
زیرا چالاکترین موجود نژاد خود است
زیرا در اعتقادات خود پابرجا و تزلزل ناپذیر است.
زیرا آمیزهای ست از متانت و شیطنت.
امروز دخترم داشت کارتن نگاه میکرد. مثلا کارتن فاخر هم بود و داستان آرش کمانکیر! بعد یهو دیدم چند تا گرگ حمله ور شدند و با حالتی ترسناک به مرد حمله کردن و اونهم تیروکماش رو درآورد و پیروزمندانه اون حیوانات رو کشت . حیوانات به شکل هیولا و ترسناک ساخته شده بودند و مرد هم قهرمانی بود که پیروزمندانه به گرگ ها تیر میزد. سریع کنترل رو برداشتم و کانال رو عوض کردم و نیم ساعت برای دخترم فک زدم که این حیوانات ناز هسند و ترس ندارن و…. . این حجم از دشمنی ساختن بین انسان و حیوان برام جای سوال داره. متاسفانه اکثر چیزهایی که از تلویزیون برای بچه ها پخش میشه همینطوریه. آدم واقعا نمیدونه چیکار بکنه
توی این مطلب چند بار پیام گذاشتم ولی ارسال نشد.
الان این پیامم ارسال شد. ولی هم دیروز هم چند روز پیش پیام ارسال کردم و منتظر شدم دیدم منتشر نشد. الان که پیامم ارسال شد، شاید مشکل از طرف من بوده.
عجیبه سعیده جان.
من این سمت هم نگاه کردم، کامنتی اسپم نشده بود.
قاعدتاً – همونطور که خودت همیشه تجربه کردی – کامنتها بلافاصله منتشر میشن. فقط وقتی بچهها یک یا چند تا لینک (مثلاً لینک عکس) داخل کامنت میذارن، ممکنه WordPress کامنت رو اسپم تشخیص بده که بعداً من باید به صورت دستی تأیید و منتشرش کنم.
سلام
به من اجازه کامنت گذاشتن داده نمیشه
مدت هاست به این صورته
امکان داره درست بشه؟
محمدرضا جان. امیدوارم خوب خوب باشی.
از شما و بقیه دوستان خیلی عذر میخوام که یه کامنت دیگه اینجا میذارم.
راستش هم دلم میخواست بگم که از حرفها و تعریفهای دوستان و به خصوص از دیدن عکس گربههایی که نشون داده بودند واقعا لذت بردم.
مثلا طوسی، گربهی سعید رمضانی. چقدر بامزه و دوستداشتیه.
یا کالباس، گربهی هیوا وقتی که بازیگوشی میکرد، یا هیوا داشت نوازشش میکرد. واقعا با تمام وجودم دلم میخواست اون لحظه جای هیوا بودم.
این عکسها رو که دیدم نتونستم مقاومت کنم و دلم میخواست من هم توی همین پست چند تا گربه ناز که توی هفتههای اخیر افتخار آشنایی باهاشون رو داشتم و ازشون با گوشیم عکس گرفته بودم رو در کنارعکسهای بچهها بهت نشون بدم:
با این گربه توی کوه صفه آشنا شدیم.
وقتی نوبت دخترخالهام بود که نازش بکنه این عکس رو ازش گرفتم. به نظر میرسه با تمام وجود داره از این نوازش لذت میبره.
این گربه هم (که متاسفانه موفق نشدم از صورتش عکس بگیرم. گربه فوقالعاده زیبایی بود)
یه روز که از شهر کتاب برمیگشتم و دستم دو سه تا کتاب بود کنار باغچهی خیابون دیدمش که راه میرفت و منو که دید شروع کرد به میو میو کردن بلند و سوزناک! واقعا نتونستم به راهم ادامه بدم و برم. بلافاصله رفتم توی یه سوپری که همون نزدیکی بود. گفتم آقا چی دارین که برای یه گربه خوب باشه و سیرش بکنه؟
گفت میتونین تن ماهی براش بخرین.
یه تن ماهی – اگرچه قیمتش هم یه کم اذیت کرد! 🙂 اما به شوق اینکه او رو سیر کنه با کمال میل خریدمش و اومدم اما دیدم اونجا نیست. کمی دنبالش همون اطراف گشتم و بالاخره خوشبختانه با همون میوهای سوزناک و دوستداشتنیش اومد سراغم و دور پاهام میچرخید. دلم خیلی سوخت براش چون بدنش پرِ گرد و خاک بود. چون دیدم شلوار و مانتوم پر از خاک شد. خلاصه تن ماهی رو باز کردم و دستم چرب شد و مواظب بودم که کتابهام چرب نشن و … یه مقداریش رو درآوردم و جلوش گذاشتم.
اما فکرکنم چون خیلی چرب بود، زیاد تمایلی به خوردنش نشون نداد. دیگه گذاشتم همونجا بمونه که اگه خواست بعدن بخوره.
بعد ترسیدم گفتم نکنه اصلا تن ماهی برای گربهها مضر باشه.
و نکتهای که همیشه در مورد گربهها برام خیلی جالبه اینه که اونها در اوج گرسنگی هم که باشن، هر چیزی رو که ما آدمها بهشون تعارف کنیم نمیخورن.
این گربه کوچولوی ناز هم چند وقت پیش رفته بودم جایی و منتظر کسی بودم و توی اون مدت یه کم باهاش سرگرم شدم و توی همین مدت کوتاه واقعا بهش علاقمند شدم و دوستش داشتم.
یه بچه گربه ناز و مغرور بود.
و جالب بود که با همین جثهی کوچیکش، پشت درختها و بوتهها برای گنجشکها و کلاغها کمین میکرد و دنبال یه فرصت مناسب بود تا شکارشون کنه. واقعا از کارهاش خندهام گرفته بود.
دلم میخواست فرصت داشتم و میتونستم ساعتنها همونجا بشینم و به کارها و بازیگوشیهاش نگاه کنم.
دو تا عکس دیگه ازش:
۱ و
۲
حالا که اینقدر عکس و فیلم گربه زیر این پست هست، منم یه فیلم کوتاه از کوکی اینجا بذارم.
شاید بیرون کمتر دیده باشی، اما وقتی گربهها یه چیزی میبینن یا بو میکنن و خوششون نمیاد، سعی میکنن روش خاک بریزن که دیگه بو نده.
توی این کلیپ، ته قهوهی من روی میز مونده بود. کوکی ترکیبی از «حس فضولی» و «حس انزجار» داشت. نمیتونست جلوی فضولی خودش رو بگیره و بو میکرد. بعد اذیت میشد و سعی میکرد روش خاک بریزه (خاک نبود و ادای خاک ریختن رو در میآورد).
و این سیکل رو مدام تکرار میکرد:
این فیلم
عزیزِ من. (منظورم کوکییه)
چقدر دوستش دارم.
و چقدر خوشحال شدم که این بار به جای فقط عکسهاش، فیلمش و یکی از شیرینکاریهاش رو دیدم. چندین بار دیدمش. ممنونم که نشون دادی.
چقدر جالب بود برام این کارش که از روی غریزه انجام میداد.
اتفاقا محمدرضا. یه بار این شانس رو داشتم که یه نمونه تقریبا مشابه از این کار کوکی رو به لطف یه گربهی خیابونی ببینم.
یه بار داشتم به یه گربهی ناز که توی یه باغچه راه میرفت نگاه میکردم.
بعد دیدم ایستاد و داره با اون دست کوچولوش یه قسمت از خاکهای باغچه رو کنار میزنه و میریزه کنار.
با خودم گفتم یعنی میخواد چیکار کنه؟ گفتم شاید دنبال یه جونوری چیزی زیر خاک میگرده.
بعد دیدم توی همون گودال کوچیکی که توی خاک ایجاد کرده بود دستشویی کرد و بعد دوباره روش رو با اون دست کوچولوش خاک ریخت و کاملا روش رو با خاک پوشوند.
تا حالا با چشمهای خودم چنین چیزی رو ندیده بودم، و واقعاً شگفتزده شدم از دیدنش.
بازم ممنونم که از کارهای کوکی چندثانیهای بهم نشون دادی و کاش بیشتر ازش عکس و فیلم بهمون نشون میدادی.
پی نوشت ۱:
راستی محمدرضا. این روزها دارم یه کتاب از «رابرت لیند» توی کیندل میخونم با عنوان:
The Pleasures of Ignorance
و واقعاً دارم لذت میبرم از خوندنش. یه قسمتش هم در مورد گربههاست.
یه جملهی جالبی هم داره که گفتم شاید برای تو هم جالب بشه اینجا بنویسمش:
“A man who does not defend the honor of his cat cannot be trusted to defend anything.”
پی نوشت ۲:
با عرض معذرت، من هم کمی حس فضولیام گل کرد ببینم چه موزیکی گوش میکردی.
و کلی کیف کردم وقتی شنیدمش و تشخیصش داشتم. (omnimar)
من عاشق آهنگهای روسیام. یه حس خاص و هنری و منحصربهفردی توی خیلی از آهنگهاشون هست که من توی آهنگهای غربیِ دیگه، کمتر حسش کردم.
Be My Friend اش هم خیلی قشنگه.
سلام محمدرضا جان
نمیدونم با چی شروع کنم که بتونه به اندازه سر سوزنی از دردی که کشیدی کمتر کنه. فقط میتونم بگم که دردِ تو، من و همهی کسایی که اینجا براشون مهم هستی رو به درد آورد.
با خودم فکر میکردم شاید اگه مدتی بگذره و خاطره اتفاق اخیر در ذهنت کمرنگتر بشه، میتونی یک عمر با خاطرات شیرینی که پاییز برات ساخته بود، زندگی کنی و هر بار با یادآوری اون خطرات غرق در آرامش بشی. خاطراتی که جز با دل بستن و دل کندن عاشقانه فرصتی برای موندگار شدن پیدا نمیکردن.
به یکی دو مورد اشاره کردی، که دوست داشتم دربارشون بنویسم.
اوایل سال کتاب شور زندگی که توصیف زندگی ون گوگ بود رو خوندم. سوای موضوع اصلی کتاب، یک موضوع توجهم رو به خودش جلب کرد.
ون گوگ وقتی میخواست جایی رو توصیف کنه، از درختها و گلهایی که روییده بودن میگفت. از صدای پرندههایی که میشنید و رنگهای بدیعی که به چشمش میخوردن.
هر بار که به این توصیفها می رسیدم، در بازسازی اون ها به مشکل میخوردم. نمیدونستم درخت صنوبر چه شکلیه. تصوری از صدای سار یا سایر پرندههایی که ازشون حرف میزد نداشتم.
حجم این توصیفها و فشار نفهمیدن اونها به حدی بود که تصمیم گرفتم درباره درختها و پرندهها کمی بیشتر تحقیق کنم.
اسم درختها رو جستجو میکردم. به عکس برگهاشون نگاه میکردم. میخواستم تصویر درختها با اسمشون در ذهنم ثبت بشن تا وقتی با توصیف دیگهای روبرو میشم، بتونم تصویرپردازی بهتری داشته باشم.
یه مجموعه کوچیک از این عکسها رو برای خودم ذخیره کردم تا هر وقت فراموششون کردم، به سراغشون برم. (تصاویر تعدادی از درختان)
https://uupload.ir/view/uojg_درختان.zip/
حتی مدتی رو در پارک محلمون قدم میزدم و درختها رو نگاه میکردم و برگهاشون رو می کندم و لمسشون میکردم تا تصویر زندهتری در ذهنم ثبت کنم.
خیلی از درختها برام آشنا بودن. حتی با دیدن تعدادی از اونها خاطرات کودکیم زنده میشد و یادم اومد که چقدر از سروکله این درختها بالا رفتم. ولی کمتر به اسمشون توجه کرده بودم.
برای صدای پرندهها هم کار مشابهی کردم. هر پرندهای که اسمش تو کتاب اومده بود رو جستجو میکردم تا صداش رو بشنوم. بعد از کمی جستجو متوجه شدم که پرندهنگری و گوش کردن به صدای پرندهها یکی از کارها و تفریحات لوکس به حساب میاد. کسایی هستند که با هدف دیدن و شنیدن پرندهها به سفر میرن و ساعتها و روزها خودشون رو با این فعالیت سرگرم میکنند.
یه جایی توی کتاب شورزندگی هست که ون گوگ مزرعهای در حوالی یک شهر رو برای یکی از اهالی اون شهر توصیف میکنه. این توصیف به حدی زیبا و با جزئیاته که اون فرد میگه در برابر چیزی که تو از اون مزرعه دیدی، من کور به حساب میام
فکر می کنم من هم در طی این مدت کور بودم. این دو مورد یکی از کوچکترین چیزهایی هستند که هر روز در اطرافم میدیدم و نسبت بهشون بیتوجه رد میشدم.
همیشه از دیدن درختها و شنیدن صدای پرندهها لذت میبردم. اما باید اعتراف کنم که این لذت با درک و فهمیدن بیشتر اونها چند برابر شده. الان اگه از جایی رد میشم، درختهاش رو با دقت بیشتری نگاه میکنم و صبحها به صدای پرندههایی که از پشت پنجره به گوشم میرسه، با دقت بیشتری گوش میدم و لذت میبرم.
در تمام طول این مدت، یاد توصیف تو میافتادم که گفته بودی میشه یک عمر رو صرف دیدن و لذت بردن از یک حشره کوچیک کرد. واقعیتش بار اولی که این حرف رو ازت شنیدم، خیلی برام ملموس نبود. اما الان میفهمم که راز نهفته در پشت این حکمت اینه که کور و کر نباشیم و بخواهیم که ببینیم.
شاید تا اینجا حاشیه بود. میخواستم بگم من با همین کارهای کوچیک کیفور میشدم، حتی اگه برای خیلیها قابل درک نبود.
من حتی سعی نکردم که این لذت رو با خیلیها در میون بگذارم. چون میدونستم چیزی نیست که با گفتن و منطق و این حرفها اثباتش کرد. تنها راه تجربه این لذت، لمس کردنه اونه.
فکر میکنم آدمها (حتی خود من) عادت کردیم که درد ها و لذتها رو به یک گروه کوچیک محدود کنیم و لذت و درد هر اتفاقی رو با توجه به عرف بسنجیم.
بر اساس عرف، باید سفر به دور اروپا لذت بیشتری از شنیدن صدای پرندهها در پارک نزدیک خونه داشته باشه.
بر اساس عرف، مرثیه گرفتن برای یک گربه کاملا غیرمنطقیه و از سر بیدردیه.
بر اساس عرف، سرگرم شدن با درخت و برگها و لمس کردنشون نمیتونه جایی در صدر تفریحات یک فرد داشته باشه.
خودت به ما یاد دادی که این عرف و مردمی که عرف رو ساختن، غولی هستند که باید ازش دوری کرد.
فکر میکنم در بین این مردم جایی برای دردها و لذتها خارج از عرف نیست.
ولی چیزی که حداقل در مورد زندگی خودم بهش رسیدم اینه که نباید زندگیم رو به دردها و لذتهای آموخته شده از عرف محدود کنم و از دیگرانی که در کنارم هستند هم نباید چنین انتظاری داشته باشم. فهمیدم که هر کس تجربیاتی داره که خاص خودشه که ممکنه عمق اونها برای من خارج از تصور باشه. یاد گرفتم که به خودم اجازه بدم از چیزهایی که واقعا خوشحالم میکنند، لذت ببرم و اگه درد نامتعارفی هم داشتم، براش مرثیه بگیرم.
به خودم اجازه نمیدم تا درباره احساس دیگران خطکش بگذارم و اونها رو در چارچوبی که خودم میشناسم، محدود کنم.
خواستم بگم تجربه و احساسی که داشتی، هر چقدر هم که برای خیلیها قابل درک نباشه، اصیل و واقعیه و عرف حق نداره این حق رو از تو بگیره.
البته خودت همه اینها رو بهتر میدونی و خودت بودی که دریچه نگاه به این موضوعات رو به ما نشون دادی.
فقط خواستم بگم که به اندازه خودم این حالت رو درک میکنم و شاید این تنها کاری باشه که از دستم برمیاد.
برای اینکه کمی فضای نوشتم تلطیف بشه، یه عکس از خانم بهروز برات میزارم. (اسم اصلیش ماراله که خواهرم براش گذاشته. ماده هم هست. ولی نمیدونم چی شد که یه دفعه بهروز صداش کردم و این اسم روش موند. البته خانم بهروز)
https://uupload.ir/files/jwbb_بهروز.jpg
https://uupload.ir/files/5zv8_تازه_حموم_کرده.jpg
این هم فیلم چرت زدنشه روی مونیتورم که البته حجمش یکم زیاده: ۵۰ MB
https://uupload.ir/view/oq7p_بهروز_در_حال_چرت_زدن.mp4/
چند ماهی هست که مهمون خونهی ماست. از همون روزهای اول تصمیم گرفتیم که تو قفس نزاریمش و به همین خاطر خیلی راحت توی فضای خونه برای خودش جولان میده.
به این نتیجه رسیدم که ما رو با چهارپاها اشتباه میگیره. چون علاقهی خاصی داره که بیاد رو سرمون بشینه و احساس میکنه که ما هم مثل چهارپاها دستمون بهش نمیرسه.
در طی این مدت که به رفتارش توجه میکردم، متوجه شدم که مثل پاییز تو، لذت همنشینی رو به لذتهای دیگه ترجیح میده. خیلی وقتها اگه تنها باشه، حتی غذا هم نمیخوره و یه گوشه کز می کنه. ولی همین که پیشش میای، شروع میکنه به بازی کردن و غذا خوردن. انگار بازی کردن تو تنهایی هیچ لذتی براش نداره و حتما باید کسی در کنارش باشه تا این کارها براش معنی و ارزش پیدا کنند. انگار اینها انسانیت رو خیلی بهتر درک کردن.
سلام محمدرضا جان.
نمیدونستم زیر این پست چی باید بنویسم (چون حسی که از حالتون دریافت کردم توی متن، بسیار برام ناراحت کننده بود) اما میدونستم حتما مینویسم. ترجیحمَم این بود که یه تجربه رو اینجا بنویسم. به همین خاطر با فکر به حالِ شما، تجربه ی جالبی برام اتفاق افتاد که براتون مینویسم.
دیشب زمان خوردنِ شام، دیدم که چنتا گربه اطراف میز نشستن و با صداهاشون به دنبال غذا میگردن و دور میز میچرخن. به لطف مردم هم همشون سرحال و پر انرژی بودن.
نمیدونستم باید چطوری ارتباط بگیرم باهاشون (این رو هم بگم که من سگ رو بسیار دوست دارم و علاقه ای به گربه نداشتم اما تعریف های شما از کوکی و غذا دادن به گربه ها، باعث شد که نسبت به گربه ها احساس خوبی بگیرم).
با غذا دادن به یکیشون ارتباط برقرار شد. یه گربه ی قهوه ای که اسمش رو گذاشتم لیو (عکسش) و یه گربه ی یه دست مشکی که اسمش رو گذاشتم وشنا.
لیو زود رفت به خاطر ترس اما ارتباط با وشنا خیلی جالب ادامه پیدا کرد. غدا رو که خورد اومد نزدیکم و فهمیدم که میشه نوازشش کرد، ازون نوازشایی که گردنش رو به دستت میچسبونه و تو میفهمی باید بیشتر نوازشش کنی، با صداهاش هم بهم میفهموند که دارم درست نوازشش می کنم (اینجا)
بعضی وقتا هم به تعبیر زیبای شما مثل نمکدون می نشست (اینجا)، یا مثلا جلوم رژه میرفت (عکسش).
دائما با صداهاش حسِ خوب رو بهم منتقل میکرد و بدنش رو به پاهام میچسبوند. یه چند باری هم دستم رو خیلی یواش گاز گرفت که نمیدونم دقیقا منظورش از این کار چی بود.
لحظه های خاصی بود، نمیدونم چی شد که این ارتباط برقرار شد اما خیلی جالب و البته دوست داشتنی بود برام. گذر زمان رو حس نمی کردم، چه دیشب چه هر زمانی که با سگ ها مشغول بازی کردن بودم تاحالا. نمیدونم شاید به این دلیل که نمیتونن حرف بزنن و تو باید حواست باشه که از کاراشون بفهمی چی میخوان.
دوست داشتم با نوشتن این تجربه، زیر این پست برای شما بنویسم.
پی نوشت ۱: یه بار کل متن رو نوشتم بعد فرستادم دیدگاهم رو اما همش پاک شد، نمیدونم چرا اما دوباره سریع از اول نوشتم متن رو چون زمانِ نوشتن توی لحظه هایی که گذشته بود سِیر میکردم.
پی نوشت ۲: ارتباط عاطفی ایی که بین همه ی ماها و شما هست بسیار عمیقه، واقعا تعریفی برای نوعِ این عاطفه ندارم اما فکر میکنم همه مثلِ من لحظه لحظه هاشون رو باشما زندگی می کنن. از اینکه کامنت هارو پاسخ دادید و یه مقدار بیشتر از حالتون باخبر شدیم ممنونم.
با تشکر
حبیب جان. ممنون که وقت گذاشتی و برام از تجربهات تعریف کردی. گربه سیاهها معمولاً بیشتر از بقیهی گربهها مظلومن. چون خیلی از مردم دوستشون ندارن یا ازشون میترسن و بعضی از قدیمیترها هم اونها رو نحس میدونن.
به خاطر همین کلاً به نظرم بیشتر از بقیهی گربهها نیازمند توجه و محبت هستن (یاد زغال من هم بهخیر).
من خودمم خیلی به سگها حس خوبی دارم. اوایل که به خونهی جدیدم اومدم (سه سال پیش) هم برای سگها وقت میذاشتم و هم گربهها. بعداً دیدم که یه سری از همسایهها هستن که به شکل خیلی سازمانیافته از سگها مراقبت میکنن. خیالم راحت شد و بیشتر سرگرم گربهها شدم.
هر وقت سگهای زیبا و باهوش رو توی خیابون میبینم با خودم میگم چرا مردم دنبال سگهای نژاددار هستن و نمیان اینها رو ببرن به زندگیشون سر و سامان بدن؟ میفهمم که توی زندگی آپارتمانی نمیشه این سگهای بزرگ رو نگه داشت. اما خب، خیلی از دوستان من باغ دارن و میرن سگهای مختلف میخرن و فقط دنبال نژاد هستن (بگذریم که مثلاً هاسکی میخرن و بعد میبینن نمیتونن نگهداری کنن و دنبال واگذار کردن هستن یا میرن توی کلینیکهای دامپزشکی رهاشون میکنن).
تو الان این سگ خوشگل و زیبا رو نگاه کن. حیف نیست وسط خیابون باشه؟
متأسفانه عکس از صورتش ندارم. اما واقعاً زیباست. بیخانمان هست و معمولاً اطراف خونهی ما میچرخه.
محمدرضا این جمله که توی کامنتها نوشته بودی شاید سنگینترین جملهای باشه که تا حالا در مورد از دست دادن حس کردم:
(انگار دنیا هر چی خوشی به آدم میده، با بهرهی مرکب از آدم میگیره که یهو چیزی اضافه پیشت نمونه.)
نمیدونم قصه دنیا چیه قبلا با حکمت و اینجور چیزها تعبیرش میکردیم، الان هیج تعریف و تمجیدی براش ندارم.
فقط اومدم اینجا یه حرفی بزنم یه کم فضا عوض بشه اینکه:
ما هم دوستای بدی نیستیم در کنارتیم. یه کم به ما دلخوش باش:)
از دوشنبه که این پست رو خوندم، فکر می کنم حد ناراحتی شما رو فهمیدم (فکر می کنم) و تا جایی که من توی خاطرم هست شما رو اینجوری و به این شدت ناراحت ندیده بودم.
یاد حرفتون توی فایل اتیکت افتادم.
شب که ما میریم خونه اعصابمون از اون ۱۰۰۰ میلیاردی که اختلاس شده خُرد نیست، از رفتار های کوچک اطرافیان هست ونحوه رانندگی و این چیزاست (نقل به مضمون)
به خاطر همین این مسائل نه تنها دغدغه لوکس نیست بلکه همونایی هست که روزمون رو می سازه یا برعکس خراب می کنه. بعدش اصلا کی در جایگاهی هست که بگه چی لوکس یا نیست، چی مهمه یا غیر مهم. هر کس خودش و دنیای خودش هست که این ها رو تعریف می کنه. حالا که این اتفاق برای شما مهمه، پس مهمه و تمام
طبق معمول کاری که از دست من برنمیاد
امیدوارم در روزهای آتی کم کم به حالت عادی برگردید.
نگاه به این تجربه از زاویه دیگر:
می دونی محمدرضا به نظر من کلا دوست داشتن و عاشقی بخش خیلی زیادیش که لذت بخشش می کنه اون آسیب پذیری ماست.
حدس می زنم اون دوماهی که با پاییز گروندی خیلی بهت خوش گذشته و تجربه خاصی برات بوده که نبودش هم اینجوری آزرده خاطرت کرده، اما نکته ای که داره این هست که هیچ وقت اون تجربه رو شاید به این عمق و انقدر خاص نداشتی. نمی دونم حکمتش چیه، هرچقدر که بالاتر میری و در لذت بیشتر غرق میشی بعدش صربه اش بدتره. اما خاطرتش هست که می مونه و لذت بخشه. اون بی همتا بودنش
مامان من هیچ وقت اجازه نداد هیچ کدوم از ما حیوون خونگی داشته باشیم. می گفت می میره و بعد تو روحیه اتون تاثیر میزاره
مامانم راست می گفت، اما هیچ وقت هم لذت داشتنش رو نچشیدیم.
در زمان کارشناسی وقتی که یک عشق شکست خورده ای داشتم یکی از دوستانم وقتی ماجرا رو متوجه شد و در جریان رابطه من بود این شعر رو برام خوند:
نردبان اين جهان ما و منی است / عاقبت اين نردبان افتادنی است
لاجرم هركس كه بالاتر نشست / استخوانش سخت تر خواهد شکست
عجیب همون موقع به دلم نشست.
پی نوشت: البته این دو بیت شکل های مختلف داره که من واقعا نمی دونم کدومش درسته. اما اون دوستم این رو برام خوند. بعید می دونم خودش هم کل اون شعر رو خونده باشه و من هم نخوندم (پس کل مفهوم شعر و موضوع آن را نمی دانم و فقط منظورم همین دو بیت است و همان برداشت ۱۰ سال پیش خودم از آن).
بعد از اینکه شعر را نوشتم کنجکاو شدم که معنی آن چیست و به این متن رسیدم. برایم جالب بود گفتم شاید برای سایرین هم جالب باشد
داستان زیبایی که مرتبط با این دو بیت زیبا است را برایتان نقل می کنیم . می گویند روزی شمس در خانه مولانا مهمان بوده، شمس از مولانا تقاضای شراب می کند مولانا لباس مبدلی می پوشد و چهره اش را پنهان می کند تا شناخته نشود در بین راه شخصی او را می بیند و همه مردم را باخبر می سازد که این شخصی که تاکنون به او اقتدا می کردید فردی است شراب خوار در این بین شمس سر می رسد و مقداری از شراب را روی زمین می ریزد و معلوم می شود که محتوی داخل شیشه سرکه بوده و نه شراب.
شمس رو به مولانا می گوید:
“این کار را کردم تا بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.”
درس بزرگی که از این شعر می گیریم این است که به تعریف و تمجید مردم متکی نباشیم زیرا چیزی که مردم از ما می سازند در یک چشم به هم زدن از بین خواهد رفت و هر چه مردم تو را بالاتر ببرند به همان اندازه زمین خوردن سخت تر و شکننده تر خواهد بود.
منبع: shorturl.at/dwC48
محمدرضا جان سلام. با خوندن متن غمگین شدم. من رو یاد خاطرهای انداخت. من وقتی بچه بودم پدر و مادرم برام یک جوجه اردک گرفتند که حسابی باهاش بازی میکردم. متاسفانه یک روز از جعبهای که توش بود پرید بیرون و از ارتفاع سقوط کرد و پاش آسیب دید. متاسفانه از اون روز و علیرغم تلاش برای درمان حالش خیلی خوب نبود. در نهایت تصمیم گرفتم که رو به باغ پرندگان اصفهان هدیه کنم تا پیش اردکهای دیگر بزرگ بشه و بهش بهتر رسیدگی بشه. یادمه خیلی سخت این تصمیمو گرفتم و وقتی هم میخواستم تحویلش بدهم هی برمیگشت و به عقب نگاه میکرد و نمیخواست بره(یا من دوست داشتم اینطور فکر کنم). هر وقت اونجا میرفتم دنبال یه اردک بودم که کمی سخت راه بره. هیچوقت البته چنین اردکی ندیدم. امیدوارم که نشونهی این باشه که درمانش کرده بودند و بین اردکهای شاد و قبراق با خوشحالی زندگی کرده. ازون به بعد خانواده با گرفتن حیوان خانگی مخالفت میکردن و میگفتن که آدم بهشون دلبسته میشه و وقتی اتفاقی براشون میافته خیلی غمزده میشه. البته دیدم در کامنتها هم اشاره شده به این حس متناقضنما. روزگار گاهی اوقات کاری میکنه که هر چی خوشحال شده بودی دو برابر غمگینت میکنه که خیلی خوشحال نشی.
محمد رضای عزیز . نمی تونم بگم می فهممت ولی با تمام وجود تلخی و درد کلماتت را حس کردم . امیدوارم الان بهتر باشی . من به خودم اینجا قول میدم کمی آرام تر
نمیدونم همه گربهها در همه شهرهای کوچک آدمگریز هستند یا نه. این ویژگی محل زندگی سالهای قبلم باعث شده بود گربهها رو چندان جدی نگیرم و اگرچه همیشه جلوی چشم، اونها رو نبینم. شاید قبلا خجالت میکشیدم که بگم، اما همین حتی باعث شده بود من هم از گربهها بترسم. خیلی روی خودم کار کردم تا لذت لمس کرک و پر این موجودات دوستداشتنی رو تجربه کنم.
همه اینها البته برای قبل بود و در شلوغی ذهنی این ماهها، گم شده بود. انگار دوباره گربهها رو نمیدیدم. تا همین چند روز پیش که – احتمالا چون اینجا چند باری از گربهها صحبت شده بود – توجهام به یک بچهگربه و مادرش جلب شد.
الان که فکر میکنم، این دو گربه هم سفید و مشکی بودند.
مادر که انگار بچه رو قلقلک بده و بخندونه، با بچه بازی میکرد و من، غرق تماشای اونها. هرچند این لحظات شیرین خیلی ادامهدار نبود و وقتی مادر دید که کناری به تماشا ایستادم، انگار که فرد شر و شیطونی رو در حال شلوغکاری دیده باشند، در یک حالت خنثیگونه، آروم شد. جالب اینکه بچه گربه هم همینطوری شد؛ طوری که من حس کردم غریبهام و لازمه زودتر برم تا اونها به بازی خود برگردند… .
.
پینوشت. ممنون که جواب کامنتها رو دادی محمدرضا. کمی آرامتر شدم به امید اینکه دلت سختی این غم رو آسانتر تحمل کنه.
پریشانی این دلنوشته ات من رایاد زمانی انداخت که تازه با سایت ات آشنا شده بودم.دلنوشته ای بعد از دیدن تاتر سقراط.من نیز مانند ساناز عزیز با خودم گفتم این آدم همان آدم نوشته های قبلی است؟! با چه چیز آن فیلسوفی که مرگ را به فرار ترجیح داد همذات پنداری کرده است،که چنین پریشان است؟در این سالهایی که خواندم ات کمتر آن پریشانی را در نوشته هایت دیدم.تو آخرین نفری هستی که در این کشور می شود به او انگ بی دردی زد.حتی اگر فراموش کنیم که زمانی که کسی جرات نوشتن حتی یک جمله طنز انتقادی_اجتماعی_سیاسی نداشت؛تو خیلی جدی و بی پروا در نقد شرایط موجود قلم زده ای.برکسی هم پوشیده نیست که تو در هر کشور دیگری در چه جایگاه شغلی و اجتماعی قرار می گیری.ولی شاید کسی نداند برای این ماندن و ساختن و ادامه دادن چه جور تاوانی داده ای.به قول آلدوس هاکسلی:”هیچ کس متوجه نمی شود که برخی افراد،چه عذابی را تحمل می کنند تا آرام و خونسرد به نظر بیایند”.
دیروز که آن پریشانی را در دلنوشته ات دیدم،ناراحت شدم برای پاییز و حس تلخی که تجربه کردی.ولی خواستم بگم چقدر خوبه که در این تلاطم ها تلخ نشدی.تعادلت را حفظ کردی.اجازه ندادی از احساسات لطیفت راهزنی کنند.چه خوب که می توانی هنوز زیبایی های کوچک را از دل این همه زشتی بیرون بکشی.و به زندگی معنا دهی.من هم وارد پنجمین دهه زندگی ام می شوم.ولی تلخم.خیلی تلخ.بارها تعادلم را از دست داده ام و…ممنون که از این تجربه نوشتی.تلاش می کنم این جور دیدن رو یاد بگیرم و به احساساتم اجازه دهم برای از بین رفتن آن زیبایی که به سختی از دل زشتی ها بیرون کشیدم ضجه بزند.
فکر نکنم هیچ اثری عمیقتر از غم از دست دادن یک عزیز باشه برای یک خودآگاهی.
هم چون مثل خیلی از موارد دیگه نیست که کارکرد شناختی مغز رو بیاره پایین یا مختل کنه به نفع خودش، هم تقریبا نمیشه با فلسفهبافی و منطق و دودوتا چهارتا راه گریزی ازش پیدا کرد.
هیچ کاری هم نمیشه کرد براش.
غم بسیار عمیق و بزرگیه که کاش، کاش، کاش راهکاری براش بود.
من هم به عنوان کسی که دوستت دارم و ناراحت بودن غمگینکنندهس برام، جز نوشتن این سطور کاری از دستم برنیومد.
از وقتی طوسی(۱) اومده توی زندگیم (بعد از این که دوستم از حملهی کلاغها نجاتش داد و پی درمانش رفتیم)، هر روز که میگذره، برام عزیزتر میشه و جدایی ازش سختتر.
۱- عکس طوسی
سعید جان. ممنون از توضیحاتی که نوشتی. به قول تو «غم از دست دادن» خیلی «منطقپذیر» نیست. و البته همونطور که همهمون میدونیم انتظار کشیدن برای گذر زمان و تعدیل احساسات، تنها راهکارش هست.
الان که دارم اینها رو برای تو مینویسم خیلی آرومترم و پاییز هم تقریباً برام به یه خاطره تبدیل شده. «خاطرهای شیرین با پایانی تلخ.»
عکس طوسی رو دیدم و لذت بردم. خوشگل و دوستداشتنیه. از روی شکمش خیلی دقیق نمیشه حدس زد. اما اگر اشتباه نکنم سه چهار ماهشه. امیدوارم بتونی نگهش داری و سنش بالا بره. دو سه ساله که میشن خیلی پختهتر میشن.
سلام
تو این روزای پاییزی بیعشق که آدم بدجوری هوس میکنه معشوقی برای عشق ورزیدن داشته باشه و دریغ و افسوس که نمیشه( یا بهتر بگم من ندارم) عاشقانهترین عاشقانهای بود که خوندم و مثل اغلب عاشقانهها پایان تلخی داشت.
اصلا همین پایان تلخه که آدمارو از رفتن به سمت عشق برحذر میداره. حداقل در مورد من که اینطوره.
نادر ابراهیمی درست گفت که “هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است.”
محمدرضای عزیز
یکی از دوستان در نهایت دقت اشاره کرده بود که تو مثل یکی از اعضای خانواده ما هستی.
خواستم بگویم که ما را در غم خودت شریک بدان. از دیروز تا الان با چند نفری که آن ها را میشناسی، صحبت کردهام، همگی غمگین و ناراحتند و نگران. امروز صبح برای سر زدن به «پویا» به پارک رفته بودم که دوستی جدید دیدم با شباهت هایی به پاییز تو. کمی پیش او هم نشستم و به تو فکر کردم.
عکس از رنگی
دوستدارِ تو
بهنام جان. از محبت و همدلیت ممنونم. شاید یکی از بزرگترین بختهای من توی زندگی این باشه که دوستانی مثل شماها دارم که میتونم شخصیترین شادیها و ناراحتیهام رو باهاشون در میون بذارم و از نعمت همدلیشون بهرهمند بشم.
رنگی چقدر قشنگه. اینم کالیکو هست (ترکیب سه رنگ نارنجی / تیره / سفید). قبلاً یه جا نوشتم که این کالیکوها تقریباً همیشه ماده هستن. هوش بسیار عجیبی هم دارن و شاید از نظر هوش بشه فقط با تاکسیدو مقایسهشون کرد (تاکسیدو ترکیب سیاه و سفیده).
قدیما میگفتهان که اینها نماد شانس هستن. بهشون Lucky Cat و Money Cat هم میگفتهان. هنوز هم اگر Gluckskatze سرچ کنی (gluck به زبان آلمانی یعنی Luck و Katze هم که یعنی Cat) کلی عکس گربهی کالیکو برات میاد (ژاپنیها و آلمانیها توی کشتیهاشون کالیکو نگه میداشتن که براشون شانس بیاره و غرق نشن).
اما چه باید کرد که اینها همه افسانهان و در دنیای واقعی، «رویدادهای تصادفی» سرنوشت زندگی ما رو میسازن نه «بخت خوب».
راستی خودمم که کالیکوی دیگه توی محل دارم که مواظبش هستم. چند ماهیه باهاش دوستم و بهش سر میزنم (اینم عکسش).
پارسال همین موقعها آبان که اینترنتا قطع شد، کشور درگیری بود، با خودم فکر میکردم دوران جنگ زندگی روزمره چجور بوده، آدمها با چی خودشون را سرپا نگه میداشتن، آدمهایی که عاشقن چیکار می کردن(آخه اون زمان یه ۲ماهی من شیراز بودم و مهدی تهران و خب بیشتر با اینترنت با هم در ارتباط بودیم).
میدونی به این فکر میکردم این شیرینیهای کوچیک زندگی، مثلا یه پیامک، قلب آدم را زنده نگه میداشت. واسه همین فکر نمیکنم ناراحتیت از سر لوکس بودن یا بیدردی باشه. همین ناراحتیها و خوشحالیها زندگی معمولی هستن که آدم تو شرایط نابسامان الان سرپا نگه میداره. یه باری که دوستم شیوا اومده بود خونمون، اسم اون گربه خوشکله را گذاشتم شیوا تا دوستم را اذیت کنم:). شیوا ظاهری به پاییز شما شبیه هست، البته خیلی بیحیاست، لبه پنجره که میاد فقط میو میو می کنه واسه غذا، یا دستم را که نزدیک پنجره می کنه, فقط بو می کنه ببینه غذا تو دستم هست یا نه. البته یه بارم که تو حیاط من را دید دوید سمتم که نازش کنم. خیلی دوست دارم به این ترسی که تو دلم میفته غلبه کنم و نازش کنم. اگه دوست داشته باشی میتونی بیای جای من شیوا را ناز کنی.
راستش چند وقت پیش که گفتی این روزا میری پارکای مختلف را نگاه میکنی، رفتم محلمون را که پر پارک محلی و گربه هست را نگاه کردم و عکسم گرفتم که بگم بیای اینجا. شاید شیوا بهونه بهتری باشه. عکسش را برات اینجا میزارم. محلمه ما همونی هست که فریدون مشیری تو کوچه پس کوچه هاش قدم میزده. اون روز که این را فهمیدم، فهمیدم چرا. حتی اسم کوچه و خیابونا هم شاعرانست. خیابون دوستان، پارک دوستان.
http://s16.picofile.com/file/8411420450/shiva.jpeg
غزل جان.
شاید برات جالب باشه که من دو سه سال توی محلهی شما زندگی میکردهام. سالهای ۹۲ تا ۹۴. از خود توانیر که میپیچی توی کوچهی دوستان. چهار پنج تا خونه میای جلوتر. یکی از ساختمونهای شمالی (پلاکش یادم نیست. فکر کنم ۲۱ بود. نمای ساختمونش سنگ تیره بود).
چقدر شبها و روزها توی کوچههای اونجا قدم زدم. خصوصاً پایین کوچهی دوستان (که فکر کنم اسمش میشه بوستان و بعدش که میخورد به رستگاران و آخرهاش هم که میشد بوستان نظامی گنجوی). خیلی محلهی دوستداشتنیای بود. شبها میرفتم پارک نظامی گنجوی و یواشکی از لب دیوار کوتاهش میپریدم اونور میرفتم مینشستم لب تونل رسالت.
برام اون محله پر از خاطرهی خوبه (البته ماکسیمای من رو هم همونجا بردن و مچالهشده و ترکیدهاش رو بهم برگردوندن).
اتفاقاً چند وقت پیش داشتم از توی ولیعصر رد میشدم اومدم همون محله. توی پارک دوستان قدم زدم سرگرم شدم. یه عکس هم از یکی از بچههای اونجا دارم بذار نشونت بدم: عکس
اینجا گوشهی جنوب غربی پارک دوستانه. همونطور که میبینی به عمیقترین شکل ممکن ولو شده و اونجا داره استراحت میکنه.
راستی اونجا یه کانکس ستاد مدیریت بحران هم هست. گربههای محلتون از شکافی که پشت دریچهی کولر (بالای کانکس) هست میرن تو و شبها اونجا میخوابن. چون در قفله خطر هیچ آدمی هم تهدیدشون نمیکنه (مگر اینکه شن و ماسه لازم بشه).
این دفعه اگر از اون سمتها رد میشدم قبلش بهت میگم اگر بودی ببینمت. قدر محلهی خوبتون رو بدون و از فرصت قدم زدن در اونجا غافل نشو. کمتر جایی توی تهران الان این شرایط رو داره (البته شبها مراقب باش که امنیت کمه. من بیدقت و نترس بودم. الان که فکر میکنم میترسم).
چقدر خوشحال شدم که شما هم تجربه زندگی تو این محله را داشتید. من خیلی از خونههای کوچه دوستان را دوست دارم. از پلاک ۱۳ به پایین همشون خونههای مورد علاقه منن. خیلی وقتا خودم را تصور کردم که از پنجرهی این خونهها به بیرون نگاه میکنم. مخصوصا دو خونهای که سر کوچه رو به پارک هستن.
این کانکس ستاد مدیریت بحران ذهنم را درگیر کرده،آخه تمام جاهایی که گفتید را رفتم ولی نمیدونم چرا تا حالا متوجهش نشدم. البته این روزا یه کانکس دوچرخه زدن، اون خیلی ذهنم را مشغول خودش کرده:).
روزای اولی که اومده بودم تهران تنها بودم. یادم نمیره یه آخر هفته بود سوار بی آر تی شدم نزدیکای ونک یا میرداماد پیاده شدم. رو به بالا پیاده واسه خودم رفتم. آهنگ هم تو گوشم بود. ساعتم نزدیکای ۹، ۱۰ شب بود، خیابونم خلوت. ته دلم میترسیدم ولی اونقدر شهامتش را داشتم که بیخیالش بشم و از قدم زدنم لذت تمام را ببرم. ولی این روزا از شهامتم کم شده یا شایدم اون موقع احساس امنیت بیشتری میکردم، واسه همین شب که بشه اگه تنها باشم سریع میرم خونه.
چقدر خوشحال میشم اگه اومدید اینطرفا ببینمتون. اگه یخورده زودتر بهم خبر بدید یه چایی یا قهوه هم دم می کنم:) یخورده زودتر تر بهم بگید یه کلم پلو هم بار میزارم:)) البته چون علاقه ای به غذا ندارید به انجام دادن این مورد مشکوکم:))).
رسوندن عمق احساس و همدردی بسیار کار سختیه. خاصه که بشخصه تجربهی زیستهای نداشتم به این صورت، ولی همینقدر میتونم بفهمم عشق، عشقه و این احساس چه به یک انسان، یا حیوان، یا شیء، و یا یک فکر و خیال، همه و همه عمقش یکسانه.
دکتر اکبر جباری از فیلسوفانی هستش که صفحه اینستاگرامیش رو دنبال میکنم. چندی پیش دوست نزدیکش رو از دست داده بود و درین باب نوشته بود:
((دیشب در آخرین جلسهی کلاس هیدگر در مدسه علوم انسانی جیوگی، درباره مرگ صحبت میکردم و میگفتم، هر انسانی، در هست بودنش(existence)، یک چشمانداز به هستی(being) است و مرگ نیز، فقدان آن چشمانداز به هستی. از همینروست که مرگ عزیزانمان غمانگیز است، چرا که ما یک چشمانداز به هستی را از دست میدهیم.))
محمدرضا؛
نمیدونم با لمس بدن سرد و بیجان اون گربه چه چشمانداز شگرفی رو به هستی پیرامونت از دست دادی. علت ضجهها، سوگواری برای از دست دادن یک امید بوده. یک چشمانداز زیبا. امیدوارم جایگزینهایی قشنگتر براش در کوتاهترین زمان ممکن ایجاد بشن. سوگواری، زمانبره.
ارادتمند تو معلم عزیزم!
ما برای زندگی اینقدر غمگینیم.
پاییزم اسم قشنگیه. محمدرضا الآن به ذهنم رسید این دوستم که چند روزه توی یه شهر دیگه باهاش آشنا شدم و از دیدنش کیف میکنمو تو این چند روز باقیمونده پاییز صدا کنم. فکر کنم بهشم میاد ولی نه مثل پاییز تو.
اینم عکسش
۱- بابای من سنش بالاست. متولد ۱۳۲۱٫ چند سالی هم میشه آلزایمر داره. البته از نوع شدیدش نیست. پارسال به شدت مریض شد و دوران بسیار سختی برای من بود. منم روحیه م طوری بود و هنوزم تا حدی هست که مثلاً اگر کسی ده واحد به کمک نیاز داشته باشه و کسی باشه که خیلی دوستش داشته باشم، من نیازش رو صد واحد حس میکنم. بابا پارسال مریض شد و از نظر حسی خیلی منو درگیر خودش کرد. بیشتر تماشاش میکردم و بیشتر در موردش فکر میکردم. به اینکه هرگز اهل بروز احساسات نبوده .طبیعی هم بود. از ۱۲ سالگی پدر و مادرش رو از دست داده و چند سال بعد هم خواهرش رو و تقریباً تنها بزرگ شده. آدمی با این شرایط زندگی، طبیعتاً زندگی بهش یاد میده یا بهتره بگم مجبورش میکنه که احساساتش رو توی خودش بریزه. اما چیزی که برای من جالب بود این بود که بابا با دو تا موجود از نظر احساسی (نه صرفاً ارتباط معمول انسانی) به شدت ارتباط میگرفت و میگیره و احساساتش رو بروز میده. یکی بچه های کوچیک (بیشتر بچه ها تا سن قبل از حرف زدن) و یکی هم حیوونا. بابا توی مقاطع مختلف زندگیش حیوونای مختلف داشته. یه زمانی هم یه میمون داشته. هنوزم وقتی در مورد اون دوستش صحبت میکنه، میشه احساسات و رابطه عمیقی که بینشون بوده رو حس کرد. شاید خنده دار باشه و باورکردنی نباشه، اما شوقش موقع تعریف کردن خاطراتش با اون دوستش، خیلی بیشتر از زمانیه که مثلاً در مورد من یا برادر خواهرهام حرف میزنه. (علی رغم اینکه حرفم جدیه، اما خب طنزش شبیه حرفهای خودته که در مورد حیوونا میگی). خلاصه اینکه حیوونا انگار یه “آن”ی دارند که ما آدمها نداریم.
۲- من گربه یا سگ و … نداشته ام. اما یه بلبل خرما داشتیم که اسمش مسعود بود. خیلی وقتا در قفسش باز بود و توی خونه برای خودش میچرخید. مسعود عضوی رسمی از خانواده ما بود و حتی گاهی که من خونه نبودم و تلفنی با خانواده حرف میزدم، وقتی صدام رو میشنید، با سر و صدا عکس العمل نشون میداد. مسعود هم متاسفانه مرد. یا بهتره بگم کشته شد که نمیخوام به جزئیاتش اشاره کنم. اما وقتی رفت واقعاً انگار عضوی از خونواده رفته بود.
۳- هیوا یه مدت خیلی کوتاهی یه گربه داشت. منم یه شب دیده بودمش. اسمش رو گذاشته بود کالباس. یه آب نباتی یا چیزی شبیه آب نبات بسته بود به یه نخ و سر نخ رو میگرفت و آب نبات رو پرت میکرد برای کالباس. برام خیلی جالب بود که کالباس میتونست با اون آب نبات اونقدر با شور و هیجان سرگرم بازی بشه که به تعبیر ما آدمها ،انگار دنیا رو بهش داده اند.
۴- محمدرضا جان، تو برای ما فقط یه معلم یا دوست نیستی. مثل عضوی از خانواده شدی برامون. پس وقتی اینقدر غمگین میشی، چه به خاطر این اتفاق غمگین و ناراحت کننده و چه به خاطر بی حوصلگیهات برای جامعه و مردم، ما هم غمگین میشیم. من حتی وقتی چند روزی نمی نویسی و نیستی، بی دلیل نگران میشم و از راههایی که دارم یه جوری سعی میکنم بفهمم روبراهی یا نه. خلاصه اینکه ما هم با اشک ریختن تو غصه دار شدیم.
محمد چون اشاره کردی به کالباس، چند تا ویدئوش رو میگذارم اینجا:
ویدئوی اول
ویدئوی دوم
ویدئوی سوم
این رو نسیم دم یه خیابونی در حالی پیدا کرده بود که مریض بود. لبش عفونت کرده بود. اولش برده بودش دندانپزشکی بعد به این نتیجه رسیدیم که تنها گزینه ای که داریم اینه که پیش من باشه. اولش به سختی قبول کردم میگفتم خیلی کار دارم نمیتونم روزی چند ساعت درگیر این باشم.
اما بعدش خیلی بهش وابسته شدم.
گاهی نصف شب میومد رو گردنم میخوابید. گاهی یه ساعت با دستم بازی میکرد. چه اشتیاقی برای بازی داشت.
یه بار یه شبانه روز خونه نبودم. همه چی براش گذاشته بودم اما وقتی برگشتم تا یه روز کامل باهام قهر بود. بعدش کلی منو دعوا کرد (گازم میگرفت و …). بعدش کم کم آشتی کرد.
بعدا کم کم بزرگ شد و نمیتونست داخل فضای خونه بمونه. به شدت بی قرار شده بود و بد گاز میگرفت. با مشورت به آدم مطلع، مجبور شدم بدمش به کسی که حیاط و تعدادی گربه دیگه داشت. موقع تحویلش کلی گریه کردم. وقتی سوار ماشینش کردم و دور شد ازم، غم عجیبی رو تجربه کردم.
هنوزم گاهی بهش فکر میکنم. البته بعداً دوست نداشتم عکس و فیلمشو بگیرم چون خیلی ناراحت و دلتنگ میشدم براش.
به نظرم فقط کسایی که چنین چیزایی رو تجربه اش کرده ان میتونن بفهمن که داستان از چه قراره.
* به جای دامپزشکی، نوشتم دندانپزشکی.
محمدرضا جان، به بهانه این اصلاحیه، یک نکته رو هم اضافه کنم که شاید بدیهی باشه و بیشتر دوستان اینجا باهاش موافق باشن.
به نظرم در این چند سالی که ما داستان گربه ها و مورچه ها و … رو ازت شنیدیم، صد ها و شاید هزاران نفر نگاه و حسشون نسبت به موجوداتی غیر از خودمون عوض شده. به قول خودت، دایره همدلیشون رو گسترش داده تا بقیه حیوانات رو هم در بر بگیره. در نتیجه زندگی خیلی از این حیوانات رو در عمل بهتر کرده.
محمد. چقدر درست و قشنگ گفتی. (منظورم الان مشخصاً مورد چهارم نوشتهات هست)
من هم دقیقاً از همون نوع دلشورههای بدی که بخاطر نگرانی برای اعضای خانوادهی نزدیکم گاهی میاد سراغم، در مورد محمدرضا هم – وقتی برای مدتی حضورش رو حس نمیکنم.- تجربه میکنم.
و دلم میخواد اجازه بده همینجا هم بهش بگم:
محمدرضا. تو جدن برای ما خیلی قیمتی و عزیزی.
ما عمیقاً با شادیهات شاد میشیم و با غمهات غصه میخوریم.
و لطفاً بهمون حق بده که – در هر حالی هم که باشیم – نگرانت باشیم و نگرانت بشیم.
محمد جان.
از داستان مسعود دلم گرفت. مشکل خیلی از این موجوداتی که توی خونه با ما زندگی میکنن اینه که عمرشون غالباً کمتر از ماست (حالا چه در اثر مرگ طبیعی و چه در اثر سانحه). بنابراین از اولین روزی که بهشون دل میبندیم، باید یه جایی گوشهی ذهنمون باشه که «سایهی از دست دادنشون هر لحظه بر سرمون سنگینی میکنه.»
درک این حرف از نظر منطقی ساده است، اما همهی زندگی منطق نیست. احساس هم در اون هست و اتفاقاً سهم پررنگی هم داره.
من هیچوقت پرنده (شبیه طوطی، مرغ عشق، قناری و بلبل و …) نداشتهام. نزدیکترین تجربهام به این موجودات، جوجه ماشینیهای کوچیکی کوچیکی بود که دو بار در بچگی داشتم. نمیدونم هنوز هم خرید و نگهداری اون جوجهها رواج داره یا نه. و نمیدونم چرا بچه بودم اینقدر به مامان و بابام اصرار میکردم که برام جوجه ماشینی بخرن.
هر دو تاشون رو – البته با عمر نسبتاً زیادی که داشتن – به علت بیماری از دست دادم. خیلی از خاطرات دوران کودکیم کمرنگ شده و حتی در ذهنم محو شده، اما آخرین تصویر اونها هنوز کاملاً پررنگ، شفاف و با کنتراست بالا، جلوی چشممه.
حس میکنم بابای تو رو میفهمم. چون منم احساس میکنم ارتباطی غنی با حیوونها برقرار میکنم و اونها رو بیشتر از روباتهای زیبای متحرک میبینم. گاهی سنگینترین تنشهای من رو آروم میکنن و عمیقترین اضطرابها رو ازم میگیرن.
امیدوارم سایهی پدرت برای مدت طولانی بالای سرت باشه.
خیلی دلم گرفت…
چه خوب که بیشتر در مورد پاییز نوشتی
به نظرم عمق رابطه ها مهم تر از طولشونه، یه وقتایی یه رابطه خیلی کوتاه، خیلی عمیق می شه. محمدرضا، من تا حالا تو شرایطتت نبودم و نمی دونم دقیقا داری چه حالی رو تجربه می کنی، ولی می فهمم که شرایط خیلی خیلی سختیه و تاب اوردنش سخت تر…
“فراق عقوبت عشق است” اما بنظرم ارزش لحظه های عاشقانه اینقدری هست که عقوبتش رو بپذیریم.
غبطه میخورم که دلت دریاست.
?
چقدر تلخ و دردناک. متاسفم.?
محمدرضای عزیز.
امیدوارم به مرور زمان، غمِ پاییز سبکتر و حالِ دلتون بهتر بشه.
همچنین امیدوارم ما آدمها به اندازهای که برای خودممون این همه حق و حقوق قائل هستیم، نگاهی هم داشته باشیم به حیوانات و لااقل حقِ زندگی کردن رو برای اونا به رسمیت بشناسیم و بیشتر مواظبشون باشیم تا کمتر چنین اتفاقات دلخراشی رخ بده.
.
یادم میاد سال گذشته یه گربهای توی کمد قدیمی که توی حیاط خونهمون بود، سه تا بچه گربه به دنیا آورد.
هر سه بچه گربه خیلی ناز بودن. منم عادت کرده بودم هر روز یواشکی وقتی مادرشون نیست، برم و یه سرک کوچیک بکشم: یکی از عکسهاشون
بعد از یه مدت که بچه گربهها بزرگتر شدن، مادرشون اونا رو از خونهی ما برد. شایدم ترسیده بود این سرک کشیدنهای من برای بچههاش دردسر بشه.
چند هفته بعد خیلی تصادفی یکی از بچه گربهها رو این بار توی حیاط پشتی خونهمون دیدم. خیلی لاغر و نحیف بود. وقتی که زیر نظر گرفتمش دیدم که مادرش مرتب براش غذا میاره و بهش سر میزنه.
حدس زدم چون خیلی ضعیفه هنوز از مادرش جدا نشده.
برای من غذا دادن بهش و تماشا کردنش خیلی دوستداشتنی بود. دلم میخواست ساعتها بشنیم و حرکاتش رو نگاه کنم.
این موضوع ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی در حیاط باز بود، این بچه گربه از خونهمون رفت. وقتی مادرش برگشت هرچی صداش کرد نتونست بچهاش رو پیدا کنه. این صدا کردنها تا دو روز بعد ادامه داشت تا اینکه دیگه حتی مادره هم غیبش زد.
نمیدونم چه بلایی سر اون بچه گربه اومد؟ مادرش تونست پیداش کنه یا نه؟
اما وقتی رفت، دلم خیلی گرفت. براش ناراحت و غصهدار بودم. همش میگفتم نکنه بلایی سرش اومده باشه؟
راستش مدتها بود که اینجوری به وجود یه حیوان دلبسته نشده بودم.
.
بعدازظهری بود که داشتم کتاب «صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی» رو میخوندم. دیدم که خانم بایلی هم با گم شدن حلزونش بهشدت نگران میشه و افکار ناراحتکنندهای به سراغش میاد.
بهنظرم اومد وقتی یه موجودی برامون دوستداشتنی میشه و وجودش برامون ارزشمند، اونوقت فرقی نداره که اون موجود انسان باشه یا حیوان. یا حتی حیوان کوچیکی باشه یا بزرگ. دوستداشتن باعث میشه که یه فضای مشترک با اون موجود پیدا کنیم و از بودن در اون فضا انرژی و حس مثبت بگیریم. وقتی اون موجود به هر دلیلی از بین بره و نباشه، حسِ خلأ در ما بهوجود میاد. خلأیی که بعضی از اوقات اونقدر دردناک میشه که تا مدتی نمیدونیم باید با چه چیزی پُرش کنیم.
پینوشت ۱: شدیداً موافق این مفهوم هستم که گفتید: «انگار دنیا هر چی خوشی به آدم میده، با بهرهی مرکب از آدم میگیره که یهو چیزی اضافه پیشت نمونه.»
من همیشه این مفهوم رو به این شکل در ذهنم دارم: این دنیا بیشتر از اونچیزی که به آدم بده، از آدم میگیره.
پینوشت ۲: من از اینکه شما اسمهای خوب و جالب روی گربهها میذارید، خیلی خوشم میاد. راستش من هیچوقت نتونستم روی حیواناتی که باهاشون آشنا میشم اسم بذارم. چند وقت پیش با یه wolf spider خیلی کوچولو آشنا شدم (عکسش)، هر وقت میدیدمش صداش میکردم «وُلف»؛ یعنی این نهایت خلاقیتم بود.
طاهره.
۱) به نظرم باید خوشبین باشیم و فرض کنیم که اون مامان، بچهاش رو پیدا کرده. البته بچههاشون خیلی هم زود مستقل میشن و جدا شدن از مادر به معنای مرگ بچه نیست.
۲) چقدر بده که من هنوز کتاب صدای غذا خوردن حلزون وحشی رو نخریدهام و نخوندهام. الان که دوباره بهش اشاره کردی روی برگههای یادداشت کنار لپتاپم نوشتم که در اولین فرصت بگیرمش.
۳) این مفهوم «اهلی کردن» اگزوپری رو اونقدر دخترها و پسرهای وامونده و جاموندهی اینستاگرامی و توییتری خرجش کردهان که دیگه اون حس اصیلش رو داره از دست میده. اما فکر میکنم مثالهایی که تو زدی، چه در مورد بچهگربهی خودت و چه در مورد حلزون بایلی، کاملاً مصداق اهلی شدنه. آدم با این موجودات اهلی میشه و وقتی از دستشون میده یا ناپدید میشن، غم بزرگی وجود ما رو میگیره. میشه انتخاب کرد و «اهلی» نشد. اما اون همه لذت خوب همنشینی رو چیکار کنیم؟ از همهش دل بکنیم؟ من که نمیتونم. از ترانهی اردلان سرافراز که ابی خونده (منو ببخش عزیزم که از تو میگریزم) دو عبارت «هراس دلسپردن» و «عذاب دلبریدن» همیشه توی ذهن من مونده. از روز اول با هراس دلمیسپریم و میدونیم که باید عذاب دلبریدن رو تحمل کنیم و این قصه، در طول زندگی بارها و بارها برامون تکرار میشه.
۴) چقدر وُلف زیباست. بعید میدونم برای مدت طولانی پیشت مونده باشه. اینا زود ناپدید میشن. اما قطعاً تجربهی جالبی بوده همزیستی باهاش.
محمدرضای عزیزم خیلی متاسفم.
با تمام وجود غمگین شدم. نمیدونم چی بگم. این حجم از اندوهی که تو در این لحظه داری رو من نمیتونم درک کنم.
داشتم فکر می کردم که کوکی هم احتمالا با دیدن حال و هوای تو، الان غصه دار شده.
خیلی مراقب خودت باش.
اون قدیما خالی کردن لونه گنجشک ها یکی از تفریحات ناسالم بچه های شر بود. طی یکی از این عملیات های ناجوانمردانه توسط تعدادی از بچه های محل یه بچه گنجشک که هنوز نمی تونست بپره سهم برادر من شد. رابطه عمیقی بین اونا شکل گرفته بود و از قضا این گنجشک کوچک بر خلاف عرف اونقدر زنده موند(معمولا به خاطر دست مالی شدن توسط بچه ها می مردن) که تونست کامل پرواز کنه، اما نکته عجیب این بود که فقط از دست برادرم غذا می خورد. صبح می رفت بیرون دوراشو می زد و هر وقت دوست داشت برمی گشت خونه میومد تو خونه می گشت، هر جا دلش می خواست می نشست و طول و عرض هال رو بارها طی می کرد. شبا هم تو سبد مخصوصی که برادرم براش درست کرده بود می خوابید. شده بود یکی از اعضاء خونواده، رابطه دیگه واقعا جدی شده بود. تا اینکه قرار شد یه سفر چند روزه بریم، صبحی که می خواستیم راه بیفتیم گنجشکی رفته بود بیرون و هر چی صبر کردیم برنگشت بالاخره با اصرار پدر و به دلیل اینکه تو جاده به شب می خوریم و بیشتر نمی تونیم معطل بمونیم راه افتادیم. البته همراه با گریه ها و ناله های برادرم که اون به غیر من از دست کسی دیگه غذا نمی خوره. بعد چهار روز برگشتیم، گنجشکی پشت پنجره حیاط افتاده بود و مرده بود. داداشم ضجه میزد و خودش و به در و دیوار می کوبید، یه همسایه داشتیم می گفت گریه نکن یکی دیگه برات می خریم شاید اون هیچ وقت احساس داداشم به گنجشکی رو درک نکرده بود. عشق عشق، حالا طرف مقابل هرکی و هرچی باشه….امروز که متن محمد رضا رو خوندم که می گفت گریه می کرده یاد اون روز افتادم و می خواستم بگم چقدر بعضی آدم ها احساسات پاک و لطیفی دارن. دل بستن به یه حیوون خونگی خیلی کار سختی نیست ولی تبادل احساسات با یه گربه خیابونی کار هر کسی نیست. شاید بهتر باشه یه جور دیگه بگم اونا هرکسی رو تحویل نمی گیرن و با هر کسی رابطه عاطفی برقرار نمیکنن. احساسم اینه که طرف شون و می فهمن. همیشه باش کنارمون محمد رضای مهربون
محمد مجتبی جان.
با خوندن داستان گنجشکی، اشک توی چشمام جمع شد. فکر میکنم میتونم حس داداشت رو تا حدی بفهمم.
وقتی داشتم خاطرهی تو رو – در کنار چند تا کامنت دیگه از بچهها – میخوندم، یه موضوع دیگه توی ذهنم تداعی شد.
نمیدونم کدوم نویسنده گفته بود که به تدریج دنیای ما داره اونقدر به سمت زندگی فردگرایانه میره که تنها حرف مشترک بین آدمها، اقتصاد و سیاسته (حالا دقیقاً این رو نگفته بود. اما مفهومش نزدیک به همین بود).
حرفها و تجربههایی که اینجا به بهانهی پاییز مطرح شد، یهجورایی یادآور این بود که ما میتونیم حرفهای مشترک دیگهای هم غیر از اقتصاد و سیاست داشته باشیم. تجربههای عمیقی که گوشهی ذهن و دلمون موندهان و شاید غبار زمان بر روی اونها نشسته باشه، اما هنوز هم بخشی از منش و نگرش ما رو شکل میدن.
نکتهی آخری رو که گفتی عمیقاً قبول دارم. تبادل احساسات با حیوونهایی که توی خیابون زندگی میکنن، جنسش با حسی که نسبت به حیوون خونگی داریم فرق داره. حداقل من، با توجه به اینکه هر دو نوع رو تجربه کردهام، به چنین باوری رسیدهام.
فکر میکنم توی زندگیهای امروزی که ماها رو به گوشهی خونهها و شرکتها و کافهها هُل میده و خیابونهای شهر، فقط ابزاری برای تردد و رفتن از جایی به جای دیگه هستن، خیلی خوب میشه اگر بتونیم با محیط شهر بیشتر دوست بشیم. با آجر خونهها، با درختها، با حیوونهای شهری و با هر چیزی که میشه اونها رو «مشاعات زندگی شهری» نامید.
شاید یه بار فرصت بشه و در این باره بیشتر بنویسم.
بازم از محبتت ممنونم که وقت گذاشتی و حرفهات رو برام نوشتی.
محمدرضای عزیزم
اگه بگم حست رو درک میکنم و میفهمم به نظرم اول دارم به خودم دروغ میگم بعد به تو. حیوانات مختلف رو همیشه دوست داشتم و در حد شعورِ حسی ام گهگاه بهشون نزدیک هم شدم ولی هیچوقت نتونستم در حد و اندازه هایی که تو برامون تعریف کردی بهشون نزدیک بشم(البته در مورد آدمها هم، بجز چند استثنا، همینطوری بودم و هستم)
اما فکر می کنم یه چیزی رو خیلی خوب حس میکنم. رنج از دست دادن یک عزیز رو.
به نظرم کسی که این حس رو بفهمه میدونه که اون عزیز دیگه فرقی نمیکنه چی باشه(یه مداد باشه یه گربه باشه یا یه آدم یا حتی یه آرزو و امید).
امیدوارم سختی این از دست دادن برات سهل تر بشه و غمِ پاییزی که با پاییز یکی شد برات کوتاهتر بشه.
وقتی شروع کردم به خوندن متن اصلا فکر نمیکردم عاقبت ماجرا قراره اینقدر غم انگیز باشه. اول شوکه شدم و بعد واقعا ناراحت شدم. خیلی دردناک بود. سخته که آدم خاطره خوش داشته باشه و بدونه دیگه تکرار نمیشه.
بسیار متأسفم محمدرضا جان. واقعا رنج بزرگیه.
اما از خوندن پینوشت دو تعجب کردم. این که مرگ یک گربه انقدر برات دردناک باشه، فکر میکنم باید مایه افتخارت باشه. توی دنیایی که بشر انقدر به خودش مغرور شده که میخواد کل طبیعت و هستی رو در خدمت خواستههای خودش به زانو دربیاره، اگر کسی پیدا بشه که گرسنگی یک گربه یا تشنگی یک گیاه برای مسئله مهمی باشه و دست به اقدام بزنه، باید مدال انسانیت بهش اعطا کنیم.
چند روز پیش با یکی از همکاران داشتم از مشهد برمیگشتم. این آقا که راننده ماشین بود، نگاهش به تابلوهای محل عبور یوزپلنگ افتاد. بعد گفت “که چی؟” گفتم “متوجه نشدم!” گفت:”اصلا تمام یوزپلنگهای دنیا منقرض بشن، چی از من و تو کم میشه؟”
سکوت کردم. واقعا نمیتونستم چیزی بگم. چون چنین آدمایی همیشه اینطور به قضایا نگاه میکنن که “چقدر به من میرسه؟” یا “چقدر ازم کم میشه؟” مثل همون تعریفی که از بشر امروز داشتم.
محمدرضای عزیز، اگر تو و خیلی از کسایی که اهل مطالعه هستن، انقدر برای حیوانات ارزش قائل هستید، به خاطر اینه که انقدر نگاهتون به هستی، وسیع شده که فهمیدید در این عالم ذرهای بیش نیستید و به عنوان ذره ای از یک طرح بزرگ، وظایفی بر دوش شماست. شما به این درک میرسید که نژاد، رنگ، جنسیت، میزان سرمایه، مدرک تحصیلی و حتی انسان بودن شما، هیچ کدام نشان برتری و تمایز نیست.
چقدر تلخ بود…
خیلی غصم گرفت
از شدت غم هیچی نمی تونم بگم. دلم آتیش گرفت، کاش قبل از جون دادن درد نکشیده باشه.
منم گربه ها رو خیلی دوست دارم، برعکس اطرافیانم که همیشه از گربه بدشون میاد. سه سالی میشه که یک گربه آزاد هر روز میاد توی حیاط مون و غذا میخوره. حتی شکارش رو هم میاره توی باغچه ما نوش جان میکنه. خیلی وقت ها کنارمون غذا خورده و وقتی توی حیاط نیستیم محجوبانه میشینه جلوی در و منتظرمون میمونه. بچه هاش رو میاره توی حیاط ما بزرگ میکنه. کافیه دو روز نباشه همه دل تنگش میشیم. امیدوارم اگر یک روزی نبود همیشه در ذهنم بمونه که فراموش مون کرده، نه اینکه بدن بی حانش رو ببینم.
با وجودی که حالم خیلیی خوبه و پرانرژی ام ولی با نوشته تون کلی گریه کردم. انگار گربه من همون پاییزه.
آرزو میکنم پاییزها قربانی این سرعت بی مقصد ما نشن.
سمیرا جان. ممنونم از همدلیت.
پس تو هم تجربهی چنین دوستیهایی رو داری.
منم آرزو میکنم پایان رابطهتون با اتفاقهای معمولی مثل جابهجایی محل زندگی باشه و نه رویدادهای تلخ.
فکر میکنم قبول داشته باشی که تجربهی دوستی با گونههای دیگه، کمک میکنه که دنیامون بزرگتر بشه و جهان وسیعتری رو ببینیم و تجربه کنیم.
برای اینکه فضای این پست خیلی گربهای شد، بذار برات عکس یکی از سگهای همسایه رو بذارم. ایشون در این عکس فوت نکردهان. بلکه از بس غذا خوردن و سیر شدن، جلوی پارکینگ یکی از خونهها در حال استراحت ظهرگاهی هستن.
خوشبختانه توی محلهی ما اکثر مردم با حیوونها رابطهی خوبی دارن و این رو میتونی از احساس امنیتشون کاملاً بفهمی. همین که میدونن میشه کنار خیابون خوابید و قرار نیست کسی آزارشون بده.
عکس همسایه
ای جاااااانم اگر نمیگفتید خوابیده قطعا فکر میکردم مرده! چقدر حس خوبیه که جهانی زندگی کنیم که گونه های مختلف بتونن کنار هم در امنیت باشن، حتی اگه اون جهان به اندازه یک محله باشه.
خوشحالم که بعد از اون تجربه تلخ، تجربه های شیرین این چنینی رو هم دارین. همین تجربه های شیرین باعث میشه یادمون بمونه دنیا زیبایی های خودشو داره.
مانا باشید
منم با خوندن نوشتهاتون اشکام سرازیر شد، البته خب دلم پر بود، امروز نه خوابیدن آرومم کرده بود، نه آهنگ بیکلام، نه نوشتن و نه کتاب خوندن و نه حتی پشتبام. گریه گاهی انگار تنها درمان هست.
متاسفم، خیلی خیلی کم میتونم درکتون کنم، من هم وقتی که لوسی رو به دامپزشک سپردم چشمام پر اشک بود و فهمیدم دامپزشک برای این نگهش داشت تا مردنش رو نبینم و وقتی مت متی رو مجبور شدم بذارم پارک لاله کسی حسم رو نفهمید یا وقتی حلزون کوچولوم رو گم کردم یعنی گذاشت و رفت شایدم شکار پرندهها شد. خیلی وقتها دلم رو دو دستی چسبیدم که به هیچکس و هیچ چیزی دلنبندم، اما اونوقتها بنظرم زندگی تصنعی میشد. گاهی دلبستگیها، امیدی بودن که پای چراغ زندگیم ریخته میشدن تا فیتیلهاش روشن بمونه.
پینوشت: چند ماه پیش دوستم رفته بود مسافرت و برام حلزون آورده بود(قرار بوده باغ سمپاشی بشه و اون چندتایی که تونسته بود رو برای من آورده بود، شاید به جای اون حلزون کوچولوم)، خیلی دوسشون داشتم و هدیه ارزشمندی برام بود، اما خب میترسیدم بیارمشون خونه و باعث بشم که عمرشون کوتاهتر بشه یا نتونم درست بهشون رسیدگی کنم، همون روز که تو درکه بهم هدیه دادشون، اونجا آزادشون کردیم، فکر کردم اینطوری خوشحالتر باشن(همش تو ذهنم میگفتم الان میگه چه آدم بیشعوریه که نبردشون خونه). میخواستم براتون فیلم موقع رها کردنشون رو زیر پست “هنرِ فراموش کردنِ آنچه بر ما میگذرد”بذارم اما انقدر دست دست کردم که گوشیم خراب شد و نتونستم آپلود کنم، گوشیم رو تحویل گرفتم اگر دوباره درگیر این نشم که بذارم یا نذارم، براتون آپلود میکنم.
غمتون کم و گذرا
نمیتونم بگم با این نوشتهات چقدر دلم گرفت و چقدر گریه کردم.
اما حست رو میفهمم محمدرضا. چون خودم تجربه کردم. یکسال و نیم هست که گربه کوچولوم که توی حیاط نگهش میداشتم مُرده و من هنوز با دیدن هر گربهای، هر جایی به یادش میفتم و دلم پر از غم و درد میشه. حتی نمیتونم به عکسهاش نگاه کنم و از گوشی منتقلشون کردم به لپتاپ.
گاهی خوابش رو میبینم که برگشته و البته تا مدتها هر گربهای توی حیاط میومد شبیه اون میدیدمش. هرگز فراموش نمیشه و یه گوشهای از قلبم رو برای همیشه مال خودش کرده.
یکی دوبار توی کامنتهام بهش اشاره کردم، اینکه سرنوشت غم انگیزی داشت. ولی نتونستم تعریف کنم که چی به سرش اومد و چطور مُرد، هنوز هم نمیتونم، طاقتش رو ندارم و از توانم خارجه.
امیدوارم زودتر دلت آروم بگیره.
آره مریم. روایتِ «از دست دادن» همیشه همینجوری هست که تو میگی.
آدم نمیخواد بپذیره. پاییز رو من خودم از روی زمین جمعش کردم. اما توی این دو سه روز هم بازم نگاهم دنبالشه و گربههای دیگه رو شبیهش میبینم. به قول کوبلر راس انگار هنوز در فاز انکار هستم.
اما آدم باید مدام به خودش یادآوری کنه که زندگی همینه و روند از دست دادن عزیزان (خانواده، دوستان، آشنایان، حیوانات خانگی و …) همیشه ادامه داره تا روزی که زندگی خودمون به پایان برسه.
برای اینکه کامنتم خیلی تلخ نباشه بذار یه خاطرهی کوتاه برات بگم.
امروز رفته بودم داشتم به گربههای محل غذا میدادم. یکیشون که خیلی وقت بود ندیده بودمش پیداش شد. منم با هیجان داشتم صداش میکردم که: «خوشگل خانوم. کجایی؟ چرا پیش من نمیایی؟ خانوم زیبا! بدو بیا بغلم»
یه خانوم جوونی داشت رد میشد و در لحظهی اول فکر کرد با اون هستم! (فقط صدام رو شنیده بود). با یک حالت خشمآلود نگاهش رو برگردوند و من رو دید و به نظرم آماده بود تا هر فحشی بده. یهو دید این گربهه داره یورتمه میاد سمت من. تازه متوجه ماجرا شد. بعدش دیگه فکر کرد دیوونهام. بیخیال شد رفت. :))
خاطرهت خیلی خوب بود محمدرضا، کلی خندیدم.
منم برای کم کردن تلخی کامنت قبلی میخوام از یکی از خوشحالیهای این چند وقته بگم، اونم اینکه خواهرزادههام چندماهه یه گربهی کوچولو رو که مادر نداشت به سرپرستی گرفتن.
نمیدونی چقدر براشون خوشحالم که این شانس رو داشتن که حیوون خانگی داشته باشن و مثل ما، که در زمان بچگی از گربه میترسیدیم و دوری میکردیم، ازشون نترسن.
البته داشتن گربهی خونگی اصلن اینجا چیز معمولی نیست و توی این مدت هم چه حرفها و اداها که به خاطر این موجود نازنین ندیدیم و نشنیدیم.
ولی خوشبختانه خواهرزادههام عاشقش هستند و حرف بقیه براشون مهم نیست. اسمش رو هم گذاشتیم تیله، از بس که کوچولو بود و چشمای درشت و خوشرنگی داشت.
اونموقع که تیله رو آوردن پیش خودشون زاهدان بودن، یه روز بعدش اومدن اینجا و تیله رو هم آوردن و هرروزم خونهی ما بودن، دیگه کلی باهاش انس گرفتم و عاشقش شدم:)
الانم که بچهها مدرسه نمیرن باز رفتن زاهدان و من دلم خیلی براش تنگ شده، که البته عکس و فیلم میگیرن میفرستن.
الان با گوشی کامنت میذارم و لینک عکس گذاشتن کمی سخته. بعدن سر فرصت عکسهاشو میذارم اینستاگرام 🙂
چقدر غم انگیز و تاثیرگذار بود.. عشقی کوتاه اما پر از خاطره… متاسفم برای پاییز و پاییزهایی که قربانی تندروی دیگران میشن. اما درک می کنم که چقدر باید غم انگیز باشه از دست دادن یه موجودی که دیگه اهلی شده بود..