کمتر دانشمند یا لااقل کمتر ریاضیدانی را میتوان پیدا کرد که در دوران زندگی، شهرتی در حد جان نش کسب کرده باشد. البته قطعاً فیلم یک ذهن زیبا در این شهرت جهانی در بین عموم مردم، بی تاثیر نبوده است. شاید به همین دلیل، خبر تصادف و مرگ او و همسرش تیتر خبری جذابی حتی برای رسانههای عمومی بوده است.
جان نش و همسرش پریروز در یک تصادف دردناک کشته شدند. آنها مسافر یک تاکسی بودند و رانندهی تاکسی پس از سبقت گرفتن از خودرویی دیگر نتوانست ماشین را کنترل کند و به گارد ریلها خورد و هر دو نفر به بیرون پرت شدند.
تقریباً هر کس در حوزهی ریاضیات یا بازرگانی و اقتصاد یا مدیریت سازمانهای صنعتی یا مذاکرههای دو و چندجانبه کار کرده باشد، جان نش را به واسطه دستاوردهایش در نظریه بازی ها میشناسد. شاید حرف آوانیش دیکسیت استاد دانشگاه پرینستون اغراق نباشد که میگفت: اگر همه کسانی که از تعادل جان نش استفاده میکنند، هنگام هر بار استفاده یک دلار به او میدادند، جان نش الان مردی بسیار ثروتمند بود.
شاید تعادل نش دریک تعامل و تصمیم گیری چندجانبه را بتوان به شکلی ساده شده و البته غیردقیق به این صورت بیان کرد: تعادل نش، در حالتی روی میدهد که تمام کسانی که درگیر یک تصمیم گیری هستند، به فرض اطلاع از استراتژیهای دیگران و علم به اینکه نمیتوانند استراتژیهای آنها را تغییر دهند، نتوانند با تغییر استراتژی خود، دستاورد بهتری کسب کنند.
جان نش سالها از بیماری اسکیزوفرن پارانوید رنج میبرد. چیزی که باعث شد بخش قابل توجهی از زندگیش را با روانپزشکان و بیمارستانهای روانی بگذراند. همچنین به جدایی از همسرش هم منجر شد. اگر چه آن دو پس از گذشت سالها، دوباره در سال ۲۰۰۱ با یکدیگر ازدواج کردند.
جان نش و دیگر بزرگانی مثل او که با بیماریهای مختلف ذهنی دست و پنجه نرم میکنند، میتوانند الگوی بزرگی برای بسیاری از انسانها باشند.
ما در دورهای زندگی میکنیم که سادهترین رفتارهای کمتر متعارف هم، توسط روانشناسان با عناوین دهانپرکن نامگذاری شدهاند و به تعبیر زیبای مارتین سلیگمن، این تقسیمبندیها به شکلی انجام شده که خوشبختانه هر کسی را میتوان با کمی تلاش، حتماً در یکی از گروههای بیماران روانی قرار داد!
در اطراف خودم هم کم نمیبینم کسانی را که با انواع عناوینی مانند وسواس، دوقطبی بودن، افسردگی، عدم تمرکز، اختلال وسواس اجباری و کلماتی مانند اینها، خودشان یا اطرافیانشان را قانع میکنند که بخش قابل توجهی از شرایط امروزشان، ناشی از چنین بیماریها یا اختلالهایی است و ناله کردن از این شرایط و رفتن از این جلسه به آن جلسه و از پیش این مشاور به نزد آن مشاور، برایشان نه به راهکاری برای حل مشکل، بلکه به یک عادت رفتاری تبدیل میشود.
به هر حال، جان نش و جان نشها، کسانی که به رغم تمام سختیها و دشواریها، زندگی و پیشرفت کردهاند و دنیا را به جای بهتری برای زیستن دیگران تبدیل کردهاند، جدای از دستاوردهای علمی انکارناپذیر و تاثیرگذارشان، پیامهای دیگری هم برای ما داشتهاند. ی
کی اینکه از عناوین بیماریهای روانی نترسیم و آنها را زشت یا بد ندانیم و حرف زدن از آنها یا مراجعه به متخصص برای پیگیری آنها یا مصرف دارو برای مدیریت آنها را بد ندانیم. آن هم در برخی جوامع که آن شیخ معروف هم، اگر با چراغ دور شهر بگردد باز هم بعید است در میان انبوه دیو و دد، با انسانی سالم از هر نوعش مواجه شود! تنها نکته در این است که برخی چنان گرفتار بیماریهای حاد روانی هستند که نه تنها خودشان را سالم میدانند بلکه هر فرد بیمار دیگری را با نیشخندی تلخ و ترحم آمیز نگاه میکنند.
و دیگر اینکه چنین مسائلی را به بهانهای برای کنار کشیدن از بازی زندگی تبدیل نکنیم.
بیماری روانی جان نش، در زمانی که جایزهی نوبل را میگرفت به حداقل ممکن کاهش یافته بود و او هنگامی که به سنت رایج، همزمان با دریافت جایزه یک سخنرانی کوتاه انجام میداد جملهای گفت که شاید برای پایان دادن به این نوشته مناسب باشد:
اینکه یک نفر از وضعیت بیماری به وضعیت نسبتاً سلامت بازگردد، یک خبر کاملاً خوشحال کننده و مسرت بخش نیست. یکی از جنبههای این بهبود، این است که بازگشت عقلانیت و ذهن منطقی، محدودیتهایی را به درک انسان از رابطهاش با جهان هستی تحمیل میکند!
پی نوشت: قبلاً در مورد کار زیبای دیوید روزن هان مطلبی نوشته بودم تحت عنوان «مرز در عقل و جنون باریک است». اگر نخواندهاید شاید الان وقت خوبی برای خواندنش باشد.
آخرین دیدگاه