امروز یکی از دوستانم لینک یک گفتگوی کوتاه در سایت باشگاه عقابها را برایم فرستاد. در این لینک برخی از قیمت بالای آموزشهای محمود معظمی گله کردهاند و برخی دوستان عزیز هم، من را به عنوان نمونهی متفاوت آموزش مطرح کردهاند. خواندن این گفتگو بهانهای شد تا من بحثی را که مدتهاست در ذهنم وجود دارد اینجا مطرح کنم. خیلی دوست دارم بحثها و نظرات شما را هم بشنوم. به این شکل هم میتوانم در آینده تصمیمهای بهتری در حوزهی آموزش بگیرم و هم اینکه شاید کامنتهای این پست، مرجعی کوچک اما ارزشمند برای شناخت نگرش مخاطب ایرانی به قیمتگذاری خدمات آموزشی در ایران باشد.
از آنجا که گفتگو را به بهانهی محمود معظمی آغاز کردم اجازه بدهید ابتدا توضیح کوتاهی در مورد نگاه خودم به ایشان بگویم. من هنوز او را از نزدیک ندیدهام. اگر چه دورادور دوستان مکتب کمال را میشناسم. شنیدههای من در مورد ایشان به سه دسته تقسیم میشود:
دسته اول – دانشجویان و شاگردانش هستند که او را بسیار دوست دارند و همیشه و همه جا از او تعریف میکنند. من هم برای نخستین بار از طریق یکی از دانشجویانش با او آشنا شدم. اگر تعصب مخاطبان را یک معیار موفقیت بدانیم محمود معظمی «اپل» بازار خود است. همانطور که دارندگان محصولات اپل، همه جا آمادهاند تا بحثهای شورانگیز و جدی را در خصوص برتری بلامنازع اپل بر سایر برندها مطرح کنند دانشجویان او هم، از محمود معظمی مانند یک «مذهب» دفاع میکنند.
دسته دوم – منتقدان او هستند که از اینکه دورههای او بسیار گرانقیمت است گلایه دارند و همه جا این بحث را مطرح میکنند.
دسته سوم – همکاران من در حوزهی آموزش هستند که به محض مطرح شدن بحث قیمتگذاری خدمات آموزشی در ایران، برخی با حسرت، برخی با تحسین و برخی با حسادت، از قیمتهای بالای دورههای او حرف میزنند.
من در دفاع یا انتقاد از محمود معظمی حرفی ندارم. چند محصول او را خریدهام و گوش دادهام (برخی را هم دیگران به من هدیه دادهاند). من از قیمتگذاری راضی بودم. بیست هزار تومان برای دی وی دی یک سمینار آموزشی مثل ده نمک، برای من قیمت مناسبی بود. اگر چه مفهوم کل آن سمینار، ایدهی قدیمی و تکراری Comfort Zone بود. اما حتی برای من هم که چند سالی است این مفهوم را میشناسم و در خصوصش کتابها و مقالات زیادی خواندهام، هنوز استعارهای زیبا بود که در ذهن من، جایگاهی ارزشمند برای «ناحیهی امن» ایجاد کرد. بعد از آن در بسیاری از تصمیمهایم «ده نمک» به ذهنم آمد و روی تصمیمهایم تاثیر گذاشت و به نظرم هزینهای که برای شنیدن حرفهای او پرداخت کردم بسیار منطقی بود. شاید سختترین کار، آموختن دوبارهی مطلبی باشد که مخاطب فکر میکند آن را قبلاً آموخته است و در این سمینار معظمی این کار را خوب انجام داده است. دورههای گرانقیمت او را شنیدهام اما بازخوردی از آنها ندارم و بهتر است در این خصوص نظر ندهم.
اما آنچه به بهانهی محمود معظمی میخواهم بنویسم، بحث در مورد قیمتگذاری خدمات آموزشی در ایران است. این بحث در کشور ما چالشهای زیادی دارد که برخی از آنها را اینجا مینویسم:
۱) اساساً نگرش مردم ما به بحث آموزش بر اساس قیمت تمام شده است. ما نگاه ارزش محور نداریم. اگر من یک فیلم خوب ببینم و لذت ببرم و کسی از من بپرسد که چقدر حاضر بودی بدهی تا این فیلم را ببینی؟ من به جای اینکه به لذتی که میبرم فکر کنم، تلاش میکنم هزینههای تولید فیلم را محاسبه کنم! یا مثلاً اگر جایی یک شام خیلی خوب بخورم و لذت ببرم، باز هم برای محاسبهی قیمت منصفانهی شام، به هزینهی برنج و گوشت و … فکر میکنم.
۲) نگرش قیمتگذاری بر اساس بهای تمام شده، جدای از اینکه از لحاظ علمی، تنها روش قیمتگذاری نیست و حتی کلاسیکترین روش قیمتگذاری است (و مشکلات بسیار زیادی را برای اقتصاد به وجود میآورد که آن را جداگانه خواهم نوشت) یک خطای ذهنی بسیار بزرگ هم دارد و آن اینکه کمتر کسی از ما متخصص قیمتگذاری و حسابداری بهای تمام شده است. این است که همیشه در محاسبات خود اشتباهات فاحش داریم. من در برخی سمینارها دیدهام که برای محاسبهی قیمت تمام شده، قیمت سالن را به تعداد صندلیها تقسیم کرده و با هزینه خوراکی و پک سمینار جمع میکنند تا قیمت تمام شده نهایی حاصل شود! در حالی که در قیمت تمام شده سمینار، اگر تنش ها و زحمتهای کار اجرایی، هزینههای تبلیغات و اطلاعرسانی، هزینههای زمانی بسیار سنگین برای تولید محتوا و … را در نظر بگیریم، عملاً هزینه سالن و خوراکی و پک، قابل صرفنظر کردن است.
۳) واقعیت این است که بازار آموزش در ایران یک بازار رقابتی است و محدودیتی در آن وجود ندارد. پس اگر کسی دورهای برگزار کرده و قیمت بسیار بالایی اعلام کرده، مسئولیت آن قیمتگذاری با خود اوست. یا از دوره استقبال میشود که نشان میدهد قیمتگذاری درست است و یا استقبال نمیشود که فرد مجبور میشود قیمتها را تعدیل کند. اگر فضای فرهنگی و بستر رقابتی فراهم باشد، قیمت خود یک سیگنال است. اگر قیمت یک دوره بالا باشد و دوره برگزار شود، این میتواند به عنوان معیاری از «تقاضای زیاد برای آموزش در آن حوزهی مشخص» باشد که خود باعث رغبت بیشتر برگزارکنندگان دورههای آموزشی در آن حوزه، و سپس افزایش رغبت به عرضه خدمات و در نهایت تعدیل مجدد قیمت به یک عدد مناسبتر خواهد شد.
۴) واقعیت انکار ناپذیر دیگری هم وجود دارد و آن اینکه توانمندی شرکتکنندگان برای پرداخت هزینهی دوره و کارکرد دوره برای توانمند کردن شرکتکنندگان، ماجرای مرغ و تخم مرغ است. ما میخواهیم به مردم بیاموزیم که موفقتر و شادتر زندگی کنند و برای اینکار باید فرد پول شرکت در دورهها را داشته باشد و آنکس که پول ندارد، حتی نمیتواند بیاموزد که چگونه میتواند پول در بیاورد. به عبارتی، دورههای آموزشی ثروتمند شدن و موفق شدن و مذاکره کردن و …، نهایتاً بیشتر برای موفقتر شدن قشر متوسط جامعه کاربرد دارد و به سختی بتوان، یک فرد کمتوان از لحاظ مالی را، با این آموزشها از باتلاق مشکلات و دردسرها بیرون کشید.
من، به دلیل شرایط اقتصادی گذشته و طبقهی کارگری که از آن برخاستهام، مورد اول تا سوم را با مغزم خوب میفهمم اما مورد چهارم را با گوشت و خونم درک میکنم. چرا که اگر چند مورد حمایت بسیار سادهی دیگران نبود، امروز من هنوز در همان موقعیت اجتماعی و اقتصادی خانوادهام بودم.
تا به حال برای اینکه احساس خوبی داشته باشم، سیاستهای مختلفی را دنبال کردهام. از فایلهای رایگان روی سایت، تا فروشگاه تراستزون برای فروش محصول بدون کنترل پرداخت، تا کلاسهایی با قیمت متعارف (در شرایطی که برخی از کلاسها به خاطر محتوای منحصر به فردشان، با قیمتهای بالاتر هم قابل عرضه بودهاند)، تا انتشار کتابهای مختلف و بازخوانی صوتی رایگان کتابهایم برای کسانی که نمیتوانند هزینهی خرید کتابهای من را پرداخت کنند، تا طرح متمم تا حضور ارزان قیمت و اکثراً رایگان در دانشگاهها و موارد دیگری که دوست ندارم اینجا در موردشان بنویسم چون بخشی از زندگی شخصی من است.
تا کنون برای اینکه این احساس خوب پابرپا بماند مجبور شدهام کارهای مختلفی انجام دهم:
از شرکتها هزینههای زیاد برای مشاوره و سمینار دریافت کنم تا بتوانم آن را هزینهی کارهای رایگان و ارزان آموزشی بکنم.
از همکارانم بخواهم که هنگام کارکردن با من، رفاه مادی و درآمد زیاد را فراموش کنند و تلاش کنند تا حس رضایت را از احساس خوب مخاطبان عزیزمان دریافت کنند.
ساعات کاری خودم و تیمم را افزایش دهم تا درآمد ما افزایش بیابد و بتوانیم حوزهی آموزش را ارزان قیمت نگه داریم.
برای شرکتها و سازمانهایی کار کنم که از لحاظ ارزشی و اصول اخلاقی، کارهای آنها را دوست ندارم و نمیپسندم و …
هر چه جلوتر میرویم هزینههای پنهان این نوع کار کردن را بیشتر میبینم و میفهمم و حتی گاه فکر میکنم من از سر دلسوزی، به مخاطب خود خیانت کردهام…
احساس می کنم تیمی که با من کار می کند در آیندهی نه چندان دور، انرژی و انگیزهی امروز را نخواهد داشت. وقتی میبینند که ده تا چهارده ساعت در روز و هفت روز در هفته کار میکنند اما درآمدشان بسیار کمتر از زحمت و تخصصشان است، مطمئن نیستم که بتوانند به این سبک کار ادامه دهند.
احساس میکنم خودم به دلیل محدودیتهای اقتصادی ایجاد شده، فرصت بیشتری را برای کسب درآمد و فرصت کمتری را برای مطالعه و یادگیری میگذارم. من زمانی هیچ روزی کمتر از ۱۰۰ صفحه کتاب نمیخواندم و این عادت ۱۵ سال ادامه داشت. حدود یک سال است که متوسط مطالعهی من به ۳۰ صفحه کتاب در روز کاهش یافته است. من زمانی در هر سال یک یا دو کتاب مینوشتم. امروز که حرفهای بهتر و مهم تر دارم و حسرت نوشتن دهها کتابی که مطالبش بر روح و جانم سنگینی میکند، سه سال است که دست به قلم نبردهام.
دو ماه از هوش مذاکره گذشته و من که روزانه ۲۲ ساعت و هفتهای ۷ روز کار میکنم، نتوانستهام ۱۰ تا ۲۰ ساعت وقت برای تهیهی بستهی آموزشی کامل آن بگذارم.
احساس میکنم جاهایی کیفیت را فدای قیمت میکنم. میدانم که اگر یک دورهی آموزشی را در هتلی در یک جای دنج برگزار کنم و یک هفته مخاطب را از فضای کار و زندگی جدا کنم، اثربخشی دورهام ۵ تا ۱۰ برابر میشود. اما به دلیل اینکه هزینهی دورهام ۲ برابر خواهد شد از این کار صرف نظر میکنم. میدانم دورهی سفر از جهنم بهترین دورهای است که می توانم برگزار کنم. اما به دلیل اینکه زیان ده است آن را برگزار نمیکنم. میدانم اگر شهریهی برخی دورههایم ۲ برابر شود، می توانم ابزارهای کمک آموزشی و کارگاهی بهتری را مورد استفاده قرار دهم و ماندگاری آموزشم را ده برابر کنم اما این کار را نمیکنم. گاهی احساس میکنم در حال خیانت به دانستههای خودم در صنعت آموزش هستم.
احساس میکنم هر چه بیشتر تلاش میکنم و بیشتر ایمیل پاسخ میدهم و بیشتر می نویسم و بیشتر درس میدهم، تعداد ناراضیها زیادتر شده. جالب اینجاست که نارضایتی من هم بیشتر شده است. میبینم از زندگی شخصیم هیچ چیز نمانده اما مخاطب هم رضایت خاصی ندارد. یا لااقل مخاطبان ناراضی از بیتوجهی بیشتر از مخاطبهای راضی از توجه هستند.
در نهایت احساس میکنم زندگی شخصی خودم را بر باد دادهام. زندگی اطرافیان و همکاران نزدیکم را (در حوزهی آموزش و نه کسب و کار و تجارت) قربانی اهداف و رویاها و ارزشهایم (که البته با آنها هم مشترک است. اما شما کمتر از آنها میشنوید و نام من را بیشتر میبینید. به عبارتی تلاش و توانمندی و خیرخواهی آنان قربانی تثبیت برند من به عنوان یک آدم خیرخواه شده است) کردهام و امروز که نگاه میکنم، با وجود گردش مالی بالا در مجموعه، دغدغههای مالی معمولی ما باعث شده از کلاننگری در این حوزه غافل شویم که این گناه را نمیتوانم بر خودم ببخشایم. ما هنوز نتوانستهایم افراد توانمند در حوزهی آموزش تربیت کنیم و این ناشی از غرق شدن ما در روزمرگیهاست. برخی هم که خیلی ساده فکر میکنند. میگویند ما میآییم و رایگان کار میکنیم و یاد میگیریم و بعداً کمک میکنیم و تو باید فکر افزایش انسانهای توانمند باشی و … غافل از اینکه اجرای همین پروژههای توسعهای خود هزینهای بسیار سنگین دارد که از چشم کسانی که بیرون گود هستند دیده نمیشود.
گاه فکر میکنم دورههای لوکس گرانقیمت با موضوعات بسیار خاص برای مدیران خاص بگذارم و از بودجهی آن – مثل رابینهود! – هزینههای آموزش رایگان وارزان را تامین کنم. گاه فکر میکنم به همهی شرکای تجاریم بگویم که بخشی از سود خود را برای آموزش بگذارند (که فکر میکنم ممکن است اصل این کیک هم به دلیل سهم خواهی بیشتر من از آن، از روی میز ناپدید شود!).
زمانی فکر میکردم تراست زون، راهحلی برای تامین هزینههای آموزش است. اما محدودیت زمانی اجازهی توسعه و مدیریت و برنامهریزی برای آن را از ما گرفته است و تنها هزینهی عرضهی رایگان فایلهای رادیو مذاکره توسط آن تامین میشود.
جملهی ولتر برای من مانند یک آیهی آسمانی ارزشمند است:
The Road To Hell is paved with good intentions…
جادهی جهنم را با نیتهای خوب، سنگفرش کردهاند…
احساس میکنم با نیتهای خوبم، راهی به سوی جهنم میسازم. برای خودم. برای همکارانم و برای جامعهای که همه چیزم را برای آن گذاشتهام…
و چنین است که این روزها گزینه ترک همیشگی فضای آموزشی کشور و محدود کردن فعالیتهایم را به فعالیتهای اقتصادی، آرام و – تا امروز – پنهانی، روی میز قرار دادهام. گزینهای که زندگی بهتر برای دوستان و همکارانم، آرامش و یادگیری بیشتر برای خودم، از بین رفتن تنشها و تهدیدها و کاهش نقدها و نارضایتیهای مخاطبان را به همراه خواهد داشت…
آخرین دیدگاه