شاید بد نباشد ابتدا منظورم را از تعبیر نقد کردن و نیز از واژهی داشته بیان کنم.
داشته همچنانکه از کلمهاش پیداست، به هر آن چیزی که داریم و مالکیت آن یا کنترل آن یا اختیار آن در دست ماست اشاره میکند.
دانش ما، دوستان ما، ارتباطات تجاری ما، اعتبار ما، برند شخصی ما، اکانت ما در پلتفرمهای اجتماعی، جملات زیبایی که شنیدهایم یا خواندهایم، منظرهی زیبایی که دیدهایم، احساس خوب یا بدی که تجربه کردهایم، انرژی و انگیزهای که داریم، موقعیت شغلیمان، ارتباطی که با جهان (یا به قول قدیمیترها جانِ جهان) برقرار کردهایم و خلاصه هر آن چیزی است که ملموس یا ناملموس، مشهود یا نامشهود، مادی یا معنوی میتواند به عنوان یک داشته در نظر گرفته شود.
البته بسیار واضح است که قد و قدر آن مصداقهایی که برای داشته بیان کردم، هماندازه – و حتی قابل مقایسه – نیست. اما به هر حال، اگر بتوانیم ذهنمان را وادار کنیم تا سیاههای از همهی آنچه در جهان موجود است، به گمان خود و به قدر فهم خود، ثبت و آماده کند، میتوان هر آنچه را در عالم وجود دارد به دو دستهی داشتههای من و نداشتههای من تقسیم کرد.
ما در هر لحظه و با هر تصمیم و هر انتخاب و هر اقدام و هر کلامی که بر زبان میرانیم، مرز بین داشتهها و نداشتهها را جابجا میکنیم.
بعضی از داشتهها را از دست میدهیم و جا را برای به دست آوردن آنچه قبلاً نداشتهایم باز میکنیم.
به نظر نمی رسد شیوهای وجود داشته باشد که بتوانیم، بیآنکه از برخی داشتههای خود دل بکنیم، چیزی از نداشتهها را به مجموع داشتههای خود اضافه کنیم.
در مورد نقد کردن هم، در اینجا منظورم این است که آنچه را که ماندنیتر و ماندگارتر است به آنچه کمتر ماندگار است و سیالتر است تبدیل کنیم.
کسی که خانهاش را میفروشد، آن را نقد کرده است. کسی هم که با تکیه بر اعتباری که دارد وامی میگیرد، بخشی از آن اعتبار را نقد کرده است.
کسی هم که دوستی دارد و آن دوست صاحب مقام و منصبی است و از آن دوست میخواهد تا به شکلی مسیر کسب و کار یا رشد و پیشرفت یا منافع شخصی او را هموار کند، آن رابطه را – یا بخشی از آن رابطه را – نقد کرده است.
بخش بسیار زیادی از تعالیم ما، بر این مسئله تاکید دارند که باید قدر زمان و فرصتها را دانست. بیشک این توصیه معقول و بخردانه است. اما دردسر وقتی آغاز میشود که ما با هنر پیچیدهی فرصت سازی آشنا نیستیم و از ترس فرصتسوزی، به دام فرصتطلبی میافتیم.
مثالهایش بسیار زیاد است. چند مورد را مینویسم و مطمئن هستم که چندصد مورد را در کندوکاو خاطرات خود به یاد خواهید آورد:
- دوستم به مدیریت یک بانک منصوب میشود. در نخستین دیداری که با او دارم میپرسم: خوب. حالا بگو ببینم چطور میتوانیم از بانک شما وام بگیریم؟
- کارشناس مشهوری را در یک محیط اجتماعی میبینم. با او احوال پرسی میکنم و بلافاصله میگویم: ببخشید. چون من دیگر شما را گیر نمیآورم، همینجا «سرپایی» یک سوال بپرسم و راهنمایی بگیرم.
- در شبکه های اجتماعی فعالیت میکنم و تعدادی فالور جمع میکنم. بلافاصله فکر میکنم که حالا چطور میشود اینها را نقد کرد؟ به تعبیر زیبای انگلیسی زبانها، چگونه میتوان آنها را Monetize کرد (به Money و پول تبدیل کرد).
- با فرد ثروتمندی دوست میشوم و احساس میکنم او که پول زیادی دارد، چرا نباید مبلغ کوچکی به من قرض بدهد تا من هم به بخشی از رویاهایم برسم؟ (حتی ممکن است دوست او نباشم، کارمند او، کارگر خانهی او یا همکار او باشم).
- چند کلمهای از درسی یا کتابی میخوانم، حیفم میآید که اینها را بدانم و خاموش باشم. پس بهتر است جایی بروم و فریاد کنم که آنها را میدانم. شاید بتوان آنها را به درآمد یا نام خوش تبدیل کرد.
- عکس منظرهی زیبایی را میبینم. غرق در لذت میبرم. آن را در یکی از شبکه های اجتماعی به اشتراک میگذارم تا به تعدادی لایک یا کامنت تبدیل شود. یا کمک کند تا به تعهد ذهنی خودم مبنی بر اینکه هر شب قبل از خواب یک پست بگذارم، عمل کنم.
- فرصتی را در فضای کسب و کار میبینم و احساس میکنم که باید جنبید که فرصتها چون ابر سوار بر باد در گذرند و اگر من نجنبم دیگری خواهد جنبید و اگر این فرصت از دست برود دیگر فرصتی چنین دست نخواهد داد.
- به معرفت یا شناخت یا احساسی نسبت به دنیا دست پیدا میکنم و احساس میکنم که اگر اینها را امروز به شهرت یا محبوبیت یا ثروت یا ارادت تبدیل نکنم، فرصت دیگری در اختیار نخواهم داشت.
- دوستم را میشناسم که نمایندگی یک شرکت را گرفته و در ماههای نخست درآمد خوبی دارد. بلافاصله دنبال محصول مشابهی از برند دیگر میگردم تا من هم نمایندگی بگیرم و همان مسیر را – احتمالاً کوتاهتر و مطمئنتر – طی کنم.
- مشتریانی پیدا کردهام که محصول من را خریدهاند. با خودم فکر میکنم حالا که اینها به من پول دادهاند و اعتماد کردهاند، دیگر به چه اسمی و به چه بهانهای میتوانم از آنها پول بیشتری بگیرم؟
- دوست مشهور یا معتبری دارم که احساس میکنم رابطهام با او میتواند برایم اعتبار یا اعتماد یا درآمد به همراه بیاورد. نمیتوانم این داشته را مثل گنج جایی در زیر خاک یا مثل سند املاک جایی در گاوصندوق داراییهایم مخفی کنم. شاید فردا این دوستی و رابطه نباشد. شاید او دیگر این اعتبار امروز را نداشته باشد. پس مستقیم و غیرمستقیم آنقدر در حرفها و گفتههایم به این دوستی و رابطه اشاره میکنم که احساس کنم تا حد امکان، آن را نقد کردهام.
این فهرست نقد کردن زودهنگام داشتهها را میتوان تا ابد ادامه داد.
اگر نظر من را بپرسید، نوشتن این فهرست بسیار ساده است. هنر آن است که بتوانیم فهرستی از داشتههایی را بنویسیم که به سرعت نقد نشدهاند. کسانی که حوصله کردهاند داشتههایشان را حفظ و پنهان کنند و زودهنگام و شتابزده، آنها را به دارایی جاری تبدیل نکنند.
نمیخواهم بگویم فرصت همیشه هست.
نمیخواهم بگویم که نقد کردن هر داشتهای در هر شرایطی اشتباه است.
نمیخواهم بگویم که باید داشتهها را در صندوقچهای زیر خاک پنهان کرد تا بمیریم و نسلهای بعد، آن را پیدا کنند و دور گنجی که ما پنهان کردهایم و داشتهای که خود نخوردهایم، شادمانه دستافشانی و پایکوبی کنند.
حرفم این است که تاکید بیش از حد بر فرصت محدود دنیا و نیز از دست رفتن فرصتها باعث شده که ما خیلی از این فرصتها را قبل از آنکه ساخته شوند بسوزانیم و یا اینکه میوههای درختان زندگی و کسب و کار و دوستی را، قبل از آنکه برسند، کال از درخت بچینیم.
من هم مثل همهی شما، بخش زیادی از حافظهام را به ثبت خاطرات اختصاص میدهم و آنها را برای مراجعات بعدی ذخیره میکنم و میکوشم با استفاده از آنها، نگرش و شهودم را قدری توسعه دهم تا کیفیت تصمیمهایم بهتر شود.
در قفسهبندی خاطراتم، بخش بزرگی از خطاهای خودم و دوستانم و خویشاوند و افراد و کسب و کارهای دور اما آشنا، کنار هم ذخیره و ثبت شدهاند که روی همهی آنها میتوان یک برچسب گذاشت: نقد کردن زودهنگام داشتهها.
حاصل این شده که هر وقت تصمیم میگیرم داشتهای را نقد کنم از خودم میپرسم: مطمئن هستی که زمانش رسیده؟ آیا چند وقت بعد، قرار نیست این حرف یا تصمیم یا اقدام یا درخواست یا دستاورد را در قفسهی خاطراتت، با برچسب تلخ و تکراری داشتههایی که زود نقد شدند ذخیره کنی؟
موارد بسیاری پیش میآید که پس از این سوال، اقدام خود را متوقف میکنم و البته موارد معدودی هم وجود دارد که پس از فکر کردن، مطمئن میشوم که زودهنگام نیست. در این حالت هم مصممتر و مطمئنتر دست به اقدام میزنم.
[…] نوشته محمدرضا شعبانعلی به نام نقد زود هنگام داشته ها(+) رامطالعه […]
[…] که محمدرضا شعبانعلی هم در مطلب نقد کردن زودهنگام داشتهها اشاره کردند باید در انتشار محتوا هم صبر پیشه کرد. باید […]
[…] تجربه مرا دوباره به یاد نوشته ی آقای شعبانعلی با عنوان “نقد کردن زود هنگام داشته ها” انداخت. شاید اگر آن نوشته را کمی جدی تر گرفته بودم، […]
دقیقا وقتی مطلب رو میخوندم بی نهایت مثال از زندگی، محیط کار، دوستی و رابطه از جلو چشمهام رد میشد. بلافاصله عنوان مطلب رو رو وایت بردم نوشتم تا همینجوری پیوسته بهش فک کنم امروز.
محمد رضا جان، یا بهتر بگم معلم عزیزم!
به نظر من یه موضوع خوب واسه بحث(مثل موضوع جاری در مورد نقد کردن زودهنگام داشته ها) مثل یه تور ماهی گیری خوب میمونه که وقتی میندازیش کلی ماهی دستت رو میگیره.
واقعا یه همچین بحثی منو یاده کلی از باگ هام تو رفتار و تصمیم گیری میندازه. این عالیه. یعنی من رو سر ذوق میاره وقتی فک میکنم بهش. به اینکه کلی فرصت رو با رویکرد نقد کردن سریع داشته هام، بجای بارور کردن اونها سوزوندم. اما فکر میکنم با این ابزاری که امروز بهمون دادی میتونم اون اشتباهات رو بهتر تحلیل کنم، میتونم برای جبرانش عادت های کوچیکی خلق کنم و نهادینه شدنش رو کم کم تمرین کنم.
واقعا ممنونم.
به نظرم اگر هر آنچه میدانیم یا “دانسته”هایمان را نوعی “داشته” در نظر بگیریم بلندنویسی یا مشروح حرفزدن میتواند تا حدی جلوی بیهوده نقد شدن دانستههایمان را بگیرد. الان شبکههای اجتماعی از این نقطه ضعف یا شاید Impulsive بودن ما انسانها به خوبی استفاده میکنند. یعنی وقتی یک لینک یا مطلبی را میبینیم یا تجربهای جدیدی در یک رستوران یا کنفرانس بدست میآوریم یا با یک سلبریتی برخورد میکنیم، سریع دست به گوشی شده می خواهیم آن را در قالب عکس یا توییت انتشار دهیم ولی اگر با خودمان یک قرار یا قانون داخلی تنظیم کرده باشیم که برای هر جملهیِ کوتاه یا عکسنوشته که در اکانت یا وبلاگمان قرار میدهیم ۴ یا ۵ یا ۱۰ پاراگراف از زبان خودمان بنویسم دیگر رغبتی نمیکنیم به این سرعت و با این حجم زیاد این داشتهها را نقد کنیم. در هر صورت مهم نیست چقدر میدانیم مهم این است که چقدر تجربه و دانش داریم که دیگران نمیدانند مثل یک وبلاگ نویس که پیشنویسها و مطالب منتشر شده “نشدهاش” خیلی بیشتر از انتشار یافتههایش است.
علی جان به نظرم اتفاقا همین چیزی که بهش اشاره کردی، یعنی التزام به نوشتن چند پاراگراف کپشن روی یک عکس یا ایونت، خودش باعث میشه شما خود به خود از یه رسانه الکن و مسخره مثل اینستاگرام فاصله بگیرید.(فک میکنم این صفات لایق اینستاگرامه!) به شخصه وقتی اینستاگرام داشتم اقبال کمِ نوشته های بلند رو میدیدم.
به تجربه نظرم اینه که تو مرور مطالب شبکه های اجتماعی قدرت انگشت شست تو اسکرول کردن و ردکردن یه مطلب بلند به قدرت تصمیم گیری مغز غالبه.
با سلام
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
محمد رضای عزیز صحبت از سوء استفاده در جایی است که فکر در سمت گیری منافع در کسب وکار است وقتی که صحبت از حرکت متمم در جهت آموزش وارتقا سیستم آموزش است و نقد گذشتکان ما در روشهای آموزشی است به نظر من سیستم آموزشی متمم باید در عمل نشان دهد که چگونه قادر است متفاوت عمل کند و چگونه بعد از سه سال تلاش حالا بر بستر تلاش خود برای سرعت بخشیدن به حرکت از اندوخته خود بهره برداری میکند . و فکر کنم همه میدانند که فقط عنوان مشارکت در سرمایه گذاری در حرکت با بقیه کسب و کارهای (برج سازی و واردات کالا ) مشترک است و اهداف سرمایه گذاری و حرکت کاملا” مشخص است و از اول هم به سرمایه گذار بیان کرد ه ایم که حرکت با موضوعیت مشخص و محوریت ایجاد اشتغال و حمایت از متمم ،بعنوان یکی از اصول فکری سرمایه گذاری گرد هم جمع می شویم تا سال دیگر در شاخصه رشد مطالعه متمم در جامعه افتخار آفرین باشیم .
لذا گرچه به حساسیت شما و محافظه کاری شما احترام می گذارم ، اما باور دارم که هنر مدیریت و رهبری گاهی به استفاده به موقع از امکانات جهت رشد سیستم است .
در هر صورت مطمئن به تصمیم شما بعلت اشراف بیشتر به مشکلات و شرایط حاضر با تمام وجود احترام میگذارم .
پیروز و موفق باشید.
محمدتقی جان.
اینکه در یک مسیر چقدر تند یا کند رفتهایم، به نظرم قضاوت سادهای نیست.
مثلاً اینکه سرعت مناسب متمم چقدر بوده یا چقدر میتوانسته باشد.
به نظرم دستاورد متمم در سه سال چیز خوبی است.
حداقل همینکه رو به عقب نبوده کافی است. ما در جامعهای زندگی میکنیم که عمدهی حرکتهای رو به جلوی آن نهایتاً مشخص شده رو به عقب بودهاند.
مشکل اصلی متمم سرمایه مادی نیست.
مشکل اصلی سرمایهی انسانی است.
چند نفر را میشناسی که حاضر باشند مثلاً ۲۰۰ هزار تومان بگیرند، ۲۰۰۰ هزار صفحه کتاب بوعلی را به زبان عربی بخوانند. بعد آن را با نقد کتاب بوعلی در دائره المعارف استنفورد تطبیق دهند. بعد نتیجهی کل این مطالعات را در ۵۰۰ کلمه تحویل دهند تا بخشی از یک درس تفکر نقادانه منتشر شود؟
چنین کسی اگر اینقدر حوصلهی خواندن داشت، شک نکن الان حق خودش را ریاست کاخ سفید میدانست. نه کمتر.
مشکل ما سرمایه نیست. مشکل ما مردمی هستند که «تنبل» هستند و خواندن و فهمیدن را «واجب» نمیدانند.
مشکل ما مردمی است که اگر روزی ۲۰۰ صفحه کتاب بخوانند، آن شب با شرمندگی از مطالعهی کم نمیخوابند.
بلکه احساس میکنند «فهیم شدهاند» و «اهل مطالعه شدهاند».
گلوگاه متمم پول نیست. «آدم» نداریم.
متمم نشان داده که قادر است متفاوت عمل کند. متفاوت بودنش هم این است که داشتههایش وسوسهاش نمیکنند.
کس دیگری جز من و همکارانم بود، مطمئن باش تا حالا پا در باتلاق آموزش رسمی فرو برده بود و در این فضا نمیماند.
در کل، من دسترسیام به منابع مالی بد نیست (لااقل سرمایه گذاران زیادی هستند که هر روز و هر لحظه، اصرار دارند که کنارشان باشم و خرده پولهای چند ده میلیاردیشان را به شکلی در کسب و کار به جریان بیندازم. رویای دست نیافتنی آنها این است که بگویم این چند ده میلیارد را بدهید دست من باشد، خودم با آن کار میکنم).
منطقی هم هست که من برای پولهایی تا سقف چند ده میلیارد (به فرض آنکه توجیه شده باشم پول چاره گشاست)، طرف حساب یک، دو یا سه نفر باشم و نه یک عالمه سهامدار خرد که هر کدام «تحلیلها» و «نظرها» و «انتظارات» خودشان را دارند.
حرفم این است که فرض کنیم پول بود. بعدش چی؟
ما باید بعد از سه سال کجا میبودیم؟ (اصلاً این مردم بعد از سه هزار سال کجا رسیدهاند که ما بعد از سه سال بخواهیم به جایی برسیم؟)
برایم کمی عجیب است که محدودیت متمم را از این جنس تشخیص دادهای.
من اگر به مسئلهی پول برای متمم فکر میکنم، چون درآمد حاصل از فروش شاخصی است که نشان میدهد چقدر محصول متمم و نیاز جامعه با هم همسو هستند. ما درآمد را به عنوان شاخص عملیاتی نگاه میکنیم و نه گلوگاه عملیاتی یا هدف عملیاتی.
متمم چند محدودیت دارد که مسئلهی مالی آخرین مورد آن است.
تعبیر مولوی را دوست دارم.
شعلهی برخی چراغها را اگر بیش از حد افزایش دهی، دود میکنند. آنوقت به جای روشن کردن فضا، در و دیوار را سیاه خواهند کرد.
پیشنهادم اینه که داشتهی «حق کامنت گذاری در اینجا» رو به سرعت «با تحلیل شرایط پیچیده و غیرقابل تصور من و همکارانم که حتی یک درصدش هم در ذهن بچههای متممی قابل حدس زدن نیست» به نقد تبدیل نکنی و مصداقهای دیگری در محیط نزدیکتر به خودت رو جستجو کنی.
سلام
سال ۸۶ یه مدت بیکار بودم (کل مدت زمان بیکاری من یک هفته طول کشید.ولی از اون یه هفته هایی که برات یه سال تموم میشه).همزمان با بیکاری من جواد (برادربزگترم) در یک شرکت کارتن سازی معتبر مشغول به کاربود.برای اون شرکت نرم افزار جامع نوشته بود(تولید و برنامه ریزی) و شرکت با اون نرم افزار بازارش سکه تر شده بود.(مثلا یه نمونه از کارکرد نرم افزارش این بود که طراحی ابعاد واندازه کارتن برای قیمت دادن به مشتری از نصف روز به سه دقیقه کاهش داده شده بود)ازطرفی چون جواد همه کدهارو داشت مسلما از نظر شرکت شخص مهمی بود و حرفش خریدارداشت .(سر ماجرایی هیئت مدیره بین قائم مقام شرکت و جواد ،جواد رو نگه داشت و عذر قائم مقام رو خواست).خوب اون موقع من دنبال کار بودم که زودتر مشغول بشم چی به ذهنم رسید که از بیکاری نجات پیدا کنم؟به جواد گفتم بیا و یه کاربرای من توی شرکت ردیف کن .من طاقت بیکاری رو ندارم .اصطلاحی که جواد اون موقع به کار برد این بود که من کوپن هامو زود خرج نمیکنم .من میگفتم حتی شده باشه تو خط تولید برام یه کارردیف کن .اما درعوض جواد میگفت بیا و بهت اکسل یاد بدم .اما نرو سراغ کارگر تولید شدن. (من به اینکه کارگر خط تولید هم باشم راضی بودم و اگر جواد میخواست من اونجا استخدام میشدم )از من اصرار و از جواد انکارکه نه من کوپن هامو اینجوری خرج نمیکنم .نشون به این نشون که بعد از یاد گرفتن اکسل(به اندازه ای بیشتر از سطح متوسط) پای من به شرکتها باز شد و دیگه نمیخواستم کوپن های خودم یا بقیه رو زودیا بی جهت خرج کنم..
متشکرم
من یک خاطره بد از این نقد کردن زود هنگام یا بهتر بگم “ناهنگام” دارم که هر وقت یادش می افتم شرمنده می شم.
سال قبل ما توی یک نمایشگاه مهم غرفه داشتیم. به همین مناسبت از شهرستانها مهمانانی رو دعوت کرده بودم. یکی از مهمانها با خودش یک آدم مهم دیگه رو هم آورده بود.
تقریبا یک روز وقت داشتم و باید به این دوتا خیلی رسیدگی می کردم. هردوشون دو تا فروشنده قوی بودند و پتانسیلهای بزرگی برای ما حساب می شدن.
نمی دونم چرا عقلم از کار افتاده بود و در حین جلسات و پذیرایی چند بار از مهمان ِ مهمانمون سوال کردم : “خوب انشالله کی برای ما با فلان مرکز دولتی مهم برای محصولاتمون حرف می زنین؟” هی آقاهه می گفت وقتی برگشتم، حتمن.
دست آخر دم آسانسور وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم و من باز یادآوری کردم که منتظر فروش به فلان مرکزم، آقاهه با پوزخند گفت: خانم فلانی خیلی عجله داری، تمام روز رو به فروش به اون مرکز فکر کردی! بزار پام برسه به شهرم چشششششششممممم !!
فک کنم می خواست منو بزنه یا بگه بیا این پول پذیراییتون و دست از سرم بردار 🙁
یعنی نشده به اون روز و اون نمایشگاه فکر کنم و از خودم خجالت نکشم. نشون به این نشون که همچین یک فرصت عالی رو سوزوندم که خودم دیگه روم نشد بهش زنگ بزنم و حتی احوال پرسی کنم، چه برسه به یادآوری فروش:((