رها جان. دنیای ما، دنیای داستان های شگفت انگیز است…
در مورد انسانها و حیوانها و شهرها و بسیاری از موجودات، داستان های شگفتی نقل می شود. داستانهایی که بخشی از آنها حقیقت و بخش دیگری از آنها افسانه است.
کم نیستند افرادی که وقت خود را صرف جستجو و «اعتبارسنجی» این «شنیده ها» میکنند.
بررسی کن و ببین حجم عمده ی تحقیقاتی را که هدفشان یک پرسش بوده است: «فردی به نام عیسی وجود داشته است یا خیر؟».
یا تحقیقاتی که انجام شده برای بررسی اینکه آیا واقعاً شخصی به نام «رستم» وجود داشته یا نه؟ و اگر بوده، شباهتها و تفاوتهای او با رستمی که من و تو میشناسیم چیست؟
یا اینکه آیا واقعاً عمر کلاغ ها آنقدر که میگویند، طولانی است؟
یا اینکه که آیا واقعاً «نرون»، برای ترسیم ساده تر یک شهر سوخته، تصمیم گرفت «رم» را به آتش بزند؟
من هم، همیشه به این سوالها فکر میکردم و از زمانی که اینترنت متداول شد، امکان بیشتری بود تا به جستجو و تحقیق برخیزم.
روزی بر دیوار یکی از کاخ های نرون در رم، نوشته ساده ای خواندم که دیدگاهم را به کلی تغییر داد:
«می گویند معلم نقاشی نرون، از او خواست که شهری را در حال سوختن ترسیم کند. نرون گفت: میخواهم طبیعی ترین آتش را نقاشی کنم. بگویید که شهر را به آتش بکشند. معلم پرسید: حیف نیست که عظمت رم طعمه ی حریق شود؟ نرون گفت: شهر را آتش بزنید. بر خاکسترش رم دیگری خواهم ساخت، عظیم تر، مجلل تر و زیباتر.
هیچکس نمیداند که این داستان تا چه حد واقعیت دارد. اهمیتی هم ندارد. این داستان دو پیام مشخص دارد: نخست اینکه نرون، آنقدر رفتارهای دیوانه وار داشته، که چنین داستانی در موردش پذیرفته و نقل شود و دوم اینکه، مستقل از نرون، برای مردم چنین رفتاری از پادشاهان، آنقدر آشنا و قابل درک بوده است که این داستان را سینه به سینه برای فرزندان خود نقل کنند…»
از آن روز به بعد، من هم بیشتر به «تصویرهای ذهنی» فکر میکنم تا «واقعیت عینی».
آنها که باسوادترند، بعداً احتمالاً به تو واژه های زیادی خواهند آموخت: «آرکتایپ» یا «نماد» یا «سایکوتایپ» یا … ولی من همین «تصویر ذهنی» را بهتر می فهمم.
وقتی به جای «واقعیت مستند»، به «تصویرهای ذهنی» فکر میکنی، راحت تر و بی دغدغه تر الهام میگیری. برایت گهگاه از این تصویرهای ذهنی خواهم گفت.
از جمله تصویرهای ذهنی زیبایی که من دوست دارم، «تصویر عقاب» است.
میگویند از میان حیوانات، عقاب تنها حیوانی است که میتواند مستقیماً به خورشید خیره شود.
میگویند عقاب زمانی که تمام پرندگان برای فرار از باران، به دنبال سرپناه میگردند، برای رهایی از باران، به بالای ابرها صعود میکند.
میگویند عقاب، پس از پایان نخستین نیمه ی عمر خود، مکان خلوتی پیدا میکند و نوک و چنگال های خود را چنان بر سنگ ها می ساید، تا ناخن ها و نوک جدیدی روییده شود و بتواند زندگی را مانند جوانان ادامه دهد.
بزرگتر که بشوی، خواهی فهمید که هیچیک از اینها «واقعیت زندگی عقاب» نیست. اما باور کن که اینها همه میتوانند «حقیقت زندگی تو» باشند.
نگاه کردن به نور حقیقت، چشمان تو را خواهد سوزاند. اما برای آسایش خود، نگاهت را به دروغ ها خیره نکن. کم نیستند مردمی که آسایش را در پشت کردن به خورشید و خیره شدن به نور شمع، جستجو میکنند.
در زیر سرپناه ها، از باران مصیبت ها در امانی اما «تلاش و تقلا و پرواز بر فراز ابرها» را هرگز با «سکون سرپناه ها» معاوضه نکن. زندگی در زیر یک سرپناه، امن ترین سبک زندگی است. اما تو برای آن آفریده نشده ای.
دیر یا زود، خواهی فهمید که باورهای تو، ارزش های تو، اعتقادات تو، آموخته های تو، دیگر چنگال و دندانی چنان تیز نیستند که بتوانند ادامه ی زندگی تو را تسهیل کنند، یا باید فرسوده شوی و بمیری و یا در خلوتی، به رنج و درد و زحمت، تمام باورها و اعتقادات فرسوده ات را کناری نهی تا بتوانی باقی زندگی را محکم و مسلط، در چنگ های خویش بگیری.
درست میگویند: «باور فرسوده» میتواند «ذهن آسوده» با خود به همراه داشته باشد. اما تو عقاب زندگانی باش…
سلام محمد رضا
اون موقع که این نامه ها رو می نوشتی من جز دوست های تو این سایت نبودم، الان هر چند وقت یه بار میام یه سری به نوشته های قدیمی ترت میندازم و لذت می برم….
عقاب بودن سخته ولی لذت بخشه
ممنووون
نامه هاتون به رها سوا از برانگيختگي كنجكاويم ، خيلي باهام حرف ميزنن، در شروع فصل سفر تنهايي زندگيم و سختيهاش اون هم بعد از مدتي طولاني زندگي بدون آگاهي و عادتهاي عجين شده، كلمه كلمه ي متنهاي شما مثل نسيم خنك ، يا نور كم سويي كه اميد رو نويد ميده مي مونه ، ذره ذره سعي مي كنم هضم كنم و بفهمم ، البته سعي مي كنم ، تا معناي فلسفي و عميق اونرو درك كنم، گاهي لذت درك اونقدر شيرينه كه مي تونه بارسنگين و تلخي تجربيات جديد رو سبك كنه
براتون آرزوي سلامتي روز افزون دارم و خداروشكر مي كنم بخاطر آشنايي با شما و دل نوشته هاتون
salaaam:)
in name ro az in jahat dus daashtam ke hale in roozhaye khodamo tush mididaam
makhsoosan paragraphe akharesh ke binazir bood
mamnoonam Mohamadrezaye aziz be khatere qalame zibat
ای برادر قصه چون پیمانه است معنی اندر وی بسان دانه است دانه معنی بگیرد مرد عقل ننگرد پیمانه را چون گشت نقل
تو عقاب زندگاني باش!
عالي بود اين جمله محمد رضاي پدر…
كأس به جاي وقت تلف كردن به دنبال كشف واقعيا يكم بيشتر تصوير سادي ميكرديم….
سلام
خوب است به رها ياد آور شويم كه عقاب بعد از پريدن در بالاي ابرها به آشيانهاي گرم و آرام براي تجديد قوا نياز دارد تا پس از بازسازي قواي پريدن در مكاني امن، به پريدن در اوج ادامه دهد.
خوب شد بچه ای نداری که اسمشو رها بذاری وگرنه میشد شکل دختر تو شبکه سه
شعر عقاب رو به صورت مناسب برای پرینت در ۲ صفحه دراوردم برای خودم
و گفتم خوبه که اون رو برای دانلود قرار بدم چون به نظرم خیلی خوب از آب دراومد:
http://bayanbox.ir/id/4776468848919591321?info
من عاشق عقابم محمدرضا …..از اون بیشتر “هما” که شبیه عقابه رو دوست دارم که بلندتر میپره بالهای بزرگتری داره و حیوونیه که مونوگامیه!!! …….هما هم افسانه و واقعیت های زیادی داره که من باهاش خیییییلی زندگی کردم!!!! ینی همون تصویر ذهنی من از هما خیلی قشنگه !!!
ممنونم استاد.
حس رها رو میشه با تمام وجود لمس کرد… ممنونم که بهمون فرصت دادید مثل فرزندتون این حس رو تجربه کنیم حتی خیلی زودتر از او ….
همیشه از خدا بابت بودن شما تشکر میکنم..
متاسفانه تجربه معلم قوی تریست. افسوس که از ازل افراد زیادی خواسته اند معلم بشریت شوند، عده ای از همان ابتدا سر باز زدند و عده ای همراه شدند و باور کردند که حقیقت را می دانند. اما تو خود میدانی روزگار چه درس هایی به انسان میدهد، چنان که با ذره ذره ی وجودت می فهمی، آن وقت طوری حرف میزنی که همه فکر می کنند می فهمند، اما تنها اقلیتی درک می کنند.
ای کاش واقعا میشد این تجربه را به فرزندانمان انتقال دهیم، شاید بشریت به مرتبه ای بالاتر می رفت.
در راستای این نامه :
من توی بخش قبلی لینکی رو گذاشتم و یمخواستم حرفی رو اعتبار سنجی کنم و البته کسی زیاد به من کمک نکدر.
به هر حال این شعر عقاب آفای دکتر پرویز ناتل خانلری شعر فوق العاده ای هست که به هر بار هم میخونمش بیش تر از قبل
ازش می فهمم:
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي کشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي ز پي چاره کار
گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران
شد پي بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاريست حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون زشمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی
بکنم آنچه تو ميفرمايی
گفت: ما بنده درگاه توایم
تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بود فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولي در دل خويش
گفتگويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نيازست چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايدت از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است اين که مرا تيز پرست
ليک پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سيري نيست
مرگ ميآيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت و جاه
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافتهاي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کردست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليدست که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز؟
رازي اينجاست تو بگشا اين راز
زاغ گفت : گر تو درين تدبيری
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
ديگران را چه گنه کاين ز شماست
زآسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا به جايي که بر اوج افلاک
آيت مرگ شود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافتهايم
کز بلندي رخ بر تافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمانست
چاره رنج تو زان آسانست
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
طعمه خويش بر افلاک مجوي
آسمان جايگهي سخت نکوست
به از آن کنج حياط و لب جوست
من که بس نکته نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
آشيان در پس باغي دارم
وندر آن باغ سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست
خوردنيهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا
گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و کوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت :خواني که چنين الوانست
لايق حضرت اين مهمانست
ميکنم شکر که درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند؟
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
گيج شد، بست دمي ديده خويش
دلش از نفرت و بيزاري ريش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زينها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت : کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی
گند و مردار ترا ارزاني
گر بر اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
رفت و بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهاي چند بر اين لوح کبود
نقطهاي بود و سپس هيچ نبود.
ممنونم سام. جای این شعر، همین جا بود. باز هم ممنونم.
بابایی؟
چی شد این لایک کامنتا؟ گفته بودی دنبال یه پلاگین ساده و سبکی که برای سایت مشکلی ایجاد نکنه ،پیدا نشد؟
یعنی الان همه بیان و زیر این شعر قشنگی که سام اینجا برامون نوشته .بنویسن خوب بود سام ،لذت بردیم…
اونوقت به دوستات نمیگی که تعریف وتمجید لازم نیست .مخالفت بدون دلیل هم خاصیت نداره؟
پس اگه اجازه بدی من هم میگم .ممنونم سام .خیلی قشنگ بود 🙂
من این تیکه شعرو خیللی دوست دارم:
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار ترا ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
سلام
مرسی سام، بسیار لذت بردم.
ممنون خیلی زیباست
قبلا خونده بودم ولی اینجا واقعا چسبید!
در بیت ” معدن پشه ، مقام زنبور ” باید دقت بیشتری کرد . هرگز زنبورها بر روی کثافات نمی نشینند و مقام زنبور ها عمومأ نافه عطرآگین گلها و گلبرگ هاست و من با کسب اجازه از روح سترگ شاعر گرامی استاد خانلری بیت یاد شده را نه تغییر که جرئت و جسارت آن را ندارم ، بلکه به این صورت برای خود می خوانم و بیشتر لذت می برم ( معدن پشه ، مقام مگسان )
فوق العاده بود
امیدوارم زمانهای فرود و همنشینیم با زاغها، خیلی کمتر از زمانهای اوج گرفتنم باشه
متشکرم 🙂
ممنون ممنون ……..
به نظرم برای درک اینکه چرا نرون این کار رو کرده باید تا جایی که میتونیم و امکانش هست خودمون رو جای اون و در موقعیت تصمیم اون بذاریم یا تصور کنیم بعد میشه قضاوت کرد راجع به آدمها محمد رضا جان.باورهات رو دوست دارم چون به نظرم اینها هستند که به آدم تعالی می بخشند نه باورهای امروزی که امتحانشون رو پس دادند .به قول تو اسمها مهم نیستند و باورها مهم هستند دوست خوبم.
تا حالا شده دیگه نخواید این قدر منطقی و بزرگمدارانه زندگی کنید؟ تا حالا شده دلتون بخواد مثل خیلی از آدمهای اطرافتون به خاطر چیزهای خیلی ساده خوشحال بشین؟(یه جورایی سر خوش باشین؟) تا حالا شده حس کنید به یه دنیای دیگه ای احتیاج دارید که بشه توش آرمانگرایانه زندگی نکرد؟ تا حالا شده به خودتون بگید ” باشه من اون رابین هودی نیستم که آرزو داشتم”؟
اگر احیانا موقعی بوده که چنین احساسی براتون مستولی شده چه کردید؟!
شما با کسر جزئیات سن خوانندگانتون برای رها های زیادی نامه می نویسید.
ممنونم که این نامه ها رو در کشوی شخصی میزتون فقط برای رها ذخیره نمیکنید.
ولی سپید جان ماههاست که برای رها نامه نوشته نشده 🙁