دو خاطره از گذشته های دور در ذهنم مانده و پاک نمیشود:
صحنه اول – انباری برای گندم در حوالی میدان راه آهن بود و موشهایی که هر روز به گندمها دستبرد میزدند. دوستان من به هیچ روشی نتوانسته بودند محل ورود موشها را کشف کنند. دوستم تعریف میکرد که شبی انبار از گندم خالی بوده و گندم ها را روی میزی گذاشته بوده که می بیند، موشها از چراغ بالای میز، آویزان شده اند. هر یک دم دیگری را میگیرد و زنجیری ساخته اند تا سایر موشها بیایند و گندم ها را ببرند…
صحنه دوم – که قبلاً در وبلاگم تعریف کرده بودم – مغازه فروش حیوانات دریایی بود و خرچنگهایی که همه زنده در یک ظرف بودند و هیچکدام فرار نمیکردند، چرا که هر کدام پا بر روی پشت دیگری میگذاشت، دیگر خرچنگ ها او را پایین میکشیدند تا امکان نجات را از او بگیرند و همه سرنوشت یکسانی را تجربه کنند.
جامعه ما – حداقل تا آنجا که من تاریخش را میشناسم – چند دهه ای است گرفتار تفکر خرچنگی است (شاید قدمت آن به قرنها برسد اما من این چند دهه را با اطمینان میگویم). ما همانهایی هستیم که خیامی ها، برایمان بزرگترین خودروسازی خاور میانه را ساختند – که در زمان خود پیشروترین هم بود – و کمک کردند که ما همه رفاه و لذت خودرو سواری را تجربه کنیم، اما چشم نداشتیم که کشتی تفریحی آنها را در شمال کشور ببینیم. با ایروانی و کفش ملی هم چنین کردیم. مثالهای بسیار بهتری هم دارم که اینجا جای نوشتنش نیست.
درد جامعه ما، این است که پیشرفت غریبه را می بینیم اما از پیشرفت یکدیگر لذت نمی بریم. بی دلیل نیست که اگر ویترین کتاب فروشی ها را در جستجوی الگوهای موفق کسب و کار بگردید، قبل از هر چیز، دستتان به کتابهای استیو جابز و بیل گیتس و وارن بافت و … می خورد. من طی سالها کار با مدیران موفق ایرانی، الگوهای بسیار ارزشمندی را در آنها یافته ام، که به دلیل همین فضای فکری، ترجیح میدهند نامشان بر سر زبان ها نیفتد.
یک بار نوشته بودم: ما ترجیح میدهیم مدیرعامل شرکتمان، پیاده برود و ما همه پشت سرش پیاده باشیم، تا اینکه او بنز سوار شود و ما پراید سوار باشیم. ما ترجیح میدهیم که علیرضا شیری و شیری ها، دغدغه نان شب داشته باشند و ما هم با آنها در کلاسها و همایشها همدردی کنیم، تا اینکه آنها را آرام و موفق و شاد ببینیم و از آنها بخواهیم دست ما را هم در مسیر آرامش و رشد و پیشرفت بگیرند. ما از این ترجیح ها کم نداریم…
پیکر جامعه، مانند پیکر انسان است. دست غذا را بر میدارد، دهان طعم آن را می چشد، معده با تحمل ترشی اسید، آن را هضم میکند، خون حمل میکند و مغز هدایت این بازی پیچیده را بر عهده میگیرد.
روزی که دست، بر کار دهان رشک برد،
یا معده در اعتراض به آسانی کار روده، اعتصاب کند،
یا مغز، ترجیح دهد مدتی را از کار بابستد و استراحت کند،
روح، جسم را ترک میکند. پیکری میماند، مرده و بیجان. خوراک کرمها و کفتارها.
چنان که امروز، جامعه ما، با چنین مرگی دست و پنجه نرم میکند، هر چند هنوز گرمیم و نمی فهمیم…
در سال جدید، حداقل آرزو می کنم، خداوند «خرچنگ صفتی» را از ملت ما بگیرد و «روحیه موشها» را در جانمان جایگزین کند.
که انسان بودن برای بسیاری امثال من، رویایی دور از دسترس است…
آخرین دیدگاه