پیش نوشت: آنچه میگویم، خاطرهای از یک دوست و همکار سابق است که نام خانوادگیشان را تغییر دادهام (اگر چه ماهیت و معنای نام جدید هم بسیار نزدیک است). البته وقتی از خودشان اجازه گرفتم، گفتند که به نام خودم بگو. اما باز هم من، ملاحظه میکنم.
مقایسه خوشدلانه
آقای خوشدل حدود ده سال پیش، همکار ما بودند. ایشان در کارهای خدمات و نظافت و سایر کارهای مشابه، به ما کمک میکردند. با من یکی دو سال اختلاف سن داشتند.
همیشه رأس ساعت ۸ وارد شرکت میشدند. انتظار ذهنی من این بود که بهتر بود ایشان حداقل یک ربع زودتر میآمدند تا کمی فضا را سر و سامان دهند. اما هرگز دلم نمیآمد مستقیماً به ایشان چیزی بگویم (ضمن اینکه آن یک ربع دیر آمدن ظاهراً در رضایت او بسیار بیشتر اثر داشت تا اثر یک ربع زود آمدنشان در حال و هوای بچهها).
من هم طبق عادتی که از نخستین ماههای کار کردنم تا امروز حفظ کردهام، کارم را زود شروع میکردم.
حدود ۶ صبح (قبل از اینکه ترافیک شهری و طرح ترافیک و هر چیز دیگری آغاز شود) میز کارم را دستمال میکشیدم و کار را شروع میکردم.
نخستین قوری چای را خودم دم میکردم و معمولاً با قوری دوم، آقای خوشدل سر میرسیدند.
بعد از سلام و احوال پرسی، جملهی ثابتی از روی عادت رد و بدل میشد. به آقای خوشدل میگفتم: قوری رو خالی نکنین. تازه دمه. برای خودتون هم بریزید.
یک روز که به دعوت آقای خوشدل در آبدارخانه نشسته بودم تا با نان بربری تازه صبحانه بخورم، به شوخی گفتم:
خوشدل. چه حسی داری مدیر عامل صبحها برات چایی دم میکنه؟
گفت: خیلی خوبه آقای مهندس. عالیه.
گفتم: منم دوست دارم. لذت میبرم. اما واقعاً هیچوقت معذب نمیشی؟ راحتی؟
گفت: بله آقای مهندس. خوب اگه من قرار بود ۶ صبح سر کار باشم و میز کار دستمال بکشم که الان جای شما نشسته بودم.
اما به نظرم میارزه که کارم کمی پایینتر باشه اما کمی بیشتر بخوابم.
شاید اگر هوا کمی گرمتر بود و بیابانی دم دست بود، باید جامه میدریدم و به بیابان میرفتم.
آن زمان این صحبت آقای خوشدل به یکی از شوخیها میان همکاران تبدیل شده بود. هر کس میخواست بگوید که تمایل به انجام یک کار سخت ندارد، از ادبیات مشابه او استفاده میکرد.
آن زمان برای این سبک فکر کردن، اصطلاح مقایسهی خوشدلانه را به کار میبردیم.
به این معنا که یک نفر (یا یک سازمان یا یک کشور یا یک فرهنگ) با یک نفر دیگر (یا یک سازمان دیگر یا یک کشور دیگر یا یک فرهنگ دیگر) تفاوتهای جدی دارد. اما آن تفاوتها را جدی نمیگیرد یا اگر هم جدی میگیرد، ریشهی آن تفاوتها را به درستی تشخیص نمیدهد و آنها را به مسائلی کوچک و بیاهمیت ربط میدهد.
به نظر شما با چند میلیون خوشدل، به هفتاد و پنج میلیون نفر رسیدهایم؟ 😉
مدتی است است من هم به همین دید رسیده ام، چون حداقل باعث می شود آرامش بیشتری داشته باشم.
وقتی که بعضی کارهای ساده را کارمندان نمی توانند انجام دهند، من دیگر چه بگویم.
چند مدت پیش بود درب ورودی واحدِ شرکت دچار مشکل شده، چون سفری در پیش داشتم نتواستم که مشکل را حل کنم. به کارمندان گفتم درب را فقط ببندید دیگر نیاز نیست قفل هم بکنید. یک روز قبل از سفر که من زودتر از کارمندان (برخلاف همیشه) به شرکت نیامده بودم، زنگ زدند و گفتند درب باز نمی شود. گفتم یکم باهاش ور برید باز میشه.
دیگه خودم آمدم درب را در عرض ۱ دقیقه باز کردم(باور کنید نه قلقی داشت نه چیزی). تعجب من از این است که حاضر شدند در سرمای راه پله بمانند تا من بیایم اما آن وقت را که منتظر من ماندند را تلاش برای باز کردن درب نکردند(همین الانم دارم تعریف می کنم خونم به جوش میاد)
به دوستم گفتم اگر من بودم هر طور بود در را باز می کردم ولو از پنجره راه پله بپرم روی بالکن. ولی این ها حتی تلاش ساده را هم انجام ندادند.
فقط یک جمله باعث می شود من را آرام کند:
اگر آن ها مثل من فکر می کردند خودشان شرکت داشتند و کارمند داشتند و جای من نشسته بودند.
سلام محمدرضا
داستان هايي رو كه تعريف ميكني خيلي دوست دارم. داخل همه شان يك تجربه خوب و پر از درس هست.
واقعاً هم انسان هايي كه در جايگاه هاي خوب هستند و البته اگه آن جايگاه را از راه غيرطبيعي بدست نياورده باشند، تلاششون را انجام داده اند و شب بيداري ها داشته اند و حالا دارند لذتش رو ميبرند. تازه همين الانش هم بازهم دغدغه و استرس زيادي رو به نسبت كارمندهاتحمل مي كنند. كل زندگي انتخاب است.
اینکه این آدمهای خوش دل بخواهند نصیحت هم بکنند خیلی زجرآوره. تصور کن کسی که اصلا هیچ اطلاعی در خصوص وظیفه شما کار شما یا حتی مشکلات شما نداره و حتی نمیتونه تصور کنه و اگر تلاش هم بکنه نخواهد فهمید بعد بیاد به قول شما خوش دلانه نظر بده تحلیل بکنه یا شما را نصیحت کنه . هیچوقت از این افراد نباید سوال پرسید و حتی هر موقع هم که خواستند نظری بدن یا قضاوتی بکنند باید آدم خودش رو به ناشنوایی بزنه و یا پا بزاره فرار . من که خیلی در این جور مواقع اذیت میشم و اعصابم ضعیفه. نمیتونم مثل شما آروم باشم و یا این حرفارو برای شوخی تکرار کنم .
سلام چرا صفحه برای من به روز نمی شه؟!!
درست شد. ببخشید. ممنون میشم این رو پاک بفرمایید
سلام.
هستند کسانی که مرتب به من می گویند بابا خوش به حالت کاش ما هم جای تو بودیم.
و منظورشان را این گونه توضیح می دهند که حاضرند مو نداشته باشند و مثل من و بقیه ی کسانی که مو ندارند، شانس داشته باشند(!)
اولا، من به شانس بجز به معنای لغوی آن «فرصت» اعتقادی ندارم.
ثانیا، حتی با معیارهای آنها، من خوش شانس نیستم، میزان بسیار کمی، در بعضی موارد، «شانس» دارم و در مقابل، خیلی خیلی بیشتر از آن اهل «جان کندن» هستم.
اصولا برای هر چیزی که دیگران تلفنی و راحت به دست می آورند، من جان می کنم. جان کندن به معنای واقعی کلمه.
و یک سوال از شما: وقتی نتیجه ی تلاش های سخت شما را با طعنه و کنایه به چیزهای بی ربط ارتباط می دهند، چه حالی پیدا می کنید و چه واکنشی نشان می دهید؟
برقرار باشید.
به نظرم از این مقایسههای خوشدلانه کم نداریم، اون هم در تمامی سطوح و ردهها. آخرین موردش رو که وقتی از یکی از آشنایانم شنیدم و بعدش واقعا به بهرههوشی او شک کردم این بود: «اگر من هم دختر بودم و اسمم طاهره بود الان به جایی رسیده بودم که تو رسیدی!»
راستش اون موقع که این رو شنیدم نمیدونستم واکنش صحیح در چنین مواقعی چی هست. وگرنه ما بیابون این دور و اطراف خیلی زیاد داریم 😉
القصه عرض کنم بنده رو یاد رفیقم انداختید که بعد از عمری دانشجویی و سربازی و بیکاری از من خواست کار پیدا کنم واسه ش.
ما هم گشتیم و گشتیم یه کار پاره وقت باحال با حقوق مناسب واسه آقا پیدا کردیم. (باحال از اونجا که رئیس ایشون همسایه شون تو کرج از آب دراومد و صبح به صبح و هر عصر با ماشین شخصی میبره و میارتش تهران، زحمت نهار رو هم آقای رئیس میکشه، کل کارش هم آپدیت یه فایل اکسل هست و از همه مهمتربا اصول و روال بازرگانی کالا هم داره آشنا میشه، دو روز در هفته رو هم نمیره!)
با همه این اوصاف دیروز بهم میگه پوریا من واقعا نمیتونم صبح ساعت ۷ از خواب پاشم! میخوام نرم دیگه سرکار!
ینی به قول شما اگه بیایانی بود و هوای گرمی، میشد پا به فرار گذاشت.?
از دیشب این موضوع ذهنم رو مشغول کرده
راه حل چیست بنظر شما؟
ذاتیه! یا اکتسابی؟!
چه عواملی در اون نقش داره؟
هنوز تو کف جواب آقای خوشدل موندم خیلی رندانه بوده. شاید اگه منم آقا بودم و زمستان نبود یعنی پاییز. الان جامه دریده و فلان… من یه عقده خوشدلانه مدیریتی دارم. یکی از دلایلم برا مدیر شدن اینه که صبح ماشین بیاد دنبالم منو ببره اداره و بعد برگردونه. سخت ترین کار برام رفتن به اداره اس. نخندین به من. آرزو دیگه. ولی واقعا یه سوال چرا خدماتیا تو اداره ها اینقدر مشکل دارن؟ شاید به این دلیله که خیلی کم امکان پیشرفتشون هست و انگار تا ابد به اونها به چشم خدماتی نگاه میشه.
من خودم درگیر زاویه ی دیگه ای از چنین مقایسه ی خوشدلانه ای بودم. وقتی کسی میگفت که چرا فلان فردی که پیشت کار میکنه، کارش رو درست انجام نمیده و تو باید همیشه کارش رو چک کنی و انگار انجام دادن و ندادن کارش فرقی برای شما نداره و…، میگفتم خب اگه قرار بود مثل من کار کنه که میشد من!
و هنوز هم این توجیه رو از خیلی ها می شنوم. اما به نظرم اشتباهه.
بعد مدتها به این نتیجه رسیدم که آوردن چنین توجیهی به این دلیل بود که من نه استخدام بلد بودم و نه آموزش و هویت دادن و نه مدیریت کردن و نه اخراج.
محمدرضا، یه سوال ازت میپرسم وامیدوارم جامه ندری و به بیابان نری.
میگم ،تو چجوری از ساعت ۶ تا ۸ که آقای خوشدل میرسید، یه قوری چای رو تنهایی میخوردی؟
پس نتیجه ای که من به عنوان یه خوشدل میتونم بگیرم اینه که بین میزان چای خوردن مدیران و میزان موفقیتشون همبستگی مثبت وجود داره 🙂 (البته جای شکرش باقیه که رابطه علی بینشون نمیبینم)
پی نوشت: شوخی جمعه شب بود. جهت شارژ روحیه خودم و دوستان که فردا(شنبه!) میخوایم دوباره بریم سر کار، اونم ساعت هشت!
سامان جان. جهت اطلاعت قوریها در ابعاد و طرحهای مختلف تولید میشن. ضمناً میزان چای که آدمها در قوری میریزن کاملاً میتونه متفاوت باشه.
در واقع از داستان من اطلاعات زیادی در مورد عادات چای خوردن من به دست نمیاد. اما از کامنت تو مشخصه که در هر قوری حداقل دو یا سه پیمانه چای دم میکنی.
بعید میدونم بشه رابطهی همبستگی بین میزان چای خوردن و موفقیت استخراج کرد.
اما اگر قرار باشه رابطهی همبستگی وجود داشته باشه، شاید بین «تمایل به چای ریختن و نظافت به صورت شخصی (به جای استفاده از همکاران خدماتی)» و «موفقیت» بشه رابطهای برقرار کرد.
راستش من در یک تقسیم بندی ذهنی آدمها رو به دو دسته تقسیم میکنم:
یکی کسانی که مدیریت رو به معنای قرار گرفتن بر راس یک هرم میدونن. اینها شاید از صبح با ذوق میرن سر کار که اتفاقاً یک نفر منشی براشون چند بار تلفن وصل کنه و یا یک آبدارچی، چای بیاره یا از چند نفر حساب و کتاب بکشن.
حتی در حرف زدن این آدمها میتونی بفهمی که وقتی عنوان مدیر رو در مورد خودشون به کار میبرند، قدشون یکی دو سانت بلندتر و ایرِکت میشه (انگلیسیش رو مینوشتم سیستم فیل گیری خنگ، احتمالاً دلگیر میشد).
اما دستهی دومی هستند که حتی اگر هم خودشون رو در راس هرم بدونن، هرم رو وارونه تصور میکنند و وزن و بار و فشار مسئولیت تک تک آدمهای مجموعه، شونههاشون رو آزار میده.
این آدمها، بر خلاف دستهی اول، با غرور و تبختر بین همکارانشون راه نمیرن. چون واقعاً باور ندارند که در جایگاه بهتری هستند.
صرفاً احساس میکنند جایی که بلدند باشند و میتونن باشند هستند و البته اینجا براشون راحت نیست.
اما از داشتن بار زندگی و مسئولیت همکاران خوشحال میشن (خوشحالی و حال خوش، با شادی فرق داره. شاد بودن و لذت بردن الزاماً حال خوش ایجاد نمیکنه).
فکر میکنم اینها حتی در خلوت خودشون هم از مدیر بودن لذت نبرند و هر بار که این واژه رو به کار میبرند بار سنگینش آزارشون بده.
اینها بیشتر «مسئول بودن» رو حس و لمس میکنند.
بزرگ این انسانها، میشه کسی که بعد از ترور شدن، فریاد میزنه: رها شدم و رستگار شدم (امام علی).
کوچیکشون هم روز بازنشستگی، با لبخند کیفش رو برمیداره و از کار بیرون میاد و عمیقترین نفس زندگیش رو میکشه.
پی نوشت: ببخش که جمعه شبت رو با روضه تموم کردم. راستش اومده بودم شوخی کنم. نشد.
یک وقتی بود که من با رییس هیات مدیره شرکت درددل می کردم که این بچه های خدمات شرکت خیلی بی توجهند و خیلی چنینند و چنان.. (که البته همه حرفهایم منفی بود). رییس هیات مدیره جواب داد اگر قرار بود همه اینهایی را که دلت می خواهد، داشتند که دیگر خدمات نبودند!
آن روز این حرف را به سادگی گوش کردم و خندیدم. ولی امروز بهش باور دارم. باور دارم که من اگر مدیرعامل هستم باید و باید و باید از همه توجهم و وظیفه شناسی ام بیشتر باشد. و باور دارم که اگر کسی همین یک خاصیت را به طور فوق العاده و ممتاز نسبت به دیگران داشته باشد، حتمن در این مملکت آینده روشنی خواهد داشت. به نظرم همین یک خاصیت افراد را متفاوت با دیگران می کند. بس که چیزی به نام احساس مسئولیت در بین ما نایاب است.
در تمام دوران کاری ام به جز یک نفر و خودم، ندیدم که کسی به کارش و محل کارش و همکارانش به عنوان سرمایه های خودی نگاه کند نه غریبه. نگاه کارمندی بین ما رواج دارد. شاید چون اداره های دولتی مان به چاه نفت وصل بودند و داشتن و نداشتن این خاصیت در آن سیستم دولتی فایده ای برای کسی نداشت و اصولن این فرهنگ از بچگی در ما پرورش داده نمی شود. پدران و مادران و بزرگترها به آدمی که سالهای اول کارش را طی می کند، می گویند خیلی بار بر ندار وگرنه همه کارها روی دوش تو خواهد بود. یا اینکه کار مال تراکتور است نه آدم.
به نظر من اینها فرهنگ است و فرهنگ نسل به نسل منتقل می شود. در تمام این سالها که کار می کنم سعی کردم فرهنگ سازی کنم. کمی هم موفق شدم. البته به کمک پول. برای تغییر نگاه و فرهنگ امتیاز مثبت و پاداش دادم. ولی هنوز هم گاهی به شدت دلتنگ می شوم وقتی می بینم نگاه بیش از هفتاد میلیون ایرانی همان نگاه خوشدلانه است.
نوشته ای از آقای امیر تقوی می خواندم که گفته بودند: “انگار که نسل ما، کشور دشمن را تسخیر کرده و قصد دارد تا در کوتاهترین زمان ممکن همه چیز آن دشمن فرضی از فرهنگ تا محیط زیست و اقتصاد را به زوال و نیستی بکشد. ”
متاسفانه ما بلد نیستیم به راحتی و شادی و موفقیت جمع فکر کنیم و همه چیز را فردی می بینیم. و بدتر از آن برای خیلی از ما منفعت جمع، اگر قرار باشد دستاورد ما باشد، ناراحت کننده است و حس حماقت بهمان می دهد.
و جالب است که آن همه خواندیم و نوشتیم که ” دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما بکاریم و دیگران بخورند”.
چرا؟ چرا این قدر با ممالک توسعه یافته متفاوتیم؟ با اینکه صاحب تمدنیم؟؟
وقتی تقویم بدست میگیریم، تعطیلی ها را میشماریم
وقتی میبینیم یه روز بین دو روز تعطیل هست، میگیرم کاش اون یه روز رو بین التعطیلی اعلام کنند…
بنظرم غیر خوشدل ها رو بشماریم، زودتر به آمار تعداد میرسیم!
همیشه از خودم پرسیده ام که دلیلش چیه که ما خوشدل هستیم؟!
اولین گزینه ای که به ذهنم رسید اینه که اکثرا افراد بر اساس استعداد و شایستگی هاشون بر سر کار نیستند…
محمدرضای عزیز سلام
همیشه سعی کردم که جز این خوشدل ها نباشم ولی با دقت بیشتر که بهش فکر میکنم میبینم منم گاهی اسیر این مقایسات بوده ام و خدا کنه که رها بشم ازشون.
پی نوشت:
نزدیک یه هفته ای مسافرت بودم و شرایط این رو نداشتم که نوشته هات رو بخونم، سایت رو چک میکردم میدیدم مطلب میذاری ولی فرصت نمیکردم بخونمشون.
الان که رسیدم خونه همشون رو پشتسر هم و تند تند خوندم( باید دوباره بخونمشون) الانم بیشتر خواستم بگم دلن برای اینجا ، شما ، بچه ها تنگ شده بود و کلی انرژی مثبت گرفتم الان که تونستم دوباره اینجا باشم.
ممنون 🙂