این عکس را چند روز پیش ثبت کردم.
بین ساکنان سرزمین اینستاگرام، رایج است که زیر چنین عکسهایی چند جملهی عمیق یا عمیقنما مینویسند.
سالادی از کلمات راه و جاده و خورشید و آسمان هم میتواند زیبا باشد.
بعضی دوستان هم، در سایت گنجور یا در میان غزلیات سعدی، کلیدواژهی راه یا آب یا چاه یا کاروان یا یار یا حتی آسفالت را جستجو میکنند و اگر بیتی با این واژهها پیدا شد، به عنوان کپشن مینویسند.
اما امیدوارم عذر من را بپذیرید و نامربوط بودن چند جملهی را که به بهانهی این عکس مینویسم، بر من ببخشید.
یکی از تفریحات من، ایستادن کنار جاده و اتوبان، نشستن روی پلهایی که سقف خیابانها و اتوبانها شدهاند، و قدم زدن بالای تپهها و هر جایی است که نمایی از انسان و خودرو را پیش چشمم میآورد.
انسانهایی با سرعت و شتاب بسیار زیاد، خودروهایی وطنی که در سرعت مجاز جاده هم در حال متلاشی شدن هستند و بنزین را با حداکثر راندمان به دود تبدیل میکنند، رانندگانی که از هم سبقت میگیرند، غرق شدن ما را در جریان گذرای زمانی که هر لحظه سریعتر و فشردهتر میشود به یادمان میآورد.
همهی ما، گرفتار این شتاب فزاینده هستیم. بعید میدانم کسی در زندگی شهری امروزی، بتواند ادعا کند که از این فضا به صورت مطلق فاصله دارد.
اما، شاید گاهی، ایستادن در کنار مسیری که برای رفتن طراحی شده، بتواند طعم دیرین آهستگی را – لااقل برای مدتی کوتاه – در کاممان زنده کند.
در فیلمهای قدیمی – و البته برای کارگران قدیمی راه آهن مثل من – صحنهای هست که قطار میرود و فردی کنار خط رفتنش را به نظاره مینشیند.
این شاید، یکی از شناختهشدهترین چیدمانهایی است که ماندن را در کنارِ رفتن و ایستادن را در کنار حرکت کردن به تصویر میکشد.
اما چه میتوان کرد که دنیای امروز ما، دوستیها و لحظهها و تجربههای امروز ما، بیشتر تصویر دو قطار که با سرعت در دو جهت مخالف از کنار یکدیگر میگذرند را برایمان تداعی میکند.
[…] از خواندن متن زیبای «مبهوت شتاب زندگی» از روز نوشتههای معلم خوبم محمدرضا شعبانعلی، کنار […]
چند روز گذشته بنا بر اجبار( ونه تمایل) ۱۷ ساعت در اتوبوس بین شهری بودم و طعم آهستگی رو چشیدم. باید اعتراف کنم در ابتدا برای من عجول و شتاب زده کمی تلخ بود و احساس بودن در زندان رو داشتم. شروع کردم سرگرم شدن با موبایل(از چند ده صفحه کتاب مدیریت در عمل فرهاد کاشانی تا تماس با خانواده و دوستان) از شارژ موبایلم ۳۰ درصدی مانده بود و حدودا ۳ ساعت گذشته بود و ۱۴ ساعت پیش روم بود. هوا تاریک شده بود و حتی منظره ای هم نبود که باهاش سرگرم بشم. فهمیدم از ابتدای سوار شدن دارم از خودم فرار می کنم . بیشتر که فکر کردم دیدم فرار کردن جزئی از سبک زندگی من شده. دیدم همه چیزهایی که ازش لذت می برم(مطالعه، دیدار دوستان ، سفر و غرق شدن در کارهای اجرایی) نقش تخدیری داره و من تفاوتی با یک الکلی یا معتاد ندارم. همیشه می دوم که برسم به جایی که نمی دونم کجاست، همیشه می دوم چون وقت ندارم فکر کنم کجا میخوام برم. یادمه چند ساعتی رو به چیزی که هستم و مسیر پشت سر و پیش رو فکر کردم. این ۲ کلمه رویداد و روند رو که ازت یاد گرفتم به ذهن ام اومد و با خودم قرار گذاشتم که وقت هایی در روز تمامی عواملی که باعث میشه از خودم فرار کنم رو حذف کنم و با خودم روبرو بشم و این رویداد ناخواسته رو به یک روند تبدیل کنم.
پی نوشت: ببخشید که کم کامنت میذارم بجز کتاب پیچیدگی تقریبا همه موارد رو می خونم اما عموما حرف حساب ندارم بزنم
[…] خواندن آن هزاران بار ارزش خواندن دارد فکر کنیم. زیرا در مبهوت شتاب زندگی می میرم و مدفون میشویم […]
معلم جان
مدت هاست برای خودم تمرینی دارم و اون این هست که خودم رو بابت تند راه رفتن، تند حرف زدن و یا حتی تند تایپ کردن بازخواست میکنم.(هرچند همچنان تمامی این عیوب همچنان به قوت خود باقی هستند) یاد جمله ای می افتم که شما در متمم به من یاد دادید. حرفی که سقراط میزنه و میگه: مراقب باش، زندگی شلوغ عقیم و نابارور است!
شلوغی، سرعت، کمیت های بالا (که یادمه در بحثی عنوان کردید که داره خودش به نوعی کیفیت تبدیل میشه)، توجه های کوتاه و کلا پارامترهایی که با صفت های نه چندان دوست داشتنی قرن تکنولوژی هر روز و هر لحظه تجربه میشند و به قول شما مثل دو قطار که سریع از کنار هم رد میشند.
نه، دوست ندارم وقتی به کل زیستنم نگاه میکنم، پُر باشه از اتفاقات بریده بریده و گذرهای سریع و نه چندان بارور. نه، من این طور دوست ندارم.
ممنون از تلنگری که زدید.
[…] وقتی پست اخیر محمدرضای عزیز – مبهوت شتاب زندگی – را خواندم؛ با آن عکس زیبا و عجیبی که از دریچه ی […]
از ۶ ماه پیش که تصمیم گرفتم از دوچرخه استفاده کنم، شتاب و عجله آدم ها رو هر روز می بینم (چون با دوچرخه نمی شه تند رفت!)
ماشین سوارها و موتور سوارهایی که با حداکثر سرعتی که خیابان ها اجازه می دهد و دیگر سواران اجازه نمی دهند، حرکت می کنند.
گاهی با خودم فکر می کنم شاید اینها در حال مسابقه دادن با هم هستند.
یا خلافی کرده اند و از پلیس در حال فرار هستند.
یا جایی نذری یا چیز دیگری می دهند که می خواهند زودتر برسند.
گاهی اوقات هم خنده ام میگیره! چون این سوارها مثل موشی که ماری به دنبالش هست، از هر مسیر مجاز و غیر مجازی سعی در سریع تر در رفتن دارند!
گاهی هم به خودم میگم نخند. شاید دکتری باشد که سعی داره زودتر خودش رو به اتاق عمل برسونه! یا کسی هست که برای خنثی کردن بمب زماندار داره میره و حاضر شده برای نجات جان خیلی ها، جان خودش -که براش مهم نیست- و جان دیگران رو به خطر بیندازه.
گاهی اوقات به یاد زندگی انسانهای اولیه میفتم. بنظرم کیفیت زندگی اونها بهتر از ما ها بوده. منظورم از زندگی، آسایش و رفاه نیست. زندگی به معنای بودن در لحظه و لذت بردن از بودن. فکرش رو بکن! نه ماشین و کارخونه هست و نه دود و سرو صدا. خودت هستی و یه خانواده یا قبیله و یه غار و یه نیزه! 🙂
ما آدمهای این عصر خیلی وقتها زندگی کردن رو به تعویق میندازیم. بذار مدرسه تموم بشه، بذار دانشگاه تموم بشه، بذار سربازی تموم بشه، بذار ازدواج کنم، بذار تولید مثل کنیم، بذار بچه ها بزرگ بشن و … تا که میمیریم. بنظرم این موجودی که میشناسم در دیگر دنیاهای بعدی هم در این دور باطل بیفتد!
(غیرمرتبط و طولانی شد، اما تمرینی شد برای نوشتن.) 🙂
سلام.
ما چه نسل ناخشنودی باید باشیم که کنار هم ایستادن مان التماس می خواهد و رفتن مان [از دو مسیر مخالف] ، تقدیر ِ پذیرفته مان شده!
چه دوست نداشتنی است این که:
دنیای امروز ما، دوستیها و لحظهها و تجربههای امروز ما، بیشتر تصویر دو قطار که با سرعت در دو جهت مخالف از کنار یکدیگر میگذرند را برایمان تداعی میکند.
برقرار باشید.
چه خورشیدی!
اما با این تصویر و متن خودم رو یادم اومد که همیشه صبر کردم و شتاب نکردم اما راه و هدف و برنامه های آدمهای خاص زندگیم جدی تر از من بود و هیچگاه اولویت کسی محسوب نشدم. من که اولویتم آدمها بودند و بعد کارها، حالا حس ایستگاهی رو دارم که برای قطارها می ایستاد تا بیان و مدتی بعد برن. الان شبیه ایستگاه خلوتی هستم که قطارها از این حوالی رد هم نمیشن.
محمدرضای عزیز این نوشته منو یاد بیتی از غزلیات شمس انداخت:
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن
پی نوشت: چند وقته خیلی در ابهام به سر می برم و به جای انتخاب مسیر، اون ها رو می شمرم. چند وقته در سکون به سر می برم و در فکرم، انگار که از حرکت ایستادم. البته می دونم مسیری رو انتخاب خواهم کرد، اما تجربه این سکون در عین اینکه آزارم می ده، بهم تجربه ای از حس جدیدی رو داده. شاید بعضی مواقع باید سکون رو تجربه کرد.
چقدر خوشحال کننده بود، وقتی اومدم و دیدم که توی این شتاب فزاینده ی زندگی، اینجا توقف کردی و این پست با این عکس زیبا و متن زیباترش رو برامون منتشر کردی.
ولی، راستش غم انگیز بود این تداعی:
“اما چه میتوان کرد که دنیای امروز ما، دوستیها و لحظهها و تجربههای امروز ما، بیشتر تصویر دو قطار که با سرعت در دو جهت مخالف از کنار یکدیگر میگذرند را برایمان تداعی میکند.”
اونقدر به نظرم غم انگیز اومد که حتی بعدش، ناخودآگاه، تصویر آنا کارنینا (از لئو تولستوی – ماجرای آخر کتاب) توی ذهنم تداعی شد. (البته میدونم تداعی بیخودیه!)
پی نوشت: (برای عوض کردن فضا)
محمدرضا. بخاطر همه چیز، خسته نباشی و خداروشکر که به روزنوشته ها برگشتی. 🙂
وسوسه شدم که برم آسفالت رو تو گنجور سرچ بزنم ببینم چیزی می آد یا نه 🙂 چیزی نیافتم ولی همینجوری تو گوگل سرچ کردم کلی شعر عاشقانه در مورد آسفالت بود بعضی هاش خوب بود بعضی هاش خنده دار 🙂
من فکر می کنم خوشبختانه هنوز معدود دوستی هایی هستند که تصویر دو قطار که با سرعت در دو جهت مخالف از کنار یکدیگر میگذرند را برایمان تداعی نکنند. امیدوارم این معدود دوستی ها باقی بمانند.
همیشه وقتی جملهای رو منتشر میکردم، افرادی پیغام میدادند و میگفتند که چقدر این روزها به این جمله نیاز داشتند.
من هم به این جمله نیاز داشتم:
” دنیای امروز ما، دوستیها و لحظهها و تجربههای امروز ما، بیشتر تصویر دو قطار که با سرعت در دو جهت مخالف از کنار یکدیگر میگذرند را برایمان تداعی میکند.”
البته بعید میدونم که یک جمله بتونه باعث تصمیمگیری بشه. و یا اصلا اشتباهه که کسی صرفا با خواندن یک جمله، تصمیم بگیره.
اما یاد دیناریلی و سکه انداختن میوفتم. که وقتی میخوای شیر یا خط کنی، سکه رو بنداز اما نگاه به سکه نکن و ببین دوست داری که کدوم سمتش اومده باشه. دیگه به سکه نگاه نکن و همون سمتی که دوست داری رو در نظر بگیر.
فکر کنم جنس این جملات نیز شبیه همون سکه انداختنه.
باعث میشه راحتتر تصمیم بگیری و کاری رو انجام بدی که خودت دوست داشتی انجام بدی و یا به نظرت، درستتر بوده.
و تو تنها به اندازهی ایستادن دو قطار در یک ایستگاه فرصت داری، و فقط همان لحظهی سکون را با آن قطار همسفری، و اگر بیش از این سرمایه کرده باشی، آه از لحظهای که قطارها به حرکت درمیآیند.
راستی حواست باشد آنقدر خیره به قطار رفته نشوی که قطار خودت به حرکت درآید و از رفتن جا بمانی.
پینوشت: راستش دلم برای کامنت گذاشتن و صد البته شیطنت در این خانه بسیار تنگ شده است، این پست هم متاسفانه جای شیطنت نداشت. : )