کوتاه گویی هنر است. کوتاه نویسی هنری سختتر.
اما کوتاه گفتن و کوتاه نوشتن، همیشه مزیت نیست.
چند هفته پیش، با یکی از دوستانم صحبت میکردم که به تازگی، به شغل شریف مشاوره مدیریت مشغول شده است.
گفتم شاید قسمتی از بحثمان، بتواند برای دوستان خوبم در اینجا هم، مفید باشد (یا لااقل زمینهای برای بحث و گفتگو ایجاد نماید).
همهی ما سوالات زیادی داریم که پاسخهای آنها را نمیدانیم و در جستجوی پاسخ آنها هستیم.
یا در خلوت خودمان به آن سوالها فکر میکنیم و یا به سراغ دیگران میرویم و میکوشیم به کمک آنها، پاسخ مناسبی برای آن سوال بیابیم.
همهی ما هم شنیدهایم که سوال خوب مهم است و دانستن سوال خوب، نیمی از جواب است و حتی تجربه به خیلی از ما ثابت کرده که در موارد زیادی، داشتن سوال خوب، خودِ جواب است!
اما مسئلهای که وجود دارد این است که گاهی اوقات، ما سوالهایمان را زیادی خلاصه میکنیم.
کارفرمای دوست من به او گفته: اینجا هیچ چیز سر جایش نیست. چند ماه اینجا بیا و به ما کمک کن که کمی به آن ساختار بدهیم.
دوست من هم قبول کرده و همکاری با او را آغاز کرده است.
از دوستم پرسیدم: کارفرمای تو، توضیح بیشتری نداد؟
پاسخ داد: چرا. کمی نق زد. حرف زد. اما در کل میگفت همه چیز خراب است. بیا درستش کنیم.
پرسیدم: خوب. تو میدانی که بعد از چند ماه، باید به چه نقطهای برسی تا او از تو راضی باشد؟ چه کار باید بکنی تا پول تو را با رضایت بدهد؟ چه حرکتی باید انجام دهی که بدانی فعالیتهایت اثربخش بوده است؟
گفت: به هر حال سعی خودم را میکنم.
***
معمولاً ما وقتی به سراغ دیگران میرویم که در کلافی از مشکلات سردرگم هستیم.
در چنین شرایطی، نمیدانیم به شکل مشخص چه میخواهیم.
فقط میدانیم “این وضعیت فعلی، وضعیت مطلوب من نیست”.
در چنین شرایطی، به سختی میتوان پاسخی پیدا کرد که رضایت بخش باشد.
من همیشه به دوستانم پیشنهاد میکنم از یک روش ساده (اما معجزه آسا) استفاده کنند. اگر چه میدانم این روش آنقدر ساده است که کمتر کسی به معجزهاش دل میبندد. اما کاش به من اعتماد کنید و نتیجهاش را ببینید.در دورانی که جوانتر بودم و به شرکتها مشاوره میدادم (و هنوز مثل این روزها خودم را بازنشسته نکرده بودم) از طرف مقابلم میخواستم که مشکلش را به صورت شفاف بنویسد.
فرض کنید او مینوشت:
اوضاع شرکت خراب است و هیچ چیز سر جایش نیست.
بعد از او میخواستم که همین مشکل را حداقل در ۳۰ کلمه بنویسد. او مثلاً مینوشت:
فروش ما کم است. بچهها انگیزه ندارند. الان کسی سرپرست فروش است که اصلاً فروش نمیداند. بچهها تعهد ندارند و کسانی که حرفهای تر هستند، زود ما را ترک میکنند.
بعد از او خواهش میکردم که همین مشکل را در حداقل ۶۰ کلمه بنویسد. او مثلاً مینوشت:
فروش ما نسبت به سال گذشته، سی درصد کاهش پیدا کرده. سرپرست فروش ما هم، اصلاً با فروش آشنا نیست. فقط چون نفر قبلی به صورت ناگهانی استعفا داد و رفت، مجبور شدیم یکی از بچهها را در این موقعیت بگذاریم. بچه های ما تعهد ندارند و شرکتهای رقیب هم، هر وقت یک پرسنل توانمند را میبینند، او را جذب میکنند.
بعد از او خواهش میکردم همین مشکل را در ۲۰۰ کلمه بنویسد و این کار را تا ۱۰۰۰ کلمه هم ادامه می دادیم.
شاید برای شما جالب باشد که معمولاً تا حد زیادی به پاسخ سوال میرسیدیم و بعد از آن، تنها سوال باقیمانده، پیدا کردن فرایند اجرایی آن بود.
اگر هم به پاسخ مشخصی نمیرسیدیم، آن سوال بزرگ و مبهم، به دهها نکتهی کوچکتر و شفافتر تبدیل شده بود و حالا میتوانستیم روی هر یک از آنها فکر کنیم.
البته اجرای این روش، ساده نیست. به سختی میتوانید اعتماد طرف مقابل را در حدی جلب کنید که با شما وارد این بازی بشود و حرفهایش را بنویسد و خط بزند و بازنویسی کند.
شانس من این بود که پول نسبتاً زیادی میگرفتم و انسانها وقتی پول زیادی به کسی میدهند (و میشنوند که دیگران هم دادهاند)، چارهای ندارند که راهکارها را جدی بگیرند و از نظر روانی هم، احساس بهتری به آن راهکار دارند و تعهد بیشتری به اجرای آن دارند. بعد هم نتیجه میگیرند و راضی میشوند و به دوستانشان توصیه میکنند که از فلانی به عنوان مشاور استفاده کن!
شاید اگر مثلاً یک دهم آن پول را میگرفتم، طرف مقابلم وارد این بازی نمیشد و یک ساعت وقتش را برای چنین کاری، اختصاص نمیداد. باید اعتراف کنم که بعد از سالها کار حرفهای، حتی یک مورد جدی بزرگ هم به خاطر ندارم که توانسته باشم به رایگان یا با قیمت کم، حرفی را به یکی از دوستان نزدیکم بزنم و منشاء خیری برای او باشم. معمولاً حرفها و پیشنهادهایم شنیده نشده. به همین دلیل، هر وقت خودم از کسی نظر میخواهم، حتی اگر دوست باشد، به او پول (یا هدیهای گرانقیمت) میدهم تا حرفش را بهتر بفهمم!
بگذریم.
خواستم پیشنهاد کنم، اگر حوصله داشتید، نه فقط در مورد کسب و کار، در مورد زندگی، در مورد رابطه عاطفی، در مورد حوزهی تخصصیتان، در مورد آینده، در مورد گذشته، در مورد تاریخ، در مورد فلسفه، در مورد هر سوال دیگری که در ذهنتان زنده است و زندگی میکند، این بازی را انجام بدهید.
به نظرم شگفت زده خواهید شد.
من هنوز هم، هفتهای دو یا سه مرتبه، برای زندگی شخصی و شغلیام، وادار میشوم به دنبال پاسخ سوالهایی بگردم و هر زمان که احساس میکنم، آن سوال، مهم و پیچیده است، تکنیک “بیشتر نوشتن” را به کار میبرم.
گفتم شاید برای شما هم مفید باشد.
نکتهی تکمیلی مهم:
ویژگی کلیدی فرایند بالا، تدریجی بودن و گام به گام بودن آن است.
به عبارتی، اگر یک نفر مستقیماً صورت مسئلهای را در قالب ۱۰۰۰ کلمه بنویسد، آنچه به ذهنتش میرسد و روی کاغذ میآید با حالتی که ابتدا بکوشد آن را فقط در مثلاً ۵۰ کلمه، و سپس در ۱۰۰ کلمه و سپس در ۳۰۰ کلمه و نهایتاً در ۱۰۰۰ کلمه بیان کند متفاوت است.
هر بار هم، باید فرض کنیم که بیش از آن ۵۰ یا ۱۰۰ یا ۳۰۰ کلمه، فضا نداریم.
به قول دوستانی که سیستمها را میشناسند، این فرایند وابسته به مسیر یا Path Dependent است. اگر مسیر آن به شکل دیگری طی شود، نتیجهی متفاوتی را هم به همراه خواهد داشت.
[…] کاربردی و ارزشمند محمدرضا شعبانعلی در پست لطفاً طولانیتر حرف بزن میتواند ابزاری فوقالعاده برای فکر کردن […]
[…] کاربردی و ارزشمند محمدرضا شعبانعلی در پست لطفاً طولانیتر حرف بزن میتواند ابزاری فوقالعاده برای فکر کردن […]
[…] – پیشنهاد میکنم مقالهی فوقالعاده زیبا و کاربردی «محمدرضا شعبانعلی» را دربارهی نوشتن و حلمسئله بخوانید: «لطفاً طولانیتر حرف بزن!» […]
تمرینی شبیه این رو چند وقت پیش توی متمم تو درس های تسلط کلامی انجام دادم و دیدم چقدر تاثیرگزاره
برا من نوشتن یکی از بهترین فعالیت های روزانه مه و بخصوص متن های ادبی گاهی وقتها که می نویسم حین نوشتن اونقدر ذهنم فعال میشه و ترکیب های جدیدی میسازم که خودم تعجب می کنم. بعدا که سراغ متن می رم برام پر از حس و حال و تازگیه … و حالم رو خوب می کنه …
ایده های خیلی خوبی رو تو متن و کامنت ها دیدم برام خیلی الهام بخش بودن از داشتن چنین همخونه ای هایی به خودم می بالم هیچ جای دنیا نمی تونم اینقدر خوشحال باشم و احساس معنادار بودن بکنم
از اعتمادی که به ما دارید و کامنت هامون رو بلافاصله تایید می کنید ممنونم.
این خونه خیلی خونه خوبیه.
یادمه به دلیل اینکه پیکان خودرو انگلیسی بود و ذاتا فرمان راست بود بعد از مونتاژ در ایران فرمان چپ شد ولی همچنان سالهای سال جهت حرکت برف پاک کن هاش فرمان راستی بود و بعدها تونستند تغییرش بدن ( که در حد انقلاب صنعتی بود) حالا این مشکل گریبانگیر کی بردهای فارسی شده. کیبرد حروف ، فارسی شده ولی کی برد علایمی مثل پرانتز هنوز انگلیسی و جهتشون فرق می کنه. چرا هنوز کسی به فکر فارسی کردن دیگر علامات نشده بماند. خواهش می کنم هر فکری در مورد نظر من می کنید بکنید ولی لطفا جهت پرانتزها رو موقع تایپ کردن رعایت کنید.
چه مثال خوبي ابتدا مطرح شد، دقيقا مثه اين دوستمون منم هفته پيش همچين پيشنهادي دريافت كردم، البته اينطور نبود كه گفته شه همه چيز خراب است و فرض كنين كه گفتن ميخايم خوب شيم 🙂
الانم در به در دنبال اطلاعات تماس عليرضا داداشيم(دوست عزيز پروفايل متممت رو تكميل تر كن لطفا 🙂 ) كه باهاش مشورت كنم، از بس اينجا و متمم نق زده، از همين ابتدا نگرانم 😉
سلام
از این که کد دارم خیلی خیلی خوشحالم:)
مرسی
با دیدن این مطلبتون به یاد حرف استادمون افتادم که می گفت: آدم موفق کسی هست که فاصله ی دست و مغزش کم باشه. یعنی هر چی که براش پیش میاد رو بنویسه.
نوشتن خیلی وقتا باعث میشه که مسئله رو درست تر بررسی کنیم و همون طور که شما گفتید ممکنه که حتی با نوشتن راه حل ها رو هم پیدا کنیم.
تو زندگی و روابطمون نوشتن و بررسی کردن مسئله می تونه از خیلی از خطاهای شناختی جلوگیری کنه. تو کنترل خشم هم می تونه یکی از راه های موثر باشه این نوشتن، باعث میشه با آوردن احساساتمون روی کاغذ یه جورایی خودمونو خالی کنیم و از انباشته شدن خشم و غیرقابل کنترل شدنش جلوگیری کنیم.
در واقع با نوشتن می تونیم در ذهنمون از همه کسانی که به نوعی امین ما هستند کمک بگیریم و بگیم اگر از اونها مشورت می خواستیم چطور ما رو راهنمایی می کردند یا اینطور فکر کنیم که اگه کسی در این زمینه از خودمون مشورت می خواست ما چی می گفتیم. به نظرم وقتی مشاور خودمون میشیم خیلی منطقی تر میشیم.
در کل نوشتن تاثیرات خیلی خوبی داره، مخصوصا اگه روی کاغذ باشه. حتی گاهی اوقات که کامنت ها و یا تمرین های متمم رو اول رو کاغذ می نویسم، باعث میشه فرصت بیشتری برای فکر کردن و اصلاح نوشته هام به خودم بدم می تونم حس کنم که کامنتم خیلی بهتر شده.
اگه هر فعالیتی رو در مغز به یک ماهیچه تشبیه کنیم, ماهیچه ی نوشتن در مغز من متاسفانه هنوز خیلی ضعیفه . مخصوصا توی کامنت نوشتن من تنبلم و خیلی وقتها بخشهایی از کامنتم رو به قرینه ی ” لطفا خودتون منظورم رو حدس بزنید” ! حذف میکنم. البته توی نوشتن برای خودم, وضع بهتره و تقریبا مرتب روزانه هامو می نویسم و در این چندساله که همراه روزنوشته ها و متمم هستم خیلی هم بهتر شده.
نوشتن موقع ناراحتی و برای از بین بردن استرس واضطراب خیلی بهم کمک کرده, با نوشتن, ریشه و دلیل خیلی از ناراحتیها و مشکلات رو متوجه شدم و بعد دیگه فقط میمونه نحوه ی مواجه شدن با اونها و برطرف کردنشون.
و حالا هم تصمیم دارم یک دفتر به نوشتن و تشریح مشکلات و سوالات اختصاص بدم .
محمدرضا مطلبی که در مورد فکر کردن قاعده مند نوشتی خیلی برام جالب بود. فکر کنم نوشتن هم به فکر کردن سروسامان میده و به تدریج هدایتش میکنه در یک مسیر درست.
پ.ن : از وقتی کد دارم همش دلم میخواد بیام کامنت بذارم. انگار اگه ننویسم ممکنه هدر بره !
من از دوران نوجوانی وقتی با دلتنگی یا مشکلی برمیخوردم احساساتم و مشکلاتم رو در چندین صفحه می نوشتم. بعد از چند سال میرفتم سراغ نوشته ها باورم نمیشد من به خاطر این مسایل ساده خودم رو اذیت کرده باشم! به خاطر همین بیشترشونو پاره کردم تا دیگه به حماقت اون زمانم افسوس نخورم. الانم می نویسم و خیلی برام آرامش بخشه. از طرفی وقتی مسئله برای خودمون کامل روشن شد برای مخاطب احتمالی هم بیشتر قابل درک هست برای همین بیشتر اوقات وقتی با کسی مشکلی دارم یا می خوام انتقادی ازش بکنم به وسیله نامه بهش میدم. چون اگه بخوام در گفتگوی شفاهی بگم معمولا صحبت ناقص می مونه و مسئله کامل مطرح نمیشه. معمولا با توجیه و کتمان مسئله به ظاهر تموم میشه ولی بعد چند وقت چون تمام جوانبش مطرح نشده باز بروز پیدا می کنه. تجربه بهم ثابت کرده بدین روش طرف مقابل هم کمتر ناراحت شده و با بخش بیشتری از حرف هام موافق بوده.
محمدرضا خیلی خوشحالم که به بحث تکنولوژی و اینده ما تحت تاثیر اون پرداختی.
من اول یک فروشنده ام و دوم یک بازاریاب .احساس کردم توی متمم خیلی به طور شایسته به این دو (مخصوصا اولی) پرداخته نشده واسه همین اومدم تو این خونه و اینجا باهات درمیون میزارم .حرف مهمی که من دارم اینه که توی همین شغل فروش ما در ادامه به کجا میریم. روندهای شغل ما تحت تاثیر تکنولوژی به کجا میرسه.چطور خودمو برای اتفاقات اینده (شغلم) اماده کنم؟ بطور مثال مهارتهای مهمی مثل data analyze , financal analyze, و کلی از مهارت های روز دنیا میتونه به من در اینده کمک موثری کنه که من وقت قابل توجهی از جوانیم رو صرف اونها کنم؟
سلام محمدرضا.. نكته خوبي مطرح كردي. قبلاً هم يادمه تو چندتا از مقاله هات بهش اشاره كرده بودي. بنظرم رسم نمودار استخوان ماهي هم ميتونه كمك خوبي به ريشه يابي مشكلات بكنه يا حداقل ديد رو خيلي بازتر ميكنه. نميدونم چقدر ازش استفاده مي كني، يا اصلاً قبولش داري يا نه. خيلي ساده به نظر ميرسه ولي بنظرم ميتونه مفيد باشه..
ممنون دوست من
من بیشتر وقتهایی که آتش احساساتم زبونه می کشه فقط و فقط دو کار آرومم می کنه: اشک ریختن و نوشتن! که گاهی این دو رو همزمان انجام میدم گاهی به ترتیب!
اشک ریختن مثل آب روی آتش ریختنه و نوشتن باعث میشه طفلی قوه ی عقلم که ازترسش رفته یه گوشه قایم شده آروم آروم بیاد جلو و راهنماییم کنه.
اما غیراز بحث احساسات، توی مشکلات مختلف، معمولا نوشتن به دادم رسیده. انگار نوشتن باعث میشه هرچی که تو ذهنم میگذره بیاد جلوی چشمم. انگار تا مشکلات رو با چشم خودم نبینم باورشون نمی کنم و نمیتونم حلش کنم.
فقط بدیش اینه که نوشته هام مرتب نیستن. کاغذ و دفتر و سررسیدها و وبلاگهای مختلفی دارم که پر هستن از اینطور نوشته ها. یه سیر مرتب و منظمی رو برای حل یه مشکل خاص در پیش نگرفتم.
اما حالا که برای درسهای مختلف متمم دفترچه های جداگانه ای تهیه کردم کم کم دارم سعی می کنم یه نظم خاصی به اینطورنوشته هامم بدم.
نکته جالبی هست و بنظرم خوبه که اینا رو توی یه دفتر بنویسیم و نگهداریم , بعدها ( ویا سال ها بعد) که بهشون نگاه می کنیم , احساس خوبی میده و خیلی برامون قشنگه که اون زمان چه مشکلات کوچیکی داشتیم و حتی میتونه بازم کمکمون کنه.
واقعا خوشحالم که منم کد دارم 🙂
مشكل همون نوشتن هست . من هر وقت مى خوام يك چيز بنويسم انقدر سر و تهش رو مى زنم كه گاهى اوقات موضوع اصلا عوض مى شه
خيلى از اين بابت از خودم دلخورم ! مثلا يك پاراگراف رو مى نويسم بعد ميگم خوب حالا اينو نمى نوشتم هم اتفاقى نمى افتاد و پاكش مى كنم و همينطور ادامه مى دم . اين روشى كه ارائه داديد فكر كنم يه جور تغيير تو مدل ذهنى مون بايد باشه .
چند روز هست که به مشکلی فکر می کنم . امروز مجبور شدم چند خط درباره اش بنویسم چون باید برای شخصی میفرستادمش. برام جالب بود که بعد از نوشتن دو جنبه جدید که به ذهنم نرسیده بود رو پیدا کردم و جالبتر ،خواندن این مطلب ، همین امشب در روزنوشته ها هست . تا قبل از خواندنش اصلا پیدا کردن دو مورد جدید رو به نوشتن ربط نداده بودم. نکته کلیدی رو به ما هدیه دادید.
منم خوشحالم که کد دارم 🙂
سپاس
محمد رضا جان
من نیز گاهی اوقات که مثل آهو در گل می مانم و نمی دانم چه باید بکنم . بازی جالب خودم را انجام می دهم در گوشه ای دنج و خلوت می نشینم , چشمانم را می بندم و تصور می کنم اگر فلان فرد الان در این شرایط و موقعیت بود چه می کرد ؟و خودم را جای اون می گذارم و فکر می کنم و حدس می زنم که او چه راهکاری می داد.
بارها شده خودم را در شرایطی جای شما گذاشته ام و از دید تو به مشکلاتم نگاه کرده ام و جالب آنکه راه حل های خوبی را در ذهنم به من داده اید 🙂
محمد حسین جان.
چند سال پیش، یک روشی رو در جایی میخوندم که به نظرم ساده و جالب بود و هنوز هم ازش استفاده میکنم.
اسمش رو گذاشته بود: Personal Board of Advisors یا PBA (هیات مشاوران شخصی)
شاید اگر من بودم، اسمش رو میگذاشتم Personal Board of Directors (یه چیزی شبیه هیات مدیرهی شخصی)
هیات مدیره، توی یک شرکت (اگر از این کسب و کارهای ناقص الخلقهای که ما داریم بگذریم) عملاً سیاستگذاره. هدایتکننده است. راهنماست. تصمیم گیرنده است.
مدیر عامل، عملاً مجری تصمیمات و نظرات و سیاستهای هیات مدیره است.
به خاطر همین عنوان CEO یا Chief Executive Officer یا مدیر ارشد “اجرایی”، رو برای مدیرعامل زیاد میشنویم. کار مدیرعامل Execution (اجرا) است.
به هر حال.
داشتم میگفتم که میشود فرض کنیم که یک هیات مدیره داریم و خودمون آدمهای موثق و مورد اعتماد خودمون رو در اون منصوب کنیم.
شاید دو سه نفر بذاریم که علم رو بفهمن. یکی دو نفر که اخلاق رو. چند نفر که کسب و کار رو متوجه بشن.
شاید بعضی از نویسندگان یا متفکران رو بگذاریم. مرده یا زنده چندان فرقی نمیکنه.
و وقتی با یک تصمیم مهم مواجه میشیم، مدت کوتاهی با خودمون خلوت کنیم و با اون هیات مدیره جلسه بگذاریم.
فکر کنیم که هر کدوم از اونها اگر الان بودند چه نظری میدادند. چه حرفی میزدند.
بعدش تصمیم بگیریم و اقدام کنیم.
کیفیت تصمیمهامون خیلی فرق میکنه.
البته این کار مستلزم شناخت خیلی خوب آدمهاست.
این شناختهای “مبتنی بر نقل قول” که الان رایج شده، شناخت نیست.
این رو توی اون کانال تلگرام justfor30days@ هم گفته بودم.
شناخت یعنی اینکه تا حد خوبی بتونم رفتارهای یک نفر رو پیش بینی کنم.
اگه من شریعتی رو دوست دارم مثلاً (که دارم)، شناخت این نیست که یه عالمه جملههای شریعتی رو حفظ باشم (که هستم) و تمام کتابهاش کنار میزم باشه (که هست). و وقتی میگن اگر شریعتی امروز بود چه میگفت من برم چند تا از جملاتش رو که به نوعی مرتبط با بحث امروزه، جستجو کنم و پیدا کنم و به هم بچسبونم و بیارم تحویل بدم (که من نمیکنم).
شناخت یک نفر، امتداد حرف اون نیست. امتداد مغز اون فرده.
من با اطمینان نسبتاً بالایی میتونم حدس بزنم که اگر شریعتی بود، امروز بخشی از کتابهاش رو دور میریخت و حاضر نبود که منتشر بشه. بخش دیگری رو به شکل دیگری مینوشت. بعضی مواضعش برعکس اون موقع بود.
همین مسئله رو در مورد متفکران و نویسندگان دیگر هم میشه گفت. دراکر اگر امروز بود چه میگفت. اگزوپری اگر امروز زنده بود چگونه مینوشت. کریس آرگریس که سه سال قبل، از نعمت حضورش در جهان برای همیشه محروم شدیم، اگر بود چگونه تحلیل میکرد.
خلاصه اینکه اگر جلسهی هیات مدیرهی شخصی میگذاریم، باید “مغز اون آدمها” رو دور میز داشته باشیم و نه “حرف اون آدمها” رو.
و این کار مستلزم شناخت و وقت گذاشتن و زندگی کردن با هر کدوم اونها و تلاش برای درک “منظومهی فکری” هر یک از اونها و شرایط زمان اونها و دغدغههای اونها و فرصتهای پیش روی اونها و تهدیدهای پشت سر اونها و الگوهای ارزشی موروثی و انتخابی اونها و فضای فرهنگی اونها و اوضاع اقتصادی اونها و پیشنیهی خانوادگی اونها است.
بنابراین اگر بخواهیم چنین کاری انجام بدهیم، شاید هر چند ماه یا هر سال، بتوانیم یک یا دو نفر را به اتاق هیات مدیرهی شخصی خودمان راه بدهیم.
اما مطمئنم که این سبک تصمیم گیری و تحلیل، دنیای شگفت و بزرگی رو پیش چشم ما باز میکنه.
پی نوشت: خیلی طولانی شد. کمی هم نامربوط بود. به قول الهه و شراره و فواد، منم هیجان زدهام که کد دارم. میخوام ازش به هر شکلی که شده استفاده کنم!
http://motamem.org/?p=7293&cpage=5#comment-50714
در درس پنج تصمیم گیری در متمم به برون ریزی ذهنی اشاره کردید، آیا این بیشتر حرف بزن چیزی از اون جنس هست؟ لینک بالا کامنت من هست( چند هفته پیش نوشته شده) در مورد هیات مدیره شخصی خودم، به دقت و ظرافت هیات مدیره شخصی شما نیست، اما من یک محمدرضا شعبانعلی هم توش دارم که شما ندارید:)))
صدرا جان.
دقیقا همونه.
اگه اینجا بهش اشاره کردم به خاطر دو نکته است:
یکی اینکه دیدهام که بحث مشاوره گرفتن و مشاوره دادن، خیلی رایج شده و جالب اینجاست که عموماً نه کسی که مشاوره میگیرد، اصرار و علاقهای به مطرح کردن کامل مسئله دارد و نه کسی که مشاوره میدهد، علاقهای به شنیدن صورت کامل مسئله!
بعضی از سوالات مطرح شده در روزنوشتهها هم از همین جنس هستند (البته نه همهی آنها) و طبیعتاً بعضی از جوابهای من هم به این سمت رفته.
سوال را نگاه میکنم، میبینم کوتاه و مختصر است. آن را بهانه میکنم و جوابی را که مدتهاست دوست دارم به سوالی که مطرح نشده بدهم، مینویسم!
نکتهی دوم. مطرح کردن پلکانی این مسئله است. در داخل متن هم به مفهوم Path Dependency اشاره کردم.
من هر وقت در جایی، یک سند استراتژیک میبینم یا یک بخشنامه یا هر چیز دیگری، و دوستان لطف میکنند و نظر میخواهند، همیشه می پرسم که:
لطفاً بگویید از چه مسیری به این سند رسیدهاید. چون ارزیابی یک سند، بدون دانستن مسیری که به تولید آن سند منجر شده، امکان پذیر نیست.
اینجا هم همین است.
یک سوال ۱۰۰۰ کلمهای، الزاماً از یک سوال ۱۰۰ کلمهای دقیقتر و بهتر نیست.
اگر در لحظهی اول، یک نفر سوالش را در ۱۰۰ کلمه و یک نفر سوالش را در ۱۰۰۰ کلمه مطرح کند، برای هر دو نفر، این اولین مرحلهی طرح سوال است و کیفیت سوالها چندان متفاوت نخواهد بود.
مهم این است که من یک بار سوالم را کامل مطرح کنم. احساس کنم همه چیز را گفتهام. سوال را ببندم. بگویم: همین است و جز این نیست.
حالا مجبور شوم که آن را به شکل کاملتری مطرح کنم.
نکتهی دیگری که جزو آن دو نکته نیست، اما مهم است، این است که:
این مطلب را به این دلیل اینجا تکرار کردم که با بستن کامنتها و باز کردن آن به روی دوستان متممی با یک حداقل امتیاز، عملاً برایم مهم است که بحثها و دغدغهها و چالشها و افکار و نظرات و دیدگاههای دوستانم را در اینجا، با دقت بیشتری بخوانم و وقت بیشتری برایش بگذارم.
خواستم با این نوشته، به عنوان اولین نوشتهی “پسا برجامم” (برنامه جامع اقدام متممی من!) فضا را برای بحثهای بازتر و مشروحتر آماده کنم.
همه جوره سمت ها و فرآیندهای سازمانی را به زندگی شخصی خودم آنالوژی زده بودم!! این یکی هیچوقت به ذهنم نرسیده بود! عالی بود
جالب اینه که من هم اکثرا در ذهنم محمدرضا رو دارم خصوصا وقتی می خوام کتاب بخرم یا از کتابخونه امانت بگیرم! جدیدا نمیتونم کتاب بگیرم از بس محمدرضا توی ذهنم میاد و میگه این که بازاریه یا حرف جدیدی نیست یا ترجمش خوب نیست یا … خلاصه اینکه در دو سه ماه اخیر ساعتها در کتابفروشی ها گشتم و فقط پا درد نصیبم شده. تصمیم دارم صبرم رو افزایش بدم تا بتونم بیشتر کتابهای زبان اصلی بخونم چون سرعت خوندنم پایینه واقعا صبوری زیادی لازمه هیجانم رو کنترل کنم. شایدم باید زبان اصلی بخونم تا صبرم زیاد شه!
پی نوشت : به جز ماهیگیری اگر کسی توصیه ای برای تقویت صبر داره خیلی خوبه مطرح کنه تا ما هم یاد بگیریم(:
دستت درد نکنه محمد رضا این ریشه یابی رو خیلی دوست دارم و البته نه با این دقتی که شما گفتید ولی انجام میدم مثلا وقتی ناراحت هستم فقط با گفتن اینکه ناراحتم به دنبال پیدا کردن جواب نیستم و یا دلیل ناراحتی .باید بفهمم دقیقا برای چه چیزی است انتظارم چیست و یا در چه ساعتی از روز این ناراحتی سراغم آمد و چه کاری میتوانم بکنم شاید باور کنید ولی وقتی این مشکلات رو برای خودم بررسی میکنم می فهمم منشاش چیزهای خیلی ساده مثل یک قبض آب محکم کوبیدن در توسط همکار – قطعی اسنترنت و یا… بوده و من پیش از این تحلیل یا بررسی با خودم غکر میکردم دنیا به آخر رسیده یا امروز به آخر میرسه ! بعضی وقتها با باز کردن سوال و منشا و انگیزه آن خود به خود جواب پیدا میشه یا اصلا می فهمم این مسله من نبوده اصلا من بیخود وارد این قضیه شدم و اعصابم به هم ریخته. اکثر اوقات مثل یک بازپرس که دنبال انگیزه جرمه مشکلاتی که دارم کنکاش میکنم و اتفاقا این کار بیش از اونچه که فکر میکردم لذت بخشه و اکثر به این نتیجه میرسم که فکر و مشکلی که دارم ناشی از حماقت های کوچکه که فقط با فکر کردن خودم بهش بزرگ و بزرگتر شدن.
چقد خوبه که کد دارم :)
فواد جان. یه کم نامربوطه اما دوست داشتم بهت بگم.
اخیراً دارم به تدریج یاد میگیرم و به نتیجه میرسم که “فکر کردن” میتونه خیلی قاعدهمند باشه و حتی “قابل یادگیری” باشه.
منظورم فقط در حد ابزارها نیست. یا اینکه مثلاً بگن برای پیدا کردن ریشهی مشکلات، نمودار استخوان ماهی (Fish-bone) ترسیم کنید یا برای تحلیل استراتژیک در زندگی فردی یا سازمانی، موارد قوت و ضعف و فرصت و تهدید رو فهرست کنید. چون اینها بیشتر از اینکه “فرایند” باشند، “ابزار” هستند.
خودم یه جورایی به این حس رسیدم که میشه فرایند “فکر کردن” رو منتقل کرد و بهبود داد و به دیگران یاد داد، اما هنوز بلد نیستم درست و حسابی توضیحش بدم.
یه کتاب خریدم به اسم How People Learn که National Academy Press چاپش کرده و فکر میکنم بتونه بهم کمک کنه. درست و حسابی که فهمیدمش، میام مینویسمش.
لینک دانلود متن انگلیسی رایگان کتاب How people learn که ۸۹ صفحه است ( اگه خودش باشه )اینجاست http://www.nap.edu/download.php?record_id=9457
من که انگلیسیم خوب نیست دست وپا شکسته است
منتظر می مونم .
خیلی عالی میشه محمد رضا اگه فکر کردن رو بشه انتقال داد یعنی همین کافیه برای درست کردن مسیر زندگی شخص.
چند روز پیش در موردتجربه فکر میکردم واینکه چرا اگر کسی من رو نصیحت کنه یا تجربه اس رو به من بگه من گوش میدم ولی بهش عمل نمیکنم (نمونه ش هزاران تجربه مکتوب و شفاهی که ما به اون بی اعتنا هستیم) ولی اگر خودم تجربه کنم برام وحی منزل میشه و بهش ایمان میارم بعد به این نتیجه رسیدم که اکثر نمیشه تجربه رو انتقال داد و بی فایده س که درس بگیریم یا درس بدیم حداقل اثر عمقی نداره. بعد فکر کردم اگر تجربه را همراه با دردش انتقال بدیم میشه طرف رو حالی بکنیم که بفهمه مثلا من به دوستم میگم تو رانندگی رعایت کن و او گوش نمیده بعد تصور کن یک دستگاهی باشه که من دوستم رو بهش وصل کنم بعد تجربه یکسال زمیگیر شدن ناراحتی خانواده و زخم بستر ودرد گردن و افسردگی رو در عرض ۱ دقیقه بهش انتقال بدم یعنی همه این دردها رو یکجا براش بفرستم بعد نصیحتش کنم اونوقت مطمن هستم که تجربه یک چیز لوکس نخواهد بود و بهش عمل میشه. شاید واسه اینه که ما مغز در دوران ماقبل تاریخه و تا فردا هم که بگم اون وسیله داغه و دست نزن ما باید دست بزنیم و بعد دستمون بسوزه و بعد بفهمیم ….