دیروز بعد از اشارهای که در درس تسلط کلامی و زنجیره کلمات به مهدی اخوان ثالث شده بود، یاد تعدادی از عکسها و نوشتههایی افتادم که به او مربوط بود و قبلاً در جایی از آرشیو دیجیتالم، آنها را ذخیره کرده بودم.
در مرور آنها، تصویر زیر را دیدم:
متن زیر عکس، تصویر نوشتهای است که اخوان در پشت عکس به عنوان توضیح نوشته.
این متن و آن تصویر، چنان شور و شوق و عشق و محبتی در خود داشت که دلم نیامد لذت مرور کردنش را با شما به اشتراک نگذارم.
عنوان را هم همچنان لحظه نگار انتخاب کردم. چون هم به تعریفی که از روز اول از لحظه نگار کردم نزدیک است (اگر در شبکه های اجتماعی بودم، چه عکسها و منظرهها و لحظههایی را با دوستانم به اشتراک میگذاشتم) و هم، مصداقی واقعی از نگارش یک لحظه.
پی نوشت یک: چقدر فاصله است بین آن نوشتههای پشت عکس که قبلاً رایج بود و این نوشتههای زیر عکس یا کپشنها که امروز رایج هستند.
چقدر شور و شوق بود برای پر کردن سفیدی پشت عکس و چقدر جا کم بود و چقدر باید فشرده میکردی و در هم مینوشتی تا تمام حس تو آنجا جا شود.
و الان، عکس را میگذاری و مدام فکر میکنی که باید زیرش چه بنویسی. چه کار کنی که شیک شود. باکلاس شود. خواندنی شود. آن تصویری را که دوست داری از تو بسازد. آن تحمل فشارها و خلاصه کردنها کجا و این زور زدنها و واژه کم آوردنها کجا.
پی نوشت دو: دنیا عوض شده. اما هنوز هم، عکس کاغذی با کمی نوشته در پشت آن، میتواند هدیه یا یادگاری عجیبی باشد. حتی شاید شگفتانگیزتر و به یادماندنیتر از روزگار گذشته. چاپ کردن عکس روی کاغذ و یا روی تخته شاسی خیلی گران نیست و با کمی حوصله و سلیقه، میشود پشت آن محلی برای نوشتن ایجاد کرد. سبکی از هدیه دادن که شاید کمتر رایج است، اما به نظرم هنوز میتواند در فهرست گزینههای هدیه دادن باشد.
پی نوشت سه: وقتی ماریو اشتومر دوست عزیزم کشته شد، پدرش هاینتس به سنتی که در خانوادهشان رایج بود، باید مجموعه عکسهای مانده از ماریو را برای نزدیکترین دوستش هدیه میداد. هاینتس نشست و تک تک عکسها را پشت نویسی کرد. بعضی را در حد یک تاریخ تقریبی از اینکه ماریو در آن زمان چند ساله بوده. بعضی دیگر را توضیح کوتاهی از شرایطی که در زمان عکس گرفتن بوده و بعضی دیگر را – ناگزیر، آنچنانکه هر پدری انجام میدهد – چند جملهای در وصف پسرش.
خوشحالم که آن زمان هنوز عکس روی کاغذ رایجتر از عکس دیجیتال بود و پشت نویسی عکس بیشتر از زیرنویسی عکس رواج داشت و حاصلش، مجموعهی ارزشمندی که در خلوت و تنهایی، مرور آن میتواند برایم لحظات ویژهای را بسازد.
پی نوشت چهار: حواسم پرت شد. اول که نوشتن را شروع کردم قصد دیگری داشتم. اگر چه قبلاً گفتهام اما میخواستم بگویم که اگر خواستید شفیعی کدکنی را بخوانید، کتاب رستاخیز کلمات و کتاب با چراغ و آینه را از دست ندهید. نمیتوان آنها را سریع خواند. کتابِ مترو و هواپیما نیستند. خلوت و حوصله میخواهند. اما خواندشان به زحمتشان میارزد.
اولی اگر چه در ظاهر به نظریهی ادبی صورتگرایان روس پرداخته، اما از آنجا که فرمالیسم بخش مهمی از ادبیات ما را هم به خود اختصاص داده، منبعی ارزشمند برای درک بهتر مفهوم فرم و ساختار، در ادبیات است. دومی هم، آنچنانکه نویسنده میگوید به جستجوی ریشههای تحول در شعر معاصر ایران میپردازد. آن کتاب هم، با توجه به انبوه مثالها در کنار تحلیلها و مستندات، به همان اندازه که برای خوانندهی متخصص مفید است، برای ما خوانندگان غیرمتخصص هم میتواند شیرین و آموزنده باشد.
پی نوشت پنج: هیچ ربط مستقیمی ندارد. اما چون وقت نوشتن نام دو کتاب فوق، دیدم که کنار آنها در کتابخانهام دو کتاب دوستداشتنی از داریوش آشوری هم هست، گفتم بگویم که آنها هم کتابهایی بسیار ارزشمند هستند: کتاب پرسهها و پرسشها و کتاب ما و مدرنیت.
هر دو کتاب، از جنس مجموعه مقالات هستند. خواندنشان و درکشان ممکن است برای خوانندهی عمومی ساده نباشد، اما به هر حال کتابهای ارزشمندی هستند. اگر کتاب زیبای شرقشناسی (Orientalism) نوشتهی ادوارد سعید را خوانده باشید، مقالاتی که در مورد غربشناسی و مدرنیسم در کتاب ما و مدرنیت میخوانید، میتواند به تعادل ذائقهی شما کمی کمک کند. ادوارد سعید، بر این نکته تاکید دارد که ما نیازمند تدوین چارچوبی جدید برای تحلیل جغرافیا و اندیشه در جهان هستیم و آنچه امروز به عنوان شرق شناسی در غرب مطرح است، به شدت آمیخته با تصورات غربیها از دورانی است که شرق را استعمار میکردهاند و به عبارتی، استعمارگر بازنشسته، وقتی خاطراتش را از سرزمینهای تحت استعمار مینویسد، همچنان نگاهش آمیخته با سوگیریهای شدید است. به همین علت، ادوارد سعید توضیح میدهد که دنیای غرب نیازمند نوعی ادبیات و نگرش و متودولوژی جدید است که پسااستعماری باشد (Postcolonial).
در نگاه من، ما و مدرنیت را میتوان سمت دیگر سکه دانست. استعمار شدگان هم چنان با سوگیری گرفتار هستند که درک منصفانهتر جهان برای آنها، نیازمند نوعی ادبیات و نگرش و متودولوژی جدید است که پسااستعماری باشد.
احتمالاً روزی که این نگاهها از سطح کتابهای روشنفکران به اندیشهی عامه نفوذ کنند، جهتهای جغرافیایی دیگر به عنوان صفت برای اندیشهها و فرهنگها به کار نخواهند رفت. غرب و شرق، ادبیات دوران مسطح بودن زمین است. امروز میدانیم که همه، آواره بر یک کره هستیم و اندیشه، اگر هم صفتی بپذیرد از جنس جغرافیا نیست. چنانکه استعمار هم دیگر از غرب به شرق یا از شرق به غرب یا از شمال به جنوب نیست. استعمار (و البته استثمار و سایر واژههای دهههای اخیر) در هر خانه، در هر خانواده، در هر کسب و کار، دیده میشود. بهرهکشی (استثمار) از دیگران به بهانهی آبادی (استعمار) و خوشبختکردنشان نگرشی است که شاید نه در زبان، اما در عمل بیشترین تعداد مومنان را در سراسر جهان دارد.
سلام
امیدوارم مجموعهای را که با نام «یادهست» آغاز کردید، ادامه بدهید.
سلام
پی نوشت پنجم رو تند تند خوندم تا برسم پایین ببینم در مورد “استحمار” هم چیزی نوشتید یا نه .
دیروز همش به یاد شما بودم . نمیدونم این خبر رو در مورد اقای زاکربرگ که تصمیم گرفته فیسبوک رو از دروغ ها و خبر های جعل پالایش کنه خوندید ؟ ظاهرا بعد از انتخابات آمریکا و تاثیر فیسبوک و اساسا شبکه های اجتماعی در پیروزی آقای ترامپ اینها تحت فشار قرار گرفتن تا این اقدامات پاکیزه سازی رو انجام بدن !
بعد یاد اون توصیه تون به خودم افتادم که گفته بودید کتاب Connected رو بخونم .
نمیدونم چرا آقای زاکر برگ قبل از انتخابات از وجود دروغها و جعلیات در شبکه شون خبر نداشت و بلافاصله و پس از اتمام انتخابات متوجه این مشکل میشن ؟!
بنظرم در کنار مومنین به استثمار و استعمار باید یادی هم بکنیم از پیام آوران استحمار .
احساسی که این عکس در من ایجاد کرد اینه که در کنار لذت یادآوری خاطرات خوش عزیزانمون، درد ناخوشیهای فقدانها اونقدر زیاده که نگاه کردن به عکسهامون تحمل بالایی نیاز داره.
انگار هرروز مجبوریم انتخاب کنیم بین اینکه چیزی یا کسی رو داشته باشیم و هرروز دلهره از دست دادن رو تجربه کنیم یا کلا سعی کنیم هیچ نداشته باشیم تا درد فقدان هم نکشیم. که البته در اون شکل هم دردهای دیگه خودشون رو تحمیل میکنند.
قانون تغییرناپذیر هستی فناست و بعد دوباره شاید تولدی.
تولد بعدی هم آبستن فنای بعد…
چه قدرتی میخواهد پذیرش اینهمه توالی سخت،
یکی به دنیا بگوید بایست.
محمدرضا, عکس و نوشته ی پشتش خیلی حس خوب و قشنگی دارن. مرسی که با ما هم به اشتراک گذاشتی. من رو برد به حال و هوای دورانی که عکسهای پشت نویسی و کارت پستال با دوستانمون رد و بدل می کردیم. خیلی هاشون رو دارم و حتی بین کارت پستال ها عکس هنرپیشه های هندی هم هست :)) خیلی برام با ارزش هستن به خاطر سادگی و بی ریا بودن احساساتی که در نوشته های فشرده و درهم پشت کارتها وجود داره.
یکی دیگه از یادگاریهایی که دارم نامه هایی هست که من و دخترداییم برای هم می نوشتیم, توی یک شهر دیگه بود و هروقت یکی از اعضای خانواده میرفت و میومد, نامه رد و بدل میکردیم.:) یادش بخیر, چقدر دلم برای نامه نوشتن تنگ شد.
یاد یه چیز دیگه هم افتادم که همیشه دیدنش برام حس خاصی داره. پدرم عادت داشتن بعد از خرید هر کتاب, گوشه ی صفحه ی اول تاریخ و قیمت و محل خرید کتاب رو مینوشتن. هروقت این نوشته های به ظاهر ساده رو میبینم, میرم به زمان و مکانی که من نبودم ولی میتونم حسش کنم و پدرم رو در حال خرید اون کتابها تصور کنم.
راستی خیلی خوشحال شدم که گفتی یکی از برنامه های همیشگیت دیدن ماه هست. هرچند میدونستم, ولی اینکه گفتی عاشقانه به ماه نگاه میکنی و لذت می بری برام خوشایند بود, چون یکی از لذت ها و خوشیهای بزرگ من هم دیدن ماه و به طور کلی آسمون هست.
اولین کلمه ای که برای تمرین درس به زنجیر کشیدن کلمات انتخاب کردم ماه بود. خدا کنه جمله ی به درد بخوری از آب دربیاد بتونم بنویسمش:)
سلام
عکس و نوشته ی زیبایی بود – توی یک از پست های قدیمی در مورد عکس دیجیتال و چاپ کردن عکس صحبت کردیم و همون روز گفتم که میخوام تعدادی از عکسهام رو چاپ کنم و بزارم تو آلبوم – دو ماه پیش اینکاروکردم و حدود ۵۰ تا عکس چاپ کردم اکثرا مربوط به دوران سربازی و دانشجویی است که پشت نویسی هم شده – میخوام عکسهایی که به نظرم جالب میاد و قبلا توی فیس بوک گذاشتم(تو اینستا نیستم) دانلود کنم و چاپشون کنم. آلبوم نگاه کردن خصوص آلبوم های قدیمی و خانوادگی خیلی خیلی لذت داره.
راستی نوشته های پشت کتاب هم خیلی قشنگه و من خیلی دوست دارم .
بعضی وقتها این تصور به ذهنم میاد که اگه با شما آشنا نشده بودم، چقدر به بیراهه میرفتم، و اینکه حداقل چقدر باید هزینه فرصت تلاش برای یافتن یه مسیر زندگی آگاهانه متحمل می شدم. مسیری که نسبت به خودم و جایگاه خودم در زندگی، نه زنده مانی دست یافته ام.
خدا رو شکر که هستید و می نویسید و در کنار شما هستیم
سلام
آخه چرا انقدر اشک منو درمیارید!(دلم میخواست یه عالمه علامت تعجب بگذارم : ) )
یکی از یادگاریهای قشنگ، میتونه پشت نویسی کردن نقاشیها باشه، کاری که با نقاشیهایی که مادرم برای سرگرم کردن خواهر زاده ام میکشن انجام میدم یا هرازگاهی یه برگه میدم و میخوام برام بکشن که این روزها اصلا دوست ندارم اینکار رو انجام بدم و ته دلم فکر کنم یه روز قرار هست این نقاشیها باشه و … . طرحهای ساده و کودکانه ای که درست مثل طرح فرشها و گلیم هایی هست که در سالهای دور میبافته و در ذهن دارن و همیشه برای شیطنت میگفتیم مامانم برامون نقاشی بکشه و چقدر خنده دار توضیح میدادن که این شکل چی هست و داره چیکار میکنه. یادش به خیر
لیلا خوشحالم زندهای و نمردی.
راستش زیر لحظه نگار قبلی منتظر بودم بیای یه چیزی بنویسی. یه شوخی بکنی. حرفی بزنی.
بعد گفتم شاید فوت کردی.
به بچههای متمم گفتم چک کنن ببینن اخیراً اگه متمم هم سر نزدی، پول پس انداز کنیم یه کار خیری چیزی به یادت انجام بدیم. 😉
از دست شما، برای چی منو میخندونید پای لپ تاپ، الان میگن دختر خل شده : P
خدا خیرتون بده، باز خوبه بمیرم یکی به یادم هست، اصلا دیگه با خیال آسوده به استقبال مرگ میرم : )
پی نوشت: همش دارم کامنت میخونم ، بالاخره ۲۷ صفحه کامنت تموم شد، تازه نوبت من شده تمرین حل کنم. یعنی از لجم به دوستانی که کامنت تکراری گذاشته بودن و معلوم بود کامنت بقیه رو نخوندن امتیاز نمیدادم، یجور انتقام گرفتن بود از حجم زیاد کامنت ها : D
پی نوشتی دیگر: فقط تو لحظه نگار منتظر من هستید؟ نامردیه ها(شوخی)، حالا درسته بیسوادم حداقل به روم نیارید اونم تو انظار عمومی : P منم منتظر بودم این روزها عکس ماه بگذارید و من هم کامنت بگذارم و داشتم فکر میکردم اگر احیانا پریشب ماه رو دیدید یاد من افتادید یا نه : D. جدیدا یکم دچار خودسانسوری شدم در مورد نوشتن در متمم چون هر چی میخواهم بنویسم مربوط به بخشی از زندگیم میشود و این دو روز اخیر در درس ست گادین بارها نوشته و پاک کرده ام .
زنده ام : ) ممنونم از محبتتون.
لیلا. کامنتهات رو مثل کامنت خیلی از بچهها در متمم همیشه میخونم و پیگیر هستم.
تلاشت رو هم برای بیشتر و بهتر یادگرفتن حس میکنم. روند بهبود کیفیت نوشتهها و حرفهات هم کاملاً واضح و مشخصه.
اینجا رو از این جهت گفتم که دیدهام معمولاً در کامنت گذاشتن به خودت خیلی سخت نمیگیری و اگر جایی دوست داشته باشی و حس خوب داشته باشی، راحت و بدون چارچوب مینویسی.
ماه پریشب رو نه دیدم و نه ازش عکسی انداختم.
دلیلش هم اینه که دیدن ماه بخشی از برنامههای دائمی زندگی منه. کمی کوچیک و بزرگ شدنش خیلی هیجان نداره برام.
فکر میکنم اونهایی که اهل ماه دیدن نیستند، بیشتر با این اتفاقها هیجان زده میشن.
یکی از همسایگان سابقم رو در دههی اول محرم دیدم که ماشینش رو گل مالیده بود و دیگه هیچجا رو نمی دید و چند بار به در و دیوار زد تا پارک کرد.
بهش گفتم: کاش ماشینت رو گل نمیمالیدی. حداقل شیشهی عقب رو اینقدر بیانیه نمینوشتی که الان دنده عقب بزنی به ماشین همسایهتون و مدیونش بشی.
گفت: یعنی تو حال و هوای این روزها برات مهم نیست؟
گفتم عاشورا حال و هوای هر روزه: نبرد و درگیری بین دو فرد یا دو ایده یا دو جامعه یا دو فرهنگ یا دو قدرت، که به سادگی نمیتونی حق و باطل رو بینشون تشخیص بدی و مدام باید بین دو گزینه، با ترس و لرز انتخاب کنی. اگر تمام سال چنین دغدغهای رو نداشته باشی، به نظرم این یه دهه رو هم همون شیوهی ۳۴۵ روز بقیهی سال زندگی کن.
بعد هم براش توضیح دادم که الان که غبار حادثه نشسته، نه زاری کردن به مظلوم کمک چندانی میکنه نه نفرین کردن به ظالم (که هر دو در خاک خفتهاند). دشواری و سختی اگر بود برای امثال حر ریاحی بود که وسط بازی بودند و انتخابشون، رسوایی یا خوشنامی تاریخ رو به همراه داشت.
تازه توفیق الهی بوده که تو در اون دوران نبودی. اگر بودی، با این سطح اسفناک از بهرهی هوشی (که کاربرد شیشهی عقب ماشین رو هم نمیفهمی و بر خلاف قوانین جاری راهنمایی و رانندگی در کشور اسلامی رفتار میکنی و با این کور شدنت باعث اضرار به غیر میشی و هر روز هم ماشینت دود میکنه و به جای وقت گذاشتن برای تنظیم موتور، وقت و پولت رو برای سیاه کردن شیشهی عقب ماشینت صرف میکنی) به احتمال زیاد ردیف اول سپاه یزید بودی.
خیلی حاشیه رفتم. خلاصه اینکه ماه رو ندیدم. هیجان دیدن بزرگترین چهرهی ماه در هر هفتاد سال، مال کسانیه که در سیصد روزی که در هر سال میشه عاشقانه به ماه نگاه کرد و لذت برد، سر در زمین زندگی شخصی خودشون فرو بردهاند.
ممنون برای همه حرفهاتون و بخشهای حاشیه ای مهم
جالب اینجاست که اون شب خودم هم ماه رو ندیدم و اون حرفها که براتون نوشتم دیشب که ماه رو میدیدم در ذهنم میچرخید، با این که بهم گفتن ماه در بزرگترین اندازه است و تا سالها تکرار نخواهد شد ولی نمیدونم چرا نرفتم ببینمش، دیدن ماه همیشه برام لذت بخش هست، از وقتی دبیرستان بودم و شروع کردم به این که غروب ها تو حیاط خونه امون بشینم و بنویسم، و سکوت کنم که حداقل دو سال هر شب ادامه داشت، آرامشی که بهم میداد و هنوز میده، خیلی عالی هست.
پی نوشت اول : این روزها من منتظر بارونم، آرامش دهنده دیگر زندگیم، چند روز پیش به دوستی گفتم وقتی بارون میاد و میرم زیرش مثل همیشه، برای شما و اون دوست دعا میکنم، و بهش گفتم که دلیل این که روزهای بارونی حالش خوب هست، همین دعای من هست: D شما هم این رو در نظر بگیرید و دعا کنید بارون بیاد 😉
پی نوشت دوم : فکر نمیکردم اگر خوندن کامنت ها تموم بشه انقدر ذوق زده بشوم و حرف بزنم، ببخشید طولانی شد و در مورد نوشتنم کاملا حق با شماست، اگر حس نوشتنم بگیره دیگه نمیتونم کاریش کنم، انقدر وسوسه میکنه تا آخرش مینویسم.
به امید شب بارانی : )
قبلا برام سوال بود که چرا محمدرضا اینقدر چارچوب مطالعاتی و تنوع کتابهایی که می خونه گسترده و زیاده، برای خودم هم سوال بود که واقعا نیاز دارم کتابهای به ظاهر غیرمرتبط را بخونم یا نه؟ یا به تعبیری این کتابها برام یار میشن یا رو دوشم، بار. ولی با خوندن مطلب بسیار زیبای نسیم طالب در متمم در مورد ظرفیت مازاد و ظرفیت آزاد الان میتونم بگم هر مطالعهیِ غیر مرتبط مارو پادشکنندهتر میکنه و شاید روزی در شرایط سخت، بیشتر از مطالعه مرتبط به دادمون برسه. البته نمیدونم خوندن این کامنت “بیربط” کسی را پادشکننده میکنه یا نه ولی خواستم شیطنت کنم و درسهای متمم را مرور.
علی این چیزی که تو نوشتی، یه جورایی به حرف نیلوفر زیر بحث درباره کتاب و کتابخوانی هم ربط داره و شبیه هست (لااقل در نگاه من به عنوان خوانندهی حرف شما دو نفر).
امیدوارم فرصت بشه و در موردش زودتر یه چیزی بنویسم که بهانهای بشه برای حرف زدن بیشتر تو و نیلوفر و بقیهی بچهها در مورد این موضوع.