علیرضا نخجوانی امروز این عکس را برایم فرستاد که فکر میکنم حدوداً بین ۱۲ شب تا ۱ بامداد روز ۲۰ شهریور سال ۹۴ (بعد از سمینار رفتارشناسی در کسب و کار) ثبت شده است.
جدا از فشارها و تراکمهای کاری قبل از سمینار، روز سمینار هم طولانی و بیانتها به نظر میرسید و بعد از پایان سمینار حوالی ساعت ۸، تا حدود ساعت ۱۱ در دانشگاه ماندم تا با بچهها سلام و احوال پرسی کنم.
بعضی لحظات هست که اگر در زندگیات نباشد، انگار زندگی نکردهای. اما حاضری تمام زندگیات را هم بدهی، تا یک بار دیگر در آن نقطه نباشی. عکس زیر دقیقاً آن لحظه را ثبت کرده است.
محمدرضا نمیدونم چه اتفاقی افتاده . خوندن متمم دیگه مثل سابق برام جذاب نیس . حس روزنامه خوندن بهم دست میده درحالیکه خوندن کتاب هنوزم جذابه .تو ذهنم هرروز جنگه بین این ۲تا که کتاب بخونم یا متمم .کاش دن اریلی در این موردم نظر میداد
سلام.
ممنون که تجدید خاطره کردید.
امیدوارم بودم آن شب را اقلا خوب خوابیده باشید. منظورم از خوب ، زیاد و عمیق و خستگی در کن است. ولی به نظرم باز هم این طوری نبوده.
یادم هست که تا یکی دو هفته یا شاید بیشتر تارهای صوتی و هنجره ی شما اذیت می شد.
آن قطعی برق، درست است که شما را اذیت کرد، اما ما را با حکایت جالب دوستی احمدرضا نخجوانی و بقیه ی دوستان شما آشنا کرد.
امیدوارم سلامت و رضایتمندی، سهم هر روزه تون باشه.
فقط چند روزی از متممی شدنم گذشته بود (و محمدرضا رو در حدی که یک بار مقاله ای ازش در هفته نامه امید جوان خونده بودم – و فکر می کردم چقدر نویسنده ی مغروریه – می شناختم) که می دیدم در مورد “سمینار رفتارشناسی در کسب و کار” اطلاع رسانی می شه و هر روز از ظرفیت باقی مانده کم تر می شد. راستش اون روزها دو به دو چیز فکر می کردم. یکی اینکه : اینجام سمینار برگزار می کنن؛ حتما از این سمینارای همینجوریه که مدام برگزار می شه.
و فکر دیگه اینکه: خوب منکه نمی دونم “رفتار شناسی” چیه، پس برای چی باید برم اینجا؟
این شد که ثبت نام نکردم و نرفتم.
امروز، هم خیلی حسرت می خورم و هم خیلی خوشحالم. حسرت، به این خاطر که به خودم می گم: وای، پسر؛ چه فرصتی رو از دست دادی؟ و خوشحالم، چون الآن خیلی بیشتر محمدرضا رو می شناسم. با افتخار به اونهایی که دوستشون دارم معرفیش می کنم و مطمئن هستم که همونقدر که من می تونم ازش یاد بگیرم (و حتی خیلی خیلی بیشتر)، دوستانم می تونن ازش یاد بگیرند. فکر می کنم هزینه ی این خوشحالی، ندیدن محمدرضا در سمینار یا کلاس درس فیزیکی باشه. به نظرم می ارزه.
شوخینوشت: محمدرضا. حالا که دیگه حاضرید همه زندگیتون رو بدید تا یکبار دیگه در اون نقطه نباشید، پس تکلیف ما شاگردهای جا مانده از قافله چیه که دیدنتون از نزدیک، آرزومون شده 😉
سلام
دیشب خواب دیدم برام مطلب نوشتید، گفتم شاید مدتی هست نیستم باز فکر کردید من مردم، آقا جان من زنده ام، برام فکرای خوب خوب بکنید : )
پی نوشت: از متمم احوالمو نگیرید، خیلی تنبل شدم، فقط میام پیام اختصاصیم رو میخونم و میرم : ( . برام دعا کنید تا دوام بیارم، نمیدونم دنیا برام چی داره، حس میکنم دارم میرم سمت سکوت، هر چند مثل همیشه دارم میجنگم که زندگیم فلج نشه که جا نمونم و درجا نزنم.
**عیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد همگی مبارک**
**دلتون شاد و لبتون خندون**
امیدوارم خوب باشی لیلا. بهت ایمیل میزنم حالت رو میپرسم.
من خیلی وقته کامنت نذاشتم. واقعا شاگرد بدی بودم 🙁 عذر میخواهم که این کامنت محتوای خاصی نداره، ولی خواستم بگم که من هم هنوز حضور دارم.
آهاان این شد . اولین تصویر خنده که فکر کنم از ته دل بود . به قول شما چهره تون هم متقارنه . 🙂
محمدرضای عزیز، اینکه پیراهنت اینجوری از شلوارت بیرون اومده اصلا برای من تعجب آور نیست. یادمه وقتی سمینار تموم شد و یه گوشه واستاده بودم و می دیدمتون، همه دورَتون کرده بودن و هر کسی سعی می کرد حاجتشو ازتون بگیره. یکی می پرید بغلتون می کرد، یکی عکس می گرفت باهاتون، یکی دنبال امضا و دست نوشته از شما بود، بعضی ها هم بی محابا می پریدن و لُپِتون رو می کشیدن و بعضی ها رو هم دیدم که موفق شدن و یه ماچ گنده هم ازتون گرفتن! خیلی جالب بود برام که تحت اون همه فشار نه غُرغُر کردین و نه نِق زدین.
راستی یه سوال هم داشتم ازتون. فکر می کنم حدود یک هفته ای هست که در متمم مطالبی که تمرین دارند یا نیاز به فکر کردنِ بیشتر، با سرعت بیشتری نسبت به گذشته منتشر میشن یا حداقل من اینجوری احساس می کنم. با توجه به اینکه همیشه تاکید داشتین که مطالب با سرعت پایین تری خونده بِشَن و تا حد امکان پشت سر هم چند تا درس رو نخونیم و تمرین ها رو هم سعی کنیم حل کنیم، به نظرتون چه جوری میشه خودمون رو با این سرعت هماهنگ کنیم؟
داود جان.
راجع به قسمت اول حرفهات، طبیعتاً وقتی آدم ماهها دوستانش رو ندیده و تعداد زیادی از دوستان نزدیکش رو هم برای اولین بار میبینه، خوشحالی و لذتِ خیلی زیادی رو تجربه میکنه و به نظرم بهانه یا علتی برای غُرغُر کردن نمیمونه.
اما در مورد نکتهی دوم:
داود. من فکر میکنم – البته قبلاً هم به بهانههای مختلف تاکید کردهام – که بهتره همهمون در متمم، مسیر مطالعهی خودمون رو مستقل از تایملاین، مدیریت بکنیم.
با توجه به اینکه در متمم زیاد میچرخی، احتمالاً دیدهای که هر روز مطالب متعددی در متمم اصلاح و به روز میشن و ما مطالبی رو که از حد مشخصی بیشتر تغییر کرده باشند، یا جدیداً به متمم اضافه شده باشند، در تایملاین صفحه اول میاریم (یا مطالبی که تمرینهاشون کمتر دیده شده باشه).
با توجه به اینکه ما مدتی هست داریم هر هفته، یک موضوع آموزشی رو به عنوان محور در نظر میگیریم و مطالب پراکنده کمتر شده، طبیعیه که درسها با فاصلهی زمانی کمی منتشر میشن. اما منظور این نیست که بچهها هم با همون فاصله زمانی مطالعه کنند.
اگر ما بخواهیم معیارمون رو فرصت مطالعهی بچهها در نظر بگیریم، حدودا باید ۵ تا ۷ مطلب در هفته منتشر کنیم. ولی ما مستقل از بچهها، در صفحه اصلی و ایده و جاهای دیگه، مجموعاً ۱۵ تا ۲۰ مطلب منتشر میکنیم. به نظرم بهتره مسیر مطالعه و برنامهی انتشار مطالب رو از هم جدا در نظر بگیریم.
جهت اطلاع تو. ما داریم به طرحی فکر میکنیم که شاید از میانههای ۹۶ اجرایی بشه (فعلاً در حال مطالعه و بررسی هستیم). اینکه اصلاً تایملاین به طور کلی حذف بشه. هر کسی داخل متمم میاد صفحهی اول رو سفارشی شده و مختص خودش ببینه و دنبال کار و زندگی خودش بره.
الان هم که از نظر زیرساخت، این کار رو انجام ندادیم، به نظرم فرض رو بر همین بذار.
اگر چه بیش از ۷۰ درصد کامنتها و تمرینهای روزانهی متممیها هم، در درسهاییه که در صفحهی اول و دوم تایملاین نیست و این نشون میده که اکثر بچهها، به تدریج مسیر مستقل خودشون رو پیدا کردهاند.
چه عکس خوبیه. ممنون از آقای نخجوانی عزیز. 🙂
چقدر خوشحال شدم که اون روز دوست داشتنی با دیدن این پُست، دوباره برام یادآوری شد.
میتونم بگم اون روز یکی از قشنگترین روزهای زندگیم بود. هر ثانیه اش.
ثانیه به ثانیه اش برام تازگی داشت و دوست داشتنی بود و دلم میخواست برای همیشه برای خودم ذخیره شون کنم.
محمدرضا. با اینکه خیلی خسته بودی و همه ی ما این رو – بخاطر فعالیتهایی که از ماه ها و هفته ها و روزها پیش و در همون روز، برای برگزاری عالیِ این سمینار به همراه همکاران خوبت انجام داده بودی – میدونیم و علاوه بر اون، ما هم در پایان سمینار، برای عکس گرفتن ها و اینکه جمله های قشنگت رو برامون بنویسی، خیلی بیشتر خسته ات کردیم؛ ولی موضوعی که خیلی برام جالب و شگفت انگیزه، این بود که این خستگی، اصلاً و به هیچ وجه توی چهره ات، چشمانت، و لبخندت دیده و حس نمیشد.
همینطور که توی این عکس.
در صورتی که مثلاً اگر من در اون شرایط قرار داشته باشم، میدونم که خستگی از سر و صورتم میباره.
شاید این هم یکی از همون ویژگی های خاصی باشه که تو رو “محمدرضا” کرده.:)
ممنون که این عکس رو باهامون به اشتراک گذاشتی و ما رو بردی به اون پنجشنبه ای که “پایتخت جهان” بود. 🙂
پی نوشت:
(با وام گرفتن “پایتخت جهان”، از شعر “قیصر امین پور” عزیز، برای “استاد شفیعی کدکنی” عزیز)
فکر کنم میفهمم
لحظاتی هستن-مال گذشته- که زندگی و خاطرهها مال اون زمانهاست و اگر اونها رو بشه حذف کرد حفرههایی توی ذهن ما بوجود میان
اما حالا که فکر میکنی میبینی که انگار الان حاظر نیستی اونها رو باز تجربه کنی، انگار که الان انتظارت و استاندارتهات اونقدر بالا هستن که اونها مثل نقاط نقصانی در رزومت ثبت شدن با اینکه در نظر بیشترینِ مردم اونها نقاط نهایی برای یک آدم هستن که میتونه بهش برسه. برای من تحصیلات رسمی از جایی به بعد هم همین حکم رو داره 🙂