در ادبیات کهن ما، به طاس یا تاس، دستگرد میگفتند. چون در دست میگشت.
آنها که بازیهای تاس دار را دوست نداشتند، این دستگردها را پوچگرد مینامیدند. به یادآوری اینکه این مکعب شش وجه، به پوچی میگردد و سرنوشت دستگرد به دستان، گرایش به پوچی است.
جز منچ که در دوران کودکی بازی میکردم و بازی ریسک که چند باری در سالهای اخیر انجام دادهام، تاس یا دست گرد را برای بازی دیگری به کار نبردهام.
اما یک بازی من درآوردی دارم که وقتهایی که دیگر مغزم از کار میافتد و فقط دستانم کار میکنند با دستگرد انجام میدهم.
تعداد زیادی از آنها را (به همین تعداد که عکسش را برایتان انداختهام) در مشت میگیرم و بر روی میز میریزم و حاصلجمع آنها را حساب میکنم و دوباره این بازی را تکرار میکنم.
این بازی، مثل اکثر بازیهای زندگی و در واقع مثل خود زندگی خاصیت مشخصی ندارد. اما وقتی که میخواهی بدنت در کار باشد و به مغزت مرخصی بدهی، مثل خود زندگی، میتواند بسیار مفید و ارزشمند باشد.
این خود تاسها:
این هم صحنهای از بازی سرگرمکنندهی من:
پی نوشت: همیشه بازیهای انفرادی را (مثل تاس ریختن، کتاب خواندن، پیاده روی) به بازیهای جمعی (مثل مهمانی رفتن، تلفن زدن، زندگی مشترک، فوتبال و ورزشهای مشابه) ترجیح میدهم. چون در بازی جمعی، وقتهایی میرسد که دیگر خسته میشوی، اما طرف مقابل هنوز آنقدر هیجانزدهی بازی است که نمیتوانی بساطت را جمع کنی و دنبال خلوت خودت بروی.
من اما در این بازی دستگرد (یا بگویید پوچ گرد) هر وقت حوصلهام سر رفت تاسها را داخل جیبم میریزم و به سراغ کارهای دیگر میروم.
اینم اسباببازیهای انفرادی من که خیلی دوسشون دارم؛
http://1o2.ir/b990g
اگرچه قبلا توی متمم برای یکی از دروس گیمیفیکیشن راجع بهشون نوشتم و عکسشونم گذاشتم ولی دلم میخواد اینجا کنار اسباببازیای شما هم باشه. البته با اینکه اسباببازیای بنده هم گِردن و هم میگردن ولی من تابحال معنای پوچی رو ازش دریافت نکرده بودم 🙂
پی نوشت: به خاطر این فرفره چوبی یک سفر نیم روزه ی کاملا هدفمند به شیراز داشتم و اونو از کنار درب شاهچراغ از یه خانمی که زیره میفروخت خریدم (حالا بماند که همسفرم فکر میکرد به خاطر تنها نگذاشتنش در کمیسیون پزشکی دارم همراهیش می کنم و از خرید من در اون بلبشوی کاری حرصش گرفته بود 🙂 ) اون توپ رو هم از یه دوست و استاد عزیز هدیه گرفتم که به قول محمدرضا زمان رو در قالب ماده، برام متراکم کرده.
—-
پینوشت نسبتا نامربوط به این پست و مربوط به وبلاگنویسی: محمدرضا جان لطفا در یکی از موضوعات وبلاگ نویسی درباره پستهایی که مدت ها تو صف انتشار میمونن هم بنویسین. من مدت هاست وبلاگم رو راه اندازی کردم ولی به طرز وسواس گونه ای مطالبش رو از انظار پنهان کردم، چون فکر میکنم هر روز میتونم یه جمله بهتر بهش اضافه کنم و یا ایرادهاش رو برطرف کنم یا مواردی از این دست. حتی در وصف همین اسباببازی ها هم کلی معناپردازی کردم ولی انگار دچار ایست نشری شدم و دستم قادر به انتشار اون مطالب نیست 🙁
سلام
با خوندن این مطلب، یک کلمه و مفهوم به لیست بیسوادی های من اضافه شد.هادس
از هادس که بگذریم بعضی وقتها با خوند ن بعضی از مطالب اینجا یاد ترومن شو میافتم.(اینکه یاد ترومن شو میافتم نه تعریفه نه تقبیح بلکه درگیری ذهنی منه ) ایده اش رو خیلی بیشتر از فیلمش دوست دارم . ترومن رو همه دنیا میشسناسن و به بیست و چهار ساعت زندگی اش در طول سی سال دسترسی داشتند.خودش از این ماجرا خبر نداره ؛چیز وحشتناکیه.خیلی وحشتناک.
زمانی یکی ازآشناهای من تعریف میکرد اگر من مشهورترین آدم دنیا هم بشم بازهم برای شما و خانواده ام همون کسی هستم که در دوران کودکی و نوجوانی برای تامین پول مورد نیازم از راههای غیرمعمول استفاده میکردم ؛ پس هرچقدر هم الان برای شما حرف بزنم و بخوام یه چیز مهم براتون بگم بازهم شما باهمون دید کودکی و نوجوانی و با صفتی که در ذهنتون به من نسبت میدید ؛به من و حرفهام نگاه میکنید؛ هیچ وقت برای شما جدی نمیشم.اما اگر همین حرفها را برای غریبه هابگم مطمئنم تامدتها گیج و مبهوت میمونن وهی علاقه دارن به من نزدیکتر بشون و دقیقا من به این خاطر که اونها هم خاطراتی دیگه ؛مثل چیزی که شما منو با اون از بچگیم میشناسید ؛ با صفتی غیر از اون صفت ، نداشته باشند؛ ازشون دوری میکنم .به این علت که حرف من ؛با خودم قاطی نشه،
فکر میکرد همیشه باید ابهام رو در خودش داشته باشه،نوعی راز و پیچیدگی ،نوع عدم در دسترس بودن ؛حتی پنهان کردن احساساتش،
پیدا کردن نقطه عدم زیاده روی در مبهم بودن و و عدم زیاده روی در غیر مبهم بودن برای افرادی که تعداد زیادی آدم اونها رو ،ظاهرا، میشناسن ، به نظرم کار خیلی سختیه .
با سلام
محمد رضای عزیز
باری در موضوع قبل مسئله کار آفرینی به یک نکته اشاره کردم که مشکل روش حلهای ما ست . در بسیار موارد بدلیل عدم نگاه به روش حلهای الگو های طبیعت ، بواقع ما اسیر راه حل خودمان می شویم و در ایجاد کار عملا” ما اسیر و برده کار خودمان می شویم و در عمل این کار است که مالک ما شده بجای اینکه ما مالک کار ایجاد شده خود باشیم . به همین دلیل است که در حرکت، به نقطه میرسیم که دیگر نه توان جسمی و نه روحی حرکت را نداریم و دچار شکست می شویم و درالباقی مسیر هم چون از ابتدا تعریفی برای علاقه مندی و جنبه های دیگر زندگی نکرده بودیم دچار بحران می شویم و در نهایت از حرکت خود ناراضی هستیم .
اما دوست خوب من به نظر می رسد که وقتی به موقع و با توجه به الگوریتمهای طبیعی به مسائل پاسخ نمی دهیم گر چه ممکن درکوتاه مدت براستی از درجه آزادی بالاتری برخوردار باشیم و صد البته قدرت مانور بیشتری داریم .
اما مطمئن دربلند مدت و به هنگامیکه اعتراض رها به تخصیص اولویت های و علاقه مندی که در این مقطع می بایست پرداخته شود ، به جای انتخاب بازی پوچ گرد سخت است پاسخ دادن به رها .
“امیدوارم که نگویید :
۱_که حسادت میکند به درجه آزادی بیشتر ما .
۲- فتاده به چاه و پای در بند زنجیر خانواده بقیه را چون خود در بند می خواهد .
۳- برو این دام بر مرغ دگر نه که عقنا را بلند است آشیانه “
تاس ها تون هم با کلاسه استاد!!
من تا حالا فقط تاس سیاه و سفید دیده بودم اونهم توی بازی تخته نرد که خیلی به این بازی هم علاقه دارم 🙂
سلام!
محمدرضای عزیز!
نمی دونم توجه داری که چه قدر داری شبیه «هادس» می شی؟
نیاد روزی که دیگه حوصله ما رو هم نداشته باشی و درِ متمم و روزنوشته ها رو هم تخته کنی.
بارها خواستم جمله ای رو که در ذهنم تکرار می کنم، برای شما بنویسم. فکر می کنم الآن موقعیت مناسبی باشه:
«محمدرضا را به سادگی می توان دوست نداشت؛ اما به سختی می توان باور نکرد.»
از کسی که بیشترین، بهترین، دقیق ترین، عمیق ترین و به روزترین مطالب و نکات رو دارم یاد می گیرم، بی اندازه سپاس گزارم!
کاش از دست من کاری بر میومد!
فکر می کنم نگفته هایی داری که گوش امثال من قابلیت شنفتنش را ندارد.
مواظب خودت باش رفیق!
سعید جان.
در سالهای اخیر، نوشتن در فضای دیجیتال و حرف زدن با دوستانم در این فضا (که متمم و روزنوشته شاخصترین مصداقش هستند) برام مهمترین مصداق لذت و ارتباط اجتماعی هست.
شاید به خاطر اینکه بقیهی جنبههای زندگی اجتماعی آزارم میده و خیلی پوچ به نظرم میرسه.
از این لحاظ کاملاً درست میگی. البته در کل فکر میکنم تونستم در تفکیک جذابیتهای زندگی و قسمتهای غیرجذابش خیلی خوب عمل کنم و اعتراف میکنم که در خلوت خودم، از این نوع «مهندسی زندگی بر اساس سلیقهی شخصی» احساس غرور میکنم.
چند روز پیش دوستی داشت توضیح میداد که بالاخره نیمی (يا شاید بیش از نیمی) از آدمهایی که در زندگی روزمره میبینیم مورد علاقهمون نباشن یا ترجیح بدیم نبینیمشون.
وقتی داشتم این حرف رو میشنیدم کمی با خودم فکر کردم دیدم در ماه، شاید یک یا دو بار بشه که دو نفر رو ببینم که دوست نداشته باشم ببینمشون (یکیشون رو دیروز از پنجره دیدم. با ماشینش مالید به ماشین یکی دیگه. نگاه کرد دید کسی نمیبینه. رفت. بدون هر نوع تلاش برای جبران خسارت).
بقیه آدمها رو با عشق و علاقه (در محیط فیزیکی یا دیجیتال) میبینم و از دیدنشون انرژی میگیرم.
اما در مورد هادس.
انقدر معانی و تفسیرهای مختلف در مورد هادس یا به اسم هادس شده که دیگه فکر میکنم این لغت از لحاظ معنایی در فارسی عقیم شده.
گاهی فکر میکنم لغتها هم – مثل انسانها – در تعامل با کسانی که اونها رو به کار میبرند، ممکنه زاینده و مولد یا عقیم بشن.
درست مثل آدمها.
شاید حس کرده باشی که از هم نشینی و حرف زدن با بعضی آدمها یا شنیدنشون و خوندنشون، احساس میکنی چقدر ذهنت بازتر شده. چقدر مولدتر شدی. چقدر سرشارتر از قبلی.
در مقابل، وقتی حرفهای بعضی آدمهای دیگه رو میشنوی یا باهاشون قدم میزنی یا حرفهاشون رو میخونی، انگار ذهنت و حتی جسمت عقیم میشه.
فکر میکنم کلمات هم در همنشینی با ما انسانها به همین سرنوشت دچار میشن.
کلمهی هادس، در فارسی با کسانی هم نشین شد و در دامن کسانی افتاد که اون زایندگی معنایی رو – حداقل برای عموم ما و نه برای متخصصان میتولوژی – از دست داد.
گاهی اوقات، هادس معادل «درونگرایی» به معنای MBTI (و نه Big-5) به کار میره.
اگر این معنا رو در نظر بگیریم، به نظرم – همچنانکه به بهانههای مختلف گفتهام – میتونه مصداق من باشه.
اما اگر درونگرایی رو به معنایی که در Big-5 مطرح هست در نظر بگیریم، دیگه من نه درونگرا محسوب میشم و نه شبیه هادس.
اگر به میتولوژی فکر کنیم، به نظرم باز هم هادس فضای متفاوتی داره.
هادس فقط دو بار از دنیای زیر زمین (که اون دنیا هم به نام خود او نامگذاری شده بود و هادس خونده میشد) بیرون اومد.
یک بار برای حرف زدن با سایر خدایان المپ وقتی با نیزهی هرکول زخمی شد.
یک بار هم برای دزدیدن پرسفون که به داستانی جذاب و الهام بخش برای اهل روانشناسی یونگی تبدیل شد.
در کل، شاخص هادس و دنیای هادس در ادبیات اسطورهای و همینطور یونگی، پنهان بودن هست.
اما نه فقط پنهان بودن فیزیکی. مبهم بودن. تاریک بودن. مرده بودن. دیده نشدن. شناخته نشدن. مشخص نبودن خواستهها و مواضع. مشخص نبودن الگوها و ارزشها. در یک کلام «نبودن».
به همین علت، دنیای ناخودآگاه رو هم گاهی با دنیای هادس در ارتباط قرار میدن و یا اینکه معمولاً با وجودی که اشاره میشه که انسانها در هادس خودشون فرو میرن و ممکنه با دست خالی یا پر برگردن، نهایتاً اصالت رو به دنیای هادس نمیدن و باز به روی زمین برمیگردن.
فکر میکنم کسانی مثل من که تعاملات اجتماعی فیزیکی خودشون رو محدود کردن اما به شکل گسترده جنبههای مختلف فکر و ذهن و حرفها و دانستهها و ندانستهها و دیدگاهها و تجربیاتشون رو با دیگران به اشتراک میگذارن، دورترین نقطه رو در جغرافیای آرکتایپی نسبت به هادس داشته باشن.
تو اون هادس رو در نظر بگیر که انقدر زیر زمین مونده بود که هومر هم نمیتونست خیلی راجع بهش حرف بزنه و در نوشتههاش سهم کمی رو به هادس اختصاص داده.
بعد با من مقایسه کن که الان نه تنها اسباببازیهای من رو میشناسی (مثل این تاسها)، حتی تعداد و رنگ اونها رو هم میدونی.
کل چیزی که در ادبیات دنیای کهن راجع به هادس هست، به اندازهی یکی از پستهای وبلاگ من هم نیست 😉
نامربوط بود. اما نمیدونم چرا دوست داشتم بنویسم. کلاً خیلی فضای آرکتایپی رو دوست دارم. فعلاً به علت پارهای ملاحظات، هیچ وقت در موردشون به صورت جدی حرف نمیزنم.
سلام آقا سعید، ببخشید وارد گفتگوی شما شدم. کامنت شما رو خوندم دوست داشتم از جمله شما یه بازنویسی کنم:
«محمدرضا را به سختی می توان دوست نداشت و به سادگی می توان باور کرد.»
محمدرضا یه بازی جدید:
وقتی که تاس ها رو ریختی و باهم اعداد اون ها رو جمع کردی، جمع اعداد رو تبدیل به دقیقه کن و به ازای اون زمان ورزش کن. پر از انرژی میشی 🙂
پی نوشت ۱: اگه تعداد تاس هات زیاده، از تقسیم و منها با اعداد ثابت یه زمان منطقی برای ورزش بدست بیار که اول کار خسته ات نکنه
پی نوشت ۲: محمدرضای عزیز جسارت منو ببخش، به نظرم اومد به ورزش علاقه زیادی نداری، گفتم شاید با این کار انگیزه پیدا کنی 🙂
ایده تون خیلی باحال بود اونم برای محمدرضا