نام مدرسهای که کلاس اول تا چهارم دبستان را در آن درس خواندم، شیخ طوسی بود.
مدرسهای کوچک و دولتی در جنوب شرق تهران. نزدیک به خیابان هفدهم شهریور و پایینتر از جایی که امروز به بزرگراه محلاتی شناخته میشود و آن سالها، کوچهای باریک بیش نبود.
شاید علت اینکه در میان خیل بزرگان ایران و اسلام، به او کمتر از بسیاری دیگر ارادت داشتهام و دارم، این است که شیخ طوسی را بیش از آنکه به واسطهی خدماتش به اسلام بشناسم، به عنوان ساختمانی قدیمی در خیابان مخبر در جنوب شرق تهران به خاطر دارم که بهترین سالهای کودکیام را – مانند بسیاری از مدارس دیگر در بسیاری از نقاط جهان – بلعید و هرگز پس نداد.
میانْ توضیح: همیشه گفتهام که کاش بیشتر دقت کنیم که اسم چه کسانی را روی چه چیزهایی میگذاریم. چون تاثیر نامها بر اشیاء و انسانها یکسویه نیست و انسانها و اشیاء هم بر نامها تاثیر میگذارند. روزی، در دعوای دو نفر که یکی ظالم بود و دیگری مظلوم، دوستی به من گفت میخواهم از مظلوم (که همکارمان بود) حمایت کنم. چه کنم؟ گفتم کنار ظالم بایست که آدمی مثل تو، بهترین دفاعش از مظلوم در این دعوا، آن است که حامیِ بازیگر دیگرِ میدان باشد.
بگذریم.
یکی از خلاقیتهای شگفتانگیز مدرسه – که فکر کنم در سال چهارم دبستان به وقوع پیوست – این بود که مسئولین مدرسه تصمیم گرفتند هر یک از بچههای خوب و زرنگ و باادب کلاس را با یکی از بچههای بد و تنبل و بیادب، دوست و همراه کنند.
بچهی زرنگ، باید از صبح دم خانهی بچهی تنبل میرفت. او را صدا میکرد. با هم به مدرسه میآمدند. در درسها به او کمک میکرد و در پایان روز هم او را به خانه تحویل میداد.
اگر درست یادم باشد بخشی از نمرهی انضباط بچهی زرنگ، منوط به انضباط رفتاری بچهی تنبل بود.
از قضا من زرنگترین دانشآموز کلاس بودم. لااقل اگر هم نبودم معلمان چنین فکر میکردند. چون روزهایی که معلمهای کلاس پنجم بیمار بودند یا مرخصی بودند، من را – از کلاس چهارم – به کلاس بچههای پنجم میفرستادند تا آنها را با علوم و ریاضی سرگرم کنم و به قولی، به آنها درس بدهم.
طبیعتاً زرنگترین بچهی کلاس، مسئول شرورترین دانش آموز کلاس شد که عبدالله نام داشت (باز هم ماجرای نامگذاری که ابتدای متن گفتم).
بیدار کردن عبدالله یک چالش بزرگ بود. گاهی پدر و مادرش در خانه را باز میکردند و میگفتند: شعبانی. بیا بالا خودت عبدالله را بیدار کن ببر.
(شعبانی را پدر و مادرم رواج داده بودند. فکر میکردند از شعبانعلی بهتر است. من که به نظرم هر دو بدتر بودند).
عبدالله معمولاً زنگ آخر را هم غایب میشد و میرفت تا از آقا عبدالله (که بقال محل بود) نخودچی بدزدد. میتوانید حدس بزنید که در کلاس هم مسئولیت حضور و غیاب تنبلها با زرنگها بود و البته زرنگها با دو انگیزه، مراقب تنبلها بودند.
یکی اینکه بیانضباطی تنبلها به هر حال از نمره انضباط ما هم کم میکرد و منطقی بود که بر بینظمی آنها سرپوش بگذاریم.
دیگر اینکه اگر آنها را لو میدادیم، بیرون مدرسه ما را کتک میزدند و قطعاً کتک نخوردن من از حضور نداشتن عبدالله در کلاس مهمتر بود.
بقیه هم الگوی ذهنی مشابهی داشتند و در واقع، با این ایدهی احمقانهی مدرسه، بچه زرنگها به استخدام بچه تنبلها درآمده بودند.
نمیدانم کدام عقل ناقصی به اینها حکم کرده بود که با این شیوه، خوبی به بدی سرایت میکند.
همان بچگی هم حسی به ما میگفت که اگر میوهی کرم دار را کنار میوهی سالم بگذاری، بعید است کرم و حفره شفا پیدا کنند. بزرگتر که شدیم، فهمیدیم که قانون دوم ترمودینامیک هم، همین واقعیت تلخ را به شکلی سخت بیان میکند.
حال من را تصور کنید که پدر و مادرم، اصطلاح «بچه کوچهای» را تقریباً با همان بار معنایی که امروز «مفسد فیالارض» در ذهن شما دارد، بیان میکردند و حالا باید هر روز، با غصه و اندوه، اجرای این طرح فرهنگی خلاقانهی مدرسه را نظاره میکردند.
این همه مقدمه را گفتم که به حکایتی کوتاه – یکی از تجربههای آن سال – برسم.
عبدالله فرار کرده بود و زنگ آخر در مدرسه نبود. به من میگفت بعد از کلاس بروم پشت مغازهی آقا عبدالله تا او بیاید و با هم به خانهشان برویم. تا ماموریت روزانهی من به پایان برسد.
ناگفته نماند که من هرگز از نخودچیهایی که عبدالله به من تعارف کرد نخوردم. چون نمیخواستم به خاطر چند نخودچی مانده – که گاهی حشره هم در آن بود – به جهنم بروم و در دهانم قیر داغ بریزند.
البته چند بار پیشنهاد کردم پفک بردارد که اگر میخوریم و به جهنم میرویم، بیرزد. اما عبدالله، پفک را خیلی دوست نداشت و میگفت به دردسرش نمیارزد. به هر حال، خوشحالم که این اختلاف سلیقه باعث شد غذای حرام نخورم.
بعداً فهمیدیم که آقا عبدالله به بابای عبدالله گفته است که عبدالله نخودچی میدزدد. بابای عبدالله هم یک روز به مغازه آمده بود و پشت دخل ایستاده بود و وقتی عبدالله رسیده بود، او را دستگیر کرده بود و محکم کتکش میزد.
من درست در لحظهای رسیدم که صورت عبدالله از کتکهای پدرش برافروخته شده بود.
جملهای که شنیدم این بود: باز دزدی کردی؟ باز بی اجازه خوراکی برداشتی؟ باز غیبت کردی؟ باز باید مدرسه من را صدا کنند و بگویند بچهات سر کلاس نبوده؟ این پسر هم (من را نشان داد) که حواسش نیست.
تو یعنی یک مشت نخودچی را نمیتوانی از همکلاسیهایت بدزدی که به خاطرش از مدرسه غیبت میکنی و آقا عبدالله را هم اذیت میکنی؟
تصور کنید حال من را که نمیدانستم الان باید از کتک خوردن عبدالله خوشحال باشم. یا از نگاه تحقیرآمیز پدر عبدالله به خودم ناراحت باشم. یا تعجب کنم که پدر، چگونه فرزند را به حضور در مدرسه، توصیه میکند.
این قصه را سالها فراموش کرده بودم.
چند هفته پیش، یکی از دوستان، از من خواست که فرزندش را – که در میان سایر دوستان به بیادبی و بینزاکتی و تنبلی و درس نخواندن مشهور است – نصیحت کنم.
پسر، که انصافاً احترام من را – به طرزی شگفت – نگه میدارد، نشسته بود و به من گفت: آقا محمدرضا. من چند هفته است که مطالعه میکنم. میخوانم. گفتم کجا؟ گفت در همین تلگرام.
پدرش – که دیدگاه من را میدانست – پیروزمندانه نفسی کشید و منتظر بود تا من پسرش را کامل بشویم و روبروی آنها پهن کنم.
گفتم چه میخوانی؟ چند کانال تلگرام را نشانم داد که انواع جوکهای ادبی و بیادبی در آن بود.
لبخند زدم. پشتش زدم و تشویقش کردم که: منظم میخوانی؟ گفت هر شب از ۱۰ تا ۱۱ توی تلگرامم (دقیقاً گفت: توی تلگرام).
گفتم: همیشه میدانستم که روزی به سراغ مطالعه میروی. اتفاقاً میگفتم اگر تو اهل خواندن شوی، منظم میخوانی.
به تو افتخار میکنم. اما همیشه نظم را رعایت کن و سعی کن به تدریج بیشتر بخوانی.
پسر خندید و لبخند غرورآمیزی به پدر زد و رفت.
حالا باید پدرش را جمع میکردم. سکوت کرده بود و منتظر بود توضیح دهم.
من هم گفتم: قبلاً پسرت. هفته به هفته، یک کلمه درس نمیخواند. این فحشهایی هم که در این کانال دیدم، بدترش را از خودش شنیدهام. حداقل الان یک گام از فرهنگ شفاهی به فرهنگ مکتوب نزدیک شده. جای شکرش باقی است.
خوشحال باش که فحشهایی را که میداد، بدون غلط مینویسد و فرق س و ث و ص را میفهمد. و البته امید داشته باش که در آینده، چیزهای بیشتری بخواند. هیچ چیز بدتر نشده. مطمئن باش. او یک گام به فرهنگ مکتوب نزدیکتر است. ضمناً نسبت به گذشته منظمتر هم شده است.
حالا احتمالاً حدس میزنید که این داستان، چگونه آن داستان را در ذهن من تداعی کرد.
و البته باید توضیح بدهم که هر دو داستان، به بحثهای این روزهای روزنوشته چه ربطی دارند.
فکر میکنم، تعداد قابل توجهی از مردم ما (نه همه)، در زمینه کتاب و کتابخوانی، بسیار شبیه عبدالله آن قصه یا فرزند این دوست عزیز من هستند. چنان از فضای مطالعه دور شدهاند و جایگاه مطالعه و کتابخوانی و یادگیری در بینشان نزول کرده، که هر کس به هر بهانهای میکوشد آنها را تشویق کند.
دیگر کسی نمیگوید چه بخوان و چگونه بخوان (چنانکه پدر عبدالله از او نمیخواست در مدرسه درس را بهتر بفهمد یا حتی نمرهی بهتری بگیرد. فقط میگفت: در مدرسه باش). به ما هم فقط میگویند بخوان.
دیگری هم، میآید و میگوید: همین که به مردم نگاه میکنم مطالعه است. ما هم باید تشویقش کنیم که درست میگویی.
یک نفر سوم هم میگوید: در خلوت خودم فکر میکنم و همین معادل هفتاد صفحه مطالعه است. ما هم باید بگوییم که آفرین. همین که فکر کنی و هیچ کار دیگری نکنی خلق از تو در امان هستند و باید تو را تشویق کرد.
اینها را گفتم که بگویم بحث کتاب نخوانی، ما را به جایی رسانده که دیگر، از هنر کتاب خواندن و از درست کتاب خواندن و از چگونه کتاب خواندن حرف نمیزنیم. فعلاً درد فقط این شده که: بخوان.
این نوع توصیه، به نظرم چنان گنگ و مبهم و بینتیجه است که به باور من، با نخواندن فرقی ندارد و اگر نمیتوانیم چگونه خواندن و چه خواندن و چگونه اندیشیدن را بیاموزیم، لااقل جهان را به اطرافیان خود تنگ نکنیم و بگذاریم که زندگیشان را با بیحاصل خواندن بر باد ندهند.
این مطلب، در کنار مطلب کتاب نخوانی و در کنار فهرست برخی نکات مطرح شده در مورد کتابخوانی، شروع بحثی است که امیدوارم بتوانم موازی با بحث های کتاب خوانی در متمم – که به زودی آغاز میشود – به زبانی خودمانیتر در اینجا ادامه دهم.
برای مشارکت در این بحث, دوست دارم کمی در مورد روش مطالعه و کتاب خوانی پدرم بنویسم, چرا که از زمان کودکی شاهدش بودم و به طور مستقیم و غیر مستقیم در شکل گیری مدل ذهنی من در مورد کتاب خواندن و یادگیری و روشی که بعدها در مطالعه به کار گرفتم تاثیر داشته.
من فکر میکنم پدرم نمونه ی یک فرد کتاب خوان و یادگیرنده به معنای واقعی بودند.
اول اینکه حوزه ی مورد علاقه شون برای مطالعه, مذهب و تاریخ بود. نظرات و عقاید و باورهای هردو مذهب رو می خوندند و مطالعه میکردند. کتابهای مختلف مذهبی از نویسندگان مختلف از هردو مذهب به یک تعداد در کتابخونه ی پدرم موجود هست.
یعنی ایشون فقط به دنبال تثبیت عقاید و امنیت ذهنی خودش از طریق خوندن کتابهایی که همسو با باورهاش باشه نبود, بلکه به دنبال آگاهی بود و در نتیجه برای مطالعه ی باورها و عقاید مختلف وقت زیادی رو صرف میکردن.
دفترچه های مخصوصی داشتن که حین مطالعه یادداشت برداری میکردن برای فکر کردن بیشتر, گاهی هم مصداقهایی که به ذهنشون میرسید مینوشتن و چند خطی نظرات و تحلیل خودشون رو هم مینوشتند.
قرآن رو هم به همین روش میخوندن, اگر معنای آیه ای براشون دشوار بود, توی دفتر یادداشت میکردن, تفسیر های قرآن مختلفی توی کتابخونه ی پدرم هست, همه رو در مورد آیه ی مورد نظر میخوندن, بعد همیشه هم به دنبال مصداق بودن. اگر قبلن در کتابی مطلبی خونده بودن که مثلا به این آیه مربوط بود مینوشتن, تحلیل و نظر خودشون رو هم حتما مینوشتن.
در واقع فقط به دنبال خوندن طوطی وار نبودن و چه هنگام کتاب خوندن و چه قرآن خوندن فکر میکردن و تحلیل و یادداشت می کردند.
و نتیجه اینکه ایشون فکر بسیار روشنی داشتند. در یک جامعه ی کوچک و مذهبی که طبیعتا خرافات مذهبی و تعصبات موج میزنه, پدرم کاملا از تعصب و خرافات به دور بودن.
در حدود بیست سال پیش در یک همچین جامعه ای که خیلی دخترها اجازه نداشتند برن دانشگاه و یا حتی دبیرستان, من و خواهرانم کاملا از حقوق مساوی با برادرانم برخوردار بودیم. چیزی که در اون سالها و در اون شرایط برای خیلی ها قابل قبول نبود.
و من فکر میکنم چیزی که پدرم رو متمایز میکرد, این بود که کتاب خوندن رو با فکر کردن و تحلیل درست همراه کرده بودن.
به نظرم اگر فکر کردن رو بلد باشیم دیگه چندان مهم نیست که در چه حوزه ای کتاب میخونیم و به چی علاقه داریم. با فکر کردن و تحلیل درست, کتاب خوندن در هر رشته و زمینه ای میتونه موثر و مفید باشه.
قبلا هم فکر کنم گفتم که مبحث یادگیری و مدل ذهنی یادگیری از موضوعات مورد علاقه ی منه که دوست دارم بیشتر در موردش بخونم و بنویسم.
به نظر من اگر مدل ذهنی درستی در یادگیری نداشته باشیم, مطالعه و کتاب خوندن میتونه بیشتر از اینکه واقعا به ما چیزی یاد بده, ما رو دچار توهم یادگیری بکنه. مثلا باور اشتباهی داریم و خوندن بیشتر در این زمینه بدون داشتن مدل ذهنی مناسب باعث تثبیت بیشتر این باور اشتباه بشه.
و مدل ذهنی درست هم به نظرم با یادگرفتن تفکر نقادانه میتونه به دست بیاد.
نکات دیگه ای هم هست که دوست داشتم در موردشون بنویسم, اما برای اینکه کامنتم خیلی طولانی نشه در پستهای بعدی مینویسم.:)
راستش میخواستم این مطلب را در زیر پست کتاب نخوانی بنویسم. البته نوشتم ولی بعد پاکش کردم گفتم شاید جای بهتری پیدا شد. به نظرم اینجا مکان مناسبتری باشد
به نظرم ما در بحث کتابخوانی با سه دسته از افراد روبه رو هستیم
دسته اول: کسانی که کتاب نمیخوانند و علاقهای هم به کتاب خواندن ندارند.(به هر دلیل)
دسته دوم: کسانی که علاقمند هستند کتاب بخوانند ولی نمیخوانند( به هر دلیل)
دسته سوم: کسانی که که کتاب میخوانند( باز هم به هر دلیل)
نمیدانم حرفم چقدر درست است اما به نظرم وقت گذاشتن و تلاش و نوشتن برای دسته اول و ترغیب آنها حتی به شکل پدر عبدالله که بخوانید، کتاب بخوانید، فقط بخوانید و هر چه میخواهید و هر جور میخواهید بخوانید. برای این دسته بیهوده است چون عموما این دسته از افراد خودشان را به هیچ وجه در مسیر این نوشتهها و این گفتهها قرار نخواهند داد. کافی است با تیترهایی مثل کتاب بخوانیم، چگونه کتاب بخوانیم، یا همین کتاب نمیخوانیم روبه رو شوند. اصلا آنها را میخوانند؟ اصلا مخاطب این چنین وبلاگها، سایتها یا برنامههایی هستند؟ که تصمیم به خواندن یا نخواندن بگیرند
شاید بهتر باشد از دست به کتاب شدن این دسته قطع امید کرد
و اما دسته دوم. برای این دسته از افراد میتوان نوشت. اما باز هم از هنر کتابخواندن، چگونه کتاب خواندن و درست کتاب خواندن نمیتوان حرف زد. چون در واقعیت کتابی نمیخوانند که حالا بیاییم و بگویم اینطور غلط است این طور درست است. آنها هزار دلیل برای کتاب نخواندن دارند. از نداشتن وقت و عدم تمرکز گرفته تا ندانستن این که از کجا شروع کنند و چه بخوانند. به نظرم این افراد را باید به طور غیر مستقیم به سمت کتاب خوانی کشاند و آنها را به دسته سوم تبدیل کرد. (همان کاری که متمم و روزنوشتهها حداقل برای من انجام داد)
دسته سوم : این دسته از افراد کتاب میخوانند. و برای این دسته از افراد است که میشود از هنر کتاب خواندن، چه کتابی خواندن، شیوه درست خواندن و مواردی از این دست صحبت کرد. و ارزش حرف زدن را هم دارد چون این دسته خود را به هر نحوی در مسیر این نوع از نوشتهها و گفتهها قرار میدهند.
اما متاسفانه چیزی که امروز شاهد آن هستیم تلاش و نوشتن و حرف زدن برای کتاب خوان کردن دستهاول است که عملا دسته سوم مخاطب آن قرار میگیرید.
به نظرم ارزشمندتر است که افرادی داشته باشیم که کتاب میخوانند، درست هم میخوانند و میدانند برای چه میخوانند تا این که همه کتاب بخوانند اما ندانند برای چه، و اصلا نمیفهمم چرا انقدر تلاش میکنیم صرفا همه مردم را کتابخوان کنیم.
پیش نوشت: کاملأ نامربوط به نوشته ی محمدرضای عزیز
من چهار سال است که تقریبأ تمام نوشته ها و پادکست ها و هر چیزی که از تو باشد را میخوانم و دنبال میکنم و تلاش میکنم در حد شعور و استعدادم بفهمم و درک کنم، این علاقه آنقدر بوده که حتی سال ۹۳ به هوای تو آمدم دوره ی MBA بهار رو گذروندم و البته که تو دیگه رفته بودی،
بگذریم.
هر بار که نوشته هات رو میخونم میگم فوق العاده بود، شاید ساعتها به نوشته ای ازت فکر کنم و حتی بخش هایی ازش رو توو ذهنم مجسم میکنم و میگم لابد محمدرضا دیگه اینجاشو فکر نکرده بوده که ننوشته و حس هوشمندی کردم که شاید چیزی رو من بعنوان خواننده ی تو ازت درک کردم که شاید تو بعنوان نویسنده درکش نکردی(البته خودشیفتگی خودم رو هم در وجود این حس بی علت نمیدونم)
ولی چیزی که عجیبه اینه که هر بار که تو مینویسی چارچوب ذهنم رو به هم میریزی، مثلأ الآن که اینو میخونم میگم: واای، من پس کی میخوام این ها رو بفهمم، ببین نمیخوام بگم که به تهش برسم ولی اینکه به شکل نسبی چارچوب درست ذهنی پیدا کرده باشم هم برام کافیه
برای اینکه منظورم رو برسونم یک نظریه ی من درآوردی میگم: از بعضی ها میشنوم که میگن چرا جامعه ی من دچار بی عملی شده، جوابی که من دارم اینه که وقتی تاریخ رو ورق میزنم سالهای سال نسل پدران من و من تقریبأ هر کار توسعه ای که کردیم غلط از آب دراومده، انگار نیاز داریم که یه مدت هیچ کاری نکنیم، انگار که باید سالها فقط تلاش کنیم که درست فکر کردن و درست خواندن و درست تحلیل کردن رو یاد بگیریم و بعد دست به عمل بزنیم، بنابراین من از این بی عملی که دچارش شدیم خیلی هم خوشحالم. چون هنوز شعورشو پیدا نکردیم که دست به کار بشیم.
قصدم از گفتن این همه مهملات این بود که کی میرسه که من بیام و نوشته ای از تو رو بخونم و بگم که: “چه سطحی! اصلأ هم موضوع خاصی نبود و محمدرضا چرت نوشته”
آرزو میکنم که یک روز اینطور بتونم به نوشته هات نگاه کنم
نگاه امروزم به نوشته هات اینه:”چقدر عمیق و دقیق میبینه این بشر”
چه خاطره جالبی. در مورد خودم فقط مشکل کتک خوردن وجود نداشت چون توی دخترها فضا متفاوت بودـ مشکل اصلی تهدید جایگاه خودم بود. یادمه علاقه ای به داشتن گروه شاگردان نداشتم اما سیاست اقتضا میکرد.
سیستم طبقه بندی مدرسه ها و استخدام شاگرد زرنگها برای کنترل اونایی که نمیخواستن به سیستم مدرسه تن بدن. وقتی فکر میکنم زمان زیادی ازمون میگرفت و استرس قابل توجهی هم برامون داشت.
گروه چهار پنج تایی از دانش آموزان رو بهمون میسپردن. خودشون و والدین نمیتونستند کنترل کنند اونوقت از شاگرد اولها توقع داشتند.
موردی داشتم که دختر آرومی بود اما مشکل ذهنی در یادگیری داشت نه عصیانگری.
عصیانگرها از خودم شاید به نوعی زرنگتر بودند اما قالب پذیر نبودند. چیزهایی رو تجربه میکردند که من هرگز سمت اونها نمیرفتم. اونها به نوعی دچار اختلال بودن و من هم به نوع دیگری که همون اهمیت زیاد دادن به کسب رضایت کامل مجموعه متعددی از بزرگترها بود.
اون دختر آروم و کند خیلی خیلی تلاش میکرد و مادرش هم بنده خدا التماس میکرد که تنهاش نذارم. یادمه خیلی سعی کردم ولی خب مشکل اون طفلی اساسی تر از توان خونواده و مدرسه ای با اون امکانات و دیدگاههای رایج اون دوران بود، چه برسه به من دانش آموز.
بله، غالبا مشکلات اون عصیانگرها شباهت زیادی به بزرگترهاشون داشت. نوع برخوردهای حضوری و کلامی نشون میداد فضا برای تمرکز تحصیلی یک کودک اصلا مناسب نیست.
کسی که نابیناست به چشم احتیاج داره نه به نور.
اگر آدم کور رو به روشن ترین جای دنیا هم ببریم براش فایده ای نداره .
خواندن بدون بینش (به فرض اینکه حتی کتاب مفید باشد )شبیه روشن کردن اتاق برای یک کور است. مطالعه امروزی تلگرام و یا محتوای زرد همانطور که در کامنت پست قبلی نوشتم جزو سرگرمی محسوب میشه شاید چیزی شبیه بازیهای کامپیوتری . ولی اینکه این آمار باید لحاظ شود یا نه سوال مشکلیه و باید قبلش مشخص بشه که این آمار رو برای چه چیزی میخواهیم.
منم یه عبدالله داشتم که اسمش ایوب بود. البته ایوب من برعکس عبدالله تو، به اجبار بهم تحمیل نشده بود و نمره انضباطم به انضباطش گره نخورده بود. خانواده ایوب رو دورادور میشناختم و متاسفانه سه برادر و پدرش دزد و کلاهبردار و قلچماق بودن. نمیدونم چرا احساس میکردم ایوب با اونها فرق داره و بخاطر محیط نامناسب زندگیش داره به همون سمت میره. این بچه اگه خودشم نمیخواست اون سمتی بره، قدرت برند خانواده ش طوری بود که قبل از خودش به همه جا و از جمله مدرسه میرسید و جاده رو صاف میکرد که ایوب هم در اون مسیر طی طریق کنه!
نمره هاش خیلی بد بود و یه بار باهاش صحبت کردم میگفت که سر کلاس نمیفهمه معلم چی میگه.این بود که من با یکی از دوستای همکلاسی تقسیم کار کردیم.من بهش ریاضی و علوم یاد میدادم و اونم بهش فارسی(همون ادبیات) و یکی دوتا درس دیگه.
خلاصه اون سال ،ایوب کاری کرد کارستون!.معدلش به حدی رسید که معلممون و مدیر مدرسه کم مونده بود شاخ در بیارن.
سال بعدش من از اون مدرسه و محل رفتم و تا چند سال بعد خبری از ایوب نداشتم. همون دوستم که با هم بهش درس میدادیم رو بعد از چند سال دیدم و خبر ایوب رو گرفتم. گفت یکی دو سال بعد ترک تحصیل کرد(ظاهراً به اجبار). خلاصه اون موقع به این نتیجه رسیدم که همه تلاشهام به باد فنا رفته.
چند سال پیش برای خرید رفته بودم همون شهری که این داستان توش اتفاق افتاد. داخل یه مغازه رفتم که یه چیزایی بخرم.موقع پرداخت، فروشنده (که تقریباً هم سن و سال خودم بود) اصرار داشت که نمیخوام ازت پول بگیرم چون ما با هم رفیقیم و آدم از رفیقش که پول نمیگیره. بقیه ماجرا رو احتمالاً خودتون حدس میزنید. ایوب بود که من نشناختمش.کمی با هم گپ زدیم و تعریف میکرد که یه دوره دوساله زندان هم رفته و الان چند سالیه که مسیرشو از خانواده ش جدا کرده و الی آخر.
خلاصه از مغازه ایوب که اومدم بیرون انقدر خوشحال بودم که همه ی اون کالاهای مجانی رو توی یه مغازه دیگه جا گذاشته بودم.
نتیجه اخلاقی اینکه: به قانونی که تو گفتی معتقدم و فکر میکنم در اکثر مواقع همونطوری میشه که تو گفتی.ولی در حد قانون دوم ترمودینامیک بهش معتقد نیستم!
پی نوشت: فکر میکنم منظور محمد رضا رو از گفتن این خاطرات میفهمم و این داستانی که من تعریف کردم،چندان ربطی به این مفهوم و موضوع نداره. ولی چون با خوندن خاطره محمد رضا این خاطره برام زنده شد،گفتم براتون تعریفش کنم که رو دلم نمونه.
انقدر از خوندن این نوشته لذت بردم که دلم نیومد فقط لایک کنم. ممنون که انقدر خوب می نویسید ?
سلام
١-بخش اول نوشته تان من را به فكر انداخت. يكي از كارهايي كه توي شركت مي كنم اين است كه مسئوليت يك تازه وارد فروش را به يك كارشناس ارشد مي سپارم. اگر تازه وارد به تارگتش نرسد بخشي از اضافه حقوقي كه اول سال به ارشد قول داده ام كسر مي شود. ار طرفي بيست درصد پورسانت اضافي بابت فروشهاي تازه وارد تا زماني كه تحت قيموميت ارشد است،به ارشد داده مي شود.
شايد قياس مع الفارق باشد ولي نوشته تان مرا به ياد تازه وارداني انداخت كه از تارگت دوره ازمايشي شان فاصله دارند و طبق قرار ما در پايان دوره قراردادشان تمديد نمي شود و به تبع ان كارشناس ارشد هم اضافه حقوقي كه بابت اموزش قرار بوده بگيرد، دريافت نمي كند.
اين يك نتيجه متفي داشته. بارها ديده ام كه ارشدها چطور سرسختانه در مقابل عدم تمديد قرارداد تازه وارد مقاومت مي كنند و به روشهاي مختلف سعي مي كنند طرف را به من بقبولانند. البته هيچ وقت موفق نشده اند ولي شايد روش من هم نصفه نيمه است و باگ دارد.
٢- بلاخره يكي پيدا شد كه با من هم عقيده باشد! (البته اگر درست فهميده باشم) كه هرزخواني بدتر از نخواندن است.
به نظر من هرزخواني هدر دادن عمر است و وقت گذراني به شيوه حديد كه تنها اثرش ضعف بينايي زودرس است.
قبلن ها فكر مي كردم اگر كتابي كه مي خوانم بنا به دليلي دوستش ندارم و كتاب من نيست، رسالت تمام كردنش با من است! حالا كه سنم بالا رفته و وقت برايم عزيز شده ، به هيچ بهايي كتاب بي فايده نمي خوانم. ترجيح ميدهم به جاي ان يك فيلم ببينم يا جدول حل كنم تا اينكه رنج خواندنش را به خودم روا بدارم.