پیش نوشت یک: آنچه در این مطلب میخوانید، بیش از آنکه پاسخی برای سوال بالا باشد، ارائهی برخی توضیحات و باورهای شخصی در کنارِ تأکیدی بر اهمیتِ صورت مسئله است. بنابراین، لطفاً انتظار پاسخ مفید یا قانعکننده نداشته باشید.
پیشنوشت دو: صورت این سوال را به شکلهای مختلفی میتوان مطرح کرد. اما شاید شیوهای که احسان بیرانوند (زیر مطلب اصالت و برند شخصی) انتخاب کرده، نقطهی شروع مناسبی باشد:
چطور از متفکری که کتابش رو میخونم یا به طور کلی از هر کس که چیزی یاد میگیرم، قدرت فکر کردن مستقل رو از دست ندم؟
چون گاهی خودم رو در وضعیتی میبینم که تبدیل به ماشین بازگو کننده کتابها شدم.
صاحبنظر بودن
همچنانکه پیش از این نیز گفتهام، گمان میکنم بهترین تعبیر برای این دغدغه و چنین دغدغههایی، صاحبنظر بودن است. هر کسی که نظری میدهد، الزاماً صاحبنظر نیست و این نکته را در این دوران، که شبکه های اجتماعی و ابزارهای دیجیتال، حق اظهارنظر را برای نظردار و بینظر به یکاندازه قائل هستند، باید جدیتر بگیریم.
برای صاحبنظر بودن میتوان ویژگیهای مختلفی فهرست کرد. از جمله اینکه:
- صاحبنظر رأی مستقل دارد. رأی مستقل الزاماً به معنای مخالفت با رأیِ غالب یا رأی صاحبنظران دیگر نیست. بلکه به این معناست که دیگران، در بررسی آراء اهلِ فکر و نظر، رأی او را هم میشمارند و دیدگاهش، در ارزیابی وزن اردوگاههای فکری مختلف، لحاظ میشود.
- صاحبنظر بر اساس تلاش و اجتهاد فردی به یک نظر رسیده است. بنابراین طبیعی است که ممکن است با تلاش و جهد بیشتر، دیدگاهش تغییر کند. از طرفی انتظار میرود چون با تلاش و کوشش به ایدهای رسیده، دیدگاهش به سرعت و بدون علت مشخص، تغییر نکند.
- صاحبنظر در پی تحمیل نظر خود نیست؛ بلکه به تبیین نظر خود میپردازد. چون معتقد است که دیدگاهش منطقی است و اگر آن را شرح دهد، میتواند دیگران را با خود همراه کند و اگر هم کسی با او همراه نشد، قاعدتاً به بازی مجادله و مناظره روی نمیآورد. برخلاف سیاستمداران که نظر خود را اگر به زبان نشد، به شمشیر تحمیل میکنند و اگر به آموزش نتوانستند حرفهایشان را بقبولانند، به «زایش» رو میآورند و از همفکرهایشان میخواهند که بزایند و به این گونه، بر تعداد همفکران خود بیفزایند. تا اگر روزگارِ پیکارِ نظرها فرا رسید، فزونیِ رأسها راه را بر قدرت مغزها ببندد و آنها را پیروز کند.
ذهن تهی، به سرعت از هر ایده و فکری رنگ میگیرد
نخستین نکتهای که در زمینهی صاحبنظر بودن میتوان گفت، این است که زیاد آموختن و زیاد دانستن، شرط ضروری (و البته ناکافی) برای صاحبنظر شدن است. ذهنی که از آموختهها و دانستهها تهی است، مانند حجم کمی آب در لیوانی کوچک است که با غلتیدن یک قطره جوهر در آن، رنگ جوهر را به خود میگیرد. یا شاید مانند غاری که کوچکترین صدایی را که شنیده، بارها و بارها منعکس میکند.
در چنین وضعیتی، حرف ما معمولاً به انعکاس آخرین خواندهها و شنیدهها محدود میشود.
اما برای بیشتر و بهتر خواندن هم، باید اصول و چارچوبی تعیین کنیم. چرا که تلنبار کردن و انباشتن نظرهای دیگران در ذهن، الزاماً از ما یک صاحبنظر نمیسازد.
آنچه در ادامه میگویم، صرفاً چند پیشنهاد است که به گمان من، میتواند خواندن و آموختن ما را اثربخشتر کند.
حرفها و آراء همفکران را تعقیب کنیم
بسیار پیش میآید که ما مجذوب یک فرد و شیوهی اندیشیدن او میشویم. بنابراین، او را تعقیب میکنیم و گفتهها و نوشتهها و مصاحبهها و هر آنچه را که از او به دست میآوریم، هضم و جذب میکنیم.
چنین کاری، همچنان که در هنر شاگردی کردن اشاره کردهام، مفید و حتی ضروری است؛ اما برای مدت مشخص و محدود.
حرفم این نیست که هر کس را بعد از مدتی کنار بگذاریم و دور بیندازیم و به سراغ دیگری برویم. این شیوهی جستجوی مراد و مردود کردن او پس از چند مدت، شیوهی فرقهبازها و فرقهسازهاست؛ نه جستجوگران علم.
حرفم این است که دیگرانی را هم بیابیم که از نظر فکر و رأی، نگاهشان نزدیک به فرد مورد نظرمان باشد و آرا و دیدگاههای آنها را هم بخوانیم و بررسی کنیم و بیاموزیم.
این کار به گمانم حداقل دو خاصیت دارد:
- نخست اینکه روایتهای مختلف از یک ایده را میخوانیم و میشنویم و تفاوتها و اختلافنظرهای جزئی را میبینیم. پس دیگر آن ایده را مطلق و قطعی فرض نمیکنیم.
- از سوی دیگر، استدلالها و توصیفها و توجیههای متعددی را در دفاع از یک ایده میبینیم. پس ذهن ما فرصت میکند آنها را با هم ترکیب کند و تصویری کاملتر از یک الگوی فکری بسازد.
ممکن است با خود بگویید بهتر نیست هر گاه ایدهای را میبینیم به سراغ مخالفان آن ایده هم برویم و حرفهای آنها را هم بشنویم؟
چنین کاری قطعاً مفید است و نمیتوان در اهمیت آن تردید کرد. اما حرف من این است که ابتدا، حرفهای یک جبهه را به خوبی بشنویم و درک کنیم. سپس به سراغ جبهههای فکری دیگر برویم.
شاید شما هم گرفتار چنین وضعیتی شده باشید که پای حرف فرد الف مینشینید و میبینید درست میگوید.
بعد پای حرف ب (در نقد فرد الف) مینشینید و میبینید او هم درست میگوید.
دوباره به سراغ الف میروید و او هم نقدهایی بر حرف ب دارد و اتفاقاً اینها هم درست به نظر میرسد.
هر وقت گرفتار این نوسان آونگی شدیم، باید به خاطر داشته باشیم که ما بین دو دیدگاه گرفتار نیستیم، ما بین دو فرد گیر کردهایم.
اگر پس از آشنایی با الف، به سراغ دیگر صاحبنظران نزدیک به او (نه پیروانش؛ صاحبنظران دیگر) برویم، تصویر کاملتری از دیدگاه آنان در ذهن ما شکل میگیرد.
سپس به همین شیوه، میتوانیم فرد ب و صاحبنظران نزدیک به او را نیز پیگیری کنیم و در نهایت، با دو دیدگاه (نه دو فرد) روبرو هستیم و راحتتر میتوانیم راه خود را از میان آن دو یا در میانهی آن دو انتخاب کنیم.
یک لایه عقبتر برویم
کمتر حرف و ایدهای را میتوان روی این کرهی خاکی یافت، که بیریشه و بدون سابقه باشد. هر دانشمند و نویسنده و متفکر و صاحبنظری را که ببینید، از افراد دیگری تأثیر پذیرفته و البته خود نیز، چیزهای تازهای را بر آموختههایش افزوده، یا آموختههای پیشینیان را به شیوهای تازه ترکیب کرده است.
یکی از بهترین کارهایی که میتوانیم انجام دهیم این است که وقتی از ایدهها و افکار و تحلیلهای یک متفکر لذت میبریم، جستجو کنیم و ببینیم از چه کسانی تأثیر پذیرفته است.
متفکر، اگر واقعاً اهل فکر و تفکر باشد، بارها و بارها در صحبتهای خود، سرنخهای کافی را میدهد و مشخص میکند که سرچشمهی دیدگاههایش کجاست و از کجاها نشأت گرفته است. در دنیای علم و فکر، هیچکس نه ادعای وحی دارد و نه معتقد است که آتش را نخستین بار، پرومتهای از آسمان به او هدیه کرده است. مشعلی است که هر کس از دست دیگران میگیرد و خود بر شعلهاش میافزاید و در اختیار افرادی دیگر نیز قرار میدهد.
به گمانم با قاطعیت میتوان گفت اگر کسی را دیدید که هیچ نامی از دیگران نمیبرد و چنان صحبت میکرد که انگار حرفها و نوشتههایش، همه از ذهن خودش سرچشمه گرفتهاند، بهتر است فرض را بر این بگذارید که با یک دزد فریبکار طرف هستید تا یک فرد صاحبنظر.
این عقب رفتنها و جستجوی سرمنشاءها، یادگیری ما را عمیقتر کرده و نیز ما را از کیشِ شخصپرستی ایمن میکند. اشخاص وقتی برای ما بزرگ و مطلق میشوند، که خودشان را سرچشمه فرض میکنیم. اما وقتی به خاطر داشته باشیم که هیچ کس، سرچشمه نیست و هر کس، صرفاً نقشی کوچک در توسعهی راه علم دارد و سنگی ناچیز در مسیر طولانی و سنگفرش شدهی علم است، احترام متفاوتی برای افراد قائل میشویم: احترام از سر زحمتی که میکشند، نه به علت حقیقت و اصالت هر آنچه میگویند.
به مصداقهایی که شنیدهایم، محدود نشویم
قاعدتاً اغلب وقتی حرفی را از صاحبنظری میشنویم، او مصداقهایی را هم برای حرف خود ارائه میکند. یک روش نادرست این است که ما هم، در آموختن آن حرفها، دقیقاً همان مصداقها را بیاموزیم و بهخاطر بسپاریم و در نقل آن دیدگاهها برای دیگران هم، همان مصداقها و نمونهها را – شاید با کمی آب و تاب بیشتر – نقل کنیم.
بکوشیم اگر حرف و ایدهای را پذیرفتیم، دنبال مصداقهای جدیدی برای آن باشیم و آن را با مثالهایی متفاوت – آنها که خود یافتهایم – به خاطر بسپاریم.
چه بهتر که هرگز به یک یا دو مصداق هم محدود نشویم. جستجوی مصداقهای بیشتر، هم به ما در درک اصل مطلب کمک میکند، هم ما را به تدریج با محدودیتهای یک دیدگاه آشنا خواهد ساخت.
به تعبیر پارادایمیِ توماس کوهن، مسیر توسعهی پارادیمها هم همین است. ایدهای مطرح میشود. مدام برای آن مثال پیدا میشود. نمونهای پس از نمونهی دیگر، آن ایده را تأیید میکند.
اما در این میان، گهگاه نمونههایی هم میبینیم که از ایده و تفکری که ما آموختهایم (و درست میپنداریم) تبعیت نمیکنند.
احتمالاً چند مورد اول را به عنوان استثنا کنار خواهیم گذاشت، اما به تدریج با افزایش موارد استثنا دنبال قاعدهای جدید میگردیم.
همهی این مسیر، بر این پایه شکل میگیرد که در آموختن یک ایده و طرز فکر، خود را به همان مثالهایی که از روز اول آموختهایم محدود نکنیم.
به بیان دیگر، فکر میکنم این روش مکانیکی، چندان اثربخش نیست که من ایدهی X را پیدا کنم و بیاموزم و بلافاصله ببینم X~ (نقیض X) را چه کسانی گفتهاند.
منطقیتر است با ایدهی X جلو بروم، مصداقهایش را ببینم. نمونهها و مصداقهای تازه برایش کشف کنم و وقتی موارد بسیاری پیدا شد که ایدهی X از شرح آنها ناتوان بود، به سراغ جبههی فکری دیگر بروم و ببینم آنها چه دیدگاهها و توضیحاتی دارند.
با این روش، من میان دو فرد یا دو ایده گیر نمیکنم. بلکه خود صاحبِ سوال میشوم و از ایدهپردازان و متفکران هم، انتظار خواهم داشت که سوالات من را پاسخ دهند.
شاید بتوان گفت، سوال داشتن نخستین گامِ صاحبنظر شدن است و شاید، اگر آموزش ما اغلب صاحبنظر نمیسازد، چون کمتر سوال ایجاد میکند و کمتر کسی با سوال به سراغش میرود. ما عادت کردهایم که از ابتدا پاسخها را بیاموزیم و نظرها را حفظ کنیم.
روش، بیشتر از نتیجه اصالت دارد
پیشنهاد دیگرم این است که در بررسی آراء صاحبنظران، به روش تحلیل آنها توجه کنیم.
اینکه با چه مفروضاتی شروع کردهاند. چه مسیری را طی کردهاند و چگونه به یک ساختار و مدل رسیدهاند. بسیار پیش میآید که ما، وقتی دیدگاهها و حرفهای یک متفکر را پذیرفتنی، مطلوب و یا نزدیک به باورهای خود میبینیم، ترجیح میدهیم با دیدهی اغماض به روش او نگاه کنیم.
در حالی که روش اهمیت بسیار بالایی دارد. روش اگر درست و قدرتمند باشد، دیر یا زود، ما را به نتایج قابل اتکا هم میرساند. اما روش نادرست و ضعیف، حتی اگر به نتیجهی مطلوب برسد، در بلندمدت ما را ضعیف و تهیدست نگه میدارد (این حرف من را میتوانی مکمل حرفهایی در نظر بگیری که در باب انسان خداگونه نوشتهام و باید بنویسم. زیبا بودن صحبتها و دوستداشتنی بودن روایت یک حرف است، مسیر رسیدن به آن حرفی دیگر).
حساسیت به روش، نوعی یادگیریِ ماهیگیری به جای گرفتن ماهی نیز هست. اگر شیوهی فکر کردن و تحلیل کردن و نتیجهگیری صاحبنظران را بیاموزیم، ممکن است با همان ابزار، خود به سراغ مسئلهها و دغدغههای دیگر برویم و دستاوردهای تازهای هم کسب کنیم.
یادگیری، بندبازی بین یقین و تردید است
این حرف را پیش از هم به بیانی دیگر گفتهام.
بعضی از ما فکر میکنیم، تردید دائمی، نوعی ژست روشنفکرانه است. به همین علت، فکر میکنیم همیشه و همه جا، باید آمادهی شنیدن هر نوع حرف و صحبت و نظری باشیم.
عمر کوتاهتر از این است که به این شیوه، بخوانیم و بدانیم و بیاموزیم.
هر مرحله که در یادگیری جلوتر میرویم، برخی از نکات و دیدگاهها، در ذهنمان قطعیت پیدا میکنند. یا لااقل دیدگاههای دیگر را آنقدر ضعیف میبینیم، که ترجیح میدهیم از وقت گذاشتن برای خواندن و شنیدن آنها صرفنظر کنیم.
قطعیت، به معنای توقف یادگیری نیست. بلکه به این معناست که باید تردیدهای خود را در سطح بالاتری جستجو کنم. یعنی بپذیرم که تا این نقطه که آمدهام، راضیام و نگاهی که دارم، مسائل هستی و محیط پیرامونیام را تا حد خوبی شرح میدهد.
سپس در حدی که برای کشف واقعیتهای تازه و استثناءهای حل نشده لازم است، در بخشی از مفروضات خود تردید کنم.
به همین علت میگویم که یادگیری نوعی بندبازی بین یقین و تردید است.
فکر میکنم در این مسیر، به تدریج با هر گامی که برمیداریم، از گله فاصله میگیریم. در نخستین گامها، به جمعهای کوچکتر ملحق میشویم. آراء و نگاهمان با نگاه غالب اطرافیان، تفاوت پیدا میکند و البته همفکران معدودی هم مییابیم که دنیا را نزدیک به ما و شبیه ما میبینند.
اما شاید بتوان حدس زد که در ادامهی این مسیر، به نوعی یکتایی و فردیت میرسیم و نگاهی مختص خودمان پیدا ميکنیم. در حدی که شاید هیچکس را نیابیم که به کلی در همهی جزئیات، همنگاه و همراه ما باشد.
بر اساس همین روایت است که فکر میکنم بتوان گفت مسیر صاحبنظر شدن، با جدایی از گله آغاز میشود و به تنهایی منتهی خواهد شد.
مطلبی که میخواهم بنویسم، مقررات نگارشی متمم رو نقض میکرد. میخواستم زیر پست آموزش سوال پرسیدن بنویسمش. اما اومدم اینجا یه دوری زدم و دیدم شاید بهتر باشه اینجا بگمش. من از این بابت که شاید ربطی به پستت نداشته باشه متاسفم و پیشاپیش معذرت میخوام. اما ذهنم رو درگیر کرده و هیچ کس جز متمم و به طور خاص محمدرضا نمیتونه کمکم کنه. شاید بهتر بود این موضوع رو زیر یکی از پستهای متمم میذاشتم. اگه پاکش کردید ناراحت نمیشم.
محمدرضا جان
من بلد نیستم چه طور اعتراض کنم! و اعتراضم خیلی اوقات جنبه پرخاشگری میگیره و از آدمی مثل من این رفتار بعیده. میتونم خواهش کنم لطفاً اگر وقت داری در این مورد اینجا یا متمم مطلب بنویسید؟ منظورم اینه که من دوست دارم حرفهای غر بزنم. یعنی جنبه بالغ شخصیتم باشه که غر بزنه نه والد یا کودکم. اصلاً امکان پذیره؟ مثلاً اگر بخوام به “ممنوعیت ورود بانوان به ورزشگاه” اعتراض کنم، باید چه کار کنم؟ تو وبلاگم بنویسم؟ یا پاشم برم ورزشگاه پشت دربهای بسته شعار بدم؟ یا شروع کنم با مردهایی که تو زندگیم هستند (برادر، پدر، دوستانم) بحث کنم؟ چه معیار و متری وجود داره تا بفهمم اعتراضم منطقیه و نق زدن کودکانه نیست؟
میتونی لطفاً برامون در موردش بنویسی؟
با مهر
محمدرضا. ببخش که دوباره زیر این پست کامنت میذارم.
(چیزی که توی ذهنم بود و دلم میخواست برات بنویسم رو نمیدونستم زیر کدوم پست مطرح کنم و حس کردم شاید زیر این پست، مناسبترین جا باشه)
محمدرضا. مدت زیادیه که به موضوعی فکر میکنم، و این روزها هم بیشتر، فکرم رو مشغول کرده.
میخواستم کمی در موردش توی وبلاگم یه چیزهایی بنویسم، اما بعد با خودم فکر کردم چقدر دلم میخواد نظر و دیدگاه تو رو در این مورد بدونم، و همچنین میدونم که چقدر برای همهمون آموزندهتر خواهد بود که تو هر وقت که برات مقدور بود، بتونی در موردش برامون حرف بزنی.
موضوعی که ازش حرف میزنم:
– موضوعِ «تک بعدی بودن» و «چند بعدی بودن» آدمها هست.
شاید خیلی از این طرف و اون طرف خوندیم و میخونیم که بهتره فقط یک رشته یا یک حوزهی خاص رو انتخاب کنید و روی همون موضوع، به طور کامل تمرکز کنید و بکوشید تا توی همون یک رشته یا حوزه، همه چیز رو بدونید و در اون متخصص بشید، و دانستههاتون رو توی همون یک حوزه با دیگران به اشتراک بذارید، و حرفها و توصیههایی از این قبیل.
اما راستش، من این موضوع رو معادلِ «یک آدمِ تک بعدی شدن»، میدونم.
و در تصورِ خودم، «آدم تک بعدی» رو آدمی میبینم که توی یک اتاق کوچیک که فقط یک پنجره داره، زندگی میکنه و همیشه و در همه احوال، از همون تنها یک پنجره، نظارهگرِ یک منظرهی ثابت در بیرونِ اتاقشه.
اما در مقابل؛ «آدم چند بعدی» رو – که دلم میخواد در مقابلِ آدم تک بعدی، بهش بگم: «آدمِ عمیق تر» – آدمی تصور میکنم که در خانهای با بیشمار پنجره زندگی میکنه و هر بار از هر پنجره، به منظرهی متفاوتی می نگره و هر بار چیز جدید و متفاوت با منظرهی پنجرهی قبلی میبینه، که باعث میشه درک و احساسش از جهان پیرامونش وسیعتر، دقیقتر و عمیقتر بشه.
این عمیقتر بودن هم به نظر من، تنها به مدد و یاری گرفتن از کلمات و جملاتِ عمیق و تاثیرگذار نیست که نمود پیدا میکنه.
بلکه در ذهن او جا میگیره و در افکار و احساساتش جاری میشه و در نهایت، بدون هیچ تلاش مضاعفی، در نوشتههاش متبلور میشه.
مثلاً من خودِ تو رو به عنوان یک آدم چند بعدی میشناسم، که در طول سالها برای رسیدن به جایی مثل اینجا – منظورم وضعیت فکری و ذهنی و احساسیای هست که الان داری – بسیار مطالعه کرده، زحمت کشیده، با ابزارهای مختلف کار کرده، و در مورد موضوعات مختلف فکر کرده، اندیشیده و تامل کرده و نوشته. (که همچنان این موارد ادامه داره و خواهد داشت)
به عنوان مثال، تونسته برای نوشتن کتابی مثل «کتاب پیچیدگی» – که به نظرم نوشتن چنین کتابی اصلاً ساده نیست و کار هر کسی نیست – تصمیم بگیره و تصمیمش رو عملی بکنه.
محمدرضا. حتما یادته که توی متمم هم بحثی در مجموعه درسهای مدل ذهنی داشتیم، تحت عنوان:
“روباه یا جوجه تیغی؟ سوالی که بیش از دو هزار سال قدمت دارد” (با اشاره به جملهای از آرکیلوکوس)
من توی کامنتی در اون درس هم نظر خودم رو نوشتم و این که علیرغم همهی تعریفها و تمجیدهایی که ممکنه از جوجه تیغی بشه (با توجه به مفاهیم مطرح شده در اون درس)؛
اما من «روباه» رو به «جوجه تیغی» ترجیح میدم.
چون حس میکنم روباه، وضعیت ذهنی بازتری داره، که بهش کمک میکنه احاطهی بیشتری به دنیای پیرامونش داشته باشه و در نتیجه، افق دید و بینش و احساس و ادراکاش هم نسبت به جوجه تیغی که مواجههاش با دنیا فقط از یک جنسه (یعنی از جنسِ همون تیغ و خارهای پشتِ خودش) گستردهتر و عمیقتر باشه و طیف وسیعتری از تجربههای زندگی رو در بر بگیره.
و در نتیجه اگر حرفی هم میزنه، حرفهاش بیشتر و عمیقتر به دلم میشینه، و بیشتر ازش یاد میگیرم.
(البته اینها فقط نظر منه و میتونه درست نباشه)
ببخش که وقتت رو گرفتم؛ اما هدفم از نوشتن این کامنت این بود که ازت خواهش کنم اگر میتونی و هر وقت که برات مقدور بود، در مورد این موضوع برامون بنویسی و حرف بزنی.
این موضوع همیشه ذهن مرا به خودش مشغول کرده بود که اگر زندگی یعنی تداوم آموختن و آموختن هم پا بر قطعیت دارد و قطعیت هم ما را سوی جزمیت و دگماتیسم سوق می دهد . و از دیگرسو جزمیت و دگماتیسم خود مانعیست در برابر آموختن . چطور می توانم این دو را با هم آشتی دهم که نه آز آموختن بازبمانم و نه آن که آموختنم منجر به جزمیت شود تا اینکه با جمله زیبای شما مواجه شدم یادگیری بندبازی بین یقین و و تردید است و از آن زیباتر توضیح آن است که قطعیت به معنای توقف یادگیری نیست بلکه به این معناست که باید تردیدهای خود را در سطح بالاتری جست و جو کنیم. با این توصیف برای واکسینه شدن در برابر جزمیت بندباز توانایی باشیم.
با سلام و عرض ادب و ارادت به همه دوستان
جا دارد یادی بکنم از دکتر مجتهدی که اشکال بزرگ سیستم آموزش را عدم آموزش فلسفیدن به دانشجو بیان میکرد .
باری قبل از هر چیز برای صاحب نظر شدن باید فلسفیدن آموخت که در آن ابتدا هنر خوب گوش کردن را فرا میگیری و سپس با تامل و تعمق به آموخته هایت، سوال ها آغازین نقطه حرکت را نشانه خواهد گرفت و در پی پاسخ به چرائی ، روشمندی حرکت بیشترین کمک به فرایند نتیجه را خواهد کرد . و در پیمودن این مسیر است که یادگیری حاصل ، و شاید محصول این بندبازی بین یقین و تردید صاحب نظری باشد .
سلام بر محمدرضای عزیز.
درج این پیام که عمدتا چیزی جز تشکر و سپاس من نیست،امیدوارم قابل پذیرش باشه.
بعد از خوندن مطلبی که در مورد کتاب “انسان خداگونه” و در گفتگو با بنده نوشتی منتظر تموم شدن مطلب بودم تا بیام و از اینکه لطف کردی و در توضیح دغدغهی من چنان از منابع وقت،دقت(خاص و همیشگیت) و دانش گستردهت برای آموزشِ من اختصاص دادی سپاسگزاری کنم و در نتیجه تا اون زمان ساکت بمونم تا مثل یک شاگرد بنظر برسم که تا آخرین لحظه ساکت و اروم یه گوشه مینشینه و یاد میگیره.
اما دیشب که چشمم به این مطلب افتاد و اینکه دوباره این لطف تو و پاسخ تو به دغدغههام رو خوندم خواستم از فرصت ایجاد شده،استفاده کنم و خودم رو مجاز دیدم که کامنتی بنویسم و بخاطر هردو مطلب عمیقا سپاسگزاری خودم رو اعلام کنم.
البته مطمئنم که مطالب شما چنان چندوجهی و کامل و عمیق هست که هر خوانندهای توشهای مخصوص به خودش رو از اون برمیگیره،به صورتی که میتونه خودشو مخاطب خاص تمام مطالب اینجا بدونه.
—–
پینوشت: اینکه اینجا خوندم که شما افزودن مصداق جدید رو شبیه فرایند توسعه پارادایم میدونید برای من نشونهای خوشحال کننده بود از اینکه خیلی به راه خطا نرفتم. 😀
(با توجه به پروژه درس مدل ذهنی عرض میکنم.)
خیلی خوشحالم محمدرضا که این بحث رو مطرح کردی، خصوصا این بخش:
“شاید بتوان گفت، سوال داشتن نخستین گامِ صاحبنظر شدن است و شاید، اگر آموزش ما اغلب صاحبنظر نمیسازد، چون کمتر سوال ایجاد میکند و کمتر کسی با سوال به سراغش میرود. ما عادت کردهایم که از ابتدا پاسخها را بیاموزیم و نظرها را حفظ کنیم.”
راستش یکی از مشکلات بزرگ من تا همین اواخر همین بود که همیشه کتاب برام نقش مقدسی داشت. انگار مطلبی که در یک کتاب منتشر میشد از چنان قداستی برخوردار میشد که نمی تونستم محل سوال قرارش بدم. وقتی مطلبی در کتاب می خوندم که از نظرم درست نبود تنها کاری که می کردم از کنارش عبور می کردم و وای به اون روزی که کجی مطلبی رو نمی فهمیدم، اونوقت حتی ازش عبور هم نمی کردم و تبدیل میشد به بخشی از دانشم.
چند وقتی هست که به همه چیز، از دیده تردید نگاه می کنم (البته پرورش چنین روحیه ای ساده نبوده و هنوزم نیست) اما دستاوردهای ارزشمندی برام داشته. دوست دارم از زبان تو هم راجع به چگونگی پرورش دیده تردیدنگر بشنوم اگه فرصتش رو داشتی. (مطمئن هستم شیوه ای که پیشنهاد می تونی خیلی می تونه به حفظ تعادل در این میانه کمک کنه.)
ارادت
چقدر دلم برای این مدل نوشتههات تنگ شده بود و جدا از آموزنده بودن، چقدر لذتبخش بودن خوندنش.
و چقدر این جمله رو دوست داشتم:
“یادگیری، بندبازی بین یقین و تردید است”
واقعاً همینطوره.
محمدرضا. همین امروز داشتم با خودم به یه موضوع فکر میکردم. به اینکه:
– زندگی انگار یه مبارزهی مداومه، بینِ «مشاهده» و «قضاوت».
حالا که نوشتهی تو رو خوندم، دیدم چقدر قشنگتره، و مفهومی که توی ذهنمه رو خیلی بهتر به خودم میرسونه، که توی اون جملهی توی ذهنم هم، به جای کلمهی مبارزه، بگم: “بندبازی”.
محمدرضا. هر روز بیشتر از روزِ پیش، به این نتیجه میرسم که:
زندگی، چیزی نیست جز یادگیری و تمرینِ مداوم. و یادگیری و تمرینِ مداوم، برای همون زندگی.
پی نوشت:
از وقتی که فونت نوشتهها رو تغییر دادی، چقدر ظاهرِ روزنوشتهها هم قشنگتر و چشمنوازتر و دوستداشتنیتر شده. ممنون. 🙂