احسان عبدی پور و نقش راوی در قبل از عصر دیجیتال
اهل گوش دادن به پادکست نیستم. اما مدتی قبل یکی از دوستانم لینک یک اپیسود از پادکست احسان عبدی پور را برایم فرستاد و طبیعتاً آن را گوش دادم.
عنوان این اپیسود «مشق شب» است و اگر مثل من کم حوصله هستید میتوانید به جای گوش دادن به تمام آن، از دقیقهی یازدهونیم به بعد را گوش بدهید (لینک در کست باکس / لینک در اپل پادکست).
این چند دقیقه را از صحبت احسان عبدی پور جدا کردهام:
موضوعی که احسان عبدیپور به آن اشاره میکند برای بسیاری از ما، یا لااقل کسانی که در سن و سال من هستند و دنیای ماقبل دیجیتال را به خاطر دارند، تجربهای آشناست.
در گذشته، پیش از اینکه ابزارهای تکثیر رایگان دیجیتالی تمام زندگی ما را در اختیار بگیرند، همهی ما بارها و بارها در جایگاه راوی قرار میگرفتیم و نقش روایتگر را ایفا میکردیم.
فیلمی را در مدرسه یا دانشگاه دیده بودیم و دستیابی به نسخهی دیگری از آن دشوار و گاه غیرممکن بود. تصادفی در خیابان روی داد و موبایلهای دوربیندار امروزی در اختیارمان نبود. با کسی دوست میشدیم و بر خلاف امروز، دسترسی به عکس پروفایل در اینستاگرام و واتساپ و تصاویر گالری تلگرام وجود نداشت.
حالا باید برای خانواده یا دوست و آشنا در نقش راوی ظاهر میشدیم:
- «امروز سر خیابان تصادف شد. من هم سر چهارراه بودم. جلوی چشم خودم بود …»
- «امروز معلم / استادمان برایمان فیلمی پخش کرد. از فضای داخلی کارخانهای در آمریکا بود …»
- «با یک نفر دوست شدهام. زیباست. صورتش؟ ظریف است. سفید. نه. نه. شاید گندمی. موهایش …»
داستان تصادف الزاماً ربطی به آنچه روی داده نداشت. فیلمی هم که تعریف میکردیم، قرار نبود دقیقاً شبیه چیزی که دیدهایم باشد. تصویری هم که از دوست تازهمان در ذهن خانواده یا رفیق صمیمیمان میساختیم، گاهی چنان از واقعیت دور بود که اگر او را در خیابان میدید، بعید بود چهرهاش را تشخیص دهد.
خواسته و ناخواسته، ذهن در نقش روایتگر، ترجیحات خود را اعمال میکرد و فراموشکاریها و صافیهای متعدد باعث میشدند چیزی متفاوت از آنچه دیده و ادراک شده بود تعریف شود.
این روزها وقتی مطلب جالبی میبینیم، لینک آن را برای دوستانمان میفرستیم یا – چنانکه من در ابتدای همین مطلب انجام دادم – نسخهای از آن را در رسانهی خود بازنشر میکنیم. دوربین موبایل هم آماده است تا عکس یا فیلم یک رویداد را ثبت کند و روایتی نسبتاً دقیق را برای نشر و بازنشر در اختیارمان قرار دهد.
این بحث را فعلاً در همینجا نگه داریم تا برایتان خاطرهای تعریف کنم.
داستان ترک لاس وگاس
یکی دو سال قبل، در جمع کوچکی از دوستان نشستیم و قرار شد فیلم ببینیم. من در زندگیام فیلمهای بسیار کمی دیدهام که اتفاقاً غالباً هم در چنین جمعهایی بوده است (دوستانی که دور هم جمع شدهاند و تصمیم میگیرند برای گذران وقت، فیلم ببینند).
آن روز یاد فیلمی افتادم که سالها قبل (شاید ده سال یا بیشتر) در جمع دوستان قدیمیام دیده بودم: Leaving Las Vegas.
به دوستانم گفتم بیایید Leaving Las Vegas را ببینیم. پرسیدند فیلم خوبی است؟ گفتم عالی است. پیامهای عمیق فلسفی دارد. خوشساخت است. آنقدر خوب است که من، با وجودی که قبلاً آن را دیدهام حاضرم دوباره آن را ببینم.
کاندیداهای دیگری هم برای دیدن فیلم وجود داشت و نمیدانم چرا روی دندهی اصرار افتاده بودم که هیچکدام به خوبی Leaving Las Vegas نیست. دیگر به مرحلهی اسپویل کردن فیلم رسیده بودیم.
برای اینکه ثابت کنم فیلم واقعاً دیدنی است، بخش بزرگی از داستان را تعریف کردم. سکانسهای آخر را هم با شور و هیجان گفتم. برای دوستانم توضیح دادم که فیلم آنقدر جذاب است که حتی با وجودی که الان داستان را میدانید، همچنان از دیدنش لذت خواهید برد.
همزمان یک نفر امتیاز فیلم را در IMDb چک کرد و گفت: «محمدرضا. این داستانی که تو میگی عالیه. چرا رتبهی IMDb فیلم ۷/۵ شده؟»
من هم توضیح دادم که «نباید نظر عموم رو جدی بگیریم و فیلم عالیه. داستان رو هم که گفتم. واقعاً دیدنی و شنیدنیه.»
به عنوان آخرین سوال از من پرسیدند: «این فیلم رتبهی R داره. برای جمع دوستانه و خانوادگی خوبه؟» گفتم «قطعاً فیلم خوبیه. اینم احتمالاً به خاطر چند صحنه نوشیدن مشروبه که اصلاً مهم نیست.»
باقی ماجرا را کسانی که فیلم را دیدهاند میدانند (اگر ندیدهاید نبینید که ارزش دیدن ندارد). از همان ابتدا، زبان خشک و ادبیات بیرحم و صحنههای خشن و انبوهی از عریانی و صحنههای جنسی شروع شد. با روش معروف و شناختهشدهی «جلو و عقب کردن فیلم» سعی کردیم اولین صحنهها را رد کنیم. اما ماجرا ادامه داشت. به تدریج تعداد صحنههای نامتعارف آنقدر زیاد شد که باید یک صحنهی متعارف را «شکار» میکردیم.
مدتی سکوت کردم و در دل خودم خجالت کشیدم. اما به جایی رسید که دیگر دفاع از پیشنهادم واقعاً سخت بود. برای اینکه از بار لبخند تمسخر بقیه خلاص شوم گفتم: «اینجاهای فیلم رو ول کنین. اصلش همون چند دقیقهی آخره. سکانسهای آخر واقعاً تأثیرگذاره. اصلاً از اول هم به خاطر اون چند دقیقه دیدن فیلم رو پیشنهاد کردم.»
باقی ماجرا را حدس میزنید. آخرین دقایق هم از نظر چگالی صحنههای نامطلوب فرقی با بقیهی فیلم نداشت. هیچکدام از حرفها و توضیحات من هم در داستان فیلم اتفاق نیفتاد و حتی آخر داستان هم برعکس چیزی که من تعریف کرده بودم تمام شد!
اوضاع من اصلاً خوب نبود و حس خوبی هم نداشتم که یکی از بچهها جملهی جالبی گفت: «روز خوبی بود و با دو فیلم گذشت. البته فیلم محمدرضا خیلی بهتر بود.»
آنچه در آن روز اتفاق افتاد، برای من تجربهی مهمی از «نقش راوی در روایت» بود. اینکه روایت رنگ راوی را میگیرد، پدیدهای واضح و انکارناپذیر است. اما این سطح از تأثیر گرفتن روایت از راوی واقعاً عجیب بود.
روایتهای امروزی ما در عصر دیجیتال
امروز ما بیشتر با فرستادن لینکها و کلیپها و بهاشتراکگذاری پستها و استوریها و توییتهای دیگران، حرفهای این و آن را روایت میکنیم. البته شاید دقیقتر باشد به جای استفاده از اصطلاح «روایت» از «بازنشر» استفاده کنم.
در شکل امروزی روایت، ما معمولاً نقش «راوی» را – به معنای سنتی و دقیق کلمه – ایفا نمیکنیم. روایت، رنگ و بوی ما را نمیگیرد. از ما تأثیر نمیپذیرد. اینترنت که به تعبیر کِوین کِلی در کتاب آینده نزدیک یک «دستگاه بزرگ برای تکثیر رایگان» است، ما را بیشتر به یک «بستر» برای جابهجایی محتوا تبدیل کرده است. اصطلاح share کردن هم به خوبی نشان میدهد که ماهیت این نقش تازه چیست: حرفها و رویدادها و داستانها به یک «کالا» تبدیل شدهاند و ما آنها را – درست مثل نان یا پنیر یا هر کالای دیگر – بر سر سفرهای دیجیتالی به وسعت دنیا با دیگران تقسیم میکنیم.
روایتگران امروز در بهترین حالت، نقش Commentator را ایفا میکنند. فیلم یا کلیپ یا مطلبی را برای دیگران میفرستند و در ادامه هم چند کلمه یا چند جمله به عنوان دیدگاه خود اضافه میکنند. راوی و روایت کاملاً از یکدیگر تفکیک شدهاند.
گفتم بهترین حالت. چون حالت بدتری هم وجود دارد و آن اینکه ما صرفاً نقش «بستر برای جابهجایی محتوا» را ایفا میکنیم. مدتی پیش زمانی که به دوستم گفتم چه شد که تصمیم گرفتی فلان مطلب را بازنشر کنی، گفت من فقط بازنشر کردم. بازنشر به معنای تأیید نیست.
در شبکهها و رسانههای خبری هم نمونهی چنین رفتارهایی را زیاد میبینیم. خبری را نقل میکنند و در ادامه میگویند: «ما این خبر را تأیید یا تکذیب نمیکنیم!»
دنیا دنیای جلب توجه است و نفس «محتوا» توجهها را به خود جلب میکند، بیآنکه راوی نیازی ببیند نقشی از خود بر روی آن باقی بگذارد.
جالب اینکه این شکل از روایتگری منفعلانه به ابزاری برای حفظ دوستیها هم تبدیل شده. دوستی عزیز و قدیمی که چند ماه بود از هم بیخبر بودیم برایم کلیپ یک مصاحبه را فرستاد که زیرش فقط سه کلمه آمده بود: «ببین. حال میکنی.»
چقدر فاصله است از این «ببین حال میکنی» تا ده سال قبل که با همین دوست تلفنی حرف میزدیم و مصاحبهی دیگری را از همین فرد برایم با آب و تاب تعریف میکرد.
تحول در الگوی روایت | خوراکی برای فکر کردن
واضح است که حرفی که احسان عبدی پور میزند – و نکاتی که من به آن اضافه کردم – در مقیاس کلان و در همهی حوزهها درست نیست.
روایت و روایتگری هنوز زمین را به ابزارهای جدید نباخته است. روایتگران منقرض نشدهاند. نهتنها دورنمایی از انقراض آنها به چشم نمیخورد، بلکه ابزارهای جدید فضایی قدرتمند برای روایتگری در اختیار ما قرار دادهاند.
هنوز هم در وبلاگها، لایوهای اینستاگرام، در ویدئوهای یوتیوب و در اتاقهای کلابهاوس، ما با روایت و روایتگران روبهرو هستیم؛ به همان شیوهی قدیمی. یعنی روایتهایی که از راوی تأثیر میپذیرند.
شبکههای بزرگ رادیویی و تلویزیونی با دسترسی به آرشیوهای بزرگ دیجیتال و ترکیب دادههای در دسترس، روایتهای تازهای را از گذشته و حال برایمان میسازند.
اتفاقاً برای ما که مثلاً روایتهای پنجاه سال پیش کشورمان را قبلاً در قالب «قصههایی رسمی» و «دیکتهشده» میشنیدیم، به تازگی فضای مواجهه با روایت (Narrative) و ضد روایت (Counter-narrative) شکل گرفته است. صداها، تصویرها و اعداد و آمار، واقعی و مستند هستند. اما راویها بر اساس سلیقهی خود آنها را با هم ترکیب میکنند و روایتهایی عرضه میکنند که عمیقاً از راوی تأثیر گرفته است.
ابزارهای جدید، نهتنها راویان را منقرض نکردهاند، بلکه آنها را مسلح و مجهز کردهاند. جامعهی راویان هم بزرگتر شده است. حالا ما با اقلیتی از راویان حرفهای و انبوهی از راویان آماتور روبهرو هستیم که ما را در معرض جریانی دائمی و توقفناپذیر از روایتها قرار دادهاند.
تحلیل اتفاقهایی که بر روایت و روایتگری گذشته است، کار تخصصیِ روایتشناسان (Narratologists) است. اما برای ما آدمهای غیرمتخصص هم، به اندازهی کافی سوال برای فکر کردن وجود دارد.
- آیا ابزارهای مدرن روایت کردن، دقت روایتگری را افزایش دادهاند؟ یا زمینه را برای نفوذ و گسترش نسخهی جعلی روایتها هموارتر کردهاند؟
- روایت منفعلانه چه تبعاتی دارد؟ کم کردن نقش راوی تبعات مثبت دارد یا منفی؟
- آیا میتوان از چیزی به نام «روایتگری مسئولانه» صحبت کرد؟
- شکل جدید روایت و ابزارهایی که برای روایتگری و روایتسازی در اختیار ما قرار گرفتهاند، چه فرصتهایی را برای درآمدزایی و ایجاد ارزش اقتصادی خلق کردهاند؟
اما مستقل از همهی سوالها و چالشها، فکر میکنم وقتی از سطح رسمی و کار حرفهای فاصله میگیریم، در سطح روابط دوستانه و ارتباطات عمیق، ما همچنان به شکل سنتی روایتگری نیاز داریم.
من هنوز هم کسی را که به جای فرستادن یک کلیپ (يا در کنار فرستادن کلیپ) برایم دربارهی محتوای آن حرف میزند بیشتر دوست دارم.
هنوز هم کسی را که به جای فرستادن لینک خرید کتابی در یک فروشگاه آنلاین یا فایل پادکستی که کتاب را خلاصه کرده، برایم از حسش هنگام خواندن آن کتاب میگوید، بیشتر دوست دارم.
هنوز هم کسی که منظره را تعریف میکند، از کسی که عکس منظره را – بیهیچتوضیحی – برایم ارسال میکند بیشتر دوست دارم.
شاید بگویید توجیه آن «مهمانی تلخِ در خاطر مانده» است، اما برای من کسی که فیلمی را ناقص، اشتباه و حتی برعکس برایم تعریف میکند، از کسی که لینک آن فیلم را برایم میفرستد عزیزتر است.
دسترسی به روایتهای دست اول و دستنخورده دشوار نیست. آنچه کمیاب شده، نسخههای «دستخورده و دگرگونشده»ای است که رنگ و بوی دوستانمان را به خود گرفته باشد.
شاید چنین روایتی را دیگر نتوان به سادگی نقل کرد – چون دقت کافی ندارد و مستند محسوب نمیشود – اما این نقطهضعف نیست. چنین روایتی، پس از گفتهشدن و شنیدهشدن، به مقصد رسیده و میتواند برای همیشه در ذهن ما بماند. ما آژانس خبری نیستیم که ارزش روایتها را بر اساس امکان بازنشر و بازفروختن آنها بسنجیم.
پینوشت: البته این را هم بگویم که این شکل از روایتگری را نمیتوان همیشه و همهجا و برای همهکس انجام داد. باید آنقدر بختیار باشیم که عدهای – هر چند اندک و انگشتشمار از دوستانمان – آنقدر عزیزمان بدارند و بدانند که روایت ما را – با همهی نقصها و دگرگونیها و دستخوردگیها – به نسخهی اصل ترجیح دهند.
محمدرضا
بخشی از حرفه ی من (مشاوره و روان درمانی) گوش دادن به داستان زندگی آدمها و بعد تجزیه و تحلیل اون داستانهاست ( دو تا فعالیت مجزا و در عین حال به هم پیوسته) به همین خاطر با روایت و روایت گری به شیوه سنتی تاحد زیادی مانوس هستم و جای خالی اش رو به طور کلی خیلی احساس نکردم.
خیلی از مراجعان جلسه ی اول این سوال رو می پرسن : از کجا شروع کنم؟ بهشون میگم:
از هر جا که راحت تری و همین طور هر اطلاعاتی که فکر می کنی برای جلسه اول میتونه به من کمک کنه تا بهتر بشناسمت بهم بگو.
کم نیستند افرادی که ترجیح میدن داستان زندگی شونو گاهی خیلی خلاصه و گاهی هم با ذکر جزئیات زیاد روایت کنن . خلق و وضعیت روانی شون ،فضای گفتگو(همون طور که عبدی پور هم اشاره کرد)رویدادی که چند دقیقه قبل از جلسه اتفاق افتاده،اهداف و برنامه های آینده شون و خیلی فاکتورهای ریز و درشت دیگه روی شرح و بسط روایت شون تاثیر داره و اغلب هیچ دو روایتی از طرف یه روای مشخص در رابطه با یه رویداد مشخص کاملا یکسان نیست .
یه بار به یکی از مراجعان که رویداد مشخصی رو با ذکر جزئیات متفاوتی از دفعه قبل تعریف کرد(تا حدی که باعث شد درک و برداشت متفاوتی در مقایسه با قبل برای من شکل بگیره) گفتم:
خودت متوجه شدی روایتی که هفته گذشته از اون اتفاق داشتی با روایتی که الان داری چقدر فرق داشت؟
همین اتفاق رو اگه یک سال دیگه برای من تعریف کنی با روایت امروزت متفاوته چون تجربه های جدید تر و یادگیری های تازه تر روی درک تو از ماجرا اثر میذاره . پس چرا باید خودتو برای چیزی که قراره در آینده تغییر کنه اذیت کنی ؟( البته اینم بگم موردی که نوشتم یه نمونه ی اغراق آمیز از تفاوت روایت ها بود و من به ندرت به چنین تفاوت هایی تا این اندازه بارز برخوردم . ما اغلب حواس مون به جنبه های ثابت و تکراری روایت ها هم هست که گاهی بیشترین بار هیجانی و گره های کور همونجاهاست. تفاوت ها معمولا مربوط میشه به ذکر جزئیات و تاکید ها روی یه تجربه یا رویداد خاص )
در کل به نظر میرسه یکی از دلایل جذابیت روایت گر ی برای ما اینه که عنصر خلاقیت و تازگی رو همیشه همراه خودش داره. این ویژگی حداقل توی حرفه ی ما و در ارتباط با بعضی مراجعان گاهی چالش برانگیز میشه چون ما باید اون حلقه ها ی مفقوده و ثابتی که زیر نوسانات خلق داره مداخله میکنه رو هم پیدا کنیم و این کار همیشه آسون نیست.
در مورد بازنشر کردن به جای روایت کردن
بعضی از دوستان منم معمولا در طول هفته چندین بار برای من پست های مختلف و عکس و کلیپ
می فرستند . من ترجیحم اینه که به جای فرستادن اون عکس و ویدئو ها حداقل نظر خودشون رو برام بنویسند. اینطور بیشتر ترغیب میشم برم اون پست یا کلیپ رو ببینم یا بخونم. کم کم دارم احساس می کنم دوستانم با خودم هیچ کانکشنی ندارن فقط به ربات نشر دهنده تبدیل شدن تا حدی که گاهی ضرورتی
نمی بینم ری اکشنی نشون بدم. می فهمم که هدف دوستم حفظ ار تباطه و وقتی یه کلیپ خنده دار دیده یاد من افتاده یا دوس داشته برای منم بفرسته اما ای کاش به این سوال هم فکر می کرد که آیا دوستم الان به شنیدن صدای خودم یا خوندن نظرم یا حتی یه احوال پرسی ساده بیشتر از اون کلیپ نیاز نداره ؟
ساجده
من این متن رو هم، مثل غالب نوشتههایی که اینجا منتشر میشه، خیلی سریع و شتابزده و بدون مرور و بازنگری نوشتم. در اون زمان، به نکتهی جالبی که تو اشاره کردی توجه نکردم: اینکه گروهی از حرفهها کاملاً بر «روایت کردن» و «روایت شنیدن» بنا شدهان.
شاید یک مثال خوبش همین حرفهی تو باشه؛ مشاوره و رواندرمانی.
بعد از مثال تو، مجموعهای طولانی از مشاغل و حرفهها توی ذهنم شکل گرفت که «روایت» یکی از پایههای اصلی اونهاست.
وکالت میتونه یه نمونهی دیگه باشه. و فکر میکنم وکلا گاهی اوقات به «روایتپردازی» نیاز دارند. ابوت در کتاب «سواد روایت» میگه «هر ترکیب و ترتیبی از رویدادها یک روایت میسازه.» و فکر میکنم در حرفهای مثل وکالت، زیاد پیش میاد که تغییر ترتیب رویدادها یا حذف و اضافه کردن بعضی رویدادها، روایتهای تازهای میسازه که قراره منافع موکل رو تأمین کنه.
حرفهای تو من رو به سمت خاطرات و تجربیات دیگهای هم برد.
جنس کار من جوری بوده که در بیست سال گذشته (از میانهی دوران کارشناسی تا امروز) فرصت همنشینی و همراهی با مدیران و کارآفرینان بسیاری داشتهام. زمانی یک تعمیرکار یا فروشندهی ساده بودم که از سر محبت، دور میز چنین افرادی جایی بهم اختصاص داده میشد تا امروز که با نامها و عناوین دیگه از فرصت همکلامی و همنشینی با چنین افرادی بهرهمند هستم.
این وضعیت باعث شده که گاه بتونم تغییرات «یک روایت مشخص از زندگی یک آدم مشخص» رو در طول پنج، ده و حتی بیست سال ببینم و بشنوم.
پدیدهی جالبی که بارها در طول این سالها مشاهده کردهام اینه که «روایتِ گذشتهی مدیران و کارآفرینان» درست مثل یک موجود زنده تغییر میکنه:
گاهی بخشهایی از خاطرات کمرنگ و حذف میشن و گاهی چیزهایی به روایتها اضافه میشن که قبلاً وجود نداشتهان.
گاهی حس میکنم برخلاف تصوری که ما از «گذشته» داریم و اون رو ثابت و ایستا میبینیم، گذشته در ذهن بسیاری از آدمها بیشتر شبیه یک «کاروانسرا» است. ساکنان این کاروانسرا به مرور زمان تغییر میکنند. کسانی اون کاروانسرا رو ترک میکنن و دیگه جایی در «روایت گذشته» ندارن. از اون عجیبتر افراد دیگهای هستند که به این کاروانسرا اضافه میشن.
این الزاماً به معنای خیالپردازی (یا دروغپردازی) نیست. به گمان من خیلی وقتها ارزیابی مجدد رویدادها در گذشته باعث میشه که جایگاه آدمها تغییر کنه و متوجه بشیم کسانی که فکر میکردیم نقش مهمی در مسیر زندگی ما نداشتهاند، اتفاقاً تأثیری جدی و بلندمدت داشتهاند (و برعکس).
مشاهدهی این تغییرات در دیگران، چشم من رو به روی «روایت زندگی خودم» هم بیشتر باز کرده. گاهی به عنوان تفریح گذشته رو مرور میکنم و میبینم که نقش چه کسانی کمرنگ و پررنگ شده.
ربط مستقیمی به حرف تو نداشت. اما گفتم اینجا بنویسم. شاید بعضی از بچههای اینجا هم تجربهی چنین تفریحی رو داشته باشن یا شاید هم بعد از خوندن این حرفها، این بازی فکری رو تجربه کنن.
سلام.
۱- چیزی که با حرفهای شما برای من تداعی شد، این بود که وقتی پای حرفها و روایتهای آدمهای موفق میشنیم یا داستانهای موفقیتشون رو میخونیم، چقدر به این تغییر ذهنیِ روایتها دقت میکنیم؟ برداشت ما از اون روایتها باید با چه ملاحظاتی باشه که اگر هم مفید نیست، حداقل گمراهکننده نباشه؟ حتی اگر این الگو، آدمهای خیلی مطرحی مثل استیوجایز باشن و اون روایت معروفش از گذشتهاش (همون سخنرانی جذاب! دانشگاه استنفورد) – (مثالهای وطنی خیلی واضحتره)
۲- جالبه که خیلی از الگوهای موفقیت، خیلی توجه نمیکنن یا نمیدونن که روایتشون از گذشته، یه سری بخشهای حذف شده یا بخشهای پررنگ شده یا حتی اغراق شده داره. البته به نظرم این ویژگی تغییر روایت در اکثر مواقع خیلی ناخودآگاه اتقاق میفته و شاید بهتره “شنونده”، به این خطای تغییر روایت آگاه باشه که برداشت بهتری داشته باشه.
هنوز طعم دلپذیر فیلمهای بروسلی که در نوجوانی بر نوارهای VHS میدیدیم و پس از اضافه کردن دهها صحنۀ اکشن و دلخواه، آن را به خورد دوستانمان میدادیم زیر زبانم است.
دنیای الان از روایتگری دور شده است. اگر چه به نظر من:
راویان، محتواگران خوبی از کار در میآیند.
دقیقا همین تفاوت بیان است که وبلاگ افراد را از دیگران متمایز میکند.
مثل وبلاگ محمدرضا شعبانعلی
پایدار بمانید
محمدرضا.
من به نسبت تو وضعیتم فرق داشته. چون ویدئو نداشتیم، معمولاً در جایگاه شنونده بودم و این صحنههای اکشن و داستانهای دلخواه رو که تو اشاره کردی، میشنیدم و تا همین امروز هم از درستی و نادرستی خیلی از اون روایتها اطلاع ندارم (در داستان سینما پارادیزو نمونهای از سختیها و تلخیهای این نداشتنها رو توضیح داده بودم.
من هم خیلی وقتها به این گزاره فکر میکنم که «راویان دیروز میتوانند امروز هم افراد موفق حوزهی محتوا باشند.»
واقعیتش اینه که گاهی یه تردیدهایی در ذهنم شکل میگیره.
راویان دیروز با «یک مخاطب» یا «عدهی محدودی مخاطب» صحبت میکردند. شناخت بهتری از مخاطب داشتند. امروز کممخاطبترینهای ما – اگر از گفتگوهای یک به یک در پیامرسانها بگذری – در سادهترین حرفهامون در شبکههای اجتماعی، صدها و هزاران مخاطب داریم.
این گستردگی عجیب مخاطب به نظرم گاهی باعث میشه خودسانسوریهای زیادی اتفاق بیفته.
یعنی برخلاف قدیم که تو هر صحنهای میخواستی به فیلم بروسلی اضافه میکردی و میگفتی، امروز ممکنه تصمیم بگیری صحنههای زیادی رو از فیلم حذف کنی و نگی. و شاید به خاطر تنوع مخاطبها و پیشبینی عکسالعملهاشون، تصمیم بگیری اساساً به فیلم اشاره نکنی.
حالا این که مثاله.
اما منظورم اینه که گاهی با خودم فکر میکنم آیا کسانی که در دنیای دیجیتال فعالیت میکنن – حداقل کسانی که با هویت واقعی در این دنیا حضور دارن – آیا همیشه و همهجا میتونن راحتتر از قدیم حرف بزنن و به قول امروزیها «محتوا»ی بهتری تولید کنن؟
نتیجهگیری من این بوده که بعضی از حرفها سادهتر و بیشتر گفته میشه و بعضی حرفها بسیار کمتر گفته میشه.
گاهی که با دوستان نزدیکتر به شکل خصوصی گپ میزنم، میبینم چقدر حرفها و اظهارنظرها و موضعگیریها، چقدر داستانها و خاطرهها و روایتها، چقدر دیدگاهها و تجربهها وجود داره که از فضای گفتگوی عمومی حذف شده و شاید سالها در موردشون حرف نزدهام و نزدیم.
همین الان مثلاً فکر میکنم اگر با تو نشسته بودم و در فضایی دو یا سه نفره حرف میزدیم، حرفها و روایتها و دغدغهها و داستانها و پرسشها و پاسخهای متفاوتی نداشتیم؟
خلاصه نمیدونم که «راوی دیروز» و «عرضهکنندهی محتوای امروز» واقعاً کارکرد و عملکرد و دستاورد مشابهی دارند یا نه.
پینوشت: به عنوان یک نمونه، نوع نوشتن من در اینستاگرام و روزنوشته رو – که مخاطب کمتری داره – مقایسه کن.
و نوع نوشتن در پست رو با نوشتن در کامنت روزنوشته – که خوانندهی خیلی کمتری داره – مقایسه کن.
ناخواسته لحن و سبک و محتوا فرق میکنه. حالا شایدم من اینقدر حساسم و بقیه اینطوری نیستن.
محمدرضا جان چقدر این جملهات دلنشین و بهجا بود:
«بعضی از حرفها سادهتر و بیشتر گفته میشه و بعضی حرفها بسیار کمتر گفته میشه.»
واقعا همینطوره که گفتی.
مرسی از پاسخت.
مثل همیشه چیزهای زیادی ازت یاد گرفتم یا لااقل برام مرور شد.
پایدار باشی
سلام.
فرض کنید فردا صبح دانشگاه ها بازگشایی شده اند و ما هم می رویم برای حضور در کلاس.
فرض کنید بعد از مدتی تقریبا طولانی داریم همدیگر را می بینیم.
به دوستان می گوئیم بیایید گوشی ها را داخل کیف ها بگذاریم و با هم صحبت کنیم.
چه اتفاقی می افتد؟
چه مقدار از حرفهایی که بین مان رد و بدل می شود، تازه است، چقدر حاضریم از سفری که رفته ایم روایت بدهیم به جای نشان دادن عکس ها و فیلم های منطقه ی سفر؟
چقدر حاضریم به جای نشان دادن عکس و فیلم فلان فامیل مان که فلان کار را کرده و همه خندیده یا غمگین شده اند، خودمان نسبت به توصیف ویژگی های او و کاری که کرده اقدام کنیم؟
اینها فکرهایی است که پس از خواندن مطلب شما به ذهنم رسید.
من هم دوست ندارم فایلی برای کسی بفرستم که کس دیگری زیر آن برایش عنوان یا توضیح انتخاب کرده.
گاهی اگر بدانم ضرورت دارد بازنشر کنم، کلی جستجو می کنم تا نسخه بدون توضیح را پیدا کنم و بفرستم.
ولی واقعا بعضی ویدئوها به سلائق من نزدیکند، سلیقه ی دریافت کننده را هم می شناسم، می دانم که او هم گوینده ی مطلب را می شناسد و نیازی به توضیح نیست و برایش می فرستم.
کجاست دوستی که با او تماس بگیرم و بگویم بیا خاطره ای برایت تعریف کنم و او اعلام موافقت کند؟
یک نکته ی دیگر و تمام.
شاید همین که به جای «روایت گری و ارائه ی نسخه ی دست کاری شده ی خودمان»، به «ارسال نسخه ای واحد» برای یکدیگر اکتفا کرده ایم، باعث شده که مجموعه ی موضوعاتی که می توانیم برای ویدئوهای گوناگون و تصاویر گوناگون ارائه کنیم محدود شوند.
ارائه هایی تکراری از یک موضوع ثابت.
در حالی که در شیوه ی روایت گری، گاه یک موضوع تکراری به تعداد راویانش ارائه هایی بسیار متفاوت پیدا می کرد و چه دوست داشتنی بود!
سلامت باشید.
سلام.
ممنون چه متن دلچسبی بود.
درباره سوال اول جالبه که دقیقا قبل از اومدن به اینجا و خوندن این روزنوشته، داشتم یه مطلب ظاهرا نامرتبط از مقایسه ای در دنیای موسیقی رو میدیدم. نتیجه ای که از اونجا گرفتم روی جواب من به این سوال سنگینی کرد.
مقایسه آمار بازدید دو رویداد موسیقی همزمان: یکی از ساسی مانکن و دیگری همایون شجریان.
وقتی ابزارهای تسهیل کننده پدید میان در اختیار هر دو دسته قرار میگیرن اونایی که دنبال حقیقت و معنای عمیق هستن و اونایی که دنبال اهداف دیگه هستن که بسیار متنوع هم میتونه باشه. معمولا جمعیت در دسته اول کمتر هست، (در مجموع به خدمت گیرندگان ابزار و مخاطبان نهایی.)
بنظر میاد زحمت تفکر و تفکیک و تحقیق اونقدر هست که بشه گفت هردوی مشتاقان تولید و مصرف روایات جعلی بیشتر هستند، با انگیزه های مختلف.
شعبانعلی عزیز، اتفاقا چند ماه پیش برای من چنین اتفاقی افتاد.
یه رفیق دارم که فیلم ایرانی خیلی خیلی کم میبینه. یه روز یه فیلم ایرانی دیدم که خیلی خوشم اومد. واقعا لذت بردم. بعد همین رفیقمو دیدم و بهش گفتم یه فیلم جدید دیدم (آخه ما معمولا اولین چیزی که به هم میگیم اینه که چه فیلم جدیدی دیدیم). گفت :چی بود؟ گفتم: ایرانیه. من اگه بگم عالی بود، تو میبینی؟ گفت: نه. گفتم: حالا که نمیبینی بذار فیلم رو کامل برات تعریف کنم. اینطوری اسپویل هم بشه اتفاقی نمیافته.
من فیلم رو کامل براش تعریف کردم و وقتی تموم شد گفت “خدا بگم چیکارت نکنه احسان. کاش میذاشتی این فیلم رو میدیدم!” و خلاصه این که از این روایت به وجد اومده بود.
رفیقم فیلم رو ندید (چون دیگه براش هیچ مزهای نداشت). اما خودم که بعدا به داستان فیلم فکر کردم، دیدم خیلی باگ داشت. مشکلات متعددی توی فیلمنامه داشت. و بعد خدا رو شکر کردم که رفیقم فیلم رو ندید 🙂
من عاشق روایتم. کوچک ترین اتفاق جالبی که برام میفته دوست دارم برای بقیه تعریف کنم. و تازه یه خاطرههام رو یکم دستکاری میکنم تا برای طرف مقابل بیشتر جذاب باشه 🙂 به خاطر همین، توی فضای مجازی، کمتر چیزی رو share میکنم. مثلا چند وقت پیش، با یه نقاش آشنا شدم که سبک نقاشی بسیار جالبی داشت. میتونستم عکس نقاشی هاش رو توی اینستاگرام بفرستم برای رفیقم. اما وقتی رفیقم رو دیدم اول براش در مورد این آقا و حسی که به نقاشی هاش داشتم صحبت کردم، بعد توی گوشی خودم، کارهاش رو بهش نشون دادم.
اما در مورد فضای مجازی، باید بگم که بله واقعا باهات موافقم. نه فقط روایت، بلکه کیفیت روابط هم کاهش شدیدی پیدا کرده. طرف زیر یه پست که نوشته “tag your friends” منو تگ میکنه و انتظار داره من از این زحمتی که کشیده خوشحال بشم.
یا مثلا استوری هایی که تولد رو تبریک میگن، اصلا دوست ندارم. آقا جان تو اگه میخوای به من تبریک بگی بیا بهم بگو، چرا چند ثانیه وقت یه جماعت رو سر دیدن اون استوری حروم میکنی. من خودم ساده ترین تبریک تولدی که میگم، به صورت SMS هست. و جالبه که دوستی که براش پیامک میفرستم خیلی خوشحال میشه. انگار پیامک هم یه جور پیام فانتزی و نوستالژی شده که در مواقع خاص ازش استفاده میکنن (مثل نامه و پاکت نامه)
مثلا توی عید، همه پیامهای کپی شده و فورواردی (بازنشر شده) بودن. من خودم شب عید نشستم پای دیوان حافظ. برای کسایی که دوستشون داشتم، به نیت سال جدیدی که شروع میکنن، یه تفأل میزدم و بعد با صدای خودم میخوندم و ویس و عکس اون شعر رو براش میفرستادم.
خیلی “من” “من” کردم 🙂
بعد از خوندن این مطلب داشتم به این فکر میکردم که اگر این سبک روایت گری که قبل از عصر دیجیتال رواج داشت وجود نداشت ادبیات غنی امروزه ما به این شکلی که وجود دارد هرگز وجود نداشت. شخصیت هایی که در آثاری مثل شاهنامه می بینیم حاصل همین روایت گری ها بودند که نسل به نسل و سینه به سینه روایت می شدند و هر راوی ممکن بود چیزی بهش اضافه کنه و بعد از چند وقت اون شخصیت ها اسطوره می شدند و داستان ها و روایت های معمولی تبدیل به داستان ها و روایت های اساطیری می شدند و زمانی که افراد سخنوری مانند فردوسی آنها را در قالب شعر در میآوردند آثار ماندگاری ساخته می شد که هنوز هم بعداز گذشت هزار سال باعث مباهات و افتخار ایرانیان است.
من خودم روایت گر خوبی نیستم و معمولا نمی تونم با آب و تاب داستان روایت کنم و دوست دارم تو این زمینه خودم رو تقویت کنم . ممنون میشم اگه راهکاری برای تقویتش هست بهم معرفی کنی محمدرضا جان
از شنیدن صحبت احسان عبدی پور، و خوندن حرفهای تو لذت بردم محمدرضا.
من هم یادم اومد وقتی که مدرسه میرفتم یا تازه رفته بودم سر کار، تقریبا هر روز چقدر موضوع برای تعریف کردن با آب و تاب، به خصوص برای مادرم داشتم.
یا وقتی دانشجو بودیم چقدر با دوستای صمیمیمون، موضوعات مختلفی رو با اشتیاق برای هم تعریف و روایت میکردیم و چقدر مشتاقانه به تعریفها و روایتهای همدیگه گوش میکردیم.
از فیلمها، از کتابها، مثلا از کسی که توی دبیرستان دوستش داشتیم و اینکه چه شکلی بود، چه مدلی راه میرفت، چه جوری حرف میزد، چه شکلی میخندید و …
از اتفاقاتی که هر روز توی دانشگاه و کلاسها میافتاد و ما هم کلی آب و تابش رو بیشتر میکردیم و بعضی هاشون هم با خنده – خندههای عمیق و از ته دل، جوری که اشکهامون در میومد – همراه بود.
راستش من هم واقعا آدم فیلم نیستم. این رو وقتی بهتر متوجه شدم که توی همین دوران کرونا، سی و خوردهای هزار تومان اشتراک فیلیمو رو خریدم و فقط یه سریال کوتاه باهاش دیدم و دیگر هیچ.
اما یادم میاد که بیشتر خاطرات فیلم دیدن من مربوط میشه به دورانی که دبیرستانی بودم. اون هم به خاطر اینکه دو تا برادرم خیلی اهل فیلم بودن.
روش معروف و شناختهشدهی «جلو و عقب کردن فیلم» رو که ازت خوندم، واقعا خندهام گرفت. یادم به تجربههای خودمون در این زمینه افتاد.
یادمه وقتی بعضی صحنهها به نظر خیلی فاجعه (به تعبیر اون زمان) میومدن، بزرگترها فیلم رو کامل استوپ میکردن و میبردن جلو، بعد بعضی وقتها دیگه خیلی رفته بود جلو و سعی میکردن کوچولو کوچولو و با احتیاط روی تصویر برگردوننش عقب تا قبل از اینکه دوباره به اون صحنه برسه.
گاهی هم اینجور صحنهها رو اگه حالا خیلی فجیع نبود روی تصویر فوروارد میکردن و اونجا بود که همه چشماشونو تیز میکردن ببینن زیر اون حرکت سریع تصاویر چه خبره واقعا!
مثلا یادمه یکی از فیلمهایی که اون زمان یک قسمتش واقعا خیلی مهم و حیاتی بود که جلو زده بشه! فیلم روح (Ghost) با هنرمندی پاتریک سوویزیِ جذاب;) و دمی مورِ دوستداشتنی بود.
آخرش هم نتونستیم یه دل سیر، این فیلم رو نگاه کنیم.
یه بار هم توی سینمای دانشگاهمون نشونش دادن. اونجا که دیگه فقط تبدیل به چکیدهای از فیلم شده بود. 🙂
– از اینها که بگذریم، وقتی به شکلهای جدید روایت و مسلح و تجهیز شدن به ابزارهای جدید اشاره کردی، فکر میکردم که «هنر» واقعا با اشکال مختلفش و به خصوص با ابزارهای جدیدی که تکنولوژی در اختیارش گذاشته، یکی از مواردیه که میتونه ما رو در معرض شکلهای جدید و نوینی از روایتگری قرار بده.
به عنوان مثال، کاری که صفحه dastotarh (توی اینستاگرام ) با کلمات انجام میده.
– راستی. محمدرضا. اینجا هم که گفتی:
“اینترنت که به تعبیر کِوین کِلی در کتاب آینده نزدیک یک «دستگاه بزرگ برای تکثیر رایگان» است، ما را بیشتر به یک «بستر» برای جابهجایی محتوا تبدیل کرده است.”
این نکته، «ماشین مم» سوزان بلک مور رو توی ذهنم تداعی کرد. (چیزی که اولین بار از خودت شنیدم)
نمیدونم برای این موضوع، چقدر تداعی درستیه.
با توجه به چیزهایی که گفتی و این تداعی، من فکر میکنم هر چقدر نقش روایتگری در ما کمرنگتر بشه، به نظر میرسه که ما بیشتر – با همین تعبیر بلک مور – تبدیل به یک ماشینِ مم میشیم.
انگار که در بهترین حالت، تبدیل میشیم یه یک دستگاه کپی و تکثیر و بازنشر روایتهایی که از دیگران دوست داریم یا برامون قابل توجه هستن،
و روایتهای خودمون رو فراموش میکنیم یا به مرور، قدرت ابراز یا بیان خودمون به کمک این روایتها رو، از دست میدیم.
چه مورد خوب و خاصی رو مطرح کردید، یاد یک نکته ای هم الان افتادم
من به چندتا نتیجه گیری شخصی راجع به روایت ها رسیدم، بهتره بگم راجع به روایت خاطره ی آدمها
به این نتیجه رسیدم که آدمها، خاطرات مهم خودشون و معمولا در هر بار تعریف کردن، یه رتوش میکنن ، به سمت جانِ کلامشون ، رتوش و اصلاح میکنن.. مثلا اگر راجع به خاطره ای بگن که پیامش مظلومیتشون بوده ، هر بار که تعریف میکنن، خودشون مظلومتر ومنزه تر میشن و شخص ظالم، ظالمتر و بیرحمتر !!
یا مثلا ورژن شجاعت ، توی یک اتفاقی که سالها پیش افتاده، توی هربار بازتعریفش، یک مرحله وسیعتر و فرا انسانی تر میشه گاها …
هرچند البته این قضیه در افراد مختلف نسبی هست اما ، من زیاد تکرارش رو دیدم، حتی الان که بهش حساس هستم ، خودم کاملا وسوسه ی شیرینش رو در لحظه ی پیک خاطره گویی هام احساس میکنم!
فکر میکنم خودتون هم جایی اشاره ای داشتید به این نکته، و بنظرم روی یکسری از خاطره های روایی آدمها، بدنیست یه فیلتر تعدیل کننده کوچک ذهنی، پیش خودمون داشته باشیم
سپهر جان.
این ماجرایی که تو گفتی رو من هم تجربه کردهام. هم در مورد خودم و هم در مورد دیگران.
شاید برات جالب باشه – و شاید هم بدونی – که روانشناسان، نورولوژیستها و بهطور خاص، متخصصان Cognitive Psychology روی این موضوع خیلی کار کردهان.
من دو سه تا کلمهی کلیدیش رو اینجا مینویسم که اگر کسی خواست سرچ کنه و بیشتر بخونه، سرنخ مناسبی داشته باشه.
یه اصطلاحش Conformity in Memory-recall هست. البته این کانفورمیتی رو به دو دستهی Public و Private تقسیم میکنن. یکی از مصداقهاش وقتیه که من دارم خاطره میگم و تو هم اونجا بودی و در روایت این خاطره بهم کمک میکنی (و احتمالاً روایت رو به نفع من تعریف میکنی). یا به عنوان شنوندهای که خاطره رو میشنوی و سابقه رو نمیدونی، با حرف زدنها و حمایتها و اظهارنظرهات، رنگ و بوی خاطرهی من رو در ذهن خودم تغییر میدی.
از این عمیقتر و جدیتر، مفهومیه که به اسم Retrieval-induced Distortion میشناسن. به این معنا که ما هر بار خاطرهای رو مرور میکنیم، یه سری خطا بهش اضافه میشه و تغییراتی توش به وجود میاد (که میشه حدس زد معمولاً تصویر ذهنی ما رو تقویت میکنه و میتونه نگاه و قضاوتی رو که نسبت به خودمون داریم، بیشتر در اون خاطره تزریق کنه).
سرچ کردم نفهمیدم کجا خونده بودم. اما معمولاً میخوان مثال بزنن میگن مثل اون بازی بچگیهامون میمونه که دم در کلاس، معلم یه چیزی در گوش نفر اول میگفت و همینطوری در گوش همدیگه تکرار میکردیم و وقتی به ته کلاس میرسید داستان کلاً فرق کرده بود.
هر بار یادآوری خاطره رو به یک مرحلهی شنیدن – بازگویی در این بازی کلاسی تشبیه میکنن. با این تفاوت که همیشه گوینده خودمون هستیم و طبیعتاً سوگیریها و قضاوتهای شخصی و self-concept باعث میشه که شکل روایت به نفع ما تغییر کنه.