طولانیترین شب سال یلدا نیست
آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)
دوره های توسعه فردی
۶۰ نکته در مذاکره (صوتی)
برندسازی شخصی (صوتی)
تفکر سیستمی (صوتی)
آشنایی با پیتر دراکر (صوتی)
مدیریت توجه (صوتی)
حرفه ای گری (صوتی)
هدف گذاری (صوتی)
راهنمای کتابخوانی (صوتی)
آداب معاشرت (صوتی)
کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی
کتاب های روانشناسی
کتاب های مدیریت
سلام
من،یلدا،روزنوشته ها
محمدرضا پایان سال مالی کسب و کار من و اغلب شرکت ها و سازمانها آخرین روز از اسفند ماه هر ساله.اما من یه پایان سال کاری برای خودم دارم که هر سال تو اون تاریخ به بررسی آنچه در یک سال بر من و کسب و کارم گذشته فکر می کنم و مسیری که از ابتدا طی کردیم.اون قرار شب یلداست.
ماجرا بر میگرده به یلدای ۹۲ و قراری که با ما گذاشتی برای قصه گویی.دقیقا همون روزها بود که من به فکر فعالیت در صنعت چرم بودم و ازت نظر خواستم.تقریبا اولین قرار و جمع بندی برای شروع،همون کامنت من و پاسخی شد که برام نوشتی.
تو این سه سال گذشته یلدا برای من معنای دیگه ای داشته،اینکه با وجود همه ی سختی ها حضور در بلندترین شب سال رو در کنار کسب و کارم تجربه کنم و پخته تر بشم.و امیدوار به آیندش باشم.راستش چند باری مشکلات اساسی برام پیش اومده که تا مرز تسلیم پیش رفتم.(یه موردش که به لحاظ روحی بهم ریخته بودم زمانی بود که نمیتونستم اسمی که مدتها باهاش کار کرده بودم رو ثبت کنم و اونجا هم حرفهای تو بهم کمک کرد.)وقتی مشکل مالی برام پیش میاد یاد این حرفت میوفتم که میگی:آینده ی برخی از کاسبا و کارآفرینا تو زندانه و اونجا هم جای بدی نیست و بالاخره آدم تجربیات جدیدی کسب میکنه:)
همه ی اینها رو گفتم که بگم اینروزها هم اوضاع مالی خیلی جالب نیست اما موضوعی که منو اذیت کرده کامنت مربوط به مقایسه ی کتاب پیچیدگیته.چندبار خواستم توضیح بدم ولی منصرف شدم.اما حال و هوای این پست و نگاه من به گذشته باعث شده که بخوام اعترافی کنم.
محمدرضاجان من دقیقا صبح همون روزی که پست مربوط به کتاب پیچیدگی رو گذاشتی،رفتم انقلاب و تنها ۵۰ هزارتومنی که داشتمو کتاب سیری در نظریه ی پیچیدگی رو خریدم.فقط به اندازه ای برام پول موند که برگردم خونه که با خراب شدن اتوبوس و پس نگرفتن کرایه و سوار شدن به اوتوبوس آستارا باید کنار اتوبان پیاده می شدم و تا خونه پیاده می رفتم.از صبح اون روز تا شب،زمانی که با مترو به چند نقطه از تهران سر زدم،کتاب همرام بود و وسوسه ی خوندنش باعث می شد مدام ورق بزنم و سرفصل ها رو مرور کنم.وقتی رفتم کارگاه کتاب رو بین وسیله ها پنهان کردم که بچه ها با دیدنش به این فکر نکن که بیخیالم یا به دروغ می گم که پول نداریم.(واقعا گاهی ۵۰ هزار تومن تو کارگاه میتونه شادی بخش باشه)بنظرم حالا میتونی عذاب وجدانی را که داشتم رو تصور کنی.
وقتی خبر انتشار کتاب رو دیدم اولین احساس،حس باخت و حسادت بود.شاید احمقانه باشه اما تو اون لحظه به همه ی دوستانی فکر میکردم که احتمالا به اندازه ی من بی پول نبودن:).و تنها ۵۰ هزار تومن زندگیشون رو کتابی نخریده بودن که بزودی قرار بود در همون زمینه نسخه ای رایگان و احتمالا بهترش در اختیارشون قرار بگیره.این احساس را با قلم و دقتی که از تو سراغ دارم تشدید می کرد.این شد که اون سوال رو پرسیدم.و شاید با این سوال می خواستم کمی احساسم رو بهتر کنم که اون فاجعه به وجود اومد:).میخواستم ببینم با خوندن یا نخوندن کتابی که خریده بودم چیزی بیشتر بدست میارم؟
درگوشی:اگه به این توجه کنیم که من سالها ساکن اینجا بودم و همینجا قد کشیدم و با تک تک واژه هاش زندگی کردم و به نویسندش اعتماد دارم،راهی برای تبرعه پیدا بشه.
درگوشی دوم:(در گوشی همون پی نوشت خودمونه،برای تحریک بیشتر جهت مطالعه این عنوان رو استفاده می کنم).فعلا تصمیم به خوندن کتابت نگرفتم.فقط دانلودش می کنم.نمیدونم الان تو این شرایط خوندنش مناسبه یا نه.
برقرار و سربلند باشی.
به نظرم، اگر موضوع پیچیدگی برات جالبه، باید کتاب ملانی میچل رو بخونی.
ببین. ممکنه یه مخاطب بگه، من اصلاً زندگیم با شبکه های عصبی و فرکتال و آشوب و هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک و نظریه اطلاعات گذشته و انقدر توی ذهنم اینها جا افتاده که الان فقط دنبال یک نخ تسبیح میگردم.
اگر در چنین شرایطی هستی، به نظرم ملانی میچل رو نخون.
اما راستش فکر نمیکنم افراد زیادی شامل توصیف فوق بشن (من پانزده سال گذشته در زمینهی همهی موضوعاتی که در بالا نوشتم، کتاب خوندم. اما بازم از خوندن میچل لذت بردم.
حرفی که من اونجا نوشتم، یه چیز دیگه بود. حرفی که من چند سال قبل هم در متمم نوشتم و به نظرم خیلی خیلی مهمه: «هر نوع مقایسهای، نوعی قضاوت است».
ما دقیقاً باید بدونیم چی رو با چی مقایسه میکنیم و چرا مقایسه میکنیم.
فرض کن آقا یا خانم الف موضوعی رو درس میده. معلم دیگهای هم این موضوع رو درس میده.
برای مقایسه کردن این دو کلاس، میشه دهها سوال پرسید. هر کدوم این سوالها، نشون از دنیایی میده که در ذهن پرسندهی سوال وجود داره.
به این سوالها توجه کن:
* تفاوت و شباهتهای درس فرد الف و درس فرد ب چیست؟
* تفاوت شیوهی تدریس فرد الف و فرد ب چیست؟
* انگیزهی فرد الف از درس دادن این موضوع، چه تفاوتی با انگیزهی فرد ب داره؟
* اگر قرار باشه فقط پای صحبت یکی از دو نفر بنشینم، الف مناسبتره یا ب؟
* اگر بخوام پای صحبت هر دو بنشینم، اول الف رو انتخاب کنم و سپس ب؟ یا برعکس؟
* چرا وقتی الف بوده، ب هم اومده داره همون موضوع رو میگه؟
ما معمولاً روی سوالهامون خیلی فکر نمیکنیم.
شاید همین الان هم بعضی از کسانی که این سوالها رو میخونن، بگن خوب. حالا چه فرقی داره. همهی اینها تقریباً یک حرف رو میزنن.
اما به نظرم این سوالها خیلی زیاد با هم تفاوت دارند.
راستش اگر از من بپرسی، من آدمها رو بر اساس سوالهاشون قضاوت میکنم و نه جوابهاشون.
چون بسیاری از آدمها، جوابها رو از اینور و اونور میشنون و آگاهانه یا ناآگاهانه تکرار میکنند (جواب اوریجینال دادن نیازمند فعالیت شدید مغزی هست و ما هم قاعدتاً تمایلی به این کار نداریم).
اما سوال، معمولاً سوال خود فرد هست. واقعاً حاصل تحلیل و فکر کردنشه.
به خاطر همین، همیشه علاقه دارم خودم و دیگران، همیشه به سوالاتی که انتخاب میکنیم دقت کنیم.
توی کلاسهای مذاکرهام، همیشه وقتی بچهها میخواستن یه سوال بپرسن، یه تمرین خیلی جالب داشتیم که واقعاً دوستش داشتم.
میگفتم: ده تا سوال دیگه بنویس که میتونستی به جای این بپرسی.
و نیم ساعت وقت داری جلوی بچهها، دفاع کنی که چرا اون ۱۰ تا رو انتخاب نکردی و این سوال رو مطرح کردی.
نتایج این تمرین شگفت انگیز بود. به نظرم حال و حوصله داشتی، در خلوت خودت انجامش بده.
حیفم اومد این شعر زیبا رو اینجا نزارم.
این یک دقیقه یِ بیشتر
درنگ پاییز است
دل دل کردنش
که این همه آتشی را که در برگ هاست چگونه خاموش کنم
مثل له کردن سیگاری روشن
زیر پا
تا برف ، سفید
و یکدست
مثل دندانهای تو
همه چیز را بپوشاند .
این یک دقیقه ی بیشتر
مکث پاییز است
در تن وا نهادن به دی
یک خداحافظی ست که یک دقیقه بیشترطول می کشد
تا یک قطره اشک بیشتر
تا یک چنگخوردن بیشتر قلب
یک زخم بیشتر
یک بوسه ی عمیق تر
اتفاق بیفتد
پاره های زغال گداخته ای که از دل بیرون کشد هندوانه
این همه حرف
که بوی خون می دهند
در دهان دارد انار
و قلبی که با شعله ی آبی می سوزد
یک شب طولانی تر می خواهند
یک دقیقه بیشتر در رختخواب می مانم
تا ساعات متمادی در معادن
شغل زیان آور دوست داشتنت را
از سر بگیرم
#حسین_شکربیگی
مصر و شکر
منم وبلاگم رو بروز کردم با دوست داشتن asrin136.blogfa.com
محمدرضا جان در اصل این مطلب را برای پستی دیگر نوشته بودم. اما به هر روی به مضمون این نوشتهات هم بیارتباط نیست. به یاد مطلبی نشستهام که احساس میکنم شاید امروز دربارهاش کمتر شنیده باشی. به اثربخشی فوقالعادهی یکی از تلاشهایت، در حالی که غفلت ما را در آغوش گرفته.
تصویر اول: به دیزی سرا رفته بودیم. دیوارهایش کاشی شده با کاشیهای فیروزهای و لوستری وزین و قدیمی در میانهاش. نوایی به غایت معتدل و سوزناک پیچیده در فضا. کمی آن طرفتر از پلههای ورودی، میزی چیده شده بود که رویش پر از کاسههای کوچک آبی سفالی بود و در کنار همین میز کاسههای بزرگی پر از ترشیجات و شوریجات و هر آن چه با تناول دیزی حالی خوش نصیب مراجعان میکرد. چشم که میگرداندی صاحب رستوران را میدیدی. صاحبی خوشرو که چندلحظهای بر سر هر میز توقف میکرد. با متانت صحبت میکرد و بیتکلف دست در جیب میبرد و فالی بر سر هر میز میگذاشت. احساس میکردی بر خوانش میهمان شدهای. تو در آنجا مشتری نبودی میهمان بودی. غذا مطبوع بود و کامل. ذهن من از همان زمان که آن کاسههای کوچک سفالی را دید مشغول شد. یک کاسه را که از این رستوران جدا میکردی که با خود میبردی به خانهات، کاربردی برایش نمییافتی. به اندازهای بزرگ نبود که بر سر سفره خانگی به عنوان کاسه ماست و ترشی محسوب شود. انگار محلش همینجا بود که هر نفر بتواند برای خود چهار تا پنج (یا بیشتر) کاسه کوچک سفالی بردارد و با خود به میز غذا ببرد. یک کاسه جدا از اینجا یک کاسه مرده (در نظر من) بود. ذهن من به مطلبی که درباره ظرفیت نوشته بودی مشغول شد. ظرفیت از ترکیب منابع بهدست میآید. یک کاسه تنها یک منبع بود. ترکیب کاسه و صاحب و غذا و موسیقی و دکور و مشتریان و چه و چه ظرفیتی ساخته بود که قابلیتاش ایجاد تجربهای یکپارچه از لذت بود. تجربهای که از کاسههای جدا از هم بدست نمیآمد.
تصویر دوم: مصاحبه روی کورزویل با ماروین مینسکی را نگاه میکنم که بر روی وبسایت انگلیسیات گذاشتهای. مینسکی میگوید:” آنچه ما را اینچنین باهوش (Smart) میکند و البته من از لغت باهوش استفاده نمیکنم بلکه از لغت Resourceful استفاده میکنم این است که مردم به ندرت (در مسألهای) درمانده میمانند، بلکه از فکری به فکر دیگر سوئیچ میکنند.” ذهن من بر روی لغت Resourceful قفل میکند. افکاری پاره پاره “نه فقط از این صحبتها” از درونم عبور میکنند.
منابعی که گردهم آمدهاند تا ظرفیتی بسازند که قابلیتی را عرضه میکند که پیش از این نبوده است.
مردم به ندرت درمانده میمانند، بلکه از فکری به فکر دیگر سوئیچ میکنند.
در ادبیات سیستمهای پیچیده، به ویژگیهایی که در سطح بالاتر ظهور کردهاند Emerged property میگویند.
آگاهی در تک تک سلولهای عصبی وجود ندارد.
ویدئو را متوقف میکنم. صحبتهای مینسکی را دوباره در ذهنم مرور میکنم. در طی چهارصد میلیون سال گذشته سلولهای عصبی تغییر چندانی نداشتهاند اما آنچه دائما تکامل یافته ساختار ارتباطدهندهی این سلولهاست. از ترانزیستورها مثال میزند که کامپیوترها را ساختهاند، ترانزیستورهایی که جداجدا ویژگیهای آزاردهندهای دارند. غیرخطیاند خیلی نمیتوان رویشان حساب کرد اما دو ترانزیستور را که در قالب یک مدار مشخص قرار میدهی، فلیپفلاپی را میسازد که میتوانی از ثبات عملکردش اطمینان داشته باشی. جالب است که این تکه آخر مرا یاد صحبت دنیل دنت در تد میاندازد که از دوستش نقل میکرد که هنگامی که بر روی ویژگیهای یک عصب مطالعه میکنی در حال عصبشناسی هستی اما هنگامی که این سلولها دو تا میشود و رفتار دو سلول عصبی ( مرتبط به هم) را زیر نظر میگیری در حال مطالعه روانشناسی هستی.
تصویر سوم: فیزیک سوم دبیرستان را میخواندم. فصل اول بود و ترمودینامیک. میخواندم دما حاصل جنبش مولکولهاست. مولکولی را تصور میکردم که دمایش خیلی بالا رفته و گرمش شده و کلافه از این گرما به این سو و آن سو میزند. میفهمیدم که این تصویر مشکل دارد. اما هنوز آنقدر ذهنم باز نبود که بفهمم ویژگیهایی وجود دارند که تنها در سطح ماکرو تعریف میشوند. نمیفهمیدم که اگر در حد یک مولکول کوچک شوی دیگر دما برایت معنا ندارد. حالا به این سطح ماکرو فکر میکنم، به سطحی که به وجود من معنا میدهد.
تصویر آخر: در حال مطالعه کتاب “مقدمهای بر سیستمهای پیچیده” اثر محمدرضا شعبانعلی هستم. لذت میبرم. پر از احساس قدردانیام. نمیدانم به کدام نوشتهاش، تصویرش یا صدایش بر میگردد. این قدردانی یک ویژگی ظهوریافته از بلور یادگیریهایم از اوست.
بابک جان.
ادب حکم میکند که وقتی دوستی، لطف میکند متنی سرشار از مهر و محبت را تنظیم میکند و مینویسد، پاسخ در خور داشته باشد.
در خور بودن، هم از لحاظ جنس پاسخ است و هم تناسب حجم پاسخ.
اما متاسفانه شرایط زمانی و مکانی من در حال حاضر، به شکلی نیست که بتوانم پاسخی درخور، از این جنس که گفتم برای این پیام محبت آمیز تو بنویسم.
با این حال، امیدوارم کوتاهی مطلبی که مینویسم را به اهمیتی که برای من دارد ببخشی:
من وقتی کتاب پیچیدگی را مینویسم، حدوداً سی نفر از دوستانم به اسم، جلوی چشمم هستند. در واقع در کل هم باور نمیکنم تعداد مخاطبان فعلی چنین مطلبی، چندان بیشتر باشد (البته طبیعتاً خوانندگانی که در اینجا و متمم، حرف نزدهاند و خاموش هستند را نمیشناسم و نمیتوانم بشمارم).
در این فهرست سی نفری، قطعاً نام تو جزو نخستین نامهایی است که هر بار با نوشتن این مطالب، به ذهنم میرسد.
امیدوارم عمر و فرصت، چنان باشد که این کار را در حجم و کیفیتی که مد نظر دارم، انجام و تحویل دهم.
محمدرضای عزیز، می بخشی که این سوال رو بی ربط به اینجا مطرح می کنم. با توجه به اینکه تجربه استفاده از کتاب خوان های الکترونیک رو داری، میشه در مورد تفاوت هایی که خواندن با کتابخوان الکترونیک در مقایسه با لپتاب و تبلت برات داشته، بیشتر برامون بگی؟ و اگه بخوای یه مدل رو پیشنهاد بدی که تهیه کنیم، چه مدلی هست؟
چه همزمانی جالبی.
این دو سه هفته برای من طولانی ترین شب و روزها بود. بدلیل تحمل تنشهای کاری میان همکاران.
دقیقا زمانی که بیشترین انگیزه و آمادگی برای پیشرفت بیشتر داشتم رقابت جویی مخرب یک همکار که بهش خوشبین بودم آشکار شد.
اونقدر درگیر و آزرده ام که در حال تصمیم گیری برای استعفا هستم اون هم از کاری که متعلق به برادر خودمه بخاطر زیاده خواهی جنون وار یک همکار.
زمان پر دردی رو سپری کردم. حالم مثل آدمیه که سکته ناقص کرده باشه.
نمیدونم شاید چندروز مرخصی من رو از استعفا منصرف کنه.
سلام به همه و معلم جانم
اینجانب دیشب –که مثلا طولانی ترین شب سال بود- بعد از حدود پنجاه ساعت بیداری و فعالیت سنگین جسمی و ذهنی و زبانی، ساعت نه و نیم شب به بستر رفته و تا هفت و نیم صبح امروز در آغوش خواب خفتم. بقدری خسته بودم که بازم دوست داشتم بخوابم و از قضا برام خیلی زود تموم شد 🙂
بماند که قبل و بعد از خوابم چقد مورد ریشخند و شماتت داعیان و مدعوین جشن های متعدد قرار گرفتم ولی ریشخندی که الان شما بر لبم نشوندین خیلی بهم چسبید.
پی نوشت: کاش یه بارم درباره روزها و شب های مبارکی که بدون عنوان و هیاهو، در بین یلداها و نوروزها ولنتاینا و تولدا و … گمنامانه سپری میشه، مطلبی اینچنینی بنویسین که روحمون شاد بشه.
سلام
محمدرضا جان این منظره پشت سرت کجاست، پشت ساختمان های جلویی، تخریب و آشفتگی عجیبی شبیه مناطق جنگ زده به چشم می خوره یا نکنه اشتباه می کنم و یک منطقه جدید در حال ساخته که ابتدا به فکر ساختن ساختمان های جلو خیابان بودن؟
پیش نوشت: اولین کامنتم بعد از سیاست کد فعال متمم 🙂 و خوشحالم که هنوز توی این جمع هستم.
اما اصل حرفم اینکه، میخاستم بگم یلدات مبارک، دیدم مبارک و نامبارک بودن روز ها و شب ها رو توی چیز های دیگه ای میبینی و حالات خاص حرکات وضعی و انتقالی زمین، اونطور برات هیجان انگیز نیست که برای بقیه هست. پس، چیزی نمیگم، اینکه بدونی شب یلدا، مثل خیلی اوقات دیگه، به خونه دیجیتال ت سر زدم، کافیه.
پی نوشت: این کامنت رو دیشب نوشتم با حجم چهار برابر، شرم کردم با نوشتن زیاد، وقتت رو بگیرم، صبر کردم تا الان و دوباره بازخوانی ش کردم و شد این.
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد…
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما «روزنوشته ها» سر میزند
همه نوشته های شما به دل می نشیند، هم ساده هم پیچیده
سلام محمد رضا گرامی
یلدا مبارک. امشب اولین شب یلدایی هست که با وجود اصرار اطرافیان، ترجیح دادم به تنهایی سپری کنم.
امیدوارم سلامت و برقرار باشی.
سلام محمدرضای عزیزم و دوستان خوب.
یلدای همگی مبارک.
امسال هم فال حافظ داریم؟
مینا.
قبل از هر چیز. یه مدته زیاد خبری ازت نیست. امیدوارم خوب و سرحال باشی.
راستش هم یه کم شلوغ بودم و هستم این روزها. هم اینکه یه اخلاق عجیبی من دارم که حتماً میدونی.
وقتی یه کاری خیلی رایج میشه، میل و رغبتم بهش کم میشه. یعنی در واقع، همیشه وقتی بین چند گزینه میمونم، فکر میکنم ببینم عموم مردم اگه بودن چیکار میکردن.
بعد یه گزینهی دیگه انتخاب میکنم 😉
قدیم که فایل صوتی میذاشتم و شعر حافظ میخوندم یا توی وبلاگ مینشستم با بچهها حرف میزدم، هنوز فضای شبکه های اجتماعی انقدر زیاد رایج نبود. الان بخش مهمی از پول نفت ما در این چند روز، صرف ترافیک مربوط به جابجایی تصاویر انار و دیوان حافظ شده.
اینه که یه مقدار احساس خوبی نداشتم. اگر چه میدونی که در تمام سال معمولاً حافظ میخونم و مطمئن هستم که به یه بهانهای، اینجا راجع بهش حرف میزنیم.
فقط باید منتظر بمونم روزهایی باشه که مردم، دنبال یه چیز دیگه رفته باشن 😉
چه جالب منم یه همچین حسی دارم بعضی وقتا فک می کنم نکنه یه بیماری باشه.
سلام محمدرضا جان. ممنونم. من خوبم و سر حال.
حتما به زودی برمیگردم سر درسام.
پیگیر روزنوشته ها هستم هر روز.
روزی یک بار معمولا به پیام اختصاصیم سر میزنم. البته به خاطر حس عذاب وجدانی که نمیرسم دوستان دیگه رو ارزیابی کنم، خیلی کمتر از قبل به پیام اختصاصیم سر میزنم. ولی در کل بیخبر از تغییرات و تحولات و تلاشهاتون نیستم.
مثلا این روش جدید ارایه دروس که چند وقت یک بار تمرکز روی یکی از دروسه، به نظرم ایده خوبیه. خودم به شدت احساس میکنم نیاز دارم درس مدل کسب و کار رو بخونم که این مدت تمرکز بیشتری روشه.
حتما به زودی مطالعه ام رو شروع میکنم. چون الان بهتر میدونم که به چه مطالبی بیشتر نیاز دارم تا مطالعه کنم.
پاینده باشی.
چقدر دلچسب بود کلامتون.
نمیدونم امشب تنهایید یا نه، ولی به شخصه آرزو میکنم کاش میشد ۷ شب از عمرم کم میشد اما ۴ روز سفرم رو عقب نمینداختم که به عرف این جامعه مبنی بر دور هم بودن تو این شب احترام گذاشته بشه.
البته همین الان هم ۴ روز از عمرم به بی برنامگی گذشت که میشه معادل از بین رفتن به حسابش آورد.
کاش به انتخاب هم مبنی بر این که چه زمانی به چه شکلی کجا باشیم احترام بگذاریم.
از اینکه تنها جاندارانی هستیم که دچار “رودربایستی” میشیم
شرمسارم!
یلدات مبارک آقای شعبانعلی – امیدوارم لحظات خوب و خوشی داشته باشی
محمدرضای عزیز
خیلی متن زیبایی بود.
به نظرم این طولانیتر بودن شب سال هم هیچ ربط خاصی به ثانیه و دقیقه و ساعت نداره. حتی ممکنه بیش از یکبار در سال برای آدم اتفاق بیفته. و اون شب علاوه بر طولانیترین بودن، سنگینترین شب سال هم میشه.
پینوشت: راستش یه چیزهای دیگه هم میخواستم بنویسم اما خیلی دیگه غمگین و غصهدار میشد.
برای همین فقط آروز میکنم که هر کس، در هر موقع از سال، اگر در چنین شب طولانی قرار گرفت، در لحظه لحظه اون شب تاریکی و تنهایی، در دلش اُمید آمدن صبح روشن باقی بمونه.