پیش نوشت: این حرفها به نوعی به پیش نوشت سوم بحث تعارض و تضاد مربوط هستند. ممنون که این مسئله را لحاظ میکنید.
اصل مطلب: داشتم به آلبوم سوگواران خاموش علیرضا قربانی گوش میدادم. آنجا که شاهکار زیبای محمدرضا شفیعی کدکنی را میخواند (لینک بیپ تیونز این قطعه):
سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهان های وقاحت به خروشند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست
زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه
آه از این قوم ریایی که درین شهر دو روی
روزها شحنه و شب ، باده فروشند همه
باغ را این تب روحی به کجا برد که باز
قمریان از همه سو خانه به دوشند همه
ای هر آن قطره ز آفاق هر آن ابر ببار
بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه
گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز
مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه
به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه
پی نوشت مربوط یک: ندارد.
پی نوشت نامربوط دو: چهار سال قبل، در سمینار تصمیم گیری و انتخاب (که در متمم ویدئوی آن را برای کاربران ویژه منتشر کردیم) در مورد جاشوا بل صحبت کردم و اینکه جاشوا بل که از نوازندگان مطرح ویولون است، در سال ۲۰۰۷ در مترو واشنگتن ایستاد و قطعاتی از باخ را نواخت و در مجموع کمی بیش از سی دلار به پایش پول ریختند (لینک داستان که سال قبل در واشنگتن پست منتشر شد). کمترین قیمت بلیط یک نفر شرکت کننده در کنسرت او در همان روزها صد دلار بود و ارزش اجرای آن قطعات توسط کارشناسان، بین ۵۰۰ هزار دلار تا یک میلیون دلار برآورد شده است. همان زمان بسیاری از سایتهای فارسی هم همین ماجرا را نقل کردند و تحلیلی هم که در مورد آن گفته و نوشته بودم، نشر و بازنشر شد.
اما امروز به نتیجه رسیدهام که دانستن آن داستان و داستانهای مشابه، نه روی من و نه روی هیچ فرد دیگری، تاثیر جدی ندارد و خطاهای شناختی مغز که حاصل فرایند تکامل چند دههزارساله است، فراتر و عمیقتر از آن است که به این سادگی اصلاح شود. ما انسانها، در ارزیابیهای خود، شرایط محیطی را لحاظ میکنیم و این باعث میشود که در ارزیابیهایمان، دچار خطاهای سنگین شویم.
ضمن احترامی که برای بزرگانی مانند حافظ و سعدی و دیگر بزرگان تاریخمان قائل هستم، همیشه احساس میکنم که ما از بزرگان معاصر خود غافل هستیم. بعضی از شعرهای استاد شفیعی کدکنی و یا #هوشنگ ابتهاج یا بزرگان معاصر دیگر را که میخوانم، میبینم برای کسی که شاعر این اشعار را نداند، به سادگی میتوان نام بزرگان تاریخ ادبیاتمان را در زیر آنها نوشت، اما متاسفانه برای این بزرگان و دهها بزرگ دیگری که افتخار هم-عصری با آنها را داریم، آنچنان که شأن و مقام آنهاست، ارزش قائل نیستیم.
خاک سنگ قبر بزرگانی چون حضرت حافظ و سعدی، سرمهی چشم ماست، اما زندگان ما، چندان از محبت و توجه ما بهره نبردهاند و البته همیشه میایستیم تا فوت کنند، تا بر سر مزارشان بایستیم و نگاهی غم آلود بر زمین بیندازیم و با آهی آلوده به رنگ و بوی حکمت، از «مرده پرستی مردم» گله کنیم.
هیچکس منکر مقام بزرگان تاریخی ما نیست، اما تجلیل از مقام آنان، به آن معنا نیست که چنان در بزرگنمایی آنها بکوشیم که خودمان هم فراموش کنیم که سالها و قرنهای بعد هم، از برخی معاصران ما – که امروز از نگاهمان مغفول ماندهاند – به عنوان بزرگان این آب و خاک نام برده خواهد شد.
به قول مرحوم ایوبی خدابیامرز (که در داستان زنگ انشا از او حرف زدم) اینکه به حافظ میگوییم «حضرت حافظ» خوب است. اما به شرط آنکه فراموش نکنیم ما او را حضرت حافظ نامیدهایم و بالا بردن یکی، نباید به معنای ایجاد دیواری بلند بین او و دیگران و قرار دادن او بر پلههای رفیع و دست نیافتنی برای دیگران باشد.
حافظ بزرگ هم، در روزگار خود، مورد بیتوجهی و بیمهری ما بوده است. گلایهای که در اشعارش رد پای آن را بارها و بارها میتوان یافت:
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت!
خلاصهی سخن اینکه دوران معاصر، برای همهی ما چیزی شبیه ایستگاه مترو است و دوران کهن، چیزی شبیه ساختمان اصلی اجرای کنسرت در مرکز شهر. اگر چه علم میگوید که این خطا، حتی به تذکر و تکرار هم رفع نمیشود، اما باز هم نمیتوان از درد آن نگفت.
پی نوشت نامربوط سوم: پی نوشت نامربوط دوم، فقط به بحث شعر و شاعری مربوط نیست. ما هنوز فکر میکنیم عمیقترین درسها را باید عجیبترین انسانها به ما بدهند. فکر میکنیم بزرگترین ایدهها قرار است توسط بزرگترین شرکتهای دنیا مطرح شود. فکر میکنیم عمیقترین لذتهای زندگی قرار است در بزرگترین کاخها و مهمانیهای بزرگ مجلل تجربه شوند. ما از توانایی ارزیابی مجرد و مستقل، محرومیم و محروم خواهیم ماند. هزینهای که برای این ضعف بزرگ ذهنمان پرداخت میکنیم، قابل شمارش نیست و معدود کسانی که در معدود مواردی، میتوانند ظرف و مظروف را تفکیک و جداگانه ارزیابی کنند، احتمالاً به چنان موفقیت مادی و یا حکمت معنوی (بسته به آنچه میجویند) دست خواهند یافت که ما یک عمر در حسرتشان بمانیم.
[…] سوگواران خاموش – روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی […]
دلم می خواست : دنیا خانه ی مهر ومحبت بود
دلم می خواست : مردم ، در همه احوال با هم آشتی بودند .
طمع در مال یکدیگر نمی کردند
کمر بر قتل بکدیگر نمی بستند .
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جسنتد ،
ازین خون ریختن ها ، فتنه ها ، پرهیز می کردند ،
چو کفتاران خون آشام ، کمتر چنگ و دندان تیز می کردند !
زنده یاد فریدون مشیری
افسوس که خود من هم این طور نیستم !!!!!!
چرا محرومیم و محروم خواهیم ماند ؟
محمدرضای عزیزم
من نظرم کمی با تو متفاوته.
بنظرم این مسئله ی ارزش ننهادن به بزرگان ادبیات امروزی دلایل دیگه ای هم داره. شاید بنوعی مرده پرستی در نگاه اول جلوه کنه ولی خیلی هم به این مسئله مربوط نیست. من میگم: این ارزش یه بخش مهمیش به خاطر اینه که ما فکر میکنیم این بزرگان همیشه هستند و همیشه داریمشون و عملا فاکتور “مرگ مؤلف” رو در مورد اونها در نظر نمیگیریم چون نمیتونیم مغزمون و ضمیر ناخودآگاهمون رو متقاعد کنیم که مثلا الان قدر فلان شاعر یا فلان اندیشمند رو بدونیم و چون فکر میکنیم که فعلا هنوز هستش پس فعلا اونقدرها به اینکه اون مرده و دیگه از دسترس ما خارجه فکر نمیکنیم. بنابراین و به احتمال زیاد قدردانی از او در زمان زنده بودنش را تمدید میکنیم.
من یه زمانی اینقدر عاشق قیصر خدابیامرز بودم و همش میگفتم که باید برم تهران و قیصر رو ببینمش و از این همه احساس های خوبی که در اشعارش به من هدیه داده تشکر کنم. ولی به یکباره یه روز اخبار اعلام کرد که قیصر به دیار ابدی رفت. خب مطمئنا حسرت دیدار او تا آخر عمر برای من باقی خواهد ماند. با آنکه من آدم مرده پرستی نبودم و ضمنا عاشق قیصر بودم.
مسئله بعدی اینه که آثار هنری خوب باید گرد روزگار بشینه روشون. بنظر من باید زمان از روی یک اثر هنری بگذره و خاک گذر روزگار روش بشینه تا ارزش اون اثر معلوم بشه. و تنها و تنها زمانی این مسئله ممکن میشود که از دوره ی معاصر عبور کنیم و زمان بگذرد و ما نباشیم تا آن اثر ارزش واقعی خود را نشان دهد. درست مثل عتیقه جات.
یک اسکناس پنج ریالی زمان محمدرضاشاه در زمان خودش پنج ریال بود ولی الان به قیمت پانصدهزارتومان ارزش گذاری میشود. یا تابلوی لبخند مونالیزا که در زمان خودش به فرانسه برده شد ولی الان قیمتی نمیتوانند روی آن بگذارند. یا وقتی فردوسی شاهنامه را نزد سلطان محمود میبرد و او آنرا پس میزند و الان بعد از گذشت هزار سال هر روز و هر شب از بزرگی این اثر بشری حرف زده میشود و پدربزرگهای ما در شبهایشان شاهنامه خوانی میکردند و کیف میکردند و امروز دانشگاهها و گوینده های ما.
و یا وقتی سهراب سپهری شعر “کفشهایم کو” را در انجمن ادبی کاشان میخونه خیلی ها بهش میخندن و مسخره ش میکنن در حالیکه بعدها این شعر جزء شعرهای زیبای عرفانی در اروپا مورد توجه زیادی قرار گرفت.
بنظر من آثار هنری باید حتما بعد از گذشت زمان و در بازه زمانی بلندمدت ارزششون معلوم بشه.
متن خوبی بود مدت ها بود بخاطر مشغله و دوم بخاطر موضوعات جذاب امروزی (یا حداقل معمول امروز که از در و دیوار و زمین و آسمان به شکل های دوره های آموزشی , سمینار, پیام ها, …می ریزد) مثل مدیریت, موفقیت, استراتژی واز این قبیل از وادی ادبیات خصوصا شعر دور مانده بودم و این متن با شروعی زیبا از دکتر شفیعی کد کنی مرا دوباره به حال و هوای آن دوران برد. اولین بار نام ایشان را از شعر به کجا چنین شتابان در دوران تحصیلی مقطع راهنمایی که معلممان در زنگ فارسی برایمان خواند شنیدم . و علاقمند شدم تا بیشتر بدانم. و جدا از خواندن اشعار ایشان در مجموعه “از بودن و سرودن” و ” در کوچه باغ های نیشابور” لذت بردم . سروده های ایشان سرشار از امید و پویایی است ..
دیباچه در کتاب در کوچه باغ های نیشابور:
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
…….
در دانشگاه هم در کلاس ادبیات دو شعر از نیما و شاملو شنیدم که تا آن موقع نشنیده بودم و هنوز قسمت هایی از آن در خاطرم هست:
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند
………. (نیما یوشیج)
شب که جوی نقره مهتاب
بیکران دشت را دریاچه می سازد
من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد
شب که آوایی نمی آید
….. (شاملو)
از اینکه ادامه شعر را ننوشتم پوزش می خاهم و تصورم این است که دوستان خیلی بهتر از من دسترسی دارند و این صرفا یک یادی است از بزرگان معاصر ما .
یک جنبه خوب این نوشته های روزمرگی استاد بزرگوار این است که با چیزی که انتظارش را نداری روبرو میشی و برای لحظاتی از قالب روزمرگی در میای.
محمدعلی عزیز.
ممنونم به خاطر شعرهایی که نقل کردی. خصوصاً شعر “به نام گل سرخ” که متاسفانه نخونده و نشنیده بودم.
فرمایش شما درسته که نقل کردن تنها چند سطر، کافی است. هر کس یا میداند و یا به هر حال، خود میخواند.
اما حالا که به لطف شما با این شعر آشنا شدم، من هم میخواستم قسمت کوچک دیگری رو از اون نقل کنم:
در این زمانهی عسرت
به شاعران زمان، برگ رخصتی دادند
که از معاشقهی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند، “ژرفتر از خواب”
…
…
همین تویی تنها،
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
“حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی”
سلام استاد.خیر باشه چرا چیزی نمینویسید؟! دلمون شور میزنه.حالتون خوبه؟
یونس. دارم با خودم قرار میگذارم که اگر نه هر روز، لااقل یک روز درمیون هم که شده یک چیزی بنویسم. ولو در حد گزارش از چیزهایی که جاهای دیگه دیدهام یا خوندهام.
نوشتن اینجا، حال خودم رو هم بهتر میکنه. اینه که در دو حالت زیاد میام و مینویسم:
وقتی خیلی خلوتم و کار دیگهای ندارم.
وقتی خیلی شلوغم و تنش و فشار و مشکلات مختلف، انرژی و حوصله و اعصاب رو ازم گرفته و به جایی برای تخلیه نیاز دارم.
وقتی نمینویسم یعنی در وسط این دو ماجرا، گرفتار روند تکراری زندگی هستم!
دوستان عزیزم، (خصوصا اونهایی که علاقمند به منفی دادن به کامنت ها هستید) یه صحبتی باهاتون دارم.
.
من یه صحبتی با جناب شعبانعلی در کامنت کردم، بهم منفی دادید. یه کامنت دیگه گذاشتم برای آقایی که احساس کردم به ناحق به کامنتش منفی دادن (کسی که فقط به جرم علاقه نداشتن به یک خواننده چندین منفی گرفته بود!) و شما به اون کامنت من هم منفی دادید. خیلی دوست دارم بدونم دلیلتون از منفی دادن چیه؟ و شاید صحبتم در مجموع حول گزینه منفی هست.
ببینید، شمایی که میاید میگید معلم عزیزم ممنونم، معلم عزیزم من از تو خیلی چیزا یاد گرفتم، معلم عزیزم، تو بهترین معلم من در زندگی هستی… . خب ثابت کنید. ثابت کنید که هزاران خطی که محمدرضا شعبانعلی برای شما نوشته و ساعت های مدیدی که براتون وقت گذاشته، بیهوده نبوده. بی نتیجه نبوده. یا حداقل تو وب سایت محمدرضا شعبانعلی آبرو داری کنید دست از لج کردن بردارید.
شاید شما بگید یکی آزاده هر چی میخواد بنویسه، من هم آزادم بهش منفی بدم یا مثبت بدم. ولی من میگم یکی آزاده هر طور دلش میخواد (در چارچوب ادب و احترام) بنویسه و شما هم آزادید بهش مثبت بدید یا مثبت ندید. حالا میپرسید پس منفی چه استفاده ای داره؟ خب. مگه هر چیزی که دم دستمون هست رو حتما باید استفاده کنیم؟ وقتی اسلحه هست، به خاطر این که هست باید حتما ازش استفاده کنیم؟ بهتر نیست به جای اینکه به فکر استفاده کردن از همه چیز باشیم، به فکر استفاده ی بهتر کردن از چیزهای بهتر باشیم؟ (دوستان عزیز من، باور کنید من باید خیلی ساده لوح باشم که به خاطر منفی گرفتن خودم رو ببازم یا به خاطر مثبت گرفتن غرق در غرور بشم) ولی باور کنید به شخصه دلم میسوزه که میبینم با وجود این همه اثرات مثبت دور و برمون و تو این وب سایت و این همه لطفی که جناب شعبانعلی به ما دارن، ماها هنوز غرق در لجاجت، وقت میگذرونیم. وقتی کسی میگه من از فلان شخص خوشم نمیاد، چرا باید بهش منفی بدیم؟ توهین کرده؟ یا اجباره که نظرش مطابق با نظر ما باشه؟ آیا منفی دادن به این شخص دلیلی جز ۱-لجاجت یا ۲-تعصب داره؟ آیا لجاجت یا تعصب خوبه؟ از معلممون بپرسیم. جناب شعبانعلی خوبه؟ با لجاجت میشه پیشرف کرد؟ با تعصب چی؟ میشه هم زمان هم منطقی بود هم لج کرد؟ متعصبِ خردمند داریم؟
پیشنهاد من اینه که حداقل در این سایت با این همه انرژی های خوب، از گزینه منفی استفاده نکنیم و بذاریمش کنار. تنها دلیل اصلی منفی دادن میتونه توهین از طرف شخصی باشه که اون هم بعید میدونم از کاربرای این سایت و تا حالا هم چیز خاصی ندیدم که اگر هم باشه احتمالا طبق قوانین سایت منتشر نمیشه. در غیر اینصورت اگر قصد ما اینه که با منفی دادن، برای دیگران درست رو از غلط تمییز بدیم، امیدوارم شما هم با من موافق باشید که خیلی کار مفیدی انجام نمیدیم. اگر ما ادعا میکنیم که صحبت های شخصی اشتباهه، بهتر نیست ادعامون رو به صورت بهتر و با چیزی بیشتر از فشار دادن یه گزینه بیان کنیم؟ میتونیم خطاب به همون شخص بنویسیم که من با نظر شما مخالفم یا حرفت اشتباهه. و دلیل خودمون رو ذکر کنیم. این گفتمان مفیدتر نیست؟ تا زمانی که شخصی مدت ها صحبت کنه و در پایان بگیم: مخالفم. این چه فایده ای داره؟
.
بابت زیاده گویی هام معذرت میخوام. امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم و وقت با ارزشتون رو نگرفته باشم. موفق باشید.
به نام یکتا کاتب کتیبه کائنات ….شاخ و برگ نمیدم به نوشتم ولی امیدوارم حسی گه الان دارمو بیان کنم…حقا حقا که هیچ جا خونه خود ادم نمیشه و در اینجا منظورم سایت عزیزت هست ..درسته متمم هم هست ولی صفایی که سایتی به اسم شعبانعلی داره واسه من که یه چیز دیگس..جواب کامنتا و دل نوشته ها و این که همه و همه از ذهن زیبای خودت نوشته میشه و یجوری راحت وو صمیمی بیان میکنی و من حس میکنم اینجا جایی هسن که تک تک کامنتا رو میخونی و من یججورایی مطمعنم که مت میتونیم از راه های خیلی دور حسمون نسبت به بیان و افکار و نوشته هات بیان کنیم و با نظر دادن یا گفتن تشگر هرجند کوچک کمی ارام بگیریم…بگم هم که این شعر در تایم الان که داره بارون زیبایی میاد و از صب زوده کلاس داشتم و الان واقعا نیاز به استراحت کوچیگی داشتم کل خستگی رو از تنم بیرون کرد…یه دنیاااااا ازت ممنونم بهترین معلم دنیا
سوگواران خاموش..
فکر میکنم دقیقا خودم همین طوریم ولی هیچ وقت اینطوری به خودم نگاه نکردم..شاید فکر میکردم فقط حس خوب رو میشه تو اشعار قدما جستجو کرد..شاید هم بعضي شاعراي معاصر كه با اشعارشون ارتباط گرفتم نا امید کننده بودن..میتونه هم دلیلش این باشه که توجهم کم بوده..در هرصورت داستان همون تعارضه كه گفتید..باید به هردو توجه کنم چون مکمل هستن..
در بین کامنتا یه کامنتی دیدم (از آقای ایمان) که نوشته بود این نظر بنا به مخالفت کاربران پنهان شده است! راستشو بخواید فکرم به همه موضوعات رفت(غیر اخلاقی، سیاسی، توهین…) ولی وقتی کامنتش رو خوندم دیدم ایشون فقط گفته من از موسیقی علیرضا قربانی خوشم نمیاد!! خیلی عجیبه! کسانی که تو کامنت ها سودای منطق سر میدن، چطور تو حاشیه نظرات یه وبسایت، یه نظر مخالف رو نمیتونن تحمل کنند!!
من به شدت صدای علیرضا قربانی رو دوست دارم. واقعا بهم آرامش میده. اما اتفاقا به نظر ایشون مثبت دادم تا حداقل به خودم ثابت کنم میشه به یه نظر مخالف احترام گذاشت.
نوشته ام رو که خوندم احساس کردم ممکنه سوء برداشت بشه به دخالت کردن در تصمیم شخصی. خواستم تاکید کنم که قصد من این نبود. بلکه نظر من خیلی کلی بود و قطعا نمیخوام بگم تو اینستا پست بذارید و اجازش رو هم ندارم. چرا که این موضوع شخصیه.
سلام
مطلبی که میخوام بگم ارتباطی با موضوع متن نداره.
من دیر به دیر سر میزنم اینستا. خیلی فرصت نمیکنم.. تو اینستا دیدم راجع به دیتاکس صحبت کرده بودید. ضمن اینکه من با اصل نیت مخالف نیستم، اما جمله ای که گفتید که تو این وب سایت استانداردهای تعامل و یادگیری بالاتره، کمی من رو به فکر برد.
(لطفا اگر هر کجا احساس کردید من قصد تبصره گویی و تناقض یابی دارم ادامه ندید)
اما واقعیتش طبق تجربیاتی که داشتم به این نتیجه رسیدم که برای یادگیری خیلی نیاز به استاندارد خاصی نیست. یا شاید مفهوم استاندارد برای هر کسی تعبیر متفاوتی داشته باشه. اما “در نظر من” استاندارد یادگیری یعنی در ابتدا و شاید هم تا انتها یک چیز: داشتن ولع یادگیری و اراده و انگیزه بالا. منظورم از یک چیز، هر چیزی که بشه اون رو در دسته تمایلات شناختی قرار داد.
“به نظر من” فردی که واقعا به دنبال یادگیری باشه، اگه تو محیط با امکانات کم هم باشه، از سویی آب جوش و از سویی ضایعات نفتی بریزن رو سرش و سنگ و آجر هم از آسمون بباره!(بابت اغراق گویی ببخشید منظور سخت ترین شرایط) باز هم یاد میگیره. اما شخص دیگری غرق در امکانات..
بابت اعلام نظر غیر مرتبط ببخشید.
.
پ.ن:بدم میام درگیر مسائل سطحی بشم ولی عذر خواهی میکنم. با محمدرضای دیگر قرار بود کامنت بذارم اما دیدم نمیتونم دیگر باشم، عوض شد.
با سلام خدمت جناب شعبانعلی و سایر دوستان
کتاب “هنر شفاف اندیشیدن” نوشته توماس روبلی و ترجمه عادل فردوسی پور هم کتاب جالبی در این زمینه است. این کتاب به بررسی خطاهای متداول ذهن در زندگی روزمره با ارائه مثالهای واقعی پرداخته است.
موفق و موید باشید
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گر دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
(شفیعی کدکنی)
بیشتر نوشتههای مهدی خلجی رو خیلی دوست دارم وبارها نوشتههای فیسبوکش رو در متمم یا اینجا گذاشتهام. یکی از نوشتههای چند روز پیش او که مرتبط به قسمت پایانی این نوشته هست را اینجا میگذارم:
معمولاً از نویسندهها میپرسند کدام نویسندهی بزرگ بر ذهن و قلم شما اثرگذارتر بوده. پاسخ، اغلب، نامهایی پرآوازه و آشناست.
اما دنیای کتابها مثل زندگی بیقاعده است. گاهی یک مقالهی کوتاه، یک نویسندهی معمولی، یک پانوشتِ سطر پایانی، یک بریدهی روزنامه در میان اجناسی که از مغازه خریدهایم، ساعتها ما را به فکر برده و چه بسا قطار اندیشه را از ریلی به ریلی دیگر رانده است.
در زندگی هم تنها این حوادث مهم نیستند که راه و روش آدم را رنگ و رو میدهند. چه بسا پیشامدهای پیشپاافتاده که ضربهی آخر تصمیمی بزرگ را در ذهن کوبیده است و شاید بدون آن، جرأت و جسارت عملی کردن خیالی که بارها و سالها در مغز میگشته، پیدا نمیکردیم. یک روز باران میبارد؛ چتر نداریم و تصمیم میگیریم خانه بمانیم. شاید همان روز، همان حباب خیسِ تنهایی ابری، جهانی نو برای ما بزاید.
بازی کتابها و نوشتهها و واقعهها پیچیدهاند. «تأثیر» کلمهای پرابهتی است. آدم نمیتواند از نویسندهها، هنرمندان، متفکران، رویدادها و اتفاقهای ساده و میانمایه «تأثیر» بپذیرد یا اگر بپذیرد بدان اذعان کند. ولی واقعیت چنین نیست.
آن کسان و کلمات و رخدادهایی که به سادگی نوشیدن چایی با کیک مادلین هستند، گاهی طلیعهی شاهکاری جاودانهاند یا طلایهدار لشکری از شومیها.
این آدمها و وقایع نیستند که تار و پود ذهن ما را میبافند؛ این خاطرهی ما از آنهاست که «تأثیر»گذار است.
ما آنچیزی هستیم که به یاد میآوریم.
موافقم با این که خیلی از ما این اشتباه رو میکنیم اما خب این یه موضوع قابل سنجش نیست. مثلا خود من. دقیقا در مورد همین دو نفری ک مثال زدید. بارها فکر کرده ام. ک دوست دارم قبل این که از بینمتون برن یه کاری بکنم. ولی خب کاری از دستم بر نمیاد ک اثرش رو اونها هم ببینن.
در مورد سایه،من و خیلی از دوستانم خیلی طرفدار شعراشون هستیم اما فرقی نداره رفتارمون با حالتی که این مرد بزرگ زنده نباشه. خب چون من ب شخصه نمیدونم چی کار باید بکنم در این مورد.
با خوندن این شعر زیبا،تو گوگل اشعار استاد شفیعی کدکنی رو سرچ کردم و تازه متوجه شدم،قطعه حصار شب تو آلبوم نه فرشته ام نه شیطان با صدای همایون شجریان که بارها گوش داده بودم از اشعار شفیعی کدکنی هست.
نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكن
در اين حصار جادويي روزگار بشكن
چو شقايق از دل سنگ برآر رايت خون
به جنون صلابت صخره ي كوهسار بشكن
تو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانه
لب زخم ديده بگشا صف انتظار بشکن
سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكن
بسراي تا كه هستي كه سرودن است بودن
به ترنمي دژ وحشت اين ديار بشكن
شب غارت تتاران همه سو فكنده سايه
تو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكن
ز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجا
تو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن
سلام
شاید هم یکی از علت های اینکه خیلی از افراد نابغه در دوران خودشون مورد غفلت واقع میشن این باشه که اونها چند سال جلوتر از زمان خودشون و آدم های معاصر فکر می کنن. اگه قرار بود در سطح انسان های هم دوره خودشون فکر کنن و دنیارو همونجوری ببینن دیگه نابغه نمی شدن. شاید به همین علت باید زمان بگذره، انسان ها بزرگتر بشن و تازه بفهمن که فلانی چند صد ساله پیش چی گفته و چی کار کرده… البته نمی خوام کوتاهی خودمون در این مورد توجیه کنم…
۱- ما (جامعه) شفیعی کدکنی را خوب نشناخته ایم اگر کتاب ارزشمند «موسیقی شعر» این ادیب بزرگوار را بخوانیم حتما به اوج کارش پی می بریم.
۲- با همه احترامی که برای علیرضا قربانی قائلم (ولی به موسیقی اش گوش نمی دهم) این شعر را کاش یکی دیگر از خوانندگان سنتی و بزرگ کشورمان می خواند.
محمد رضا جان بار ۵ امی است که متن را می خوانم و امیدوارم درک من از متن بهتر شده باشد.
فکر کنم ان قسمتی که درباره حافظ نوشتی منظورت اثر ارابه موسیقی (bandwagon effect) بوده چون کلا مورد توجه مردم زمان خودش نبوده اما ان قسمت که در مورد جاشوا بل و دیگران صحبت کردی اشاره به شرایط محیطی در ارزیابیها داشتی.
کلا مرز این دو مورد رو نمی تونستم در نوشتت تشخیص بدم که منظورت کدوم مورد هست (و یا اینکه اصلا قصد اشاره به اثر ارابه موسیقی رو داشتی یا نه)؟
سلام استاد
حالا که بحث شعر باز شد،پیشنهاد میکنم اگه فرصت کردین راجع به شعر عقاب پرویز ناتل خانلری هم برامون بنویسین.چون یکی از زیباترین و پرمحتواترین های معاصره
به نظرم همیشه کمی فاصله زمانی لازمه برای درک بزرگی یا زیبایی چیزی خصوصا چیزهای عمیق. شاید مثال کوه گویا باشه، ما وقتی روی کوه هستیم عظمت و زیبای اش را درک نمی کنیم اما وقتی ازش فاصله می گیریم متوجه میشیم.
گاهی برایم جالبه وقتی یه فوتبالی رو زنده نگاه می کنم خیلی از زیبایی هاش رو نمی بینم ولی توی تکرارش اونا رو می بینم…
آهنگی زیبا و شعری بسیار فاخر و محکم و با مفهومی سنگین… و واقعا هم اگر ندانیم شاعرش کیست تشخیص شاعر از بزرگان قدما هم کار سختی هست. کاش حضور و بروز اجتماعی این بزرگان معاصر بیشتر از این بود. هم از طرف خودشان و هم با تلاش رسانه ها برای شناساندن بیشتر…
اشاره تون درباره ملاکهای ارزیابی و ظروف ذهنی اکثریت ما و ناتوانی در ارزیابی مستقل خیلی بجاست. چقدر از لذت زندگی محروم میشیم با این روشهای ملاک گذاری و ارزیابی …
و بویژه خیلی ممنون بایت شطحیات فاخر صبحگاهی و پی نوشت نامربوط تر اون…چقدر مصداقهای ریز و درشت برای این جمله داریم:
«نگرانی من در مورد گونهی انسان، اینه که اونقدر سریع و شدید در محیط خودش تغییر ایجاد کرده و میکنه که احتمالاً خودش نمیتونه با محیط جدیدی که خودش ساخته تطبیق پیدا کنه…»
ماهی یکی از بهترین شعرهایی ست که خواندم و همیشه با خودم زمزمه میکنم.
ماهی
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( – آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))
محمدرضا. گفته بودی واسمون از خودخواهی هوشمندانه تعریف می کنی. حداقل تو اینترنت نتونستم مطلب یا کتاب فارسیای راجع بهش پیدا کنم.
منتظرم تو بازش کنی.
ممنون و ببخشید.
آره ایمان. به خاطر این نتونستی چیزی پیدا کنی که اکثر چیزهایی که من اینجا میگم، یه جورایی “من درآوردی” هستند و اعتبار یا خاصیت یا رواج ندارند. همینطوری یه چیزی به ذهنم میرسه و یه اسمی هم روش میگذارم و مینویسم (البته غیر از مواردی که مشخصاً از فرد یا کتابی اسم میبرم).
.
راستش دو بار نوشتم (الان هنوز در بخش پیش نویس سایت هست و آمادهی انتشاره). اما احساس کردم لحن نوشتنم؛ ممکنه برای کسانی که آشنایی کمتری با من دارند، تند یا تهاجمی باشه.
منتظر فرصتی هستم که همون حرفها رو کمی نرمتر بنویسم. بعضی حرفها رو وقتی عریان راهی کوچه و خیابان میکنی، چهرهی زنندهای پیدا میکنند. ضمن اینکه به شنونده و خواننده هم، احساس اشمئزاز دست میده.
اینه که هی باید بگردی دنبال یک لباسی که تن اون حرف بکنی و کمی به ظاهرش برسی و یه کوچولو آرایشش کنی. بعد به کوچه و بازار، بفرستیش.
.
بسیاری از ما، انسانها رو بر اساس لباسشون قضاوت میکنیم.
فکر میکنم در مورد افکار و عقیدهها و باورها هم، این مسئله به همون شدت یا شاید شدیدتر وجود داره.
به هر حال. چشم.
در اولین فرصت، بیان نرم و روانی پیدا میکنم و مینویسمش. برای خودم هم خیلی مهمه این موضوع.
معلم عزیزم دیروز کتاب روح تشنه نوشته چارلز هندی که قبلا معرفی کرده بودی شروع کردم به خوندن. در پیشگفتار راجع به خودخواهی بهنجار نوشته بود. با خودم فکر کردم شاید منظور همون خودخواهی هوشمندانه هست که تو قرار بوده راجع بهش مطلبی برامون بنویسی! خوشحال میشم زودتر منتشر بشه. تا جایی از کتاب که خوندم هنوز منظور دقیق این اصطلاح رو نفهمیدم با اینکه خیلی به جملات فکر کردم ولی درک عمیقی در ذهنم ایجاد نکرد. حدس میزنم ترجمه فارسی کتاب و نخوندی چند جمله از اون رو اینجا مینویسم: “در دنیای نوین فرد و جامعه ناچارند تا در زمینه ارتباط میان آزادی و تعهد اجتماعی با هم کنار آیند. من ایرلندی نمیتوانم بدون دیگران زندگی کنم، ولی زندگی من از خودم آغاز می شود. من اینرا”خودخواهی بهنجار”می نامم،جستجوی خود در میان دیگران. ناسازه(paradoxical) اینکه به کمک ارتباطهای اجتماعی، بهتر به این هدف میرسیم. خودخواهی بهنجار به معنای پذیرش مسوولیت بالاترین بهره برداری از توانمندیهای خود و برگزیدن هدفی گسترده تر و فراتر از هدف فردی می باشد. این همان ناسازه اپیکوریان است که می گوید انسان هنگامی به لذت کامل می رسد که به عرصه ای فراتر از خود بنگرد.”
” مجبور نیستیم آزادی ها و حق انتخابی را که نظام سرمایه داری و لیبرال دموکراسی فراهم ساخته است، تنها در زمینه مصرف بیشتر بر باد دهیم. بجای آن می توان مردم بیشتری را به آزادی و شان درخور انسانی رساند. هیچ قانونی نمیتواند چنین کند، مگر آزاد ساختن روح بشر، چیزی که به گمان من همه تشنه آنند، همه در انتظارند که زمینه پذیرش و ستایش همگانی خودخواهی بهنجار فراهم گردد.”
ذهنم عادت کرده به مثال های خوبی که برای ما مطرح می کنی و سخت ترین موضوعات رو برای ما خیلی واضح و قابل فهم می کنی! (;
سلام محمدرضا
حالا که یک سال از اون نظرم گذشته و دارم روزنوشتهها رو برای بار دوم میخونم، انگار میدونم چی میخواستی بگی. چون حس میکنم این حرفها رو قبلا بارها در لباسهای مختلف بیان کردی. و اگه من اونا رو نمیفهمیدم به خاطر تازه واردی و ناآشناییم بوده.
امیدوارم سال بعد هم همین نظر رو نسبت به الانم داشته باشم.
ممنون که این حس رو بهم هدیه دادی.
راستی کامنتهای خودم واسم خیلی جذابه. مثل ماشین زمان میمونه، مثل یه عکس، یه عطر قدیمی، یه صمغ درخت…
جناب شعبانعلی عزیز علاقه و ارادت قلبی که به شما دارم باعث شد این کامنت رو چند بار پاک کنم و بی خیال نوشتن بشم. اما بعد با خودم فکر کردم که این موضوع، قبل از ما دغدغه خود شما بوده. بنابر این فهمیدم نگرانیم بی مورد بوده.
مسئله متمایز دانستن ظرف و مظروف در مورد مخاطبان همین سایت که خود من هم جزو اونها هستم نیز به طور شگفت انگیزی صدق میکنه. گاها وقتی فرصت دارم کامنت های زیر نوشته های شما رو میخونم. بعضی دوستان کامنت های تامل برانگیزی مینویسند اما حرفشون به هیچ وجه مورد توجه بقیه قرار نمیگیره. چون اسمشون برای بقیه آشنا نیست و کسی از اونها انتظار کلامی تاثیرگذار نداره. احتمالا بسیاری از ما مخاطبان هم در لابلای کامنت ها هم دنبال اسم محمدرضا شعبانعلی هستیم تا اول اون کامنت رو لایک کنیم و بعد احتمالا شروع به خواندنش کنیم
محمد جان.
من هم در این مسئله به شدت با تو موافقم.
من به شخصه از کامنتها خیلی چیز یاد میگیرم. شاید نمونهاش کامنت علیرضا حقگوی عزیز، زیر همین نوشته باشه که برای من آموختنی مهمی بود.
اینکه Evolution به معنای تطبیقپذیری است، قابل درکه. اما قسمت اول بحث که Evolution به معنای تکامل ترجمه شده، باعث شد کمی به فکر فرو برم و ببینم که گاهی اوقات، بی دقتی ما در نقل یا ترجمهی مفاهیم، چقدر میتونه بر روی سرنوشت اونها در یک زبان یا فرهنگ، تاثیر بگذاره.
Evolve شدن، یک مفهوم بسیار شفاف و پرکاربرد در زبان انگلیسیه که تقریباً بدون استفاده از اون، نمیشه در حوزهی مدیریت و علوم انسانی و بسیاری از حوزههای دیگر از جمله حوزهی پیچیدگی، حرف خاصی زد. اما در زبان ما، ترجمهی نادقیق کلمه به همراه نقل انتخابی و تصویرسازی کاریکاتوری از این مفهوم و این واژه، باعث شده که تقریباً کلمهای ناپسند و حتی ضد ایدئولوژی محسوب بشه و به کار بردن گستردهی اون دچار مشکل بشه.
بگذریم. از این مثالها در کامنتها زیاده. من علیرضا رو به این دلیل انتخاب کردم که در زیر همین مطلب، کامنت گذاشته بود و دم دستتر از بقیه بود.
فکر میکنم این روزها – خصوصاً با توسعهی تکنولوژی و دموکراتیزه شدن امکانات ارتباطی، دو پرتگاه خطرناک در مقابل ماست.
پرتگاه اول اینکه: اگر چه الان فرصت شنیدن نظرات و دیدگاهها و دانستههای دیگران هست، ما هنوز افراد و منابع محدودی رو به عنوان منبع خواندن و شنیدن و مطالعه انتخاب کنیم. درست انگار که به جای نگاه کردن به دنیا با چشم باز، لولهای بلند در مقابل چشممون بگذاریم و بخواهیم از سوراخ تنگ اون، به دنیا نگاه کنیم (دغدغهی تو راجع به نخوندن همهی کامنتها یا ترجیح بعضی کامنتها به کامنتهای دیگه، در نگاه من، از این جنس هست).
پرتگاه دوم اینکه: گوش و چشم و ذهن خودمون رو نسبت به هر آنچه هست، باز نگه داریم. همه چیز رو بخونیم. همه چیز رو بشنویم. هر چیزی رو ببینیم و تلاش کنیم که از چیزی، غافل نمونیم.
این هم خطرناکه. چون دنیای امروز، یک سطل زبالهی بزرگ شده. یه جورایی بیش از اینکه یک بستر ارتباطی شکل بگیره، یک فاضلاب محتوا ایجاد شده.
(فقط به کانالهای تلگرام نگاه کن و اینکه چقدر افراد و سازمانهایی که قبلاً هم حرفی برای گفتن نداشتند، از این ابزار جدید هم برای گفتن حرفهایی که قبلاً هم نداشتهاند و هنوز هم ندارند، استفاده میکنند. یا نگاهی بنداز به کامنتها در شبکههای اجتماعی و …)
فکر میکنم در بین همهی ما، معدود کسانی هستند که میتونن از دو پرتگاه فاصله بگیرند و در آن میانه، جایی برای ماندن و خواندن و رشد و اندیشیدن و آموختن و آموزاندن پیدا کنند. اکثر ما گرفتار یکی از دو پرتگاه میشیم.
در طی چند ماه اخیر، یکی از چالشهای اصلی من، این بوده که در زندگی خودم تلاش کنم که راه میانه رو پیدا کنم و روشی برای اینکه بتونم همیشه به دور از دو پرتگاه، بمونم.
هنوز به راهکار مشخصی نرسیدهام و صرفاً در حال تلاش هستم. قطعاً اگر روزی در این حوزه چیزی #فهمیدم، اینجا میام و گزارش میدم.
محمدرضا میخواستم بخش استعدادیابی در متمم رو که البته خودم با اون تازه آشنا شدم رو به دوستان معرفی کنم . چون در اون سری شما به موضوع انتخاب منابع و معضل سرگردانی در بین انبوه منابع و تصمیم گیری در این مورد پرداختی
اینم لینک :
http://www.motamem.org/?p=5578
ممنونم جناب شعبانعلی عزیز
و احتمالا برای کسانی که نمیتوانند مسیر جدیدی بین این دو راه “بسازند” رفتن از راه اول انتخاب مناسب تری باشه.
شاید از چشیدن بعضی طعم های جدید و متفاوت محروم شوند (و کمبود برخی ویتامین های اطلاعاتی رو حس کنند). اما لااقل از خطر “مسمومیت با محتوا” در امانند.
#یک_سلیقه !!
محمد جان چند روز است بواسطه نکته ای که در کامنتت آوردی پیگیر امتیازهایت هستم و خنده تلخ و البته نه تازه، از دیده شدن آنگونه که تو گفتی و دیگران که روزهای پیشتر مورد توجه بودند و اگر تازه وارد نباشی ، داستان مغضوبین الیه خود حکایتی است شنیدنی.
میبینی محمدرضا حتی در این خانه هم خیلی ها دیده نمیشوند، ولی…
این موضوع چقدر مهمه؟ دیده شدن توسط چه کسی به چه بهایی و چه بهانه ای؟
نوشته های حسین پناهی خیلی به دلم مینشیند. او در دنیای ساده و کاملا” واقعی و طبیعتا” نه چندان زیبا زندگی میکرد و شعر میگفت.برای او دیده شدن معنا نداشت حتی به اینکه تراوشات ذهن پریشانش شنونده ای داشته باشد فکر نمی کرد.شاید فقط باید بود،آنگونه که خودم را راضی میکنه.نباید منتظر گوشی بود فقط باید صداشد!
همان خطای شناختی که مغز انسان دارد.برخی بزرگان هم بارها آن را تذکر داده اند (انظر ما قال و لا تنظر من قال)
سلام. تشكر بابت معرفي آلبوم مذكور
مصداق این مرده پرستی مرگ هادی نوروزی عزیز،کاپیتان تیم پرسپولیس هست، تا وقتی که زنده بود انواع و اقسام فحش های آبکشیده و آب نکشیده رو از روی سکوهای به وی و خونوادش میدادیم، حالا که دیگه بین ما نیست برای ما تبدیل شد به اسطوره، تا این حد که دو تا از هم تیمی های وی عدد ۲۴ که شماره ان مرحوم بود رو روی دستشون خالکوبی میکنن.
پی نوشت نامربوط سوم چقدر عالی بود محمدرضا ، خیلی با ارزش و عالی بود ممنونم ازت به یعضی چیزها پی می برم و بعد فکر میکنم اشتباهه و بهش شک دارم و وقتی میبینم که تو اونا رو نوشتی شکم تبدیل به یقین میشه و پیش خودم میگم ببین محمد رضا هم نوشته یعنی درسته یعنی کس دیگری هم به این موضوع عمیقا فکر کرده .
باز هم بنویس محمدرضا
محمدرضا جان ممنون که این نکته ظریف رو به ما یادآوری کردی اینروزها به تعدد این اشتباهات رو انجام میدیم هر کدام از ما به نحوی و با عبارتهای مختلف اون رو توجیه می کنیم مثلا شان اجتماعی ،سواد دانشگاهی، تحصیلات آکادمیک، اصالت خانوادگی، طبقه شغلی، سطح درآمد … اینها برای ما مظروف هایی هستند که در صورت اطمینان از وجودشان به محتویات ظرف نگاه می کنیم و اگر شما هم بخواهید اینها را نادیده بگیرید توسط اجتماع به شخصی در طبقه اجتماعی پایین متهم می شوید خیلی جالب است در عصری که پر از توهم پیشرفت و تکنولوژی هست هنوز منتظریم بهترین حرفها رو شخصی که در بهترین پوشش ظاهری با سواد آکادمیک و…به ما بزند و در صورتی که این ویژگیهای اولیه رو در او نبینیم اصلا گوشهایمان کر می شود من این را به کرات در خودم و دیگران دیده ام و از آن رنج برده ام در حالی که من خیلی وقتها بهترین حرفها و تجربه ها رو از مثلا رانندگان تاکسی ،فروشندگان دستفروش،آبدارچی اداره و آدمهای معمولی مثلا یک پیرزن که توی مترو کنارم نشسته شنیده ام خیلی باید روی چشمهایمان کار کنیم خیلی …
پی نوشت ۱ : ( دارم از رو دستت کپی می کنم ببخشید) امروز یک جایی بودیم که یک راننده نیسان اومده بود برای کلاس فیلمنامه نویسی ثبت نام کنه اصلا خودش هم قبلش گفت من راننده نیسان یه لبنیاتی هستم (نمی دونم چرا توضیح) اومدم برا کلاس ثبت نام کنم… به زحمت من و دوستم تونستیم خودمونو توجیه کنیم یه راننده نیسان هم میتونه فیلمنامه بنویسه ( البته من یکم توجیه تربودم خدایی)…البته برا من خیلی با مزه بود رفتارش و واقعا برام آموزنده و انگیزه بخش)
پی نوشت۲: یک دوستی که خیلی تو بحث دفاع مقدس آگاه هست و اهلش همیشه برا من از وقایع اونموقع تعریف می کنه که خیلی از شهدای دفاع مقدس از بین همین بچه های کوچه بازاری و کفتر باز و مکانیکی و مثلا بچه لاتهای محل و همونایی که رو دستشون خالکوبی بوده و موتوری ها بودند که هیچکی به مغزش هم خطور نمی کرد اینها یک روز به مقام رفیع شهادت نائل بشند و واقعا هر کدام از اینها جزو تاثیرگزارها بودند من داستانهاشونو که می شنوم بیشتر از پرفروشترین رمانهای دنیا برام هیجان انگیزه…
به قول سهراب چشمها را باید شست جور دیگر باید دید.
سلام بر شما
کاملا این گفته هایت را قبول دارم و خودم از نزدیک درک کردم که خیلی ها هستند که دیده نمی شوند و این تلخی عصر ماست.
این شعر از پدرم هست ، عجیب ابیات و جملاتی می نویسند.دوست داشتم یکی از اشعارش را به همین بهانه نشر کنم،چون خودشون اصلا علاقه مند به این موضوع نیستند و همیشه هم گلایه های مار ار تحمل می کنند.
پاینده باشید
پاییز
تیره روی آسمان از ابر باران خیز شد رودها از اشک چشم ابرها لبریز شد
بوی باد زمهر پرپیچید در جان سحر چنگ آه ماتم انگیز بر دل هر چیز شد
تا زیانه زد به گلها باد سرما بی امان لرزه بر سرو و صنوبر ، شاخه تبریز شد
جامعه سبز درختان گشته الوان ز آن شرر بید در گیسوی خود پیچید و حلق آویز شد
سیلی باد خزان بر صورت گلها نشست برگ ریزان مثل باران نقل شکربیز شد
گیسوان بیدها افشان از آن ماتم شدند چشم نرگش خونفشان ، چشم شقایق نیز شد
سوسن آزاده چون فریاد دل بشنید گفت جام عشقت نوش باد ، جانم زا و لبریز شد
شور و غوغا رفته از ما فصل سرما چون رسد در سکوت آفرینش مرگ ما پاییز شد
شاعر معاصر-سکوت
سلام … متن بسیار موشکافانه و بجایی بود . ممنونم که این آگاهی های خودتون با در میان میزارید و مینویسد تا باعث ارتقا شعر و شعور ما باشه . یکی از کارهای روزانه من شده سر زدن به سایت شما و جستجوی مطلب جدید … ممنونم .
به قول شما پی نوشت نامربوط: موضوعه دیگه ای که می خوام عرض کنم تو متن فرمودید خطاهای شناختی حاصل فرایند(( تکامل)) چند ده هزارساله است . سوال اینه مگه میشه یه موجود در مسیر تکامل (هر چه کاملتر شدن) قرار بگیره اما دچار ذهن خطا کار بشه .علی القاعده در مسیر تکامل باید به سمت حصول ذهن بی خطا و دقیقتر بره وگرنه اسمش رو نمیشه گذاشت تکامل . چون کاملتر نشد ناقص تر شد .
خب همونطور که خودتون بهتر استحضار دارید مشکل از این جاست که کلمه Evolution تو متون اولیه علمی تو ایران به اشتباه( تکامل )ترجمه شد . این روند Evolotionبه علت جهش های ژنتیکی صرفا از گونه ای به گونه ای دیگر تبدیل شدنه و نه لزوما تولید گونه کاملتر . حالا این گونه جدید اگر تونست با محیط انطباق پیدا کنه بقا داره و پیش میره و در غیر اینصورت منقرض میشه . بنابراین خطاهای شناختی برای انسان ماندگار شد نه به این دلیل که انسان رو کاملتر کرد بلکه به این دلیل که اون رو انطباق پذیر تر کرد . لذا پیشنهادی داشتم اگر موافقید از این پس در سایت وزین شما و متمم بجای کلمه تکامل از کلمه فرگشت (که همون مفهوم صرفا از گونه ای به گونه دیگر شدنه)استفاده بشه . باز هر جور خودتون صلاح میدونید . با ارادت
علیرضا جان.
خیلی ممنونم از دقت نظرت. آره منم با این لغت تکامل مشکل دارم. Evolve در انگلیسی این معنای حرکت رو به کمال رو نداره. من همیشه حسم به Evolve شبیه سفرهایه که رو به پهن شدن میره. دستی که رو به باز شدن میره. گفتگویی که به تدریج بازتر میشه. رابطهای که به تدریج سهم بیشتر و بیشتری از ذهن ما رو میگیره (و نه الزاماً بهتر و بهتر!).
البته به نظرم شاید بتونیم با کمی تغییر در نگاه و تفسیر، لغت تکامل رو بیشتر دوست داشته باشیم.
لغت تکامل در ذهن ناقص ضعیف و کم فهم من، همیشه یک معنای بزرگ داره: اینکه هیچ جزئی، به خودی خود ارزش نداره و – بر خلاف تصور ما – در مرکز عالم هستی قرار نداره. اساساً هیچ جزئی، اصالت نداره. اصالت متعلق به کل هست.
تکاملی اگر هست برای کل هست (As a whole entity). به وجود آمدن ما، رشد ما، افول ما، حذف شدن ما، همه و همه، تکامل کل را میسازه.
من سواد درست و حسابی ندارم و تعابیر دینی رو هم به سبک چوپان داستان حضرت موسی میفهمم. در این درجه از نفهمی که من قرار دارم، هر وقت میخونم: کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام، یه جوری چنین طعمی رو که گفتم مزمزه میکنم. یه جورایی فکر میکنم اصالتی اگر هست در “فرایند” است و نه در “اجزا”.
طبیعت است که رشد میکند. ما بخش کوچکی از طبیعت هستیم که با تصمیم و رفتار خود، ممکنه سهمی از اون رشد رو بر عهده بگیریم یا مانعش بشیم و حذف بشیم.
طبیعت هم به خودی خود اصالت نداره. کره زمین باید حفظ بشه. حتی اگر لازمهاش نابودی اکوسیستمهای فعلی و فرو رفتن این “سنگ تیپاخوردهی رنجور” در سرما و تاریکی باشه. زمین هم اصالت نداره. منظومه شمسی باید حفظ بشه. منظومه هم اصالت نداره، کهکشان باید حفظ بشه. حتی اگر لازمهاش حذف کهکشان باشه. تمام عالم هستی هم اصالت نداره…
کلن این نوشتهها رو بگذار به پای شطحیات صبحگاهی 😉
پی نوشت نامربوط تر: نگرانی من در مورد گونهی انسان، اینه که اونقدر سریع و شدید در محیط خودش تغییر ایجاد کرده و میکنه که احتمالاً خودش نمیتونه با محیط جدیدی که خودش ساخته تطبیق پیدا کنه (چون طبیعت اساساً کُند یاد میگیرد و فرصت زیادی برای یادگیری میخواهد. انسان امروز، خودرویی تیزپا ساخته است. اما فراموش میکند که پیچ جادهی طبیعت است که میتواند موجب واژگونی خودرواش شود. توانمندیها و محدودیتهای فیزیولوژیک انسان و محدودیتهای محیط، چیزی از جنس پیچ ناگزیر جاده است و مصنوعات انسانی، چیزی از جنس همان خودرو. وای به روزی که کمی بیش از آنچه که باید، سرعت بگیریم…)
این حرفت چه با مزه بود “من سواد درست و حسابی ندارم و تعابیر دینی رو هم به سبک چوپان داستان حضرت موسی میفهمم.” بابا بی خیال… به قول بعضی ها ما رو سیاه نکن ما خودمون زغال فروشیم… اون چوپونه شمایین ما کی هستیم؟ ما کجا بریم؟
سنگ تیپا خورده رنجور اشاره به شعر زمستان اخوان ثالث ، شاعر مورد علاقه من 🙂
میشه بگید میانتون با شعر چطوره آقای شعبانعلی حالا که بحث شعر هم پیش اومد ؟
فواد جان.
من خیلی خیلی زیاد، شعر دوست دارم. چه اشعار کهن و چه اشعار جدید.
فردوسی رو کمی خوندهام. اما راستش – مستقل از خدمت بزرگش برای حفظ یک زبان – نتونستم اونقدر که باید، دوستش داشته باشم. بگذار وطن پرستان آریایی دو آتشه، هر چه میخواهند بگویند. اما میتولوژی یونان و اساطیر روم رو خیلی بیشتر به حال و هوای خودم نزدیک حس میکنم.
مولوی رو خیلی زیاد دوست دارم. چه دیوان شمس و چه مثنوی. احساس میکنم درد عجیبی کشیده این دانامرد در میان آدمها.
حافظ رو بسیار میخونم. به ندرت شبی بگذره و غزلی از حافظ نخونم. سعدی رو هم دوست دارم، اما غزلیاتش رو بیشتر از بقیهی کارهاش. البته همیشه احساس میکنم که در فرهنگهای شرقی، عارف بودن دشوارتر از حکیم بودن است و رنج و درد بیشتری رو در حافظ (به نسبت سعدی) حس میکنم.
.
از دیگر شاعران کهن، پراکنده و به صورت موردی مطالعه کردهام و نمیتونم بگم که به صورت جدی، میشناسمشون.
از بین معاصران، همچنانکه در متن بالا دیدی، شفیعی کدکنی و هوشنگ ابتهاج رو بسیار دوست دارم.
به نظرم، شفیعی کدکنی اگر جز “به کجا چنین شتابان” چیزی نگفته بود، باز هم شاعری بزرگ بود و ابتهاج، همیشه در نگاه من، پهلو به پهلوی حافظ میزند.
فروغ رو، با وجود زنانگی زیادی که در اشعارش هست و شاید برای یک مرد جذاب نباشه، دوست دارم.
به خاطر یک بیت از شعرهاش، همیشه بهش غبطه میخورم و میگم که ای کاش من اون رو گفته بودم:
چگونه سایهی سیاه سرکشم، اسیر دست آفتاب میشود.
(سرکش بودن برای سایه که ذاتاً مطیع هست، خیلی صفت زیبایی است و اسارتش در دست آفتاب، روایتی غمناک و قابل لمسه).
شاملو رو دوست دارم و درد شدیدش رو، وقتی از در هم شکستن جنگل آیینهها و رسولان خسته میگه، حس میکنم (یا فکر میکنم حس میکنم). تحسینش میکنم به خاطر گفتن اون همه حرف ناگفتنی و غبطه بر این میخورم که غم نان اگر میگذاشت، ما هم شاید حرفی و حرفهایی برای گفتن داشتیم.
اخوان رو، به خاطر تسلط عجیبش بر فرهنگ کهن و کلمات فارسی دوست دارم. از شعر کتیبه که نفرین تکرار بر جان حرکتهای اجتماعی رو، به زیبایی به تصویر میکشه تا روایتی که از پوستین کهنهی خودش میگه و طنز تلخی که در مورد این دبیر گیج و گول و کوردل (تاریخ) به کار میبره.
قصهی شهر سنگستانش رو هم به دلیل روایت و هم به دلیل تسلط کلامی دوست دارم.
به نیما احترام میگذارم. اگر چه به قول هوشنگ ابتهاج، دیکتاتوری پهلوی، موجب شد که کمی پیچیده حرف بزنه و بخشی از دغدغههاش برای ما به سادگی قابل لمس و درک نباشه. البته از سوی دیگر، باور دارم که استبداد، بهترین “کود” برای رشد گیاه ادبیات است. آزادی و رهایی، قدرت تصویرسازی رو از ذهن میگیره و محدودیت، پرندهی ذهن رو به پروازهای بلند و تصویرسازی از آسمانی که در دسترس نیست، تشویق و ترغیب میکنه.
.
سهراب رو به خاطر خیلی اشعارش دوست دارم و لذتی که از پذیرش ابهام ناشی از درک نکردن جهان میبره و دنبال شناسایی راز گل سرخ نیست و شناوری در اسرارش رو به تلاش برای شناختش، ترجیح میده.
.
قیصر امین پور رو دوست دارم. وقتی عاشقانه حرف میزنه و دیوانهوار، خودش رو توصیف میکنه.
علیرضا غزوه رو هم دوست دارم با حرفهای تلخش و گاهی هم علی موسوی گرمارودی. اونجا که میگه:
دگر باره سلام بر درخت.
که تا زنده است، از او قنداق تفنگی نمیتوان ساخت.
… و حتی اگر به سنگ زنندش، میبخشد…
و البته تعداد زیاد دیگری از شاعران معاصر که همهی اشعارشون رو نخوندهام و از هر کدام چند یا چندده شعر و نمیتونم در موردشون نظری داشته باشم.
کاش یه روز، بیشتر بشه از این چیزها حرف زد و نوشت. فعلاً در حد پاسخ به کامنتی که خود در پاسخ به کامنت دیگری که در پاسخ به یک کامنت دیگر نوشته شده بوده، به نظرم بیش از حد، زیاده گویی کردهام.
خیلی ممنون استاد از جواب کاملت و وقتی که گذاشتی ، نمیخوام فقط یه کلیک روی تشکر بکنم و میخوام شعری از شاملوی بزرگ به اسم ببر رو اینجا به اشتراک بزارم تسلط روی کلمات و فضاسازی ترس و سکوت در یک شعر فقط از عهده ی شاملو برمیاد .
“ببر”
آن دَلاّدَلِّ حیات
که استتار ِ مراقبتاش
در زخم ِ خاک
سراسر
نفسی فروخورده را مانَد.
سایه و زرد
مرگ ِ خاموش را مانَد،
مرگ ِ خفته را و قیلولهی خوف را.
هر کَشالهاش کِیفی بیقرار است
نهان
در اعصاب ِ گرسنهگی،
سایهی بهمنی
به خویش اندر چپیده به هیاءت ِ اعماق.
هر سکوناش
لحظهی مقدر ِ چنگال ِ نامنتظر،
جلگهی برفپوش
سراسر
اعلام ِ حضور ِ پنهاناش:
به خون درغلتیدن ِ خفتهگان ِ بیخبری
در گُردهگاه ِ تاریخ.
□
ای به خواب ِ خرگوران فروشده
به نوازش ِ دستان ِ شرور ِ یکی بدنهاد!
ای زنجیر ِ خواب گسسته به آواز ِ پای رهگذری خوشسگال!
۱۷ آذر ِ ۱۳۷۵
یک نفر می گفت برای بهتر فهمیدن اشعار باید شعر زیاد بخونی.
من هم همین کار رو کردم و شعر زیاد خوندم. اما باز هم بعضی شعرها رو که خیلی ها هم صمیمانه و مخلصانه از ته قلب ازشون تعریف می کنن رو نمی فهمم. مثلا برداشتم از شعر بالا:
یه عده ای هستن که حواسشون نیست (تو خواب گورخرین؟) و یه سری اتفاقات خوفناک و شدیدا حجیم و مهیبی کلا در شرف رخ دادنه! ولی اصلا این زوری که زدم ما به ازائش احساس می کنم حسی که خیلی قوی باشه یا مثلا هدفی رو پیدا نکردم. تازه جدای از کلمات فراادبیاتی که توش بنظرم بود!(دلادل حیات؟ کشاله کیفی؟) آیا من زیادی در آفسایدم؟ توصیه ی شما برای فهمیدن بهتر شعرهای این شاعران گویا بزرگ چیست؟ البته درباره ی همه شان اینطور نیستم. مثلا حسم درباره ی سهراب دقیقا چیزی هست که آقای شعبانعلی گفت و خب این خودش همیشه منو راضی می کرد و حتی کلی بیشتر؛ لذت هم می برم گاهی از خوندن سهراب! یا مثلا از کتاب قطار اندیمشک اقای غزوه خیلی لذت بردم(اگرچه یه جاهاییش اطلاعات عمومی سیاسی و جنگی و مذهبی بالایی می خواست شعرای ایشون)، یا مثلا شعرای خانوم پروین اعتصامی خرابم می کنه 🙂 مثلا اونی که واسه رو سنگ قبرشون گفته(خدا همه شعرامونو بیامرزه). اما…
اما اشعاری مثل شعر بالا…!؟ که نمونه هاش اصلا کم هم نیستن! و همین موضوع باعث شده فکر کنم اشکال از منه. و قطعا هم همینطوره. منتهی شما چی شد که اینا رو فهمیدید؟ من سوالم اینه.
دوست خوبم مجتبی سلام
بنظر من برای فهمیدن شعر چند کار باید انجام بدی.
اول اینکه از شعرهای با زبان ساده و قابل فهم شروع کنی. مثلا همونطور که خودت گفتی با اشعار سهراب فقید.
وقتی کم کم به زبان و سبک شعری سهراب مسلط شدی و تونستی حتی چندتا از نقدهای ادبی مربوط به شعرهاش رو بخونی یه پله برو بالاتر.
حالا شعرهای نیما رو بخون.
سعی کن زمانیکه شعر یکی از شعرا رو میخونی به سراغ یه شاعر دیگه نری چون نظم و ریتم ذهنی ت رو ممکنه به هم بزنه.
بعد برو سراغ شاعری مثل فروغ فرخزاد. سعی کن در مود و حس شعری اون شاعر قرار بگیری تا به لایه های زیرین و پنهانی شعری اون شاعر دست پیدا کنی.
بعد به سراغ شاعری مثل اخوان ثالث برو. زبانش یه مقدار سنگین تر از بقیه ست ولی بسیار آهنگین و وزن داره. با اینکه شعر نو هستش ولی ریتمش به نوعی حماسی و سنتی هستش.
و در آخر به سراغ شاملوی بزرگ برو. فهمیدن شاملو و ورود به بطن شعر شاملو خیلی راحت نیست منتها برای فهمیدنش باید صبور باشی. وقتی شعرش رو شروع به خوندن میکنی نیازی نیست که به یکباره همه ی شعرش رو بخونی و تموم کنی. وقتی شعری رو انتخاب میکنی که بخونی هر بندش رو آرام و با طمأنینه بخون. تا زمانیکه کلمات اون بند رو تفکیک نکردی و رابطه ی بینشون رو تا حدودی درک نکردی و یا حدس نزدی به سراغ بند بعدی نرو. بعد از اینکه تمام بندها رو خوندی دوباره برگرد و اون شعر رو بخون. روابط بین اون بندها رو کشف کن و از مفاهیم عمیق اون لذت ببر.
حالا دیگه میتونی هر شعر نو یا سپیدی رو از هر شاعر دیگری به همین روش تحلیل کنی و بخونی.
توی شعر سنتی هم به همین شکله. یه زمانی من خودم شعر حافظ رو نمیفهمیدم ولی الان از خوندنش چنان لذتی میبرم و از هنر و استعاره هایی که در اشعارش بکار برده چنان شگفت زده میشم که باورم نمیشه این کلمات رو یک انسان تونسته باشه با چنین مهارتی در کنار هم بذاره و بگه. واقعا تبارک الله داره.
به همین ترتیب به شعرایی مثل مرحوم قیصر و ابتهاج و شهریار میرسی و حتی شعرای فرای مرزهای خودمون.
خیلی حرف زدم نه؟!
پی نوشت: من اینقد توی متمم پیغام پسغام میذارم یکی درست حسابی جواب منو نمیده اونوقت اینجا محمدرضا محفل و بزم شعر درست کرده بیا و ببین. اونطرف سر ما رو بقول حافظ سرگرم “درس و مدرسه و قیل و قال علم” کرده و اینطرف موسم طرب و عیش و شعر برپا کرده. ما هم خدایی داریم…
محمدرضا جان چه بجا نوشتی چه زیبا چقدر این کلمات روح منو قلقلک داد مدتی است بنا به دلایلی از فضای شعر دورم هرچند دیوانه وار دوستش دارم و یکی از لطف های خداوند در حق من عشق و علاقه فراوان به کلمات هست و لذتی که از همنشینی با آنها می برم .
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
وقلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم
احمد شاملو
سلام..
من هم اين ضعف ذهني را تجربه كرده و در ديگران هم ديده ام. اميدوارم اين تلنگرهاي محمدرضا باعث بشه بيشتر حواسمون به اتفاقات اطرافمون باشه و بيشتر لذت ببريم از زندگي..
ممنون
چرایی مساله خیلی سادست ما بیشتر دوست داریم به یاد گذشته باشیم تا اینکه انرژی بزاریم و فکر کنیم و دوران معاصر بشناسیم و کشف کنیم .
فقط می تونم بگم عالی…
۱-فیلم نیمه شب در پاریس به نوستالژی ما نسبت به گذشته اشاره میکنه، هر نسلی که عقب تر میره نسل خودش رو معمولی و نسل گذشته رو طلایی میدونه
۲-انگار هرچی هزینه بیشتری داشته باشه مهم تره، تو درس منابع می گفتی منابع ارزان رو قدر نمی دونیم.
سلام به محمدرضای عزیز
از ایشان نیستی می گو از ایشان پریشان نیستی می گو پریشان
ممنونم که دانسته هات رو به ما هم میگی.
عالي گفتي محمدرضا…
یادم می اید زمانی که دبستان بودم این مسله ذهنم را مشغول کرده بود که این چنگیزخانی که این همه کشت و کشتارهای خونین را به راه انداخت و این همه مورد لعنت ما قرار می گیرد قطعا اسطوره ای برای مردم خودش بوده همانطور که کورش برای ما اسطوره است و مورد ستایشش قرار میدهیم توسط مصریان به دلیل کشتارهایش مورد لعنت قرار می گیرد … خلاصه اینکه پس اینکه دیگران حرف مرا درک نکردند امروز فهمیدم که این تضاد و تعارضی که وجود دارد باعث شده تا ما نتوانیم یک اسطوره ای مثل کوروش را با بدیهایش بپذیریم چون ان موقع دیگر برایمان اسطوره نیست … اینکه مسائلی که بر قضاوت ما اثر دارند فراتر از شرایط محیطی است و ژنتیک ما ان را نمی پذیرد. اینکه سالیانی به لوح های گلی و اسطورهای پز بدهیم که توهم این را در ما ایجاد کرده که ما ایرانی ها خیلی با فرهنگ غنی هستیم(قصد جسارت ندارم و نه اینکه نباشیم روی صحبتم با ندکی است!) و دیگر دنباله ی این را نگیریم و جامعه ی بی فرهنگ اینده ی جهان ,خود ما ایرانی ها باشیم زمانی که در غرب تیتراژ کتابها به میلیون می رسد و ما صد تا صد کتاب چاپ می کنیم
درباره نگاتی که در متن فوق آمده است با آن قسمت که در مورد عدم توجه به معاصران و بسیار غلو کردن در گذشته ها غرق شده ایم. بسیار موافقم. کلا شاید یکی از عارضه های فکری ما این باشد که مسایل محیطی بسیار در ارزیابی های ما موثر است و محصول، اثر یا کار را با نگاه واقع بینانه قضاوت نمی کنیم و خیلی از مواقع درگیر حواشی هسیتم خوب یادم هست زمانی دو فرد برای کارهای تعمیراتی با مهارتی یکسان به منزل ما می امدند پدرم نا خود اگاه به ان شخصی که لباس های بهتر، تیپ بهتر و وسیله رفت و امد بهتری داشت چانه نزده و دستمزد بیشتری می داد.