پیشنوشت: این نوشته، ادامهی مطلبی است که با عنوان مراحل انتخاب رشته تخصصی نوشته بودم. آنچه دفعهی پیش گفتم را میشود در این جمله خلاصه کرد که: «انتخاب رشتهی تخصصی، دغدغه و چالشی است که در مراحل مختلف رشد و یادگیری، به شکلهای متفاوتی در زندگی ما پدیدار میشود.»
سه الگو برای انتخاب رشته تخصصی
همهی کسانی که دغدغهی یادگیری تخصصی و عمیق را دارند، در مسیر رشد و یادگیری، دیر یا زود به نقطهای میرسند که متوجه میشوند یادگیری تخصصی چیزی فراتر از خواندن چند کتاب یا اخذ یک جین مدرک و گواهینامه از مراکز و موسسات مختلف دولتی و خصوصی است.
اما مسئله در همینجا تمام نمیشود. حتی پس از اینکه بپذیریم آموزش رسمی کافی نیست، این سوال باقی است که حالا باید چه مسیر و سبکی را برای یادگیری تخصصی انتخاب کنیم؟ به عبارت دیگر، هر یک از ما به یک استراتژی یادگیری منسجم نیاز داریم؛ بحثی که موضوع نوشتهی قبلی من بوده و بهانهی وشتن این مطلب هم هست.
به نظر میرسد که به علتهای متعددی – که خارج از فضای نوشتهی فعلی است – همه کمابیش پذیرفتهاند که انتخاب یک رشتهی تخصصی و متمرکز کردن عمر برای یادگیری عمیق آن، نه کارآمد است و نه سودمند.
به تعبیر زیبای کُنراد لورنز (Konrad Lorenz)، این روش ما را به آموختنِ همهچیز دربارهی هیچ چیز میرساند:
Scientists are people who know more and more about less and less, until they know everything about nothing.
اگر بخواهیم این جمله را به زبان خودمان ترجمه کنیم، میتوانیم بگوییم: «همانقدر که اقیانوسی به عمق یک بند انگشت، بیفایده و ناکارآمد است، چاههای عمیق با قطر یک بند انگشت هم، تقریباً به کار هیچکس (چه رهگذر و چه صاحب چاه) نمیآیند.»
اگر این فرض را بپذیریم، سوال انتخاب زمینهی یادگیری حرفهای و تخصصی به مسئلهای جدیتر تبدیل میشود و علاوه بر سلیقه، باید مسئلهی استراتژی را هم در آن لحاظ کنیم.
من در اینجا سه گزینهی استراتژیک را که به ذهنم میرسد مینویسم و شرح میدهم و باقی بحث را به نوشتههای بعدی در این زمینه موکول میکنم:
استراتژی T
فکر میکنم استراتژی T، یکی از شناختهشدهترین استراتژیها برای حرفهایشدن باشد. نویسندگان و کتابهای بسیاری هم به این استراتژی پرداختهاند و عنوان T هم تقریباً جا افتاده و رواج پیدا کرده است.
به این معنا که فرد، یک حوزهی گسترده را به شکل رسمی و در حد متعارف یاد میگیرد. سپس عمر خود را روی یکی از بخشها و زیرمجموعههای آن حوزه متمرکز میکند.
مقالهی بسیار خوبی هم که امیرمحمد زیر مطلب قبلی معرفی کرده بود، به همین موضوع اشاره داشت: تخصصیشدن و تخصصیتر شدن.
استراتژی T را میتوانیم اینطور به خاطر بسپاریم که خط افقی بالای T، یادگیری کمعمق و گسترده و عمومی را نشان میدهد و خط عمودی، بخشی را که به شکل تخصصیتر آموخته شده است.
مثال متعارف استراتژی T را معمولاً از پزشکی انتخاب میکنند. اما الان در مدیریت کسب و کار (MBA) و بسیاری از رشتههای دیگر هم، الگوی T را در قالب گرایشهای تخصصی میبینیم: مثلاً یک نفر MBA را با گرایش بازاریابی میخواند و دیگری استراتژی.
اما نباید در اینجا به الگوهای آموزش رسمی محدود شویم. این رویکرد در یادگیریهای شخصی هم قابل استفاده است. مثلاً به استراتژی محتوا فکر کنید.
یک بار هشتگ استراتژی محتوا یا استراتژیست محتوا را در اینستاگرام چک کنید تا از تصویری از فراوانی این تخصص در کشورمان به دست بیاورید. من که همیشه به شوخی میگویم هر کسی را با هر سن و سالی در کوچه و خیابان دیدید که یک موبایل (حتی قسطی) خریده و یک سیمکارت (حتی اعتباری) در آن دارد، فرض کنید مدعی استراتژی محتواست؛ مگر اینکه خلافش ثابت شود.
یک نمونهی استراتژی T برای کسی که به سمت محتوا و استراتژی محتوا میرود این است که مفاهیم و مبانی کلی را یاد بگیرد (و همیشه هم خودش را به روز کند)، اما تخصص خودش را روی محتوای ویدئویی بگذارد. منظورم از تخصص این است که مثلاً:
- بیشترِ نرمافزارهای تولید و ویرایش ویدئو را بشناسد (و کار با بعضی از آنها را بداند)
- هر مقاله و تحقیقی دربارهی ویدئو مارکتینگ در هر ژورنالی در هر جای جهان منتشر میشود، بخواند
- راجع به هر موضوعی که زیرمجموعهی محتوای ویدئویی محسوب میشود، بنویسد یا بگوید یا ویدئو ضبط کند
- کسانی را که در صنعت محتوا، به طور تخصصی مدعی ویدئو و محتوای ویدئویی هستند، پیگیری و رصد کند
- با مجموعهها و شرکتهایی که در زمینهی تولید محتوای ویدئویی فعالیت میکنند، رابطهی فعال و قدرتمند بسازد.
- خودش روی ویدئو مارکتینگ مطالعه و تحقیق کند (نه اینکه مقاله چاپ کند؛ اما حداقل مطالعاتی داشته باشد که بتواند آمار و ارقام و تحلیلهای خودش را هم در کنار حرفها و ادعاها و خروجیهای مطالعات دیگران قرار دهد)
اگر از من بپرسید، یک متخصص محتوای بصری، میتواند در اوضاع فعلی کشور ما، درآمدی قابل مقایسه با یک متخصص گوش و حلق و بینی داشته باشد (برابر نه؛ قابل مقایسه).
اما کجا میتوانید کسی را پیدا کنید که دلش بیاید دربارهی محتوای بصری حرف بزند و وقتی از حرف از پادکست میشود، سکوت کند؟
انتخاب نکردن استراتژی T باعث شده که ما الان، یک اکوسیستم از استراتژیستهای محتوا داشته باشیم که همه هر روز، سمینار و رویداد دارند و کتاب و حتی اتوبیوگرافی مینویسند، اما به نسبت تلاشی که میکنند و این در و آن دری که میزنند، شناخته نمیشوند.
استراتژی V
اسم V را از خودم درآوردهام: به خاطر شکل خاص این حرف انگلیسی؛ تا بتوانم آن را کنار استراتژی T قرار دهم.
اما اصطلاح متعارف برای استراتژی V، تخصص میانرشتهای یا Inter-disciplinary است.
اینکه یک نفر به جای یک حوزهی تخصصی، دو حوزهی تخصصی انتخاب کند و بکوشد در سرزمینی که میان آن دو قرار میگیرد، جایی برای خودش دست و پا کند.
در واقع دو شاخهی حرف V را در نظر بگیرید و فرض کنید محل زندگی شما جایی درون شکاف V میان آن دو رشته است.
کسی که به سراغ استراتژی V میرود، معمولاً ادعا نمیکند که در هیچیک از دو رشته، پیشتاز است (البته در سطح جهان، نمونههایی داریم که چنین باشند).
اما ادعایش این است که قلمرو میانرشتهای را میشناسد و میفهمد.
بعضی از مثالهایی که من به ذهنم میرسد:
- پزشکی و علوم آماری و تحلیل عددی
- Data Science (علوم داده) و دانش IT
- استراتژی محتوا و آنالیتیکس
- بیولوژی و پیچیدگی
- حقوق و IT
- بازارهای مالی و علوم داده
- اقتصاد و شبیهسازی
- اقتصاد و تئوری سیستمها
- UX و علوم شناختی
فقط باید به خاطر داشته باشیم که در اینجا، چسباندن هر چیزی به هر چیز دیگر، الزاماً یک قلمرو میانرشتهای باز نمیکند. مثال خوبش، شاید نورومارکتینگ باشد که ژست و ادعای یک قلمرو میانرشتهای را دارد؛ اما غالب مدعیانش همان فعالان مارکتینگ هستند که چند مقالهی نورولوژی را هم ورق زدهاند و چند آزمایش fMRI و Eye Tracking و EEG و بایومتریکس را به هم میچسبانند و مرور میکنند و در انتها، دوباره سراغ حکمهای قطعیِ غیرمستدل خودشان میروند.
اگر از من بپرسید، الان یکی از کارهایی که هنوز بازارش دنج و خلوت مانده، تحلیلهای عددی است. مثلاً رشتهای مثل مدیریت یا دیجیتال مارکتینگ، بیشتر دهان باز و زبان دراز میخواهد (این رشتهها را گفتم تا حداقل نقهایش تا حدی به خودم برگردد نه دیگران).
اما اکثر فعالان این رشته، سوادی در حد چهار عمل اصلی دارند و در بهترین حالت، میانگین و نسبت و تناسب و ضریب همبستگی را هم میفهمند.
اگر کسی تحلیل داده را به شکلی عمیق و حرفهای و عملی یاد بگیرد و کنار دانش مدیریت یا دیجیتال مارکتینگ قرار دهد، استراتژی V را به شکلی اتخاذ کرده که حداقل یک دهه، میتواند ارزش آفرین باشد و زندگی علمی و حرفهای و مالی خوبی را برای خودش سامان دهد (تا ببینیم بعد از آن، آیا هنوز روشهای تحلیلی انسان-محور بهکار میآیند یا نه).
البته باید یادآوری کنم که هیچکس نگفته تخصص میانرشتهای حتماً میانِ دو رشته است و مثلاً سه یا چهار رشته نیست؛ اما من در اینجا برای سادگی بحث و البته تعیین هدفی در دسترس، از ترکیبهای دو رشتهای مثال زدم.
استراتژی M
اسم M را به دو علت انتخاب کردم. یکی اینکه حرف اول Multi-disciplinary است و دیگر اینکه m، سه شاخهی موازی دارد که به هم نمیرسند.
این استراتژی یادگیری، به این معناست که فردی دو یا چند رشتهی تخصصی را که با یکدیگر همافزایی و سینرژی ندارند خوانده و اکنون هم در حال ادامه دادن همزمان آنهاست.
علتها و انگیزههای متعددی میتوانند فرد را به این سمت سوق دهند. من چند مورد را که به ذهنم میرسد مینویسم:
یکی از رشتهها، رشتهی دانشگاهیِ فرد است.
فرض کنید من مکانیک خواندهام و در دانشگاه نسبتاً خوبی هم این درس را خواندهام. حالا در حوزهای فعالیت میکنم که از آن رشته فاصله دارد و دانستههای قبلیام هم، همافزایی چندانی ایجاد نمیکنند.
یک بار باید خودم را خلاص کنم و این زنجیر را از پایم باز کنم و بگویم: آن رشته و مدرک و دانشگاه را فراموش کن و یاد بگیر که آنها خاطرات دیروز تو هستند، نه رزومهی فردای تو. تمام!
اما وقتی چنین نمیکنم و در ذهن خودم، آن بخش از زندگی را از هویتم پاک نمیکنم، بار آن رشته روی دوش و شانهام باقی میماند.
یکی از رشتهها در ذهن همقطارانِ یک نفر، پرستیژ بالایی دارد.
دوستی دارم که نقاش و هنرمند است و اخیراً از دوست دیگرم، مدرک DBA خریده و معتقد است که دکتر شده است.
حالا هر از گاهی باید وقت بگذارد و خودش را در ترمینولوژی مدیریت (و نه دانش آن) به روز کند و همزمان به کار واقعیاش هم که هنر است برسد.
او الان یک فرد Multi-disciplinary است. رشتههای تخصصیاش همافزایی ندارند. اما خوشحال است که در جمع دوستان هنرمندش، تنها کسی است که دکتر صدایش میکنند و از سوی دیگر، در جمع دوستان دکترش – که کم هم نیستند – ژست هنرمندی میگیرد و فخر میفروشد.
من همیشه به شوخی میگویم که: «فلانی، فخرفروش جمع هنرمندان و هنرمند جمع فخرفروشان است.»
فرد دنبال مقام دولتی است
در بسیاری از مقامهای دولتی در کشور ما، شایستگی چندان مهم نیست و تعهد (بخوانید: همسویی ایدئولوژیک / ارتباط و خویشاوندی) مهمتر است.
اما به هر حال، برای بستن دهان عموم مردم، رزومه هم، خصوصاً اگر طویل باشد، چیز خوبی است. به خاطر همین، استراتژی M میتواند برای آنها که چشم طمع به قدرت دوختهاند نیز مفید باشد.
من هنوز نتوانستهام تصور کنم که استراتژی M جز «ارضای خود» و «زمینهسازی ادعا» و «پشتوانه برای کسب مقامهای دولتی»، چه کاربردی میتواند داشته باشد. مثلاً پزشکی که علوم سیاسی بداند یا ادیبی که فلسفه هم میداند، چرا باید در آموزش عالی و ادارهی مدرسه و دانشگاه، متخصص فرض شود؟ یعنی راستش را بخواهید نمیفهمم که چگونه از همآغوشی دو علم غیرمرتبط، یک علم غیرمرتبط سوم زاده میشود که بینرشتهای نیست؛ بلکه خود، رشتهای دیگر است!
خلاصه اگر کسانی را ببینم که استراتژی چند رشتهای را چسبیدهاند و رها نمیکنند و حاضر هم نیستند از گذشتهی خود دست بکشند و به سمت V یا T بروند، کمی در گفتگو، دوستی، معامله و تعامل با آنها وسواس و تردید بهخرج میدهم. چون کسی که به خودش و زندگیاش رحم نکرده، با دوست و آشنایش هر کاری بتواند میکند.
پینوشت: اصل این مطلب را واقعاً قبول دارم و پیش از این هم، به عناوین مختلف و با واژهها و تعبیرهای متفاوت، آن را گفتهام. اما مثالها را کمی شتابزده انتخاب کردم و شاید اگر وقت بیشتری میگذاشتم، مثالهای بهتری پیدا میکردم. بنابراین اگر جایی مثالها را نپسندیدید، لطفاً آنها را رها کنید و بیشتر روی اصل مطلب متمرکز شوید.
[…] نکتهی آخر راجع به یک پزشک عمومیِ موفق بودن، داشتن استراتژی T است. خط افقی T، دانش کلی آن پزشک عمومی است و خط عمودی، […]
محمدرضا، شما مطلب خوب کم نداری (دقت کلامی را رعایت کنم باید بگم زیاد داری). اما بعضی از مطالبی که می نویسی انقدر کاربردی هست که من حس می کنم حتما باید در ان راستا اقدامی انجام دهم. یعنی می خوام بگم پیداست که میشه با این کلید خیلی درها رو باز کرد.
این مطلب شما جزو همون مطالبی هست که خیلی کاربردیه و باید به کاربسته شه.
دو تا تقاضا دارم ازت (هر وقت که فرصت داشتی و هیچ کار مهمی نداشتی):
۱- مثال هایی که در استراتژی v زدی رو لطفا چند تا دیگه هم بگو (به خاطر اشراف داشتنت روی چندین حوزه واقعا خودت مرتبط ترین کسی هستی که میشه این سوال رو ازش پرسید) – چون وقتی شما بگی احتمال درست بودنش خیلی بیشتر از این هست که خودمون حدس بزنیم.
۲- یکم در مورد روش هایی که (منظورم تجربی هست اصراری نیست علمی باشه) این رشته ها رو با هم میکس می کنی برامون توضیح بده. چه معیارهایی باید داشته باشن که کنار هم قرارشون بدیم. فکر کنم بخش زیادی از نگاهمون باید برگرده به منابعی که در حال حاضر داریم. خلاصه بگم جواب سوال اول میشه ماهی جواب سوال دوم میشه برای من یادگرفتن ماهیگیری
به نظر من منابعی که ما در اختیار داریم اهمیتی نداره. داستان از سمت بازارها و تقاضاها یا امکان تقاضاسازی ها شروع میشه. نه منابعی که ما داریم.
وگرنه میشیم مثل کسی که سالها یک دانش یا محصولی را توسعه داده و حالا در به در دنبال کاربرد و یا بازارش میگرده.
مثلا شخصی را دیدم که می خواست هرطور شده از منابع در اختیارش استفاده کنه.فوق لیسانس هنر نقاشی داشت و تجربه فروش صنعتی و دانسته هایی تو زمینه فنگ شویی. حالا تلاش می کرد تو حوزه استفاده از فنگ شویی تو فروش صنعتی! استفاده کنه و هر روز ایده های مزخرف در مورد طراحی دکوراسیون شرکت میداد. در نهایت هم هیچی.
واقعیت اینه که اول که کامنت شما رو خوندم میخواستم از کنارش رد بشم. چون معتقد هستم اگر زمانی فرصت کنید و مجموعه درسهای تفکر استراتژیک متمم رو دقیق (با حل تمرین و فکر کردن و مصداقیابی) مطالعه کنید، قاعدتاً چنین دیدگاهی – حداقل با این سطح از قطعیت و بدون اما و اگر – نخواهید داشت.
اما در عین حال، چون این ریسک وجود داشت که افراد دیگری که متممی نیستند از اینجا عبور کنند و این مطلب رو بخونن و به خاطر استفاده از واژههایی مثل منابع، عرضه، تقاضا، «حکم صادر شده در نوشته» رو متقن و مطمئن فرض کنند، فکر کردم شاید بد نباشه چند خطی در اینجا بنویسم.
مواردی رو که به ذهنم میرسه در قالب چند نکته مینویسم.
نکتهی اول: صدور حکم مطلق، احتمال نادرست شدن ادعا / گزارهی ما را افزایش میدهد.
به این سه گزاره توجه کنید:
الف) منابعی که ما در اختیار داریم اهمیتی نداره.
ب) منابعی که ما در اختیار داریم در مقایسه با الزامات بازار (از جمله دینامیک عرضه و تقاضا) در اولویت دوم قرار میگیره.
ج) منابعی که ما در اختیار داریم مهمتر از الزامات بازار است.
گزینهی ب و ج میتونن مورد بحث قرار بگیرن. اما گزینهی یک رو اگر مایکل پورتر یا مینتزبرگ هم گفتن، بذارید به حساب پیریشون و از کنارش عبور کنید.
فرض کنیم شما «در توانایی انجام محاسبات ریاضی بسیار ضعیف هستید» و «بیشترین تقاضا در بازار، مدیریت مالیه.» اگر منابع واقعاً اهمیتی نداره، پس منطق پیشنهاد شدهی شما حکم میکنه برای کسب این موقعیت شغلی تلاش کنیم و نتیجهاش هم قابل مشخصه: یا مدیر مالی شُهره در شهر به بیسوادی خواهیم شد یا گوشهنشین زندان به جرائم ناخواسته.
البته من فکر میکنم شما این نکته رو قبول دارید، و منظورتون «یافتن نقطهی تلاقی منابع و فرصتهای بازار باشه» (البته به هیچ وجه حرف شما رو به این جمله نمیشه ربط داد. این یک حرف دیگه است).
اگر منظور Resource Market Matching باشه به نظرم دیگه گفتن نداره. به خاطر اینکه الان SWOT رو همه بلدن و چنانکه به صورت شفاف در درس ماتریس SWOT در متمم توضیح داده شده، این ماتریس رو دقیقاً میشه به تطبیق «بازار» با «منابع در دسترس» ترجمه کرد.
به هر حال من ریشهی به وجود اومدن این گزاره رو در «اظهار قطعی فرضیات» میبینم و میدونیم که این نوع گزارههای قطعی، با قیدهایی شبیه اینکه «به نظر من» یا «من فکر میکنم» از قطعیتشون کاسته نمیشه.
فرض کنید یه نفر بگه: به نظر من، قطعاً شعبانعلی یه بیسواد کممطالعه است.
این جمله همچنان قطعیه و همهی خطرات و دامها و ریسکهای یک گزارهی قطعی رو داره.
نکتهی دوم به نظرم تعمیم تجربه به تئوری است.
حرکت از سطح «قصه و خاطره و تجربه» به سطح «تئوری و نظریهپردازی» کار بسیار خطرناک و پرریسکی هست.
خیلی وقتها استفاده از Conceptهای علمی به جای فکتهای روزمره، چنین حرکتی رو ناخواسته به وجود میاره.
من اگر بخوام کفش واکس بزنم و کسی بهم پول نده، کافیه به جای واکس بگم «خدمت» و به جای پول ندادن بگم «تقاضای بازار» تا به جملهی خیلی عجیبِ زیر برسم:
«در کشور ما تقاضای بازار برای خدمت بسیار کمه.»
در واقع شما اگر فقط خاطرهی دوستتون رو مینوشتید، قابل درک و قابل دفاع بود. اما وقتی از این یک مورد (حتی به علاوهی هزار مورد دیگه) یک «نظریه» استخراج میکنید، باید پای تک تک کلماتی که بهکار میبرید بایستید (و این خیلی سخته چون تیغ تئوریسینها خیلی تیزه و به تک تک واژهها گیر میدن).
مثلاً شما از واژهی منابع استفاده کردهاید. اما توجه نکردهاید که منابع در استراتژی تعریف خاصی دارن و یک مدل مشخص به اسم VRIO برای سنجش اونها وجود داره.
کسی حق نداره واژه رو از بارنی قرض بگیره (این مفهوم رو اولین بار بارنی مطرح کرده) و بعد لباسی که بارنی بر تن مفهوم کرده در بیاره و اون واژه رو عریان به میان جمع ببره.
اون شخصی که مثال زدید، اگر منابعش در قید VRIO صدق میکنه منابع هستند و اگر نیستند، «سربار استراتژیک» محسوب میشن نه «منبع استراتژیک».
نکتهی پایانی هم که به ذهنم میرسه و باز هم بحثهای زیادی دربارهاش هست در درس RBV متمم (دیدگاه مبتنی بر منابع) کامل توضیح داده شده.
اگر از یک مورد اظهار نظر شما بگذریم، بقیهی استراتژیستهای جهان (بدون حتی یک استثنا؛ اگر هست به من بگید) از اولویت نگاه Market-based به Resource-based یا بالعکس (از اولویت Resource-based به Market-based) صحبت می کنن و نه از بیاهمیت بودن یکی از دو نگاه.
در مورد اولویتشون هم، حکم کلی وجود نداره. بلکه باید کانتکست مشخص بشه. مثلاً افزایش توربولانس بازار یکی از عواملیه که اهمیت نسبی نگاه منبع محور رو زیادتر میکنه و در مقابل افزایش ثبات بازار، اهمیت نسبی نگرش بازار محور رو.
باز هم تأکید میکنم اگر یک نفر از بزرگان استراتژی در جهان رو میشناسید که حرفی غیر از موضعی که من روایت کردم اعلام کرده ممنون میشم که برام با ذکر کتاب یا مقاله اعلام کنید.
محمدرضا سلام. امیدوارم حالت خوب باشه.
آیا امکانش برات هست یکی دوتا کتاب و نویسنده در زمینه تحلیل داده معرفی کنی؟ اگر در زمینه “علم داده” هم باشه چه بهتر.
چون از این بابت پرسیدم که میشه با جستجوی عباراتی مثل Data Analysis یا Data Analytics به کتابهایی رسید ولی معمولاً کتابهای خوب و مرجعی هستند که اصلاً تو عنوانشون Data نیست.
سلام محمدرضا.
روز بخیر.
ممنونم که باز هم وقت گذاشتی و این پست رو نوشتی. خوندناش باعث شد که بتونم منسجمتر و ساختارمندتر در مورد این موضوع فکر بکنم و واقعا کمککننده بود.
خوشحال شدم که مقاله رو خوندی. اون مقاله برای من آموزنده بود و نگاه روند-محور نویسندهاش رو دوست داشتم و فضایی رو ایجاد کرد که با یکی از اساتید واقعی دانشگاه که بیشک شایستهی جایگاهش هست، بحث و گفتگویی در موردش داشته باشیم. نگاهش و تطبیقپذیریاش رو دوست دارم و در اینجا، از معدود افرادی هست که مفهوم AI-Assisted Medicine رو میشناسه و خودش هم در این زمینه کار میکنه.
در مورد استراتژی V، یادم هست همون اوایل دانشگاه بود که با Psycho-neuro-endocrino-immunology آشنا شدم که نمونهای از یک Inter-related Discipline بود و برایم بسیار جالب. فکر میکنم مثال خوبی میشه برای یک استراتژی V که از ترکیب بیش از دو رشته هست.
راستی چند وقت پیش در پست «رزومهنویسی یا رزومهسازی» یه کامنت ازت خوندم. فضای این کامنت، از فضای روزنوشتهها شخصیتر به نظر میرسید و توضیح داده بودی که سال ۹۲ به آن سبک معلم بودن رو رها کردی. اگر که بیشتر از این شخصی نمیشه، دلم میخواد بیشتر در مورد اون تجربهات بدونم. در این مورد که چه اتفاقی افتاد که حس کردی استعدادهات در حوزههای دیگری بهتره؟ طبق تاریخاش، سال ۹۴ اون کامنت رو نوشتی. الان که ۴ سالی گذشته، اون تصمیمت رو چطور ارزیابی میکنی؟ اگر دوباره هم چنین چیزی رو حس بکنی، این کار رو انجام میدی؟
محمدرضا، اگر این نوشته رو ادامه دادی، امیدوارم به این سوالها هم جواب بدی.
در هنگام انتخاب رشتهی تخصصی، تا کی به خودمون اجازه بدیم که پراکنده بگردیم و گزینههای متعدد رو بررسی بکنیم؟
اگر بخوای به کسی پیشنهاد بکنی که در زمان یادگیری پراکنده، به سراغ مهارتها و دانشهایی بره که بتونه بهش کمک بکنه که مسیر تمرکزش رو بهتر انتخاب بکنه، به جز استعدادیابی، خودشناسی، شناختن ترندها و مگاترندها، تفکر سیستمی، تصمیمگیری و تفکر استراتژیک، چه دانشها و مهارتهای دیگهای رو پیشنهاد میکنی؟
یا اگه بخوام بهتر بپرسم، به نظرت در بین این مواردی که نوشتم – و موارد دیگهای که خودت میشناسی – اولویت با کدوم هست؟
پینوشت: اینها رو که نوشتم، یاد اون حرفت افتادم که در کامنتهای نوشتهی «تکنولوژی به کجا میرود؟» گفته بودی:
در تمام میلیونها سال گذشته و میلیونها سال آینده، فقط یک «مهارت» واقعی وجود داشته به نظرم. بقیهی مهارتها، شکل و مصداقی از این مهارت هستند: تطبیق پذیری.
حس میکنم یه قسمت مهم همین میشه. این که در انتخاب رشتهی تخصصی، حواسمون به این موضوع هم باشه.
اگر اشتباه میکنم، بهم بگو لطفا.
ممنونم.
تا بهزودی.
با سلام؛
فکر می کنم که بحث عالیه که انتخاب کردید اما من سوالی که برام مهم هست اینه که بعضی اوقات علایق ما با تخصص ما جور در نمیان، مثلاً الان فکر کنم تو سه زمینه کار می کنم (البته نه لزوماً هر سه به صورت تخصصی) که یکی از آنها کار منه (نه خیلی خیلی علاقه دارم نه بدم میاد) کار دومی که ساعت ها براش وقت می گذارم و خیلی هم احساس خستگی نمی کنم و کار سوم که به صورت تفننی انجام می دهم (منظور از کار لزوماً درآمد نیست مشغولیت هست)
به نظر شما اینها رو چطوری به هم وصل کنم فکر کنم دو به دو به هم مربوط باشند و یه جورایی شبیه M هستند اما هر سه ارتباط ندارند.
واقعاً مشغولیت های ما کی Hobby در نظر گرفته میشه و کی تخصص در نظر گرفته میشه؟
آیا خود تخصص یعنی اینکه از اون بتونیم درآمد کنیم؟ اینکه می گن اگر در کار خودتون احساس خستگی نکنید خیلی موفق میشید واقعاً چقدر درسته (به نظر می رسه تا کاری حالت اجبار به خودش می گیره یه کم قسمت علاقه کمتر میشه)
با تشکر
چقدر ین مطلب دوست داشتم. وقتی این مطلب خوندم به دور و بر خودم فکر کردم و چقدر پر بود از این ادم هایی که تو همه زمینه ها شخمی زدند و الان ادعاهای بسیار خطرناکی دارن.
البته خودم هم از این امر مستثنی نبودم. اوایلی که متمم عضو شدم خیلی علاقه داشتم همه درس ها رو بخونم و مطالب رو تخصصی واردش بشم اما یاد این مثال افتادم که کسی که بخواد با یه دست چند تا هندوانه برداره قطعا همه رو میندازه زمین.
در ادامه اگه بخوام مثال بزنم. دکتر دندانپزشکی میشناسم ( البته تو خود همین مدرک دکتری هم شک و تردید هست که در اینجا لزومی نداره گفته باشه ) و اما یک لیسانس عمران هم دارد ( به قول خودش صنعت ساز همیشه جای ادم های موفق بوده ) و جدیدا هم یک مدرک مدیریت را یا گرفته یا خریده یا سفارش داده براش اوردن از کجا و با چه اعتباری را خدا داند. صبح ها دو ساعت مطب به ارباب رجوع رسیدگی میکند ، ظهرها پول حاصل از خدمت به خلق را در حوزه ساخت و ساز تزریق می کند به قول خودش نوعی کارافرینی کرده است و شغل مستقیم تولید کرده و عصرها در بنگاه معاملات ماشین خودش، خرید و فروش ماشین میکند ومعتقد هم هست که تازمانی که مدیریت بازاریابی نخوانده بود نمیتوانست انقدر در بیزینس فعلی موفق باشد. در علم جامعه شناسی و سیاست هم دستی بر اتش دارد و شب ها در کانال تلگرامی اش ساندویچ تولید میکند و به خورد ملت می دهد و از طریق تبلیغات در کانالش هم زرق و روزی حلال برای خودش دست و پا کرده است. گهگاهی هم چنگی به بورس می زند و تحلیل هایش را از سهام ها برای مخاطبانش میفرستد البته که در تحلیل هایش و خط خطی هایی که روی سهام ها میکند به طور جد شک دارم اما هستن ادمایی که به تحلیل های جناب دکتر مهندس و مدیر ( در یک قالب ) اعتماد و اعتقاد راسخ دارند.
این ادم ها به شدت خطرناک اند. به شدت باید ازشون دوری کرد چون کسی که به خودش رحم نمیکنه و این همه حجم اطلاعات تو مغز کوچیکش با سطح انرژی پایین جا داده اصلا به فکر مردم نیست.