پیش نوشت: تاکنون چند مرتبه به روایت بخشهایی از کتاب کانکتوگرافی پاراگ خانا پرداختهام که همهی آنها برچسب #کانکتوگرافی دارند و به سادگی میتوانید مجموعهشان را ببینید.
این را هم بگویم که ابایی نداشتهام تا هر از چندگاهی، کانکتوگرافی را بهانه کنم تا به حاشیههای مهمتر از متن – البته بر اساس قضاوت خودم – بپردازم و به همین علت، با وجودی که تا این لحظه، در اینباره، کم ننوشتهام، هنوز از صفحهی ۱۰ این کتابِ ۴۵۰ صفحهای رد نشدهایم.
این بار هم، حرفهایم را با مقدمهای خارج از متن آغاز میکنم و سپس به سراغ کتاب میرویم.
سرگرمی لحظههای استراحت
هر یک از ما، برای لحظات استراحت خود، کارها و سرگرمیهایی داریم که ممکن است در نگاه دیگران، پوچ و بیاهمیت، یا عجیب و بیخاصیت جلوه کنند.
یکی از سرگرمیهای اوقات فراغت من، پیگیری اخبار مربوط به افراد و قبیلههایی است که از جامعهی انسانی جدا افتادهاند.
برای شناختن و دیدن آنها، کافی است عبارت Uncontacted People را در گوگل جستجو کنید. همچنین اگر مانند من، میخواهید به پیگیری دائمی اخبار آنها بپردازید، بهتر است در تنظیمات جستجو اعلام کنید که علاقهمند به خواندن اخبار هفته یا ماه اخیر هستید، تا به این شیوه، دربارهی این مردمانِ دیروز، کاملاً بهروز بمانید.
در اینجا چند تصویر از مربوط به یکی از آخرین افراد یک قبیلهی در حال انقراض را برایتان آوردهام:
منبع عکسها: اینجا و اینجا و اینیکیجا
نمیدانیم چرا این قبیلهها، تمایلی به ترک اعماق جنگلهای آمازون و پیوستن به سایر انسانها را ندارند.
شاید نخستین برخورد آنها با غاصبان زمینها و نابودکنندگان جنگلها، خوشخاطره نبوده؛ و شاید هم، چنان به زندگی مستقل و داشتههای قبیلهای خود مغرور بودهاند، که نیازی به تعامل با جهانِ خارج و بیگانگان (که من و شما و سایر انسانهای روی کرهی زمین باشیم) پیدا نکردهاند.
اما هر چه بوده، این را میدانیم که امروز، فرو رفتن در لاک دفاعی و پنهان شدن در پشت دیوارهای طبیعی را ترجیح دادهاند و به هر انسان دیگری که به آنها نزدیک شود، با نیزه یا تیر و کمان حمله میکنند.
انجمنهای خیریهای وجود دارند که برای کمک به اینها اعانه جمع میکنند.
همچنین اخیراً دولت برزیل، در اطراف این قبیلهی در حال انقراض که در عکسها دیدید، حصاری کشیده تا هم گروه داخل حصار از نگرانیِ تهدیدِ بیگانگان خلاص شوند و هم انسانهای بیرون، ناخواسته وارد قلمرو آنها نشوند و جانشان – به بهانهی تجاوز به حریم قبیله – در معرض تهدید قرار نگیرد.
حصار آنقدر گسترده هست که ظاهراً هر دو گروه (درونیها و بیرونیها) رضایت دارند و آرامش اندرونیها و امنیت بیرونیها، هر دو تأمین شده است.
بد نیست این را هم بگویم که عکس میانی از سهعکس بالا، چاهی است که این بازماندگان، حفر کردهاند و روی آن را میپوشانند و حیواناتی که هنگام عبور در آن میافتند، غذای آنها را تأمین میکنند.
از این منظر میتوان گفت این قبیلهی در حال انقراض و البته قبیلههای دیگر مانند اینها، خودکفا هستند و برای تأمین ضروریات، نیازی به بیگانگان ندارند.
حالا که اصطلاح ضروری را بهکار بردم، بر این نکته هم که پیش از این گفتهام و پس از این هم خواهم گفت تأکید کنم که:
تقسیم نیازهای زندگی به ضروری و غیرضروری، تقسیم زندگی به انسانی و حیوانی است. چون آنچه انسان را از سایر حیوانات متمایز میکند، میل به خلق و استفاده از غیرضروریات است. نه هنر، ضروری بوده و نه شعر؛ نه ادبیات و نه موسیقی؛ نه آرایش و نه زیبایی.
تجملگرایی و میل به چیزهای جمیل (زیبا)، ویژگی انسان است و اگر نتوانیم فضایی ایجاد کنیم که هر کس به اندازهی میل و شایستگی و زحمت و تواناییهایش، بتواند تجملگرایی را تجربه کند، این ناتوانی و ضعفماست، و نه تعالی و فراتر رفتن از پستیهای دنیا.
چرا پیگیری این قبیلهها را دوست دارم و بهطور خاص، چرا تصاویر این آخرین افرادِ یک قبیلهی درحالِ انقراض را پیش چشمان شما قرار دادم؟
چون فکر میکنم وجود این قبایل و انقراض آنها، بیش از آنکه یک پدیدهی جغرافیایی جذاب باشد، یک روایت تاریخی آموزنده از سرنوشت اقوامی است که تقابل را به جای تعامل انتخاب کرده و فرو رفتن در دنیای خودبافته را به فرا رفتن از مرزهای خودساخته ترجیح میدهند.
از این مقدمهها و قصهسازیها و عکسبازیها که بگذریم، میخواهم چند جملهای هم دربارهی یک اصطلاح زیبا که از پاراگ خانا آموختهام حرف بزنم.
او گاهی اصطلاح جغرافیای کارکردی (Functional Geography) را در کنار یا در برابرِ جغرافیای سیاسی (Political Geography) و جغرافیای طبیعی (Natural Geography) و جغرافیای هندسی (Geometrical Geography)به کار میبرد.
باز هم دربارهی جغرافیا
میدانم که قصهی جغرافیا، به تعبیر حافظ، یک قصه بیش نیست و پیش از این هم این قصه را در نوشتههای دیگر کانکتوگرافی گفتهام، اما برای آشنایی بیشتر با صفتهای کارکردی و طبیعی و سیاسی، مناسب است آن را دوباره، به شکل دیگری، روایت کنم.
جغرافیا یا جئوگرافی، از ترسیم و شناختِ پیوندها و رابطهها بر روی زمین (Geo + Graph) سخن میگوید.
در گذشتههای دور، یعنی همان زمانی که نیاکان این قبیلههای در حال انقراض، رشد و بالندگی را تجربه میکردند، رابطهها بیشتر بر مبنای فاصلهی فیزیکی بود. البته پیوند نَسَبی و سَبَبی هم، شکلهای دیگری از رابطه را میساخت.
اما امروز، شما همسایهی دیوار به دیوار خود را بیشتر میبینید، یا فلان خواننده و بازیگر یا فرزند فلان سفیر در فلان کشور را؟
در این چند روز، نوشتهی زیر چوب یک پلاکارد در یک تجمع را بیشتر دیدهاید، یا آگهی پرداخت شارژ ماهانه بر دیوار مجتمع خود را؟
عجیب اینجاست که آن نوشته را، شاید فرد دیگری که یکی دو ردیف جلوتر در همان جمعیت، نشسته بوده، ندیده و نخوانده باشد.
اینجاست که وقتی از جئوگرافی یا ترسیم رابطههای روی زمین حرف میزنیم، جغرافیای هندسی (بر مبنای فاصلهی فیزیکی ما از یکدیگر)، دادههای چندانی در اختیارمان قرار نمیدهد.
چنانکه متوسط فاصلهی من با خوانندگان دائمی این نوشتهها، چند صد کیلومتر است.
اما اگر جغرافیدان، در نقشهی خود، من و شما را دور از هم ترسیم میکند، این واقعیت رابطهی ما نیست؛ بلکه ضعفِ روشِ ترسیمی اوست.
وقتی از جغرافیای کارکردی صحبت میکنیم، منظورمان توجه به گرافهای ارتباطی در زمین است که کارکرد مشخص دارند و بودن یا نبودنشان، میتواند موجب کاهش یا افزایش عملکرد در برخیحوزهها یا تغییر ماهیت در حوزههای دیگر باشد.
به عنوان یک مثال بسیار ساده، این دو رویداد را مقایسه کنید:
- امروز دوستتان در اینستاگرام شما را بلاک میکند
- همین امروز، همسایهتان، به ضخامت دیوار میان خود و شما میافزاید
سوال اینجاست که کدام یک را باید یک تغییر جغرافیایی حساب کرد؟
واقعیت این است که تغییر نخست، جغرافیاییتر از تغییر دوم است، چون روی رابطههای موجود بر زمین، تأثیر گذاشته است.
به شکل گستردهتر، محدودسازی دسترسی به تلگرام، یک تغییر جغرافیایی بزرگ در کشور ما محسوب میشود. معادل آن را در هزار سال قبل، میتوان آمدن یک زلزله یا سیل مخرب دانست که برخی پلهای میان روستاها و جادههای میان شهرها را نابود میکرده و ارتباط را دشوارتر میکرده است.
درک مفهوم کارکرد، تابع دانش و نگرش ماست
اجازه بدهید باز هم در این میانه، به سراغ همان قوم در حال انقراض برویم که در ابتدای بحث، اشارهای به آنها داشتم.
اگر یکی از آنها را به شهر بیاوریم و در همه جا بگردانیم، چه چیزی را خواهند دید و خواهند فهمید؟
آیا میتوانیم برایشان اینترنت، موبایل و بانکداری را به سادگی توضیح دهیم؟ بعید میدانم.
اما یقین دارم از دیدن اسلحه لذت خواهند برد و بیآنکه نیاز باشد کلامی با آنها سخن بگوییم، نخستین بار که سلاح را ببینند، کارکرد آن را خواهند فهمید: چه تیر و کمان شگفتی که پرتابش، بیآنکه به ماهیچهای قدرتمند نیاز داشته باشد، میتواند دشمنی را در صدها متر آنسوتر از پای درآورد.
اما این را هم میدانیم که امروز، برای بسیاری از ما، افزایش قدرت شلیک یک اسلحه، به اندازهی افزایش سرعت بستر اینترنت، جذاب و هیجانانگیز نیست و از این منظر، میتوانیم بگوییم که کارکرد، یک بحث عینی بیرونی نیست؛ بلکه تابع نگاهی است که به دنیای اطراف مینگرد.
وقتی رابطهی ما با برخی شرکتهای بانکی و بیمهای، قویتر یا ضعیفتر میشود، جغرافیای کارکردی ما تغییر میکند بیآنکه جغرافیای سیاسی تغییری کرده باشد. این را هزار سال پیش، فقط فیلسوفها میفهمیدند، اما امروز، پدر کمسواد من هم، به سادگی هنگام خرید کالایی که قیمتش جند برابر شده، میفهمد و درک میکند؛ بهتر از همهی آن فیلسوفهایی که در کنج خلوت خود، به اندیشیدن و فلسفهبافی مشغول بودند.
جغرافیای طبیعی، قرار گرفتن دریای خزر در شمال و خلیج فارس در جنوب کشور ماست.
دعوا بر سر سهم ما از این آبها و نام آنها، موضوع جغرافیای سیاسی است.
اما وسعت جغرافیای کارکردی، بر اساس دورترین نقطههایی که ما به آنها دسترسی داریم، سنجیده میشود.
مکلوهان، زمانی رسانه را، ادامهی دست و پا و چشم و دهان انسان مینامید. چون میتوانستیم با کسانی بسیار دورتر حرف بزنیم و حرفهای کسانی در هزاران کیلومتر آنسوتر را نیز بشنویم.
جغرافیای کارکردی، قلمرو جدیدی را برای انسانها تعریف میکند و به تعبیری، ادامهی دست و پای ملتهاست. اینکه تصمیمهایشان تا چند هزار کیلومتر آنسوتر، بُرد و تأثیر دارد.
جغرافیای کارکردی، بیش از هر چیز، توسط برندها و کسب و کارها و نهادهای مالی و اقتصادی تعریف میشود.
چنین میشود که کشورها در دوران جدید، با قطع و وصل کردن ارتباط شرکتهای خود، با هم میجنگند و در این میان، سیاستمدارانی که برای رشد و بالندگی کسب و کارها و برندهای خود تلاش نکردهاند، در زمان درگیری و تنش، حکم نیزه بهدست تنهایی را دارند که در عصر اینترنت، از جنگل به شهر آمده و با دهانی باز، “انسانها” را نگاه میکند.
از این رو، باید مراقب باشیم فریب کسانی که قلمرو خود را با خطکش بر روی نقشههای جغرافیایی سنتی – که تفاوت چندانی با نسخههای قدیمی خود در چند قرن پیش ندارند – نخوریم.
واماندگان در حال انقراض امروز، دیگر مانند قدیم، خود را با برگ انجیر نمیپوشانند. آنها لباس چینی بر تن میکنند، گوشی آمریکایی در دست میگیرند، جواهر هندی بر گردن میاندازند، ماهی سالمون نروژی میخورند و در نهایت، تمام کلامشان در دو چیز خلاصه میشود:
هر چه را در هر جای دنیا میبینند، یا میگویند مردم ما به آنجا رفتند و ساختند، یا میگویند: خودمان مثل همانها یا بهترش را داشتیم و داریم.
اینها، زامبیهای نسل جدید هستند که از نقشههای پوسیدهی کاشفان قرون گذشته، سر برآورده و سخنگفتن آغاز کردهاند.
اجازه بدهید در پایان، جملهای از کتاب را که البته پاراگ خانا خود از فردی دیگر نقل میکند، بنویسم و با هم بخوانیم:
دیوارسازها، با نگاه به سرنوشت تمام دیوارها، از چین تا برلین، به سادگی خواهند فهمید که سرنوشت همهی دیوارهای جهان، تبدیل شدن به یک جاذبهی توریستی است.
پی نوشت: زامبی اینروزها در زبان ما کاملاً جا افتاده است. اما اگر بخواهم به زبان فارسی برایش معادلسازی کنم، دوست دارم به جای زامبیها از کلمهی از گور گریختهها استفاده کنم.
محمدرضا عزیز ، سلام
من هم وقتی این متن رو همون روز اول خوندم. با خودم فکر می کردم که اصلا یک مضمون واحد را چندین بار می شه با ادبیات متعدد و حتی با مدل های مختلف توضیح داد اما صد حیف باید برسد به دست آن که باید و بفهمد ( گذشته از آنکه خود مخاطب هم به سهم خودش اصل حرف را بفهمد) ولی نشود.
نمی دونم ارتباطی دارد یا نه ولی به ویژه با قسمت اول این متن و در اوج اون با این جمله (( تقابل را به جای تعامل انتخاب کرده و فرو رفتن در دنیای خودبافته را به فرا رفتن از مرزهای خودساخته ترجیح میدهند.)) یاد تعریف و تقسیم بندی هربرت اسپنسر در مورد جامعه جنگجو و جامعه صنعتی افتادم.
( درباره هربرت اسپنسر می شه تو کتاب های تاریخ فلسفه مثلا کتاب ویل دورانت و کتاب استاد محمدعلی فروغی مطالبی مطالعه کرد.)
به طور تیتروار :
هیئت اجتماع یا جنگجو یا صنعتی است. جامعه جنگو به لحاظی تقدم تاریخی دارد بر جامعه صنعتی.در جامعه جنگجو اکثر امور زندگانی را هیئت اجتماعی یعنی دولت تکفل می کند. و حتی افراد به صورتی که می خواهد در آورد.خدائی که می پرستند برای او صفت جنگجویی تصور می کنند. … پیش از اینها دولتها جنگجو بوده اند و هنوز ههم بسیاری هستند. بیشتر علتش این است که جنگ قدرت مرکز را افزایش می دهدو اغراض و منافع مردم را تابع اغراض دولت می سازد…..
این موقوف است بر اینکه هیئت اجتماع بشری از حالت جنگجویی به حالت پیشه وری در آیدکه حیثیت و اعتبار و آبرومندی به اشتغال به پیشه ها و کارهای مسالمت امیز باشد ….میهن پرستی را دوستی کشور خود بدانند نه دشمنی کشورهای دیگر…. همکاری افراد اگر برای پیشرفت کارهای بزرگ کفایت نکند شرکتها و جمعیت ها تشکیل شود. به جای اینکه افراد را هیئت اجتماعیه متحول کند ، هیت اجتماعیه را افراد متحول کنند.. تاریخ به جای اینکه سرگذشت امر و جنگجویان باشد بیان رفتار و کردار مردم وشرح اختراعات جدید و افکار تازه خواهد بود. …. دانسته خواهد شد که مردم برای دولتها آفریده نشده اند بلکه دولتها برای مردم تشکیل می شود.ولیکن امروز از این مرحله دوریم….
اقوام جنگجو اموری را فضیلت می دانند که اقوام و ملل پیشه ور آن را گناه وجنایت می دانند…. میهن پرستی قوم جنگجو مقتضی است که دلاوری و قوت بدنی را بهترین فضایل بشری و اطاعت و فرمانبرداری را بزرگترین تکلیف افراد بدانند. انها معتقدند که خداوند به جنگجویان و دلاوران پیروزی می دهد و دست به دامن او می شوند….
[…] البته چنین حسی را در نوشته های آقا معلم هم داشته ام (+) نوشته هایی که برایم سوال ایجاد می کنند و ذهنم را به […]
سلام
نکتهی اولی که بیشتر نوعی درخواست است تا شرکت در بحث.
کاش تمام روزنوشتهایتان کتاب میشد. من عادت دارم هنگام خواندن دائما زیر عبارات خط بکشم و یا در طول روز چند بار یک مطلب را دوره کنم لذت خواندن روزنوشتهای شما کاغذی چیز دیگری است.
نکتهی دوم برای من از اولین روزهای حضور در متمم تا کنون چیزی که بسیار جذاب بوده بعد فرهنگی کار شما، به کارگیری ادبیات قوی و موثر است. جاهایی از همین متن را چند بار خواندم و هربار ابتدا از شیوهی نگارشش تحیر کردم و بعد از اندیشهای که بیان میکرد.
اما در مورد مطلب باید تشکر کنم برای این دغدغهی بزرگتان که باعث گسترش تجربهی زیستی دوستانتان از جمله من میشود. هر یادداشت شما کلی بر وسعت دید میافزاید.
با دیدن این قبیله صفتی که به ذهنم رسید قابل ترحم بود و چیز دیگری که بلافاصله در ذهنم تداعی شد اقتصاد مقاومتی بود. بله این قبیله نیازی به تعامل ندارد و چاره را در تقابل میبیند.
نقطهی وحشتناک این است اقلیم و محیط بر مشرب فردی اثر دارد. من در خودم یک همچین قبیلهای میبینم که خیلی علاقه به دیوار دارد به جای پنجره. البته همین وقوف بر محدودیتهای فکری آغازی است برای پایانش.
مشتاقانه مطالب را دنبال میکنم.
آیدا جان.
از لطفت ممنونم. قطعاً نظر مثبت تو، با توجه به اُنس و همنشینی که با ادبیات داری، برای من خوشحالکننده و برانگیزنده است. اگر چه به خوبی، ضعفها و نارساییهای نوشتههام رو – چه در نگارش و چه نگرش – میبینم و به همین جهت، تشویق یا تحسین باعث نمیشه از تلاش دائمی و پیوسته برای کاستن از ضعفها دست بردارم.
من هم همیشه به تأثیر شگفتانگیز اقلیم بر مشرب فردی فکر میکنم.
خودم توی ذهنم، همیشه ملتها و اقوام رو به جانورانی تشبیه میکنم که در یک بستر اقلیمی، به وجود اومدن و دارن رشد میکنن. گونهگونیِ ملتها رو تا حد زیادی مثل تنوع گونههای طبیعی میشه دید و فهمید.
البته زمانی میگفتن انسان جزو معدود موجوداتی هست که آگاهانه میتونه مُردن رو انتخاب کنه. فکر میکنم قبیلههای انسانی هم، این توانایی رو دارن که بین تطبیق با محیط (با هدف بقا) و اصرار بر حفظ ویژگیهای موجود (به سمتِ فنا) دومی رو انتخاب کنن.
پینوشت: راستی آیدا. شاید مسخره بهنظر بیاد. باور میکنی تا زمانی که توی یکی از کامنتهات توی متمم اشاره نکرده بودی، لحظهای هم رابطهی تو با محمدرضا گلنسایی به ذهنم نرسیده بود؟ خیلی برای خودم عجیب بود که چرا حتی لحظهای به این فکر نکردم.
سلام.
با خوندن این مطلب به یاد کتاب SIX DEGREES نوشتهی Ducan j.Watts افتادم. زیر عنوان اصلی کتاب نوشته استThe Science of A connected AGE
داکِن واتس در فصل اول پنج عنوان زیر را بحث می کند:
۱) Emergence
۲)Network
۳)Synchrony
۴)The Road Less Traveled
۵)The Small -World Problem
در ادامه میخواهم درک شخصی خودم از مطالعه این فصل و پنج عنوان مطرح شده را همینجا بنویسم.
” این روزها هر کسی بنا بر Emergence شروع میکند به شبکه سازی یا همان Network.
بعد در درون این Network تصمیم میگیرم که با چه کسانی و چه چیزهایی synchrony( تقارن ، هماهنگی) داشته باشیم و synchrony را بسازیم.”
اگر بخواهیم بحث پراگ خانا را با این بحث داکِن واتس مربوط کنیم ، فکر کنم بحث جغرافیای کارکردی در زمانی که ما synchrony را ایجاد میکنیم یا تصمیم میگیرم آن را ایجاد کنیم ، شروع میکند به شکل گیری.
بعد از این مرحله آدمهایی که میخواهند کمی از سایرین موفقتر عمل کنند، تصمیم میگیرند که جغرافیا یا به اصطلاح دقیقتر قبیله خود را بر اساس The Road Less Traveled( راههای کمتر پیموده شده) بسازند.
اینجا هم فکر کنم دوباره بحثهای جغرافیا هندسی و بازهم جغرافیا کارکردی به میان میآید تا بتوانیم یک دنیا کوچک را برای خود تشکیل دهیم و بتوانیم مسائل و مشکلات آن را حل کنیم.که همان
The Small -World Problem است.
فکر کنم بعد از این که The Small -World Problem پیش بیاید بحثهای جغرافیای سیاسی و جغرافیای کارکردی به میان میآید و اهمیتی ویژه پیدا میکند.
بگذارید یک مثال را مطرح کنم. این مسئله مربوط به مشکل آلایندگی خودروهای شرکت فلوکسواگن است.
التبه اینجا نمیتوانم مسئله را شرح و بسط دهم و فقط میتوانم در قالب چند جمله به توضیح مسئله اکتفا کنم.
فلوکسواگن بر اساس Emergence تصمیم میگیرد که بزرگ شود و شبکه (Network) را شروع میکند به ساختن، و اقدام به خرید چندین شرکت میکند.
در مرحلهی بعد ،تصمیم میگیرد که با چه شرکتهایی میتواند هماهنگی(Synchrony) داشته باشد.
خب بعد از این که با شرکتهایی هماهنگ شد، به دنبال راههای کمتر پیموده شده میگردد.
The Road Less Traveled . میتوانیم صادرات خودرو به آمریکا را برای این مرحله در نظر بگیریم.
حال اگر بحث جغرافیای کارکردی را به میان آوریم میتوانیم اینطوری بگوییم :
Network یا شبکهای که با شرکت خودروسازی فلوکسواگن در ارتباط است و با آن Synchrony دارد، تحت تاثیر جغرافیای کارکردی این شرکت قرار میگیرند.
حال اگر بخواهیم بحث The Small -World Problem را به میان آوریم و آن را با بحث پراگخانا در هم آمیزیم، میتوانیم مشکل آلایندگی خودروهای شرکت فلوکس واگن را مطرح کنیم.
امریکا بعد از این که برایش مشخص شد که میزان آلایندگی خودروهای فلوکس واگن بیش از میزان آلایندگی اعلام شده است ، تصمیم به گرفتن غرامت کرد.
اینجاست که بحث جغرافیای سیاسی و کارکردی هر دو میان میآید.
سهام شرکت افت میکند و باعث میشود که در سایر کشورهایی که خودروهای ساخت شرکت فلوکس واگن را میخرند، میزان این خرید کاهش یابد.
نه تنها باعث میشود که میزان سهام و میزان خرید خودروهای فلوکس واگن کاهش یابد ، بلکه باعث میشود که شرکتهای رقیب نیز ، شرکتهای تحث Network فلوکس واگن را به تمسخر بگیرند و با مزاح بگویند که پورشه ساخت کدام شرکت است؟ فلوکس واگن.
این بحث را در مستند گرند تور مشاهده کردم. یعنی تاثیر آن Small -World Problem هنوز که هنوز است بر سایر شرکتهای تابعه مشاهده میشود. ماشین مورد نظر در آن مستند پورشه بود نه فلوکس واگن.
به نظرم این همان بحث جغرافیای سیاسی است که بعد از جغرافیای کارکردی مطرح میشود.
تمسخر ها و نیشخند و کنایهها نیز میتوانند تاثیر خود را بر Network داشته باشند.
نکته : « اگر درهرجایی از این بحث کاستی مشاهده میکنید میتوانید مطلب مورد نظر خود را به آن اضافه نمایید.»
هدفم از طرح این بحث این بود که فکر کنم اکثر آدمهای و شرکتهایی که در عصرِ متصل (connected AGE) زندگی میکنند بر اساس همین پنج عنوان زندگی میکنند و دنیای خود را میسازند.
حال اندازه Small -World Problemهای آنها میتواند باهم فرق کند.
پی نوشت: کتاب را هم یاور مشیرفر عزیز از لندن تهیه کرده بود و آن را همراه دو کتاب دیگر به من هدیه داد..
ارادتمند
سعید فعلهگری
سلام.
۱- شاید افراد آن قبیله ها، روزگار معاصر را هم درک کرد ه اند ولی به دلایلی تصمیم گرفته اند به روزگار کهن بازگشته و آن شکل زندگی را ادامه دهند.
شاید هم این تصمیم بزرگان قبیله بوده و جوانترها را هم مجبور به پذیرش این سبک زندگی کرده اند.(مثل فیلم «دهکده» the village محصول ۲۰۰۴ ایالات متحده)
۲- زامبی عنوانی بسیار مناسب بود.
۳- امیدوارم تا عمر ما به دنیاست شاهد تبدیل دیوارها به پل ها باشیم.
ممنونم.
سلام محمدرضا جان این قسمت متنت برای من تجملی و واقعا دوست داشتنی بود که:
( تقابل را به جای تعامل انتخاب کرده و فرو رفتن در دنیای خودبافته را به فرا رفتن از مرزهای خودساخته ترجیح میدهند.)
دوست دارم از یک زاویه دیگه هم به مساله سرمایه گذاری خارجی نگاه کنم و اون نگاه نهادگرایانه و ساختاری هستش. از اونجا که یکی از معضلات اساسی کشور ما رانت و رانت جویی (rent seeking) هست. یه بار راجع به این موضوع مقداری منابع انگلیسی جمع آوری کردم. یکیش تحقیق مفصلی بود که اومده بود تاثیر بلند مدت سرمایه گذاری خارجی و حمایت های مالی بین المللی را در کشورهای دارای فساد ساختاری و رانت جویی بالا، بررسی کرده بود. نتایج نشان می داد که در این کشورها، منابع بین المللی هم به طرز نامناسب و به طرز کم اثر بخشی باز در جاهایی هزینه می شه که رانت داران تمایل دارند و در بلند مدت فقط بدهی های عظیم بین المللی هم به کشور تحمیل می کنه و منافعش هرگز به کل جامعه نمی رسه.
عرضم این هستش که تا ساختار اداره ی کشور به یک حداقلی از سلامت و شفافیت نرسه، صرف سرمایه گذاری یا استقراض بین المللی کمکی به توسعه کشور نخواهد کرد. گاهی این منابع تقریبا فقط در اختیار رانت جویان قرار می گیره و قدرت و نفوذ این گروه ها رو بیشتر میک نه و جامعه رو از حرکت به سمت نظم دسترسی باز، دورتر و دورتر می کنه. دغدغه من توسعه و بهبود شاخص های نمایانگر آن هستش و از این منظر، چون باز به این اصل باور دارم که هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمی گیره، هم رای با شما هستم که می شه به شرکت یا کشوری که در شرایط کنونکی کشور ما حاضر به سرمایه گذاری باشه، بسیار بدبین بود
محمدرضاجان. برداشتن دیوارها یا ترسیم دوباره مرزها و شکلگیری یک جغرافیای جدید برای من تداعیگر مفهوم ملت-دولت (Nation-state) بود در مقابل قومیت.
مفهوم ملت به معنای مدرنش و همون طور که داریوش آشوری عزیز در کتاب ما و مدرنیت آورده که مفهومی است بسیار متاخر و بعد اقتصادی-سیاسی داره در مقابل قومیت که بیشتر ریشههای زبانی و دینی داره.
یعنی من این گونه فکر میکنم که با گذشت زمان انسانها (یا حداقل منظور ملتهای اروپاییه) نیاز پیدا کردند مرزهای قدیمیئی رو که خودشون رو توش پیدا میکردن و با اون به خودشون هویت میدادند پاک کنند و این بار جغرافیای دیگری را برای هویت دادن به خودشون ترسیم کنند و اون هم با جغرافیای ملت-دولت بود که هم بعد سیاسی داره و هم بعد اقتصادی.
منظورم از بعد سیاسی همان طوریه که داریوش آشوری در مقاله «ایران: از امپراتوری به دولت-ملت» مینویسه: «… اگر در تعریف قوم عناصر نژادی یا فرهنگی مشترک برشمرده میشود، در تعریف ملت به معنای امروزین کلمه بیشتر عنصر سیاسی را باید در نظر گرفت که به پایهگذاری دولت ملی مربوط است، یعنی نوع نظام قدرتی که بنیاد مشروعیت آن، در عالم نظر، برهمرایی (Consensus) مردم یا شهروندان به زیستن در سایهی یک قدرت سیاسی خودی است.»
و برای بیان منظورم از بعد اقتصادی از کتاب «اقتصاد و دولت در ایران» به قلم دکتر موسی غنینژاد کمک میگیرم که در صفحات ۱۴۸ و ۱۴۹ این کتاب مینویسه: « … اتفاقا آن چه در یکپارچه کردن آحاد متفرق ملت، در معنای مدرن آن، اهمیت درجه اول دارد پیوندهای اقتصادی و سیاسی است. در واقع، در پسزمینه شکلگیری ملت-دولتها در اروپا، عامل اقتصادی بسیار تعیینکننده بود وگرنه وجود ملت-دولتها یا کشورهایی مانند فرانسه، آلمان، اسپانیا، ایتالیا و غیره را با وجود تنوع قومی و فرهنگی موجود در آنها نمیتوان توضیح داد. به وجود آمدن ملت-دولتها در حقیقت پاسخی بود به نیاز متشکل شدن بازارهای پراکندهای که میل به گسترش داشتند اما وجود حکومتهای فئودالی با تحمیل هزینههای معاملاتی سنگین مانند موانع گمرکی محلی، تعدد واحدهای پولی و اندازهگیری قوانین مالیاتی متنوع و پیچیده، فقدان امنیت و نظایر آن مانع بزرگی به شمار میآمدند. ملت-دولت در حقیقت، واحد سیاسی متشکل و متمرکزی است که با یکپارچه کردن دیوانسالاری و قوانین و مقررات، موجب کم هزینه شدن و تسهیل مبادلات میشود، مبادلاتی که به نوبه خود با پیوند دادن آحاد مردم از طریق شبکه نیازهای متقابل، موجبات انسجام اجتماعی را فراهم میآورد. در حقیقت، موتور محرکه تولید و ثروت و پیشرفت اقتصادی در طول تاریخ اساساً توسعه تجارت و گسترش بازارها بوده است. هیچ کشف بزرگ علمی یا اختراع خارقالعاده فنی نمیتواند به تولید ثروت و رفاه بیشتر کمک کند مگر این که وارد چرخه تجارت شده و از این طریق عمومیت یابد. ملت-دولتها در اروپای غربی اساساً در خدمت چنین فرآیندی قرار گرفت که از قرون وسطای متاخر به تدریج آغاز شده بود: توسعه تمدن شهری، رونق گرفتن تجارت و پیدایش بازارهای متشکل و به همپیوسته. به این ترتیب، میتوان گفت ملت-دولت شکل جدیدی از واحد سیاسی بود که بیشترین سازگاری را در شرایط آن زمان اروپا با فرآیند پیشرفت اقتصادی داشت. به سخن دیگر، ملت-دولت وسیلهای بود سیاسی برای رسیدن به هدفی اقتصادی. »
سخنم رو کوتاه کنم. برای خود من این جابهجایی جغرافیای پیوندی از پیوندهای قومی به پیوندهای ملی نمایانگر نوعی برداشتن دیوارها و اهمیت یک جغرافیای تازه است حتی اگر هنوز انسانهایی بازمانده از اعماق تاریخ باشند که جغرافیای خودشون رو با پیوندهای قدیمی ترسیم کنند.
بابک جان.
در کنار واژههایی که تو مطرح کردی و در موردشون توضیح دادی، فکر میکنم یه واژهی دیگه هم در کنار قوم وجود داره که توجه به اون برای درک شرایطی که بر ما میگذره، ضروریه.
اون هم واژهی امت هست. طی دهههای اخیر، بارها در این زمینه صحبت شده، اما در مورد خود من، طبیعتاً به خاطر علاقهای که به شریعتی داشتم، تجربهی آشنایی با واژهی امت، به واسطهی حرفهای اون بود. اینطوری توی ذهن من جا افتاد که قوم، بیشتر به شباهت زبانی و نژادی و ارتباط نَسَبی اشاره داره و امت، به ارتباط ایدئولوژیک و باورهای مشترک.
حتی همون زمان دبیرستان هم که شریعتی میخوندم، همیشه برام سوال بود که دو مفهوم “امت” و “ملت” تناقضهای زیادی دارن و چجوری باید کنار هم قرار بگیرن. شریعتی دو شانس بزرگ داشت؛ یکی ادبیات قوی و دیگری فوت زودهنگام.
ادبیات قوی باعث میشد که تضاد مفهومی که در حرفهاش وجود داشت (چون بعضیجاها به پیروی از مصدق به شدت ملیگرایانه و در دفاع از ملت حرف میزد و بعضی جاها به شدت از مفهوم امت دفاع میکرد) پنهان بشه یا کمتر بهچشم بیاد. عمر کوتاه هم باعث شد، مجبور نشه تعارض واقعی این مفاهیم رو ببینه و به خاطر ناتوانی از توجیه ادبی تبعات اقتصادی و سیاسی اون تعارض، شرمندهی ما مخاطبانش بشه.
همیشه با خودم فکر میکردم که ملت، کسانی هستند که به دولت، مالیات میدن. این سادهترین تعریف ملت هست. یعنی اگر بخواهیم بدونیم چه کسی تابع چه دولتی است، باید بپرسیم به کدام دولت مالیات میدی (چون در تعریف امروز رابطهی دولت-ملت، دولت نهادی هست خدمتگزار ملت، که به خواست ملت و با تکیه بر مالیاتی که ملت میدن، تا زمانی که ملت میخوان، به ملت خدمت میکنه). در واقع، هر دولتی نسبت به مالیاتدهندگانش مسئوله؛ نه نسبت به کسانی که باورها و ایدئولوژیهای مشترکی با مدیران اون دولت دارند.
بعد با خودم فکر میکردم که اگر یه زمانی، دولتمردی در جایی قرار بگیره که دفاع از منافع امت با تأمین منافع ملت در تضاد قرار بگیره، کدوم رو انتخاب میکنه یا باید کدوم رو انتخاب کنه.
البته بعداً به تدریج، پاسخش رو در واقعیت دیدم و مسئله برام حل شد. 😉
دیگه بیشتر ننویسم که ادمین محترم (سمیه تاجدینی) الان میاد کامنتم رو پاک میکنه. :)))
از شفافیتی که این درس ، بویژه مفهوم جغرافیای کارکردی برای درک مسایل امروز میده لذت اساسی بردم ، و ذهن من انگار هنوز در مفهوم اون قبیله گیر افتاده ، چون نمیتونم درست درک کنم چیزی که یک قبیله محصور شده در یک جغرافیای سیاسی را به هم میچسباند چیه ؟ انگار مرزبندیهای دیگهای شکل گرفته
برای پیدا کردن نمونه لازم نیست راه دور برویم ، اگر متممیها را یک قبیله در نظر بگیریم ، شاخصها و حداقللهایی هست که اونها رو به هم ربط میده ، مثلا حداقلِ حداقلها برای متممی شدن اینه که یک متممی باید بلد باشه از اینترنت و کیبورد استفاده کنه – و بعد به خواندن و احیانا نوشتن علاقه داره – اهل کتاب هست – به مدیریت و روانشناسی علاقه داره و مهمتر از همه از عدم توانایی سیستم آموزشی برای بیرون دادن چهار نفر آدم که بتونن در دنیای امروز شغلی ایجاد کنند ، یا حتی در شغلی که یک نفر دیگه ایجاد کرده توانمندی خوبی از خودشون نشون بدن و ارزشی خلق کنند خسته است .
اون چسب رقیق یا اون شاخصهای حداقلی که بشه گفت قبیلهای شکل گرفته و حالا اگر جغرافیای کارکردیاش به هم بریزه ضعیفتر و منزویتر میشه چیه . چون بعضی وقتها اینطور به نظر میرسه که انگار در بعضی کشورها مرزهای جغرافیای سیاسی ، محتوای درون جغرافیای کارکردی را با همان تیر و کمانها گروگان گرفتهاند .
به عنوان مثال دیگه اگر بخواهیم برد هویت یک قبیله را معیار در نظر بگیریم ، به نظر من نمیشه گفت حرف زدن به زبان فارسی شاخص مناسبی برای تقسیم بندیهای جغرافیای امروز باشه
محمدرضا. با تعریفی که از جغرافیای کارکردی ارائه دادی، خبر سرمایه گذاری PIF (صندوق سرمایه گذاری عمومی) عربستان در شرکت تسلا (و اخیرا نیز در شرکت رقیب تسلا بنام لوسید موتورز) در ذهنم مرور شد. خبری که چندی پیش، متمم در پیام های اختصاصی کاربران مفصل بدان پرداخته بود.
ممنونم.
جواد.
در ادامهی مثال تسلا که تو مطرح کردی، فکر میکنم کلاً سرمایهگذاری مستقیم خارجی یا همون FDI، یکی از شاخصهایی هست که میتونه «قلمروِ کارکردی» اقتصادهای مختلف رو نشون بده.
وقتی کشور X توی کشور Y سرمایه گذاری مستقیم میکنه دو تا اتفاق میفته:
کشور X قلمرو خودش رو گسترش میده (کشورگشایی اقتصادی)
کشور Y هم امنیت خودش رو در مقابل کشور X افزایش میده. چون کشور X به نفعش خواهد بود که ثبات در کشور Y حفظ بشه.
به طور کلی، حس من همیشه اینه که این نوع تبادلهای اقتصادی، شبیه ازدواجهای بینقبیلهای در دوران قدیم هست که برای کاهش احتمال جنگ و افزایش صلح و دوستی انجام میشده.
خودم همیشه گزارشهای FDI رو نگاه میکنم و فکر میکنم به عنوان «یکی از شاخصهای امنیت ملی» میشه اینها رو درنظر گرفت. هر اقتصادی که سرمایهگذاران خارجی بیشتری جذب کنه، «ذینفعان بیشتری برای ثبات خودش ایجاد میکنه».
دو تا گزارش زیر به نظرم از این منظر، خیلی خوندنی هستن:
گزارشی که نشریهی Global Finance از کشورهایی که بیشترین میزان FDI رو جذب کردن منتشر کرده
و از اون کاملتر:
گزارش آنکتاد در مورد FDI
محمد رضا منم فکر می کنم هیچ قبیله ای حاضر به فامیل شدن با قبیله ی دیگه ای نمیشه مگر اینکه جنبه و ظرفیتی در اون دیده باشه. یعنی اول باید این ظرفیت ها رو دیده باشه که بعدش بخاطر استحکام بیشترِ روابط و برای محکم کاری، به فکر فامیل شدن هم بیفته.(وگرنه اگر این ظرفیتها نبود و جوان رشیدی عاشق جوان رشید دیگری از قبیله مقابل میشد، هر دو قبیله،دو جوان رشید رو بیچاره می کردن .یا در بهترین حالت دو جوان رشید به دو جوان فراری تبدیل میشدند!)
به نظرم برخی از Y ها اونقدر شعور داشته اند که مثل”دریا” فکر کنند.یعنی در جایی قرار بگیرند و ظرفیت هایی ایجاد کنند که همه ی آبها به سمتشون سرازیر بشن.(البته دریا وقتی پُرِ آب شده،ما اسمشو گذاشتیم “دریا”. زیر هر دریا ای،بستری(زمینی-خاکی) هست که هوشمندانه جاشو انتخاب کرده)
برخی دیگه-که میشه اسمشونو F ها گذاشت-جایی قرار گرفتن که دلشون فقط به دعای باران خوشه(یعنی اینطور نشون میدن ولی به نظرم به دعای باران هم اعتقاد ندارند).
اینطور میشه که یکی بخاطر نگاه و انتخابِ مناسبش به قلمرو کارکردی، غنایی دریایی پیدا می کنه و اون یکی هم درست به همین خاطر(از نوع نا مناسبش) میشه زمین “دیمی”!.
سامان.
قاعدتاً چنین بحثهایی، پیچیدهتر و جدیتر از اینه که بشه در قالب گفتگوی کامنتی در یه وبلاگ ادامه داد.
اما چند تا نکته به ذهنم میرسه که فکر میکنم اگر به قصهی دریا و قبیلهی تو اضافه کنیم، زوایای بیشتری از مسئله دیده میشه.
من حس میکنم بعد از دورانی که استعمارگرایی و توسعهی مستعمرهها در دنیا رو به افول گذاشت و کشورها کم کم به حاکمیت ملی و استقلال و مفاهیمی مانند اینها فکر کردند، چالش تأمین سرمایه و سرمایهگذار و همینطور چالش «با پولمون چهکار کنیم» به شکل خیلی جدی مطرح شد.
یعنی فکر میکنم میشه فراتر از مسئلهی یک کشور مشخص، اصلاً به این ماجرا به عنوان یک چالش پسااستعماری یا Postcolonial نگاه کنیم (میتونی اسمش رو با الهام از جورج اورول بذاری: چالش مدیریت دستاورد حیوانات بعد از بیرون کردن جونز).
همونطور که تو اشاره کردی، بالاخره برای ازدواج هم، لازمه جوان رشیدی داشته باشی که میل و رغبتی برای شکلگیری ازدواج بینقبیلهای به وجود بیاد.
منم مثل تو فکر میکنم برای جذب سرمایهگذاری خارجی باید جذابیتی هم داشت.
اون جملهی گروچو مارکس حتماً یادت هست که میگفت: من حاضر نیستم عضوِ باشگاهی بشم که حاضره من رو به عضویت قبول کنه.
یه جورایی به این اشاره داشت که من که وضع و ضعف خودم رو میدونم، پس اگر جایی حاضر باشه من رو به عضویت بپذیره، حتماً خیلی جای آشغال و بدیه و من محاله حاضر باشم عضو چنین جایی بشم.
قدیم که بیشتر درگیر کارهای تجاری بینالمللی بودم، گاهی به شوخی به دوستام میگفتم: ما هرگز نباید سرمایهگذاری خارجی رو از کسی که حاضره سرمایهگذاری خارجی در اینجا انجام بده قبول کنیم.
اما در این میان، خیلی کشورها شیوهی برداشتن نخستین گامها رو در دوران استقلال و بهرهبرداری از منابع ملی، تشخیص دادن و یادگرفتن.
به جای اینکه اصرار داشته باشن که دیگران بیان اونجا و سرمایهگذاری کنن، اول خودشون به سراغ سرمایهگذاری در کشورهای دیگه رفتن.
به عبارتی، حاضر نشدن تمام درآمدهای حاصل از فروش منابع، در کشور خودشون باقی بمونه و صرف بشه و اون رو در کشورهای دیگه سرمایهگذاری کردن.
ایران هم در اوایل دههی پنجاه شمسی چنین تلاشهایی رو شروع کرد.
بعضیهاشون موفق بودن و بعضیها ناموفق.
از جمله خرید بخشی از سهام دویچه بابکاک (Babcock) که اون زمان غول بزرگی حساب میشد و خودش هم قصد توسعه فعالیت توی ایران (نکا) داشت. یا بخشی از سهام شرکتهای زیرمجموعهی Krupp
یا تلاش برای خرید بخشی از سهام دایملر از خانوادهی فلیک (Flick) که البته دویچه بانک با خریدن یه بلوک بزرگ از سهم دایملر از همون خانواده، برای اینکار مانع جدی ایجاد کرد (کویت همون سال ۱۹۷۵ کمی قبل از ایران، بخشی از درآمد نفتیش رو به خرید سهم در دایملر اختصاص داد. نزدیک ۴۰۰ میلیون دلار).
مشابه این کار رو امارات هم کرده. از ۱۹۸۴ که ایپیک (IPIC) رو تأسیس کرد، دنبال این بود که بخشی از درآمدهای نفتی رو صرف خرید سهام شرکتهای حوزهی انرژی در نقاط مختلف جهان بکنه. به عبارت دیگه، به جای اینکه بگه ما خیلی خوبیم، ما خیلی مهربونیم. لطفاً بیاین سرمایهگذاری کنین. نفت رو فروخت. پولش رو گرفت. و بعد رفت دید نفت رو کدوم شرکتها میخرن. شروع به سرمایهگذاری در شرکتها کرد. و طبیعتاً در آینده، اون شرکتها هم میل بیشتری برای سرمایهگذاری در امارات پیدا کردن و هم رابطهی بهتری با کشورهاشون شکل گرفت و خود امارات هم تونست اعمال نفوذ بهتری در اون شرکتها، به نفع خودش داشته باشه (البته الان ایپیک دیگه وجود نداره. بعداً با یه شرکت دیگه ادغامش کردن. الان توی ابوظبی به اسم شرکت «مبادله» کار میکنه و یه پورتفوی بزرگ در صنایع مختلف جهان داره).
اگر یه شرکتی مثل اعمار که دبیمال و برج خلیفه و دبیمارینا رو ساخته، سرمایهگذار خارجی گرفت و الان توی بورسهای دنیا معامله میشه (امثال فیدلیتی و اوپنهایمر بخشی از سهامش رو خریدن) و توی چند ده کشور دیگه هم پروژههای عمرانی داره، بعد از اون مرحلهی سرمایهگذاری در کشورهای دیگه بود (قبلش اعتمادسازی شده بود).
ما در دهه های اخیر بهترین حالت هم، به سراغ صندوق ذخیرهی ارزی رفتیم و البته اون هم به جای صندوق، به حساب ذخیرهی ارزی تبدیل شد و ماجراهایی که میدونیم.
البته اینکه چرا چنین اتفاقهایی نیفتاد یا نمیافته یا نتونسته بیفته، خودش به خیلی بحثهای دیگه میکشه که من تخصصش رو ندارم واینجا هم جای بحثش نیست. اما فقط حرفم در ادامهی قصهی تو این بود که وقتی میدونیم وضع خودمون چجوریه و میل به سرمایهگذاری خارجی کمه، اولین گام رو میشه به جای تلاش برای جذب FDI، اتفاقاً در قالب سرمایهگذاری در کشورهای خارجی انجام داد.
البته این حرفهای من رو باید در حد همون ماجرای حرف های داخل اتوبوس و تاکسی در نظر بگیری.
محمد رضا ممنونم از توضیحات دقیقی که دادی.
به قول خودت نمیشه اینجا بحث رو بسط داد.منظور منم از هوشمندی(در دنیای پس از استعمار) همینه.قطعاً سرمایه نمیتونه یکطرفه از جایی به جایی سرازیر بشه.دریا هم بعد از جذب سرمایه به روش های مختلفی پاسخ این سرمایه گذاری رو میده.
ذهنیتِ خودم و برداشتم از صحبت های تو اینه که در این موارد باید منافع رو به هم گره زد.طوری که یک موازنه پایدار یا نسبتاً پایدار بین منافع طرف ها به وجود بیاد که به سادگی نشه پایه هاشو سست کرد.یاد اون ویدیوی کوتاه (بالانس) در متمم درباره تفکر سیستمی بخیر.
آقا بسیار ممنون از بابت گزارش هایی که معرفی کردین. خیلی جالب هستن.
شاگرد وقتی پا به پای معلمش بیاد تازه ی چیزایی یاد می گیره.
مرسی معلم عزیز.