پیش نوشت اول: این مطلب هفتمین مطلب از سلسله مطالب سرشت و سرنوشت محسوب میشه.
پیش نوشت دوم: این روزها مصادف با شهادت امام علی است. بعید است کسی اهل مطالعه باشد و نهج البلاغه را نخوانده باشد. اما در کنار این کتاب گرانقدر، دو کتاب دیگر هم هست که همیشه گفتهام و باز هم تکرار میکنم که به نظرم در مورد امام علی، باید خوانده شوند. یکی کار گرانقدر استاد مطهری در کتاب جاذبه و دافعه علی علیه السلام و دیگری کار دکتر علی شریعتی در کتاب علی.
البته بخش قابل توجه هر دو کتاب، حاصل پیاده سازی سخنان آن بزرگواران است و بعداً بخشهای مکتوبی هم به آنها افزوده شد. اجازه بدهید قبل از شروع صحبتهایم، دو مطلب از دو کتاب نقل کنم:
استاد مطهری در اوایل کتاب جاذبه و دافعه، به جای اینکه فقط به محبوبیت امام علی اشاره کنند، به بغضی که نسبت به ایشان هست هم اشاره میکنند و توضیح میدهند که استقرار عدالت، بغض و عداوت هم میآفریند. ایشان میگویند:
افرادی که نه جاذبه دارند و نه دافعه. نه کسی آنها را دوست دارد و نه کسی دشمن دارد، نه عشق و علاقه را برمیانگیزند و نه عداوت و حسادت و کینه و نفرت کسی را. بی تفاوت در بین مردم راه میروند، مثل اینکه یک سنگ در میان مردم راه برود.
این یک موجود ساقط و بی اثر است. آدمی که هیچ نقطه مثبتی در او وجود ندارد (مقصود از مثبت تنها فضیلت نیست، بلکه شقاوتها هم در اینجا منظور است) نه از نظر فضیلت و نه رذیلت، حیوانی است که غذا میخورد و خوابی میرود و در میان مردم میگردد. همچون گوسفندی که نه دوست کسی است و نه دشمن کسی و اگر هم به او رسیدگی کنند و آب و علفش دهند برای این است که به موقع از گوشتاش استفاده کنند.
او نه موج مخالف ایجاد میکند و نه موج موافق. اینها یک دسته هستند: موجودات بی ارزش و پوچ و انسانهای پوچ و تهی. زیرا انسان نیاز دارد که دوست بدارد و او را دوست بدارند و هم میتوانیم بگوییم که نیاز دارد که دشمن بدارد و او را دشمن بدارند.
حرفهای استاد مطهری، نه فقط در مورد این بزرگمرد تنهای تاریخ مصداق دارد، واقعاً که اگر امروز در میانمان بودند، درسی بزرگ در حوزه مدیریت و برندسازی بود و افسوس که از حضور این بزرگان در میانمان محروم گشتهایم. اجازه بدهید از دکتر علی شریعتی هم متن کوتاهی از سخنرانی علی تنهاست را بیاورم:
محبت به علی، اگر او را نشناسیم، برابر است با محبت همه ملتهای دیگر به هر کس دیگر. علی اگر معلوم نباشد که کیست، چه میگوید و چه میخواهد و تشیعی که معلوم نیست اصولش چیست، هدفش چیست و راهش کدام است، از نظر تاثیرش روی بشر و جامعه و زندگی، مساوی است با هر شخصیت و هر مذهب دیگر. علی مجهول مساویست با هر انسان یا هر قهرمان ملی دیگر که مجهول است. زیرا محبت به خودی خود نجاتبخش نیست. این معرفت است که نجات میبخشد.
پیش نوشت سوم: اتفاق بسیار خیری که در طول این سالها – به نظر من – رواج بیشتری هم یافته است، توجه به شبهای قدر و شب زندهداری در این شبهاست. جالب اینجاست که کسانی را میشناسم که باور دینی محکمی هم ندارند، اما این شبها بیدار میمانند و به فکر کردن در مورد خودشان و زندگیشان میپردازند و میکوشند تقدیر بهتری را برای خود مقدر کنند. خیر بزرگی است که یک آیین فراتر از مرزهای پیروان خویش را هم تسخیر کند. آنهم برای ما که زندگانی به معنای واقعی از میانمان رخت بربسته و زنده مانی و مردهگانی شیوه رایج گذران عمر در میانمان است و این فرصتهای کوتاه، بهانهای برای بیشتر تفکر کردن و توقف در مسیری که اگر آن را آگاهانه نشناسیم، حرکت در آن – با هر سرعتی که باشد – ما را به هیچ منزلگاهی نمیرساند. اینها را از باب موعظه ننوشتم که من آیین موعظه را نمیدانم. اما گفتم شاید این یادآوریها به خودم، مخاطب دیگری هم بیابد.
اصل مطلب: داستان تاریخی جبر و اختیار، ماجرایی نیست که به سادگی پایان داشته باشد. باور قلبی من این است که بحثهای سطحی، پایان قطعی دارند و بحثهای عمیق برای همیشه باز میمانند. در این میان جمله امام بزرگوارمان را هم به خاطر داریم که از «چیزی در میانهی این طیف» (لا جبرو لا تفویض، بل امر بین امرین) میگفتند.
هر بحثی را میتوان در لایههای مختلف تحلیل کرد. از سطحی تا عمیق.
جبر و تفویض هم قاعدتاً مستثنا نیست.
به سطحیترین لایهها فکر کنید: به اینکه امروز شما نمیتوانید سر کار نروید یا اگر بخواهید نروید مجبورید که برگه مرخصی ببرید و تایید بگیرید. از سوی دیگر به صورت مطلق هم مجبور نیستید و حتی ممکن است استعفا بدهید و امروز و هر روز در خانه بمانید. یا در شرایط خاص و اتفاقهای ناگوار مثل فوت نزدیکان، مجبور به پر کردن فرم مرخصی و طی کردن نظام بروکراتیک نخواهید بود. اینجا هم جایی در میانه جبر و اختیاریم.
لایههای بعدی همین مسئله نگارش است: من در نوشتن آزادم و هر چه میخواهم مینویسم. اما به صورت مطلق آزاد نیستم. من به دامنه واژگان فارسی و به دامنه واژگانی که میدانم و به دامنه واژگانی که مخاطبم میداند محدودم. نه اسیرم و نه آزاد. بلکه به تعبیر زیبای احمد شاملو در باغ آیینه، این میان خوش دست و پایی میزنم!
در لایه بالاتر به تصمیمهای فردی میرسیم و بعد تصمیمهای اجتماعی. بعد به مسیر یک جامعه و در بالاترین لایهها شاید به مسیر تاریخ و مسیر تکوین عالم هستی و بحثهای دیگری که من نمیدانم و نمیفهمم.
اما من در این میانه میخواستم به نکتهای در سطحی ترین لایه جبر و اختیار، یعنی به جبر و اختیار در زندگی روزمره اشاره کنم. از بس که تکرار کردهام خسته شدهام. اما باز هم میگویم که آنچه در اینجا میگویم صرفاً تجربه شخصی است و چون در زندگی شخصی من مفید بوده گفتم شاید برای زندگی دیگران هم مفید باشد. بنابراین اگر خواندید و آن را اثربخش نیافتید، لطفاً ما را معذور دارید و بیآنکه شرمسارمان کنید عبور کنید. اگر هم مفید یافتید که من خوشحال میشوم که این حرف، جایی هر چند کوچک به کار آمده و بیتاثیر نمانده است.
بعضی وقتها میبینم که دوستانم میگویند: محمدرضا. دلت خوش است. کتاب خواندن کجا. ما تا ساعت یازده شب سر کاریم. میآییم مثل جنازه میافتیم تا صبح هم دوباره سر کار برویم. جبر زمان است. زندگی خرج دارد. اجاره داریم. بدبختی داریم. خرج غذا و پوشاک را میدانی؟ هزینه ثبت نام مدرسه را میدانی؟
دوست دیگری که فرزندش از بیتوجهی پدر و مادرش گله داشت به من میگفت: خودت انصاف بده. من با این خستگی کی میتونم وقت برای اینها بگذارم؟ از بیست و چهار ساعت شبانه روز، تقریباً بیست و دو ساعتش در اختیار من نیست. ساعت کار معلومه. ساعت کار دوم معلومه. حداقل ساعت مورد نیاز برای خواب معلومه. کی بشینم با این فیلم ببینم؟
دوست دیگری که دانشجوست به من میگفت: همیشه دوست داشتم مطالعه خارج از درس و حتی مطالعه تکمیلی در کنار درس داشته باشم. اما محمدرضا نمیشود. درسها خیلی زیاد است. جزوهها خیلی زیاد است. همینطوری هم همیشه و هر شب بیدارم و تازه بهترین نمرهها را ندارم. نمرههای متوسط دارم.
دوست دیگری در رابطه عاطفیاش شبیه همین بحثها را مطرح میکرد.
خلاصه ماجرا این است که: همه معتقد هستند که تا حدی گرفتار جبر هستند (نه به معنای فلسفی آن. به معنای لغوی آن). از یک سو احساس میکنند شاید در هزینه کردن ۹۰% درآمد خود اختیاری ندارند. نمیشود لباس نخرید. نمیشود قبض آب و برق نداد. نمیشود اجاره نداد.
از یک سو معتقدند که در تخصیص زمان خود دست باز ندارند و شاید هشتاد تا نود درصد از وقتشان عملاً خارج از اختیار آنهاست. از زمان خواب که اجبار فیزیولوژی است و از زمان کار که در اختیار قانون کار است و از زمان ترافیک که در اختیار هیجکس نیست بگیر و بیا تا برسی به زمانهای دیگر. میماند شاید شبی یکی دو ساعت.
این مثال را در حوزههای دیگر هم میتوان مطرح کرد و مطئنم که موارد مشابهی هم در ذهن شما وجود دارد.
خود من هم مدتها گرفتار همین مسئله بودهام و هنوز هم هستم. فلان دوست که مدیر یک سازمان بزرگ یا مسئول یک نهاد مهم است، تماس میگیرد که بیا با تو کار داریم. تمام شد! من که برای صرفه جویی در وقتم از تعداد دستشویی رفتن و غذا خوردن کم میکنم، هفت ساعت روزم به یک جلسه میگذرد که خبری هم در آن نیست و همه یکدیگر را نگاه میکنند و همین که وقت میگذرد خوشحالند!
مادرم همیشه به من میگوید محمدرضا کمتر رفت و آمد کن به خانه ما. همین تلفنی حرف میزنی خوب است. چهار تا کامنت جوانترها را جواب بده مردم خوشحال شوند شاید به کار کسی بیاید (خودشان هم اخیراً اسمارت فون خریدهاند و میخوانند!). من که از وقت خانوادهام زدهام و نشستهام کامنت جواب میدهم میبینم یکی ایمیل زده آقا ما فلان جا وام گرفتیم. خوردیم تموم شده. الان نمیخوایم پس بدیم. میشه ما رو راهنمایی کنید؟ چون شنیدیم کارتون مذاکره است! بعد هم همه جا پیغامهای جورواجور که زکات علم نشر آن است و تو خسیس شدهای! (ما هم جلوی مردم عذرخواهی میکنیم و خجالت میکشیم که صورت مسئله را بگوییم!).
بگذریم. همه از این ماجراها داریم. خلاصهاش میشود که قسمت عمدهای از وقت روزانه ما صرف سر و کله زدن با دیگرانی میشود که بخش قابل توجهی از آن اجتناب ناپذیر است (یا حداقل در کوتاه مدت قابل حذف نیست و در بلندمدت هم حتی اگر اینها را مدیریت کنی، چالشهای جدیدی برایت وجود خواهد داشت).
چند ماهی است که برای زندگی خودم به یک نتیجه جالب رسیدهآم و خیلی هم تاثیر خوبی داشته. من (در افق زمانی کوتاه مدت) به اینکه این چه وضعی است و چرا بخش عمدهای از زمان من در اختیار خودم نیست و به کارهایی که دوست ندارم صرف میشود فکر نمیکنم و اعتراض نمیکنم.
به آن ۵% یا ۱۰% یا ۱۵% از زمان که در اختیار خودم است و جبری روی آن وجود ندارد فکر میکنم و تلاش میکنم آن زمان را بهتر مدیریت کنم. چون به نظرم همه بزرگانی هم که ما میشناسیم بخش عمدهای از زمانشان در اختیار خودشان نبوده و به شیوههای مختلف هرز رفته است. تفاوت آن بزرگان با ما کوچکان در این است که از آن حداقل اختیاری که داشتهاند چه استفادهای کردهاند.
باشه. بیست و دو ساعت وقت تو اسیر جبر اجتماعی است. دو ساعت برای خودت داشتی و ده دقیقه آن را سرگرم واتس آپ و تلگرام بودی. نمیگویم چرا. فقط سوالم این است:
آیا میتوانی بیست گزینه مختلف برای صرف آن ده دقیقه فهرست کنی؟ و آیا به نظرت این گردش مجازی بهترین گزینه بوده؟ باور من بر این است که در اکثر موارد ما بهترین گزینه را انتخاب نمیکنیم. به عبارتی ما در مدیریت این اختیار حداقلی هم ناشایسته و ناتوانیم و بعد میگوییم که اگر به من به جای دو ساعت آزاد چهار ساعت آزاد یا چهل ساعت آزاد میدادند چهها که نمیکردم.
حسابداری داشتیم که همیشه میگفت: من میخواهم تمام سن بازنشستگی را مطالعه کنم. مدیرم به شوخی میگفت: آقای فلانی. شما شماره تلفن این تخلیه چاه و لوله بازکنی که روی در هست را هم تا حالا نخواندهای. آخر ده کلمه بخوان که من باور کنم علاقه ذاتی به خواندن داری!
این مسئله در مورد پول هم وجود دارد. در مورد رابطه هم هست. در مورد مطالعه هم هست. در مورد قدرت هم هست. در مورد نعمت هم هست.
اینکه میگویم باور شخصی است. هیچ استدلالی برای آن ندارم. اما من به آن ایمان دارم: کسانی که اختیار حداقلی خود را به شیوهای هوشمندانه و آگاهانه مدیریت میکنند، به تدریج حوزه اختیارشان گسترش مییابد و اثر جبر محیطی بر روی آنها کمتر و کمتر میشود.
پی نوشت: کمتر پیش آمده که من بخواهم به صورت رسمی دعا کنم. دعا هم شخصی است. هر کس دعا و دغدغه خودش را دارد. اما من را ببخشید که این بار، سنت همیشگی را میشکنم و در اینجا دعا مینویسم:
ای خدای بزرگ. صفات تو به اراده تو و توسط همه اجزای عالم هستی که خود آفریدهای و ما هم بخشی از آن هستیم در تمام عالم جاری میگردد. اجازه بده که قاهر بودن و جابر بودنت سهم ما نباشد. سخت است و دشوار و طاقت فرسا. اجازه بده که رحمان بودن و رحیم بودنت سهم ما باشد و اگر قرار است کسی خیر یا خوبی یا نعمتهای تو را تجربه کند، عاملاش ما باشیم. و در این زمینه هم، ما را در موقعیتی بیشتر از ظرفیتمان قرار نده تا آبرویمان پیش تو حفظ شود.
آمین.
آخرین دیدگاه