پیش نوشت صفر: این مطلب در ادامهی چهار مطلب قبلی (گام اول، گام دوم، گام سوم، گام چهارم) نوشته شده و در صورتی که فرصت نکردهاید چهار مطلب قبلی را بخوانید، پیشنهاد (و در واقع خواهش) من این است که ابتدا سری به آنها بزنید.
پیش نوشت ۱: گران ترین چوب لباسی دنیا
با یکی از دوستانم در مورد دستگاه تردمیل حرف میزدیم، گفت: ما تردمیل خریدیم و برای مدت کوتاهی از آن استفاده کردیم. اما به سرعت، شور و شوق آن از بین رفت و به یک چوب لباسی در کنار اتاقم تبدیل شده.
تردمیلهای چوب لباسی شده، قبلاً هم به چشمم آمده بودند. اما شاید چون کسی برایشان نامی نگذاشته بود، آنها را ندیده بودم. چیزهای زیادی هست که به چشم میآید اما دیده نمیشود. همچنانکه صداهای زیادی به گوش میرسد اما شنیده نمیشود.
طی این مدت، با هر یک از دوستانم صحبت میکردم که در خانهاش تردمیل داشت، در مورد چوب لباسی میپرسیدم و بسیاری از آنها، حرفم را تایید میکردند.
این داستان را فعلاً تا همینجا نگه داریم و به سراغ بحث اصلی برویم.
پیش نوشت دو: رویای بازنشستگی
دوستی دارم که هر وقت من را در حال مطالعه میبیند میگوید: محمدرضا. برنامه دارم که وقتی بازنشسته شدم، تقریباً تمام وقتم را به مطالعه بپردازم.
من هم همیشه به شوخی، واقعیتی جدی را به او یادآوری میکنم و میگویم:
اگر سری به بهشت زهرا بزنی و متوسط سن فوت شدگان تهران را ببینی، متوجه میشوی که احتمال اینکه بازنشستگی را ببینیم، چندان زیاد نیست. به نظرم اگر برنامهای داری همین روزها انجام بده!
او هم همیشه میگوید:
اگر قرار است تا این حد زود بمیرم، به نظرم گزینههای بهتری در مقایسه با کتابخوانی وجود دارد! (گزینهاش را هم میگوید. اما من خجالت میکشم بگویم. همان چیزی است که شما هم احتمالاً الان دارید به آن فکر میکنید).
آخرین جملهی من هم این است که:
اگر دانش دغدغهات نیست، لااقل به بهداشت توجه داشته باش!
این مکالمه، بارها بین ما انجام شده است.
پیش نوشت ۳: تمام آنچه در این مطلب میگویم، صرفاً یک تجربهی شخصی است. تجربهی یک مشاهدهگر. هیچ استدلالی برای آن ندارم. اما اگر کسی بود که به من میگفت: محمدرضا به تو اعتماد دارم و حاضرم یکی از صدها و هزاران حرف و نوشتهات را بدون استدلال علمی و پشتوانهی تحقیقات آکادمیک بپذیرم، از او خواهش میکردم که آن اعتماد را در اینجا سرمایه گذاری کند. چون نمونههایی که در تایید این حرفهایم دیدهام کم نیستند و به بخشی از باورهایم تبدیل شده است.
اصل بحث:
فرض کنید امروز میخواهیم برای سالهای آتی خود، برنامه ریزی و هدف گذاری کنیم. هیچ کس هم افکار ما و نوشتههای ما را نمیبیند. در خلوت خودمان هستیم و فکر میکنیم و مینویسیم.
بالای صفحه نوشتهایم: توصیف یک هفته از زندگی معمولی و روتین من در ده سال (یا بیست سال) بعد.
به فرض اینکه ذهن خود را آزاد بگذاریم و به موانع عملی دسترسی به این رویاها فکر نکنیم میتوان حدس زد که در برگهی بسیاری از ما، چیزهایی از این جنس ظاهر میشود:
آن روز شرکت خودم را دارم.
دیگر مثل الان، به این در و آن در نمیزنم. خانهی بزرگی در بهترین نقطهی شهر دارم. صبح بیدار میشوم. در باغ بزرگ خانهام پیاده روی میکنم. شاید هم روی تردمیل خانهام که روبروی پنجرهای رو به یک باغ بزرگ قرار داده شده، بدوم. بعد هم چای یا قهوه درست میکنم و مینشینم و آن را مینوشم و کمی مطالعه میکنم. بعد کم کم (حدود ۱۱ صبح) ماشین گرانقیمت خودم را برمیدارم و به دفتر کارم میروم و کمی با همکارانم در مورد پروژههای بزرگی که داریم صحبت میکنم.
عصرها، زودتر از کار بیرون میآیم و با کسی که دوستش دارم، عصرانهای میخورم یا قدم میزنم.
دوست دارم هر هفته، حداقل یک شب، به تئاتر یا کنسرت بروم. حتماً قبل از خواب، در اتاق مخصوصی که در خانهام برای کتاب و کتابخوانی درست کردهام، تنم را روی کاناپه رها میکنم و چند صفحهای کتاب میخوانم. به نظرم آخر هفتهها را هم، باید مهمانیهای بزرگ بگیرم و همهی دوستانم را دعوت کنم تا دور هم خوش باشیم.
مطمئنم که بسیاری از دوستانی که الان، این نوشته را میخوانند، حداقل یک بار در طول زندگی، این شکل از هدفگذاری را انجام دادهاند:
ترسیم چشم اندازی چشم نواز از آینده و نوشتن آن بر روی کاغذ
واعظان موفقیت میگویند اگر اهدافت را بنویسی، احتمال عملی شدن آنها بیشتر است. حتی اگر هر روز آنها را مرور کنی، احتمال اینکه کائنات هم – از روی مهر یا ترحم – با تو همراهی کند زیاد است. حتی میگویند راز بزرگ عالم هم، همین تصویرسازیهای ذهنی و نیندیشیدن به موانع احتمالی است.
نمیخواهم بگویم اینها درست نیست یا دروغ است. اما باور دارم که سادهسازیهای زیادی در این توضیحات انجام شده.
کسی که امروز، دیر از خواب بیدار شده و شتابزده از این سو به آن سو میدود و لقمهاش را در راه میخورد و دنبال آخرین اتوبوس یا تاکسی میدود تا به آن برسد و تمام راه در استرس دیر رسیدن به یک جلسه کلاس یا جلسهی کاری است، حتی اگر (به فرض محال) روزی رولزرویز فانتوم هم سوار شود، آن تصویر رویایی هالیوودی را تجربه نخواهد کرد: مرد یا زن اتوکشیدهای که روزنامه در دست دارد و در صندلی عقب ماشین، سر در کاغذ فرو برده و با آرامش و وقار و کاریزمای خاصی، اخبار را نگاه میکند.
بلکه احتمالاً با همان ماشین لوکس، پشت چراغ قرمز ایستاده. مدام بوق میزند تا شاید دل پلیس بسوزد و وضعیت چراغ را تغییر دهد. به زمین و زمان فحش میدهد و درست مانند سگی که در قفس افتاده، بال بال میزند.
کسی که امروز، وقتی از خواب بیدار میشود، نرمش یا پیاده روی نمیکند. کسی که برای رفتن به نانوایی کوچه بالایی هم به دنبال سوییچ ماشین میگردد، اگر روزی حیاط خانهاش باغی بزرگ باشد و اتاق خوابش هم به تردمیل مجهز باشد، نه در آن باغ قدم خواهد زد و نه بر روی آن تردمیل رو به باغ، خواهد دوید.
کسی که امروز، کتاب نمیخواند و فرصت خلوت خود را در شبکه های اجتماعی پرسه میزند، در بازنشستگی هم، کتاب نخواهد خواند. بلکه به دنبال شیوههای جدید خاله زنک بازی خواهد رفت.
دانشجویی که امروز دنبال جزوهی خلاصه درس است تا مجبور نشود کل کتاب درسی را بخواند، اوج مطالعهی سالهای بعدش هم، خواندن جملات کوتاه و نقل قول خواهد بود و در زمان پیری هم، به یک مغز چروکیدهی تعطیل با حرفها و تحلیلهای کوتاه و تکراری تبدیل میشود که فرزندان و نوهها، اگر هم به فرض پای حرفش بنشینند و به او لبخند بزنند یا از سر ترحم است و یا تحقیر.
جدای از تجربههای زیادی که – لااقل برای من – چنین فرضی را تایید میکند، میتوان استدلالی هم برای آن پیدا کرد.
سبک زندگی ما، بر اساس الگوهای ارزشی و مدل ذهنی ما شکل میگیرد. به عبارتی، معیارهای ذهنی به کندی و به سختی تغییر میکنند و آنچه در دنیای واقعی تغییر میکند، مصداقهای آن معیارهاست.
من اگر امروز برای سلامت خودم وقت نمیگذارم (حتی در حد نرمش ساده داخل خانه) میتوان نتیجه گرفت که در نظام ارزشی ذهن من، سلامت جایی ندارد و یا لااقل اولویت ندارد.
تصویر ذهنی باشگاه رفتن یک روز در میان و داشتن استخر بزرگ در پشت بام و یا باغ بزرگ اختصاصی برای پیاده روی، حتی اگر از لحاظ مالی قابل دستیابی باشد، از آنجا که با الگوی ارزشی ذهن من سازگار نبوده و نیست، جایگاهی در زندگیام نخواهد یافت.
کسی که امروز، خواندن چند صفحه کتاب را نمیتواند در برنامه روزانهاش قرار دهد و مدام از گرفتاریها حرف میزند، آن روزها هم از آمد و رفت فرزند و نوه و انجام یک پروژه کاری به عنوان کمک خرج بازنشستگی حرف خواهد زد.
کسی که امروز، نمیتواند موبایلش و چراغهای اتاقش را یک ساعت خاموش کند و یک آلبوم موسیقی را تمام و کمال و با روح و جان بشنود، در اوج رفاه و ثروت هم، کنسرت جزو برنامههای زندگیاش نخواهد شد و اگر هم بشود، گپهای قبل از کنسرت و اتفاقهای بعد از کنسرت است که در زندگیاش سهم خواهد یافت.
کسی که امروز، نمیتواند حوصله کند و یک نمایشنامه را از اول تا آخر بخواند، اگر روزی ثروتی داشته باشد که بتواند نمایشی اختصاصی را صرفاً برای خودش روی صحنهی سالن مرکزی تئاتر شهرشان ببرد، باز هم احتمالاً چنین کاری نخواهد کرد.
کسی که امروز، نمیتواند در پارک اطراف خانهاش قدم بزند و از دیدن درختان لذت ببرد، اگر سالها بعد در ونگن سوییس و در دامنه آلپ هم باشد، از آنجا دستاوردی جز چند سلفی نخواهد داشت.
کسی که این روزها، نمیتواند نیم ساعت در روز را خالی کند تا با شریک عاطفیاش، تلفنی یا حضوری حرف بزند و یا حتی، چت کند (بدون اینکه ۵۵ نفر دیگر هم همزمان مسیج بزنند و سه کار موازی هم انجام دهد) اگر سالها بعد در اوج رفاه و ثروت هم باشد، آن لذت قدم زدن روزانه با معشوقهاش را تجربه نخواهد کرد.
سطح زندگی ما به تدریج تغییر میکند اما سبک زندگی ما آنقدر که در ابتدا به نظر میرسد، تغییر نخواهد کرد. یا اگر بخواهم دقیقتر و قابل دفاعتر بگویم:
بر خلاف تصور عامهی مردم، تغییر سبک زندگی دشوارتر از تغییر سطح زندگی است.
ضمن اینکه تغییر سطح زندگی، زمان نسبتاً زیاد میخواهد و تغییر سبک زندگی، ارادهی زیاد.
مسئله اینجاست که اگر بپذیرم که سبک زندگی خود را بررسی کنم و تغییر دهم، سهم زیادی از بار زندگی بر دوش خودم خواهد افتاد و این برای بسیاری از ما شیرین نیست.
بهتر است برای سطح زندگی هدف گذاری کنم. این کار دو مزیت دارد: اول اینکه مربوط به زمانهای دور است و این خود به معنای نوعی به تعویق انداختن و اهمال کاری است. پس میتوانم فعلاً هدف بگذارم و هیچ کار خاص بزرگی نکنم.
دوم هم اینکه میتوانم بعداً خیلیها را مقصر اعلام کنم. مثل همان دوست من که در توجیه رشد نکردن و شکستهایش میگفت بیل گیتس هم اگر در ایران بود، دور میدان ولیعصر، سی دی میفروخت!
پی نوشت یک : دوستانی که اینجا توضیح میدهند که فشار زندگی زیاد است و هزار بدبختی داریم و این حرفها زیادی رویایی است و …، به نظرم بد نیست که بحث اختیار حداقلی را بخوانند.
پی نوشت دو: به فرض که بعضی دوستان، اصل بحث من را پذیرفته باشند که سبک زندگی و مدیریت و تغییر آن مهم است، حق دارند بگویند که: تا اینجا به عنوان یک حرف خوب یا شعار خوب، این را میپذیریم. اما با حرف نمیشود کاری کرد.
تعریف دقیقتر تو از سبک زندگی چیست؟ اگر میخواهیم آن را تغییر دهیم، چگونه باید این کار را کرد؟ آیا میشود تغییراتی را از الان شروع کنیم که تا همین عید (که تو از آن حرف میزنی) اثراتش را ببینیم؟
این بحث، موضوع گام ششم خواهد بود.
پی نوشت سه: چند وقت پیش، همین حرفها را به شکل خلاصه در اینستاگرام گذاشته بودم.
شاید حالا که این همه پرحرفی من را دیدید، بهتر درک کنید که چرا اینستاگرام را برای تنفس، تنگ دیدم و رها کردم و به اینجا آمدم.
پی نوشت ۴ – این چیزی که نقل میکنم، مستقیماً ربطی با بحثهای فوق ندارد. اما بعد از نوشتن این بحث، جملهای از آقای علیرضا داداشی دوست متممی خوبمان به یادم آمد:
اگزوپری که من میشناسم، اگر خلبان هم نمیشد، باز هم دنیا را از آسمان میدید.
آخرین دیدگاه