پیش نوشت یک: اگر چه هنوز در سطر نخست این مطلب هستم، اما یقین دارم که این نوشته طولانی و پراکنده خواهد بود. به همین علت، پیشاپیش عذرخواهی من را بپذیرید.
پیش نوشت دو: امیرمحمد قربانی از دوستان قدیمی متممی است و احتمالاً شما هم به واسطهی شناسنامهاش در متمم و وبلاگش به اسم در راه شناختن، او را میشناسید. من مطلبی با عنوان سهم آموزش و غریزه در یادگیری داشتم و در زیر آن، امیر کامنتی گذاشته بود که این مطلب را در پاسخ به آن یا با اتکاء به آن، یا به بهانهی آن مینویسم.
پیش نوشت سه (برای امیر): میدانم که بخشی از آنچه در ادامه مینویسم (و شاید همهی آنچه در ادامه مینویسم) الزاماً به حرفهای تو مربوط نباشد. اما این را هم میدانم که انتظار نداری مستقیماً چیزی در پاسخ نوشتهات بخوانی. چرا که موضوع آن خارج از آگاهی و اطلاع من است و من فضای دانشگاهیِ رشتهی پزشکی و شاخههای وابستهاش را، جز به واسطهی نظرات و خاطرات دوستانم – کسانی مثل تو – نمیشناسم.
بخشهایی از حرفهای امیر
راستش چیز دیگری میخواهم برایت بنویسم. وقتی دو کلمهی یادگیری و آموزش رو دیدم، داغ دلم تازه شد. میدانم این روزها خیلی سرت شلوغ هست. میدانم قبلا در این مورد نوشتهای. میدانم که نظرت را گفتهای. اما میخواهم اجازه بدهی منم درد دلی چند صد کلمهای با تو بکنم. میدانم حرفم را میفهمی و الان، بیش از هر موقعی، احتیاج به کسی دارم که حرفم را بفهمد.
نمیدانی چند بار نوشتهی «یک دلنوشتهی کاملا شخصی» را که برای اکبر نوشتهای خواندهام. و هر بار که جوابی را که برای محمدمهدی در زیر آن پست نوشتهای میخوانم، بدجور دلم میگیرد.
«در حد ناظر بیرونی، احساس میکنم ساختار آن به نسبت بسیاری از حوزههای دانشگاهی دیگر، قابل دفاعتر است و این را از روی خروجیها هم میشود حس کرد.»
این حرف را میخوانم و میدانم که این شکلی نیست. حداقل در آیندهای نزدیک، دیگر این شکلی نخواهد بود. من از آیندهی پزشکی خودمان میترسم. من از آیندهی این دانشگاه، من از وضعیت حال این دانشگاه میترسم.
محمدرضا وضعیت به سمتی رفته است که کسی که کتابهای خلاصه (و پر از غلط) را میخواند، فردی برجسته به شمار میرود. وضعیت به سمتی رفته است که کمتر دانشجویی به سراغ کتابهای اصلی میرود. وضعیت به سمتی رفته است که هریسون که از کتابهای اصلی ماست، فقط یک کتاب زیبا و شکیل در کتابخانهی فرد است برای پز دادن و یدک کشیدن نام پزشک، یا برای عکس گرفتن و گذاشتن در اینستاگرام.
دیگر دانشجوهای خیلی کمی را میبینم که پزشکی، آنها را به هیجان آورد. دیگر کمتر کسی را میبینم که اشتیاق داشته باشد. شاید به یاد مبحث آرزوی آموخته شده بیافتی. اما میتوانم به تو قول بدهم که در مورد همه این طور نیست. اشتیاق تعداد قابلتوجهی از دانشجویان، خرد خرد نابود میشود. آنها پزشکی را با تمام وجود دوست دارند و به آن عشق میورزند. اما در این سیکل معیوب، آرام آرام نابود میشوند.
سه چهار روز نیز نمیگذرد که یکی دیگر از دانشجویان خوب که سه سالی از من پایینتر است به سراغم آمد و گفت که دلم میخواهد چیزی بگویی که بتوانم اشتیاق داشته باشم. چیزی باشد که دلم را به آن خوش کنم. این سیستم مرا به اشتیاق نمیآورد. این سیستم نیازم را ارضا نمیکند. استادی که اشتیاق آموزش ندارد، همکلاسیهایی که بزرگترین دغدغهشان یک نمره از استاد گرفتن است، سیستمی که هدفش فقط “تولید” پزشک است و نه «تربیت» پزشک، او را ارضا نمیکند.
نه محمدرضا. در اینجا هم وضعیت خوب نیست. نمیخواهم سر تو را درد بیاورم و دلایلم را بگویم (اگر دوست داشتی بخوانی، بعضی موقعها از آن در وبلاگم مینویسم. یکی هم امشب نوشتم).
راستش حرف تو و انگیزههای شخصی خودم است که به من انرژی لازم را برای ادامهی راه میدهند:
«باور شخصی من این است که تلاش برای بهبود یک وضعیت بسیار خراب، مقدستر از تلاش برای بهبود یک وضعیت خوب یا قابل قبول است.»
امیدوارم بتوانم در میان این همه “اشتیاق نابود کن” ادامه بدهم و به دیگر دوستانم در این راه کمک کنم.
خودخواهی میبینم که از تو در این روزهای شلوغ، سوالی بپرسم. اما راستش اگر از تو نپرسم، حس میکنم که به خودم و دوستانم خیانت کردهام و تمام تلاشم را در این راه نکردهام. لطفا مرا ببخش که به خود اجازهی چنین کاری میدهم. میخواهم ازت خواهش کنم که وقتی کمی سرت خلوتتر بود، جوابی هر چند کوتاه، برایم بنویسی.
به نظر تو، نقطهی اهرمی در یک سیستم آموزشی، کجا میتواند باشد؟
حرفهای من
امیر جان.
حرفهای تو را در مورد فضای دانشکدههای پزشکی و در یک کلام فضای آموزشی حاکم بر کشورمان میفهمم.
این را هم، هر دو میدانیم که آنچه در وضعیت آموزش عمومی در کشورمان میبینیم، شکلی بزرگتر و نگرانکنندهتر از چیزی است که در حوزه آموزش عمومی در سطح جهان مشاهده و تجربه میشود.
به لطف ابزارهای ارتباطی امروز، در یک شب میتوانی اراده کنی و در چهار گوشهی کرهی زمین بر سر چهار کلاس مختلف بنشینی و نمونههایی از فضای آموزش جاری جهان را تجربه کنی.
حتی جاهایی که اوضاع کمی بهتر است و استاد و درس وضعیت مطلوبی دارند؛ دانشجوها کمابیش همانگونه هستند که تو توصیف میکنی. اگر چنین نبود، این همه مطلب و مقاله در مورد Millennials (فرزندان هزارهی جدید) منتشر نمیشد.
متفکران و تحلیلگران، چنان در مورد این نسل مینویسند که احساس میکنی گونهی جدیدی کشف شده که جز در اسکلتبندی و شکلظاهری، به گونهی قبلی شباهت ندارد.
***
توضیح اضافه: اگر وقت داشتی، کتاب Born Digital را پیدا کن و ورق بزن. اینکه چگونه مدیر مرکز اینترنت و جامعه در دانشگاه هاروارد و همکارش، میکوشند بفهمند که این نسل در خانه و دانشگاه چه میکند، واقعاً جالب است. جالبتر اینکه بارها تأکید میکنند که به نتیجه و درک قطعی نرسیدهاند و جالبترین اینکه، ما هنوز بودجههایی برای این نوع مراکز تحقیقاتی نداریم و البته چه خوب که نداریم که اگر داشتیم هم میشود خروجیشان را حدس زد.
***
گذار از جهان هرمی به جهان مسطح
امیر جان.
بیا کمی عقبتر بایستیم؛ منظورم ده سال یا صد سال نیست؛ شاید هزار سال خوب باشد. برای دیدن دنیا نقطهی خیلی خوبی است.
جهانِ کهن، جهان سلسله مراتب بوده است.
این سلسله مراتب گاه در حدِ کستها (Caste) بوده؛ به شکلی که مردم به این امید بودهاند که شاید پس از مرگ، طبقهی دیگری را تجربه کنند.
در جوامعی که کمی متمدنتر بودهاند، به شکل نجیبزادگی، شاهزادگی، اشرافزادگی، خاندان سلطنتی.
هنوز هم رگههای این نوع باورهای قدیمی را میتوانی در انتخاب کلمات و جملههای مردم – آگاهانه یا ناآگاهانه – ببینی (به اصطلاح خانوادهی اصیل فکر کن).
دوران بعد از انقلاب صنعتی هم، همان نگاه سلسله مراتبی ادامه پیدا کرد. چیزی که انعکاس آن را میتوانی در چارت سازمانی یا ساختار کارگاهها و کارخانهها، بهتر از هر جای دیگری ببینی.
سلسله مراتب، هزاران سال است که وجود داشته؛ اما روندی که میتوان در طول این قرنها مشاهده کرد، کوتاه شدن فاصلهی بین پلهها بوده است.
اصطلاح Mobility یا جابجایی بین طبقات اجتماعی هم به همین علت در سالها و دهههای اخیر مطرح شده است. اینکه هر کس میتواند (یا باید بتواند) از جایگاه و طبقهای که هست به جایگاه و طبقهی دیگری جابجا شود.
یک بار در یکی از تمرینهایم در متمم در مورد Mobility نوشته بودم و آن بحث را در اینجا تکرار نمیکنم.
دیوارهایی که به تدریج کوتاهتر میشوند
شاید یکی از مهمترین دستاوردهای تمدن انسان طی قرون اخیر، همین کوتاهتر شدن پلهها یا کوتاهتر شدن دیوارها بوده است.
پزشک شدن امروز، از هر زمان دیگری در تاریخ سادهتر است.
همچنان که دولتمرد شدن؛ همچنانکه دانشمند شدن؛ همچانکه ثروتمند شدن؛ همچنانکه متفکر شدن؛ همچنانکه تحلیلگر شدن؛ همچنانکه مشهور شدن؛ همچنانکه همه چیز.
شاید برای دانشجوی پزشکی که احساس میکند خیلی درس خوانده و چند سال برای کنکور وقت گذاشته و حتی هنوز هم ممکن است کارنامهی دانشگاهش را به عنوان یکی از سندهای برزگ موفقیت در زندگیاش حفظ کرده باشد؛ یا برای دانشجوی دانشگاههای مشهور مهندسی کشور که برخی از فارغالتحصیلانشان با غرور و تبختر، هنوز از رشته و محل تحصیل خود میگویند؛ این حرف من کمی سخت یا تلخ یا غیرقابل قبول باشد.
اما به خوبی میدانیم که مدتها در طول تاریخ، دیوار بلندی وجود داشت که بخش بسیار بزرگی از جامعه نمیتوانستند از آن عبور کنند و تحصیل و آکادمی برسند.
ما خوب میدانیم که وقتی دموکراسی در یونان مطرح شد، شعارش این بود که همهی افراد حق رای دارند. در اینجا افراد نه شامل زنها میشد و نه بردگان. جالب اینکه میگفتند سه طبقهی اجتماعی وجود دارد. اشرافزادگان و خاندانهای سطلنتی و رعیتها.
بردگان (که یک سوم مردم بودند) حتی جزو طبقات حساب نمیشدند. بگذریم از اینکه رعیت بودن هم حق چندانی به تو نمیداد و مثلاً نمیتوانستی جایی در مدرسهی بقراط داشته باشی.
وضعیت ایران خودمان را هم در زمان ساسانیان میدانیم و ماجرای بزرگمهر و آن بازرگان که میخواست حق تحصیل را برای فرزندش خریداری کند خواندهایم.
***
توضیح اضافه: بعضی از ما در داستان انوشیروان و کفشدوز به شکلی از اصطلاح کفشدوز استفاده میکنیم که انگار او جعبهای در کنار خیابان داشته و کفش واکس میزده است. اما بر طبق روایت فردوسی، مشخصاً او بازرگانی چنان ثروتمند بوده که میتوانسته خرج جنگ را با چندین شتر سیم و زر بدهد (بیتها را انتخاب کردهام و بعضی را حذف کردهام که کوتاهتر شود):
***
بعد از کمرنگ شدن این نگرش طبقاتی و قبل از شکلگیری دانشگاه به شکل مدرن آن هم میدانیم اوضاع چگونه بوده است.
شاگردی کردن مربوط به آن دوره بوده است. دانشجوی آن روز، باید صبح زمین را جارو میکشیده و محل نشستنش را تمیز میکرده و برای استاد، شاگردی میکرده است. هر روز کار میکرده تا شاید نکتهای بشنود و چیزی بیاموزد.
تازه ممکن بوده در هر لحظه از مسیر یادگیری، استاد تصمیم بگیرد که دیگر به او درس ندهد و او را از کلاس خود حذف کند. شاگردان آن دوران، باید هر روز و هر لحظه، شایستگی خود را برای ادامهی آموزش اثبات میکردهاند و تأیید استاد را دریافت میکردهاند.
دانشگاه مدرن و آموزش فرایندمحور
دانشگاه به شکل مدرن آن، ترکیبی از سلسله مراتب سنتی و فرایندهایی است که پس از انقلاب صنعتی یاد گرفتیم.
حتی اگر بگوییم عدهای به صورت بالفعل از تحصیل محرومند، به صورت بالقوه برای بخش اعظم جامعهها، چنین فرصتی وجود دارد. تازه اگر کنکور دادی و دانشگاه رفتی که تقریباً قطع این فرایند غیرممکن است. هر چقدر هم نفهمی و ندانی و نیاموزی، باز هم میتوانی افتان و لنگان تا کوی دوست (فارغالتحصیلی) بروی.
زمان، مهمترین چیزی است که آموزش دانشگاهی را کند میکند. فاصلهی ورود به دانشگاه و خروج از آن، بیش از آنکه بر اساس سطح دانش سنجیده شود، بر اساس فاصلهی زمانی قابل سنجش است.
کمتر شنیدهایم بگویند بیسواد رفت و حکیم بیرون آمد. نادان رفت و دانا آمد. نابینا رفت و بینا آمد. میگویند دوران کارشناسی را به جای چهار سال در سه سال گذراند. کل دوران تحصیل را به جای هفت سال، پنج ساله گذراند و توصیفها و تحسینهایی از این دست.
آموزش الکترونیک که این را هم برداشت و دورههای Self-paced آمدند: خودت با سرعت خودت پیش برو.
عصر مسطح یا پختستان جدید
توضیح: حتماً یادت هست که پختستان را از عنوان کتاب ادوین ابوت وام گرفتهام. اگر چه من پختستان را در مقابل حجمستان به کار نمیبرم. بلکه سرزمین مسطح جدید را در مقابل نظام سلسله مراتبی کهن، مد نظر دارم.
ویژگی خوب دوران جدید را میتوان در یک جمله خلاصه کرد: به علت کوتاهتر شدن و برداشته شدن دیوارها، هر کس، سادهتر از گذشته میتواند به هر جایگاهی که میخواهد برسد.
ویژگی بد دوران جدید را هم میتوان در یک جمله (همان جمله) خلاصه کرد: به علت کوتاهتر شدن و برداشته شدن دیوارها، هر کس، سادهتر از گذشته میتواند به هر جایگاهی که میخواهد برسد.
میدانم حرفم واضح است؛ اما دوست دارم آن را چند بار بنویسم و تکرار کنم:
- خوشحالکننده است که تقریباً هر کسی میتواند روی صندلی دانشجوی پزشکی بنشیند.
- نگرانکننده است که تقریباً هر کسی میتوان روی صندلی دانشجوی پزشکی بنشیند.
- خوشحالکننده است که تقریباً هر کسی میتواند معلم شود.
- نگرانکننده است که تقریباً هر کسی میتواند معلم شود.
- خوشحالکننده است که تقریباً هر کسی میتواند تا بالاترین مقام قدرتمندترین کشورهای جهان بالا برود.
- نگرانکننده است که تقریباً هر کسی میتواند تا بالاترین مقام قدرتمندترین کشورهای جهان بالا برود.
- خوشحالکننده است که هر کسی میتواند یک رسانه باشد.
- نگرانکننده است که هر کسی میتواند یک رسانه باشد.
- خوشحالکننده است که هر کسی حق رای دارد.
- نگرانکننده است که هر کسی حق رای دارد.
مطمئن هستم که در خلوت خودت میتوانی صدها جملهی دیگر در ادامهی این فهرست خوشحالیها و نگرانیها بنویسی.
دانشگاه، یکی از تصاویر کاریکاتوری این دوران جدید است.
استادهای امروز ما در دورانی رشد کرده و درس خواندهاند که هنوز، تهماندهای از نظام سلسلهمراتبی باقی بود.
آنها اکنون میخواهند در عصرِ مسطح به فرزندان پختستان، دانستهها و ندانستههای خود را بیاموزند.
آنها میخواهند نسل جدید، هنوز به سلسله مراتب که متعلق به دوران کهن است احترام بگذارد.
نسل جدید هم با چالشی عجیب مواجه است: تلخیها و سختیهای این پختستان را میفهمد. اما دیگر نمیتواند آن درختستانِ قدیمی و سلسله مراتبی و شاخههای پیچیدهاش را بپذیرد و به آن دوران بازگردد.
همان چیزی که در سیاست میشود در جهان دید: دموکراسی خوشحالمان نکرده. اما سلطنت هم دیگر، پاسخ انتظارات دوران جدید نیست.
در این پختستان باید چگونه زندگی کنیم؟
حجم زیادی از خوبیها و بدیهای این پختستان جدید، خارج از کنترل و اختیار من و توست.
خبرگزاریهای حرفهای و جاافتاده، باید بپذیرند که کانالِ بیا تو با هم بخندیم همزمان با آنها، خبر زلزله در کشور را منتشر میکند.
رسانههای حرفهای سیاسی باید بپذیرند که اکانت اینستاگرامِ خُل و چلها به انتصاب فلان شخص به فلان وزارتخانه اعتراض کند و در این زمینه تحلیل منتشر کند.
نهادهای رسمی پزشکی و بهداشتی و مدیریت بحران، باید بپذیرند که آقای فلان و خانم فلان با هم برای زلزلهزدگان پول جمع کنند و الان که مردم آنجا از سرما میلرزند، یکی هوس کرده چند سال بعد مدرسهی پرورش کودکان آنجا تاسیس کند و دیگری هم کانون فرهنگی هنری. چون خوب میدانند که پولی که امروز به نور و گرما تبدیل شود، میسوزد؛ اما آن ساختمانها را میتوان با یک پلاک زیبا تزیین کرد که آقای فلانی یا خانم فلانی این را برای مردم فلان شهر ساختهاند.
خوشبختانه یا متاسفانه همین دنیای مسطح، باعث شده که با هزینهی کم و نزدیک به صفر، در گوگل تفکر سیستمی سرچ کنی و بخوانی و با چهار کلمهی افق زمانی بلندمدت و حرفهایی از این دست، بر این خودخواهی و خوداندیشی، مهرِ اندیشمندی هم بزنی.
همین دنیای مسطح است که من هم در آن وبلاگ دارم و به نقد همان آقای فلان و خانم فلان میپردازم و احساس میکنم که تحلیل کردهام و حرفی زدهام.
زمانی باید سالها پول توجیبی جمع میکردی، بعد درس میخواندی، بعد دانشگاه میرفتی. بعد مثلاً کارمند یک کانال رسانهای میشدی
در دنیای مسطح، مسیر وارونه شده است.
ابتدا کانال داری. بعد دانشگاه میروی. بعد کمی درس میخوانی. بعد هنوز داری پولتوجیبی میگیری و در جستجوی یک موقعیت شغلی مناسب هستی.
فکر میکنم اگر بخواهیم قوانین این دنیای مسطح را بهتر بفهمیم، بهتر است آن را عصر زندگی شبکهای یا Networked Age بنامیم.
زندگی در عصر شبکهای
نمیدانم لازم است در این مورد بعداً جداگانه بنویسم یا نه.
اما میدانم که بسیاری از حرفهایی که تا کنون زدهام را میتوانی زیر همین عنوان طبقهبندی کنی.
مهم است که تصمیم بگیری به عنوان یک گره (Node) در این شبکه، با کدام گرههای دیگر مرتبط باشی.
اینکه چه کسانی همکلاسی تو یا همکار تو یا همشهری تو یا همطبقه تو یا همزبان تو هستند، دیگر به اندازهی گذشته مهم نیست.
مهم است که با کدام آنها حرف میزنی.
به کدامیک از آنها سلام میکنی. کدامیک از آنها را در اینستاگرام و تلگرام و توییتر فالو میکنی.
وبلاگ کدامشان را میخوانی.
به مناسبت تولد کدامشان پیام تبریک میفرستی و پیام کدامشان را باز میکنی.
دیوارهای دنیای قدیمی هنوز به صورت کامل حذف نشدهاند و خرابههایشان باقی مانده است. میتوانی گرفتار آن دیوارها بمانی. اما میتوانی شبکهی خودت را بسازی و پرورش دهی.
آنچه زمانی در فیلم ماتریس میگفتند، به نظرم تا حدی زیادی الان محقق شده است.
ما همه گرفتار ماتریس هستیم. اما مغز متفکری بیرون این ماتریس نیست. اتصالاتی که میسازی، تک تک یالهای این گراف، مشخص میکنند که چه مغزی بر تو حکومت خواهد کرد.
نمیدانم یادت هست یا نه.
زمانی ادعا و شعار برندهای مخابراتی مطرح (مثلاً نوکیا در زمان خودش) این بود که ما همه چیز را به همه چیز وصل میکنیم.
Connectedness شعار بسیار زیبایی بود: دنیای مسطحی که در آن هیچ کس از هیچ کس فاصلهای ندارد و همه به هم وصل هستند.
زاکربرگ که در زمان تاسیس فیس بوک، جوان و خوشبین و بلندپرواز بود اعلام کرد که مأموریت فیس بوک، A more connected and open world است.
اما اکنون که چالشهای جهان مسطح را دیده است، مأموریت متفاوتی را تعریف میکند (اینجا را ببین).
جملهی قبلی را از مأموریت خود حذف میکند:
To give people the power to share and make the world more open and connected
و به جای آن این جمله را مینویسد:
To give people the power to build community and bring the world closer together
اینجا دیگر بحث، کوچکتر شدن و محدودتر شدن است.
نزدیکتر شدن است.
شکل گرفتن جامعههای کوچک و به تعبیری که من یک سال قبل از این تغییر ماموریت فیس بوک نوشته بودم: تعیین قبیلههاست.
خیلی بیراهه رفتم امیر جان.
حرفم این است که حالا که دیوارها خراب شده و هر کسی کنار تو در کلاس دانشگاه نشسته و هر کسی ممکن است استادت باشد، این را به خودت یادآوری کن که دیگر نمیتوانی از وضع همکلاسیها و همدرسها و همکارها و همشهریهایت حرف بزنی. این اصطلاحها متعلق به دوران کهن است.
ما در حال گذار به به دنیای جدیدی هستیم.
برایم از شبکهای بگو که در اطراف خودت ساختهای و تارهای رابطهای که به عنوان خانه بر گرد خودت تنیدهای.
برایم از آنهایی بگو که تصمیم گرفتهای هر روز حرفهایشان را دنبال کنی.
از آنهایی بگو که با ایشان حرف میزنی؛
از آنهایی که اجازه دادهای کانال تلگرامشان مهمان موبایلت باشد؛
از آنهایی که تصمیم گرفتهای دیگر حق نداشته باشند پستهایشان روی تایملاین اینستاگرام تو ظاهر شود.
از آنهایی که در تلاشی کاری کنی که دیگر خودشان را دوست و نزدیک تو ندانند.
از آنهایی که میکوشی در فهرست اطرافیانشان قرار گیری یا در فهرست اطرافیانت قرار گیرند.
برایم، نقشه دنیای جدیدت را تعریف و ترسیم کن.
همکلاسیها و همرشتهها، صرفاً یک تصادف زودگذر جغرافیایی هستند؛ چیزی شبیه زلزله. نه بیشتر.
***
پی نوشت: به نظرم درک این نکته مهم است که در دوران تغییرات بزرگ اجتماعی، نهادهایی که قبلاً برای تحقق برخی اهداف تشکیل میشدهاند، به مانع تحقق همان اهداف تبدیل میشوند. اگر دانشجویی میگوید که من با انگیزهی آموختنِ دانش آمدم و دانشگاه انگیزهام را گرفته، به نظرم برای دانشگاه، وظیفهای فراتر از توان واقعی این نهاد قائل شده است.
در دنیای امروز، اگر کسی واقعاً مدعی است که عاشق علم و یادگیری است، باید دانشگاه را هم به عنوان یکی از موانعِ راه علمآموزی بپذیرد و از آن عبور کند. اما اگر انتظار داشته که دانشگاه مسیرِ آموختن را برای او هموارتر کند، فکر میکنم روزی که تصمیم به شرکت در کنکور گرفته، اشتباه کرده است.
[…] برای امیرمحمد قربانی: دربارهی زندگی در جهان مسطح (این … […]
محمدرضا؛
این پست، جزو پستها و نوشتههاییه که بارها خوندمش. شاید اگر کسی بهم بگه یک نوشته از محمدرضا رو پیشنهاد بده، همین رو بهش پیشنهاد میدم. از بس برام درونی شده و زندگی کردمش.
بعد هر بار خوندنش، به خودم اجازه ندادم درموردش اظهار نظر کنم. شاید دوباره، سهباره و چندباره خوندنم باعث بشه نظری که مینویسم پختهتر، منسجمتر و کاملتر بشه.
زمانی که این متن رو مینوشتی، سال اول و ترم اولی بود که وارد دانشگاه شده بودم. حالا حدودا ۶ سال گذشته و من یک سال دیگه تا گرفتن مدرک پزشکی عمومی فاصله دارم. به خودم اجازه ندادم بنویسم «6 سال تا فارغالتحصیلی». یادگیری چیزی نیست که صرفا با زمان و ساعت، قابل سنجش و تکمیل شدن باشه. از تو یاد گرفتم که روی استفاده از کلمات حساس باشم. کلمات، دنیای ما رو میسازن و کسی که کلمات غنیتر و سبک بیان و انتقال مفهوم متناسبتری داشته باشه، در مناسبات این روزها بهتر و بیشتر بر مسیر خودش باقی میمونه.
از تو ممنونم که با مهارت آنالوژی قویای که داری، یافتهها و تفکراتت رو در سایر حوزهها نشر و بسط میدی. تو بهترین مدلسازی رو داشتی و من کلماتت رو در این چند سال محیط بیمارستان و کلاس، لمس کردم.
اعتراف سختیه ولی راستش رو بخوای، پیش خودم شرمنده هستم. کم گذاشتم. میدونم کم گذاشتم. از جملهی افرادی هستم که مرکز کنترل درونیام اینقدر فعاله که شاید نقش عوامل محیطی رو خیلی وقتها نبینه و حذف کنه. من اینطوری راحتترم. بهتر میتونم مسؤلیت زندگیم رو بپذیرم و براش کاری انجام بدم.
هر دقیقهای که علیرغم فضای ناامید کننده بین دانشجوهای پزشکی درمورد تحصیل و یادگیری حاکمه درس بخونم و سختیهاش رو تحمل کنم و در مسیر حرفهایگری قدم بردارم، مدیون حرفهای تو و متمم هستم. اگر یک حساب سرانگشتی داشته باشم، نسبت به سال ۹۶، هم اوضاع مملکتی تیرهتر شده و هم ناامیدی بچههای پزشکی بیشتر. درهر صورت من هم انتخاب کردم این مسیر رو و کسی برام دعوتنامه نفرستاده بود که جان هر کسی دوست داری پاشو بیا شیفت بده و شب بیداری بکش و درس بخون. انتخاب کردم. تصمیم گرفتم. و امیدوارم انگیزهای که الان برای باقی موندن بر این مسیر دارم، برای من باقی بمونه و بیشتر بشه.
سالم و سلامت باشی.
دوستدار تو.
[…] بر این عرصه ها حاکم باشند. دوست دارم تعبیر زیبای “زندگی در جهان مسطح” را به کار […]
[…] کامل این نوشته (زندگی در جهان مسطح) خالی از لطف نیست و محمدرضا بسیار به من لطف داشت که آن […]
محمدرضای عزیز جان سلام
این اولین کامنت من در سایتی است که از اوایل سال ۹۴ جزو منابع فکری من برای اندیشه و یادگیری ( در کنار کتاب ها ، درسگفتار های استادان غیر دانشگاهی دیگر و… )خودم محسوبش می کنم.
راستش را بخواهی من از اینجا با متمم آشنا شدم و گرچه مدت نه چندان کمی است به امتیاز ۱۵۰ هم رسیدم اما در این مدت تصور می کردم و می کنم که احتمالا قسمتی از پایه اندیشه ها و ادبیات روزنوشته ها سایت متمم باشد در نتیجه تا زمانی که به بخش بیشتری از مطالب آنجا را نخواندم ( که خود آنها به شدت در بالابردن روحیه و پخته تر شدن فکر من مستقلا تاثیر گذار بوده و هست و…) در اینجا باید صرفا از خواننده بودن لذت ببرم و نه امتیاز کامنت گذاشتن. ولی خوب این کوتاهی و بی عرضگی خودم را دیدم می توانم اینگونه توجیح کنم که تقریبا با همان میزان امتیاز و فعالیت هم دوستانی در اینجا در حال گفت و گو با شما هستند و محمد رضا خودش قبلا در لحاظ قید ۱۵۰ امتیازی حداقل ها را لحاظ کرده و پس من حداقل ها را دارم.
اما اینکه چرا این اولین کامنت خودم را در اینجا گذاشتم به دو دلیل زیر :
۱) من هم به شدت دغدغه امیر محمد را در رشته دانشگاهی خودم ( حقوق) دارم و احساس می کنم این مسئله احتمالا کمی در اینجا وضع بدتر باشد و این چیزی بوده و هست که من را آزار داده و عملا باعث شده که علی رغم اینکه من با علاقه و اصرار خودم به علوم انسانی آمدم ( و خنده دار است که این حرف را بزنم ولی خوب باید بگم از آن دست دانش آموزانی نبودم که از سر ناچاری به علوم انسانی بیایند و تصمیم من بیشتر از سر علاقه به وکالت +آگاه نبودن به زیبایی های علم تجربی و… ) و حقوق را خواندم ولی عملا آن هدفی که از اموختن زوایای مختلف علوم انسانی و حقوق در دانشگاه داشتم به هیچ وجه برآورده نشد و گرچه باعث گاهی حسرت خوردن و تردید کردن به مسیری که آمده ام شده ولی خوشبختانه باعث شد خودم بیشترین حجم امکان پذیر برای مطالعه غیر درسی رادر هر مقطع زمانی داشته باشم ( در فرآیند همین مطالعه بود که روزی نیاز داشتم از دن کیشوت بدانم و اولین مطلب مفید را از این وبلاگ دوست داشتنی خواندم و بعد هم کلی اتفاق خوب )و در حال حاضر امیدوارم بتوانم خودم در آینده قدمی حتی خیلی کوچک برای حل این معضل بردارم. ( واقعا خیلی خیلی دوست دارم بتوانم از مجموع مطالب و مقالات شما که خیلی وقته می خونم برای فهم بهتر انسان و دنیای کهن و صد البته جدید بهره ببرم و شده حداقل در وبلاگ خودم از تغییر ها یا اصلاح های ضروی در پیکرده نظام حقوقی مطلب بنویسم و احیانا یکی از یاری های بزرگی که می توانم از شما بگیرم این است که فهم و برداشت خودم از مباحث پیشین علوم انسانی واجتماعی را با نگاه های نوین تر تفکر سیستمی و دینامیک سیستم ها و… را در اینجا تقویت یا اصلاح کنم و… )
۲٫ دومین دلیل هم این بود که این مقاله را به عنوان یک بحث مربوط دانشجویی مناسب تر دیدم.
محمدرضای عزیز واقعا همیشه خواندن مطالبت یا پاسخ خوبی برای من بوده و یا سوال خوبی به من هدیه داده ( به شدت همیشه از دیدن این جمله که می گویی برای این میخوانی که دنیا پیرامون را بهتر بشناسی و… بی اندازه لذت می برم و خودم را دارای حداقل یک معلم و راهنما در این مسیر می بینم )و من از متمم و اینجا به دوستان متممی رسیدم با خیلی از آنها دوستی ( حتی حضورا) پیدا کردم و با تشویق شما من هم مدتی است وبلاگ نویس شدم وبسیار امیدوارم بتوانم اگر لایق باشم و توان ذهنی اش را داشته باشم در رواج دادن توجه جامعه حقوقی نسل جدید به تحقیق مبتنی بر مطالعه علوم انسانی با روندهای جدید و با لحاظ مطالعات پیشین کمک کنم.
در نهایت این پر رویی و پر حرفی من که شاید مناسب کامنت من برای بار نخست نباشد را ببخش. و از همین کامنت اول اجازه می خواهم سوالهای خودم را در کامنت های بعدی اعلام کنم.
( این را نمی گفتم نمی شد اما : خیلی دوست داشتم بدانم که این امکان وجود داشت که کمی هم شما از من آشنایی داشته باشید.)
دوستدار شما
وحید
[…] . مطالعهی نوشتهی محمدرضا شعبانعلی را هم با عنوان زندگی در جهان مسطح را هم توصیه میکنم. نوشتهای که به شدت ما را در ساختن […]
سلام محمدرضا.
وقتات بخیر.
اول از همه بینهایت سپاسگزارم که وقت گذاشتی و این پست رو نوشتی. نمیدانی چقدر برایم ارزشمند بود. نیمه شب بود که روزنوشتههایت را چک میکردم و وقتی نام خودم را دیدم، تمام خستگی و خواب از سرم پرید و با وجود این که فردایش کشیک بودم و بهتر بود که میخوابیدم، خوابم نمیبرد و چند بار این نوشته را خواندم :))
راستی، ممنون بابت کتابی که معرفی کردی. سفارشاش دادم و تا چندین روز دیگر به دستم میرسد. اتفاقا چند وقت پیش میخواستم ازت بپرسم که کتابهایت را (منظورم کتابهای انگلیسی و غیر تکست بوک هست) از کجا تهیه میکنی. ولی بعد با خودم گفتم که شاید جواب آن را جایی نوشته باشی و بهتر است اول خودم بگردم و سوالی بیهوده نپرسم. اتفاقی جواب سوالم را در پروژهی پایانیِ درسِ تصمیمگیریات دیدم و فهمیدم که از کتابفروشی Kinokuniya در دبی، کتاب میخری. مشتاقانه منتظر هستم که برنامهام درست شود و به این کتابفروشی بروم.
امیدوارم توانسته باشم که منظورت رو خوب درک کرده باشم و نوشتهات را خوب فهمیده باشم. باید بیشتر و بهتر و دقیقتر به حرفهایی که برایم نوشتی فکر کنم. خیلی بیشتر.
باز هم ممنونم.
تا بهزودی.
امیر جان.
قبل از هر چیز، این رو بگم که خودم پروژهام رو یادم رفته بود و وقتی گفتی رفتم نگاه کردم دیدم درست میگی اونجا این بحث رو مطرح کردهام.
به نظرم یه فرصتی پیدا کردی، حتماً به اونجا سر بزن. من که قطعاً و بیتردید اونجا رو تیکهای از بهشت میدونم روی زمین.
دو تا خاطرهی جالب هم دارم ازشون.
احتمالاً میدونی که فروشگاه دُبی زیرمجموعه مستقیم دفترمرکزی توکیو نیست و زیر مجموعهی دفتر سنگاپور اونهاست (البته فروشگاه دُبی از فروشگاه سنگاپور بزرگتره). خیلی وقتها به علتهای مختلف با دفتر سنگاپور مکاتبه کردهام. اینقدر ازشون خرید کردهام که دفتر سنگاپور زیر ایمیلهاشون برام میزنن: Thanks for patronizing us.
تقریباً همهی کارمندهای اونجا رو میشناسم. هر وقت هم میرم اگر در کانتر باشم و کسی سوالی بپرسه در مورد کتابها – اگر حوزهاش مربوط باشه به حوزه علاقهی من – معمولاً قبل از اینکه اپراتور سرچ کنه و محل کتاب رو بگه، خودم مشتری رو راهنمایی میکنم.
یکی از کارمندهای قدیمی که چند ساله اونجا هست و با هم، دوستتر هستیم، یه بار به من گفت: همهی مردم ایران مثل شما عاشق کتاب هستند و اینقدر کتاب میخونن؟ چون ما اینجا از خیلی کشورها مشتری داریم، اما مثل شما کسی نداریم.
نمیدونم چرا. اما یه حس احمقانهی اذیت کردن اومد سراغم و خیلی جدی گفتم: نه. مردم ایران خیلی بیشتر میخونن. من واقعاً فقط در حد نیاز و اجبار میخونم.
بعدش کلی توی دلم میخندیدم که این اگر یه روز بیاد ایران چه تصویری از کشور (یا از من) در ذهنش نقش میبنده.
به هر حال، من وقتهایی هست که یک هفته سفر میرم اونجا و تمام هفته از صبح تا شب فقط در کینوکونیا هستم و هیچ جای دیگه نمیرم و قطعاً بهترین لحظات زندگیم هست. اگر چه معمولاً انقدر پول خرج میکنم که روزهای آخر، پولم به سیبزمینی مکدونالد هم نمیرسه. 😉
اما مستقل از اینها در مورد کتابی که توی متن گفتم.
حدسم اینه که سبک تو، خوندن از صفر تا صد هست. این رو از نوع فکر کردن و نوع نوشتنت میفهمم. بر خلاف بعضی دیگه از بچههام که احساس میکنم کتاب یا فیلم یا مطلب رو مثل ساندویچ گاز میزنن و یه تیکه به دندونشون اومد خوشحال میشن و میرن.
با این حال، حتی اگر پیوسته همهی کتاب رو خوندی، پارت سوم کتاب، جایی که نگاه شرقی و غربی رو مقایسه میکنه با دقت بیشتر بخون.
به قول خودش: Split Cosmos, Split Human برای الگوی غربی و Harmonic Web of Life برای الگوی شرقی.
فصل ۱۷ تا ۲۱ هم قطعاً میتونه خیلی آموزنده باشه.
یک پنجم حجم کتاب هم، Endnote هست که به نظرم ارزش داره به عنوان یک کتاب مستقل براش وقت بگذاری. سرنخهای زیادی توی Endnoteهای این کتاب هست.
مستقیم و دقیق ربط نداره.
اما حال خوبی که من بعد از خوندنِ جرمی لنت داشتم، خیلی نزدیک به سرمستیِ حاصل از خوندن The Evolving Self بود (چیک سنت میهالی). فکر نمیکنم تا حالا از نزدیک همدیگرو دیده باشن. اما مطمئن هستم که اگر با هم حرف بزنن خیلی حس خوبی رو تجربه میکنن.
و البته اختراع کتاب، انقدر معجزه آمیز هست که با خوندن دو کتاب از دو نویسندهی مختلف، بتونی گفتگوی اونها رو در ذهن خودت مشاهده و تجربه کنی.
از مشکلات کامنت گذاشتن لا به لای چهار تا کار دیگه اینه که آدم یادش میره چی رو کجا باید بگه.
من حواسم نبود که توی این مطلب Born Digital رو معرفی کردم و به جاش کلی تبلیغ Patterning Instinct رو کردم.
اما چون اون برام مهمه. پاکش نمیکنم و امیدوارم باعث شه اون رو هم بخونی.
حالا در مورد Born Digital هم توضیح بدم:
یه حرفی رو Clive Thompson توی کتاب Smarter than you think میزنه که خیلی مهم و کلیدی هست. میگه: تقریباً همهی کسانی که در مورد فواید و ضررهای تکنولوژی فکر میکنن و مینویسن سنشون معمولاً بالای ۲۰ -۲۵ و کمتر از ۵۰-۵۵ هست (جاهای مختلف سنهای متفاوتی میگه اما کلاً توی همین Range).
میگه افرادی که سنشون بالاتره عموماً زندگی آلوده به تکنولوژی رو یک تب موقت میبینن که بعد به سطح متعارف برمیگرده.
افرادی هم که سنشون پایینتره اصلاً Digital Native هستن و بومی فضای دیجیتال. اینها براشون زندگی در دنیای قبلی (هرمی به جای مسطح) اصلاً قابل تصور نیست که حالا بخوان بگن اون زندگی بهتره یا این زندگی.
اینجا هم پالفری و گاسر تقریباً این پیشفرض رو دارن. یعنی در تمام کتاب، به جای قضاوت در مورد سبک زندگی جدید، دارن تلاش میکنن به آدمهایی که هنوز نتونستن این فضا رو کامل درک کنن برای درک دنیای جدید کمک کنن.
برای خود من خیلی مفید بوده و دوست داشتنی. مثلاً در فصلی که به Identity میپردازه و بحث هویت رو مطرح میکنه، تا حد خوبی موفق شد من رو قانع کنه که وقتی هر روز یکی از دوستانم رو با عکس بستنی اون روزش در استوری اینستاگرام میبینم حرص نخورم و این رو به عنوان بخشی از فرایند هویت سازی جدید بپذیرم و درک کنم.
و البته بهترین فصل کتاب شاید فصلی باشه که به Privacy اشاره میکنه و تفاوتی که در نگاه نسل قبلی (امثال من) با نسل جدید (Digital Natives) در مورد مفهوم حریم شخصی وجود داره. چون نسل قدیمیتر همیشه فکر میکنه نسل جدید دیگه حریم شخصی برای خودش قائل نیست و داره عریان زندگی میکنه و از این نظر شاید خیلیها حس خوبی نداشته باشن یا رفتار نسل جدید رو ناپخته و نامتعادل بدونن.
خوب.
حالا امشب به هر حال برای هر دو تا کتابی که اسم برده بودم تبلیغ کردم. خیالم راحت شد. 😉
سلام محمدرضا.
شب بخیر.
حدست در مورد سبک خوندن من درسته. کتاب رو از اول تا آخر میخونم مگه این که تصمیم بگیرم خوندن اون کتاب رو به کمی بعد موکول کنم (چون که در شروع خوندن، حس کردم یه سری پیشنیاز میخواد خوندنش). ممنونم که گفتی کجاهای کتاب رو با دقت بیشتری بخونم.
چه ماجرایی داشتی با اون کارمند. خوندن عبارتِ «فقط در حد نیاز و اجبار» باعث شد تو خواب و بیداری بلند بلند بخندم :)))
من همینجا هم اتفاق مشابه سیبزمینی مکدونالد برام افتاده. اون روزایی که میرم کتابهای تخصصی خودمون رو میخرم :)))
محمدرضا کتابی رو که اشتباهی معرفی کردی سرچ کردم. دیدم یه تریلر ازش توی یوتیوب هست. جرمی لنت صحبت میکرد در مورد کتابش. واقعا خوشحالم که این کتاب معرفی شد. حتما میخونمش؛ چون شروع کردم در مورد معنی خوندن. به نظر میرسه که این کتاب، کتاب ارزشمندی هست در این زمینه. ممنون که در موردش برام نوشتی.
کتاب Digital Born هم هفتهی اول دی ماه میرسه دستم. تا اون موقع چند کتاب نصفهای رو که دارم تموم میکنم و این کتاب رو شروع میکنم.
وقتی هر دو کتاب رو خوندم، برات مینویسم. باز هم ممنونم.
تا بهزودی.
سلام
توی عنوان اسم امیر محمد رو دیدم، سریع پست رو باز کردم…. در هر حال هر دومون مسیری رو طی میکنیم که مشابهتهای قابل توجهی داره.
اما محمدرضا وقتی این حرفها رو میخوندم، حقیقتاً حس کردم این حرفهه رو برای من نوشتی.
تو این روزهایی که جز دو سه نفر از نزدیکانم، بیشترین و منظمترین حرفزدنها رو با شاگردهام سر کلاس، یا با باریستای کافیشاپی که معمولاً میرم دارم، روزهایی که جواب “متین…. کم میبینمت” فقط یه لبخند و “ای بابا” گفتنهای مسخرهم شده، چقدر این حرفهات برام الهامبخش بود.
تو صحبتهایی که برای اکبر نوشتهبودی گفتهبودی “بهترین راه برای بهبود اوضاع، این است که به دیگران نشان بدهیم سبک بهتری هم میتواند وجود داشتهباشد”
نمیدونم خبر کارگاهی که برگزار کردم رو توی محفل خوندی یا نه. تو روزهایی که هر کی از یکی از اقوامش قهر میکنه توی دانشگاه کانون و انجمن میزنه و اولین کاری که میکنه برگزاری کارگاه روش تحقیقه و مثلاً میان از من مشورت میگیرن و به هیچیش هم عمل نمیکنن (ببین قحط الرجال شده: هیئت علمی از دانشجو مشورت میگیره) گفتم بذار نشون بدم که میشه اصول روش علمی و پژوهش رو بهتر هم یاد داد؛ و اونقدر حرص دادن و ویرانه دیدم که وقتی پیام میدادن “تو بهمنماه هم اگه میشه برگزار کنید” میخواستم فحششون بدم.
محمدرضا دردم میاد وقتی میرم کتابخونهی دانشگاه و کتابی جز کتب تألیفیِ اساتید (که “ازش سوال میاد”) رو بر میدارم، جِرِق صدا میده. دردم میاد وقتی هیچ وقت نگران نیستم فلان کتاب انگلیسی کتابخونه نباشه. به قول دوستم “از اون کتاب سه جلد هست؛ جز من و تو هم که کسی نمیخونه اونو. پس همیشه هست نگران نباش”
و این کتاب از مراجع مهم پزشکی توی دنیاست.
خیل درد داره دیدن خرابستانی که اسمش شده دانشگاه… ظاهراً توی هر نهاد و فرایندی، عادت داریم که رشدش رو به کندی، و زوالش رو به سریعترین شکل طی کنیم.
دیوانهای مثل متین خوشحاله که تو مسیر انجام پایاننامهش، میتونه به بعضی سوالهایی که معلمش، توی جواب به کامنتش مطرح کرده، پاسخ بده (و اون صفحه رو بوکمارک کرده که بعداً برگرده و جوابشو بنویسه) و جمعی دیگه هم خوشحالن که استاد به کسانی که تو کلاس غیبت نداشتن (بخونید موقع حضور و غیاب وجود داشتن) قراره نیم نمره اضافه کنه.
کاش همون طور که زوال این فرایندا رو میبینیم، رشد جایگزینهاشون رو هم شاهد باشیم و طولانیمدت تو این حالت گذار نمونیم….
متین. شرایط تو رو تا حدی میفهمم. نگاهت رو هم تا حدی میتونم تصور کنم. به هر حال، همهی ما کم یا بیش، نگاه مشابهی به دنیای اطرافمون – حداقل در زمینهی آموزش و یادگیری و رشد فردی – داریم.
من هم اگر بخوام معیارم رو تجربهی رسمی در فضای فیزیکی بذارم، باید بگم که مواجههام با نسل امروز دانشجوها و دانشگاهیان، اونقدری که انتظار داشتم امیدبخش و خوشحالکننده نبوده.
البته نباید ناشُکر باشم. همینکه دوستان زیادی اینجا و متمم دارم و میتونم باهاشون حرف بزنم و حرفهاشون رو بشنوم، نعمت بزرگیه که میدونم به سادگی ممکن بود اون رو نداشته باشم یا هر لحظه ممکنه از داشتنش محروم بشم.
بگذریم.
آره خبر کارگاهت رو خوندم.
کانالش رو هم چند بار نگاه کردم توی این چند وقت.
واقعاً مطرح کردن مباحثی مثل نگاه علمی، حل مسئله، انواع مطالعه، کار با دیتابیسها و موتورهای جستجو و پروپوزال نویسی که شماها بهش توجه کردید ارزشمنده.
و البته خیلی خوشحالم که ۴۵ نفر ثبت نام کردن و کارگاه پر شد. انتظار نداشتم اصلاً. خیلی خوشحال شدم.
یکی از مهمترین دستاورد انسان در طی هزارههای اخیر، روش علمی هست و در عین حال میدونیم که روش علمی چقدر غریب و مهجور باقی مونده. خصوصاً در جوامع کمتر توسعه یافته مثل ما و به نظرم هر کدوم در هر حدی میتونیم به ترویج این روش کمک کنیم، باید این کار رو انجام بدیم و چه جایی بهتر از دانشگاه و چه کسانی بهتر از دانشجوهایی که حاضرن چهار روز برای چنین بحثی وقت بذارن.
به هر حال، متین، من به این نتیجه رسیدهام که در دورههای گذار (اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، علمی) عملاً ابهام محیطی بسیار زیاده و اگر انتظار داشته باشیم نتیجههای مستقیم تلاشها و فعالیتها و انتخابهامون رو ببینیم، ممکنه خیلی سریع انرژیمون رو از دست بدیم و سرخورده بشیم.
یه جورایی ناگزیر هستیم که در تاریکی شمشیر بزنیم.
بدون اینکه نتیجه کارهامون رو ببینیم، کارها و فعالیتهایی رو که فکر میکنیم درستتر هستن، یا احتمال درست بودنشون – با توجه به خواستهها و ارزشها و الگوهای فکری ما – بیشتره انجام بدیم و مستقل از اینکه نتیجه چقدر امیدوارکننده یا ناامیدکننده است، قدم بعدی رو برداریم تا به تدریج، شاید، وارد فضای بهتری بشیم.
امیدوارم کارگاه بعدی هم به زودی برگزار بشه.
سلام به استاد عزیز و سایر دوستان هم قبیله ام.
در این دنیای مسطح سوالات جدید و چالش های جدیدی هم به وجود آمده. سال ۱۳۸۶ من کار اسمبل کامپیوتر میکردم اونموقع یک سوال جدی داشتم و اینکه چطور میتونم اسمبل کردن کامپیوتر رو خوب و حرفه ای یاد بگیرم ؟ بعد فهمیدم که باید کتاب A+ رو بخونم و …..
سوالی که سال ۹۶ دارم به مراتب جدی تر و پیچیده تره . اینکه واقعا چه چیزی باید یاد بگیرم ! یعنی یک قدم به عقب رفتم. با دنیایی از ویدیو و کتاب آنلاین و رایگان سوال مشکل اینه که در این دنیای علم چه چیزی یاد بگیرم که اولا:
۱٫ در راستای شغل و حرفه ام باشد
۲٫ در بلند مدت ارزشش بیشتر شود
۳٫به تخصصم اضافه شود
۴٫و …..
میدونم که نمیشه همه ی اینها رو با هم داشت ولی همین که “هر کسی میتواند هرچیزی یاد بگیرد” باعث سردرگرمی و گم کردن راه میشه و سوال اصلی اینه که چی یاد بگیریم نه اینکه چطور یاد بگیریم .
میبخش دغدغه شخصی خودم رو اینجا گفتم ولی شاید بقیه هم این احساس رو مثل من داشته باشند .
در شش سال تدریس خود در موسسات و دانشگاه ها
خیلی تلاش کردم
و خیلی جنگیدم
تا گرفتار این روالی که همه دانشگاه رو بر می داره نشم
و کیفیت پایین نیاد
خط قرمز ها سر جاش بمونه
اما
اوایل که حوصله و صبرم بیشتر بود سر مواضع خودم می موندم و پافشاری می کردم
الان دیگه اصلا نمیتونم در مقابل دانشجو و توقعات حاکم مقاومت کنم
اعصابش هم نیست
این سیکل معیوب رو بینید لطفا: دانشجو رو نمره نمیدی چون حداقل توقعات تو رو هم برآورده نکرده، میره پیش مدیر گروه و آموزش دانشکده و داد و فریاد راه میندازه! باز باید کلی بحث کنی با اونا که بابا تقصیر دانشجو بوده!
به قول امیر تقوی در فایل رادیو مذاکره، حالا من با اندکی تغییر این طوری می گم که اگه دانشجو بزنه تو گوش من استاد، عمرا نمیتونم کاری کنم(که پارسال همین اتفاق افتاد و جالبه که حراست طرف دانشجو رو گرفت!!! چون نمی خواست یک نفر شهریه از دست بره!!!)
خلاصه اینکه همه دنبال درس با استادی هستن که خوب نمره بده و راه بیاد و الی آخر(که نهایتا پشت سرت می گن گلابی!!!)
موندم
که سر عقایدم بایستم و مقاومت کنم و نمره ندم و دنبال کیفیت در بلندمدت باشم!
یا درگیر این سیستم بیمار شم و برم تو کار نمره مفت دادن و مدرک پاشیدن به پای این و اون