مدتهاست نوشتههای جناب آقای مهرداد خدیر را دنبال میکنم. به گمانم میتوانم ادعا کنم که در چهار سال اخیر، حداقل در سایت عصر ایران، مطلبی از ایشان نبوده که نخوانده باشم. سالها پیش، یک بار هم این فرصت پیش آمد که به شکل حضوری در دفتر عصر ایران ایشان را ملاقات کنم (در گزارش هفتگی شماره دو اشارهای مثبت و کوتاه به آن دیدار داشتهام).
به قضاوت من، در جایگاه یک خواننده، مقالههای روایی ایشان، موفقترین نوشتههایشان هستند. اما در نوشتههای تحلیلیشان، «نوسان کیفیت» کاملاً مشهود است.
از سوی دیگر، مدتهاست در پی فرصتی هستم تا دربارهٔ ویژگیهای یک مقالهٔ «تحلیلی-انتقادی» مطلبی بنویسم. اما مثال و نمونهای مناسب، که قابل بحث و بررسی باشد، پیدا نمیکردم.
اخیراً آقای مهرداد خدیر، مطلبی در نقد سخنان دکتر محمد بقایی (ماکان) نوشتند. دکتر بقایی بر این باورند که عبارت «روشنفکر دینی» تعبیری نادرست و نامتجانس است و آقای مهرداد خدیر مطلبی در نقد ایشان نوشتند تا ثابت کنند این تعبیر درست و معنادار است.
حداقل در این لحظه، مقالهٔ دیگری در ذهن ندارم که در حد این نوشتهٔ آقای مهرداد خدیر، «ضعیف»، «بیپایه»، «غیرمستند»، «بر پایهٔ ناآگاهی» و در یک کلام، دارای «ضعفهای بنیادین ساختاری و محتوایی» باشد.
البته حرفم این نیست که آقای خدیر، بدترین مقالهٔ انتقادی فارسی را نوشتهاند. حرفم این است که «من» نمونهٔ بدتری سراغ ندارم. به گمانم، حتی یک نویسندهٔ چیرهدست هم به سادگی نمیتواند این حجم از اشتباهات را در یک متن کوتاه ۱۳۰۰ کلمهای – ولو صرفاً به قصد آموزش تفکر نقادانه – بگنجاند.
در روزهای آینده قصد دارم با استفاده از مقالهٔ ایشان، برایتان شرح دهم که انواع ایرادهایی که میتواند در یک مقالهٔ تحلیلی-انتقادی وجود داشته باشد چیست.
اما تا آن زمان، مقالهٔ آقای خدیر را در اینجا قرار میدهم.
اصل مقالهٔ ایشان را میتوانید در سایت عصر ایران بخوانید. صحبتهای دکتر محمد بقایی هم در ایلنا آمده است.
عصر ایران؛ مهرداد خدیر – ارادت و آشنایی ۲۰ سالۀ نویسندۀ این سطور با دکتر محمد بقایی (ماکان) اقبالشناس یگانۀ دوران ما مانع آن نیست مدعای ایشان دربارۀ غیرقابل جمع بودن روشنفکری و دین را نقد کنم.
این تعبیر که «روشنفکری دینی متناقض است» البته تازه نیست و بارها گفته و نوشته شده و حاملان مهمترین جریان فکری بعد از انقلاب هم به آن پاسخ دادهاند اما این که جناب بقایی ماکان به قصد انکار تعلق محمد اقبال لاهوری به روشنفکری دینی دوباره آن را تکرار کند مایۀ شگفتی است.
«اگر بخواهیم به چیزی به نام روشنفکری دینی قائل باشیم یعنی قصدمان این است که دو عنصر نامتجانس را به اجبار و با اصرار به هم مرتبط کنیم و درهم بیامیزیم که چنین چیزی غیرممکن است. چون روشنفکری یعنی آنچه که مبتنی بر تفکر و اندیشههای برآمده از ذهن انسان است. دین هم به روشنی یعنی احکام الهی که در آن دخل و تصرف جایز نیست. این دو مورد مثل آب و روغن باهم آمیخته نمیشوند و بنابراین ترکیب نامتجانسی هستند و کسانی که این عنوان را به کار میبرند به نظر میرسد نه معنای درست دین را میشناسند و نه مفهوم واقعی تفکرات و اندیشههای انسانی را.»
این گزاره البته به سبب ناکامیهای متعدد این سالها مدافعان و حامیانی دارد اما به ظاهر متناقض بودن مانع جمع شدن نیست. کما این که به قاعده هنگام تابش آفتاب نیابد باران ببارد اما دیدهایم میبارد!
با این نگاه گزارۀ «آب، یخ میزند» هم نادرست است چون ذات آب، روانی و میعان است نه جمود اما دیگر کسی بر سر یخ زدن و انجماد آب شک ندارد.
بله، روانشناسی اسلامی نادرست است. چون روانشناسی از «اعتماد به نفس» میگوید و دین از«اتکال به خدا» و درستتر آن است که گفته شود روان شناسی مسلمانان. یا اقتصاد اسلامی چون ذات اقتصاد سودجویی است. یا ادبیات اسلامی. چون کلمۀ محوری ادبیات، عشق است. واژهای که حتی یک بار در قرآن نیامده و باید گفت اقتصاد مسلمانان یا ادبیات مسلمانان.
نسبت روشنفکری و دین اما چنین نیست. چون به تعبیر دکتر سروش، اینجا صحبت از «اتصاف» است نه «انقلاب ماهیت».
فرض دکتر بقایی و منتقدان دیگر بر تناقض این دوست ولی روزگاری جمهوری و اسلام هم متناقض شمرده می شدند و به همین خاطر روحانیون با ایدۀ رضاشاه برای برپایی جمهوری مخالفت کردند. شاپور بختیار هم میگفت جمهوری، اسلامی نمیشود و اسلام، جمهوری نمی شود.
اگر یک قرائت از دین بود بله. اما وقتی یک قرائت نیست امور به ظاهر متناقض کنار هم قرار میگیرند.
مشکل دیگر استدلال آقای ماکان استفاده از تمثیل «آب و روغن» است. خوب، اگر بنا بر مثال باشد چرا آب و روغن؟ چرا تشبیه نکنیم به شیر و شکر؟ بله، بر اثر آمیختن شکر به شیر، آن شیر به شکر تبدیل نمیشود ولی «شکرین» میشود یا نه؟ قرار نیست تغییر ماهیت بدهد که بگویند نمیشود؟
مشرب ایرانیان اساساً پس از پذیرش اسلام همین جمع متناقضها بوده تا جایی که پتروشنفسکی میگوید شراب در ایران با وجود منع اسلام باز برنیفتاد و شاهان صفوی هم مینوشیدند. دست کم شاخصترین آنان. شاید بگویید ریا میکردهاند ولی نمونههای تناقض کم نیست. زندگی ایرانی بر تناقض استوار است.
مثلث، هشت ضلعی نمیشود چون ذات آن سه ضلعی است ولی بنیان روشنفکری مگر بر عقل نیست؟ خوب، شخص دین را با عقل می کاود. چه اشکالی دارد؟
روشنفکری دینی خوب است یا بد و آقای ماکان دوست دارد یا نه یک بحث است اما این که «نمیشود :بحثی است دیگر. اتفاقاً نمایندگان بسیار سرشناسی هم دارد و «شده است». بگویید دوست ندارم یا بگویید مردم را گمراه میکنید اما نگویید نمی شود چون هست و چون روشنفکری یک جلوه ندارد.
در قورمهسبزی نباید بادمجان انداخت ولی گیلانیها میاندازند و خیلی هم خوشمزه میشود. البته بادمجان رشت هم گوشتیتر و خوشمزهتر است. ممکن است کسی بگوید من دوست ندارم. اما نمیتواند بگوید نمیشود. چون داریم میبینیم که میشود!
اگر به استناد آب و روغن بگوییم نمیشود با تمثیل شیر وشکر هم می توانیم بگوییم میشود!
پدیده های متناقض فراوان است و جهان ما جهان تناقضهاست و این تصور که هر که یک بُعد داشته باشد خطاست. قاعدتاً یک فوتبالیست نباید فعال سیاسی باشد اما مشهورترین فوتبالیستهای ما گرایش سیاسی داشتند. شاخصترین آنها هم پرویز قلیچخانی.
مرجعیت تقلید هم با حکومت متناقض بود اما امام خمینی هم مرجع بود هم حکومت تشکیل داد.
حتی در قرن سه یا چهار مدتی نماز را به فارسی میخواندند. خود کلمۀ «نماز» یا واژۀ «خدا» به جای «الله» ابداع ایرانیان است و کم نیستند کسانی که ترجمۀ «الله» به «خدا» را درست نمیدانند چون الله اسم خاص است و پیامبر همۀ خدایان غیر الله را نفی کرد و تنها تعبیر «الرحمن» را که در سورۀ مریم به جای رب بسیار به کار رفته در کنارالله به رسمیت شناخت.
اگر بخواهیم دنبال تناقضها بگردیم و تنها یک روایت را بپذیریم داستان طولانی میشود.
جدای اینها اما با نگاه واقع بینانه و رئال یک لحظه تصور کنید اگر روشنفکری دینی نبود کدام قرائتها دست بالا داشتند و هیچ اندیشیدهایم چرا داعش و طالبان در ایران زمینهای ندارند؟
زن سنتی به تعبیر شریعتی، مطبخی بود و زن مدرن باز در بیان او عروسکی. روشنفکری دینی با ابداع «مانتو» که اول بار یک دانشجوی دختر مدرسه عالی دختران فرح (دانشگاه الزهرای کنونی) به نام محبوبۀ متحدین و تحت تأثیر اندیشههای شریعتی پوشید موضوع را حل کرد تا بین چادر و بی حجابی راهی بیابد.
کار روشنفکری دینی همین تلفیقها بوده است. بله، خیلیها میگویند شریعتی و بازرگان فریبمان دادند و سخنان دیگر که با تشدید بحرانهای معیشتی و ناکارآمدیها خصوصاً با روی کار آمدن تازه کارها بیشتر هم میشنویم.
سینمای اسلامی نداریم چون ذات سینما کاری با این دین و آن دین ندارد و از جنس دیگر است اما سینمای مسلمانی داریم. کاری که مجید مجیدی انجام میدهد.
اما چرا روشنفکری دینی نداشته باشیم؟ مگر قرار است روشنفکری با انکار خداوند و ادیان شناخته شود؟
هیچ به این اندیشیدهایم که اگر روشنفکری دینی نبود خیلی از سخنان مشمول ارتداد شناخته میشد؟ روشنفکری دینی اما این مجال را میدهد هم قرائت سنتی را تکرار نکنی و هم متهم نشوی.
این گفتار در دفاع از روشنفکری دینی نیست. در متناقض ندانستن این ترکیب است. چطور کسی از عنوان حزب مشهور آلمان (دموکرات مسیحی) تعجب نمیکند؟ چون میشود هم مسیحی بود هم دموکرات.
آقای بقایی میتواند بگوید من روشنفکر سکولارم و هیچ اعتقادی به روشنفکری دینی ندارم اما این حرف جسارتی میخواهد که با روحیۀ محافظهکار ایشان سازگار نیست از این رو به روشنفکری دینی میتازند و میگویند متناقض است و اگر مورد سؤال قرار گیرند میتوانند بگویند از خلوص دین دفاع کردم.
یگانه چراغ در افغانستان تاریک امروز و گرفتار تحجر سیاه طالبان را چه کسی روشن نگاه داشته است؟ جز احمد شاه مسعود که یکی از مصادیق روشنفکری دینی است.
سنت حکومتداری به شیوهای دیگر را دهۀ ۷۰ کدام جریان به راه انداخت؟
به تعداد آرای روشنفکران سکولار در انتخابات خبرگان قانون اساسی در مرداد ۵۸ نگاه کنید. وزنی نداشتند. تمام این بحثها و چالشها را روشنفکران دینی به راه انداختهاند. اگر متناقض است و نشدنی پس چرا این همه زایش دارد؟! سروش و آقاجری و مجتهد شبستری و آرش نراقی بیشتر موج راه انداختهاند یا روشنفکران سکولار؟ ممکن است بگوببد خود اینها هم از آرای قبلی عبور یا عدول کرده اند. باشد. ولی وجود داشته که حالا گذشتهاند.
همانطور که آب را با روانی و میعانی آن میشناسیم اما یخ میزند، روشنفکری هم میتواند دینی باشد یا نباشد. آقای بهاءالدین خرمشاهی هم این تعبیر را دوست ندارد و روشنفکر دیندار را ترجیح میدهد اما نمیگوید متناقض است.
مهمتر از این مباحث نظری اما همان است که اشاره شد. درغیاب روشنفکری دینی امکان این همه تنوع و همین ابراز مخالفت هم نبود و کار برای اهل اندیشه از آنچه هست هم سختتر میشد.
داستان روشنفکری دینی برای من فارغ از تناقضی که به باور دکتر بقایی ماکان ذاتی است و نزد کسانی نه و جنبه وصفی دارد یادآور این سخن مولاناست:
مسلمانان! مسلمانان، مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمانوار میآید…
نکتهٔ اول | سبک توصیفی با سبک تحلیلی تفاوت دارد
میدانیم که نوشتهها سبکهای مختلفی دارند و همهٔ نویسندگان در همهٔ سبکها قوی نیستند. ممکن است کسی سالها در یک سبک نوشته و در آن شیوه موفق باشد، اما در سبک دیگر، ضعیف یا کاملاً ناتوان باشد. سبک نوشتهها را به شیوههای مختلفی طبقهبندی میکنند؛ گاهی بر اساس فرم و گاهی محتوا.
اما فعلاً با توجه به موضوع بحثمان، لازم است به طور خاص به دو سبک از نوشتن توجه کنیم و وجه تمایز آنها را بشناسیم: سبک توصیفی (Descriptive) و سبک تحلیلی (Analytical).
در سبک توصیفی، نویسنده صرفاً مجموعهای از فکتها، دادهها و رویدادها را نقل میکند. این نقل میتواند بسیار ساده و از جنس فهرستنگاری باشد یا شکلهای پیچیدهٔ روایی پیدا کند. فهرستنگاری زمانی انجام میشود که نویسنده، صرفاً مطالبی را گردآوری کرده و به هر علت و با هر ملاحظه، نمیخواهد یا نمیتواند آنها را در داخل ساختار پیوستهتری قرار دهد. مثلاً میبینیم مطلبی با عنوان «ده نکته از زندگی دکتر علی شریعتی» منتشر میشود. اما همین سبک توصیفی، میتواند در قالبهای بسیار پیچیده هم روایت شود. به هم ریختن خط داستانی، افزایش کنتراست روایت (کمرنگ کردن بعضی رویدادها و پررنگتر کردن برخی دیگر)، تغییر و ترکیب زاویهٔ نگاه و صدها ابزار و تکنیک و ترفند برای ارائهٔ یک روایت قدرتمند و تأثیرگذار وجود دارد.
دربارهٔ سبک توصیفی و شیوههای مختلف روایت، میتوان هزاران صفحه کتاب نوشت؛ چنان که نوشتهاند. اگر کتابی مانند دائرهالمعارف نظریهٔ روایی دیوید هرمن را ورق بزنید، از حجم اصطلاحات و مفاهیم و دستهبندیهایی که در زمینهٔ روایتگری وجود دارد شگفتزده خواهید شد (+).
روایتها میتوانند مبتنی بر واقعیت یا کاملاً تخیلی باشند. طبیعتاً معیارهای قضاوت دربارهٔ آنها هم بسته به موضوعشان متفاوت است. مثلاً در روایتی که جورج اورول در رمان ۱۹۸۴ ارائه کرده، ما در پی «بیان واقعیات تاریخی» یا «بررسی مستندات نویسنده» نیستیم. در آنجا بیشتر به مواردی مثل فضاسازی و شخصیتپردازی توجه میکنیم. اما در جایی دیگر، مثلاً در یک روایت تاریخی، ما کار نویسنده را بر اساس عواملی مثل «صداقت» و «میزان آمیخته شدن روایت با حبوبغضهای شخصی» ارزیابی میکنیم.
اما در همهٔ این نوشتههای توصیفی یک نکتهٔ مهم وجود دارد: استدلال و منطقی استدلال، معمولاً در قلبِ یک روایت قرار نمیگیرد. ممکن است روایتگر، از روایت خود برای متقاعدسازی، برای تقویت یک ادعا یا تبلیغ و ترویج یک ایده استفاده کند، اما همچنان پایهٔ اصلی متن، «نقل» است و نه «عقل».
سبک دیگری که باید به آن توجه کنیم، سبک تحلیلی است. هستهٔ سبک تحلیلی، «منطق، استدلال و ارزیابی» است. نویسنده گزارههایی را بیان میکند و میکوشد آنها را «اثبات» کند.
اگر بخواهیم به زبانی دیگر، سبک توصیفی را با سبک تحلیلی مقایسه کنیم، در سبک توصیفی، نویسنده میخواهد «تصویری را که در ذهنش شکل گرفته» به ذهن خواننده منتقل کند. اما در سبک تحلیلی نویسنده میکوشد «ساختار ذهن خواننده» را به «ساختار ذهنی خود» نزدیک کند.
همانطور که سبک روایی گاهی با استدلال و منطق استدلالی آمیخته میشود، سبک تحلیلی هم گاهی خود را به روایت و شیوههای روایتگری مجهز میکند. حتماً شما هم کتابهایی را دیدهاید که با وجود لحن علمی و منطق استدلالی و ساختار خشک تحلیلی خود، هر فصل را با یک داستان آغاز میکنند یا با یک روایت به پایان میبرند.
بنابراین نمیشود سبکها را به شکل جدی و قطعی از هم تفکیک کرد. ما وقتی دربارهٔ انواع سبکها حرف میزنیم و نوشتهها را دستهبندی میکنیم، وجهِ پررنگ آنها را در نظر میگیریم.
کسانی که با «Narrative Theory» آشنا باشند، احتمالاً از این که من آن بحث گسترده را این چنین ناقص و بریده پیش پای متن خود قربانی کرده و از دقت مفاهیم کاستهام، دلگیر یا شاید خشمگین خواهند شد. اما من اینجا روایت را به معنای سادهٔ آن و نه معنای تخصصیاش به کار میبرم و همین که توجه خواننده به تفاوت «داستان و استدلال» جلب شود، هدف من تأمین شده است.
اینها را گفتم که بگویم: قلمی که داستان میگوید، لزوماً استدلال را نمیشناسد و نمیفهمد و قلمی که استدلال میکند، لزوماً راوی خوبی نیست.
مثال خارج از موضوع بحث | حرکت ناموفق گلدرت از نگارش تحلیلی به نگارش روایی
الی گلدرت (فوت شده در ۲۰۱۱) یکی از صاحبنظران شناختهشده در حوزهٔ مدیریت، به ویژه مدیریت عملیات (Operations Management) است. او نظریهپردازی است که مفاهیم بسیاری را در مدیریت عملیات مطرح کرده و هنوز هم نظریهها و ابزارهایش در کلاسهای مدیریتی تدریس میشوند.
نظریهٔ محدودیت (Theory of Constraint) و مدیریت پروژهٔ زنجیرهٔ بحرانی (Critical Chain Project Manamagement) از جملهٔ ابزارها و مدلهایی هستند که گلدرت مطرح کرده است. این نویسنده، مقالات تحلیلی بسیار تأثیرگذاری نوشته و همین مقالهها باعث شده شیوهٔ نگاه به مدیریت عملیات در بسیاری از حوزهها تغییر کند.
گلدرت که قدرت شگفتانگیز نگارش تحلیلیاش را دیده بود، تصمیم گرفت نگارش روایی را هم آزمایش کند. او در این کار، پشتکار عجیبی داشت و داستانهای متعددی در حوزهٔ کسبوکار نوشت. گلدرت در این داستانها میکوشید نظریههای خود را قالب سبکی دیگر آموزش دهد و بیان کند.
جالب اینجاست که این نویسنده و تحلیلگر قوی، با وجود تلاشهای مکرر، هیچوقت نتوانست نویسندهٔ داستانی و روایتگر خوبی باشد. حتی موفقترین داستان او یعنی «هدف / The Goal» با وجودی که همواره در دانشگاهها تبلیغ شده و شرکتهای مشاورهٔ مدیریت، خواندنش را پیشنهاد کردهاند، پرفروش بوده اما چندان خوانده نشده است. اگر روزی توانستید کتاب هدف را از صفر تا صد بخوانید و لذت ببرید، لطفاً به من هم خبر بدهید.
مثال خارج از موضوع بحث | حرکت ناموفق هراری از نگارش روایی به نگارش تحلیلی
چند سال پیش، کتاب انسان خردمند هراری مورد توجه جهانیان قرار گرفت. این کتاب را میتوان در ژانر روایی دستهبندی کرد. هراری روایتگر موفقی است و همین باعث فروش کتابهایش میشود.
اتفاقاً ضعف کتاب انسان خردمند هم دقیقاً در همین نقطهٔ قوت هراری ریشه دارد. هراری وسواس علمی کمی دارد و هر جا خلائی در شواهد و نظریهها میبیند، آنها را با خیالپردازی پر میکند. او معمولاً برای خواننده شفاف نمیکند که کجا به شواهد تکیه کرده و کدام شکافها را با خیال پر کرده است. اما به هر حال، کتاب انسان خردمند، به خاطر روایتگری قوی موفق شد و اگر چه علاقهمندان به علم و روش علمی، نقدهای زیادی به این کتاب دارند، اما نمیتوان انکار کرد که هراری نقش مهمی در آشنا کردن عامهٔ مردم با تکامل داشت (من زمانی میخواستم دربارهٔ انسان خردمند بنویسم، اما چون دیدم که در ایران منتقدان او بیشتر از جبههٔ متحجرین هستند، ترجیح دادم آن مطلب را رها کنم و در صف آن دسته از افراد قرار نگیرم).
هراری پس از موفقیت کتاب انسان خردمند، به سراغ کتاب انسان خداگونه رفت. به نظر میرسید که این نویسنده، باز هم باید بتواند اثری موفق خلق کند. اما یک تفاوت مهم وجود داشت. انسان خردمند نگاهی به گذشته بود، بنابراین وجه روایتگری در آن پررنگتر میشد. در حالی که انسان خداگونه به آینده نگاه داشت و در نگاه به آینده، تحلیلگری مهمتر است. انسان خداگونه کتاب بسیار ضعیفتری از آب درآمد و نتوانست مانند انسان خردمند، جریانساز باشد. البته که بسیاری از کسانی که انسان خردمند را خریده بودند، انسان خداگونه را هم خریدند و خواندند. اما حتی خوانندهٔ متوسط بدون دانش تخصصی هم میتواند هراری ضعیفتر را در کتاب دوم ببیند.
ما در کتاب دوم، باز هم خیالپردازیهای نویسنده را میبینیم و کمتر پیش میآید که با یک استدلال و تحلیل منسجم روبهرو شویم. یادم میآید کسی در گودریدز گفته بود محتوای کتاب هومودیوس (انسان خداگونه) شبیه صحبتهای یک گروه از افراد تیزهوش و تحصیلکرده است که بعد از مصرف کردن کوکائین، دربارهٔ موضوعات مختلف حرف میزنند. من تا به حال، گفتگوهای بعد از کوکائین را ندیدهام و تجربه نکردهام، اما به عنوان یک خواننده، هومودیوس حسی را القا کرد که احتمالاً به تصویر ذهنی آن خواننده نزدیک است: هذیانهایی با ظاهر علمی و فنی.
در ظاهر، کتاب دوم هراری، ادامهٔ کتاب اول اوست. اما در واقع، او از قلمرو روایتگری به قلمرو تحلیلگری وارد شد و در این فضا، پایش به گل نشست (حرف من میزان فروش کتاب نیست. بلکه استحکام استدلال و پایهٔ علمی و فنی آن است).
نمونه نوشتههای روایی (از جنس روایتهای توصیفی) در کارهای آقای خدیر فراوان است (مثلاً نکاتی به بهانهٔ ترور دکتر مفتح یا جواد مجابی و هنر روزنامهنگار و هنرمند ماندن یا تبر مرگ بر سروِ کهن ایران – اسلامی ندوشن). ایشان معمولاً دانستههای تاریخی و خواندههای خود را در کنار شنیدههایشان قرار داده، با کمی جستجو در گوگل آنها را غنیتر میکنند و در برخی موارد، تجربههای شخصی (مثلاً دیدار مستقیم با شخصیتها یا نویسندگان و صاحبنظران) را هم به آن میافزایند و یک «روایت خواندنی» برای مخاطب میآفرینند.
نقد و بررسی این نوع نوشتههای روایی، هم به دانش تخصصی و هم به مجال کافی نیاز دارد که من از هر دو بیبهرهام. اما یک نکته واضح است: نوشتههای قویتر آقای خدیر، غالباً در ژانر روایی بودهاند و هستند (البته منظورم صرفاً روایتهای توصیفی است. چون ژانر روایت، شکلهای پیچیدهتری هم دارد). همین باعث شده که قلمشان، اگر مراقب نباشند – که نبودهاند – در نوشتههای تحلیلی هم از جادهٔ استدلال خارج شده و به خاکریز روایت بیفتد.
بعداً که این نوشته را کاملتر کنم خواهید دید که بسیاری از ضعفهای ایشان ناشی از این است که ناخواسته «منطق، اندیشیدن و استدلال کردن» را با «روایت، قصه و خاطره گفتن» اشتباه گرفتهاند.
سلام و آرزوی موفقیت در سفر کاری برای شما.
بی صبرانه منتظر صحبتهای خودتون در این باره هستم ولی چیزی که برای من جلب توجه کرد مثالهای بی ربط بود.مثلا شیرو شکر چه ربطی میتونه به آب و روغن داشته باشه!یا یخ زدن آب.به جای اینکه به هدفی که پشت اون مثال بوده توجه بشه و پاسخ داده بشه صرفا سعی شده یه مثال دیگه آورده بشه که بتونه اون یکی رو نقض کنه (که نتونسته این کار رو هم انجام بده)مثه اینکه یکی بگه فیلش یاد هندوستان کرده طرف مقابل بگه فیل کجا بود تو ایران؟یا الآن دیگه کی فیل تو خونه نگهداری میکنه که بخوا ببره هندوستان.
محمدرضا جان سلام!
ممنون که این بحث خوب را شروع کردید. واقعیت اینه که این موضوع یکی از دغدغه های منم هست. من به دلیل این که اصولا آدم «ناجوربینی» به حساب میام و عدم توازن و تعادل را معمولا خیلی زود تشخیص میدم، نوشته هام غالباً رنگ انتقادی می گیره و زود می افتم تو خط نقد کردن و ایراد گرفتن. به همین خاطر خیلی مایلم تا نظرات شما را در این خصوص بدونم و ایراد های کار خودم را در بیارم. اما در رابطه با نقدی که به مقاله آقای خدیر داشتید واقعیت اینه که وقتی در مقدمه بحث نوشته بودید: «…حتی یک نویسندهٔ چیرهدست هم به سادگی نمیتواند این حجم از اشتباهات را در یک متن کوتاه ۱۳۰۰ کلمهای – ولو صرفاً به قصد آموزش تفکر نقادانه – بگنجاند.» اوّلش احساس کردم که این جمله خیلی اغراق آمیزه. اما وقتی مقاله آقای خدیر را خوندم فهمیدم که نه تنها مبالغه نشده، حتی به گمانم با اغماض و چشم پوشی هم به نوشته ایشون نگاه کردید.
اگر اجازه بدید منم اون چیزی که در مورد مقاله ایشون به ذهنم میرسه اینجا بنویسم.
بر خلاف شما من قبل از این شناخت چندانی از جناب آقای خدیر نداشتم و جز چند نوشته کوتاه، از ایشون چیزی نخونده بودم. اما وقتی این مقاله انتقادی را دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که ایشون سخت تحت تاثیر شخصیت آقای دکتر سروش هستن. حتی قسمت هایی از متن نوشته ایشون دقیقا استدلال هایی بود که آقای دکتر سروش اینجا و اونجا به کار برده بودن. البته علاقه داشتن و حتی تحت تاثیر یک شخصیت بودن احتمالا ایرادی به حساب نیاد. اما ایراد اساسی به نظرم اینه که استدلال هایی که خود دکتر سروش و دیگر طرفدارانِ «روشنفکری دینی» با زبان فصیح و شاعرانه گفته بودن در نوشته ایشون به نحو رقیق شده و کم رمقی مجددا تکرار شده بود. یه تکرار ملالت بار و خسته کننده. من متوجه نشدم چه دلیلی باعث شده که ایشون دوباره همون نوشته ها و استدلال ها را – البته در سطحی خیلی نازل و با زبانی کج و کوله و شلخته – دوباره بگیره جلوی چشم دکتر بقائی. لابد احتمال دادن که دکتر بقائی اون نوشته ها را نخونده. به نظرم در این حالت بهترین کار این بود که صرفا به اون نوشته ها ارجاع می داد. همین و بس.
اما متاسفانه آقای خدیر در این مقاله پا را از تکرار نوشته های دکتر سروش هم فراتر گذاشته و تمثیل ها و تشبیهاتی به کار برده که من در نوشته های آقای سروش ندیدم. فارغ از این که تمثیلِ منطقی یا همون چیزی که در ادبیات بهش میگن «تشبیه» هیچ وقت نمی تونه جای استدلال منطقی را بگیره، اما به هر حال اگر در مقام خِطابه یا اقناعِ مخاطب به کار میره باید از حداقل ظرافت های ادبی برخوردار باشه تا مخاطب را قانع کنه. یعنی همون شیوه ای که خود دکتر سروش استاد تمام عیاری در اون به حساب می آد.
آقای دکتر امیر ناصر کاتوزیان در کتاب «از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟» که زندگی نامه خودنوشت ایشون هست خاطره جالبی نقل می کنند. ایشون (نقل به مضمون) در اون کتاب نوشتن که در هنگامه انقلاب فرهنگی دکتر سروش برای تعطیل کردن دانشگاه تهران، همراه هیئتی به دانشگاه آمدند. من از ایشون پرسیدم چرا باید دانشگاه ها را تعطیل کرد؟ دکتر سروش گویا پاسخ میدن که ماشینی که خرابه را باید خاموش کرد تا تعمیر بشه (تشبیه یا تمثیل ادبی).
دکتر کاتوزیان میگه: منم گفتم اگر همه استدلال شما بر پایه همین تمثیلِ ادبی استوار شده، باید خدمتتون عرض کنم که ماشینی که خرابه را خاموش نمی کنند. بلکه اون ماشین را روشن می کنند تا یه مدت کار کنه و عیبش در بیاد.
غرضم از نقل خاطره دکتر کاتوزیان این بود که بگم: متاسفانه با وجودی که خود این بزرگان می دونن که تمثیل، در مقام استدلالِ منطقی چه پای چوبین و سستی داره، اما از قضا بیشترین اتکا هم، چه در نوشته ها چه و چه در سخنرانی هاشون روی تمثیل و تشبیهه.
خیلی حرف دارم. اما ترجیح میدم سرتون را درد نیارم و منتظر نوشته های بعدی شما بمونم و یاد بگیرم.
احمد جان سلام.
ممنونم که وقت گذاشتی و این توضیحات رو نوشتی.
من هم در همین روزها، حرفهایی رو که دربارهٔ این نوشته دارم، به تدریج مینویسم. طبیعه که ادعا نمیکنم که هر آن چه خواهم نوشت، یا هر ایراد و نقدی که دارم، درسته. احتمال داره تو و بچههای دیگه، بعد از خوندن حرفهای من، بعضی نکات را بپذیرید و بعضی نکات و توضیحات دیگه رو هم نادرست یا نامناسب بدونید. اما همین که چنین بحثی شروع بشه، میتونه آموزنده باشه. چنانکه حرفهای تو برای من، و خاطرهای که از دکتر امیرناصر کاتوزیان نقل کردی – و کتابی که اسم بردی و متأسفانه هنوز نخوندمش – آموزنده بود.
بنابراین در این کامنت، نمیخوام جدی و رسمی و منطقی و چارچوبدار حرف بزنم. فقط میخوام یه روایت کوتاه از احوال و احساسات خودم بگم؛ گزارشی کاملاً با رنگ و بوی شخصی. بنابراین جملههای بعدی رو به عنوان حرفهای رسمی و استدلال و تحلیل نخون. اینا یه جور دردِ دل محسوب میشه.
واقعیت اینه که من به خاطر این که این چند روز درگیر یک سفر کاری نسبتاً طولانی و متراکم بودم (و هستم)، ترجیحم این بود که چنین مطلبی رو ننویسم یا حداقل نوشتنش رو الان شروع نکنم. طبیعتاً حس بدی نسبت به آقای خدیر نداشتهام. در واقع پای این نوشته، هر اسم دیگری هم بود برای من فرق نمیکرد. چنانکه یک بار مطلبی از هومان دوراندیش دربارهٔ صحبتهای آقای ملکیان و سروش دیدم و به نظرم اومد که یادآوری چند نکته میتونه کمککننده باشه (سروش و ملکیان: مناظره یا گفتگو؟). در حالی که بیشتر نوشتههای هومان دوراندیش رو میپسندم و بین نویسندگانی که در سایتهای خبری مینویسند، همدلی زیادی با ایشون دارم (تا حالا هومان دوراندیش رو ندیدهام). منظورم اینه که حب و بغض شخصی، به ندرت باعث میشه که موضع مثبت یا منفی نسبت به مقالات و نوشتههای آدمها بگیرم.
چند بار بود که در نوشتههای تحلیلی آقای خدیر، ضعفهای استدلالی میدیدم. اما به نظرم، لزومی نداشت که در موردشون حرف بزنم و بنویسم. چنانکه احتمالاً خود تو و بقیهٔ بچهها هم گاهوبیگاه ضعفهایی در نوشتههای من میبینید، اما از کنارشون رد میشید. سعی میکنید نقاط مثبت و نکات آموزنده رو ببینید و ضعفها و اشتباهات رو نادیده بگیرید. به هر حال، قلم، همیشه بر مسیر درست نمیچرخه و لغزش در نگارش، در نوشتههای هر کسی که دستی در نوشتن داره، ناگزیره.
این نوشتهٔ آقای خدیر رو که خوندم، من رو خیلی آشفته کرد. طبیعتاً من در حوزهٔ تاریخ روشنفکری، آدم کمسوادی هستم. شاید کل کتابهای تخصصی که در این زمینه خوندهام، به هفت یا هشت مورد نرسه. اما با همین سواد اندکم، بسیاری از جملات و تعبیرها آزارم داد. بخشی از ضعفها هم متودولوژیک بود. یعنی مثلاً اگر متخصص بدنسازی باشی، اما متود رو بشناسی و مقالههای تحلیلی بدنسازی رو خونده باشی، و هرگز کلمهٔ روشنفکر یا مذهب رو نشنیده باشی، باز هم خطاهای متدولوژیک رو در این نوشته تشخیص میدی. طبیعتاً این نوع از خطاها به چشم من هم اومد.
از طرفی سالهاست که به شکل تند و جدی، مطالب دیگران رو نقد نمیکنم. به نظرم میشه بدون حرف زدن از اشتباهات دیگران هم، نکتههای آموزنده گفت. ممکنه به نظر نامربوط بیاد. اما من به شدت به اهمیت مدل ذهنی اعتقاد دارم. بارها دربارهٔ «خلاء تئوریک در میان صاحبنظران و مدیران کشور» حرف زدهام و عمیقاً معتقدم که بخش بزرگی از مشکلات امروز ما، ناشی از خلاء تئوریک هست. فساد، ناکارآمدی، فروپاشی اقتصادی و بقیهٔ مشکلات، صرفاً میوههای این خلاء تئوریک و مدل ذهنی ضعیف هستند (اینها رو صرفاً به عنوان «گزاره» یا «ادعا» بخون؛ چون الان در این کامنت، قصد ندارم براشون استدلال بیارم).
با یک نگاه سادهاندیشانه، ممکنه بگیم انقلاب صنعتی با اختراع ماشینآلات صنعتی، کارخانجات بزرگ نساجی، جابهجایی کارگران روستایی به شهرها و … شروع شد. اما کمی دقیقتر که نگاه میکنیم، انقلاب صنعتی در عصر روشنگری، در زحمت کسانی مثل دیدرو و کوئرباگ ریشه داشت. کسانی که کلیسا رو وادار کردند حد و مرز خودش رو شفاف کنه و اندیشمندانی رو که پای کلیسا رو به تمام شئون زندگی مردم باز میکردند، مهار کردند. چه کسانی که داخل ساختار کلیسا کار کرده بودند (مثل توماس آکوئيناس) و چه کسانی که در بیرون کلیسا، با چهرههای ظاهراً علمی، دانش تجربی رو به خدمت تئولوژی در میاوردند و به نوعی پیادهنظام زیادهخواهی کلیسا شده بودند (رابرت بویل، بهترین مثال نیست. اما مثال خوبیه).
وقتی ساختمون آبادان فرو ریخت، همین آقای خدیر و دیگران، به نظر خودشون اومدن عمیقتر نگاه کنن. میگفتند: به اون آدم (مردهای که گریخت) محدود نشین. گستردهتر و عمیقتر فکر کنید و به کسانی توجه داشته باشید که از اون رشوه گرفتن (این مطلب).
به نظر من، پیدا کردن رشوهگیر هم، کاری سطحی محسوب میشه. مثل این میمونه که یکی سرما خورده و آبریزش بینی داره. یه نفر بهش بگه دستمال بردار بینیت رو تمیز کن. یکی دیگه بگه: نههه. عمیقتر فکر کن. انگشتت رو عمیقاً در سوراخ بینی فرو کن که دیگه اصلاً آبریزش نباشه که دستمال بخواد.
هر دو نفر به یک اندازه سطحی هستند. اصل ماجرا «بیماری» هست. چه انگشت در سوراخ کنی و چه دستمال بر بینی بمالی.
باور شخصی من اینه که – جای دیگهای میتونم ازش دفاع کنم – که متروپلها و ساختمانهای ضعیف، نهادهای ضعیف، سیاستمداران ضعیف، همگی بر روی «زیربنای فکری ضعیف» بنا میشن. این زمین سستِ فکری ماست (همین زمینی که مثل مقالهٔ بالا، «کلاهِ آشپزی بر سر»، روشنفکری دینی رو از قابلمه در میاره و توی بشقاب به خواننده تعارف میکنه) که هر میوهای از خاکش برمیآید، مسمومه و هر ساختمانی که در اون ساخته میشه فرو میریزه و هر آدم خوبی که بر نردبان قدرتش بالا میره بد میشه و هر ارزشی که بر دیوارش نقش میبنده، ضدارزش میشه.
حرفم شخص آقای خدیر نیست یا حتی مقالهٔ ایشون. حرفم اینه که ما نیازمند فکر کردن بهتر و قویتر هستیم. وگرنه ممکنه «ناکارآمدی» که «تنها ویژگی انکارناپذیر ساختار حاکمیت فعلی ماست» کاملاً تئوریزه بشه و دیگه نه به عنوان ایراد قابلحل، بلکه به عنوان «وضعیت ناگزیر تاریخی-جغرافیایی» پذیرفته بشه. همهٔ ما، در حد و اندازهٔ خودمون، باید تلاش کنیم که دنیای اطراف رو بهتر بفهمیم و بهتر تحلیل کنیم.
دانیل بل – چنانکه در متمم گفتیم – میگه جامعهٔ پساصنعتی، جایی شکل میگیره که جامعهٔ صنعتی به درستی شکل گرفته باشه.
ما که در این نقطه از تاریخ و جغرافیا هستیم، یک گام عقبتریم. ما نیازمند شکلگیری جامعهٔ صنعتی هستیم و جامعهٔ صنعتی، جایی شکل میگیره که «جامعهٔ اندیشمند و تحلیلگر» شکل گرفته باشه. ماشینهای کارخانجات اروپایی در عصر صنعتی شدن، نه با نیروی بخار، که با نیروی فکر کسانی مثل جان لاک و ولتر و دیدرو کار میکردن. نیرویی که به انسانها ارزش «فکر کردن» و «نقد درست» رو آموزش داد. ما در اون نقطهایم. تا زمانی که فکر ضعیف رو تشخیص ندیم، تا زمانی که فرق ماهیت «آبدوغخیار» و «روشنفکری دینی» رو نفهمیم و از اکلکتیسیزم در هر دو اونها دفاع کنیم، در قتل تکتک کسانی که زیر آوار ساختمانها، فسادها، فرایندها و ناکارآمدیها کشته میشن، شریکیم.
کاش میشد بیشتر در این باره نوشت و حتماً زمانی به تدریج این بحث رو بازتر میکنم. اما خلاصهٔ حرفم این بود که ذهن آشفتهٔ من در وسط هزار کار دیگه، خبرهای بد رو میدید و میشنید و نخستین چیزی که دم دستم بود، این نوشته بود. در چنین شرایطی (انتشار متنهای تند) معمولاً با سمیه تاجدینی مشورت میکنم. از لحظهای که به سمیه گفتم، به من گفت که حداقل ۴۸ ساعت هیچ چیزی ننویس. بذار آرومتر بشی و بعد اگر هنوز حست بد بود بنویس.
۴۸ ساعت صبر کردم و به سمیه گفتم: من تا ننویسم، هیچ کار دیگهای نمیتونم بکنم. حتی وقت نوشتن کاملش رو ندارم (الان روزی ۲۰ تا ۲۱ ساعت کار و جلسه دارم). اما حداقل شروعش رو مینویسم.
واقعاً هم هدفم این نوشته یا نویسندهٔ اون نیست. فکر میکنم بهانهٔ خیلی خوبیه که نکات دیگهای رو در مورد تحلیل کردن بگم. این نکات رو وقتی بدون مثال میگیم، تأثیر چندانی نداره. یادمه یه بار حسین قربانی کامنت گذاشته بود: من دوست دارم تفکر نقادانه یاد بگیرم. و میدونم که این بحث، فقط یادگیری تفاوت «گزاره» و «ادعا» و «نتیجه» نیست.
درست هم میگفت. از همون زمان در فکر بودم که چه فرصتهایی هست برای این که کمی ملموستر در این باره حرف بزنیم؟ این مقاله، به نظرم نخستین فرصت بود. واقعیت اینه که اگر مطلب دیگری در موضوع دیگری (حتی مثلاً تأثیر رژیم غذایی بر چاقی و لاغری) هم دم دستم بود و ضعفهای ساختاری و محتوایی داشت، همون رو به مثال بحث تبدیل میکردم. اما تصادفاً این نمونه پیش چشمم بود.
بنابراین بعداً هم که متن رو کامل کردم، لطفاً مستقل از نویسنده یا موضوع، به «روش» توجه کنید. البته که بخشی از نوشتهٔ من ناگزیر به این موضوع خاص، یعنی «روشنفکری دینی» هم ربط پیدا خواهد کرد. اما اون قسمت اصلی حرفهام نیست.
محمدرضا جان آرزو می کنم هر جا که هستی شاد و تندرست باشی و چه خوب که از هم صحبتی خانم تاجدینی عزیز و رأیِ روشنِ ایشون هم بهره می بری و چه خوب تر که این همفکری و همصحبتی را مرتبا به ما اعلام می کنی. من این طور می فهمم که خانم سمیه تاجدینی به نوعی نماینده بخش منطقی و عَقلانی متمم به حساب می آد و بعضاً تصمیم های هیجانی شما را تعدیل می کنه واز صافی منطق عبور میده. این درست عکس اون چیزیه که جامعه و مدرسه و… به ما یاد داده و به نظرم این تاکید شما خیلی ارزشمنده. دختران و زنان زیادی در کشور ما صرفا به این بهانه و علت! (منظورم احساساتی بودن یا منطقی نبودن خانم هاست) حق قضاوت کردن در دادگاه ها را ندارند و از این حق طبیعی محروم هستند و شیوه اندیشیدن شما اگرچه خِلاف آمدِ عادت به حساب می آد، اما تردید ندارم که درسته وآموزنده.