ماجرای من و کتاب رابرت پیرسیگ به اسم Zen and The Art of Motorcycle Maintenance یه ماجرای طولانیه.
فکر میکنم پنج سال توی ویترین کتابفروشی دیده بودمش و هر بار فکر میکردم که بخرمش یا نه. اما نهایتاً پشیمون میشدم.
شاید به خاطر آلرژی من به کلمهی ذن باشه. توی نگاه من، از اون کلمههاییه که میخواد به زور یه عالمه ایده و مفهوم و معنای اضافی رو تحمیل کنه به چیزهای خیلی عادی و معمولی.
اما خوب. به تدریج یاد گرفتم که توی ادبیات انگلیسی، هر وقت فکر میکنن یه حرف حسابی دارن میزنن و یه کم عمیق فکر کردهان، از این اصطلاح استفاده میکنن و Zen برای اونها جنسِ “مکتب فکری” نداره.
نمونهی خوبش هم کتاب Presentation Zen که گری رینولدز نوشته و قاعدتاً قصد نداره استفاده از پاورپوینت رو به عنوان یک ابزار مکتبی ترویج و تبلیغ کنه.
همهی اینها باعث شد که پارسال نهایتاً این کتاب رو خریدم و البته مقاومتم نسبت بهش – بدون اینکه لای کتاب رو باز کرده باشم – از بین نرفت.
حالا نویسنده میمرد یه اسم درست حسابی روش بذاره؟ ما توی فارسی اگر میخواستیم اسم بذاریم میگفتیم: تأملاتی در باب نگهداشت موتور سیلکت.
یا شاید تداعیهای حاصل از نگهداشت موتور سیکلت.
خلاصه هر چی بود، این مقاومت بعد از افزایش قیمت دلار از بین رفت و حالا چون به نرخ روز ۲۶۰ هزار تومن برای این کتاب پول داده بودم، میخوندمش 😉
خوشحالم که طناب رو با نرخ دلار سابق نخریده بودم؛ وگرنه لابد به دار زدن خودم هم فکر میکردم.
الان خیلی خوشحالم که خوندمش و خیلی ناراحتم که دیر خوندمش.
شاید کتابش خیلی حرف عجیب و غریبی نداشته باشه. اما قالبِ خوبی داره. اینکه نویسنده همهی حرفها و فکرها و ایدهها و جهانبینی خودش رو موازی با یک موتورسواری طولانی و ماجراهای مربوط به اون مطرح کرده واقعاً جذابه.
و البته پیرسیگ از اون آدمهاست که من در ذهن خودم بهشون میگم حکیم.
دو تا ویژگی برای این جور آدمها میشناسم.
یکی اینکه کلاً مستقل از موضوع صحبتشون، از عمق نگاه و شیوهی روایتکردنشون لذت میبریم و مجذوبشون میشیم.
دیگه اینکه وقتی حرفی میزنن، یه جور سوگیری نسبت بهشون داریم و دلمون میخواد حرفشون رو قبول کنیم. چون انگار حس میکنیم بهتر از ما دنیا رو میفهمن.
فقط وقتهایی که حرفهاشون صریحاً با دانستهها و تجربیات ما مخالفه، به خودمون اجازه میدیم حرفشون رو قبول نکنیم.
اون موقع هم، با یه جور سکوت و احترام خاصی از کنارشون رد میشیم. بازم جرأت نمیکنیم زیاد نق بزنیم.
خلاصه اینکه کتاب دوست داشتنی و خوبی هست و حیفم اومد براتون از لذت خوندنش نگم.
یه تیکهی کوچیک از کتابش رو اینجا مینویسم. صفحهی ۱۱۷ کتاب هست و دغدغهای که اینجا نویسنده داره، خیلی شبیه دغدغهی ویل دورانت هست (اونجایی که میپرسه: آیا پیشرفت، واقعی است؟).
گاهی بحث میشه که پیشرفت واقعی وجود نداره؛
میگن که تمدن، تودهی انسانها رو با سلاحهای کشتارجمعی از بین میبره؛
یا اینکه خشکیها و دریاها رو با زبالههایی بسیار عظیمتر از گذشته، آلوده میکنه؛
یا اینکه شأنِ انسانها رو با گرفتار کردنشون توی ساختارهای مکانیکی نابود میکنه؛
وضعیتی که نمیشه به سادگی، اون رو نسبت به دوران کشاورزی و شکار در ماقبلِ تاریخ، بهتر دونست.
اما این استدلال، با وجود زیبایی و جذابیت رومانتیکش، درست نیست.
قبایل اولیه آزادی فردی بسیار کمتری در مقایسه با جامعهی مدرن به انسانها میدادن…
… تصویری که از زندگیِ انسانِ اولیه توی کتابهای مدرسه میبینیم،
خیلی وقتها، درد و رنج و بیماری و گرسنگی و تلاش بسیار سختی رو که انسان اولیه صرفاً برای زنده موندن باید تحمل میکرد، از چشم ما پنهان میکنه…
من تو متمم داشتم درس «کتاب تفکر سیستمی | چگونه جزوه تفکر سیستمی دنلا مدوز به کتاب تبدیل شد؟» رو میخوندم و وقتی که تموم شد، بلافاصله رفتم شروع کردم به مطالعۀ کتاب Thniking in Systems.
صفحات اول کتاب نقلقول فوقاالعادهای از رابرت پیرسینگ دیدم که بخشی از کتابش بود. عنوان کتاب برام جالب شد و اومدم تو وب سرچ کردم و رسیدم به روزنوشتت محمدرضا. چقدر این مسیر برام جذاب بود و کیف کردم:
متمم، کتاب دنلا مدوز، کتاب رابرت پیرسینگ، روزنوشتهها
الان هم تصمیم گرفتم کتاب رابرت پیرسینگ رو شروع کنم.
بعد از خوندن این پست، هم اسم کتاب و هم اسم نویسنده برام خیلی آشنا جلوه کرد. با خودم فکر کردم که کجا یه مطلبی از رابرت پیرسیگ خوندم؟
رفتم و کمی که درون کتابهایم جستجو کردم، دیدم که توی کتاب Thinking in Systems نوشته Donella H.Meadows، از رابرت پیرسیگ و همین کتابی که شما معرفی کردهاید، مطلبی خواندهام.
خیلی برام جالب بود و هست و خواهد بود. متن دقیقاش را به انگلیسی می نویسم و در پایان برداشت خودم را به فارسی مینویسم.
—————————————————-
If a factory is torn down but the rationality which produced it is left standing then the rationality will simply produce another factory.
If a revolution destroy a government, but the systematic patterns of thought that produced that government are left intact,then those patterns will repeat them selves
There’s so much talk about the system. And so little understanding.
———————————————————————————————
اگر بخوام برداشت شخصی خودم رو بگم، میتونم اینطوری بیانش کنم:
اگر کارخانه(شرکت) شما ورشکسته شد، اما اگر شما از قبل طوری کارمندانتان را تربیت کرده باشید که بتوانند با هم یک کارخانه را بسازند، یعنی تفکر و عقلانیت ساختن یک کارخانه را در آنها ایجاد کرده باشید، خودشان باهم کارخانه را میسازند و شما را هم همراه خود خواهند کرد. (الگوی ساختن و آموزش)
اگر یک انقلاب یک دولتی را ویران کرده باشد و الگوهای سیستمی همان تفکر(انقلابی) در درون مردم وجود داشته باشد، همان الگوها دوباره خودشان را تکرار میکنند. (بازهم انقلاب خواهند کرد، الگوی انقلاب و ویرانی)
سخنان و گفتههای زیادی در مورد سیستمها وجود دارد. ولی فهم کمی در این مورد وجود دارد.
به نظر من عصارهی سخنان پیرسیگ این است (یعنی میتوان اینگونه نتیجه گرفت) :
” دیگر به خودتان بستگی دارد که مردمی را تربیت کنید که کارخانه بسازند یا انقلاب کنند. در یکی دیگران در شکستها شما را میسازند اما در دیگری، دیگران موفقیت شما را با شکست مواجه خواهند کرد. ”
ارادتمند
سعید فعلهگری
اولین بار با اسم این کتاب در فیلم هامون آشنا شدم. فکر کنم سال ۱۳۶۹ بود. شاگرد دبیرستان بودم. با شناختی که از آقای مهرجویی داشتم و می دونستم بیخود و بی جهت چیزی رو معرفی و تبلیغ نمی کنه رفتم دنبال کتاب و امیدوار بودم که بتونم نسخه ترجمه شده اش رو پیدا کنم. کتاب سرسختی بود برای یک نوجوان. چندین بار هم خوندم و خیلی قسمتهاش رو نمی فهمیدم. با این حال کتابی بود که نتونستم رهاش کنم. تو سربازی هم با خودم برده بودم تو پادگان. خیلی ها فکر می کردند من می خوام تعمیرکار موتورسیکلت بشم. اون موقع ها تازه آقای محمد جعفر مصفا کتاب تفکر زائدش وارد بازار شده بود و بحث ذن چیز غریبی بود چه برسه به تکنولوژی و مطالب پیرامونش. ولی از جمله کتابهایی که مطالبش همیشه تو ذهنم تر و تازه مونده و ذهنم از مرور آنها لذت می بره.
داشتم فکر میکردم چرا کسی تو کامنتها بهت نگفته حکیم که دیدم miladink اینکار رو کرده. احتمالا کار خیلی لوسی باشه و خارج از قوانین کامنتگذاری در روزنوشته. اما بهرحال نگم هم نمیشه :))
من همیشه شما رو به عنوان یه فیلسوف دوست داشتم، فارغ از هر بعد دیگهای که دارین. اما حالا که حکیم رو اینطور تعریف کردین دیدم چقدر همین دید رو بهتون دارم.
ببخشید اگه شبیه مبالغه، چاپلوسی یا هر چیز دیگهای بود. واقعا دوست داشتم بگم.
سلام و خداقوت
اگر فرصت داشتید پاسخ بدهید. خیلی مهم و ضروری نیست. شاید دوستان دیگر بدانند و پاسخ بدهند.
یه سوال فنی -البته غیرمرتبط- در مورد قرار دادن tag یا همون هشتگ تو ذهنم هست. این شکل قرار دادن تگ یا هشتگ رو فقط توی روزنوشته ها و متمم دیدم. به نظر من هم این سبک بهتر از شکل معمول اکثر قالبهاست که پایین متن تگ رو نمایش میدهد و تجربه کاربری خوبی برای مخاطب ایجاد میکند.
آیا برای این کار از افزونه خاصی استفاده میکنید یا از طریق ویژگی لینک گذاشتن در متن انجام می دهید؟
با تشکر
علی جان.
سه تا نکته.
نکتهی اول اینکه استفاده از این نوع هشتگ گذاری، توی متمم و توی روزنوشته تجربهی خوبی بوده. بر اساس کلیکهایی هم که بچهها میکنن مشخصه که از شیوههای گروهبندی دیگه بیشتر دوستش دارن و راحتترن (حتی از گروهبندی سایدبار). خصوصاً اینکه خوانندگان در شبکههای اجتماعی به نماد هشتگ عادت دارن و معنیش رو میفهمن و طبیعیه که بدون نیاز به توضیح، میتونن معنیش رو حدس بزنن (که این مزیت مهمی محسوب میشه).
منظورم تأیید فرض تو هست که میگی تجربهی خوبی ایجاد میکنه.
نکتهی دوم. اینکه از همون قابلیت استاندارد لینک کردن استفاده میشه.
همهی پستهای روزنوشته که دربارهی کتابهای شخصی من هست این تگ رو داره: قصه کتابهای من
با توجه به اینکه وردپرس Spaceهای تگ رو به صورت dash یا همون خطفاصله میذاره بنابراین طبیعتاً برای هر تگی اون لینک استاندارد وجود داره:
http://mrshabanali.com/tag/قصه-کتابهای-من
اما ممکنه بگی در خیلی از تمهای وردپرس، تگها زیر پست نمایش داده میشه. پس چرا اینجوری دوباره نمایش بدیم.
توی روزنوشتهها (و به شیوهی مشابهی در متمم) از تگهای بسیار متنوعی استفاده میشه که خیلیها برای خواننده مهم نیست. بلکه برای کسی که مقاله رو مینویسه مهم هست. حالا میتونه تگهای فنی باشه یا تگهایی که بیشتر جنبهی آماری دارن.
به خاطر همین، یه ایده میتونه این باشه که تگهای زیر پست که استاندارد نشون داده میشه رو حذف کنیم و بعد، صرفاً بعضی تگها رو که فکر میکنیم برای خواننده مهمتره بذاریم.
محمدرضا. این جملهای که نوشتی، «و البته پیرسیگ از اون آدمهاست که من در ذهن خودم بهشون میگم حکیم…» من رو به این فکر انداخت که چه کسانی رو به خاطر دارم که در این توصیفها صدق کنند.
راستش در حوزهی کسب و کار، تلاش و موفقیت خود شما رو به خاطر آوردم. در حوزهی اقتصاد و تحلیل شرایط کشور محسن رنانی و باز هم شما رو به خاطر آوردم. در حوزه ی روابط عاطفی و شادی علیرضا شیری و در حوزهی تحلیل روانی انسان، سهیل رضایی به نظرم اینگونه بودند.
گاهی اوقات فکر میکنم که کیفیت زندگی یک انسان رو میشه با تعداد انسانهای حکیمی که در اطرافش دیده و همجوارشون بوده و از فکرها و حرفهاشون بهره برده تخمین زد. البته منظورم از همجوار، نزدیکی فیزیکی نیست. کمااینکه ما به واسطهی کتابها با کسانی همجوار هستیم که کیلومترها و حتی قرنها و ساعتها از ما دورتر هستند. حتی به نظرم همجوار رو میشه به همجواری ذهنی هم تفسیر کرد. اینکه ذهنت رو در معرض نظرات اونها قرار بدی.
پینوشت ظاهرا بیربط:
محمدرضا، دوست داشتم این رو هم بگم که قبیلهی متممی رو به جز یکی دو قبیله، بیش از هر قبیلهای که در این دنیا در اون عضو بودم دوست دارم و از هر لحظهای که در اون وقت میذارم لذت میبرم. چه دنیای عجیبی شده. انگار دیگر برای نزدیک هم بودن و دور هم جمع شدن لازم نیست که از لحاظ فیزیکی نزدیک باشیم. همانطور که در کامنتم هم این را برای همجواری استفاده کردم
درود
* اینطوری که شما تعریف کردید من هوس کردم، ی طوری به این کتاب برسم.
اگر احیانا بعد از خواندن، خواستید بفروشید(جسارت نشه) به قیمت دلار الان میتونم ازتون بخرم!!??
صرفا یک شوخی بود، ولی انسان خطر نابودی انسان همیشه در طول تاریخ وجود داشته، اما در الان ما و یا کمی آینده تر شاید این خطر بزرگ تر و نزدیک تر باشد.
محمدرضا.
“خوشحالم که طناب رو با نرخ دلار سابق نخریده بودم؛ وگرنه لابد به دار زدن خودم هم فکر میکردم.” این جمله عالی بود.
پی نوشت: تعداد خیلی کمی از نویسنده ها و مخصوصاً تو هستی که میتونه با قلمش من رو بخندونه، یا غمگین کنه، تو حتی میتونی یکجاهایی حرص آدم رو در بیاری. سوال مشخصم اینه که چطور میشه این سبک نوشتن رو آموخت. اینکه بتونم هیجانات مخاطب رو در طول نوشتن مدیریت کنم؟
سلام محمدرضا جان.
تعریف و برداشتت از واژه ی حکیم برام جالب بود.من خودم هرموقع این واژه رو میدیدم یه چیزی معادل فیلسوف تو ذهنم تداعی میشد. یا شاید کسی که حرفهاش الزاما علمی نیستن، اما به قول تو دوس داریم حرفاشون رو بپذیریم و احساس میکنیم خیلی عمیق هستن و نمیشه جدی نگرفتشون. کسایی که مسائل زندگی زمینی انسانها رو که به نظر اکثریت مردم عادی و تکراری هست، عمیق تر و از زاویه ای متفاوت نگاه میکنن که به نظرم خیلی خیلی ارزشمنده.کسی مثل آلن دوباتن.بسیاری از روزنوشته های خود تو هم برای من دقیقا چیزی از جنس حکمته.
میدونی. همیشه برام سواله که چرا بعضی از آدما به چیزایی مثل عرفان حلقه رو میارن. معمولا وقتی از این افراد میپرسم که حالا چرا عرفان حلقه، در جواب میگن میدونی ما هیچوقت این زندگی دنیایی راضیمون نکرده. دوس نداریم روزمرگی بکنیم.همیشه فک میکنیم زندگی حقیقی چیزی فراتر از این مادیات و زندگی دنیاییه. وقتی این جوابارو میشنوم، حدس میزنم که این جوابا ازونجایی میاد که چنین افرادی زندگی زمینی رو بلد نیستن و یا نمیخوان یاد بگیرن و برای فرار از چنین مسئولیتی، رو به اینجور مسیرا میارن.
محمدرضای عزیز.
خوندن پاراگرافی که از این کتاب اینجا نوشتید باعث شد یاد فکر مشابهی که چند وقت پیش به ذهنم خطور کرده بود بیفتم. خیلی از اوقات سعی میکنم اینجور فکرها یا تداعیهامو بنویسم تا بعداً بهشون بیشتر فکر کنم. این مورد رو هم یادداشت کرده بودم که الان بدون کم و کاست براتون اینجا مینویسم:
امروز وقتی تازه از خواب بیدار شده بودم و داشتم به یه ایدهی خیلی جالب فکر میکردم به نظرم اومد که ما انسانها چه شانس بزرگی داریم. این فکر نشأت گرفته از مستند Hunter هست که دارم اخیراً نگاه میکنم. حیواناتی که مدام در حال شکار کردن هستن برای زنده موندن و بقاء.
خب ما آدمها هم چند هزار سال پیش دقیقاً همین وضعیت رو داشتیم. یا مدام در حال دویدن و فرار کردن از دست شکارچی بودیم تا زنده بمونیم یا مدام در حال دویدن و به چنگ آوردن یه شکار باز هم برای زنده موندن.
اما زندگی مدرن بشر هرچه قدر پیشرفت کرد باعث شد تا کارهاش رو دیگران انجام بدن و خودش از یه سری مسائل فارغ بشه و در خلوتهای خودش به ایدههایی برای آینده فکر کنه.
مثلاً امروز ناهار کتلت داشتیم. خب مشخصاً سیبزمینی و گوشت و پیاز اونو دیگرانی کاشته بودند. خود غذا رو هم مامان جون زحمت کشید و منم حاضر و آماده نشستم خوردم. به ازاش همون ساعتها رو صرف انجام کارهام کردم.
حتی اونی که در این شرایط فعلی از صبح تا شب میناله و به در و دیوار فحش میده و برای آیندهاش هیچ امیده نداره باز هم بخش عمدهای از مایحتاج خودش رو از طریق زحمتی که دیگران کشیدن داره تأمین میکنه بدون اینکه حواسش باشه. در ازاش میتونه کار کنه و در حین کار کردن چهار تا فحش به این اوضاع بده یا اینکه بره توی شبکههای اجتماعی پای پُستهای این و اون خودش رو تخلیه کنه.
خب اگه این سطح از رفاه و آسایش برای دیگران یا من نبود حتماً باید در جنگلها مدام در حال دویدن از این طرف به اون طرف بودیم و خیلی زودتر از اینکه به این سن و سال برسیم در یه حمله غافلگیرکننده طعمهی یه شکارچی میشدیم.
.
یادمه توی کتاب انسان خردمند هراری بعضی از اوقات به این نکته اشاره میکرد که شاید زندگیِ انسانهای اولیه در جنگل زندگی بهتری بوده یا حتی احساس خوشبختیِ بیشتری میکردن.
به نظرم میاد نادیده گرفتن آسایش و راحتیهایی که امروزه ما در زندگیمون داریم و یه سری فرصتهایی که زندگیِ مدرن برای ما فراهم کرده باعث میشه که چنین قضاوتی داشته باشیم. هرچند نمیشه منکر این شد که زندگیِ مدرن هم مشکلات و مسائلی رو برای انسانها (به طور خاص) و برای جانوران (به طور عام) ایجاد کرده.
در کل به نظر میاد که در هیچ عصر و دورهای، زندگی خالی از سختیها و مشکلات نبوده.
.
پینوشت: خیلی وقت پیش دیده بودم که در روزنوشتهها کتاب Future of Almost Everything رو معرفی کرده بودید. منم این کتاب رو گذاشتم توی لیستی از کتابهام که در آینده حتماً تهیه کنم و اونو بخونم.
تقریباً ماه پیش بود که توی کیندل داشتم Sample این کتاب رو نگاه میکردم که خیلی تصادفی دستم خورد روی خرید. بعد آمازونِ محترم، بدونِ اینکه حتی ازم بپرسه «Are you sure» کتاب رو بهم فروخت.
من دوست داشتم این کتاب رو بخونم ولی نه الان. از طرفی پولم رو گذاشته بودم برای خرید چند تا کتاب دیگه. نمیگم پول خیلی زیادی برای این کتاب دادم، نه. ولی همین خرید خیلی ناگهانی و بعدش اوضاع دلار باعث شده تا خوندن این کتاب در اولویت قرار بگیره.
طاهره.
این جمله ات که “در کل به نظر میاد که در هیچ عصر و دورهای، زندگی خالی از سختیها و مشکلات نبوده” منو به یاد یه جمله ای انداخت که از سهیل رضایی شنیدمش که “انسان هیچوقت دوران طلایی نداشته است، بنظر میرسه در هر دوره ای رنجی رو با خودش حمل میکنه”
محمدرضا. ممنون بخاطر معرفی این کتاب و به بهانهی این کتاب، اشارهای به «ذن». (و بیشتر از اونها، بخاطر اینکه این روزها نوشتههای بیشتری ازت میخونیم)
مباحثی مثل ذن – منظورم مدلِ ذهنیاش هست – همیشه مورد علاقهی من بوده و هست.
اوشو هم – که برخی از حرفهاش برای من واقعاً جذابه – توی صحبتهاش زیاد به ذن و داستانهای مربوط به اون اشاره میکنه. پائولو کوئیلو هم گاهی همینطور.
اگه یادت باشه من اون اولها توی کامنتهام – توی روزنوشتهها – تقریباْ زیاد به اوشو اشاره میکردم و جملاتش رو نقل میکردم. الان با این پست، برگشتم توی اون حال و هوا. 🙂
میدونی. اوشو، ذن رو زندگی در همین لحظه و لذت بردن از چیزی که در همین لحظه جریان داره میدونه.
و اینکه از ماسکها و قالبها و نقشهایی که جامعه بهمون تحمیل کرده فاصله بگیریم، رها بشیم و بکوشیم خودمون باشیم.
توی کتاب «شهامت» هم، اوشو داستانی از یک استادِ ذن نقل میکنه با عنوان: “آه، کیک خوشمزهای است!”
(من قبلاً توی وبلاگم نوشته بودمش)
و در پایان اون داستان، حرف قشنگی میزنه:
“اگر بتوانی در این لحظه، این لحظهی جاری، حضور داشته باشی؛ همین برایت کافی است. در آنصورت میتوانی عشق بورزی، عشق شکوفایی نادری است که گاهی اتفاق میافتد.”
این تعریفِ ذن، از اوشو رو هم دوست دارم و گفتم اینجا بنویسمش، شاید برای تو هم جالب باشه:
“ذن، تنها پدیدهی مذهبی در دنیاست که هیچ مکتبی ندارد، هیچ کتاب مقدسی ندارد، هیچ خدایی ندارد، هیچ نظام عقیدتی ندارد، هیچ کلیسای سازمان یافتهای ندارد.
ذن، پدیدهای منفرد است، درست مثل عشق.
شما کلیسای عشق ندارید. شما برای عشق حزب سیاسی ندارید.
ذن، آزادیِ مستقل و جداگانهای است.”
دوران دانشجویی کانون فیلمی در دانشگاه راه اندازی کرده بودم. چندین بار فیلم هامون را نمایش دادیم . از همون موقع همیشه وسوسه میشدم این کتاب را بخونم. چون موضوع صحبت حمید هامون و علی عابدینی بود
اما اسم کتاب برایم دافعه داشت