دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

برای حمید | درباره دهه‌ی چهارم زندگی (سی تا چهل سالگی)

پیش‌نوشت یک: زیر مطلبی که با عنوان عکس سفارشی منتشر کردم حمید طهماسبی عزیز (پروفایل متمم | سایت حمید) پیشنهاد کرد درباره‌ی تجربه‌ی دهه‌ی چهارم زندگی بنویسم. این مطلب را در شرایطی می‌نویسم که حمید در حوالی سی‌ویک سالگی است و من در حوالی چهل‌و‌یک سالگی هستم و حرف‌مان از دهه‌ای است که بر من گذشته و به خاطره‌ای تبدیل شده و برای حمید، پیش روست و در ابتدای آن قرار دارد.

پیش‌نوشت دو: بدون گفتن و تأکید من هم واضح است که هر یک از ما، مسیر زندگی خودمان را طی می‌کنیم و تجربیات مختص و منحصر‌به‌فرد خودمان را داریم. بنابراین آن‌چه من برایتان می‌نویسم یک روایت کاملاً شخصی است و ممکن است با تجربه‌ی زیسته‌ی شما هم‌خوانی چندانی نداشته باشد. ضمن این‌که سن تقویمی و سن اجتماعی دو مقوله‌ی متفاوت هستند و قرار نیست بشود تجربه‌های اجتماعی را همیشه با سن تقویمی تطبیق داد و از تجربه‌ها و دیده‌ها و شنیده‌های دیگران آموخت. اما در عین حال، مسئله‌‌ای که حمید پیش رویم گذاشت آن‌قدر برایم جذاب بود که وادارم کرد بنشینم و چهارمین دهه‌ی زندگی‌ام را – از حوالی سی‌سالگی تا حوالی چهل‌سالگی – مرور کنم و در این‌جا می‌خواهم حاصل این مرور را برایتان بنویسم. شما هم آن را نه به عنوان «توصیه» و «نصیحت»، بلکه به عنوان «نیم‌نگاهی به شخصی‌ترین تجربه‌های محمدرضا» بخوانید.

جستجوگری در برابر سرگردانی

سومین دهه‌ی زندگی (بیست تا سی‌سالگی) برای من با جستجوگری همراه بود. سعی می‌کردم هر چیزی را تجربه کنم و از کنار فرصت‌ها به سادگی نگذرم. شغل‌ها و شرکت‌های مختلفی را امتحان کردم و در هر کسب و کاری هم که بودم، به سادگی از یک جایگاه به جایگاه دیگر می‌رفتم. آن سال‌ها خودم را جستجوگر می‌دیدم و فکر می‌کردم باید هر فرصتی را در هر جایی امتحان کرد. فکر می‌کردم هنوز پایه‌های اصلی زندگی من شکل نگرفته و با جستجو می‌توانم «زمینی بهتر و مناسب‌تر» برای بنا کردن زندگی آینده‌ام بیابم.

اما به تدریج با ورود به دهه‌ی چهارم زندگی (سی تا چهل‌سالگی) ماجرا فرق کرد. همان چیزی که قبلاً اسمش را جستجوگری می‌گذاشتم، برایم معنای سرگردانی پیدا کرد. دیگر از جستجو کردن به اندازه‌ی قبل لذت نمی‌بردم و احساس می‌کردم زودتر باید در یک نقطه‌ی مشخص تثبیت شوم. خصوصاً از نظر شغلی، برایم مهم بود که خودم را چگونه تعریف می‌کنم و به چه شغلی می‌شناسم و قرار است زندگی‌ام حول چه فعالیتی بنا شود.

تغییر شغل، تغییر حوزه‌ی تخصصی، تغییر شبکه‌ی ارتباطی، تغییر دوستان، همگی در دهه‌ی سوم زندگی برایم جذاب بود. اما در دهه‌ی چهارم جذابیت خود را به تدریج از دست داد.

امروز که گذشته را مرور می‌کنم، از این تغییر، راضی و خرسند هستم و خوشحالم که «تنوع‌طلبی‌ها» و «جستجوگری‌ها»ی دهه‌ی سوم زندگی‌ را با خودم وارد دهه‌ی چهارم نکردم و کمی بیشتر در پی تثبیت و ثبات بودم.

جنگجویی در دهه‌ی چهارم زندگی

فکر می‌کنم در دهه‌ی چهارم زندگی «حس جنگ‌جویی» در من تقویت شده بود. احساس می‌کردم «حرفی برای گفتن» دارم و فکر می‌کردم که باید «جایگاهی برای خودم» داشته باشم.

این احساس را در دهه‌ی سوم زندگی کمتر داشتم. الان هم در پنجمین دهه‌ی زندگی چنین حسی به شدت در من رنگ باخته است. دیگر نه دنبال اصلاح محیط اطرافم – به زعم خودم – هستم و نه در پی یافتن و ساختن قلمرو. حتی مسئولیت خوش‌بخت کردن و به سعادت رساندن جامعه را هم چندان بر دوشم حس نمی‌کنم (در حالی که حس می‌کنم افراد بسیاری در دهه‌ی سوم و چهارم زندگی، چنین نگاه‌های بلندپروازانه‌ای دارند).

حس جنگ‌جویی من، روی کارم تخلیه شد. خودش را به شکل زود بیدار شدن و دیر خوابیدن و خواندن و نوشتن و شرکت در جلسات مختلف نشان داد. شاید کمی دستاورد مادی هم داشت. اما دغدغه‌ی آن سال‌هایم پول نبود. الان که فکر می‌کنم شاید باید کمی (فقط کمی) بیشتر روی دستاوردهای مالی متمرکز می‌شدم. دهه‌ی پنجم زندگی، حوصله و اعصاب و انرژی چندانی برای تلاش‌های مالی باقی نمی‌ماند یا لااقل برای من چنین بوده است.

اما به هر حال، خوشحالم که جنگ‌جویی خودم را روی کارم تخلیه کردم. این روزها بعضی دوستانم را می‌بینم که این جنگ‌جویی را به شکل‌های مختلف در «شبکه‌های اجتماعی» تخلیه می‌کنند. با افرادی که عقاید دیگری دارند می‌جنگند یا هر روز، به پر و پای این و آن می‌پیچند.

گاهی وقت‌ها حس می‌کنم که ممکن است در دهه‌های بعدی‌شان، از این‌که انرژی رقابتی خود را به چنین شیوه‌هایی تخلیه کرده‌اند ناراضی شوند.

حاشیه‌ها، ماندگارترین لحظات را ساختند

سومین و چهارمین دهه‌ی زندگی، برای من دهه‌‌‌های هدف‌گرایی بودند. هر روز و هر لحظه، می‌دانستم که برای چه هدفی تلاش می‌کنم و مصمم بودم که کارهایم را به بهترین شکل ممکن انجام دهم و به هدف‌هایم برسم.

اگر آن روزها از من می‌پرسیدید، فکر می‌کردم لحظات ماندگار در ذهن من، همین لحظاتی هستند که برای رسیدن به هدف‌ها و کسب دستاوردها تلاش می‌کنم. اما امروز در آستانه‌ی پنجمین دهه‌ی زندگی، فهمیده‌ام که حاشیه‌ها از اصل مهم‌تر بوده‌اند و ماندگارترین لحظات، لحظه‌های ساده و معمولی‌ای بوده‌اند که گاهی بی‌توجه از کنارشان عبور کرده‌ام.

بگذارید مثال بزنم.

وقتی سی سالم بود، برای تعمیر یکی از ماشین‌آلات مترو تهران به ایستگاه مترو صادقیه رفته بودم. شب بود و مترو تعطیل شده بود و باید صبر می‌کردیم تا برق ریل‌ سوم (نیروی محرکه‌ی قطارها) قطع شود. محدوده‌ی کارگاهی مترو صادقیه بسیار بزرگ است و در آن ساعت‌های تاریک شب، کاملاً خلوت بود. در آن تاریکی‌ها قدم می‌زدم. می‌رفتم و برمی‌گشتم و منتظر بودم که برق قطع شود و کار تعمیراتی خودم را آغاز کنم.

برق قطع شد. تعمیر را تا صبح انجام دادم. گزارشش را به شرکت دادم. پولش را هم از کارفرما گرفتیم و خلاصه همه‌ی کار به درستی انجام شد. آن موقع، فکر می‌کردم دستاورد مهم آن شب، انجام موفقیت‌آمیز یک پروژه‌ی تعمیراتی بوده است.

اما الان که به گذشته نگاه می‌کنم، هیچ چیز از جزئیات آن شب در ذهنم نمانده. تنها چیزی که مانده، لذت قدم زدن در آن «تاریکیِ امنِ خالی از انسان» است. با خودم حسرت می‌خورم که چرا آن لحظات، با لذت و توجه بیشتری قدم نزدم. چرا آسمان شب را نگاه نکردم؟ چرا روی زمین دراز نکشیدم و دستانم را باز نکردم و برای لحظاتی «از غوغای جهان فارغ» نشدم. چرا فقط منتظر بودم کارم انجام شود؟ چرا همه چیز برای من در یک «برگه‌ی گزارش تعمیرات» خلاصه شده بود؟

یا به عنوان مثالی دیگر، در طول سال‌ها تدریس، همیشه بعد از دو یا سه ساعت کلاس، فرصت کوتاهی بود تا با همکارانم بنشینم و چای بنوشم و گپ بزنم. آن زمان برای من، اصل ماجرا «کلاس و تدریس» بود و فرعِ ماجرا «گپ زدن‌ها و گفتگوهای کوتاه بین کلاس». جالب است که اکنون که گذشته را مرور می‌کنم، جزئیات کلاس‌ها چندان یادم نیست و به خاطره‌ی ماندگارم تبدیل نشده. اما آن گپ‌ زدن‌های بین کلاسی، خاطراتی ساخته که هنوز در ذهنم نقش بسته و محو نمی‌شود.

خوشحالم که در آغاز دهه‌ی پنجم زندگی، کم‌کم قدرتِ تشخیصِ لحظات ماندگار را پیدا کرده‌ام. یعنی دیگر می‌دانم که یک جلسه‌ی مهم کاری، قرار نیست یادگاری این روزها باشد. می‌دانم که ساعاتی که مشغول کارم هستم، می‌سوزد و از بین می‌رود، اما لحظه‌های حاشیه‌ای، گفتگوهای غیرکاری، پیاده‌روی‌های قبل یا بعد از جلسه، نیم ساعت نشستن در یک پارک و سرگرم شدن با کلاغ‌ها، این‌ها قرار است یادگار این سال‌هایم باشد.

دیگر نمی‌گذارم «تمرکز بر روی هدف» لذتِ «تجربه کردن عمیق حاشیه‌ها» را از من بگیرد.

وقتی نگرانی آینده هنوز بر ما غالب نشده

بعد از عبور در چهارمین دهه‌ی زندگی، به یکی دیگر از ویژگی‌های چهار دهه‌ی اول پی بردم. نمی‌دانم دوستان دیگری که کمابیش در سن و سال من هستند، در چنین تجربه‌ای با من مشترکند یا نه.

در چهار دهه‌ی اول، «نگرانی از آینده» هنوز چندان پررنگ نیست. منظورم آینده‌ی کشور و اوضاع اقتصادی و «سرنوشت جمعی» نیست. بلکه دقیقاً «سرنوشت فردی» است. این‌که: «آینده‌ی من چه خواهد شد؟» «اگر زود نمیرم و قرار باشد دو یا سه دهه‌ی دیگر زندگی کنم، آن دو سه دهه به چه کاری خواهد گذشت؟» «زندگی من در سن پیری چگونه خواهد بود؟» «وقتی در سال‌های بعد به این سال‌ها نگاه کنم، درباره‌ی انتخاب‌ها و تصمیم‌هایم چه قضاوتی خواهم داشت؟»

منظورم این نیست که نگرانی از آینده، در سن کمتر وجود ندارد. اما این نگرانی – لااقل برای من – در دهه‌های قبل، آن‌قدر بزرگ نبوده که روی تمام فکرها و برنامه‌ها و تصمیم‌ها و انتخاب‌هایم سایه بیندازد.

طبیعتاً وقتی بار نگرانی آینده روی شانه‌هایت سنگینی نمی‌کند، راحت‌تر انتخاب می‌کنی. ریسک‌های بزرگ‌تری را می‌پذیری و برای زندگی در محیط‌های پر از ابهام آمادگی بیشتری داری.

خلاصه‌اش را بگویم، اگر در سی سالگی به من می‌گفتند که سطح ریسک‌پذیری تو در چهل سالگی، بسیار کمتر از مقدار فعلی خواهد بود، حرف‌شان را باور نمی‌کردم. فکر می‌کردم ریسک‌پذیری یک «ویژگی» است که در هر کس در سطح مشخصی است و همیشه هم در همان سطح باقی خواهد ماند.

این روزها «ریسک‌پذیریِ دهه‌ی سوم و چهارم» را نه به عنوان یک ویژگی، بلکه به عنوان یک دارایی (Asset) می‌بینم. دارایی‌ای که در سال‌های بعد مستهلک شده و کمرنگ خواهد شد.

اگر کسی را در دهه‌های سوم و چهارم ببینم و با او راحت باشم، حتماً از او می‌پرسم که: «آیا به اندازه‌ی کافی ریسک کرده‌ای؟ سرمایه‌ی ریسک‌پذیری‌ات را کجاها خرج کرده‌ای؟ آیا می‌دانی که یک ریسک ساده و بدیهی و قابل‌تحمل امروز، ده سال بعد به یک چالش بزرگ برایت تبدیل خواهد شد؟»

شبکه‌ی دوستی به تدریج تثبیت می‌شود

این را نمی‌توانم به عنوان یک حکم عمومی و قطعی بگویم. فقط با نگاه به تجربه‌ی خودم و در گفتگو با چند نفر از دوستانم، به چنین نتیجه‌ای رسیده‌ام.

دوستانی که با آن‌ها حرف زده‌ام، افراد شهیر و شناخته‌شده‌ای هستند و از بیرون ممکن است چنین به نظر برسد که دوستیِ هر کسی را که بخواهند، می‌توانند به دست بیاورند.

به نظر می‌رسد که شبکه‌ی دوستی ما در دهه‌‌ی چهارم زندگی، به تدریج تثبیت می‌شود.

بخشی از دوستی‌های قدیمی کمرنگ شده و حذف می‌شوند و تعدادی دوستی‌های تازه شکل می‌گیرد. اما با بالاتر رفتن سن، تغییرات بنیادین در شبکه‌ی دوستی، دشوارتر می‌شود.

وقتی با دوستانی که هم‌سن یا کمی بزرگ‌تر از خودم بوده‌اند حرف زدم، به نتیجه رسیدم که آن‌ها هم تجربه‌ی مشابهی دارند. همه می‌گویند که ما دیگر از بازیِ «جستجوی دوستان تازه» خارج شده‌ایم و به فازِ «پذیرش دوستان موجود» نزدیک شده‌ایم.

شاید دوستان‌مان کاملاً با سلیقه و نگرش ما هم‌خوان نباشند، اما به هر حال، دوستان‌مان هستند. در سال‌ها و دهه‌های پایین‌تر با ما بوده‌اند، نقاط قوت و ضعف ما را می‌شناسند، از جنبه‌های مختلف زندگی‌مان خبر دارند، با اخلاق‌مان آشنا هستند، نقاط حساس و تحریک‌پذیرمان را تجربه کرده‌اند و همه‌ی این‌ها باعث می‌شود بتوانیم در کنارشان بمانیم و رابطه‌‌مان را با آن‌ها حفظ کنیم.

نمی‌شود به صورت قطعی حکم داد که در دهه‌ی پنجم و ششم و سال‌های پایانی زندگی،‌ دوستی‌های عمیق شکل نمی‌گیرد. اما حداقل به عنوان یک تجربه – که بعضی دوستانم هم آن را تأیید کرده‌اند – به نظر می‌رسد که بسیاری از دوستی‌ها و آشنایی‌های دهه‌ی چهارم زندگی، همان‌هایی هستند که باید بارشان را تا پایان عمر به دوش بکشیم.

شاید اگر ده سال پیش به من چنین نکته‌ای را یادآور می‌شدند، فرصت بیشتری را به دوست‌یابی و شکل‌دادن به رابطه‌های دوستی اختصاص می‌دادم تا در ورود به دهه‌ی پنجم زندگی، دستم پُرتر باشد.

پدر و مادر

نمی‌دانم فاصله‌ی سنی شما با پدر و مادرتان چقدر است. حتی نمی‌دانم هم‌چنان نعمت حضور آن‌ها را در زندگی‌تان دارید یا نه.

اما به هر حال، حداقل تجربه‌ی من این بوده که دهه‌ی چهارم زندگی، از فرصت‌های خوب و ارزشمند برای توجه کردن به پدر و مادر است. البته طبیعتاً نمی‌توان برای این وظیفه، مقطع زمانی مشخصی قائل شد. اما فکر می‌کنم بسیاری از ما،‌ تا پایان دهه‌ی سوم زندگی، هنوز خودمان آن‌قدر به ثبات نرسیده‌ایم که بتوانیم نقش یک حامی جدی را برای والدین ایفا کنیم.

دهه‌ی پنجم و ششم هم، ممکن است سن پدر و مادرمان به حدی برسد که درگیری‌های شخصی‌شان – مثل بیماری، کهولت سن و … – بیشتر شود و دست‌شان برای تجربه‌ی جنبه‌های مختلف زندگی، به اندازه‌ی قبل باز نباشد.

البته این‌ها بستگی به سبک خانواده و اختلاف سن فرزندان و والدین و ده‌ها عامل دیگر دارد. اما حداقل بر اساس تجربه‌ی خودم، اکنون که به عقب برمی‌گردم، به این نتیجه می‌رسم که دهه‌ی چهارم فرصتی استثنایی برای توجه به پدرم و مادرم بوده است.

نمی‌گویم کار چندانی برایشان کردم. اما می‌توانم بگویم که بخشی از شیرین‌ترین خاطرات این دهه، به دوره‌هایی برمی‌گردد که برنامه‌ام را خالی کردم و با پدر و مادرم، به سفر رفتم یا فرصت‌هایی را فراهم کردم که خودشان، به جاهایی که دوست داشتند سفر کنند و از زندگی، بیشتر لذت ببرند.

باز هم می‌گویم که این مورد، خیلی شخصی است و از یک زندگی به زندگی دیگر فرق می‌کند. اما به هر حال، نمی‌توانم این را پنهان کنم که یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای شخصی زندگی‌ام را کارهای کوچکی می‌دانم که در دهه‌ی چهارم زندگی برای پدر و مادرم انجام دادم.

منبع انرژیِ ما بی‌پایان نیست

این نکته را پیش از این به زبان‌های مختلف گفته‌ام، اما دوست دارم باز هم تکرار کنم. به گمانم می‌توانم بگویم یکی از تلخ‌ترین واقعیت‌هایی بوده که در گذر زندگی با آن مواجه شده‌ام.

من در دهه‌ی سوم و چهارم زندگی، بسیار پرتلاش و پرانرژی بوده‌ام. افراد بسیاری این را به من گفته‌اند و خودم هم با مرور گذشته، به همین نتیجه می‌رسم.

تقریباً هفت روز هفته، سیصد و شصت و پنج روز سال، از صبحِ زودهنگام تا شبِ دیرهنگام می‌دویدم و کار می‌کردم و این‌جا و آن‌جا می‌رفتم و احساس خستگی هم نمی‌کردم. من «جمعه‌های واقعی» را چنان‌که بسیاری از کارمندها تجربه کرده‌اند، تجربه نکرده‌ام.

بارها از افرادی که بزرگتر از خودم بودند می‌شنیدم که: «قدر این انرژی را بدان. ده بیست سال بعد، دیگر این سطح از انرژی را نداری.»

حرفِ ساده‌ای است. اما من هیچ‌وقت آن را باور نکردم. همیشه فکر می‌کردم که این‌هایی که چنین حرفی می‌زنند، از ابتدا افرادی تنبل یا کم‌حوصله یا کم‌انرژی بوده‌اند. مگر می‌شود این سطح از انرژی و شور و شوق و هیجان که در من وجود دارد،‌ رنگ ببازد و بمیرد؟ مگر ممکن است که من ساعت چهار یا پنج صبح با ذوق و انرژی از خواب بیدار نشوم؟ مگر امکان دارد روزی برسد که ساعتم زنگ بزند و دوباره دکمه‌ی Snooze آن را بزنم و بخوابم؟ مگر می‌شود شب‌هایی برسد که منتظر باشم به ساعت خوابیدن برسم؟

همه‌ی این‌ها شدنی بود و من نمی‌دانستم.

هنوز در مقایسه با بسیاری از کسانی که می‌شناسم بیشتر کار می‌کنم. هنوز مطالعه‌ام سر جای خودش هست و نقش کلیدی‌اش را در زندگی‌ام از دست نداده. هنوز با شور و شوق، پیاده‌روی‌های طولانی می‌کنم و به حیوانات غذا می‌دهم. هنوز سعی می‌کنم با دیگران، با انرژی صحبت کنم و لحن صدایم، شاد و سرحال باشد.

اما منبع انرژی داخلی‌ام، اصلاً با یک دهه قبل قابل مقایسه نیست. این را شاید کسانی که از بیرون من را می‌بینند کمتر متوجه شوند. اما خودم در خلوت خودم به خوبی حس می‌کنم که حفظ کردن سطح عملکرد قبلی،‌ خسته‌ترم می‌کند. خودم می‌بینم که صبح‌ها گاهی دستم روی دکمه‌ی Snooze می‌رود. خودم می‌دانم که گاهی، خلوت شب را به شلوغی روز ترجیح می‌دهم. خودم می‌دانم که گاهی بدنم، آن‌چنان که دوست دارم، همراهی‌ام نمی‌کند.

امروز حرفی که به یک نفر در آغاز دهه‌ی چهارم زندگی می‌زنم این است که: «مراقب باش که انرژی‌ات در دهه‌‌های بعد، به این اندازه نخواهد بود.»

حدس می‌زنم کسی هم که این حرف را می‌شنود، همان‌طور که من جدی نگرفتم، آن را جدی نخواهد گرفت و آن‌قدر ادامه می‌دهد تا خودش این پدیده را تجربه کند.

اما من در هر صورت وظیفه‌ام را انجام می‌دهم و این را یادآور می‌کنم که «منبع انرژی ما پایان‌ناپذیر نیست.»

دهه‌ی رویاهای بزرگ و تلاش برای بهبود جامعه

تجربه‌ی دیگری هم درباره‌ی دهه‌ی چهارم زندگی دارم که شاید بد نباشد با شما به اشتراک بگذارم (کمی بالاتر هم اشاره‌ای گذرا به آن داشتم).

فکر می‌کنم دهه‌ی چهارم (و شاید هم‌چنین دهه‌ی سوم) زندگی، دوران رویاهای بزرگ است. قدرت خودمان را زیادتر از آن‌چه هست می‌بینیم و نقش محیط را کم‌رنگ‌تر از آن‌چه هست، احساس می‌کنیم.

بر این باور هستیم که می‌توانیم جهان اطراف خود را تغییر دهیم و آن را بر اساس «تصورات و رویاهای خودمان» بسازیم. نمی‌دانم حافظ شعر «چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد» را در کجای زندگی‌اش گفته است. اما فکر می‌کنم این نوع نگاه، کمی به شور و شوق و غرور جوانی هم نیاز دارد. شاید دهه‌ی پنجم و ششم، کم‌کم دورانی باشد که باز هم به قول حافظ، به نتیجه می‌رسیم که: «رضا به داده بده وز جبین گره بگشا / که بر من و تو در اختیار نگشاده است.»

البته می‌دانم که مردان و زنان سیاست، معمولاً چنان مستِ «شور قدرت» و «شوق تأثیرگذاری بر محیط» می‌شوند که تا آخرین سال‌های عمر هم، این شور و شوق و مستی گریبان‌شان را رها نمی‌کند (شهوت قدرت ظاهراً از همه‌ی شهوت‌های دیگر، دیرتر فرو می‌نشیند و چنان‌که دیده‌ایم، شاید هرگز فروننشیند).

اما حرف من از زندگی سیاست‌ورزان نیست. روایت زندگی انسان‌های «عادی» مثل خودم است که بازی تأثیرگذاری و تأثیرپذیری را با منابع خودمان، و نه با تکیه بر منابع ملی و ثروت دیگران، دنبال می‌کنیم. از کیسه‌ی خودمان خرج می‌کنیم و بر تختِ ثروتِ ملت، تکیه نزده‌ایم.

فکر می‌کنم بسیاری از ما آدم‌های عادی، در دهه‌های سوم و چهارم، دنبال این هستیم که جامعه‌ی بهتری بسازیم. دنیا را – چنان‌که بسیار گفته‌اند و تکرار کرده‌اند – بهتر از آن‌چه تحویل گرفته‌ایم تحویل دهیم و بکوشیم نقشی مثبت و موثر در زندگی دیگران ایفا کنیم.

بعید می‌دانم این دغدغه، در طول زندگی انسان از بین برود و محو شود. اما کم‌کم از یک «امید» به یک «آرزو» تبدیل می‌شود و می‌فهمیم که دست ما، آن‌قدرها هم که فکر می‌کرده‌ایم باز نیست.

بسیاری از متفکران و اندیشمندان، این تغییر نگرش را به زبان‌های مختلف، بازگفته‌اند. آن کوشندگانِ شعرِ اخوان که دیده بودند روی سنگ نوشته‌اند: «کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند» و سنگ را برمی‌گردانند و همین نوشته را بر روی دیگر می‌بینند.

تا شاملو که عاجزانه گلایه می‌کند: «دریغا انسان که به درد قرونش خو کرده بود، دریغا! این نمی‌دانستیم و دوشادوش، در کوچه‌های پر نفس رزم، فریاد می‌زدیم.»

دیده‌ام که افراد مختلف، این تغییر نگرش را در میدان‌های مختلف تجربه‌ کرده‌ و به زبان‌هایی متفاوت، بازگفته‌اند. یکی آن را در عرصه‌ی تحولات اجتماعی آزموده و دیگری، در تحولات سیاسی. یکی دل به تحول فرهنگ سپرده بوده و دیگری به دگرگونی اقتصاد.

مدیران بسیاری هم، این نکته را به درد آموخته‌اند که سیستم‌ها از انسان‌ها قدرتمندترند و اگر چه انسان خود، سیستم‌ها را می‌سازد، اما بعد از مدتی سیستم چنان قدرتمند می‌شود که سازندگان خود را بسان یک بازیچه، به بازی می‌گیرد.

در دوران جوانی، دنبال قهرمان‌هایی هستیم که سیستم‌ها را دگرگون کنند و در دهه‌های بالاتر، کم‌کم می‌فهمیم که این خودِ سیستم‌ها هستند که خودشان را نابود،‌ دگرگون و سرنگون می‌کنند و نقش اجزا، کمرنگ‌تر از آنی است که فکر می‌کرده‌ایم.

اما اگر از من بپرسید، فکر می‌کنم بخش بزرگی از تحولات دنیا را همین «شور و شوق و رویاپرستیِ جوانی» رقم می‌زند. کسانی که هنوز به نتیجه نرسیده‌اند که «دنیا را نمی‌شود به سادگی عوض کرد.»

تک‌تک ما، مثل قطره‌هایی هستیم که بر سرِ سنگی می‌کوبیم و می‌بینیم که تغییری حاصل نشد و کار را رها می‌کنیم، اما نهایتاً همین جریان قطره‌هاست که سنگ را می‌ساید و شکل آن را تغییر می‌دهد.

این روضه‌ی طولانی را خواندم که بگویم به گمان من، هر یک از ما دهه‌ی سوم و چهارم و خصوصاً دهه‌ی چهارم زندگی‌مان را به «جامعه» و «دنیا» بدهکاریم. خوب است هر کاری می‌توانیم انجام بدهیم تا حس کنیم در بهبود محیط نقش داشته‌ایم.

این بدهکاری از بین نمی‌رود. اما به تدریج، جهت آن از «بیرون» به «درون» تغییر می‌کند. مصداق همان جمله‌ی معروفی که «ابتدا می‌خواستم دنیا را تغییر دهم و در نهایت، به تغییر دادن خودم قانع شدم.»

خلاصه‌ی حرف من برای کسی که دهه‌ی سوم یا چهارم زندگی را می‌گذراند این است که: اگر رویاهای بزرگی داری، فرصت خودت را محدود در نظر بگیر. ممکن است در آینده‌ی نه‌چندان دور، «شور آباد کردن دنیا» جای خود را به «شوق زیستن با خویش» بدهد و موتورهای محرکی که اکنون تو را به پیش می‌رانند، خاموش شده و موتورهای دیگری در درون تو روشن شوند.

برای خودمان زندگی کنیم

حرف آخرم در این نوشته، چیزی است که بسیار گفته و شنیده شده است: «برای خودمان زندگی کنیم نه دیگران.»

این حرف ناآشنا نیست. اما هر چه زمان می‌گذرد و بیشتر زندگی می‌کنیم، اهمیت آن را بهتر می‌فهمیم.

دهه‌های سوم و چهارم زندگی، دهه‌های تیک زدن‌ها و خط‌ زدن‌های فهرست خواسته‌ها و آرزوهاست. اجازه ندهیم که نظر و قضاوت دیگران، ما را در «تعقیب خواسته‌ها» یا «رها کردن ناخواسته‌ها» تحت تأثیر قرار دهد.

از یک تجربه‌ی ساده، مثل پهن کردن زیرانداز در وسط شلوغ‌ترین پارک شهر و نشستن و چای نوشیدن، تا تحولی جدی مثل تغییر شغل، تا یک اتفاق پیچیده مثل جدا شدن  از شریک زندگی، رأی و نظر شخصی خودمان را اعمال کنیم و خواسته‌ها و ترجیحات خودمان را معیار قرار دهیم و نگذاریم که «قضاوت و نظر دیگران» روی ما تأثیر بگذارد.

خوش‌بختانه من، با مرور زندگی شخصی‌ام می‌بینم که کمتر، اسیر رأی و نظر دیگران شده‌ام و تصمیم‌های کلیدی زندگی‌ام را، درست یا غلط، بر اساس ترجیحات خودم گرفته‌ام. از مشورت دیگران بهره برده‌ام، اما هر وقت که «خودم» احساس نیاز کرده‌ام، نه هر وقت که هر کس از راه رسید و دهان باز کرد، به حرفش گوش بدهم.

الان هم، برای هر دوستی که در این مسیر – از نظر سنی – عقب‌تر است، همین پیشنهاد را دارم: فهرست آرزوهایت را بدون توجه به آرزوهای دیگران بنویس. حتی اگر دیگران، آرزوها و خواسته‌هایت را ساده، مسخره، بی‌ارزش، لوس، بی‌معنی یا بی‌نتیجه می‌دانند، از تلاش برای رسیدن به آن‌ها و تیک زدن آن‌ها در فهرست آرزوهایت دست برندار، و اگر می‌خواهی از میان داشته‌های زندگی‌ات، چیزی را کنار بگذاری یا حتی دور بریزی، اجازه نده آه و افسوس دیگران مانع تصمیمت شود.

یک یا دو دهه‌ی بعد، همه‌ی آن تشویق‌کنندگان و ملامت‌کنندگان رفته‌اند و تو، با همه‌ی «برداشته‌ها» و «رها کرده‌ها»ی خودت، تنها می‌مانی.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


لینک دریافت کد فعال

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser