گاهی حس میکنم ما دو وطن داریم.
دوتابعیتیها را نمیگویم. همین تکتابعیتیها را میگویم. کسانی مثل خودم.
یک وطن در ذهنمان شکل گرفته.
با همهی پیشینهی تاریخیاش. با همهی نمادهای جغرافیایش. با همهی قصهها و اساطیرش.
با همهی افتخارات واقعی و غیرواقعیاش که در تمام این سالها در مغزمان جا دادند.
یک وطن هم همان چیزی است که میبینیم. واقعیتی که هر روز بیشتر از دیروز، خودش را در چشممان فرو میکند.
چقدر این دو تصویر از هم دورند. چقدر این دو وطن با هم بیگانهاند. چقدر هر روز از هم دورتر میشوند.
چنین شده که حس بسیاری از ما، دلتنگی است. دلتنگی برای وطن.
و بدترین حس، دلتنگی برای وطن است. آنهم وقتی که در وطنت باشی.
پینوشت یک – ادگار هاو میگوید:
The worst feeling in the world is the homesickness that comes over a man occasionally when he is at home.
پینوشت دو – واژهی وطن دو معنا دارد. یکی معنای رایج آن است که سیاستمداران از آن برای توصیف قلمرو خود اما با هدف برانگیختن احساسات مخاطب استفاده میکنند. معنای دیگر، مفهوم لغوی آن است: محل استقرار. محلی که سکونت میگزینی. جایی که settle میشوی. معنای اول، مدتهاست در ذهنم رنگ باخته اما «وطن» را به معنای دوم، هنوز هم بهکار میبرم.
سلام محمدرضا
زیر این پست کامنتم رو می نویسم، چون دلتنگتم هستم.
سری کامنت های اخیر روزنوشته رو خوندم.
چند تا چیز دوست داشتم بگم
۱- دوست دارم
۲- دوست داریم
من که سعادت داشتم چندین بار از نزدیک ببینمت و پای صحبت هات بشینم تا حدودی می فهمم که هر کاری می کنی قطعا کلی بهش فکر کردی و استراتژی پشتش هست و استراتژی رو هم که همه جا کامل شرح و بسط نمیدن.
من وقتی پیش شما هستم اصلا نظر نمیدم، چون بارها وقتی خودت برام تعریف کردی دیدم اوه ه ه ه تا کجا ها رو دیدی
بعد انقدر خوشحال میشم که نظر ندادم (حداقل خودم رو کمتر کودن نشون میدم)
روزی که زیر پست معرفی خودت جواب کامنت ها رو دادی ۲ تا نکته آموزنده دیدم (البته می دونم که اونجا زیاد جای یادگیری نیست اما دیگه خودت می دونی مدیریت منابع و لیمو و گوسفندنگری)
۱- چندین سال بود که نگفته بودی جایی مطالعه ات الان چقدر هست که اونجا اشاره کردی ۴ ساعت (البته تو فایل کتابخوانی امسال خاطرم هست که گفتی اخیرا دیگه ساعتی ملاکت نیست و فصل های کتاب رو میشماری)
۲- خواندن کتاب رابینز در راستای افتادن در مسیر مدیر شدن هم برام جالب بود
شما هرجا بری و بنویسی، من میام می خونم، یاد می گیرم
پراکنده گویی زیاد شد
پی نوشت بی ربط: بچه های روزنوشته من تا امروز نمی دونستم باکس پایین که می تونیم کامنت توش بنویسیم سمت چپ پایینش رو می تونید بکشید و قسمتی که می خواین متن کامنت رو بنویسید اینجوری بزرگتر میشه. گفتم حداقل این رو بگم یه نکته آموزنده کوچیکی داشته باشه این کامنت
حمید جان
ممنونم از لطفی که همیشه به من داری و این حرفها رو مطرح کردی. منم دلم برات تنگ شده و امیدوارم زودتر فرصتی پیش بیاد که دور هم جمع شیم.
واقعیت اینه که گاهی اوقات، سوءتفاهمهایی که به وجود میاد و گلایههایی که مطرح میشه، انرژی من رو کم میکنه و برام به یک دغدغه تبدیل میشه که شاید اثربخشی فعالیتهایی که تا حالا انجام دادم کمتر از چیزیه که به نظرم میاد.
مثلاً من به احترام بچههای روزنوشته، قبل از اینستا رفتن اومدم اینجا گزارش دادم که میخوام این کار رو انجام بدم و یه گوشهای از علتهاش رو هم گفتم.
اما این چیزی از «شخصی بودن تصمیم» کم نمیکنه. حتی یه جورایی شبیه تعارف میمونه؛ شبیه احترام گذاشتن به طرف مقابل.
فرض کن بری خونهی یکی مهمونی و آخرش بگی «با اجازهتون من بلند شم برم.»
این «با اجازه» به این معنا نیست که تو واقعاً به اجازهی صاحبخونه نیاز داری، یه جور احترامه. حالا فکر کن صاحبخونه بیاد بگه: «غلط کردی. کجا؟ بشین ببینم.»
من وقتی میبینم که یه تصمیم شخصی مطرح میکنم و یکی میگه: «من حال نکردم و دلخورم و خودخواهم و حساسم» و اون یکی میگه «چرا اینجا سوت و کوره» و اون یکی هم میگه «هوی! کامنتهای اینجا مونده و جواب ندادی. غلط کردی رفتی اونور»
احساس میکنم توی دنیای واقعی اگر مهمون چنین افرادی باشم و بگم «با اجازهتون» اینها واقعاً فکر میکنن من اومدم اجازه بگیرم ازشون.
نکتهی دوم هم چیزیه که تو میدونی و بعضی از بچهها هم میدونن و خودم هم بهش اشاره کردم که من بر خلاف ظاهرم، به شدت اهل مشورت هستم. اما مشورت رو به شکل پابلیک و با همه انجام نمیدم. همیشه با چند نفر از آدمهای معتمد که من رو میشناسن و شرایطم رو میدونن مشورت میکنم و بر اساس نظر جمعی تصمیم میگیرم (همهی اینها رو توی کامنتهای قبلی توضیح داده بودم).
بنابراین فکر میکنم وقتی تصمیم بقیه رو میبینیم همیشه باید به این فکر کنیم که ما از یک «پنجرهی محدود» به مسئله نگاه میکنیم و فردی که خودش داره تصمیم میگیره، دادهها و اطلاعات بسیار بیشتری داره و ملاحظات و محاسبات گستردهتری انجام داده.
من هم ممکنه مثلاً بعضی از استراتژیهای تو رو در خدمت از ما – تا وقتی برام توضیح ندادی – نفهمم. اما همیشه فرضم بر اینه که از هر ده تا فکت، من یکی دو تاش رو میدونم و حمید هشت نُه تا دیگه هم میدونه. پس تصمیمهایی که من نمیفهمم، غالباً به خاطر «نقص اطلاعاته».
اما در کل، راستش دوست نداشتم بعد از سالها حرف زدن و نوشتن، چنین بدیهیاتی رو توضیح بدم. ترجیح میدم به غریبهها بگم من «استاد» و «دکتر» نیستم تا به آشناها بخوام «فرق تصمیم شخصی و تصمیم غیرشخصی» رو یادآوری کنم.
در پایان این رو هم بگم که این روزها که من ساعات خلوتم بیشتر شده، خیلی علاقه داشتم که در روزنوشته دربارهی نحوهی گذران این ساعتها حرف بزنم.
اما بعد از اینکه دیدم تا این حد مورد قضاوت و ضرب و شتم قرار میگیرم، در تصمیم خودم تجدیدنظر کردم. از این جهت میتونم بگم که حرفهای بچهها سبب خیر شد.
من از صبح که کامنتا رو خوندم، درگیر این بودم که حرف بزنم یا نه، خیلی با خودم فکر کردم، ولی الان تصمیم گرفتم یه سری چیزایی که به ذهنم می رسه رو بگم:
اول: محمدرضا، من فکر نمی کنم، اثربخشی فعالیتهایی که تا حالا انجام دادی کمتر از چیزی باشه که به نظرت میاد. حتی می تونم بگم خیلی بیشتر از چیزیه که فکر می کنی. حداقل در مورد خودم، می تونم خیلی محکم بگم، واقعا حضورت هم اینجا، هم متمم و هم حتی اینستاگرام، و حرفایی که می زنی، خیلی وقتها برای من مثل یه جرقه است که باعث میشه به موضوعی فکر کنم. (ولی این دلیل نمی شه که اگه محمدرضا گربه ها رو دوست داره منم سعی کنم به گربه ها علاقه مند شم.)
دوم: مساله ای که میگی، من فکر می کنم شاید خیلی بدیهی نباشه و حتی پیچیده باشه. من فکر می کنم و علاوه بر اون، چیزی که تو اطراف خودم و حتی در خودم هم دیدم، دوست داشتن شرطی آدمهاست. آدمها رو تو مدلی که خودمون می خواییم، دوست داریم و اگه از اون مدل خارج بشن سعی در کنترلشون می کنیم و اگه نتونیم کنترل کنیم استرس می گیریم. این مدلی بود که من خودم، به این شکل رفتار می کردم و حتی تو این مدل بزرگ شدم. پذیرش این موضوع خیلی برام سخت بود و ترک کردنش خیلی سخت تر. به نظر من مرز باریکی بین دوست داشتن بدون قید و شرط و دوست داشتن شرطی هست و تشخیصش درستش خیلی سخته. خیلی از اوقات ما رفتاری می کنیم که از نظر خودمون به خاطر دوست داشتن اطرافیانمونه، ولی متوجه نمی شیم یا دیر متوجه می شیم که طرفمون داره اذیت میشه. کاری که حتی خیلی از پدر و مادرها هم نمی تونن درست انجام بدن و رفتار اشتباه می کنن، ولی معنیش این نیست که بچه هاشونو دوس ندارند.
(جلوی تو این حرفها رو زدن، واقعا سخت بود)
بعنوان مهمان این خانه، علاقه مندم از زمان های خلوتتان بشنوم. همانطور که از خودتان آموختم، در این حاشیه هاست که یادگیری اتفاق می افتد.
البته این تصمیم میزبانست که چه شیرینی را جلوی مهمان بگذارد. اصل لذت بردن از این همنشینیست.
این را هم بگویم شیرینی های شیرین بسیاری را در این منزل چشیده ام.
در بیان خواسته ام تردید داشتم. میترسم که نابجا و نابهنگام باشد، به همین خاطر خواهشمندم به صلاح دید خود آن را حذف کنید.
سلام
از دلتنگی حرفی ندارم، چرا که دلم برای هیچ سرزمینی تنگ نشده. من آن سرزمینی که شما می گویید را تجربه نکرده ام و حتی تخیل هم نکرده ام. برای من که فکر میکنم خوب می توانم پرنده خیالم را پرواز دهم، عجیب است، اما هست.
اما من در دلم کلی غصه دارم. غصه خودم، برادرانم و فرزندانشان و آینده. غصه دوستانم که می بینم هر روز زندگی بر آنها سخت تر می گیرد و من نهایت توانم این است که بنشینم و تماشا کنم. احتمالا اگر از آن دسته افرادی باشید که به “سهم خود” و ” تمامیت” و این حرف ها فکر می کنند، می گویید سهم خودت را بازی کن. اتفاقا کمی هم در آن راستا سعی کرده ام. اما حداقل این حق را به خودم می دهم که غصه دار دوستی شوم که حالا زندگی روی دشوارش را نشانش داده. سهم من می تواند اندکی خوش خیالی باشد و شاید اندکی دلخوشی که سرش را گرم کند.
برای من که به اصطلاح غربت را تجربه نکرده ام، درک وطن فقط با محل زندگی مادر و پدر و دوستان و عزیزان معنی پیدا میکند. و این روند رو به زوال زندگی در این محل و مکان، حق غصه دار شدن را به من می دهد.
این روزها خیلی زیاد به آنهایی فکر میکنم که در دنیای ده سال آینده در جغرافیای ایران باید لقمه نان در بیاورند و سرپناه بسازند. آنهایی که پشتوانه ای هم ندارند تازه باید در این سیستم شروع کنند به ماراتن بقا. به اینکه تعداد این افراد (شبیه خودم) کم نیست و به اینکه آیا آنها می توانند حداقل های زیستن را فراهم کنند.
“ما خوب می دانیم چه می کنیم
درخت می زنیم
ریشه می کنیم
و بعد پای اسم امضا میکنیم:
سازمان حفاظت از محیط زیست”
سلام.
حس من نسبت به این وطن شبیه این می مونه که عزیز آدم رو به زور ازش گرفته باشن، برده باشن یه جای دورِ ناپیدا.
یا مثلا، ناگهان جلوی چشمش غیب شده باشه.
انگار یهو همه چیزم رو از دست داده ام.
بهت زده ام.
هر کسی رو،به هر دلیلی، به هر اقدامی در جهت منافع جمعی و ملی تشویق کرده ام، به غلط کردن افتاده ام.
فقط می دونم اگه قراره باز تصمیمی مثل تصمیم های قبلیم بگیرم، باید یه چیزهایی اساسی در سطوح خیلی خاص اصلاح بشه؛ که اینو بعید می دونم.
(تصمیم های قبلیم یعنی: بودن و حضور داشتن و مشارکت و رای دادن و تشویق دیگران به این ها.)
برقرار باشی.
سلام محمدرضا
گفتی روحیه ام این نیست که سکه و دلار جمع کنم یا برم بورس بازی کنم.
خواستم نظرت رو راجع به بورس و تاثیراتی که در موقعیت الان میذاره بپرسم، ، آیا اون رو هم مثل خرید دلار نامطلوب و مضر و غیر اخلاقی میدونی؟ و در این شرایط اثراتش رو روی تورم به چه شکل میبینی؟
یوسف جان.
واقعیتش من حتی در مورد سکه و دلار هم، نمیتونم به طور مطلق حکم به مضر بودن یا غیراخلاقی بودنش بدم. وقتی میبینم یه کارمند برای حفظ تمام سرمایهاش که مثلاً چند ده میلیون تومن یا چند صد میلیونتومن میشه میره سکه یا دلار میخره، چی میتونم بگم؟ بگم مضره؟ بگم غیراخلاقیه؟ اصلاً مگه تلاش برای حفظ داشتهها کار غلطیه؟
من نمیخوام اسم ببرم. اما راستش من بیشتر دلم از کسانی میگیره که افراد سرشناسی هستند، هر روز دربارهی اقتصاد و سیاست نظر میدن و ظاهراً هم دلسوزی میکنن، اما در پنهان، تابعیت آمریکا و کانادا و کشورهای دیگه رو گرفتن، پول توی خونهشون رو هم در حدی به سکه و دلار تبدیل کردهان که دیگه الان برای خرید یه نون بربری هم پول نقد ندارن، و با بالا رفتن قیمتها یواشکی ذوق میکنن و با دمشون گردو میشکونن.
بارها در بحثهای رو در رو به چنین افرادی گفتهام که شما اگر این دلارها و سکهها رو نداشتین، الان «آدم» بودین و از سقوط اقتصاد کشور و بدبخت شدن بقیه اینقدر خوشحال نمیشدین.
من بین این افراد و اون قشر ضعیفی که برای حفظ داشتههاش داره تلاش میکنه فرق میذارم و اگر توی روزنوشتهها به دلار و طلا خریدن نق میزنم، خطاب به همونهاست (که میدونم اینجا رو میخونن).
در مورد بورس، واقعیتش من نمیدونم که روند فعلی رشد بورس قراره تا کی ادامه پیدا کنه و چه زمانی کالپس میکنه. و البته فکر میکنم هیچکس هم نمیدونه، بنابراین نمیتونم تشخیص بدم کسی که در چنین روزهایی بخواد وارد بورس بشه، چه آیندهای در انتظارشه.
اما اگر من بودم و میخواستم وارد بورس بشم، با نگاه پنج یا ده ساله وارد میشدم. یعنی فرض میکردم واقعاً میخوام بخشی از درآمدم رو سرمایهگذاری کنم و آمادگی سقوط رو هم داشتم و در همون سقوط هم، در بازار میموندم و سهمهای زیر قیمت رو میخریدم و منتظر رونق بعدی میموندم.
نگرانی من بیشتر از اینه که نکنه یه عده، بر اساس توصیهی این و اون، وارد بورس بشن و دلشون رو به یه سری اطلاعات داخلی (Insider Information) خوش کنن که فلانی گفت این سهم رو بخر و اون سهم رو بفروش. و بعد هم جوگیر بشن که «بورسباز» شدهان.
کسی که با نگاه بلندمدت وارد بازار میشه، به جای آویزون شدن به این و اون، کمکم تحلیل تکنیکال و فاندامنتال یاد میگیره، خوندن صورتهای مالی رو یاد میگیره، عادت میکنه گزارش مجمع دنبال کنه، تحلیلگری یاد میگیره و خیلی چیزهای دیگه. نه رونق مغرورش میکنه و نه رکود، نابودش میکنه.
البته از منظر اقتصادی قاعدتاً به بورس ما ایرادهای زیادی وارده که به نظرم اون مسئله، فراتر از دغدغهی سهامداران خُرد هست و باید متولیان اقتصاد کلان بهش فکر کنن.
اینکه پولی که در این مقطع وارد بورس ما میشه، بیشتر از اینکه به چرخهی تولید وارد بشه، فقط بازار بورس رو متورم میکنه. و اگر هم جایی این سرمایهها داره جذب میشه، به واسطهی عرضهی اولیهی یک سری مجموعهی فاسد و مفسد و ورشکستهی حکومتی با مدیریت دولتیه که اسم این جنس فعالیتها رو نمیشه «بازار سرمایه» گذاشت.
اما همونطور که گفتم، اینها مسئلهی خردهسهامدارهای بورس نیست و اونها باید با تکیه بر دانش و اطلاعات و تحلیلشون، بازی خودشون رو در بورس انجام بدن.
من اگر فرزندی داشتم، مطمئنم از سن ۱۴- ۱۵ سالگی براش سهام چند تا شرکت رو میخریدم و عادتش میدادم که قیمتها رو چک کنه تا بازار رو بشناسه و به رونق و رکودش هم عادت کنه تا نه با رونق، دستوپاش رو گم کنه و نه با رکود، در هم بشکنه و نابود بشه.
محمدرضا.
اوضاع این روزهایِ کشور و اوضاع مردممون رو که میبینم خیلی دلم میگیره. خیلی.
توی یه جمعی بودیم و در ادامهی صحبتها یکی گفت:
“ایران اتفاقاً، اگه کسی بلد باشه، بهترین جاست برای پول درآوردن!”
و من با خودم فکر کردم:
و اگه کسی بلد نباشه، اگه اینجور فعالیتها با روحیاتش، یا با ارزشهای درونیش جور در نیاد، و … اونوقت تکلیفش توی این کشور و با این اوضاع و با زندگیش چیه؟
و به نظرم این شده که یه عده که این کار رو – به لطف همین بورسبازی ها و دلار و سکهبازیها و موارد مشابه برای هدفهای کوتاهمدت خودشون خیلی خوب بلد شدن و بلدن، سوار بر این موجهای سهمگینی شدهاند که از سوی دیگهاش داره قشرهای ضعیف و متوسط رو در هم میکوبه.
و گویا حسابی هم دارن از این موج سواری لذت میبرن.
حامد قدوسی چند وقتی هست در توییتر فعالتر شده و مشخصا دغدغه چند ماه اخیرش موضوع بورس و «بازی جمع صفر» بوده. لینک زیر بخشی از توییتهای ایشون هست که در این موضوع صحبت کرده:
https://bit.ly/2Ou2mXP
سلام
احتمالا بی ربط رین کامنت کامنت منه
وام گرفته از سووشون سیمین دانشور
گریه نکن خواهرم
در خانه ات درختی خواهد رویید
در شهرت بی شمار درختان
و باد پیام تورا به سحر خواهد رساند
” نقل به مضمون . تقریبا بیست سالی می شه که مجددا نخوندمش . بنا براین عذر می خوام بخاطر اشتباهات ”
نقش تصادف و قوهای سیاه که همیشه نباید به ضرر مردم منطقه منا باشه . می شه به قوی های سیاه دوست داشتنی هم امیدوار بود
بعلاوه تا ما با هم از یک موسیقی، شعر ، داستان و …. لذت می بریم . تا نسبت به همسایه دوست همکار به صداقت و شجاعت و …. باور داریم و عمل می کنیم هنوز وطن خیلی غریبه نیست
تا ریشه در آبست امید ثمری هست
وطنِ تو رفته است…
همان که دوستت داشت…
به قول سهراب:
ما هیچ
ما نگاه…
فقط دارم بهت زده به وطنِ بیرونی نگاه می کنم و یاد «فرهاد مهراد» میافتم….
محمدرضا
این چند جمله منو یاد این شاه بیت غزل سایه انداخت:
“چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم”
این شعر رو سایه چند سال پیش در خارج از کشور به همراه بداهه نوازی محمدرضا لطفی خوند که لینکش رو اینجا میزارم.
https://m.youtube.com/watch?v=VmQ4GWAwA_0
سخت میشه راه اشک رو سد کرد.
یکی از ویژگی های سیستمها این که عملکرد همدیگر بهبود بدند. فکر می کنم برعکسش هم وجود داشته باشه و توی وطن خودمون براش مصادیق زیادی وجود داره.
کم سن و سال تر که بودم میخواستم دنیا نجات بدم، کمی گذشت خواستم وطنم نجات بدم، بعد رسید به خانواده و الان با خودم میگم که اول باید خودم نجات بدم. امیدوارم قدم بعدی این نباشه که نگذارم بقیه نجات پیدا کنند (جای نجات رشد هم میشه گذاشت). بعضی اوقات با خودم فکر میکنم خاورمیانه جایی هست که تعداد کسایی که به قدم آخر رسیدن زیاد باشه.
محمدرضا جان. منم این حرف تو رو قبول دارم که بخشهای مختلف سیستم روی هم اثر میذارن و به نظر میاد الان ما در یک سیستمی هستیم که داره به شیوهی خودتخریبی و Self-destructive عمل میکنه.
یه زمانی جورج اورول گفته بود: در دوران فراگیر شدن فریب، گفتن حقیقت یک اقدام انقلابی محسوب میشه.
فکر میکنم با الهام از اون جمله میشه گفت: در دوران فراگیر شدن فساد و نابودی، «آدم موندن» یک اقدام انقلابی محسوب میشه.
به نظرم، اگر ما در طول این دوران، فقط بتونیم اصول و ارزشهامون رو حفظ کنیم و بهشون وفادار بمونیم، واقعاً پیروز میدان هستیم.
به قول تو، تلاش کنیم به قدم آخر نرسیم و از پرتگاه فاصله بگیریم.
البته میدونم برای اینکار هم نیاز به تکیهگاه هست.
برای من، دوستانی که اینجا توی روزنوشته دارم چنین تکیهگاهی محسوب میشن. احساس میکنم این بچهها آخرین گروهی هستن که تسلیم میشن.
وقتی خیلی دلم میگیره سعی میکنم با خوندن حرفها و کامنتهای بچهها آروم بشم.
احساس میکنم این بچهها آخرین گروهی هستن که تسلیم میشن.
از دیشب هر از گاهی به این جمله فکر می کنم و تو تنهایی دلم می گیره و دلم می خواد اشک بریزم.
احساس می کنم این بچه ها چندین سال برای تربیت صحیح خودشون در ابعاد مختلف وقت گذاشته اند و مثل مدرسه های هنرهای رزمی که افرادی رو برای روزهای جنگ آماده می کنند، کل مجموعه(متمم، روزنوشته ها و وبلاگ تک تک دوستان) اون قدر موفق عمل کرده اند که این بچه ها آخرین گروهی باشن که تسلیم می شن.
میفهمم محمدرضا، برای من هم اینجا محیط امنی حساب میشه و به شخصه اینجا یکی از مصادیق این هست که:
گاهی اوقات کسانی هستند که از نظر فیزیکی فاصلهی زیادی با تو دارند و شاید تا به حال آنها را از نزدیک ندیده باشی اما میتوانند احساس بهتری در تو نسبت به کسانی که هر روز باهاشون برخورد داری، ایجاد کنند.
در مورد خود تخریبی یکی از تلخ ترین مثالی که به عینه دیدم، دوست صمیمی بود که تا همین قبل از عید با وجود سختی هایی که تولید (پوشاک) داشت اینقدر با ذوق از طرحها و ایدههاش صحبت میکرد که خستگی کل روز من از بین میرفت.
چند روز پیش میگفت که کل سرمایهام پارچه خریدم، ۴ ماه بعد بفروشم ۴ برابر تولید، سود داره.
به قول تو، امید حتی اگر برای فرد گامی به سوی شکست باشد، برای جامعه قطعا گامی به سوی پیروزی است.
سلام و عرض ادب
محمد رضای عزیز سالهاست که افتخار شاگردی تو رو دارم.یه زمانی که دوست داشتم در روزنوشته ها حرفی بزنم امتیازم در متمم اجازه نمیداد و از زمانیکه امتیازم اجازه میده ،متوجه شدم که چیزی برای اضافه کردن یا در حد گرفتن زمان شما و دوستان ندارم.
بهرصورت تا امروز که رسیدم به این جمله که گفتی"فکر میکنم این بچه ها آخرین گروهی باشند که تسلیم میشوند."
کمی احساساتی شدم از این جمله و این کامنت رو مرتکب شدم.
منهم فکر میکنم که این بچه ها رو سخت بشه وادار به تسلیم کرد.
خیلی ارادت دارم "آقا معلم"
قسمت تخلش اینجاست که اون وطن اولی روز به روز داره از ما دورتر میشه. یه زمانی امیدی بود که این وطن دوم رو مثل وطن اول، اونطور که میخوایم خوب باشه، تبدیلش کنیم. اما بنظر میرسه هرروز، رسیدن به گذشته برامون دشوارتر میشه.
به قدر بضاعت خودم با هر بزرگي كه مكالمه اي داشته ام، استخوان در گلو و خار در چشم همچنان به آينده اميدوار بوده هرچند كورسويي بوده
نه به ساختار قدرت و نه به مدعيان و نه به عوام بلكه به جوانان و همراهان مشتاقي كه در اطرافشان مي بينند اميد دارند كه اندك اندك وطن را به سوي صلاح و آباداني ببرن
اتفاقا چندوقت پیش با یکی از دوستام داشتیم در مورد وطن صحبت می کردیم و با هم موافق نبودیم :-). راستش من حس وطن به همون معنای سیاسی رو نمی تونم درک کنم، یعنی اگه یه آدم اونور این خط سیاسی، زاده شده باشه، حس من باید بهش فرق کنه؟ یا اگه یه اتفاق بدی اونور خط بیفته، باید کمتر ناراحت شم تا اینور خط؟
نیروی خدماتی شرکت ما اهل افغانستانه، من حس نزدیکیه بیشتری بهش می کنم تا آدمهای دیگه شرکتمون. حرفای مشترک بیشتری باهاش دارم. با اینکه طبق تعریف مرزی، هموطنم نیست، ولی آدمهای دیگه شرکت هموطنم هستند.
درباره وطن به معنای دوم هم، من وقتی نوجوون بودم دوست داشتم جهانگرد بشم، دوست نداشتم یه جا بمونم، الانم دوست ندارم ولی متاسفانه هیچ وقت نتونستم اینجوری زندگی کنم. ولی دوست دارم یه جا داشته باشم که بهش بگم خونه. برای من آدمهایی که دوسشون دارم و خاطراتی که دارم، خونه رو تعریف می کنه.
واقعا شرایط عجیبیه که رنج زیادی داره تحمیل میکنه . تقریبا پیدا کردن آدمی که بشه باهاش به جز از شرایط بد روزمره صحبت کرد جزء کارهای سخت و طاقت فرسا طبقه بندی میشه . راستش برای من مشارکت در ساختن جامعه ای که توش زندگی میکنم همیشه خیلی فکر مهمی بود ( حالا بماند که چقدر فرصت عملی کردنش پیش می آمد ) و حالا که کناره گرفتم ، احساس خیلی بدی بوجود آمده برام و واقعا یک احساس بیگانگی تلخی بوجود آمده . این بی تفاوتی جمعی رو که داره پا میگیره اصلا دوست ندارم.
محمد رضا، راستش نمی فهمم این دلتنگی ای که گفتی دقیقاً برای کدوم وطنه.
وطنی که در طول عمرمون داریم می بینیم رو که می بی نیم!
وطن معنای دوم هم که بیشتر از اینکه واقعیت باشه توهم و چرندیاتیه که توی مغزمون فرو کردن.
تنها وطنی که گاهی دلم براش تنگ میشه تصویر آینده ای دوره که “ممکنه” اتفاق بیفته. و میدونم که فقط “ممکنه” و میزان “محتمل” بودنش هم که مشخصه.(و تقریباً مطمئنم که اگرم محتمل باشه قطعاً من نخواهم بود که ببینمش-هر چند اهمیتی هم نداره که من باشم یا نباشم. اهمیتش برام فقط اینه که دلمو خوش کنم که روزی احتمال وقوعش بالا بره)
اصلاً اون حسی که برای محل سکنی گزیدن هم هست به نظرم یه حس خوبِ مربوط به دوران کودکیه. یعنی زمانی که فارغ از اینکه در کدوم جغرافیا بودیم، “تجربه عمیق زندگی کردن” رو داشتیم. یعنی به نظرم اصلاً به جغرافیا ربط نداره و هر جا بودیم همون حس رو بهش می داشتیم وقتی بزرگتر می شدیم و بهش فکر می کردیم.در واقع دلمون برای حس تجربه عمیق زندگی تنگ میشه و احتمالاً ربطش میدیم به جغرافیایی که اون حس رو درش تجربه کردیم.(میدونم ممکنه استثنائاتی داشته باشه)
پی نوشت: میفهمم که دل نوشته بود این مطلب. ولی نتونستم حس ناجورم رو دست و پا شکسته هم شده ننویسم. امیدوارم منو بخاطر حس بد کامنتم ببخشی. بالاخره از کسی که مهارت همدلی پائینی داره نمیشه بیشتر از این توقع داشت
سامان جان. من هنوز دلم میخواد باور کنم که اتفاقی که در ۶۰ سال اخیر در کشور افتاده (تلاش و رقابت دو جریان بنیادگرا و چپگرا برای در دست گرفتن افسار قدرت) یک «عارضه» باشه و روزی برطرف بشه. البته این به معنای حل همهی مشکلات نیست. به هر حال زیر این خاک، منابع زیادی وجود داره و طبیعیه که روی این خاک، شومیِ فراوانی وجود داشته باشه.
اما همچنان معتقدم که حتی همین کشور با همهی منابع شوم «شیطاندادی» به صورت بالقوه میتونه «کمی» و فقط «کمی» بهتر از وضعیت فعلی باشه.
نمیدونم سر صحبت رو از کجا باز کنم و به کجا بکشمش. ولی میگن حرف، حرف میاره.
چند وقتی پیش، در گروه مجازی با دوستان دانشگاه اختلاط میکردیم که صحبت از افزایش قیمت دلار شد. هنوز هم واکنش دوستم رو با جملهای که به زبان آورد یادمه. از روی کلافگی و پر از غر و لند، برداشت گفت (( خیر سرمون اومدیم بورس کار کنیم پول دربیاریم تا شرایط زندگیمون بهتر بشه ولی از اینطرف، قیمتا رشد میکنه!)) نمیدونستم باید در جوابش چیبگم. همینقدر متوجه شدم این روزها، دغدغهی مردم از “ساختن و رشد دادن” شیفت کرده به پول درآوردن از بورس و بازار ملتهب سکه و دلار.
دوستم رو مقصر نمیدونم. بلکه جریانِ فکریِ تازهشکلگرفته در کشور که تمرکز فکریِ مردم رو منحرف کرده، برام عجیبه. سیاستهای پشت پرده…
غمگینام بخاطر اینکه عدهی زیادی از مردم برای تأمین ضروریات زندگی و از روی اضطرار، به بورس پناه میبرن نه بخاطر سرمایهگذاریو ثبات اقتصادی.
غمگینام وقتی هجوم مردم به بازار سرمایه و افزایش سریع کمیِ کدهای بورسی، بعنوان پیشرفت و مشارکت مردم در فعالیتهای اقتصادی تفسیر میشه؛ با مشارکت بالای مردم در کشورهای توسعهیافته مقایسه میشه و تهِ این لهله زدن برای سود سهام، به دید توسعهی اقتصادی نگاه میشه تا بعنوان یک مرگِ تدریجی.
غمگینام در کشوری که حفظ ارزش پولش، در خرید و فروش خلاصه میشه و پسانداز کردن آتیش زدن به مالته.
غمگینام وقتی مجلس و دولت، همیشه به هم میپرن و ما مردم رو در یک دعوای ساختگی رسانهای سرگرم میکنن. و هر روز بیش از پیش بازی میخوریم. و تاریخ تکرار میشه.
غمگینتر میشم این روزها. اما مجالی برای بیان نیست. اینجا شاید مجالی بود برای درد و دل.
بیهیچ ایدهای برای حل مشکلات و گیج و مات از انبوه مسائل، اینجا نوشتم. نوشتم تا با نشخوارِ این حرفها پیش هر کس و ناکسی، آتیشِ این خرمن رو افزونتر نکنم. همینجا بگمشون و خاکشون کنم. شاید برای مدتی اندک.
خوشحالم از گفتن. دلگیرم از ظواهر. امیدوارم به باطن. شاید در باطنِ کشور و سیر اتفاقات، چیز دیگری جز آنکه در ظاهر میبینیم در جریانه. ایدهای هرچند احمقانه، ولی برای بدست آوردن امید و ادامهی این زندگی بهش دست میندازم.
من آن معنای ذهنی وطن را که گفتید دوست میدارم و به قول احسان حسینی فکر می کنم جایی را دارم که با دیدنش حس تعلق به من دست میدهد. این وطنی که از آن سخن میگویم نه باعث شرم من است و نه میتوانم افتخارات و پیشینهاش را نادیده بگیرم. فقط میگویم در بند است و به قول سیف فرغانی عوعو سگانش نیز بگذرد.
من فکر میکنم ما اکنون به این دوست داشتن، احساس تعلق و انتشار این احساس، نیاز داریم. به علتهایش نیز فکر کردهام اما جای گفتنش اینجا نیست.
پینوشت: دیروز بیش از هشت ساعت، بیوقفه قطعهای مسحور کنندهی از میکیس تئودوراکیس یونانی رو میشنیدم. این آهنگ رو برای فیلم حکومت نظامی ساخته. پیشنهاد میدم شما هم بشنوید. لذت خواهید برد.
دقیقا و هر چی میخوام وطن دوم رو باور نکنم نمیشه، یه امیدی ته دلم به یکی شدن این دو تا تصویر دارم که فقط ریشه ی احساسی داره نه منطقی.
محمدرضا. سلام.
دیشب «دایرهی گچی قفقازی» رو از برشت میخوندم. به یه جایی رسید که گفت:
«رفقا، چرا انسان وطن رو دوست داره؟ برای اینکه وطن نونش خوشمزهتره، آسمونش بلندتره، هواش خوشبوتره، نغمههاش پرطنینتره، و خاکش دوستداشتنیتره. مگه همینطور نیست؟»
موقع مرور قسمتهایی که رنگی کرده بودم، روی این سوال موندم. که چرا اینطور هست؟ حدس زدم که شاید از جنس Endowment Effect باشه. به همین خاطر نونش خوشمزهتر هست و آسمونش بلندتر و هواش خوشبوتر و …
نمیدونم کسی که مهاجرت میکنه، بعد سالها این حس رو به جایی که مهاجرت کرده پیدا میکنه یا مدتها قراره این از دست دادن براش بمونه و حس بشه؟
کسی هم که مونده، اون وطنِ در ذهن، براش میشه Reference Point و نتیجهاش، حالی است که این روزها غالب هست.
محمدرضا. تا تمومشدن این بازهی کوتاهمدت، به نظرت اگه بخوایم با نگاه سه سطحِ مسئولیتپذیری – که در ویژگیهای انسان تحصیلکرده گفتی – صحبت کنیم، چه کارهایی میتونیم انجام بدیم برای مسئولیتپذیری با «افق دید بلندمدت»؟
من یادم نمیاد از کی یاد گرفتهام احساستم نسبت به ایران و افغانستان رو پیش خودم نگه دارم. بین دوستان ایرانیام کمتر پذیرفته شده است که قلب من هم به اندازه اونها برای این سرزمین بتپه و دوستان افغانیام هم که انتظار دارند که بیشتر برای کشور خودم دلنگران باشم.
واقعیت این هست که من تا به حال احساس وطن داشتن نکردهام. شاید چون اینجا کشوری که در اون به دنیا اومدم معمولا بیگانه نامیده میشوم و در کشور سیاسی خودم حس غریب ناآشنایی و بیگانگی دارم. نمیدونم تعلق داشتن به یک سرزمین چطور حسی هست و دلتنگی برای این وطن چقدر حس بدی است. اما فکر میکنم همین خود حس دلتنگی برای وطن یعنی جایی هست که دلتنگش باشی و حس تلخ تعلق نداشتن به هیچ کجا رو تجربه نکرده باشی.
آمنه جان.
قبل از هر چیز، ممنونم که اینجا کامنت گذاشتی و از همین تریبون، مراتب اعتراض خودم رو به سکوت طولانیمدتت در روزنوشتهها اعلام میکنم 😉
نمیتونم بگم حست رو میفهمم، چون تجربهای مشابه تو نداشتهام. اما تمام تلاشم رو میکنم که این حس رو تصور کنم.
البته این رو به خوبی میدونم که اگر تو و دوستانی مثل تو احساس «وطن داشتن» رو تجربه نکردهان، متأسفانه بخشیاش به خاطر کوتاهی ما ایرانیانی است که پذیرش فرهنگی بسیار پایینی داریم.
کسانی مثل شما که همزبان و همفرهنگ و هموطن ما حساب میشید. اما به طور کلی، بسیار مشاهده کردهام که حتی وقتی از توریست و گردشگر حرف زده میشه، چشم ما به کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالیه و فراموش میکنیم که همسایههای خودمون رو هم در جمع توریستها ببینیم و بپذیریم.
البته چه باید گفت که در خود ایران هم، اختلافات قومی کم نیست و توپ چهلتیکهای شدیم که به زور حکومت مرکزی به هم چسبیدهایم (بگذریم که تبعیضهای حکومت مرکزی هم نقش مهمی در این تکهتکه شدن فرهنگی ایفا میکنن).
تنها چیزی که در این میان حال من رو خوب میکنه اینه که حداقل در این جمع کوچیک چند دههزارنفری خودمون در متمم، مرزهای قومی و قبیلهای و سیاسی، بین ما فاصله ننداخته و همهمون خودمون رو عضو یک جامعه میدونیم.
امیدوارم این حس همیشه بمونه و عمیقتر هم بشه.
گاهی خواب میبینم . انگار در داستان ناطور دشت (سلینجر)زندگی میکنم. لبه پرتگاه نشسته ام و من برخلاف شخصیت داستان نمیتوانم کسی را نجات دهم و همه به درون دره سقوط میکنند. با پیراهنی نازک در بیابانی بی آب و علف هستم یک بیابان شبیه صحرای گوبی مغولستان با همان کیفیت ناخوشایندی که دارد پشت به باد نشسته ام. باد انقدر در گوشم میوزد که شنواییم را از دست میدهم .وزش باد بی پایان نمیگذارد چشمانم را تا صبح باز کنم. با چشمان بسته به خواب میروم و صبح در سنندج از خواب بیدار میشوم و آرزو میکنم که ای کاش در آن صحرای گوبی مزخرف دوباره پشت به باد نشسته باشم
حس از تاریخِ مصرف گذشتگی عجیبی دارم.
حس یک داستان تمام شده تکراری.
انگار که میخوابی و ۳۰۹ سال بعد وقتی از خواب بیدار میشوی، خودت را در قالب یک سکه از قیمت افتاده میبینی، که دوره اش بکلی تمام شده و به درد موزه هم نمیخورد.
دیگر نمی دانم انتخابم برای ماندن در وطن از سر عشق و شهامت بوده یا از روی بزدلی و بلاهت.
سرت را بر میگردانی میبینی همه چیز عوض شده، حتی آدمها آن آدمهای قبلی نیستند، همانهایی که دردهای مشترک داشتی با آنها، آرزوها، افکار، ماجراها و … کلاً انگار که یک توفان زده و همه چیز را با خودش برده، فقط آدمها مانده اند؛ با همان صداها و احتمالاً همان قیافه ها که تو مدت هاست ندیده ای.
درست مثل دو غریبه که در یک ایستگاه تاکسی با هم حرف می زنند.
می توانی وصله و پینه اش کنی، می توانی به زور به هم بندشان کنی، اما زور زمان بیشتر است و دست آخر یک روز می آید که تسلیمش میشوی. آنقدر که دیگر تحمل بودنشان از نبودنشان سخت تر می شود.
میرزاده عشقی حدود ۱۰۰ سال پیش در راه سفر به استانبول ویرانههای طاق کسری رو میبینه و “اپرای رستاخیز شهریاران ایران” رو مینویسه.
یکجائی وسطهای این منظومه اُپرائی ، “خسرو دخت” دختر خسرو ساسانی از درون قبر بلند میشه :
اكنون كه مرا وضع وطن در نظر آمد بینم كه زنی با كفن از قبر در آمد
سر از خاك بدر كرد بر اطراف نظر كرد
ناگهان چگویم كه چون شد شیون از درونش برون شد
بعد خسرودخت میره رو ایوان مدائن می ایسته و میگه (گزیده ابیات) :
این خرابه قبرستان نه ایران ماست این خرابه ایران نیست ایران كجاست ؟
در عهد من این خطه چون فردوس برین بود ای قوم به یزدان قسم این ملك نه این بود
…
بعدش همه میان ، کوروش و داریوش و انوشیروان دادگر و خسرو پرویز ساسانی و همسرش
در آخر هم همه بزرگان و شاهنشاهان ایران دست به روی آسمان بلند میكنند و این چنین یكپارچه نیایش میكنن :
آب و خاكی كه یك وجب ویرانی در آن نبوده هیچ عصر و زمانی
آب و خاكی كه مهد عزت دنیاست پروده دست و مزد شمشیر ماست
اكنون چنان روی به ویرانی نموده كه كس نگوید این ویرانه ایران بوده
«در وطن خویش غریب»
[…] روزها – که با تعبیر زیبای محمدرضای عزیز (دلتنگی برای وطن) – این حس بد دلتنگی در من هم به اوج خودش رسیده، و […]
جناب شعبانعلی، من به شخصه خیلی وقته با واژه ی وطن خداحافظی کردم. هیچوقت اخبار سیاسی رو دنبال نمیکنم چون میگم به من هیچ ربطی نداره کی کی رو میزنه. بچه که بودم نمیفهمیدم چه فرقی با دیگران دارم. اما وقتی کم کم وارد اجتماع شدم، فهمیدم به مرزی بین من آدم های اطرافم وجود داره و اینجا وطن من نیست. فهمیدم وطن من سالهاست زیر پای درگیری های قومی و مذهبی از بین رفته و جز خون و خرابه چیزی ازش نمونده. الان هم دچار بی هویتی سیاسی هستم. نه توی انتخابات ایران میتونم رای بدم و نه تو انتخابات افغانستان. فقط هرساله هم باید یه پولی به سفارت افغانستان بدم و هم یه پولی به پلیس گذرنامه ایران. هیچ جای گله و شکایت نیست و من خودم دیگه از این مسائل خندم میگیره. و حتی دوستی و محبت دوستان ایرانیم(که البته تمام دوستانم ایرانی هستن)و مردم ایران، همیشه تلخی غربت رو برام شیرین کردن.
اما چیزی که همیشه به همین دوستام میگم اینه که خداروشکر کنید که حداقل یه جایی رو دارید که بگید« من اونجایی هستم.» جایی که با دیدنش حس تعلق بهتون دست بده.هرچند با مشکلات زیاد، اما حداقل «هست»
احسان جان.
چقدر واضح و خوب و شفاف توضیح دادی.
واقعیت اینه که از مرزبندیها – که سیاستمداران درست کردن – بگذریم، نوع دردی که ما توی این منطقه تجربه میکنیم چندان متفاوت نیست. بخش بزرگی از منطقهی خاورمیانه درگیر جنگهای قومی و مذهبیه و ظهور گستردهی پیامبران در این منطقه نشون میده که این پدیدهها ریشههای تاریخی هم داره.
گاهی به خودم میگم توسعهی تکنولوژی، اگر بدیهایی هم داشته، خوبیش این بوده که ماها رو با هم دوستتر کرده و کمکم همهی ساکنان این منطقهی نفرین شدهی MENA (خاورمیانه و شمال آفریقا) دارن متوجه میشن که سرشت و سرنوشتشون تا چه حد به هم گره خورده و چقدر به هم نزدیکن و تا چه حد با دردها و دغدغههای هم آشنا هستن.
بله دقیقا درست فرمودید.این درک درهم تنیدگی وضعیت ما، به برکت توسعه تکنولوژی در ذهن ما داره شکل میگیره. فقط امیدوارم این درک، به باور همزیستی ختم بشه.
یاد این مصرع از شعر هوشنگ ابتهاج افتادم (گرچه شعرهایی که درمورد وطن باشند کم نداره) “من چه گویم که غریب است دلم در وطنم”
مرسی که بالاخره چیزی نوشتید. میدونستم که رویه ی شما نیست درمورد اتفاقات روزانه ای که می افته بنویسید ولی این شرایط دیگه برای خیلی از ماها غیرقابل تحمل هست (میدونم شاید غیرقابل تحمل رو با سهل انگاری به کار بردم ولی چون همه چیز رو باید در بستر زمان و مکان هم سنجید، برای خیلی از ما مردم عادی تغییراتی که این شرایط ایجاد میکنه غیرقابل بازگشت یا ضررهایی که میزنه غیرقابل جبران هست) و شما جزو معدود کسانی بودید که فکر میکردم کمتر متاثر از این شرایط هستید.
مهتاب جان.
اتفاقاً منم مثل بقیه از این شرایط متأثر میشم و انرژی و حوصله و اعصابم مستهلک میشه. روحیهام هم این نیست که سکه و دلار جمع کنم یا برم بورس بازی کنم و سرگرم این چیزها بشم و مثل بعضی از مردم سطحی، با افزایش قیمت اینها یا رشد شاخص، هیجانزده بشم.
حس تلختری که دارم اینه که وضعیت فعلی رو در بستر زمانیِ طولانیتری میبینم و در کوتاهمدت، امیدی به بهبود ندارم. حتی گاهی وقتها توی همین متمم خودمون، کامنتهای بعضی جوونترها رو میخونم و میبینم چه دیدگاههای ارتجاعی وحشتناکی دارن و به نتیجه میرسم که شستشوی مغزی گستردهی رسانهای (با تکیه به پول نفت) در خاک مساعدِ بستر فرهنگی (گذشتهگرا و واپسمانده) چقدر جواب داده و نمیتونم دلم رو به مُردن نسل قبل و جانشینی اونها با نسل جدید خوش کنم.
اما چه میشه کرد که عمر محدوده و زندگی تکرارناپذیر. اینه که سعی میکنم هر وقت از آدمها ناامید میشم، با شماها دردِ دل کنم یا سر در دنیای کتابها ببرم و از فرصت همنشینی و همکلامی با آدمهای بزرگ گذشته و حال استفاده کنم یا با حیوونها سرگرم بشم تا شاید کمی تحمل درد این شرایط راحتتر بشه.
اتفاقاً منم مثل بقیه از این شرایط متأثر میشم و انرژی و حوصله و اعصابم مستهلک میشه. روحیهام هم این نیست که سکه و دلار جمع کنم یا برم بورس بازی کنم و سرگرم این چیزها بشم و مثل بعضی از مردم سطحی، با افزایش قیمت اینها یا رشد شاخص، هیجانزده بشم.
ممنون محمدرضا
با این عبارتی که نوشتی بعد از مدت ها خوشحالم کردی
ولی فعلا چه کنیم که …
واقعاً این دلتنگی (با این تعبیر زیبا)، هر روز داره بیشتر میشه.
اما دیروز، با شنیدن جدیدترین خبرها… – برای من هم، به اوج خودش رسید.
و نمیدونم چرا این بیت شعر سعدی اومد توی ذهنم، که:
“در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود.
(«جان» در مصرعِ دوم را بخوانید: «وطن»)