ظاهراً تب و تاب زلزلهی کرمانشاه کمتر شده است و حالا همه منتظر هستیم تا اتفاق دیگری به عنوان Trigger مطرح شود تا دوباره هیجان جدید و احساس خوب بودن را تجربه کنیم.
میدانیم که زخم مردم عزیزی که نزدیکان خود را از دست دادند، هرگز ترمیم نخواهد شد؛ و نیز آنها که خانه و زندگی خود را از دست دادند احتمالاً تا چند سال به شرایط عادی بازنخواهند گشت. جدا از لطمههای عاطفی و احساسی، برای بسیاری از این عزیزان، حتی اثر لطمههای مالی هم تا آخر عمر به شکلهای مختلف در زندگیشان باقی خواهد ماند.
اما این را هم میدانیم که به هر حال ظاهراً برای بسیاری از ما، زخم هم مثل نان است که داغ و تازهاش مزه و جذبه دارد و روزهای اول که گذشت، دنبال زخم دیگر و درد دیگر میرویم و گروه قبلی را به فراموشی میسپاریم.
حرفم از این نیست که چرا چنین میشود. چون فراموش کردن بخشی از ویژگیهای ما انسانهاست. اما موضع خداگونهای که برخی از ما میگیریم و چنان احساس غرور میکنیم که گویی اگر ما نبودیم، امروز دیگر چیزی از نام غرب و کرد و کرمانشاه و سرپل ذهاب و شهرهای دیگر باقی نماندهبود.
در متمم درسی بسیار مهم و ارزشمند به نام درک نادرست دامنه ارزیابی وجود دارد که نزدیک دویست نفر از دوستان عزیزم در آنجا در این زمینه صحبت کردهاند و اگر اینجا هر حرفی در این زمینه بگویم زیادهگویی است.
سالهاست هنگامی که دست به اقدامی میزنم که آن را خیر یا مثبت یا خوب میدانم، با خودم زمزمه میکنم که: محمدرضا. تو به انجام آن کار نیازمندتری یا آنها که برایشان کاری کردهای؟
- تو به دادن این غذا به این فقیر نیاز داری یا او به غذای تو؟
- تو به کمک به زلزلهزدگان نیاز داری یا زلزله زدگان به تو؟
- تو به محبت کردن به مادر و پدرت نیاز داری یا پدر و مادرت به محبت تو؟
- تو به معلمی کردن نیاز داری یا شاگردهات به تو؟
- تو به محبت به حیوانات نیاز داری یا حیوانات به محبت تو؟
- تو به لبخند زدن به دیگران نیاز داری یا دیگران به لبخند زدن تو؟
- تو به خواندن کتاب نویسندگان نیاز داری یا نویسندگان به خواندن تو؟
تقریباً همیشه و همه جا به این نتیجه رسیدهام که نیازمند، خود من هستم.
شاید بگویید این در اصل ماجرا تفاوتی ایجاد نمیکند. اما نمونههای بسیاری دیدهام که واقعاً چنین تفاوتی ایجاد میشود. ضمن اینکه حداقل در بیان ماجرا تفاوت ایجاد میکند و این را همهی ما کمابیش دیدهایم. ژستها و عکسها و پیامها و ادعاها و حرفها نشان میداد که بسیاری از ما از موضع بالا به هموطنان خود نگاه کردیم؛ نه از موضع کسانی که نیازمندِ کمک به آنها هستیم.
راستش را بخواهید نگران این هستم که زلزله بیاید و برود و تزلزلی که در شخصیت و نگرش ما به خودمان ایجاد کرد، اثری بلندمدت بر وجودمان باقی بگذارد. این حسِ خوب بودن که ما آن را گاه از جیب خود و عموماً از حساب دیگران خریدیم میتواند راه را برای انتخابها و رفتارها و تصمیمهای بد زیادی باز کند.
حرفهای بسیاری در مورد این زلزله میشد گفت که دوستان عزیزم به بهانههای مختلف گفتهاند.
بهداد واقعاً زحمت کشیده و گزارشی ارزشمند و دقیق تهیه کرده که قطعاً ارزش خواندن دارد و برای من هم آموزنده بود (موج سواری در شبکه های اجتماعی).
علی کریمی هم مطلبی با تیتر میکروسلبریتیها نوشته که بخشی از آنها میتوانست و میتواند نقهای من هم باشد.
پیمان اکبرنیا هم مطلبی تحت عنوان آموختههایی از زلزله منتشر کرده است که احتمالاً خواندهاید و اگر نخواندهاید هم باید بگویم که حیف است نخوانید.
دوستان دیگرمان هم در شبکه های اجتماعی به این بهانه مطالبی نوشتهاند که احتمالاً بیشتر و بهتر و دقیقتر از من خواندهاید.
زیر مطلبی هم که با عنوان تسلیت به زلزله زدگان نوشتم، بعضی از دوستان که تجربهی نزدیکتری داشتند (مثلاً فواد) توضیحاتی ارائه کردند.
اما گفتم شاید حرفها و دیدگاههایی مانده باشد، یا تحلیلها و مقالهها و نوشتههایی دیده باشید که بخواهید لینک آنها را در اینجا بگذارید و به بقیهی دوستانمان هم خواندشان را پیشنهاد کنید. این بود که این مطلب را نوشتم.
پی نوشت: اگر خودم توضیح خاصی ننوشتم و نمینویسم، چون فکر میکنم این چند سال که در مورد تفکر سیستمی صحبت کردهام، به اندازهی کافی نگاهم به این اتفاقها مشخص است و به سادگی نمیتوانم توضیح جدیدی بر آنچه سالهاست مشغول گفتنش هستم، اضافه کنم.
[…] درباره زلزله کرمانشاه – روزنوشته های محمدرضا شعبانع… […]
http://www.shabgardi.blogfa.com/post-191.aspx
غافلگیر شدیم
چند روز پیش با کسی در مورد کمک کردن به مردم زلزله زده صحبت می کردیم. در مورد این که چی میشه که ما افراد ی رو در اطراف خودمون می بینیم که به کمک نیاز دارند ولی کمکشون نمی کنیم و بی تفاوت از کنارشون رد میشیم ولی در این شرایط یک شوری ایجاد میشه و سعی می کنیم حتما سهمی در این کمک کردن ها داشته باشیم. من که ممکن هست یک خرید ساده برای مادرم انجام ندم حتما سعی می کنم در این شرایط کمک کنم.
مدتی درگیر این فکر بودم که اگر به کسی کمکی می کنم خوشحال نشم و اگر خوشحال می شدم خودم رو سرزنش می کردم که تو مگر چکار کردی که داری خوشحالی می کنی یا ته دلت راضی میشی یا نسبت به خودت احساس خوبی پیدا می کنی مگر نه اینکه فقط باید برای رضای خدا باشه. شاید طوری میشد که تو جای اون بودی و اون جای تو. الان این ها رو بازی نفسم می دونم. اینکه در نهایت نفس من با کمک کردن به دیگران داره راضی میشه. دیگه مثل گذشته ها فکر نمی کنم که باید زندگی خودم رو بدون بقیه در نظر بگیرم. فکر می کنم به وجود بقیه نیاز دارم و زندگی با وجود اون ها معنا پیدا می کنه و شاید کمک کردن به دیگری از هر نوعی که باشه و دیدن خوشحال شدن دیگری به زندگی انسان معنا میده و احساس وجود داشتن پیدا می کنه.
سایت ترجمان هم اخیرا مقاله ای در رابطه با این موضوع تحت عنوان “آیا از ترس مرگ است که به دیگران کمک می کنیم؟” ترجمه و منتشر کرده است. در این مقاله به تحقیقات اقتصاددانان از جمله دن اریلی در رابطه با انگیزه کمک های خیریه اشاره می کند.
لینک مطلب
مدتی خیلی درگیر این حرفهای شما بودم، در نهایت به نتیجه رسیدم که وقتی به کسی کمک میکنم، صد در صد نیاز خودم هست و خودم حس و حال بهتری پیدا میکنم. یا به نوعی حس بودن میکنم. این حس که دوست داشتم به بقیه کمک کنم یا موسسهای برای اینکارها داشته باشم، از وقتی خوب و بد برای خودم تعریف کردم تو وجودم بود، ولی دوسالی هست که فهمیدم این نیاز بیشتر برای حال خودم هست و برای حس ارزشمند بودن و پر کردن خلائی در وجود خودم.
اون وقتها اگر کسی میگفت خوشبحالت خدا بهت توفیق داده داری به مادرت خدمت میکنی، تو دلم بهش میخندیدم، میگفتم من برای خودم هست که دارم همه اینکارهارو میکنم، الان هم گاهی خیلی فکر میکنم و میگم همهاش برای خودم بوده.
چندوقت پیش بود اتفاقا میگفتم خوشبحال آقا معلم، چقدر حس خوب تجربه میکند اما علتش، وقتی از بچههای گروه سحرخیزی گزارش میخواهم بعضیهاشون میگن که حس امید به زندگی پیدا کردند و خوشحالتر هستند آنقدر ذوق میکنم که حد ندارد، گاهی خودشون هم اندازه من ذوق نمیکنند. : )
یک نکته دیگر، ما فکر میکنیم یا شاید توقع داریم آدم با گذشت زمان دردش از بین بره، درست هست شخص برمیگرده به روال زندگی شاید اصلا کسی متوجه نشه چی شده، ولی اون درد و خلا برای همیشه در روحش هست، با رفتارهامون کاری نکنیم به سطح بیاد و زود به زود براش تازه بشه.(برای شرح بیشتر نیاز بود یه حرفهایی بزنم، نوشتم ولی دیدم بیشتر شخصی هست پاک کردم)
و نکته آخر، دیشب در موردش تو وبلاگم نوشتم ولی منتشر نکردم، خواهش میکنم هر کی هستیم هر جا هستیم و هر کاری میکنیم، روح اعتماد رو از جامعه و آدمها نگیریم، خیلی زشت و بد هست که ما بخاطر رفتار یک عده دیگه حتی نتونیم اعتماد کنیم و به افرادی که واقعا نیاز دارند کمک کنیم. صحنه کمک خواستن به اسم بیماری رو خیلی در بیمارستان میدیدم، گذشتن از کنارش واقعا برام سخت بود، بعد متوجه شدم که خیلیهاشون دروغ هست و شاید بتونم بگم اکثرشون. کمکم شاید رفتم سمت بیتفاوتی، کمک نمیکردم اما کل روزم درگیر درد تو وجودم بودم که کمک نکردم، دیروز تو بیمارستان دوباره یکی از اون اشخاص رو دیدم که هر دفعه با یک سناریویی کمک میخواست و اینبار هم با داستانی جدید.
سلام . به قول شما این چند وقت مطالب زیادی در مورد زلزله و مصیبتهای وارده خوندیم و با آدمهای زیادی صحبت کردیم . اما یه نکته مهمی بنظرم این وسط وجود داره و اون اینکه شدت ضایعه و احساس واقعی و همدردی عمیق باز برای خیلی از کسانی که تا کنون زلزله نسبتا قوی رو تجربه نکردن ، ایجاد نشده . ما شمالی ها زلزله سال ۶۹ رودبار و منجیل رو تجربه کردیم . باز این اواخر مردم شهرستان بم و کرمان هم همینطور . خیلی فرق میکنه کسی که عکسها و فیلمها و خبرهای زلزله رو در وضعیت امن خونه اش میبینه تا کسی که دچار زلزله میشه و اگر فرصت کنه از خونه فرار کنه اونوقت از توی حیاط و کوچه به دیوارهای فرو ریخته خونه اش و آوارگی و بیچارگی خودش و جگرگوشه هاش نظاره گر باشه .
تا حالا این تجربه رو داشتید که کف زیر پاتون شروع به حرکتها و تکانهای شدید رفت و برگشتی کنه و تو دچار سرگیجه بشی و صدای خردایش و عجیب نقاط مختلف خونه رو بشنوی و اهل خونه با جیغ و فریاد همدیگرو صدا بزنن و بچه های کوچک رو بغل کنن یا بکشن و با وحشت و ترس از دفن شدن به سمت درب خروجی فرار کنی ؟
تازه وقتی که هراسان و سر در گم میای بیرون تو کوچه یا حیاط ، بعد از دقایقی ، ناله و فغان و استمداد کمک خواهی ها رو بشنوی …
گریه بچه ها و لرزش ترس بر اندام زن و مرد …
دختر عمه من با شوهرش و یک پسر و دو دخترش در سال ۶۹ در منجیل زندگی میکرد . حدود ۱۲ شب زلزله ۷٫۶ ریشتری اومد . خانواده اقدام به فرار میکنن . پدر دست پسر رو میگیره و بدنبالش میکشه . مادر به سمت دو دختر ۵ ساله و ۷ ساله حرکت میکنه تا اونارو از خواب بیدار کنه و فراری بده . ریزش آوار مهلت نداد . در فاصله دومتری بچه ها و در زمانی که دو دختر تازه از فریاد مادر بیدار شده بودن و چشم در چشم مادر انداختن در زیر حدود دو متر ریزش سقف و دیوار دفن شدن .مادر که حالت ایستاده داشت تا گردن و بصورت قفل شده در زیر خاک دفن شد و بسختی و با فشار خاک روی قفسه سینه نفس میکشید . از ۱۲ شب تا حدود ۱۲ ظهر فردا که اونهارو از زیر آوار بیرون کشیدن ، مادر مدام جیغ میکشید که بجنبین . زیر پای من دوتا دخترام هستن . اکسیژن لازم دارن . شاید هوا نباشه اون زیر …
اون خانواده دو دختر زیباشون رو برای همیشه از دست دادن …
تمام حرفم اینه که اینروزها علی رغم وجود رسانه ها و شبکه های اجتماعی و پیامرسانی قویتر ، باز ذره ای از مصیبتها و درد و زجر این مردمان ستم دیده انتقال داده نمیشه و آثار سوء اون تا سالها همچنان زجرآور باقی میمونه …
سارتر در کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر سوالی رو مطرح میکنه که به نظرم هر کسی در هر شرایطی باید از خود بپرسد وسوال اینه که : اگر همه ی مردم چنین کاری کنند چه پیش خواهد آمد؟ بی شک مردمی که میخواستند مستقیما و با ماشین شحصی راه بیفتند و کمک ها و خوراکیها و .. را شخصا تحویل مردم دیگر بدهند چنین سوالی از خود نکردند و لابد با خود گفتند خیر همه این کار را نمی کنند این شد که بی نظمی و ترافیک و هدر رفتن منابع پیش آمد یعنی یک نیت خوب منجر به نتیجه بدی شد.
این سوال ملاک خوبی است اگر مثلا زمانی خواستیم پشت سر ماشین جلویی بوق ممتد بزنیم از خودمون بپرسیم: اگر همه ی مردم چنین کاری کنند چه پیش خواهد آمد؟
همچنان اگر تکه کاغذی را از زمین برداشتیم باز از خود بپرسیم اگر همه ی مردم چنین کاری کنند چه پیش خواهد آمد؟
خیلی خوشحالم مطلبی که نوشتم، در روزنوشتهها معرفی شده…. در مطلبم بیشتر در مورد شبکههای اجتماعی نوشتم. یه چیز دیگه هم تو دلم مونده و اینجا میگم. سلبریتیها وارد میدان شدن که سرعت بدن و مثلا کم کاری و کُند بودن دولت رو جبران کنن. اما حالا اکثرشون بعد ده روز دارن نظرسنجی میذارن که با این پولها چیکار کنیم؟ بعضیا هم که هنوز دارن حساب کتاب میکنن ببین پولها رو بدن به علی دایی یا نه (و حرکت نهایی علی دایی برام خیلی جالب خواهد بود) . گویا مردم، سلبریتیها رو مطابق فیلمهاشون تجسم کرده بودن. که کل زندگی و یک واقعه را در یکی دو ساعت نشون میدن و تموم میشه. تصور سوپرمن پنداری داشتن.