دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

دربارهٔ خداحافظی + بعدالتحریر

پیش‌نوشت صفر: این متن، دربارهٔ احمد زیدآبادی نیست. دربارهٔ ذهن‌های ضعیف و درک غیردموکراتیک از سیاست است که صرفاً در آن به یک مصداق آشنا و در دسترس هم اشاره شده است. این متن را اگر در زمان دیگری می‌نوشتم، قاعدتاً به نام یا نام‌های دیگری اشاره می‌کردم.

پیش‌نوشت یک: احمد زیدآبادی از دنیای سیاست خداحافظی کرد. با شناختی که دورادور – در حد خواندن نوشته‌هایش – از او دارم، بر این باورم که این خداحافظی تکنیک و تاکتیک نیست. او واقعاً «در این لحظه» به نتیجه رسیده که از دنیای سیاست خداحافظی کند. این که در آینده چه روی خواهد داد را نمی‌دانیم. اما قطعاً اگر هم زمانی آرام‌تر شود و توان رفته را بازیابد و دوباره به قلمرو سیاست برگردد، نباید ملامت کرد و حتی به کنایه هم نباید یادآوری کرد که زمانی خداحافظی کرده بود.

پیش‌نوشت دو: احمد زیدآبادی را فرد محترمی می‌دانم و برایش احترام قائلم. چنان که کتاب الزامات سیاست در عصر ملت-دولت را در روزنوشته‌ها معرفی کردم و گفتم که به دیگران هدیه می‌دهم. علاوه بر این، رنج‌هایی که زیدآبادی در مسیر باورهایش کشیده، کم نیست و در هر نقدی از او، نادیده گرفتن این رنج‌ها و هزینه‌هایی که داده، بی‌انصافی است. اگر چه هزینه دادن و حتی کشته شدن در راه باورها، به حق بودن باورها را اثبات نمی‌کند. با این حال، وقتی اسمی از چنین افرادی می‌رود و نقدی بر آن‌ها نوشته می‌شود، بی‌اخلاقی است اگر این هزینه‌ها یادآوری نشود.

پیش‌نوشت سه: بین من و زیدآبادی، نه حبّ وجود دارد و نه بغض. او احتمالاً نام من را هم نشنیده و من هم او را جز با قلمش نمی‌شناسم. حرف زدن از او، بهانه‌ای است برای صحبت از مفاهیم. ذهن ما انسان‌ها در درک مجردات و مفاهیم انتزاعی ضعیف است. و مصداق‌ها را بهتر می‌فهمیم. از این رو به زیدآبادی اشاره می‌کنم که او را مصداق مناسبی برای حرف‌هایی که در ذهن دارم می‌دانم. اگر هم حس کردید قضاوتم در مورد او اشتباه است، لطفاً نام او را کنار بگذارید و هم‌چنان به اصل حرف توجه کنید.

زمان مناسب خداحافظی

ده یا پانزده سال پیش، درست یادم نیست، حکایتی خودساخته نوشته بودم از یک قمارخانه. مضمون آن چنین بود:

«جوانی به قمارخانه رفت. پیرمردی را آن گوشه دید که قمار کرده و باخته بود. اما داشت هم‌چنان بازی می‌کرد؛ هر چند با نهاده‌ای اندک و شرطی کوچک.

جوان بر میز کناری نشست و بازی کرد. برد.

برخاست و وقت بیرون رفتن بر شانهٔ پیرمرد زد و گفت: «پیرمرد! هنر قمار، برخاستن به موقع از سر میز است.»

پیرمرد آرام و خونسرد پاسخ داد: این را سال‌ها پیش آموخته‌ام و می‌دانم. من این‌جا نشسته‌ام تا چراغ قمارخانه روشن بماند و امثال تو بازی کنید.»

هرگز به معنای مصطلح، قمار نکرده‌ام و قمار را نمی‌پسندم (اگر چه به معنای علمی کلمه، از کارآفرینی یا کاندیداتوری قمار محسوب می‌شود). بنابراین چنین داستانی، تشویق یا تطهیر قمار و قمارباز نیست.

این داستان را ساخته‌ام تا به خودم یادآوری کنم که برخی از کسانی که در بازی سیاست حضور دارند، هویت خود را با بازی تعریف کرده‌اند و نه نتیجهٔ بازی.

و بر این باورم که ما مردم عادی – اگر ذی‌نفع مستقیم ساختار قدرت نیستیم – نباید چنین تعهدی داشته باشیم. ما باید وقتی بازی کنیم که بتوانیم نتیجهٔ بهتری بسازیم. به ویژه این که در عرصهٔ سیاست و کنش‌های سیاسی، جامعه، مخزن افراد و اندیشه‌های جدید است و نیمکت ذخیره همیشه پُرتر از میدان بازی است.

بنابراین اگر احساس کردیم اقدام‌ها و حرف‌ها و رفتار ما آن دستاورد مطلوب را نداشته، یا دستاوردهای اندکش به هزینه‌های بسیارش نمی‌ارزد، بهتر است کنار بنشینیم.

فکر می‌کنم بسیاری از سیاستمداران و فعالان سیاسی ما، چنین قاعده‌ای را نمی‌پذیرند و جدی نمی‌گیرند. زیدآبادی بعد از ماجرای هشتاد‌و‌هشت، به اندازهٔ کافی سختی کشید. هیچ ایرادی نداشت که آن زمان کنار می‌نشست و به مطالعه و یادگیری یا نوشتن کتاب مشغول می‌شد.

کتاب نوشتن از دو جهت خوب است. نخست این که خودش شوق و میل این کار را دارد. چنان‌که الان گفته می‌خواهد به نوشتن کتاب مشغول شود. دیگر این که کوتاه‌نویسی در حد توییت و سرمقاله‌های روزنامه، فرصت فکر کردن دقیق و سازمان‌یافته را از انسان می‌گیرد و ذهن را فرسوده می‌‌کند.

به گمانم، اگر از بخشی از تحلیل‌های غیرواقع‌بینانهٔ زیدآبادی بگذریم، بخش دیگر را صرفاً می‌توان به ضعف ذهنی و از دست دادن انسجام فکری او نسبت داد که با پراکنده‌گویی و پراکنده‌نویسی در ارتباط است. کتاب‌نویسی می‌توانست و می‌تواند به ذهن او نظم بدهد و کمک کند تا تناقض‌های مدل ذهنی‌اش را ترمیم کند.

سبک تحلیل زیدآبادی

نوشته و تحلیل از زیدآبادی کم نیست. اما این نمونه از این جهت که به مسائل روز نزدیک‌تر است، گزینهٔ مناسبی است.

ضمن این که بخشی از مصاحبه است که زیدآبادی در کانال تلگرام خودش منتشر کرده. وقتی دیگران بخشی از حرف‌ها را منتشر می‌کنند، همیشه می‌شود ادعا کرد که «تقطیع‌شده بود» یا «منعکس‌کنندهٔ نظرات من نبود» یا … اما وقتی خود فرد در رسانهٔ خود چیزی را منتشر می‌کند، مشخصاً آن حرف‌ها را پسندیده و موضع خود اوست:

مشخصا زیدآبادی زمانی که این حرف‌ها را بازنشر کرده، یک مرتبه دیگر هم آن‌ها را مرور کرده و مطمئن شده که این‌ها موضع واقعی اوست. اما بیایید ببینیم چند غلط در این دو دقیقه – که لابد به نظر خودش جزو بهترین تکهٔ حرف‌هایش بوده – وجود دارد:

«فرهنگ» یا «سطح باز و بسته»؟

ادبیات پادگانی، که آقای زیدآبادی فکر می‌کند منتقد آن است، دقیقاً در زیربنای فکری خودش وجود دارد. او – که چون اهل قلم و تحلیل است قاعدتاً کلمات را می‌فهمد – به جای تغییر فرهنگ، از «باز شدن سطح» حرف می‌زند.

تفاوت این دو کلمه بسیار مهم است. وقتی از فرهنگ حرف می‌زنیم، مقوله‌ای از پایین به بالاست. جامعه فرهنگ خود را می‌سازد و به حاکمیت تحمیل می‌کند. اگر چنین نبود، حاکمیت ما بعد از ۱۲ سال که در مدرسه هر چه می‌خواهد در گوش ما می‌خواند، و هزاران میلیارد هم در صدا و سیما و فضای محیطی می‌ریزد، نباید مجبور شود فرهنگ را با اتکای ون‌های چینی در دور میدان‌ها اصلاح کند. این خود نشان می‌دهد که فرهنگ، از پایین به بالاست.

اما وقتی از «باز و بسته شدن سطح و فضا» حرف می‌زنیم، مشخصاً همه چیز را از منظر حاکمیت می‌بینیم. خود زیدآبادی هم در ادامه توضیح می‌دهد که درست است حکومت برخورد کرده، اما بالاخره همه‌جا که نمی‌تونسته برخورد کنه.

معنای تلویحی این جمله این است که اگر حکومت برخورد کامل می‌کرد یا به فرض می‌توانست برخورد کامل کند، مشکل حل بود و چنین انتظاری وجود نداشت (خود زیدآبادی این سبکِ بالاخره به فرض اگر فلان می‌شد را خیلی جاها به کار می‌برد. حتی در جاهای محال).

این جملهٔ زیدآبادی من را تا حدی یاد محمد فاضلی می‌اندازد که می‌گفت: وقتی این همه ماشین هست و نمی‌توانید به همه پینت‌بال بزنید،‌ بگویید آن یک ماشین را برای پرتاب گلوله با چه معیاری انتخاب کرده‌اید.

او می‌گوید حالا که نمی‌توانید همه را بزنید، نزنید. و این می‌گوید حالا که نشد همه جا را کنترل کنند و یک جاهایی بچه‌ها تجربه کردند، دیگر چاره‌ای نیست، انتظار ایجاد شده.

«حق طبیعی» یا «واقعیت ناگزیر»؟

زیدآبادی و بسیاری از هم‌فکران اصلاح‌طلبش، پدیده‌ای به اسم حق طبیعی را به رسمیت نمی‌شناسند و بیشتر از «واقعیت ناگزیر» حرف می‌زنند.

از نظر زیدآبادی، آن‌چه جوانان می‌خواهند، حق‌شان نیست. یا اگر هست، این‌ها صریح نمی‌گویند. زیدآبادی از واقعیت ناگزیر حرف می‌زند. این‌طور که «بالاخره حالا که نتوانستید همه جا را کنترل کنید و این دختر و پسرها با هم شام خوردند، دیگر چاره‌ای نیست. حاکمیت باید در دانشگاه‌ها هم اجازهٔ سلف مختلط بدهد» (بگذریم که این تحلیل، تقریباً‌ در سطح «اینا میخوان لخت شن» هست و تقلیل خواست دانشجویان و جوانان به پارتی و کوه).

امثال زیدآبادی با این نوع نگاه، حق انتخاب و آزادی را هم‌چون استخوانی که پیش سگ می‌اندازند، پیش پای مردم می‌اندازد: دیده، داد زده، خواسته، دیگر چاره‌ای نیست باید داد.

و این بسیار فرق دارد با این موضع که: «چیزی که جوانان می‌خواهند، حق بدیهی‌شان است و اگر تا حالا هم این حق را نداشته‌اند، اشتباه بوده.»

استفاده از پول به عنوان شاخصهٔ اصلی دموگرافیک

کمی به اعتراضات این چند وقت فکر کنید؟ آیا از ثروت کسانی که در خیابان بودند یا سطح مالی عزیزانی که از دست دادیم خبر دارید؟ معمولاً نه. اگر هم خبر داریم مهم نبوده. ما دختران و پسران را دیدیم، شهرهای کوچک و بزرگ را دیدیم، شهرها و حاشیه را دیدیم،‌ دانشجو و کارگر را دیدیم و …

اما زیدآبادی، هنوز دموگرافی را با همان منطق چهل‌سال قبل می‌فهمد. اگر پولدار باشند پارتی رفته‌اند و اگر فقیر باشند کوه.

نه پارتی مختص پولدارهاست و نه کوه ورزش فقرا. حتی اگر هم باشد، شاخصهٔ دموگرافیک مناسب برای تحلیل نیازهای امروز نیست. این تحلیل عقب‌افتادگان سیاسی است که گاهی می‌گویند مردم از مشکلات معیشتی و گرسنگی آمده بودند و گاهی هم می‌گویند شکم‌شان سیر بود که آمدند.

نارضایتی‌ها را نباید فقط به «شکم» تقلیل داد. آدم عادی در کوچه و خیابان، حق دارد چنین جملهٔ غیردقیقی بگوید. اما آن ژست زیدآبادی و حرف زدن از بالا به پایین،‌ با چنین حرف‌هایی هم‌خوان نیست. زیدآبادی می‌توانست بگوید که دانشجو به شکلی این‌ها را می‌خواهد و کسانی هم که دانشگاه نرفته‌اند به شکل دیگر. می‌توانست بگوید ساکنان شهرهای بزرگ به شکلی تجربه کرده‌اند و پرورش‌یافتگان روستاها و مزارع کوچک به شکلی دیگر. می‌توانست بگوید عده‌ای در استادیوم وقت سرود سلام فرمانده تجربه کرده‌اند و عده‌ای در رستوران.

او معترضان را «پارتی‌رفته‌ها» و «کوه‌رفته‌ها»یی می‌بیند که حالا به دانشگاه رسیده‌اند و انتظار دارند دانشگاه برایشان همان سطح از «آزادی کوه و پارتی» را ایجاد کند. کاستن سطح نگاه دانشجویان به این حد، وهن دانشگاه  و دانشگاهیان است.

«فرزندسالاری شده»

باز هم در همین دو دقیقهٔ کوتاه، یک مرتبهٔ دیگر عدم فهم زیدآبادی از جامعه و نسل جوان را می‌بینیم: «فرزندسالاری شده.»

زیدآبادی این‌جا هم از خواستهٔ ساده و مشروع و منطقی حرف نمی‌زند. حرف از این می‌زند که دیگر دوران فرزندسالاری است و حرف فرزندان پیش می‌رود و قبول نمی‌کنند زیر بار حرف بزرگ‌تر‌ها بروند.

جدا از این که اساساً این جملهٔ «عصر فرزندسالاری شده» معمولاً دارای بار منفی است (یا لااقل خنثی است و مثبت نیست)، ذات تحلیل هم باز با همان منطق همیشگی زیدآبادی همسو است: «چه کنیم. دیگر نمی‌شود. آن دوران که می‌شد گذشت.»

این جمله‌ را معمولاً کجا می‌شنویم؟ مثلاً‌ جایی که والدین دوست داشته‌اند به مشهد سفر کنند و بچه‌ها گفته‌اند برویم کیش و والدین به رغم میل باطنی، برنامهٔ کیش را چیده‌اند و آخرش هم می‌گویند: «چه کنیم دیگر. عصر فرزندسالاری است.»

یعنی هم حرف ما درست بود هم بچه‌ها. و حتی شاید حرف ما درست‌تر بود. اما عصر، عصر فرزندسالاری است و حرف آن‌ها پیش می‌رود.

یا وقتی فرزندی از پدر و مادرش امتیازی می‌گیرد که حقش نیست.

آیا تا به حال دیده‌اید که دختر یا پسر به مادر یا پدر بگوید: «مامان. به همه غذا دادی و یادت رفت برای من برنج بریزی» و مادر بگوید: «بالاخره عصر فرزندسالاری است. می‌ریزم.»

هیچ مادر یا پدری که یک جو عقل داشته باشند، چنین حرفی نمی‌زنند. جملهٔ «عصر فرزندسالاری است» برای «حق» به کار نمی‌رود. برای «تمکین ناگزیر» مصداق دارد.

و این‌ها چیزهایی نیست که کسی که مدعی اندیشیدن است و از عالم و آدم ایراد می‌گیرد، نتواند بفهمد.

در ادامه خواهم نوشت که این‌ها ناشی از بیسوادی یا ناآشنایی با مفاهیم مدنی نیست. این‌ها ناشی از یک مدل ذهنی آلوده و  ضعیف است که مدام در جمله‌ها و حرف‌های زیدآبادی و هم‌فکرانش می‌جوشد و بیرون می‌ریزد.

چرا بقیهٔ حرف‌ها را نادیده می‌گیریم؟

اگر کسی اشتباهات فاحش آقای زیدآبادی (یا امثال او) را به ایشان یادآوری کند، چه پاسخی خواهد شنید؟ احتمالاً یکی از نخستین پاسخ‌ها این است که چرا بقیهٔ حرف‌ها را نمی‌خوانید؟ چرا فقط به بیست یا سی مورد تحلیل – که فکر می‌کنید غلط است – اشاره می‌کنید؟ من همین بحث دولت-‌ملت را من ننوشته‌ام؟ مگر در روزنامهٔ اعتماد از آفات سیاست‌ورزی نگفتم و توضیح ندادم که سیاست مدرن بر مبنای شناسایی حقوق ملت است؟

پاسخ واضح است: چه در مورد زیدآبادی و چه دیگر هم‌فکران و هم‌مسلک‌های او، ما با کسانی مواجه هستیم که اهل خواندن هستند، اما از درک مفاهیم و تطبیق آن‌ها با واقعیت جاری عاجز بوده‌اند. حرف زدن از ملت – دولت، سخت نیست. برای طوطی همسایهٔ ما هم، اگر چند روز لویاتان و آثار سیاسی مدرن بخوانید، مدام «ملت – دولت» می‌کند. مهم این است که طوطی نمی‌تواند مصداق‌های واقعی این بحث را در محیط اطراف تشخیص دهد.

در همین روزنوشته، گاه دیده‌ایم کسانی که با ترمینولوژی تفکر سیستمی، غیرسیستمی‌ترین حرف‌ها را می‌زنند. تا زمانی که در جمله‌بندی‌های کلاسیک و مثال کلاسیک هستند، آن‌چه را سال‌ها خوانده و شنیده و دیده‌اند تکرار می‌کنند. اما اولین بار که از «ذکرِ خوانده‌ها» فاصله می‌گیرند و می‌خواهند «فهم خود» را به ماجرا اضافه کنند، همه چیز وارونه می‌شود. کلمه‌ها و اصطلاحات، مدرن هستند اما تحجر سیاه در پس آن‌ها خوابیده است.

زیدآبادی، روضهٔ ملت‌-‌دولت را خوب حفظ کرده، اما وقتی به مقولهٔ فرهنگ می‌رسد، یادش می‌رود بگوید: «دولت، کارگزار ملت است و نهادی مدرن و برساخته است که قرار است با مالیات ملت در راستای خواسته‌های ملت، بر اساس تشخیص ملت، اقدام کند.»

او که سیاست را چنین تعریف می‌کند: «سیاست در فارسی به معنای تربیت کردن اسب وحشی و در نزد یونانیان نیز تدبیر منزل در سطح کلان آن بوده است.» طبیعی است که در فهم نسل جوان به این نقطه می‌رسد که دیگر چاره‌ای نیست و سرکش هستند و حالا که نمی‌شود جمع‌شان کرد و یک چیزهایی دیده‌اند و می‌خواهند، [به جهنم:] چاره‌ای نیست که به خواسته‌شان توجه شود.

زیدآبادی، نمی‌خواهد ریشهٔ Politics را به Polis برساند. چون وقتی از «شهر» حرف زد، باید از «شهروندی» هم حرف بزند. پس ترجیح می‌دهد ماجرا را در «رام کردن اسب سرکش» و «تدبیر در سطح کلان» تفسیر کند که در هر دو حال، مردم مفعول ماجرا هستند و نه فاعل. او مانند بسیاری از اصلاح‌طلبان، کوشید «ملت» را اصلاح کند.

و حاصل این است که وقتی «اسب» سرکشی کرد، عشوه‌آمیز مطلبی نوشت و قهر کرد.

البته در این‌جا هم، از ناتوانی خود در «رام کردن اسب سرکش» نگفت، بلکه با همان نگاه از بالا، مانند کاراکتر گلام در گالیور، گفت که «من خودم می‌دانستم» که این طوری است و ملت این‌طور هستند و مملکت فلان است و دیگر نمی‌نویسم.

میانه‌روی، معلق بودن مثل خیار نیست!

امثال زیدآبادی معمولاً خود را به «میانه‌روی» می‌شناسند و خود را به این صفت معرفی می‌کنند. نمونهٔ این نگاه را می‌توانید در مطلبی که زیدآبادی با عنوان «چرا میانه هدف اصلی می‌شود؟» در کانال تلگرامی‌اش منتشر کرده ببینید. او هم در این نوشته و هم در نوشته‌های دیگرش بسیار صریح توضیح داده که میانه‌روی را معادل «کسی که در وسط دو قطب ایستاده» می‌بیند.

به عبارت دیگر، میانه‌رو بر اساس فهم زیدآبادی (و غالب اصلاح‌طلبان) کسی است که نقطهٔ ایستادن دو قطب را می‌بیند، بین آن‌ها خط می‌کشد، وسط را پیدا می‌کند و آن‌جا می‌ایستد.

آیا این کار ایراد دارد؟ به نظر من بله!

در میانه‌روی به این شکل، شما مانند خیاری هستید که در وسط یک کِش بسته شده و دو سر کش را به دو قطب متضاد (به قول زیدآبادی: برانداز و حامیان وضع موجود) داده‌اند. اگر براندازها تندتر شوند، خیار به سمت براندازها کشیده می‌شود. اگر حامیان وضع موجود کِش را محکم‌تر بکشند، خیار به سمت حامیان وضع موجود می‌رود.

با همین منطقِ کش‌ و خیار، می‌توانید فضای عمومی جامعه را در ده پانزده سال گذشته ببینید تا متوجه شوید چه چیزهایی باعث تغییر موضع امثال زیدآبادی شده است.

میانه‌روی، لااقل در سیاست، واقعاً می‌تواند فضیلت باشد. اما نه به سبک کِش و خیار. چون در این‌ شرایط، دغدغهٔ شما «حق» نیست. بلکه صرفاً پیدا کردن نقطهٔ وسط است. هر گروه تندرویی که افراطی‌تر شود، شما کمی به سمتش کشیده می‌شوید تا هم‌چنان وسط مانده باشید.

میانه‌روی واقعی در اصول و ارزش‌هاست. به این معنا که اصول و ارزش‌هایی را که به شدت افراطی هستند نمی‌پسندید و سعی می‌کنید حد وسط را پیدا کنید.

شاید مثال از اقتصاد، بهتر از سیاست باشد. میانه‌رو، ارزش‌های اقتصاد لیبرال رادیکال را می‌بیند و به این نتیجه می‌رسد که رها کردن اقتصاد تا این حد (بدون هر گونه قید و ساز و کار کنترل مرکزی) نتیجهٔ مطلوب ندارد. از سوی دیگر، نمی‌تواند اقتصاد متمرکز را هم بپذیرد. چون می‌داند که تمرکز، یعنی تطبیق‌ناپذیری با محیط،‌ یعنی عدم شفافیت. یعنی فساد.

میانه‌رو در اقتصاد – به فرضِ همین تصویر کلی و غیردقیقی که من ترسیم کردم – به این معنا می‌شود که فرد بگوید من خطرات آزادی بازار را می‌فهمم و فسادآفرین بودن تمرکز را هم می‌‌دانم و معتقدم که باید «بازار در عین آزادی،‌با حداقل ساز و کارهای کنترلی کار کند. و کنترل را نه خدمت، که مصداق شرّ ضروری می‌دانم.»

همان‌طور که می‌بینید، میانه‌رو می‌تواند در خلوت خود و صرفاً با مراجعه به اصول و ارزش‌ها، محل ایستادن خود را پیدا کند.

اما میانه‌رو به سبک آقای زیدآبادی، چنین نیست. او باید هر روز صبح دنبال سایت‌ها و روزنامه‌ها باشد تا ببیند هر یک از دو قطب، الان به چه نقطه‌ای رسیده‌اند و هر کسی چه حرفی می‌زند. بعد سعی کند با قدم زدن، فاصلهٔ این دو را متر کند و سپس نقطهٔ وسط را پیدا کند. این شکل از میانه‌روی به سبک کش و خیار، متفکر را از موضع‌ تحلیل‌گر به «موج‌سوار» تبدیل می‌کند و نهایتاً اگر کش آن‌قدر کش بیاید که احتمال در هم شکستش خیار باشد، مجبور می‌شود نامه بدهد و خداحافظی کند.

ولی ای کاش آقای زیدآبادی در آينده باز هم بنویسند…

همهٔ این حرف‌ها را گفتم، اما دلم می‌خواهد دوباره به نکته‌ای که در یکی از پیش‌نوشت‌ها اشاره کردم برگردم.

ای کاش آقای زیدآبادی در آیندهٔ دور یا نزدیک، دوباره نوشتن عمومی را حتی در قالب همین توییت‌ها یا نوشته‌های تلگرامی ادامه دهند. درست است که ایشان در سال‌های اخیر، از درک وقایع کشور، خواسته‌های مردم و الگوهای تحول اجتماعی ناتوان شده‌اند. و حتی به گمانم حاکمیت هم حق دارد از امثال ایشان گله‌مند باشد. چون به عنوان کنش‌گر سیاسی، با فهم نادرست خود و ذهن ضعیف و ناتوان‌شان، نتوانسته‌اند چشم و گوش خوبی برای سیاست‌مداران باشند. اما همهٔ این ندانستن‌ها و ندیدن‌ها و نشنیدن‌ها و نفهمیدن‌ها، و حتی عدم درک خواسته‌های نسل جدید، باعث نمی‌شود که بگوییم «چه خوب که نوشتن را رها کرد.»

در جامعهٔ آزاد بالنده، همه، حتی همین آقای زیدآبادی هم باید حرف بزنند. ترکیب همهٔ صداهاست که نوای خوشایند آینده را می‌سازد. حتی اگر فرکانس بعضی از صداها، به تنهایی آزاردهنده باشد و به دل ننشنید.

پی‌نوشت: آقای زیدآبادی بارها در نوشته‌های خود، هراس از آینده را اعلام کرده‌اند. هراس از خشونت، هراس از در‌هم‌ریختگی و مانند این‌ها. من نه مانند ایشان بدبینم. و نه مانند برخی افراد خوش‌بین، انتظار دارم در کوتاه‌مدت و میان‌مدت، بسیاری از چالش‌ها حل شود. معتقدم وضعیت فعلی، بهترین مصداق از Chaos است. درست مانند اثر پروانه‌ای (که البته آن را هم آقای زیدآبادی مثل بسیاری از مباحث سیاسی اجتماعی، اشتباه فهمیده‌اند و شرح داده‌اند و جای دیگری خواهم نوشت) از وضعیت موجود، «هر آیندهٔ قابل‌تصوری» ممکن است در آید.

اما هر چه شد، آقای زیدآبادی (و هم‌فکرانشان) نمی‌توانند بعداً ژست بگیرند و بگویند: «دیدید که گفته بودم؟»

امثال ایشان با این ذهن کهنهٔ واپس‌گرا، در درک زمان حال هم موفق نبودند. پس ادعای این که «ما آینده را می‌دیدیم» برای این‌ها گزافه‌گویی است. به فرض هم که آینده با تحلیل‌هایشان هم‌خوان شود، آن را بیشتر باید به این واقعیت نسبت داد که ساعت از کار افتاده هم دو بار در روز، وقت را درست نشان می‌دهد.

پی‌نوشت خیلی نامربوط: دوستی دارم که مدام در بحث‌های مختلف، به یکی از تصمیم‌هایش در گذشته اشاره می‌کند و می‌گوید: «خوشحالم که در فلان اتفاق در سمت درست ماجرا ایستادم.»

ده پانزده بار اول را تحمل کردم. اما دیگر خسته شدم. آخرین باری که این حرف را زد به او گفتم: دوست عزیزم. تو در جای خودت ایستاده بودی. تاریخ به شکلی جلو رفت که سمت درستش از روی تو رد شد!

بعدالتحریر

امروز نامه‌ای از دکتر سروش خطاب به احمد زیدآبادی دیدم.

البته نامه مشخصاً به کسانی اشاره دارد که آقای زیدآبادی را به قتل و تجاوز تهدید کرده‌اند. بنابراین طبیعتاً ربطی به نوشته‌ها و حرف‌های من و امثال من ندارد.

واضح است که تهدید به قتل و تجاوز، برای کسی که اهل فرهنگ و قلم بوده و نه قتل و تجاوز، شایسته نیست و از مبانی انسانیت و رفتار انسانی – به هر شکل و با هر استانداری – به دور است.

بنابراین حرف من دربارهٔ این تهدیدها نیست. البته که آقای زیدآبادی هم نباید این تهدیدها را جدی بگیرند. بخش بزرگی از کسانی که امروز در خیابان هستند، اساساً کسی به نام احمد زیدآبادی نمی‌شناسند. ایشان هم فردی جریان‌ساز نیست. از کسی که خود را تحلیل‌گر می‌داند، انتظار می‌رود وزن حرف‌ها را در شبکه‌های اجتماعی بشناسد و بفهمد و این‌گونه به جان کامنت‌ها و پیام‌های دایرکت نیفتد و حتی اگر از سر کنجکاوی چنین کرد، بازخورد آن را به قلمرو عمومی نکشاند.

بگذریم از این که حداقل من ندیدم کسی چنان تهدیدهایی را در مورد ایشان به کار برده باشد و اگر هم بوده، آن‌قدر نبوده که به چشم بیاید. چون از دیگران هم که پرسیدم، چیزی ندیده بودند. اما به هر حال، فرض را بر این می‌‌گذاریم که کسانی چنین تهدیدهایی کرده‌اند و زبان به چنان خشونتی گشوده‌اند.

با این توضیحات، آن‌چه در ادامه می‌نویسم، صرفاً دربارهٔ برخی از نکات جالبی است که در نامهٔ سروش به چشمم آمده است.

ابتدا این را بگویم که بی‌انصافی است اگر به خود و شما یادآوری نکنم که من ساعات شیرینی را با گوش دادن به حرف‌های دکتر سروش یا خواندن آثارشان گذرانده‌ام. یک بار هم دربارهٔ گفتگوی دکتر سروش و مصطفی ملکیان نوشته‌ام که احتمالاً پیش از این خوانده‌اید. با این حال، چنان‌که پیش از این هم گفته‌ام، در جهان ایده‌آل، ایشان باید معلم ادبیات می‌شد (معلم انشا را می‌توان برای دکتر شریعتی در نظر گرفت که مطالعه‌ای کمتر اما قلمی رهاتر داشت).

دکتر سروش، تعبیرهایی مانند خفاشک، دیو، بهائم،‌ کرکس، انعام بل هم اضل، بانگ سگان و بوزینه را برای آن‌ها که زیدآبادی را دل‌آزرده کرده‌اند به کار برده است.

ظاهراً دکتر سروش در باغ‌وحش زندگی کرده یا می‌کنند. یا اگر چنین نیست، شاید در سال‌های اخیر، به جای نظرپردازی و فلسفه‌سازی، پنهانی به جانورشناسی روی آورده‌اند. که اگر جز این بود، این حجم از تنوع گونه‌ها در یک نامهٔ ساده، آن هم در جایی که حتی توجیه وزن و قافیه هم برای آن وجود ندارد، منطقی نمی‌نماید.

البته که هم‌نشینی با جلال‌الدین محمد بلخی، بی‌تأثیر نبوده. چون او هم هرگز معنای مد نظر خود را در پای عفت کلام قربانی نکرده است. غالب واژه‌هایی که امروز در خیابان‌های تهران می‌شنویم، در مثنوی هم آمده است؛ البته لااقل در قالب حکایت. اما این حجم از توهین فشرده به دیگران در نامه‌ای کوتاه، کاری است که به قول جوانان امروزی، حتی برای مولوی هم «قفل بوده است.»

این را هم بگویم که دکتر سروش، چنان که از متن نامه‌شان برمی‌آید، بیش از این که با زیدآبادی همدل باشند، تلخی تداعی خاطرات خودشان آزارشان داده است. خود نیز گفته‌اند که «من هم ازین بهائم لگد بسیار خورده‌ام و دشنام فراوان شنیده‌ام و دندان بر جگر فشرده‌ام و همواره همصدا با پیر بلخ گفته‌ام: خس خسانه می‌رود بر روی آب / آب صاف میرود بی اضطراب / آن خداوندان که ره طی ّکرده‌اند / گوش فا بانگ سگان کی کرده‌اند.»

سال‌ها پیش همکاری داشتم که مهارت ویژه‌ای در همدلی داشت. یادم می‌آيد یک بار به او گفتم فلانی از من پول قرض گرفته و پس نداده. گفت: «خاک بر سرش کنند. چطور دلش آمده با تو چنین کند؟ من هم البته پسرخالهٔ بی‌شرف کثافت آشغال عوضی بی‌معرفتی دارم که پولم را گرفته و نمی‌دهد. حست را می‌فهمم.» این را که گفت، فهمیدم بیش از آن‌که دلش بر من بسوزد، جگرش از طلب سوخته‌اش سوخته.

نامهٔ دکتر سروش هم چنین حسی را در من برانگیخت.

در این میان، من دلم بر بدبختی زیدآبادی به درد آمد! او مدام از این می‌گوید که مراقب باشید چرخهٔ خشونت قوی نشود. حتی اگر شما را کشتند، شما آتشی برنیفروزید. اگر زندگی‌تان سوخت، سطل‌زباله‌ای آتش نزنید. اگر بر لباس‌تان تاختند، بر لباس دیگران نتازید. تمام دغدغهٔ زیدآبادی این بوده که مقابله به مثل نکنید تا چرخه‌ها قوی‌تر نشود.

حالا دکتر سروش – که ظاهراً فرصت برای خواندن و پیگیری مواضع زیدآبادی نداشته – از راه رسیده و تا دیده که زیدآبادی توهین شنیده، شهر را بر سرش گذاشته که خفاش‌ها، توله‌سگ‌ها، بوزینگان، سفلگان، دیوان، ابلهان، کرکسان بروید گم شوید!

حالا زیدآبادی اگر خجالت نکشد و رودربایستی نداشته باشد، باید نامه‌ای به سروش بنویسد و بگوید من از همین سبک رفتار شما و راه‌انداختن چرخه‌های خشونت کلامی و رفتاری انتقاد کرده بودم. اگر فحاشی را می‌پسندیدم، خودم در نامهٔ خداحافظی‌ام فحش می‌دادم. شاید چهار تا حیوان هم بیشتر از شما بلد بودم.

خلاصه که زیدآبادی جان! دلمان به حالت سوخت.

نکتهٔ دیگری هم در متن دکتر سروش من را آزار داد. آن هم نسبت دادن سریع فحاشان به آلبانی و کنعانی (احتمالاً کنایه از اسرائیل). واضح است که من هم آرزو می‌کنم تهدیدکنندگان خشن زیدآبادی از مردم این سرزمین نباشند. اما به فرض این که چنین خشونت‌های کلامی در حجم چشم‌گیر وجود داشته، بعید نیست واقعاً از میان مردم خودمان بوده باشد. و اگر چنین باشد،‌ بهتر است ریشه‌های این خشونت کلامی را یافت و شناخت و خشکاند. این که سریع آن‌ها را به آلبانی و اسرائیل نسبت دهیم، پاک کردن صورت مسئله نیست؟ و آیا این کار، شبیه موضع‌گیری برخی مسئولان نیست که با نسبت دادن اعتراضات به بیرون ایران، واقعیت داخلی را نادیده می‌گیرند؟

این سبک از تحلیل‌های دکتر سروش، بیشتر مناسب اخبار شامگاهی صدا و سیماست تا کسی که خود را اندیشه‌ورز می‌داند.

این را هم در پایان بگویم که من برخلاف دکتر سروش، واقعاً به جانورشناسی بیشتر از فلسفه علاقه دارم. بنابراین، برای شخص من، نام حیوانات دارای بار معنایی منفی نیست. هنوز هم به قطعیت نرسیده‌ام که بین خفاش و انسان، کدام‌یک هوشمندترند و دستاورد ارزشمندتری برای تکامل طبیعی محسوب می‌شوند. بنابراین با این قید، سبک دکتر سروش در باغ‌وحش‌ دیدن دنیا برایم جالب آمد و داشتم فکر می‌‌کردم اگر هر یک از ما متناظر با یکی از گونه‌های جانداران باشیم، دکتر سروش را باید با کدام جانور متناظر گرفت؟ شاید هم گیاه.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


دیدگاه‌های این مطلب بسته شده است.

yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser