پیش نوشت یک: به بهانهی تبریک گفتن به بعضی دوستان و پاسخ دادن به تبریک برخی دوستان دیگر، این چند روز کمی بیشتر از حالت متعارف، به پلتفرم های اجتماعی سر زدم.
به همین علت، بحثها و موضوعات زیادی به چشمم آمد که میتواند خوراک وبلاگ نویسی یک سال آینده را تامین کند.
البته واضح است که من از این ها صرفاً به عنوان بهانهای برای گپ زدن استفاده میکنم و اگر نبود هم بهانهی دیگری پیدا میکردم.
درگذشت نابهنگام افشین یداللهی عزیز، یکی از آخرین اتفاقهای تلخ اجتماعی سال گذشته بود که من هم در حد یک مطلب به آن پرداختم.
به علت علاقهام به بحث #موضع گیری، کمی در شبکه های اجتماعی جستجو کردم تا ببینم افراد مختلف به این مسئله چگونه اشاره کردهاند و چه کسانی اشاره کردهاند و نکردهاند. خصوصاً با توجه به نزدیکی دو اتفاق تلخ درگذشت علی معلم و افشین یداللهی، ترکیب عکسالعمل نشان دادن به این دو رویداد میتواند جالب باشد.
اینکه چه کسانی یکی از این دو رویداد را دیدهاند و چه کسانی هر دو رویداد را دیدهاند و چه کسانی هیچ یک از دو رویداد را ندیدهاند و اینکه بر این اساس، ببینیم آیا میشود دادهی جدیدی برای کامل کردن بیشتر اطلاعات در مورد انسانها و قضاوت بهتر در مورد مدل ذهنی آنها دست یافت؟
پیش نوشت دو: در گشت و گذارها، دیدم یک نفر افشین یداالهی را چنین توصیف کرده بود: «او جزو ده نفر شاعر برتر ایران معاصر است». با وجودی که چنین توضیحاتی برای دوستان فرهیختهی من لازم نیست، اما صرفاً با هدف به روز شدن وبلاگ، خواستم این جمله را بهانه کنم و به چند نکته اشاره کنم.
اصل بحث:
ما تعریف دقیقی از شعر و ترانه در دست نداریم. به عبارتی، به سادگی نمیتوان مرز دقیقی بین این دو مشخص کرد.
این مسئله در حدی است که برخی این دو واژه را مترادف و هممعنا فرض میکنند و شاعر و ترانه سُرا را به جای یکدیگر به کار میبرند.
با این حال، غالب جامعه، بین این دو مفهوم تمایز قائل میشوند و حتی شکل گیری مجموعههایی مانند خانه ترانه و از سوی دیگر انجمن های شعر و کسانی که به مدیریت و هدایت هر یک از این دو نوع مجموعه برگزیده میشوند، نشان از این دارد که این دو ساختار، تا حد زیادی در ذهن ما تفکیک شدهاند.
البته کسانی که بخواهند این دو مفهوم را به هم نزدیک کنند یا در تفکیک آنها تشکیک ایجاد کنند میتوانند به سراغ برخی تعاریف رایج بروند.
مثلاً اگر تعریف شعر را به شکلی که دکتر شفیعی کدکنی در کتاب موسیقی شعر مطرح میکنند بپذیریم، شاید تفکیک شعر و ترانه چندان ساده به نظر نرسد.
ایشان شعر را حادثهای میدانند که در زبان روی میدهد. حتی ترجیح میدهند وارد تعیین معیارها – حداقل در نخستین صفحات کتابشان — نشوند. چنانکه میگویند: شعرِ حقیقی، شعرِ ابدی، شعری است که علتِ تمایزِ آن از زبان مبتذل و معمول، در تمام ساحات، قابل تعلیل و تحلیل نیست.
ایشان جایی به سبکی دوستداشتنی توضیح میدهند که احتمالاً وقتی کسی از لوبیای چشم بلبلی حرف میزند، ما هیچ احساس شاعرانگی پیدا نمیکنیم. چون به این واژه عادت کردهایم و با آن زندگی کردهایم. اما بی گمان، کسی که نخستین بار این نام را بر این لوبیا نهاده، نگاه شاعرانهی عمیقی داشته است.
با این حال، اگر بقیهی کتاب ایشان را تا آخر بخوانیم و به تاکیدی که ایشان بر مفاهیمی مانند رستاخیز کلمات دارند توجه کنیم، میبینیم به راحتی نمیتوان مرز بین شعر و ترانه را هم نادیده گرفت.
لااقل باید مراقب باشیم که حذف کامل دیوار بین این دو مفهوم، حافظ شیرازی و امیر تتلو و یا سعدی و سندی را در یک گروه قرار ندهد که این هر دو، اگر چه قابل احترامند، اما از یک صنف نیستند و بعید میدانم خود هم چنین ادعایی داشته باشند.
معمولاً میگویند که ترانه، برای موسیقی سروده میشود. موسیقی البته اینجا صرفاً به معنای سازها و آلات موسیقی نیست. بلکه کلام آهنگین را هم شامل میشود.
البته میدانیم که بسیاری از اشعار شاعران بزرگ ما توسط بزرگان موسیقی مانند استاد محمدرضا شجریان، استاد شهرام ناظری و دیگران خوانده شدهاند. اما همچنان آنچه خوانده شده شعر بوده است و نه ترانه.
شاید بتوان گفت: شعر، اصالت خود را در شکل خود مییابد. به عبارتی، شعر حافظ روی کاغذ، کاملاً اصالت دارد. اگر کسی آن را با آواز نخواند، هیچ چیز از شعر حافظ کم نمیشود. اگر هم کسی آن را با آواز میخواند، به خود اعتبار میدهد و نه شعر حافظ.
اما اصالت ترانه، در خوانده شدن در قالب موسیقی و آواز است. خواه در کوچه و خیابان به شکل ترانه های خیابانی و خواه در استودیوهای مدرن امروزی.
ترانه، سروده میشود که بر روی موسیقی بنشیند و حتی کم نیستند ترانههایی که ترانه سرایان، میگویند آنها را پس از شنیدن یک موسیقی، سرودهاند. به عبارتی، موسیقی بوده و کلام بر روی آن نشسته است.
این تفاوت شعر را به زنجیری از کلمات برای نگاشتن و خوانده شدن نزدیک میکند و ترانه را به خلق نوعی موسیقی با واژهها برای سروده شدن و شنیده شدن.
شعر به ادبیات نزدیکتر میشود و ترانه به هنر.
طبیعی است که این تفاوت، تفاوتهای دیگری هم میزاید. مثلاً کلمات در ترانه معمولاً سادهتر انتخاب میشوند. چون ترانه معمولاً شنیده میشود و روی کاغذ خوانده نمیشود.
پس باید شنونده به خوبی آنها را تشخیص دهد و از این رو، نمیتوان سراغ کلمات ثقیل رفت. ضمن اینکه مخاطب ترانه هم عامتر است و باید واژه و مفهوم در حد مخاطب، نازل شود (نازل را اینجا با بار معنایی منفی نمیگویم. بلکه منظورم تطبیق با نیاز و ترجیح مخاطب است).
در کل، حرفم این است که الزاماً شعر گفتن از ترانه سرودن دشوارتر نیست و حتی شاید نتوان آن را فاخرتر هم دانست. اما قطعاً دو کار متفاوت است و دو قوم متفاوت در گذشته و حال، دست اندرکار این دو حرفهی متفاوت بودهاند.
بنابراین، قاعدتاً اگر قرار است افشین یداللهی را در فهرست Top Ten بگنجانیم (که این هم خود، سبکی نامتعارف برای نگاه شرقی ماست و رواج چندانی در فرهنگ ما ندارد) و به فرض که بتوانیم بگوییم صاحب معیارهایی برای سنجش هستیم و خود هم قاضی مناسبی برای قضاوت در این زمینه و اساساً بپذیریم که این نوع فهرست سازیها در این مقوله بحثها جایگاهی دارد و قابل دفاع است، باز هم منطقی است که افشین یداللهی را در فهرست ترانه سراها قرار دهیم نه شاعران.
ضمن اینکه وقتی از معاصر حرف میزنیم، منظور زندگان نیستند. بلکه کسانی هستند که همعصر ما بودهاند و گاهی میگویند در قرن ما زندگی کردهاند. چنانکه در تاریخ هم، وقتی تاریخ معاصر را میگوییم، دکتر مصدق را هم که امروز در میان ما نیستند شامل میشود و معاصر بیشتر در مقابل واژهی کهن قرار میگیرد.
در چنین نگاهی، فهرست شاعران معاصر، کسانی از ملک الشعرای بهار تا نیما و اخوان و شاملو و دکتر کدکنی و هوشنگ ابتهاج و فروغ فرخزاد و سهراب سپهری و قیصر امین پور و صدها نفر دیگر را در برمیگیرد و احتمالاً به سادگی نمیتوانیم هر کسی را در فهرست ده شاعر معاصر بگنجانیم.
حتی تنظیم فهرست ده ترانه سرای معاصر هم چالشها و پیچیدگیهای خود را دارد که مانند بقیهی حرفهای خارج از موضوعی که تا اینجا گفتم، فراتر از دانش و تخصص و دغدغهی من است (به هر حال به سادگی نمیتوان کسانی مانند ایرج جنتی عطایی، اردلان سرافزار، منصور تهرانی، سیاوش قمیشی، شهریار قنبری را فراموش یا حذف کرد و اساساً اگر کسی فهرست ده ترانه سرای برتر را اعلام میکند باید لااقل نام صد ترانه سرا را حفظ باشد).
فکر میکنم بعضی از ما، ناخواسته با سطحی نگریهای خود، باعث تخریب دیگران میشویم.
اعطای بیحساب و کتاب لقبهای بزرگ به بزرگان، باعث میشود دیگران، به جای اینکه به تایید بزرگی آنها بپردازند، در پی نقض تعریف و نکوهش تحسین باشند و به این شیوه، عملاً به بزرگانمان هم خیانت کردهایم.
سلام استاد عزیزم.از این که به وضوح فرمودین در متن که آقای تتلو ، آقای سندی و همه قابل احترامند برام جالب بود .من فکر میکنم بخاطر احترام و علاقه ای که خیلی ها به سندی یا تتلو دارند آن ها قابل احترامند.لطفا اگر منظور از احترام اشخاصی مثل نامبردگان در این متن بخاطر مسایل دیگه هم میتونه باشه بهم راهنمایی بفرمایید.میخوام اون الگوی ذهنی پیشنهادی شما رو بدونم برای قابل احترام بودن یا نبودن یک سلبریتی.این به چه چیزهایی بستگی داره؟در کل زندگی یه آهنگ از تتلو گوش کردم چندوقت پیش به فراخور حالم فکر میکردم خیلی خوب بود.آهنگ های سندی هم در خیلی از جشن های مخصوصاً ما جنوبیا پای ثابت هست.خب از قدیم به استاد شجریان هم علاقه داشتم و دارم.بحث سر سلیقه شخصی من نیست میخوام بگم الان اگر یه نفر ازم بپرسه که سه نفر رو بگو و من نام این سه نفر رو ببرم احتمالا بهم بگن باید بستری بشم.
سال نو شما مبارک آقا معلم جان
محمد جواد.
قاعدتاً حدس میزنی که من تتلو و سندی گوش نمیدم.
البته قاعدتاً به خاطر علاقهی شخصیم به شناخت فضای اجتماعی، گاهی پیگیری میکنم ببینم چه خبره.
مثلاً در ماجرای نقد سندی از محسن چاوشی برام جالب بود که چرا خیلی از آدمها اینجا موضع گرفتن و عملاً به چیزی که مدعی بودن مهم نیست رسمیت دادن.
(من همیشه مثال نیچه توی ذهنمه و چند بار گفتم که – فکر میکنم – در اینک آن انسان اشاره میکنه من در شامگاه بتان، اخلاق رو نقد نکردم. چون اول باید بپذیرم چیزی موضوعیت داره. بعد نقدش کنم. اگر نقد میکردم حداقل موضوعیت رو براش قائل شده بودم).
راستش من فکر میکنم هنر از جنس سلیقه است. بر خلاف علم.
تو نمیتونی بگی Evolution با سلیقهات جور نیست. نمیتونی بگی نسبیت، رو قبول نداری یا داری. اینها علمه. علم در زمانی که حاکم هست باید پذیرفته بشه. اگر هم قراره رد بشه (که سرنوشت همهی نظریههای علمی، رد شدن توسط نظریهی علمی بعدی است) من و تو کارهای نیستیم. بزرگان علم حق دارن نظر بدن و تلاش کنن و چیزی رو هم که رد میکنن جایگزین بهتر براش بذارن.
اما نظر شخصی من بر اینه که هنر، کاملاً سلیقهایه.
من خودم ده سال پیش، شجریان گوش دادم، به دوستم خندیدم گفتم: این آقا اگه حرفی برای گفتن داشت، به جای ناله کردن، مستقیم حرفش رو میزد اینهمه منابع طبیعی و سی دی و گازهای گلخانهای تولید نمیشد برای پنج دقیقه ناله و بعد هم یه حرف بدیهی که مثلاً تو نیستی و من دلم تنگ شده.
امروز این حس رو ندارم. اتفاقاً به خاطر همون چند دقیقه موسیقی و آواز اولش، گوش میدم حالم هم خوب میشه.
«احساس میکنم» نمیشه بگیم اون نظر اشتباهه یا این نظر.
«من آن روز مخاطب آن هنر نبودهام». «امروز مخاطب این هنر هستم». «شاید فردا مخاطب هنر دیگری باشم».
قاعدتاً در هنر هم مکاتب متعدد و نگرشهای متعددی وجود دارند. اما احساس میکنم بر خلاف علم (که مستقل از ما وجود دارد)، هنر با مخاطب معنا پیدا میکند.
قانون نیوتون هست. حتی اگر هیچ یک از ما نباشیم.
اما شجریان هست، چون ما هستیم.
تتلو هم هست، چون طرفداران و علاقمندانش هستند.
تولستوی یه مقالهی جالب داره به اسم هنر چیست. خیلی حرفهای جالبی میزنه. اما یک نکتهاش – نقل به مضمون – اینه که:
هنر قرار نیست خیلی رازآلود باشه. چند تا جملهی دیگه هم از جنس «هنر قرار نیست…» مطرح میکنه.
آخرش میگه هنر قراره آدمهایی که حس مشابه دارند رو به هم پیوند بده.
یا اسکار وایلد – که میدونی من خیلی دوستش دارم – میگه هنر، اوج فردگرایی قابل دستیابی است که انسان کشف کرده.
اگر بپذیریم این رو، این تعریف در ذات خودش به معیارهای فردی احترام میگذاره و از چارچوب و معیارهای بیرونی گریزان هست.
نیچه، میگه ما هنر رو اختراع کردیم که از فشار سخت حقیقت نمیریم.
و من با اجازهی اون مرحوم، کمی جملهاش رو Rephrase میکنم و میگم:
هنر فرار از وضعیت موجود است. به هر شیوهی ممکن.
نمیگم همهی تعریفها، اما تعریفهای زیادی رو میشه دید که هنر رو چنان باز مطرح میکنند که خیلی چیزها توش جا میشه.
به نظرم حالا میمونه بحث هنر فاخر و هنر مبتذل که اون هم به نظرم از عصری به عصری و از فرهنگی به فرهنگی فرق میکنه.
من حاضر نیستم امروز خیلی از کارهای عدهای از هنرمندان رو گوش کنم.
اما اون هم سلیقه است. فکر میکنم نمیشه به سادگی سلیقه رو تحمیل کرد.
احساس میکنم معمولاً هنر فاخر هم، بر اساس سلیقهی طبقات فاخر اجتماع تعیین میشه و نه بر اساس عصارهای که در اثر هنری هست.
به هر حال، این بحثها رو من نمیفهمم. فلسفهی هنر هم یه رشتهایه که یه عمر کار میکنن توش، به آخرش نمیرسن.
اما نمیتونم این باور رو پنهان کنم که بر خلاف علم، هنر رو از جنس سلیقه میدونم.
پی نوشت: خیلی دلم میخواد یه مطلب به اسم «تنش سازنده بین خطیب و مخاطب» بنویسم. اما چند وقته مطالب روزنوشته داره «مجرد» میشه. کمی مطالب تفریحیتر نوشتم، بعد این رو مینویسم. ادامهی حرفهای الان من و توست.
سلام آقای شعبانعلی- با سپاس از توضیحات خوب شما
به نظرم این رفتار و تحلیل ها انگیزه های جالبی دارد و اگر در مورد انگیزه های روانشناسی صحبت خیلی پرفایده میشود -به نظرم انگیزه ی این افراد بزرگ کردن یا خوار کردن و یا راست و دروغ حرف زدنشان نیست اصلا برایشان مهم نیست فرق شعر و ترانه کجاست (شاید هم میدانند) یعنی همین شخص فردا در مورد یک موضوع کاملا بی ربط مینویسد و اصلا شعر و ترانه و … را هم فراموش میکند. این افراد از اتفاقات اطرافشان استفاده میکنند تا یک غلو بزرگ بکنند و همه به آنها توجه کنند شبیه کودکان هرچند غلو کردن متاسفانه بخشی از فرهنگ و نوشته های فعلی را شکل داده است. در واقع این ها به هرچیزی چنگ می زنند تا خود را مطرح کنند تا حرف گزاف و غلو آمیزی بزنند تا Trend روز شوند و لایک و Share بیشتری گیرشان بیاید – در واقع این افراد خیلی قبل تر از اینکه نادان باشند بیمارند یعنی بعضی اوقات با علم بر اینکه نمی فهمند باز هم حرف می زنند چون ترند شدن و جلب توجه و لایک خوردن و درود فرستادن را بر همه چیز ترجیح میدهند. یعنی برای کسب شهرت حاضرند از درخت هم بالا روند چه برسد به نادان شدن و حرف های غیر دقیق زدن. به نظرم درمان این بیماری مقدم تر از دادن آگاهی به آنهاست.
باید به خیل عظیم هجو نویسان فهماند راه های بهتری برای چهره شدن و مشهور شدن و ترند شدن وجود دارد و نمی ارزد که انسان بخواهد با حماقت و یا بلوف و غلو لایک بگیرد اگر هم بیارزد بلند مدت نیست.
اگر امکان و انگیزه ش را داشتید خواهش میکنم در مورد این مسایل هم بنویسید:
۱٫ چه راههای مفیدی برای مشهور شدن و با شعور ماندن وجود دارد؟
۲٫جلب توجه یک رفتار کودکانه است یا خیر ؟ و تا چه حد منطقی است ؟
۳٫آیا واقعه ها و یا افرادی که زود ترند میشوند و یا مشهور شوند زودتر فراموش می شوند؟
۴٫انگیزه ی هجو نویسان چیست و چرا مزخرف میگویند ؟ نمی فهمند یا می فهمند ولی بیمارند ؟
باز هم تشکر آقای شعبانعلی