چند روز پیش، همکارانم در صفحهی اینستاگرام متمم، جملهای از «درو فاوست»، رییس دانشگاه هاروارد را نقل کردند. او که در جمع دانش آموزان سخنرانی میکرد در مورد تجربهی دانشگاه، حرفهایی زده بود که – مضمونش – چنین بود:
دانشگاه، گذرنامهای برای ورود به مکانهای متفاوت و جدید است. برای ورود به زمانهای دیگر. برای تجربهی شکلهای دیگری از اندیشیدن. فرصتی برای اینکه خودمان را به شکل دیگری بفهمیم. برای اینکه ببینیم زندگیمان، چقدر با دیگرانی که در زمانها و زمینهای دیگر زیستهاند شبیه است. برای اینکه ببینیم زندگیمان، چقدر با آنها متفاوت است…
این مطلب هم مانند بسیاری از مطالبی که متمم تولید یا منتشر میکند، در جاهای مختلف، بازنشر شد. دیشب در میان تصاویر اینستاگرام، دیدم که بعضیها در صفحات مختلف، در زیر این نوشته، جملاتی نوشتهاند که مضمون آنها تقریباًُ مشابه بود: «بله. اگر آمریکا باشد. بله اگر هاروارد باشد. بله اگر ایران نباشد. بله اگر…».
دیشب وقت خواب، با خودم سالهای دانشگاه خودم را مرور میکردم.
دانشگاه من، با معیارهای استاندارد و عرف جهان، دانشگاه خاصی نبود. حتی از بسیاری از دانشگاههای کشور، کمتر «دانشگاه» بود! من شریف درس خواندم.
آن سالها، دانشگاه ما، محل کسانی بود که فقط درس میخواندند. با رتبههای خوب آمده بودند و به تعبیر آن زمان ما، «خرخون» بودند. نمیدانم هنوز هم این لغت به کار میرود یا نه. اما به هر حال، میخواهم بگویم که اگر چه شاید عینک ته استکانی زیاد دیده نمیشد. اما اگر هم بود، چیزی به قیافهی کثیف و درهم و مشوش و از دنیاجاماندهی بسیاری از ما، اضافه نمیکرد!
آن سالها، دانشگاه ما، فقط دانشگاه مهندسی بود. ظاهراً به دور از دغدغههای مربوط به حوزههای علوم انسانی. بتهای ما، معلمانی بودند که یا انتخاب گام چرخدنده را خوب میدانستند و یا کرنش تیرآهن را خوب حساب می کردند. یا کامپوزیت ساخته بودند یا معادلات دیفرانسیل را خوب حل میکردند. انسان و فلسفه و جامعهشناسی و اخلاق و تاریخ و هنر، در سرفصل هیچیک از درسها نبود.
آن سالها، دانشگاه ما، جای دانشجوها بود و مدیران کمتر به آنجا سر میزدند: با آن ماشینهای گرانقیمت و لباسهای شیک و دنیای متفاوت.
آن سالها، کسانی که بعدها به مدیریت ارشد برخی صنایع کشور رسیدند، هنوز دانشجوی دانشگاه ما بودند و با میلگرد، بر سر دختر و پسرها میزدند و ارشادشان میکردند!
آن سالها، ماهها طول کشید تا یاد گرفتیم دختران کلاس را به اسم کوچک صدا کنیم. خانم سمیعیفر فعال و پرتلاش، هنوز شادی نبود. خانم گلزاد با آن چهرهی به یادماندنیش برای سالهای جوانی ما، هنوز پریسا دوست امروزی ما نبود. خانم وزیری فرد با آن ماشین رنو پنج – که نشانهای از ثروت و دارایی حساب میشد! – هنوز سارا دوست نزدیک امروز ما نشده بود. خانم حسینی – که علاقمند بود به زور همکلاسیهایش را به بازدیدهای علمی ببرد – هنوز نیوشا نبود!
این روزها، به بهانهی سخنرانی به دانشگاههای زیادی در سراسر ایران دعوت میشوم. از اهواز تا اصفهان. از تبریز تا مشهد. از کاشان تا گرگان و طبیعتاً دانشگاههای مختلف تهران.
امروز وقتی فضای دانشگاههای ایران را میبینم، دو تفاوت خیلی برایم جلب توجه میکند.
اولین تفاوت، فاصلهی شگفتانگیز با مفهوم دانشگاه، و عقب ماندن از مدل ذهنی حاکم بر فضای دانشگاه است که در کشورهای توسعه یافته دیدهام و دیدهایم.
دومین تفاوت، فاصلهی شگفتانگیز با مفهوم دانشگاه و تفاوت داشتن با مدل ذهنی و فضای حاکم بر دانشگاههای دوران ماست.
دانشجوی امروز، هزار اعتراض دارد.
استادهایی که درس بلد نیستند. فضای آموزشی که نامناسب است. آزمونهای غیراستاندارد. سختگیریهای فرهنگی در داخل دانشگاه. محدودیتهای جدی، در حدی که اینجا هم برای بیان آن محدودیتها، محدودیت وجود دارد. دانشجویان تزریقی: کسانی که لیسانس و ارشد و دکترا میگیرند و هنوز سالها با سطح شعور آن کارگر بیسواد کارخانهی همسایه، فاصله دارند و خوب میدانیم که دیر یا زود، مدیر و سرپرست آن کارگرهای بیسواد و سایر دانشجویان باسواد خواهند شد.
همهی اینها را میبینم و میفهمم و شاید بیشتر از دانشجوی ناراحت و ناامیدی که این روزها، در گفتگو با من، از شرایطش مینالد، عمق این فاجعه علمی را درک میکنم.
دانشگاه یکی از واژهایی است که در ترجمه به شدت و به درستی بومی شده است! University قرار است محلی برای درک بهتر تمام عالم هستی یا همان Universe باشد. اما اینجا فقط به عنوان محل دانش در نظر گرفته شده. ضمن اینکه آن را هم ناقص و ناقض اجرا کردهایم و چیزی از دانش هم چندان وجود ندارد.
اما این مسئله تازه نیست. در گذشته هم چنین بوده و به نظر نمیرسد که در آینده هم چنین نباشد.
آنچه تغییر کرده و میکند، نگاه ما به دانشگاه است.
یادم میآید که آن زمان، گروهی برای فعالیت دانشجویی درست کردیم. هم بهانهای بود برای گپ زدن و بودن کنار هم. هم فرصتی برای شادی و تفریح.
یادم میآید که گروهی درست کردیم به نام گروه علمی و من مدیرش شدم! (برای من در سن هجده سالگی، مدیر شدن چیزی بیشتر از رییس جمهور شدن در سن امروزم، ارزش داشت!).
یادم میآید که میکوشیدیم ببینیم دانشگاه چه چیزهایی یادمان نمیدهد و خودمان برویم و بخوانیم و بیاییم و برای هم تعریف کنیم.
یادم میآید نامی عطااسدی دوست من، به سراغ هیدرولیک و پنوماتیک رفت.
یادم میآید حامد قدوسی، به سراغ بحثهای اتوماسیون صنعتی رفت.
یادم میآید من به سراغ برنامهنویسی دستگاههای تراش و سی ان سی، رفتم.
دور هم جمع میشدیم. حرف میزدیم. جزوه مینوشتیم. لذت یاددادن و یادگرفتن را تجربه میکردیم و جز پیادهروی، گزینههای جدی دیگری برای تفریح قابل تصور نبود.
ما روزنامه ساختیم. ما با پول خودمان مجله چاپ کردیم و فروختیم. ما بعد از کلاس درس، خودمان کلاس گذاشتیم و آنچه را که استاد نگفته بود یا بلد نبود بگوید یا نمیدانست که باید بگوید، به یکدیگر یاد دادیم.
آن سالها گذشت.
امروز، دانشگاه، دقایقی بعد از شروع رسمی کلاس، آغاز میشود و دقایقی قبل از پایان رسمی آن، پایان مییابد.
امروز دانشگاه، محلی است که پس از چند سال درس خواندن و تکه پاره کردن خودمان، به آن رسیدهایم و طبیعی است که باید محل استراحت ما باشد. برای دانش آموختن به دانشگاه نیامدهایم. برای دانشگاه رفتن به دانشگاه آمدهایم و حالا که به دانشگاه آمدهایم، کاری برای انجام دادن باقی نمانده است.
امروز دانشگاه، ابزار دوست شدن و آشنا شدن نیست و اگر هم هست، آخرین گام آشنایی، گرفتن شماره موبایل یا آی دی اینستاگرام و توییتر است و باقی داستان در فضای مجازی ادامه پیدا میکند. دانشگاه قرار نیست بستری برای گپ و گفتگوی دوستان باشد.
امروز دوستیها در خارج از ساعات دانشگاه، کمتر برای کتاب خواندن و حرف زدن و یاددادن و یاد گرفتن، صرف میشود. اگر قرار است بعد از دانشگاه، زمانی با هم باشیم، محل مناسب یا کافی شاپ است و یا رستوران. یا گردهم آمدنهای شبانهای که چهرهی زیبای دوستانمان را در میانهی دود قلیون و سیگار، محو میکند.
امروز بحثهای جانبی کلاس، تکملهی بحثهای استاد نیست. جستجوی منابع بهتر برای یادگیری نیست. امروز بحث جانبی این است که فلانی را که دیشب مرا Add کرد، Confirm بکنم یا نه؟ یا اینکه دقت کردهای که فلانی با فلانی زیر کامنت فلان چیز، تیک میزند؟!
آیا میشود ابزارهای زندگی مدرن را حذف کرد؟ قطعاً نه.
آیا لازم است حذف شوند؟ قطعاً نه.
آنچه باید دغدغهی آن را داشت، حریص بودن در یادگیری است. چیزی که به فراموشی سپرده شده است.
همهی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفتهاند.
من هم در این تنهایی، شبیه در بیابانماندهای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانهی خود تبدیل کردهام.
اما گاه با خودم فکر می کنم، اینجا سرزمین یادگرفتن نیست. اینجا سرزمین داستانهای تکراری است.
اینجا سرزمین کسانی است که هزاران سال، بر ماندن پیکر یک آزادهی مظلوم در زیر پای اسب ها میگریند و خود، هر روز هموطنانشان را زیر دست و پای خودشان له میکنند.
امروز دیگر نمیدانم که دانشگاه در ایران، دانشگاه نشد. یا نخواستیم که دانشگاه بشود. همچنان که اینجا زندگی هم زندگی نشد. یا شاید نخواستیم که زندگی بشود.
نمیدانم شاید آنها که بلدند بگویند که پس از مرگ، در بهشت، ممکن است دانشگاهی هم باشد که معلمان در آن به درستی درس میدهند. دانشجویان به درس گوش میدهند. پس از کلاس در کنار یکدیگر قدم میزنند و بحث علمی میکنند. به یکدیگر یاد میدهند و یاد میگیرند.
شاید چنین باشد.
اما امیدوارم، قانون این نباشد که ساکنان جهنم دنیا را، در آن دنیا هم به جهنم هدایت کنند و بگویند شما قبلاً نشان دادهاید که ترجیحتان چیست…
محمدرضا سلام، من معمولا پست هایی که دغدغه ام جاری ام هست رو سرچ میکنم و میخونم، حتی اگه قبلا خونده باشم.
یک بنده خدایی که معروفه گویا و اسمش یادم نیست، با همچین مضمونی گفته بود: حکمرانی تو جهنم، بهتر از کارگری تو بهشته، داشتم فکر میکردم کارگری رو معمولا یه جور تعبیر میکنیم، ولی حکمرانی رو نه !
با شما سخته حرف زدن، حرف ادمهایی که چیزی رو تجربه کردند یا بهتره بگم جرات تجربه کردنش رو داشتند، تفاوت داره واسم.
حیف که بعیده یکی هجرت کنه به بهشت به امید حکمرانی! و چقد تلخه که نهایتا مجبور شه به کارگری تو جهنم مشغول بشه، اگرچه موضوع خیلی شخصیه.
امیدوارم به قول پست ماکیاولی شما همچنان بتونم همنشین های جهنم را به هوای بهشت ترجیح بدیم. البته اگه دو تا گزینه انتخاب موجود باشه.
فضای دانشگاه ایران به نخواستیم بشه بیشتر شبیه تا نشدن!
داشتم کامنت ها رو میخوندم، اینکه محمدرضا شعبانعلی به جون مملکت نق میزنه! بنظرم من واضح بود که نق به جون خودمونه.
این رابطه ها نمیدونم از کجا شکل گرفته، چی میشه که اون دوستی های صمیمانه دبیرستان به این فضای رسمی تبدیل میشه ؟
رابطه و جمع خوب تاثیر و سینرژی عجیبی دار و برعکس. ولی حیف که اکثریت سعی میکنن جلو بزنند حالا در هر چی.
ما تو دو سال، فقط دو سال که دانشجو ارشد هستیم نمیتونیم نگاه به اصطلاح سیستمی به روابط داشته باشیم، وگرنه انقد آدمها به جنس مخالف گارد نداشتن، هر رابطه ای رابطه عاطفی نیست، قرار هم نیست باشه، البته وقتی سیستم و نظام ارزیابی و نمره دادن فردی هست، روی این رابطه سایه میندازه، شاید یکی از تفاوتهای اصلی فضای دانشکده مدیریت با بقیه دانشکده های فنی همین باشه که خود شما بهتر میدونید.
استاد معادلات دیفرانسیلمون توی ترم دو لیسانس بهمون ضرب المثل هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که… را گفت و آخرش گفت، اون نمک “دانشگاه و دانشجو” هست.
داشتم فکر میکردم اگه اختیار تصمیمات شخصی بچه ها خصوصا دختران این مملکت بیشتر بود ( سوگیری ام لااقل در دانشگاه به سمت خونواده ها و تربیته تا نظام حاکم) شاید برای همه بهتر بود.
نه تنها در دانشگاه، حتی بعدش!
ما از شکست خوردن میترسیم، انقد که با قرارداد مالی ازدواج (بخوانید معامله) میکنیم، اون هم چند برابر پول دیعه مون و از اونطرف داشتن حق قانونی جدا شدن. بعد هم عامل طلاق مشکلات و تربیت جنسی و عامل مجرد بودن چیزای دیگه عنوان میشه! فراموش میکنیم وقتی بیرون اومدن از یه قرارداد سخت میشه، آدمها قرارداد نمیبندن.
واقعا احترام برای خیلی از خونواده ها، مساوی اطاعته.
شک دارم که نسل ما بتونه از محدودیت های نسل قبلیش بگذره یا لااقل زیادی نگذره !
ولی بقول خود شما و در سطح فهم من: اینکه دلیل خوبی برای موندن نیست، دلیل خوبی برای رفتن هست.
وقت هایی که از تفاوت ها صحبت می کنید واقعا از خجالت اصلا چیزی نمی تونم بگم!
سلام به همه دوستانی که این مطلب رو درکنار مطالب خوب سایر دوستان میخونند
رشته بنده الکترونیک هستش ، یادم نمیره زمانی که میخواستم این رشته رو انتخاب کنم خیلی ها میگفتن آقا بی خیال شما تو خیلی چیزهای دیگه استعداد داری ولی گوش نکردم استدلالم این بود که دنیا داره به سمت الکترونیکی شدن میره و ازین حرفا و این فقط منم که جا موندم و…
چندی قبل پس از حدود یکسال صرف وقت و تلاش شبانه روزی چندنفره بر سر یک ایده که نهایتا قرار بود به یک محصول الکترونیک ختم بشه پس از اتمام کارهای فنی و تولید نمونه محصول نهایی شروع کردیم به یکسری کارهای اصلی که تا اتمام محصول، انجامش نداده بودیم و تازه متوجه شدیم که یاابوالفضل! چه بازار شامی داریم ما ! با این همه قانون جنگل! بعد دیدیم که کلی داستان داریم از قبیل پول ، تبلیغات ، کارخونه ، متخصص ، کارگر ، R&D ، فروش و … و … که کلی جاهاهم رفتیم و خلاصه گفتند آقا بیخیال شو برو بشین سر بچگیت و دیگه ازین غلطا نکنی و فکرکنی هر پارکینگی مثل پارکینگ استیو جابزیناست !
بعد یکم از اون به بعد، بیشتر به مسائل و اطراف دقت کردم بعد خیلی چیزها فهمیدم :
– عجیب نیست که به تعریف خودمون باهوش ترین! آدمها رو تو همه مسائل تئوری تو دنیا داریم
– بیخود نیستش که همین امسال ۲۰۰۰۰۰ نفر داوطلب کنکور دکتری و ۹۰۰۰۰۰ نفر داوطلب کارشناسی ارشد داریم
– بیخود نیست که آرزوی همه ماها تو دوران بچگیمون این بوده که دکتر و مهندس بشیم
– به قول دکتر نایبی ( استاد برق شریف ) بیخود نیست که همه دانشجوهام در فکر این هستند که یک روزی مثل من دکتر بشن و اونها هم به خاطره عرق ملی! و اسلامی! و ایرانیشون! دکتر تربیت کنند برای جامعه
– چه قبول کنیم و چه نکنیم ما جامعه ای هستیم که عدد پرستیم شاید یکی از علتهایی که دارم برای اولین بار یک سایت ایرانی رو بهش بها میدم و درش مطلب مینویسم اینه که آقای شعبانعلی مدیر سایته ! حقوقش ایکس تومنه، رتبه ایکس شریف بوده ، مدیرعامل ایکس تا شرکت بوده ، و چه و چه و چه !
۶ – همه ما یه جورایی تو همه چیز سعی میکنیم آسون ترین راه رو انتخاب کنیم نه فقط تو کار و درس بلکه همین مراسم به اصطلاح عزاداری محرم، همه لباس سیاه میپوشن ، همه میزنن نمیدونم واسه چی تو سرشون ، همه … ! ولی همه به همه دیگه تو همونجا دروغ میگن همه دنبال اینن که غذای بیشتر تو اونجا گیرشون بیاد ، و هیچکدام از همه راضی نمیشه بره مثلاً یک ساعت سخنرانی دکتر قمشه ای درباره محرم رو گوش بده تا درکنار آسونترین کارها که شامل لباس سیاه و .. بود خدای نکرده کارهای سخت رو هم انجام بده مثل دروغ نگفتن ، اخلاق خوب داشتن ، نفهم نبودن ، همسر خوب بودن ، پدر خوب بودن ، آدم خوب بودن ، همسایه خوب بودن ، کار خوب کردن ، کارمند خوب بودن ، کارفرما خوب بودن و …
۷ – و عجیب تر از همه این هستش که اکثر کارهایی که تو ایران داره انجام میشه یه جورایی مسقیم یا غیر مستقیم به حوزه آموزش بر میگرده چرا که همه نمیدونم همینجوری مادرزادی به حوزه آموزش ازاول علاقه داشتن همه احساس دین و تکلیف میکنن برای آموزش به آدمای دیگه مثلن من میرم چهارتا جوان رو میگم بیاید سایت من ،بیاید کلاس من تا کنکور قبول شید و بیایید شریف و مثل من شید و بعدش حالا که قبول شد بیاید کتاب منو بخونید بیایید سایت منو بخونید تا آدم شید، مهندس شید ، دکتر شید و …
سر حرف من با اونایی بود و هست که مثل من شبا موقع خوابیدن پنج دیقه فکر میکنند به این گونه مسائل و بعد میخوابن
بعضی از دوستان احتمال داره اینها رو بخونن و بعد بگن خوب آقای دکتر! گیریم که حرفاتو قبول داریم راه حل چی ؟!
راه حل دقیق اینه : ما محکوم به این سرنوشت هستیم ما خودممون راه دروغ و جهان سومی بودن رو انتخاب کردیم ولی اگر راه حل تقریبی بخواید میگم اگر شبها فقط پنج دقیقه به مسائلی که دور و اطرافش هستیم توجه یکم دقیق تر کنیم به خیلی چیزها پی میبریم! . شبتون بخیر
اصلا درست نبود….
دانشگاه اتفاقا یعنی همین که شریف هست…. و بیشتر از اون همون که شریف زمان قدیم بوده…. یعنی فقط درس (و البته سایر امور انسانی در حد لازم). اگر کسی واقعا علم رو بخواد و از نظر امور انسانی هم برای خودش کم نذاشته باشه هیچ مشکلی نیست….
اگر هم فکر می کنید دانشگاه های ایران واقعا باید از این بهتر باشند و دانشگاه های خارج بهترند!، خوب این به خاطر اینه که خیلی از ایرانی هایی که میرن دانشگاه های خارج، به جای برگشتن به ایران و انجام وظیفه شون تو کشور، اونجا می مونند و به نفع دانشگاه های خارجی عمل می کنند…. وگرنه هیییییییییییچ دانشگاهی به پای دانشگاه های ایران نمیرسه (امکانات رو نمیگما، تو خارج فقط امکانات بیشتره….). اصل دانشگاه با دانشجوهاشه که نمونه دانشجوهای ایرانی هیچ جای جهان پیدا نمیشه….
شما یا دانشجو نشدی یا از هیچی خبر نداری.
دانشگاه واسه ایرانی جماعت یه چیز کاملا چرته.
هیچ کس به علم اهمیتی نمی ده. نه دانشجو و نه استاد و نه مسئولین (البته هر سه استثنا هم داره).
همه چیز رو دور تنده، انگار مسابقه س. بعد استادا فکر می کنن جایی که ایستادن بالاترین نقطه ی دنیاست و دانشجوها هم به اون نقطه خیره شده ن و همه شون رویاشون اینه که یه روزی جای اون استاد باشن و پرستیژ و حقوق چندرغاز اونو (که البته بنظر اونا خیلی زیاده) داشته باشن.
خیلی افتضاحه. فکر کنم از دانشگاه بیام بیرون دیگه حداقل واسه رشته های فنی سراغش نیام.
دانشگاه جاییه که من فهمیدم چرا اینقدر توی مملکتمون داریم بدبختی می کشیم. مملکت ما خود ماهاییم.
سلام آقای مهندس
با اینکه کمتر توی متناتون دیدم، اما بخصوص این یکی ۱جورایی شبیه متنای شریعتی، غر و لند ادبیه. این دست نوشتتون هدفی واسه ساخت فرهنگی نداره و یکی به نعل و یکی به میخه! خواهشمندم الان که توی این موضع قدرت ادبی و رسانه ای هستین نوشته هاتونو هدفمند کنید یعنی بعد از خوندن آدم بدونه چه کاریو بکنه درسته ولی نه بصورت دیکته.
دوستدار همیشگی شما، بهروز
در یک جامعه که تعداد سوپرمارکت ها و فروشگاهها بسیار بیشتر از کتابفروشی و کتابخانه ها باشد، نشان دهنده این مساله است که در آن جامعه اندیشه و تفکر از ناحیه دهان و شکم تولید می شود.
سلام جناب شعبانعلی
من ورودی سال ۶۸ دانشکده صنایع صنعتی شریف هستم گروه ما جزء اولین هایی بود که روزنامه دیواری و بعد هم مجله صنایع را راه اندازی کرد یادمه جقدر با هم و بعد با اساتید محترم و نهایتا با داشگاه گرفتار بودیم اما می دونید ما اینجایی هستیم و جدا فکر می کنم تو خیلی چیزها که به سرمون اومده همچین بی تقصیر هم نیستیم از هم دوره ها و دوستان نازنین من هم خیلی ها رفتن یه عده همون بیست وچند سال پیش عده دیگری هم طی این سالها حتی تا همین چند هفته قبل اما من فکر می کنم وقتی اینجایی هستی باید به اندازه توانت آبادش کنی درست مثل مردم هر جای دیگه دنیا اگرم نمی تونی سهمت از دنیا همین جهنمه چه اینجا چه در اون دنیا … باز هم ممنون بابت نوشته تون گاهی درددل کردن ادمو سبک می کنه برای قدم بعدی
نميتوانم بخوانم و أشك نريزم ،
من هر روز به اينكه بأيد دكترا بخوانم يا نه فكر ميكنم أما باز با خودم ميكويم آخر از كدام “دانشكاه”؟! …
جقدر متأثر شدم از خواندن اين نوشته تان، ولي راستش را ميدانيد؟
أوضاع حتى بدتر از اينهاست، خيلي بدتر، برأي دانستنش
تصور كنيد سرشار از شور تدريس، دختر و مجرد باشيد، حالا اين كلكسيون را بعنوان استاد بكذاريد در دانشكاه و توجه بفرماييد كه در دانشكاه، دانشجوها( حتى با همين اوضاعي كه توصيف كرديد) نسبت به مسولان و مديران ومعاونان و برنامه ريزان و …كوجكترين مشكل هستند…
سلام استاد
من دانشجوی شریفم اتفاقا هم رشته هم هستیم
فقط میتونم نوشته های بالا رو تایید کنم.من با هزار امید و ارزو اومدم دانشگاه اما الان که به خودم نگاه میکنم سقف آرزوهامو خیلی پایین میبینم . دغدغه هام با دور و بریام خیلی فرق میکنه ولی خب دارم سعی میکنم منم مثل بقیه بشم ،شنیدین که از قدیم میگن :”خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو”
اوضاع خوب نیست اصلا …
زمانی که من دانشگاه میرفتم مجبور بودم در دو جا همزمان کار کنم . نه وقت حضور در کارها و گروهای غیر درسی بود نه وقتی برای مطالعه غیر درسی . ( ای کاش دانشجویان از این شبکه های اجتماعی در مورد بحث های علمی و گفته های استاد بعد از کلاس هم استفاده بکنند.)
گرفتاری های مالی و سخت شدن زندگی ها و عدم راحت زندگی کردن و شاد نبودن دلها ، باعث شده همه به فکر زندگی خود باشند و سعی در بیرون کشیدن گلیم خود از آب رو داشته باشند .دیگر کسی دل و حال وقت گذاشتن بعد از کلاس را برای مطالب خسته کننده و تئوری و مغایر با مملکتی که در آن زندگی میکند را ندارد .
آنقدر حاشیه های زندگی و خبری را در زندگی روزمره زیاد کرده اند( اسید پاشی ، هسته ای ، تحریم ، گرانی ، بابک زنجانی ، ۳۰۰۰ میلیارد ، رکود اقتصادی ، داعش و سوریه و عراق ،…) که دیگر امیدی برای یادگیری و بحث در مورد مطالب استاد بعد از کلاس نیست .
تا به حال به این فکر کرده اید که اگر هر کس به اندازه ای که میدانست عمل میکرد چه اتفاق بزرگی تو مملکتمون می افتاد ؟(حد اقلش این بود که از این زندگی خرچنگی خارج شده بودیم)
به امید روزی که به یادگیری هایمان جامه عمل بپوشانیم
همهی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفتهاند.
من هم در این تنهایی، شبیه در بیابانماندهای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانهی خود تبدیل کردهام.
اما گاه با خودم فکر می کنم، اینجا سرزمین یادگرفتن نیست. اینجا سرزمین داستانهای تکراری است.
محمدرضا رفتن بهترین گزینه است ممنون میشم بهم بگی چطور؟ هر جای دنیا میشه سایت شما رو خوند و یاد گرفت… کاش مثل آموزش زبانی که شاید عمدتا برای خودتون و تعدای کمی کاربرد داشت راه های رفتن رو می گفتی. خیلی وقت از خودم خسته شدم. راهنمایی کن حداقل به داد مملکت نمیرسیم به داد خودمون برسیم…
تو خامش ای، كه بخواند؟
تو میروی كه بماند؟
كه بر نهالك بیبرگ ما ترانه بخواند؟
***
آنها كه رفتند شايد به خود خدمت كردند ولی ميانگين اينجا را پايين آوردند، استانداردها و معيارهای اينجا را پايين آوردند، نسل بعد را از لمس مستقيم آدمهايی از جنس ديگر محروم كردند … اگر بعد جنگ جهانی دوم ژاپنیها و بعد جنگ كره، كرهی جنوبیها همه به غرب میرفتند حالا ژاپن و كره در چه وضعيتيی بود؟ من میگويم بايد صبر كنيم و بمانيم، چون اگر در نسل ما هم نشد، در نسلهای بعدی ما اتفاق بهتريی خواهد افتاد. با ماندن شايد، با رفتن هرگز!
دانشگاهی که نه صندلی برایمان داشت و نه آزمایشگاه. دانشگاهی که برای هر فیلدش ده روز به اتاق های مختلف سر میزدیم. دانشگاه محرومیت از داشتن حتی یک استاد تخصصی و مرتبط.
دانشگاهی که هر کدام از نمونه سنگ های آزمایشگاهش به نام یک نفر از ورودی های ۸۴ بود. دانشگاهی که هرچه بود، نه محل آموختنی برایمان بود، نه محلی برای فعالیت فرهنگی برایمان فراهم می کرد، نه محلی برای گذراندن وقت بود و نه هیچ چیز دیگر. صاف و ساده هیچ چیزی برایمان نبود. شاید تنها چیزی که برایمان به ارمغان آورد، دلزده کردن نسلی بود که شاید بعضیهاشان با عشق و علاقه «زمین شناسی» می خواندند و بقیه با سری سنگین، به سنگینی همه چهار سالی که روی پله های ساختمان فنی به انتظار تشکیل کلاس نشسته بودند، دیگران را تشویق کردند که بازار کار و آینده را مبنا قرار دهند و بروند دنبال یک رشته «درست و حسابی»
من از پنجم ابتدایی «سنگ» جمع می کردم، همیشه دوست داشتم بدانم این سنگ ها از چه چیزی درست شده اند، بعدها که بزرگتر شدم، همیشه دوست داشتم بدانم «حیات» روی زمین چگونه به وجود آمده است، فسیل ها چیستند و دایناسورها چه بوده اند. این سؤالات مرا به رشته زمین شناسی کشاند. اکنون فوق لیسانس دانشگاه فردوسی مشهد هستم و برای سفر به دنیایی با ارزش تحقیقاتی بیشتر، در حال تحمل دوره سربازی. پایان نامه ام را روی گرمایش زمین و بررسی مدل های دیرینه اقلیم تنظیم کردم. تا کنون از رشته و دانشگاه و درسم پشیمان نبوده ام و نخواهم شد.
جمله ي آخر فوق العاده س
“اما امیدوارم، قانون این نباشد که ساکنان جهنم دنیا را، در آن دنیا هم به جهنم هدایت کنند و بگویند شما قبلاً نشان دادهاید که ترجیحتان چیست…”
بسيار عميق و پر مفهوم!
جمله ی آخر تلخ ترین جمله ای بود که تو این چند وقت حتی با خودم مرور میکردم.
جهنم انتخابی!!
سلام استاد
توی اخرین توئیت نوشتید:”در مسیر حقیقت، دو خطای بزرگ وجود دارد: یکی اینکه هرگز طی کردن این مسیر را آغاز نکنی و دیگر اینکه تا آخر مسیر نروی (سیذارتا) ”
مسیر حقیقت کجاست؟؟؟
نوشته قابل تاملی بود.
با اکثر قسمتهایش موافقم ولی در مورد برخی از قسمتهای این نوشته توضیحات بیشتری می خواهم تا بهتر متوجه منظورتان شوم…
مثلاً، این که می گویید باید همه فقط دغدغه «یاد دادن» و «یاد گرفتن» داشته باشند را خیلی قبول ندارم. من را یاد افسانه ای قدیمی از ژاپن می اندازد:
“در گذشته های بسیار دور در ژاپن تعداد زیادی اژدها به مردم و خانه هایشان حمله کردند. عده اندکی سعی کردند «اژدها کُشی» را یاد بگیرند. پس از فرا گرفتن فنون پیچیده اژدهاکشی موفق شدند تعدادی اژدها را از پای در آورند. سپس چون می دانستند تعدادشان برای کشتن همه اژدهاها کم است، تعدادی شاگرد از میان قویترین جوانان شهر اختیار کردند و فنون اژدها کشی را به آنان آموختند. کم کم شاگردان که خود به درجه استادی نایل آمده بودند در کنار اژدهاکشی به تربیت شاگردان جدید نیز مشغول شدند. این داستان تا جایی ادامه پیدا کرد که پس از مدتی دیگر اژدهایی برای کشتن وجود نداشت و آنانی که در اژدهاکشی استاد شده بودند چون تمام زندگی را صرف یادگیری این امر کرده بودند و کار دیگری بلد نبودند به تربیت شاگردان ادامه دادند و همین طور نسلی پس از نسل بعد این روند ادامه داشت و قویترین جوانان شهر اژدهاکشی یاد می گرفتند و سپس آن را به نسل بعد می آموختند بی آن که حتی یک اژدها وجود داشته باشد.”
از دقت در این افسانه می بینیم تا حد زیادی ما هم درگیر همین قضیه شده ایم. سیستم آکادمیکی راه انداخته ایم که شاید روزی به آن خیلی احتیاج داشتیم ولی در حال حاظر کلی از سرفصل های آن فاسد شده است و ما صرفا جوانان باهوش مان را بسیج می کنیم تا با زحمت فراوان «یاد بگیرند» و سپس تعدای از بهترین آنها استاد شوند و «یاد بدهند» چیزی را که دیگر استفاده ای ندارد.
منظورم از اینها که نوشتم این است که صرفا دغدغه «یاد گرفتن» و «یاد دادن» کافی نیست و نباید به دنبالش باشیم. در دنیای امروز مهمتر این است که بدانیم چه «محتوایی» ارزش یاد گرفتن و یاد دادن دارد و بتوانیم با توجه به نیاز روز آن را بروزرسانی کنیم و مهمتر آن که در عمل نیز آن را به کار بندیم. شاید یکی از دلایل افسردگی که در جامعه ایران مشاهده می کنیم همین سرخودگی ناشی از احساس تلف شدن باشد. خیلی از آنها که سرشان به تنشان می ارزد بعد از یادگرفتن اژدهاکشی تازه متوجه می شوند چه کلاهی سرشان رفته و چقدر عمرشان را می توانستند بهتر بگذرانند.
در نهایت اینکه «ذکر» روزانه مان یادگرفتن و یاد دادن باشد به تنهایی کافی نیست و بلکه خطرناک است.
متشکرم که حوصله کردید و نظر بنده حقیر را خواندید.
با سلام به همه عزیزان
“دولتمردان،دانشگاه،مملکت و… رو ما خودم تعیین می کنیم و باید همه ما به این باور و اعقاد برسیم که ما تاثیر گذار بر عالم هستی هستیم.”
در ضمن من از خودن مطالب آقای شعبانعلی بسیار لذت می برم .
غم و اندوه و تاسف این نوشته های ارزشمند را کاملا می شود درک کرد.
من هم یادم می آید در دوران تحصیلم از دبستان تا دبیرستان و دانشگاه همیشه سوالی که در ذهنم داشتم این بود که این مطالب رو کجا و چطوری استفاده باید کرد؟
چرا باید ضرب و تقسیم بلد باشم؟ فیزیک مکانیک به چه دردم می خوره؟ و الان که سعی می کنم در دوره های مدیریت شرکت کنم این دروس تئوری رو چطوری باید عملی اجرا کنم؟ متاسفانه آموزشهای ما همش تئوری هستن و کارگاهی آموزش نمی بینیم. و کسی مثل من همیشه سردرگمه که آموزه هاشو چطوری و کجا به کار ببره و آیا اینها مورد قبول و صحیح هستن؟
یکی از دغدغه های من اینه که نمی دونم چطوری باید عمل کنم. گاهی به تعلیمهای قدیمی مثل استاد و شاگردی فکر می کنم و ترجیح میدادم اون جوری یاد می گرفتم و آموزش می دیدم.
چرا دیگه دوست نداریم یاد بگیریم؟
شاید چون از دیدن آدمای باهوش و پر انرژی که با همه وجودشون باد می گرفتن و باد می دادن اما این روزا، روزگار خوبی ندارن، دلسرد شدیم.
لطفاً بهمون امید بدید؛ لطفاً.
متاسفم
درست می گید
هدف از دانشگاه رفتن، دانشگاه رفتنه…
دانشگاه الان برای نسل ما یک شوخیه. مقطع کارشناسی که مثل گرفتن دیپلم، گویی جزیی از ضروریاته و اصلا آپشنی برای فرد به حساب نمیاد. مقطع کارشناسی ارشد هم جز برای سربازی نرفتن و ارتقا موقعیت شغلی و پز دادن ها و..، کاربرد دیگری ندارد.
من یکسال است که در دانشگاه به اصطلاح معتبر صداوسیما، کارشناسی ارشدِ تهیه کنندگی تلویزیون می خوانم. محیطش (به لطف طرح تفکیک جنسیتی) تفاوت خاصی با دوران دبیرستان ندارد. تلاش اساتید برای تفاوت ایجاد کردن بین فضای کلاس های دانشجویان ارشد با دوران کارشناسی و دبیرستان هم گویا فایده ای ندارد.
حال و روز این روزهای دانشگاه غمگین است. منِ دانشجو هم دیگر ذوق و انرژی برای تغییرش ندارم. شاید نسل دهه هشتادی ها، تغییراتی در این احوال ایجاد کنند. شاید…
شکر که هستین …
جالبه استادهای کمی داریم که دغدغشون دانشجو کردن بچه ها باشه .. یکی از استادای ما واقعا ازاینکه بچه ها کتاب نمی خونن مطالعه در زمینه ی رشتشون ندارن (در مقطع فوق لیسانس!!!) واقعا شاکی هستند و هر جلسه از بچه ها خواهش وتمنا برای سرچ و خوندن کتابو بحث های علمی سر کلاس تشویق می کنن که ماها بریم یه ذره فراتر از جزوه هامون یاد بگیریم . اینکه نسل ما واقعا تنبل هست رو واقعا قبول دارم اینکه انقدر راحت طلب شدیم که فقط می خوایم یکی برامون ترجمه کنه یکی درسو توضیح بده یکی به جای ما سرچ کنه ما یاد بگیریم بعدم بریم امتحان بدیم و بیایم بگیم مدرک گرفتیم.. نه واقعا ما نخواستیم دانشگاه بشه .. ما خواستیم اوقات فراغتمونو پر کنیم .. ولی با تمام اینها شاید اگر بازهم استادهای دلسوزی مثل شما زیاد بودندکه هدفشون فقط یاد دادن درس نبود , یاد دادن زندگی به ما بود, اوضاع بهتری داشتیم . البته با این حرفم نمی خوام این بار و از رو دوش خودمون بردارم و بندازیم گردن دیگران .. فقط هرکس به اندازه خودش تو این موضوع سهم داره
سلام…ممنون از نقد وضع امروزي دانشگاه.
اما دلم مي خواد اين رو بگم كه شايد با فضايي كه تعريف مي كنين فرق داشته باشه اما من حس مي كنم كه اونقدرها هم دور از دانشجو بودن نيست اين فضا…
نسل حالا واقعا جوينده است اما مدلشون با ما فرق ميكنه اونا دنبال آسونترين و سريعترين راه رسيدن هستند و خيلي هم متكي به تكنولوژي هستند منظورم نت، شبكه هاي ارتباطي، سايتها و غيره است… انگار مثل ماها لزومي نميبينه جا و موقعيت و اسم و رسم و ريشه موضوعي رو به خاطر بسپاره چون هرچي بخواد با يك كليك دم دستشه و همه تحليلها از پيش انجام شده و آماده است.اونها تنها دارن ياد مي گيرند از اين همه ديتاي آماده و حتي نيمه غني شده چطور بيشترين بهره رو براي رسيدن به هدفهاشون ببرند و هدفهاشون هم خيلي متكي به حال و احوال روزه. اگه مهاجرت مده همه اين كار رو مي كنن خيلي هم دنبال تفسير فلسفي نمي رن چون مي گن وقتي اغلب اين كار رو ميكنن پس الان بايد اين كار رو كرد…. نسل امروز داره ياد مي گيره كه همش كشف كنه و اين كار رو از طريق هرچه روش نو و امتحان نشده ديروزي ها انجام ميده …
دلم مي خواد بهتون بگم نگران نباشين. مدلشون با ما فرق داره اما به نظرم رفتارشون طبيعي باشه.
مثل همیشه با قلم شیواتون مطلب رو به بهترین نحو ممکن بیان کردید. سپاس.
برای من و دوستانم این فضا با یکسری تفاوتهایی وجود داشت. من هم به یادگیری و آموختن مطالبی که اساتید یا بلد نبودن و یا اصن اطلاعی درموردش نداشتن علاقه مند بودم و با دوستامون حتی حلقه ی مطالعاتی داشتیم. هرچند که خیلی نگرفت و بچه ها از زیرش در میرفتن اما من خودم سعی میکردم مطالب مرتبط با رشتمو از هر جا گیر میارم بخونم. بازدید میزاشتیم و خودمون توی یه گروه ۴ نفری میرفتیم و با توجه به رشتم(شهرسازی) از جاهای مختلف دیدن میکردیم. ولی میدونین توی این راه خیلی بیشتر ازینکه امیدوار بشیم به راهی که انتخاب کردیم مایوستر شدیم. دیگه وختی هم رو میبینیم لزوما بحث علمی و یادگیری مسئله نیست. دغدغه هاییه که مثن من چرا بیکارم ولی فلان دانشجوی تنبل تو فلان مهندس مشاور مطرح داره کار میکنه و ازین صحبتهای پوچ. نباید گفت ولی گاهی اوقات اینجوری فکر میکنم که آدمایی که هیچی از شرایط اطرافشون نمیدونن در موقعیت بهتری هستن و کلا راحتتر زندگی میکنن تا آدمی که دغدغه داشته باشه. یه جوری تشویق بی خیالی و بی اعتناییه انگار. که هر کی ککش نگزه امکان رشد بیشتری داره.
با همه این تفاسیر کسی که وارد این راه میشه باید تا انتها ادامه بده. پشیمون نیستم از مسیری که انتخاب کردم ولی یه موقعهایی احتیاج به شارژ شدن پیدا میکنم. 🙂 خیلی خوبه که افرادی مثه شما با این بار علمی همچنان به کار وفعالیت خودشون تو ایران دارن ادامه میدن. این یعنی امید به پیشرفت.
ممنون از خونه ی پر مهرتون و اینکه اجازه میدین دغدغه های بزرگ داشته باشیم.
شاد باشید
بسیار متن تاثیرگذاری بود مهندس جان، ممنون که مارو متوجه بعضی غفلت های اون دوران و البته امروزمون کردی. اینجوری بیشتر قدر فرصت ها رو میدونیم.
سلام دوست عزيز
به درخواست خود محمدرضای عزيز از لقب های مهندس و … استفاده نکنید.
سلام
احتمالا شما هم مانند خیلی از ما ایرانی ها تاب شنیدن راستی و انتقادهای روشنگرانه رو نداری و شاید این کامنت رو تائید نکنی.
باور کنید شما در همین فضا همین کشور مشغول به کار هستی
هیچ جای دنیا انقدر به شما بها داده نمیشه وگر نه به غول خودت انقدر تنهایی را تحمل نمیکردی
آقای شعبانعلی تا کی میخواین بگید که این کشور اوضاعش خوب نیست دانشگاه ما فلانه صنعته ما…..
این داستان ها دیگر تکراری شده
شماها که دارید از همین فضای مخروبه به غول خودتان بیشترین استفاده رو میکنید
تروخدا بس کنید
آخر تا کی
شما و امسال شما اگر واقعا درد وطن دارین سعی در آباد کردنش داشته باشید تا اینکه با این نوشته ها بخواین مردم جوگیر مارو دور خودتون جمع کنید
اگه درد پول نداشتی که برنمیگشتی
پس خواهشا اینقدر مردم ساده ما رو …..
دوستان خواهشا بیدار باشین و در فضای این جو ها غرق نشید
طی حدود یک سال و اندی که حرفای جناب شعبانعلی رو میخونم و دنبال میکنم، همچین حسی که شما گفتی نداشتم. لطفا سعی کنید «قول» و «امثال» رو هم درست بنویسید. از شما که روشنگری میکنی بعیده!
حامد جان ممنون كه به فكر مايى…به فكر ما به قول خودت جوگير ها
نميخوام اينجا از محمدرضا دفاع كنم و سعى در كوبوندن تو داشته باشم..نميخوام از محمدرضا بت بسازم و كسانى رو كه نميپرستنش كافر بنامم…
نميگم تو كشور ديگه وضعش بهتره(با اينكه هست)نميگم نمونه كامل وطن خواهيه(با اينكه اينو ثابت كرده) نميگم يه قديسه و دروغ به كلامش راهى نداره(با اينكه دروغى نديدم)
نميگم درد وطن از پا درآوردش(با اينكه از بزرگترين دغدغه هاشه)
اما ميبينم تا حدى كه در توانشه داره ميسازه
من ميگم محمد رضا قبل از اين كه يه صنعتگر يا مدير باشه يه معلمه
كه درد هارو ميبينه…و نشون ميده…من واقعن نميدونم از وضع بد دانشگاه چه پولى به جيبش ميره اما ميدونم از نوشتن اين درد ها مطممئنن ريالى جايزه نميگيره…
براى من همين در شناختش كافيه…مردى كه نديدمش اما براى من خيلى اتفاقات خوب به همراه داشته…براى تو هم همين كافى باشه كه اين مرد باعث ميشه از فردا يه دانشجو با اراده محكمتر و نگاه بازترى به دانشگاه بره(خود به قول شما جوگير رو عرض كردم)
…كاش با مهربانى بيشترى به اطراف نگاه كنى,چه اهميتى داره كى با چه هدفى اين متن هارو مينويسه,اصلن فكر كن نويسنده يه بقاله…يه نجاره…يه دزده…تو حرفى كه بايد رو بگير و برو,بزار از نيت هاى “حتا”بد,تاثيرات خوب عمل بياد
ببخشيد سرتو درد آوردم حامد عزيز
“امروز دانشگاه، محلی است که پس از چند سال درس خواندن و تکه پاره کردن خودمان، به آن رسیدهایم و طبیعی است که باید محل استراحت ما باشد. برای دانش آموختن به دانشگاه نیامدهایم. برای دانشگاه رفتن به دانشگاه آمدهایم و حالا که به دانشگاه آمدهایم، کاری برای انجام دادن باقی نمانده است.”
و این قصه تنها به دانشگاه ختم نمیشه، تو محیط کار هم همینطوره، احتمالا تو ازدواج و زندگی مشترک هم همینه، همیشه جون می کنیم به یه چیزی برسیم و وقتی تازه بدستش آوردیم و اول به ثمر نشستنشه می گیم خوووووووووب حالا باید خستگی در کنم. واسه همینه که کلی آدم سرخورده داریم تو دانشگاه، ادارات و خانواده ها. شدیم آدم وا دادن تو لحظه حساس به نتیجه رسیدن تلاشامون و متاسفانه این اصلا تقصیر شرایط و وضع جامعه و اقتصاد نیست مقصر اصلی خودمونیم و روز بروز این فرهنگ هم در حال افزایشه.
ممنون استاد که هستین. ممنون بابت تلنگر هاتون. ممنون بابت به فکر واداشتنامون. ممنون بابت تک تک جملات نابتون.
سلام
متاسفانه کلمه متاسفانه رو در متونی که مربوط به زندگی ایرانی ها میشه زیاد میبینیم
واقعا من فکر کردم که چرا همه داریم تاسف میخوریم از فرهنگمون دانشگاه هامون و ….
به نظر من دلیل تاسف خوردن اینه که شجاعت کم شده زمانی شریعتی ها به جای اینکه تاسف بخورند سخن میگفتند و زندان میرفتند شجاعانه
چمرانها به جای اینکه تاسف بخورند میجنگیدند و شهید میشدند
اما متاسفم برای خودم که در این فضا از ترس فقط میگویم متاسفم انشاالله از خودم شروع خواهم کرد
عزیز دلم با این مثال هائی که تو آوردی و عزمت را برای تغییر وضع موجود جزم کردی، سلام من را به ندا و سهراب برسان!
ﺑﻬﺘﻮن ﺣﻖ ﻣﯿﺪم ﺷﻤﺎﯾﻰ ﮐﻪ از ﺑﯿﺮون ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ دردﺗﻮن ﻣﯿﺎد ﻣﺎ ﺧﻮدﻣﻮن درﮔﯿﺮﺷﯿﻢ…ﻣﻦ و ﻧﺴﻞ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺤﺮان ﺑﻰ ﻫﻮﯾﺘﯿﺶ رو ﺗﻮى اﮐﺎﻧﺖ ﻫﺎ و ﺗﻮﺿﯿﺤﺎت ﭘﺮوﻓﺎﯾﻠﺶ ﻣﺨﻔﻰ ﮐﺮدﻩ…ﻧﺴﻞ اﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﭘﺮ …ﺳﺮﻋﺖ و راﺑﻄﻪ ﻫﺎى ﭘﺮﺳﺮﻋﺖ ﺗﺮ ﮐﻪ زود ﺷﺮوع ﻣﯿﺸﻦ و زودﺗﺮ ﺗﻤﻮم ﻧﺴﻠﻰ ﮐﻪ اﻋﺘﺮاﺿﻰ ﺑﻪ داﯾﺮﻩ وار ﺑﻮدن ﺳﺎﻋﺖ ﻧﺪارﻩ,ﭼﻮن ﺗﮑﺮار رو زﻧﺪﮔﻰ ﮐﺮدﻩ ﺑﺮاى اﯾﻦ ﻧﺴﻞ ﮐﻪ ﺗﻼش و اﻣﯿﺪ و ﺗﺪﺑﯿﺮ ﯾﻪ ﺷﻌﺎرﻩ ﮐﻪ ﻗﺮارﻩ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﻪ ﺟﺎى ﺑﺮﺳﻦ…ﻧﺴﻠﻰ ﮐﻪ روﻏﻦ ﭘﺎﻟﻢ رو ﺳﺎل ﻫﺎ اﺳﺘﻔﺎدﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ و ﯾﮏ روزﻩ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﻋﻠﯿﻪ ش ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ…ﺷﺎﯾﺪ ﭼﻮن ﻣﯿﺨﺎد …ﺑﺎﺷﻪ ﻫﻤﻪ ى ﻣﺎ ﻣﻘﺼﺮﯾﻢ…از ﻣﻨﻰ ﮐﻪ وﻗﺘﻰ اﺳﺘﺎد ﺣﻀﻮر ﻏﯿﺎب ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﺳﺮ ﮐﻼس ﻧﻤﯿﺮم,اﺳﺘﺎدى ﮐﻪ ﺑﻪ زور ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﺳﺮ ﮐﻼس ﻣﯿﺎرﻩ ﺗﺎ ﺿﻌﻒ آﻣﻮزﺷﯿﺶ رو ﺗﻮى ﺗﻌﺪاد ﺷﺎﮔﺮد ﻫﺎ ﻣﺪﻓﻮن ﮐﻨﻪ,…ﺗﺎ دوﺳﺘﺎن ﺷﻤﺎ,ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻨﺪ ﮔﻮﺷﻪ اى ازﯾﻦ ﻓﻘﺮ ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ رو ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ …اﻣﺎ رﻓﺘﻨﺪ …ﻣﺎدرﺑﺰرﮔﻢ ﺣﺮف ﺧﻮﺑﻰ ﻣﯿﺰﻧﻪ:ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮى دﻋﻮا ﮐﺴﻰ درد ﻧﺪارﻩ ﺗﻨﺸﻮن داﻏﻪ…ﺑﻌﺪ از درﮔﯿﺮى ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮم ﻣﯿﺸﻪ ﭼﻘﺪر آﺳﯿﺐ …دﯾﺪى ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﻦ ﻫﻨﻮز داﺧﻞ درﮔﯿﺮﯾﻪ ﻧﺴﻞ ﻣﻨﻪ…ﻋﻤﻖ ﻓﺎﺟﻌﻪ و درد ﮐﻤﻰ ﺑﻌﺪ ﺗﺮ ﻣﺸﺨﺺ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﺎش اﻣﺜﺎل ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻮد
سلام آقای شعبانعلی… واقعاً مطالبتون تأثیرگذاره… الآن یکی از دغدغه های اصلی ما دانشجویان اینه که واقعاً نمیدونیم چطوری باید در حین تحصیل یه راهی برای کسب درآمد پیدا کنیم؟ از کجا شروع کنیم؟ چه کاری انجام بدیم؟ خواهشاً یه پست درباره این موضوع بذارید و کمکمون کنید تا بتونیم درآمدی هرچند اندک برای خودمون داشته باشیم…
همیشه از خوندن نوشته های شما لذت بردم, چن روز پیش نوشته ای رو در مورد مساله جبر و اختیار و نحوه توسعه حوزه اختیار از شما خوندم, فکر میکنم عدم تمایل افراد و گرو ههای خاص به توسعه حوزه دانایی و آگاهی در دانشگاهها و سر ریز شدن آن به جامعه , بشدت ترس و واهمه دارن و به همین خاطر من فک میکنم بیشتر نخواستند که دانشگاه دانشگاه شود, ,
این قلم شما چقدر مقدس و تاثیرگذاره
من هم به سالهای دانشجویی خودم پرتاب شدم٬ به یاد دارم چه لذتی میبردیم از بازدیدهای گوناگونی که دانشگاه برایمان برگزار میکرد٬ واقعیتش شاید در خیلی مواقع به لحاظ فنی چیز زیادی عایدمان نمیشد اما برای ما ‘گذرنامهای برای ورود به مکانهای متفاوت و جدید’ بود و من اعتقاد داشتم هیچ زمانی مثل دوران دانشجویی بقیه اطلاعاتشان را در اختیار ما قرار نمیدهند٬ چون به چشم رقیب ما را نمی دیدند.
یکسال تلاش کردیم تا با تیم پنج نفره مان مسئولین فرهنگی دانشگاه را مجاب کنیم و بتوانیم کانون عکاسی تاسیس کنیم! وقتی بعد از ۳ ترم برگزاری کلاس بالاخره صاحب اتاق شدیم و بودجه ی خرید تجهیزات دریافت کردیم٬ آن اتاق را بزرگترین سرمایه ی دنیا میدانستیم و چقدر بعدها به نمایشگاهها و کلاسهایی که با استادان بزرگ و به نام برگزار کردیم افتخار نمودیم.
استادی داشتیم در علوم انسانی که بعد درسی که با ایشان گذراندم٬ ترم های بعد با دوستم بدون غیبت٬ مستمع کلاسهایشان بودیم٬ این روزها بیشتر از آن درسها منش استاد به یادمان میاید و به خود نهیب میزنیم.
روزهایی زیادی جمع شدیم و به اداره ی خوابگاه دانشگاه رفتیم و صحبت کردیم و استدلال٬ تا بالاخره ساختمان بسیار مناسبی برای زندگیمان به ما تعلق گرفت٬ دیدگاه امروزم در تلاش برای احقاق حقوق رو مدیون تجربیات آن روزها میدانم. پلی تکنیک آن روزها به واقع برای من سرشار از تکنیک بود.
اما امروز دانشگاه ها اینطور نیست٬ انجمن های علمی و شوراهای صنفی بیشتر به اتاقی جهت استراحت اعضایشان و محلی برای وسایل آنها تبدیل شده٬ دانشجویان رغبتی برای حضور در مسابقات عملی مرتبط با رشته های خود ندارند. نمایشگاههای تخصصی کشور محلی برای مراودات مدیران شده و دیگر دانشجویی به آنها سر نمیزند و …
دانشگاه و مدیران آن مقصرند٬ از همان روزی که با افزایش تعداد امتحانات دانشگاه در ترم٬ یک نمره معدل بالاتر را مهم تر از این هزاران تجربه نشان داد و دانشجویی که آن را باور کرد.
دانشجو هم مقصر است٬ اتفاقا امروز خیلی راحت همدیگه رو به اسم کوچک صدا میزنند٬ اما دغدغه شان از ارتباط با دوستان و همکلاسی به رقابتی پنهان بر سر ارتباط با ‘بهترین دختر’ و’بهترین پسر’ تبدیل شده است.
دانشجویان خیلی راحت هر تصمیمی که برای آنها گرفته میشود را میپذیرند.
خوب راهش چیه؟
همین طور تکرار بشه ؟
راهی بگید.
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
سلام کیانی جان نیکی
ممنونم که مارو مهمون این شعر تر، کردی.
میشه شاعر این واژه های ناب رو هم بهمون معرفی کنی؟
دوست این خونه ممنون.
خانم سيمين ابراهيمي عزيزم 🙂
فريدون مشيري شاعر اين شعر بسيار زيبا هستند .
سلام نیکی جان عزیز
بسیار شعر زیبا و پرمحتوایی بود . از انتخاب زیباتون ممنونم
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام.
عجب انتخاب هوشمندانه ای.
بخش اول شعر غمگینم کرد ولی بخش دوم خبر از حضور آدمهای دوست داشتنی ای داد که یک نفرشان را همه ی ما می شناسیم.
خیلی زیبا بود.
ممنون.
سلام و درود بر آقای شعبانعلی . به نظر شما ریشه ها و دلایل این شرایط چیست؟راهی برای درمان و اصلاح و حرکت به طرف مسیر درست به نظرتان میرسد؟شما اهل تفکر و حل مسئله هستید لطفا مرثیه خوانی و بیان دردها را به مسئولین و دست اندر کاران امور واگذارید! که روش آموخته آنان در فرار به جلوست!! به نظر شما سایر اجزای سیستم اجتماعی ما وضع بهتری از دانشگاه دارند؟ برایتان آرزوی شاذی و سلامت دارم و از ته دل دعا میکنم خداوند اسلام را از دست مسلمین و ایران را از دست ایرانیان نجات دهد.
محمدرضا یک لحظه دست نگه دار، بشین…
میخوای این راهو ادامه بدی یا نه؟
میخوای معلمشون باشی ماهیگیری یادشون بدی یا نه؟
بهش فکر کن
سلام دوست گرامی
محمدرضای عزیز خیلی وقت پیش فکر این سوال های تو رو کرده !
به نظرم بجای مطرح کردن این سوال های انحرافی،همان طور که معلممون گفت حریص بودن در یادگیری رو یاد بگیریم.
به نظر من هر کدوم از ما که در این خونه دور محمدرضا جمع شدیم ،قرار خودمون هم معلم کسان دیگری شویم ،براساس ظرفیت و دانش و فهممون از یادگیری و یاد دادن.
پاینده باشي
من فکر میکنم جناب شعبانعلی به ما ماهی نداده که اعتراض کنیم ماهی گیری را یاد ما بدهید! ایشون در خلاف جهت آب شنا کردن را به ما آموخته است!!
وقتی شناگر قابلی شدی نیازی به آموختن مهارت صید نداری! در بزرگترین اقیانوس ها شنا میکنی و آنچه مقصودت هست را میابی
با سلام به دوستای عزیزم
از اونجایی که دوستمون (علی) از ضمیر سوم شخص مفرد استفاده کردن (معملشون – یادشون) استفاده کردن ، فکر می کنم ، مهمونِ خونمون هستن و خودشون رو جدای از ما هم خونه ای ها می دونن و فقط اومدن یک سری بزنن و نظری بدن . نکتۀ دیگه اینه که ، مخاطبِ مستقیمشون محمدرضای عزیز بودن و نظرشون رو در قالبِ یک پیشنهاد مطرح کردن . کاش در این حد باهاشون مخالفت نمی کردین که ایشون ، موندن در این خونه و هم خونه ای شدن رو ، به عنوانِ راهی مناسب برای آشنایی بیشتر با این خونه و صاحب خونۀ نازنینمون ، انتخاب می کردن و حضورشون در این خونه ، به خاطره ای خوش براشون ، تبدیل میشد .
ارادتمند – هومن کلبادی
با عرض پوزش
سوم شخص جمع 🙂
آنچه مسلم است این نوشته نقدی است بر سیستم آموزش عالی کشور و آنچه می بینیم نتیجه عملکرد من ، شما و دیگرانی است که یا نخواستند و ما هم پذیرفتیم که نشود و یا خواستیم و نگذاشتند و……
نمیدانم طبق گفته هومن عزیز شما مهمانید یا ….البته با این نوع سخن گفتن بیشتر به صاحبخانه هایی می مانید که ادعای اجاره بیشتر یا معوق را دارند!
در این خانه محمدرضا ، تمامی آنچه را که می داند و تجربه کرده به جبران تمامی ندانستن های ما ( به لطف کم کاری معلمان گرامی تا اساتید بزرگوار ) به رایگان در اختیار ما گذاشته . درسی که برای او گران تمام شده و برای ما بسیار ارزشمند است.
بگذار یک جور دیگر فکر کنیم…
شاید فکر می کنی محمدرضا خسته شده، از راهی که رفته پشیمان است و می خواست به سالها قبل برگرده و با یک پرواز مستقیم به بهترین دانشگاه های دنیا!
شاید هم نگران بچه های این خانه هستی که این حرفها ناامیدشان می کنه و آنها دوست دارند از زبان محمدرضا حرفهای دیگری بشنوند از ماندن، ساختن و…..
شاید پشت این لحن عصبانی و تحکم آمیزت، یک دل نگرانیه، نگرانی از فردا
ولی این را مطمئن باش ، محمدرضا هر کجا که باشد، یاد می گیره و یاد میده و تمامی اهالی این خانه همیشه همراهش هستند…
تو یک خانه مجازی که به اندازه دنیا واقعیه…
سلام امید عزیز
میخواستم اول از تحلیل زیبات تشکر کنم و در تایید حرفات بگم که : محمدرضای عزیز به دلیل اینکه صاحبخونه و معلم عاشق ماست ، این خونه رو با عشق ایجاد کرده و همین عشقه که ماها رو جذب این خونه کرده و چون گفته ها و آموزه های محمدرضای عزیز و تیم زحمتکششون ، از دل بر میاد ، اینطور به دل ماها میشینه و همین عشق هست که باعث میشه دوستان و هم خونه ای هامون در نقش وکیل مدافع و با نیتِ دفاع از محمدرضای عزیز ، پذیرای نقدهای غیرمنصفانه نباشند . می خوام از دوست عزیزمون (علی) خواهش کنم که یه کم بیشتر وقت بگذارن تا با مرام و منشِ محمدرضای عزیز و تیمشون آشنا بشن و انقدر زود ، در خصوص فرد یا افرادی که شاید شناخت کافی ازش نداشته باشن ، قضاوت نکنن و رای صادر نکنن . فکر می کنم اگه کمی فرصت بیشتری صرف کنیم ، برداشتمون از رویداد های مختلف ، به واقعیت نزدیک تر میشه و اون موقع هست که با برداشت صحیح ، میتونیم قضاوت صحیح و درست تر و منصفانه تر داشته باشیم .
ارادتمند – هومن کلبادی
استاد عزیز و بزرگوار،
شما داستان همیشه دوران، حکایت دانشجوی معترض را می دانید!
داستان استادهای بی انگیزه و کم مایه! فضای آموزشی نامناسب ، رقابت ناسالم، سختگیریهای فرهنگی ، محدودیتهای جدی و ناگفتنی های دیگر …
شما می دانید که دانشجو، می خواست و می خواهد به درک بهتری از عالم هستی برسد اما…
شما چرا ؟؟؟
شما چرا راوی داستان های تکراری شدید؟؟؟
از شما گله دارم!!!
بارها و بارها یادآورمان شدی که دوستان همه رفتند و….
شما در این تنهایی! شبیه بیابانماندهای هستید که تنها امید رهایی و نجات خود را !!!«یاد گرفتن و یاد دادن» میداند.
ما در اینجا همه قدردان دانش، تلاش و ایثار شما هستیم.
اما چرا؟؟؟
ذکر این همه تلخی برای کسانی که امیدشان به آنهاست که ، می دانند و ماندند تا بگویند و بسازند …
…
استاد عزیز،جهنم را به نقد، تجربه کردیم هر چند نه ترجیحمان بود و نه سزاوارمان!
بیایید بهشت را به آنها که وعده ها را باور کرده اند ببخشیم …
اتفاقا یکی از بزرگترین علامت های سوالِ زندگیم دلیل موندن استاد شعبانعلی توی ایران هستش!
البته از موندن ایشون بسیار خوشحالم!
حسن جان.
از رفتن نگو…
آنقدر رفتن دیدم! که دیگر تاب تحمل رفتن عزیزی دیگر را ندارم…
زیبا گفتی امید جان
ولی فک میکنم این درد خیلی عمیقه و هراز چندگاهی سر باز میکنه 🙂 هرچند که بسیار شنیدیم از محمدرضا این داستان را
خوشحالم که قبل از رفتن به دانشگاه با شما اشنا شدم.
با سلام
دوستان همه از ایرادات وضعیت فعلی حرف میزنیم، من هم امسال مجددا دانشجو شدم اون هم تو مقطع دکترا و به عینه شاهد بی انگیزگی دانشجوهایی هستم که برای نشستن سر اون صندلیا چه زحمتایی که نکشیدن و حالا که بهش رسیدن سرد و بی انگیزه هستن، من هم متاسفانه جزو همون دانشجوهام !!!
وضعیت دانشگاه های الان رو خیلی خوب درک می کنم!
اما کاش بشه حداقل اینجا یه راه حل و راه درمان پیدا کنیم، شاید بتونیم قدمی هر چند کوچیک برای بهتر کردن این وضع برداریم!!
حتی اگه فقط بخوایم از خودمون شروع کنیم و خودمونو تغییر بدیم!
محمدرضا یادمه تو یکی از فایلهای رادیو مذاکره میگفتی شهوت یادگیری زیاده ، این همون حریص بودن تو یادگیری نیست ؟
من خودم به عنوان یک دانشجو که الان مشغول “دانشگاه رفتن ” هستم میبینم که کمبود استاد خوب و کمبود محتوی درسی درست موج میزنه . ولی به نظر من این معظل به خاطر مدل تدریس تو دوران مدرسه ناشی میشه
یاد جمله ی آن مرحوم افتادم که میفرموود: دانشگاه باید کارخانه آدم سازی باشد
کاش میشد ولی حیف که نشد و به جای کارخانه آدم سازی ، شد کارخانه آدم سازی!
سلام زوربا بودا
هر چی جملتو می خونم متوجه نمی شم!
میشه بیشتر توضیح بدی؟
ممنونم.
سلام سیمین خانم
شاید به نظرتون رسیده که ممکنه جمله اشتباه تایپی داشته باشه که خوب متوجه نشدين.
ولی جمله اشتباه تایپی نداره.امیدوارم منظورمو رسونده باشم !
منظور بخش دوم جمله “کارخانه آدم سوزی” است!
من بگم منظورشون رو؟!
فکر کنم منظور این بود
به جای کار خانه ادم سازی شد کار -خانه ادم – سازی
درسته؟
گمون نکنم!
من بگم؟!
از جناب زوربا بودا درخواست می کنم تا مطلب به درازا کشیده نشده و مزاحم گروه تایید کنندگان کامنتها نشده ایم، بیایند و توضیحات مبسوط خود را ارائه دهند. 🙂
ممنونم.
و با تشکر از همراهی دوستانمان آقایان رضا، ضیاء و علی شورابی.
دوستان انقدر به خودتون سخت نگیرین .بحث کمی فلسفی شده .همین !
در روزگار ما ،به جای شکل دادن و شکل بخشیدن و توجه به رشد و تعالی (از همه جهت ، از پایه ای ترین مسائل تا به آخر هرم مازلویی !) یعنی کارخانه «انسان» سازی، فقط به تعدد فرزند! داره تاکید میشه و این چیزی نیست جز همون کارخانه آدم سازی!
بذارید ضیا بگه 🙁
سمانه خانوم غافل گیر کردن مارو 🙂
– برام تعداد منفی ها خیلی جالب بود، من هم در بزرگترین دانشگاه علوم انسانی یعنی علامه درس خوانده ام ولی واقعاً شما فکر می کنید وقت ما در دانشگاه تلف نشد و نسوخت؟ (شاید فقط چند نفری که به نظر بنده منفی داده اند از دانشگاه حداکثر استفاده را کرده اند و من به اشتباه نظرات آنها را به بقیه هم تعمیم داده ام! من با توجه به تعداد منفی ها فکر کردم از هر چهار نفر، سه نفر مخالف نظر من هستند)
– الان یکی از مواردی که متن اصلی بهش اشاره میکنه همین موضوعه که ما با هم در دانشگاه ارتباط خاصی با هم نمیگیریم یا به دلیل محدودیتها نمی تونیم بگیریم لذا کلاً چند نفر ازدواج دانشجویی می کنند؟ پس چطوری میشود آدم سازی(تعدد فرزندان)؟ با کمال احترام به نظرم همون آدم سوزی صحیح است از خروجی ها هم مشخص است که چند نفر در رشته تحصیلی شان متخصص هستند. (هر چند نظر zoorba.booda این نباشد.)
رضا جان، وقتی نظرت رو خوندم چیزی در مایه های هولوکاست یادم اومد! (هر چند مثبت یا منفی ندادم)
و شاید چند سالی از وقتمون سوخته باشه، اما خودمون که نسوختیم!
آقا ضیاء، حالا نه در اون حد!! دانشگاه های ما اتفاقاً ظاهر رو می سازند ولی مغز و باطن رو …
عجب داستانی شد این کامنت- زوربابودا این سکوتت خیلی ناجوانمردانست!
اما من به همون برداشت خودم بیشتر معتقدم
اگه دانشگاه کارخانه ادم سازی نشد ولی برای خیلی ها کاری درست کرد که دارند از طریق اون کسب درامد میکنند یا به اصطلاح شد کار -خانه ادم -سازی
سلام سمانه جان
به قول سامان ” نظر من به نظر شما نزدیک تر است ”
شاد باشید
دورکیم میگوید که هدف از آموزش نه تربیت کارگران برای کارخانهها و نه حسابداران برای انبارهاست، بلکه تربیت شهروندان برای جامعه و تربیت انسان و ظهور قابلیتهای انسانی است.
http://neeloofar.org/critic/126-dialogue/864-060893.html
یاد روزگار خودم افتادم،
یاد زمانی که در دوران راهنمایی درس میخوندم و با نمره ۲۰ گرفتن خوشحال میشدم.، برای امتحان استرس داشتم..
یاد وقتی که به هر دلیلی اُفت کردم، و کنکور رو پیام نور قبول شدم، برای ادامه رفتم،..
همراه با دانشگاه رفتن ، به سر کار رفتم و باز به هر دلیلی از دانشگاه و دانش آموختن عقب افتادم..
و بعد به دانشگاه آزاد رفتم، در سن ۲۱ سالگی در ترم ۱ هستم، و فقط دارم تلاش میکنم، که نمره ۲۰ بگیرم، که شاید دلم خوشتر بشه،که بتونم بهتر بلند بشم برای ادامه با هم دانشگاهی هایی که به دلایل دیگر و دلایلی که بالا گفتی راهی دانشگاه شدن..
خدا قوت شعبانعلی جان.
استاد جمله ای دیگر از شما یک سال پیش خوانده بودم که میگفتید(ما هر کسی که چهار سال در دانشگاه میچرخد و غذای ارزان میخورد و روی صندلی های سفت دانشگاه، مینشیند و اس ام اس بازی میکند و با تقلب در پایان ترم نمره میگیرد …..)
من فکر میکنم دانشگاه صرفا محیطی شده برای حفظ چند فرمول و چند صد خط! که آخر ترم نمره بگیری و اسمت بشود لیسانسه! تازه با یادگیری انواع شارلاتان بازی! که خودش به نظرم یک مدرک دیگر میخواهد!
یا بعد از چند سال بشوی آقای دکتر! دکتری که به قول یکی! فقط یک ضبط صوته !
دید جوانان عزیزِ ما نسبت به دانشگاه آیا تبدیل نشده به یک مکان برای دوست یابی ؟
یا حتی دید خود ما نسبت به دانشگاه های مکانی برای تفریح نیست؟
چه شده که دانشگاه که باید محل تولید علم و اندیشه باشد به این روز افتاده!
اینطور نیست که باید هر دانشگاه ده ها مقاله علمی تولید کند و روز به روز ارتقا یابد؟ خوب پس چه شده؟
چه شده که ده ها میرزا خانی که دوست شما هم بودند رفتند از ایران! یا بزودی خواهند رفت!
چه شده که امروز دوستان دانشجوی ما پیچاندن کلاس و خراب کردن استاد را سر کلاس افتخاری میپندارند؟
چه شده که امروز جوانان ما بیشتر از درس برای سر و قیافه خود جلوی آینه برای روز امتحان وقت میگذارند؟
چه به سر جوانانمان آمده که به تعدد به قولی محترمانه ِ شریک های عاطفی را افتخاری بزرگ تر از افتخار نوبل میپندارند؟
مطمئنم که شما هم بهتر از من میدانید که دانشگاه های کشور به جز عده ای محدود! نه مکانی برای درس خواندن هستند! نه مکانی برای آموختن!
استادانمان هم که ماشاالله:) بهترین ها جمع شده اند تهران و شیراز و اصفهان و امثالهم!
فوق دیپلم های دهه ۶۰ هم سِند شده اند به دانشگاه های دیگر!
گناهی نمیبینم در سیستم آموزشی! وقتی که استاد جنبه انتقاد پذیری نداشته باشه! و حتی در صورت اشتباه توضیح دادن یک مبحث با اعتراضی از طرف شما مواجه بشه بد ترین رفتارو با شما میکنه!
چه انتظاری میشه از دانشگاه داشت؟ واقعا چه انتظاری؟
و به قول شما ما همین جا هم محدود هستیم و نمیتوانیم خیلی چیزهارو بگوییم!
اصلا دلیل چیست؟ چه باید کرد؟ راه درمانش چیست؟!
الله اعلم!ツ
حریص بودن برای یادگیری / واقعا به این جمله اعتقاد دارم
سلام محمدرضا
میگم محمدرضا چون این ترجیح شماست و از شفافیت لذت میبرید
زمانی من هم به این ترازدی ای که خودم بازیگرش شده بودم ،راحت طلبانه آهی میکشیدم..چون عادت شده بود و جز این هم نمیدیدم..وقتی از محیط دانشگاه خارج شدم همه بعنوان یک انسان موفقی که با رتبه برتر از یکی از بهترین دانشگاه ها بیرون داده شده بود! به من نگاه میکردن،ولییی….این درست همون زمانی بود که من تلنگری خوردم…خودم رو فردی دیدم ۲۷ ساله به ظاهر! موفق که هنوووز نمیدونستم سحر کیه؟چی میخواد؟میخواد چه کنه؟….سخت بود ولی حباب بتنی من منفجر شد ….خوشبختانه منفجر شد….ترکهائی از این انفجار در خودم حس کردم..ولی به خودم گفتم دیگه بسه….دیگه شنا کردن در جهت جریان آب رودخانه بسه…من باید آزاد باشم،همونطور که بودم ولی فراموش کرده بودم….پس شروع کردم به خود شناسی…خیلی حریصانه…کمبود زمان رو به شدت احساس میکردم ولی تلاشم اثر کرد..دیدم ژرفای ترکهائی که خیلی عمیق در خودم حس کرده بودم ،نسبت به ژرفای وجودم شیاری سطحی بیش نبود…پدرم همیشه میگن:کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودشو به خواب زده…..شاید ما خودمون رو به خواب زدیم…چون همیشه غر زدن و ناظر بودن راحت ترین کاره…..باید بخواهیم که بیدار شیم…من بیدار شدم..و آگاهانه مسیرمو ادامه میدم و نمیدارم دیگران آینده منو بنویسن..من دیگه میدونم چی میخوام و فقط تلاش میکنم و نهایت استفاده رو از زمان میبرم….انگیزه و هوشیاری باید درونی باشه
منتظرم…
جالبه سحر
کمی بیشتر از بیداری و چیزایی که میخوای بگو
شاید مایه ی بیداری بقیه هم شدی….
بیداری برای من یعنی آگاهی..بیداری یعنی بینش درست..اینکه بفهمی کی هستی و چرا هستی… منم تا یه زمانی خودمو به خواب زده بودم..خوب اینجوری راحت تر بود..دنیای بیرون هم که موفق بودن منو تأئید میکرد…ولی یه روز اتفاق عجیبی برام افتاد…یه لحظه دچار سکوت ذهنی شدم…خودم تنها شدم با خودم…به خودم گفتم..معلوم هست داری چه کار میکنی…تو خودت درباره خودت چی فکر میکنی؟اصلا میدونی چی میخوای؟….یادم اومد زمانی یه چیزائی میخواستم ولی فراموش کرده بودم…خلوت کردن چاره کاره…با خودم خلوت کردم…یه ۴ ماهی شد…رفتم دنبال همه منابعی که میشد بهم کمک کنه که خودم رو از نو بشناسم….هر چی بیشتر می رفتم جلو..بیشتر یادم می اومد…یادم اومد کی هستم..چرا هستم…ذوق اون لحظه رو فراموش نمیکنم…فقط از خودم سوال میکردم و دنبال جواب می رفتم….تا اینکه کم کم تونستم چشم هامو باز کنم..ارزش هامو پیدا کردم. اهدافمو مشخص کردم..اولویت هامو مشخص کردم..الان برای عقیدم زندگی میکنم..برای اهدافم تلاش میکنمو واقعا هیچ نیروئی رو برتر از نیروی درونم نمی بینم که بتونه مانع من بشه….دوست عزیز…اولین کار خلوت کردن با خودمونه…سخته..ولی …لذت آگاهی و تجارب بعدش رو با هیچی نمیشه عوض کرد
کنجکاوی منو ببخش،اما اگه خیلی خصوصی نیست بگو حالا که به این نتایج رسیدی
واقعا کی هستی و چرا هستی و چی میخوای?ارزشها و اولویت ها و اهدافی که پیدا کردی چین?
با سلام
نخواستیم و نمی خواهیم. نسل ما خشمگین از عمل نسل پیشین خود اکنون تیشه بر ریشه خود می زند، خود را می سوزاند. خشم چشمان ما را کور کرده .، نمیبینیم و نمی خواهیم چون نمیبینیم!!!!!!!!!!!!!!!
حس می کنم کاملا می فهممت وحید عزیز ………
بیا امیدواریم باشیم … امیدوار که همه چیز به زودی درست میشه …………
اصلاحیه:
“… بیا امیدوار باشیم …”
خیلی خوب بود. درد دلم تازه شد. انگار یه زخم کهنه سر باز کرد. یاد دوران دانشجویی خودم افتادم. درست میگید خیلی بهتر از الان بود. من کارشناسی و ارشد ورودی ۸۱ و ۸۸ یه دانشگاه بودم. دانشگاهم جز دانشگاه های خوب بود. ولی سال ۸۱ با سال ۸۸ خیلی با هم فرق داشت…ولی شرایطی موجود یه طرف، قفل های ذهنی که شرایط زندگی تو دهن آدم به وجود می اره یه طرف دیگه…من سالها تلاش کردم قفل های ذهن خودمو بشکونم…که بسیار سخت بود…حتی یه جاهایی اشتباهاتی بزرگ کردم… بعدش حالا باید با خانواده بجنگی… جنگیدن با کسایی که دوسشون داری خیلی سخته…با کسایی که اصلا نمی خوان تغییر کنند…حالا جامعه به جای خود…دیگه فرصت یادگیری نیست که…
یاد شب افتادم و نخلستان و چاه..
سلام محمد رضا امیدوارم خوب باشی و این ذکری که هرروزه داری و باعث حرکتت میشه همیشه همینطور بمونه برات …..
جریان دانشگاه هم مثل جریان خیلی چیزهای دیگس تو ایران که داره رو به زوال و تباهی میره مثل ازدواجها مقل بچه دار شدنها مون مثل کار کردنهامون مثل تشکیل خانواده دادنهامون…..همه اونها رو انجام میدیم نه اینکه اون رو یه قدم به سمت جلو بدونیم برای خلق قدم بعدی بلکه برا یاینکه فکر میکنیم باید این کارو بکنیم و تو این رقابت شدید برای رفتن به دانشکاه برای ازدواج برای بچه دار شدن وقتی به قولی خره از پل کذشت فکر میکنیم که بایدبشینیم و استراحت کنیم و یا تفریح کنیم و ما حتی تو تفریحاتمون هم به سمت تباهی رفتیم……ولی به قول دوستی برگشن بهم گفت چقد فر میزنی چقد بد ایارن و میگی و تباهی یک هدیس و تباهی جاده ای به سوی دگرگونیست…..و باید تاته این تباهی بریم تا راه درست رو یاد بگیریم تا راه درست بشه فرهنگ و بشه ارزش…..
مرحوم فریدون فرخزاد تو سخنرانیهای یعد از مهاجرتش خیلی زیبا زیبا در این مورد حرف میزنه ….نمیدونم اگر الان بود باز هم اون اعتقادش رو با اون زبان شیرینش بیان میکرد یا نه که فرهنگ همیشه غالب میشه بر ستم و زور و قلدری فرهنگ ایران هزاران ساله غالب شده بر چنگیز معول غالب شده بر حمله عربها عالب شده ….و من امیدورام بعد از این سیر سرازیری به سوی تباهی باز هم غالب بشه
سلام محمدرضا
اگه بخوام طبق عرف رفتار کنم و به دلیل ترس از برداشت ها و برچسبهای دیگرانی که ممکنه کامنت منُ بخونن، بخشی از “خودم” رو زندگی نکنم، نباید اینجا همچین کامنتی بنویسم. اما می نویسم
امروز وقتی این پست رو میخوندم، توی مترو، مسیر خونه تا محل کار ، اشک می ریختم و تمام چیزهایی که نوشتی رو با خودم مرور می کردم. سرمُ خم کرده بودم تا کسی نبینه. محمد رضا نمی دونم از کجا بگم و اصلا چرا باید بگم وقتی خودت اینقدر خوب نوشتی…
وقتی تلاش کردم که از دانشگاه لرستان بیام اینجا، با توجه به چیزهایی که در مورد رشته ی ام بی ای خونده بودم و با شناخت از خودم و با تصویر بیرونی ای که از دانشکده داشتم، فکر می کردم قراره بیام جایی که هدفش اینه که روی جامعه- نسبت به پتانسیلی که توی دانشکده هست- تاثیر خیلی زیادی بذاره.
جلوتر که رفتیم دیدم این تاثیرگذاری هست اما فقط شاید روی یک سری ابزارها و تکنیکها و نه روی “رویکردها”. اگه ساده تر بخوام بگم من فکر میکردم که اساتید اینجا درکنار آموزش محتوای به روز و غالباً کپی شده ی دانشگاه هایی مثل هاروارد، در مورد “رویکردها” و “مدلهای ذهنی” هم صحبت می کنند.
پیش بینی من این بود که فضای غالب دانشکده بر اساس کمک به توسعه ی کشور و اصلاح رویکردها نسبت به پدیده مهاجرت باشه. احساسم این بود که ما قراره با این رویکرد “زندگی” کنیم. نه اینکه درسها به همون روشهای دهها دانشکده ی دیگه ی ایران تدریس بشه با اندک تفاوتی در محتوی، ولی از صحبت در مورد “رویکردهای کمک به رشد جامعه” حرفی زده نشه.اینجا ما به محتوای جدید و به روز با همان مدل ذهنی سالهای گذشته نگاه می کنیم. توسعه و پیشرفت رو هنوز هم در استفاده از “تکنیک های جدید” می بینیم نه در اصلاح نگاه هامون و تغییر رویکردها و مدل های ذهنی.
احساسی که من پیدا کردم اینه که شریف افتخارش اینه که فارغ التحصلانش اکثرشون توی دانشکده های بزرگ دنیا درس میخونن و یا استاد میشن و سالی یک یا دو بار یا حتی ده بار! سمیناری در ایران برگزار می کنند یا در جشن های فارغ التحصیلی شرکت می کنند. البته قطعاً همه اینها خوبه اما تو که تجربه ت ازمن بیشتره به من بگو شریف کجا اعلام کرده که ما تونستیم با اصلاح “نگاه” دانشجوهامون ، نرخ تعداد افرادی رو که دراین “بیابان” میمونن تا به آبادانی کمک کنند تغییر بدیم.شاید من اطلاعاتم کمه.تو به من بگو شریف توی کدوم کورس رسمیش تلاش کرده که مدل های مبتنی بر رقابت رو به مدل های مبتنی بر تفکر استراتژیک تغییر بده.اگر جایی هست که این شکلیه ازت عاجزانه میخوام به من نشون بدی.
اینجا “اسامهای” بزرگی وجود داره، اما “نگاهها و مدلهای ذهنی” بزرگ خیلی به چشم نمیاد… نمیدونم شاید خیلی جاها اینطوریه. اما من فکر میکنم دانشگاه میتونست جای خوبی باشه که ما چیزهای بیشتری یاد بگیریم (البته من خودم سعی کردم مثل تو گروههایی رو تشکیل بدم و اندازه ی سهم خودم از دانشگاه استفاده مفید کنم ولی کاش دانشگاه و مدیرانش هم به ما بهتر کمک می کردند)
اگر هم کسانی توی شریف هستن که برگشته اند تا برای کمک به کشور تلاش کنند (مثل دکتر مشایخی عزیز) این یک تصمیم شخصی بوده ناشی از تلاش فردی برای تغییر مدل ذهنی و نوع نگاه.
من انتظار داشتم دنشکده ی من، دانشکده ای که با هزار امید و آرزو واردش شده م، کانونی باشه برای تغییر رویکردها.رویکردها و نگاه هایی که به همه چیز درست تر و عمیقتر نگاه کنه. نه اینکه فقط محتوای دروسمون به سمت جهانی شدن بره بدون هیچ تغییر خاص دیگه ای. انتظار داشتم مجموعه دانشکده حداقل ما رو به سمتی هدایت کنه که امثال “محمدرضای شعبانعلی” زیادتر باشه. خیلی چیزا دوست داشتم اینجا باشه که نیست… اینجا هنوز بزرگترین دغدغه ی دانشجوهاش اینه که اول کی به کی سلام کنه.مخصوصا اگه خانمها و آقایون در مقابل هم قرار بگیرند… شایدم دغدغه های بزرگتری داشته باشند اما حداقل توی محفلهای دوستانه اونها رو به اشتراک و بحث نمیذارن…
متاسفانه بدی من اینه که شاگرد زرنگه نیستم و حرفام شاید تا وقتی که زرنگ نشم اثرگذاری کمتری داره.هنوز نتونستم با این چیزا کنار بیام و متاسفانه اثر پذیریم از محیط زیاده…البته از نوع منفیش… خوبی تو اینه که شاگرد زرنگه بودی و جزء آدمهای تاپ این کشوری و گوشهای شنوایی بیشتری برای تو هست…
مرسی که هستی.نمیدونم اگه تو رو نداشتیم باید چکار میکردیم و ببخش که خاموش میام و توی متمم و اینجا خیلی فعال نیستم…
پ.ن: اگر از چیزی انتقاد کردم به معنی این نیست که هیچ نکته ی مثبتی وجود نداره اما “نسبت به پتانسیلی که وچود داره” نقاط مثبت خیلی خیلی کمه و اینجا بهره وری داره سلاخی میشه.بهره وری به معنای مهندسی منظور من نیست…
محمدرضای عزیز. چقدر زیباا نوشتی. و جمله ی آخر … “اما امیدوارم، قانون این نباشد که ساکنان جهنم دنیا را، در آن دنیا هم به جهنم هدایت کنند و بگویند شما قبلاً نشان دادهاید که ترجیحتان چیست…” به طرز اعجاب انگیزی این جمله زیباست، و جای تامل داره …
به نظرم کاش ما آدما – بعنوان جانشین خداوند بر روی زمین- بهشت! را در همین دنیا به همدیگه هدیه می کردیم تا خدا هم ما رو «لایقش» بدونه و در اون دنیا بهمون هدیه کنه ….
این مطلب خوب رو که خوندم باز یادم افتاد که چقدر همه چیز داره ارزش خودش رو از دست می ده و داده : کنکور .. دانشگاه .. درس .. یادگیری .. و . و .. … واقعا غم انگیزه …
ولی محمدرضا جان. تو خودت توی این سرزمین داستان های تکراری، «یه سرزمین یادگیری خلق کردی»، نه تنها توی متمم بلکه همین جا توی این خونه و ما همه مون قدرشون رو می دونیم و ذکر روزانه ی تو رو با جان و دل می شنویم…
ما توی این سرزمین یادگیری تو می مونیم و سعی می کنیم هرجور که در توانمون باشه و یا ازمون بخواهی به کمک تو و تیم خوب و پرتلاشت، گل ها و درخت های زیباش رو مراقبت و آبیاری کنیم و همه با هم، اون رو به باغی سرسبز و شگفت انگیز تبدیل کنیم….
از اسم همکلاسیهات که گفتی و من هم یادم افتاد که برای ما هم همینطور بود دقیقا …… ولی با این موضوعی که گفتی یادم به یه خاطره خودم از دانشگاه هم افتاد که اگه اجازه بدی برای اینکه یه کم فضا عوض بشه بگم:
اینکه تمام پسرهای کلاس ما یه اسم مستعار داشتن که از طرف ما! به هرکدومشون هدیه شده بود!:)) ( و البته فقط خودمون به این اسم اونها رو میشناختیم و هنوز که هنوزه اسمهاشون رو رو نکردیم برای خودشون):)
مثلا کورتفسکی، صوفی و …
اونموقع هم تازه کتاب “بر باد رفته” رو خونده بودیم و حسابی توی حال و هوای اون کتاب و شخصیت های اون داستان بودیم و اسم همکلاسیهامون رو بنا به مشابهت های تقریبی شخصیتهاشون با شخصیت های کتاب استفاده می کردیم. مثلا اشلی، استوارت، برنت، چارلز، فرانک و …
ولی راستش رو بخواهی هیچ کسی رو پیدا نکردیم که بتونیم اسم “رت باتلر” که شخصیت شدیدا موردعلاقه ی دخترهای اون سن بود! رو روش بذاریم! … 🙂
محمدرضای جان
(بالا رو به سبک صالح اعلا بخون)
یه پسر ۴ ساله دارم ، البته که من مثل شما نه استادم نه معلم و لی تمام دغدغه هایی که تو الان برای جامعه و جوونهای موجود در اون داری الان من، فقط، واسه پسرم دارم .منم خیلی غصه میخورم ، ازاینکه دوسال بعد دارم به همین جامعه ای که تو میگی دارم تحویلش میدم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد مثل یه ماهی که آبش گل آلوده اگه از آب گل الود بکشمش بیرون میمیره اگه بمونه هم میمره ، ولی گاهی اوقات به خودم دل داری میدم که شاید محیط ایده ال برای پسرم با مال من فرق داشته باشه شاید این همون دوره گذری باشه که برای پدر من هم قابل لمس نبود چون برای اون آدم ایده ال کسی بود که از بچگی باید کار میکرد و روی پای خودش می ایستاد و درس خوندن دانشگاه رفتن لوس شدن های اضافی بود ،همون طوری که الان من دوست شدن رو برای خودم تو پیاده روی ها بحث های علمی و” معلمان در آن به درستی درس میدهند. دانشجویان به درس گوش میدهند. پس از کلاس در کنار یکدیگر قدم میزنند و بحث علمی میکنند. به یکدیگر یاد میدهند و یاد میگیرند.”… معنی می کنم و لایک زدن و کامنت نوشتن رو لوس شدن های بی معنی ، شاید برای نسل اون یه طور دیگه معنی بشه … اگه ماهی نبودم …. و توانایی داشتم که خودم رو از آب گل آلود بیرون بندازم شاید میتونستم و جرات می کردم رویای زندگی نکردن تو آب گل الود رو براش ترسیم کنم …. ولی تو این شرایط، اگه قرار باشه ماهی باشیم، جرات میکنم براش آرزو کنم، دچار” رنج آگاهی” نشه ، چه آرزوی تلخی.
طلب یادگیری مثل خواندن نماز می مونه. باید خودت حسش کنی و اون نیاز رو درک کنی، که مستلزمش خوراک خوبه و متاسفانه خوراک ذهنی خوب مدتهاس که بهمون نمی رسه. کمتر خانواده ایی رو سراغ دارم که مشتری شبکه ۴ سیما باشند یا آمورش. هر جا میری درحال تماشای برنامه های بی مفهوم برای پر کردن اوقاتشون هستند. غافل از اینکه خیلی زود دیر می شه.
کاش با خواندن مطالب شما، همیشه ذهنمون ازشون پر می موند و فراموش نمی شد.
یکی دو هفته ای ست که با اینجا و متمم اشنا شده ام..
شما شور و شوق یادگیری را با انتشار اصولی و حرفه ای دانشتان دوباره در من برانگیختید.بعد از حدود ۱۰ سال دوری از آموختن …(در حقیقت بعد از دوره فوق لیسانس که استادنمایان دانشگاه ریشه عشق به یادگیری را در وجودم سوزاندند. )
بار دیگر نگویید این جملات را :”اما گاه با خودم فکر می کنم، اینجا سرزمین یادگرفتن نیست. اینجا سرزمین داستانهای تکراری است.”
گفته های زیبایتان در کتاب صوتی “عزت نفس” را گوش بدهید لطفا.
از اینکه ماندید و نرفتید و برای بهتر شدن این آب و خاک تلاش می کنید از صمیم قبل سپاس گزارم.
محمدرضای عزیز مثل خیلی موارد دیگر چقدر زیبا به این مشکل جامعه ایرانی اشاره کردی
میدانی چیست؟ ما شبیه بسیاری از موضوعات دیگر فقط ظاهر دانشگاه را کپی کردیم و هنوز ضرورت و کارکرد دانشگاه برای گردانندگان این کشور روشن نیست
معلم عزیز سلام.
بسیار تلخ اما زیبا از سرزمین و فرهنگ این سرزمین گفتید.
اینجا سرزمین یاد گرفتن نیست. اینجا سرزمین داستانهای تکراری است. اینجا مدار صفر درجه است. اینجا همه خوابند یا خود را به خواب زده اند.
ما در یک نقطه ایستاده ایم نه با نگاهی به گذشته و نه آینده. ما حتی داستانهای تکراری را نیز نمی دانیم و نمی خوانیم . گذشته را فراموش می کنیم و گذشته هر لحظه تکرار می شود، بدون اینکه ازآن درس بگیریم.درس تاریخ برایمان از پیش پا افتاده و بی ارزش ترین دروس است چراکه در برابر اهمیت و کاربرد دروسی مثل ریاضی و فیزیک اصلا شایسته توجه نیست.
هر دستاورد تازه برایمان ارمغانی جزء گرفتن ژست و تظاهر به داشتن فرهنگ آن ندارد. معنای ماشین، کامپیوتر، اینترنت، موبایل، شبکه های اجتماعی و…برای سرزمین هایی همانند سرزمین ما با آنچه که در کشور مبدا و تولید کننده وجود دارد متفاوت است. البته ما این دستاوردها را بومی می کنیم اما به سبک و شیوه خودمان…….. اینترنت برایمان به ابزاری تبدیل می شود که با آن می شود پروژه های و تحقیقات دانشگاهی در یک شب ودر خوشبینانه ترین حالت در چند شب بست،ابزاری می شود برای جستجوهایی که ما را در صدر فهرستهای محتوای جنسی در جهان تبدیل می کند، ماشین به وسیله تفریح و خیابانگردی و تخریب محیط زیستمان و شلوغ و آلوده تر کردن شهرمان تبدیل می شود، موبایل و شبکه های اجتماعی به ابزاری برای صرفا دوستیابی و فریب دیگران و به محلی برای گپ های بی محتوا و انتقال رکیک ترین فحش ها از خیابان به فضای مجازی و بیرون ریختن عقده های فرهنگیمان می شود و متاسفانه صدها مثال دیگر که هر روزه همه با ان روبه رو می شویم. …………
شاید بهتر باشد کسانی بیایند و بگویند که این فرهنگ ۲۵۰۰ ساله ای که همه در این سرزمین شب و روز آن را در بوق و کرنا می کنند، فرهنگ سازنده و درستی نیست ، کاش بگویند این فرهنگ نیاز به اصلاحات بنیادین و ساختاری داردو دستیابی به این هدف نائل نمی شود مگر با اقدام و قدم برداشتن تک تک ما در این راه، تا شاید فرزندان و نسل های بعدیمان در این سرزمین وارث فرهنگی پویا و سازنده شوند.
کاش بگویند دم زدن از عظمت و شکوه این فرهنگ اصیل کافی است، اصالتی که تنها در بین کتابها و نوشته هایمان وجود داردو نه در رفتار و کردار و گفتارمان. کاش بگویند دروغ گفتن، تظاهر کردن به آنچه که نیستیم، تقلب و سوئ استفاده از اعتماد دیگران، در دل شاد بودن از عدم موفقیت دیگران و و و ……وبسیاری از و های دیگر از مصداقهای یک فرهنگ اصیل و سازنده نمی باشد.
کاش زنهایمان به موقعیت، توانائیها و حقوق خود بیشتر آشنا شوند چراکه آنها تربیت کننده نسل فردا هستند پس باید ابتداخود تربیت شده باشند و مردهایمان زن را در درجه نخست انسان ببیند و نه زن، انسانی با تواناییها و حقوقی برابر با خودشان.
شاید باید کسی به این به اصطلاح روشنفکرانمان بگوید روشنفکری ژست نیست، آزادیهای جنسی و بی بندوباری هم نیست بسیاری چیزهای دیگر هم نیست. روشنفکرباید روشن بیندیشد و ببیند و دیگران را به روشنی رهنمون شود.
معلم عزیز،با همه آنچه گفتید من بازهم به شما حسرت می خورم که در زمانی و شاید در دانشگاهی و شاید در جمعی بوده اید که یادگیری و رشد فردی ارزشمند بوده است . من به دنبال علاقه شخصیم به علوم انسانی و برخلاف میل خانواده به تحصیل در رشته ای در یکی از همین به اصطلاح دانشگاههای معتبر تهران رفتم، اما بعد از مدتی متوجه شدم در اینگونه رشته ها در جامعه ما چیزی برای یادگرفتن و یاد دادن وجود ندارد و فرصتی برای رشد وجود ندارد. و اینطور بود که تصمیم گرفتم ادامه این علاقمندی و مطالعات را در خارج از فضای دانشگاه و به صورت شخصی ادامه دهم و در نهایت برای ادامه تحصیل و گرفتن مدرکی که البته بیشتر از هرگونه کیفیت و محتوایی به آن بها داده می شود باز یکی از همان رشته های فنی را ادامه دهم و این داستان ادامه دارد…… و از حوصله شما و من بیرون.
معلم عزیز اینجا سرزمین یادگیری نیست …..اینجا کسی یاد نمی گیرد
اما شما به این تلاش ارزشمند و قابل احترام فراوان تان ادامه دهید. شما باز هم یاد بدهید.
چراکه شاید هنوز کسانی باشند که بخواهند بیدار شوند یا کسانی که بخواهند در این سرزمین خواب زده بیدار بمانند.
چراکه به جای شکایت از تاریکی بهتر است هرکس چراغی را روشن کند.
چراکه آنکس که چراغش را خود حمل می کنددیگر از تاریکی نمی هراسد.
این تک تک ما هستیم که ترجیح می دهیم که در بهشت باشیم یا در جهنم.
از همه دوستان خواننده به خاطر طولانی شدن متن عذرخواهی می کنم.
چه مي شود کرد؟، بلايي است که هم خودمان به سرمان آورديم و هم ديگران به سرمان آوردند
محمدرضا، من فقط در اين جور مواقع به ياد صحبت هاي شما در مورد گل آفتابگردان مي افتم. همين و بس……………..
چی هست قضیه گل آفتاب گردان؟
سحر جان این فایل رو گوش کن.:)
http://radio.shabanali.com/sunflower.mp3
بهتون حق ميدم
شمايى كه از بيرون نگاه ميكنين بيشتر دردتون مياد
ما خودمون درگيرشيم…من و نسل من كه بحران بى هويتيش رو توى اكانت ها و توضيحات پروفايلش مخفى كرده…نسل اينترنت پر سرعت و رابطه هاى پرسرعت تر كه زود شروع ميشن و زودتر تموم…
نسلى كه اعتراضى به دايره وار بودن ساعت نداره,چون تكرار رو زندگى كرده
براى اين نسل كه تلاش و اميد و تدبير يه شعاره كه قراره بعضى ها باهاش به جاى برسن…نسلى كه روغن پالم رو سال ها استفاده ميكنه و يك روزه تحريم نامه عليه ش مينويسه…شايد چون ميخاد باشه…
همه ى ما مقصريم…از منى كه وقتى استاد حضور غياب نميكنه سر كلاس نميرم,استادى كه به زور نمره منو سر كلاس مياره تا ضعف آموزشيش رو توى تعداد شاگرد ها مدفون كنه,دولتى كه درهاى دانشگاه رو برام باز كرده بدون اينكه به خروجم فكر كنه…تا دوستان شما,كه ميتونستند گوشه اى ازين فقر فرهنگى رو بگيرند اما رفتند…
مادربزرگم حرف خوبى ميزنه:ميگه توى دعوا كسى درد نداره…تنشون داغه…بعد از درگيرى هاست كه معلوم ميشه چقدر آسيب ديدى…
جامعه من هنوز داخل درگيريه نسل منه…عمق فاجعه و درد كمى بعد تر مشخص ميشه
كاش امثال شما بيشتر بود
دانشجوهای اینجا اون طور که شما رو راضی کنه یاد میگیرند؟
نمیدانم شاید آنها که بلدند بگویند که پس از مرگ، در بهشت، ممکن است دانشگاهی هم باشد که معلمان در آن به درستی درس میدهند. دانشجویان به درس گوش میدهند. پس از کلاس در کنار یکدیگر قدم میزنند و بحث علمی میکنند. به یکدیگر یاد میدهند و یاد میگیرند.
امیدوارم هروز و هرروز رشد کردن و رشد دادن.یادگرفتن و یاد دادن دغدغه ی شبانه روزمون بشه..به جای اینکه ناراحت بشیم از اینکه چقدر از مد روز و ..جا موندیم ناراحت بشیم و عذاب روحی داشته باشیم که چقدر از علم روز دنیا جا موندیم…جا موندن واقعی همینه..امیدوارم یه روز که نداشته هامونو میشماریم و براش برنامه میریزم..حداقل یاد گرفته باشیم یادگیری رو هم باید و بهتره جزو گزینه ها بذاریم.
امیدوارم..اول از همه برای خودم..
خیلی خوب بود استاد..ممنون..سبز باشید..
محمدرضای عزیز همیشه توی دوران لیسانس با این دغدغه جنگیدم که در حد خودم مانعی باشم در مقابل تبدیل شدن دانشگاه به دبیرستان، سعی میکردم توی انواع فعالیتهای دانشجویی حضور داشته باشم تا یادمون نره که تمام این دانشگاهها و کلاساشون مقدمه ایه برای ورود به جامعه و زندگی کردن، تا جایی که مجالش بود حرف میزدیم و مینوشتیم که دانشجوها فکر نکنن بزرگترین مشکلشون کوئیز آخر هفته هست و برنامه های کوه دسته جمعی که از طرف دانشگاه ممنوع اعلام شده!
فکر میکنم دستاوردهایی هم داشتیم تو اون مدت اما اگه الان نجنبیم دیگه مشکلمون این نخواهد بود که اینجا دانشگاهه یا دبیرستان چون احتمالا گزینه های انتخابمون محدود شده به دبیرستان و دبستان!
راستش محمدرضا جان من هنوز تو دانشگاه خوب نمی تونم با جنس مخالف ارتباط برقرار کنم . نمی دونم چرا؟ ولی یه مطلب هم در باره همین ایجاد رابطه و همدلی کردن بنویس .
علیرضا جان سلام
کاش این دوستانی که بهت منفی دادن و قطعاً در خصوص مبحثی که گفتی ، صاحب نظر هستن و براشون عجیب بوده که تو یک چنین سوالی در ذهنت ایجاد شده ، یه دوره برات میگذاشتن که این ابهام از ذهنت پاک بشه !!
واقعاً دلیل این مخالفت ها خیلی جالبه و فکر می کنم اینجا هم باید طبق فرمولی که هیوا جان گفتن ، خودمون رو متقاعد کنیم 🙂
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام هومن جان
خیلی خوشحالم که مداوم پیگیر مخالفت های دوستانمون هستید.
برای من ارزشمند اینکه اگر کسی مطلبی رو نمی پسنده دلیل آن را ذکرکند تا امثال من بدونیم و متوجه شویم،دلیل مخالفت آنان چیست.
شاید واقعا حقمون منفی هست اما درک نمیکنیم چون علتش را نمیدانیم.
کسی که نظرات دوستان برایش مهم هست و میخونه ،پس کاری کنه تا ما هم از نظرشون استفاده کنیم تا در متن و کلاممون اصلاحات لازم را انجام دهیم.
ممنون
علیرضا جان
با این که یکمی دیره ولی این موضوع الان به ذهنم رسید امیدوارم کامنتما بخونی و برات مفید باشه
واقعیتش بخوای من تا حالا هیچ دختر یا پسری را ندیدم که تو مقطعی از زندگیش این مشکلا نداشته باشه پس زیاد نگران این موضوع نباش چون با یاد گرفتن و تمرین و گذشت زمان حل میشه من بهت قول میدم
بهت پیشنهاد میکنم که حتما به سایت دکتر شیری سر بزنی ایشون خیلی تخصصی تر وارد این حوزه شدند و مطالب جالب و مفیدی در این زمینه منتشر کردند
http://doctorshiri.com/fa/
موفق باشی همخونه
چه جالب . یه جورایی هوای همدیگه رو داشتید . کاش میشد ما هم یه همچین چیزی تو دانشگاهمون راه بندازیم .
به امید روزی که در دانشگاه تدریس کنم ؛ ناملایماتی که از جانب “استاد” در دانشگاه حس میکنم را
نا دید می گیرم.
در اتاق انجمن علمی دانشگاه پیام نور دماوند ؛ یک روز همه ی دوستان حضور داشتند؛
همهگی متفق القول درد دل آن روزمان شده بود آموزش و استاد و ضعف های مربوطه؛
مزاح گونه گفتیم؛ اما
قرار شد هر کسی برای خودش کسی شود و برگردد به همان جا؛ و وضع دانشگاه را بهتر کند.
“همهی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفتهاند.
من هم در این تنهایی، شبیه در بیابانماندهای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانهی خود تبدیل کردهام.
اما گاه با خودم فکر می کنم، اینجا سرزمین یادگرفتن نیست. اینجا سرزمین داستانهای تکراری است…”
این روزها که مهاجرت های اطرافمو می بینم و می بینم بیشتر آدمای درستی که میشناسم رفتند یا بار رفتن بسته اند، باورتون میشه یکی از ترس هام اینه که شما هم دوام نیارید و برید؟ : ( (که البته میدونم ترس بیخودیه. مگه نه؟ )
سلام دوست نازنینم ، من(رقیه)
چقدر خوبه که ما (هم خونه ای ها) بتونیم با حضورفعال خودمون و حمایتومون ، به محمدرضای عزیز این رو مرتب خاطر نشان بکنیم که قدر لحظه لحظۀ تلاش ها ، پیگیری ها ، زحمت های که برامون می کشن ، عشقی که نثار هممون می کنن ، مطالب و محتواهای ارزنده ای که با ما سهیم میشن و . . . . رو می دونیم و با اینکار ، انگیزه و اشتیاق لازم برای ادامۀ این مسیر سخت و طاقت فرسا رو در وجود محمدرضای عزیز و تیم زحمتکش ایشون ، دائماً تقویت کنیم . مطمئناً این «وظیفۀ» ماست که در برابر سیلاب مشکلات ، ناملایمات ، بی محبتی ها ، قدر ناشناسی ها ، آزار ها ، مانع تراشی ها و دهها و صدها مانع و مشکلی که روزانه به سمت محمدرضای عزیزمون جاری میشن ، با محبت و قدرشناسی و حضور فعالمون ، از ایشون و تیم زحمتکش ایشون ، مثل یک « سد محکم » مراقبت کنیم و شرایطی رو فراهم کنیم ، که محمدرضای عزیز و تیم زحمتکش ایشون ( به خصوص شادی عزیز و سمیه جان ) بتونن در راستای اعتلای این خونه و متمم ، و در جهت دستیابی به اهداف متعالیِ خودشون ، راهی هموار تر رو در محیطی آرام تر و مفرح تر ، با انگیزه ای بیشتر ، طی کنند .
پی نوشت : امیدوارم هر یک از ما به سهم خودمون ، به جای اینکه خوانندگان خاموش و منفعل باشیم ، مشارکت کنندگانی فعال باشیم که نه تنها در این خونه و متمم ، بلکه در جامعۀ خودمون ، نقشی سازنده و تاثیرگذار ایفا کنیم و به جای اینکه راحت ترین کار و تصمیم ( فرار از این شرایط سخت و مهاجرت ) رو انتخاب بکنیم ، تلاش کنیم که ایران عزیزمون رو به سرزمینی امن ، دلپذیر و . . . با چشم اندازی روشن در سالهای آتی تبدیل کنیم و به جای اینکه برای دیگران نسخه بپیچیم و یک گوشه نظاره گر بنشینیم ، سختی رو به جون بخریم و خودمون هم به جای شعار دادن و گله کردن و فرافکنی ، واردِ عمل بشیم . هیچ چیزی در این دنیا ، غیر ممکن نیست . پس بیاییم شروع کنیم ، هر چند کوچک و یادمون باشه که سیلاب های خروشان ، از قطراتِ ریز و «به ظاهر» بی تاثیرِ باران به وجود میان .
به امید روزهایی زیبا ، به زودیِ زود
ارادتمند – هومن کلبادی
کاش میشد یک گروهی تشکیل میشد؛ به صورت حضوری؛ فعالیتش اینطور بود که دور هم جمع می شدیم؛
خط مشی و دستور کار تعریف می کردیم؛ میر فتیم توی دانشگاه های خودمون و به صورت عملیاتی کار می کردیم؛
اینجا خیلی چیز ها یاد میگیریم؛ خیلی حرفهای مهمی منتشر میشه؛ تجربه های ناب و ارزشمند؛
فکر می کنم گروه متمم این پیشنهاد را کم داشته باشه؛
من به شخصه به این سایت و متمم و حتی دست نوشته ها به عنوان یک نهضت برای بهتر شدن فضای حداقل آکادمیک کشور نگاه میکنم؛
پس چقدر خوب میشه اگر جنبه ی سازمانی هم پیدا کنه؛ البته نه اونقدر سازمان که نگذارند کار کنه! 🙂
یا حق
باهاتون موافقم
من تو سال های اول دانشجویی ام یه استاد فیزیک داشتیم که مطالب اشتباه رو می نوشت و بعد اعلام می کرد که اشتباه هست دوباره از اول شروع می کرد.
قرار شده بود با مدیر گروه صحبت کنیم و یه استاد دیگه بیارن؛ اولین کسی که مخالفت کرد من بودم!! (چون معتقد بودم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد) چون مشابه همین موضوع در دوران دبیرستان برای معلم ریاضی امون داشتیم اعتراض کردیم و هیچ اتفاقی نیافتاد.
هر ترم با همچین استادهایی برخورد می کردیم ولی هیچ اعتراضی در کار نبود، بلد نبودیم، نمی تونستیم، راه درست و اصولی اش رو نمی دونستیم؛ و یکی مثل من دائما موج منفی بود و آیه یأس می خوند.
وقتی به یاد اون دوران می افتم با خودم میگم چرا باید همچین واکنشی نشون میدادم!!!!!!
چند ترم اول، اوضاع در س هامون هم کپی کردن بود، پروژه های پولی و…
چند ترم آخر دانشگاه، از این رفتار های خودم بدم اومدم گفتم “آرزو داری کجا می ری؟ چی کار میکنی؟ برا همین میخواستی دانشگاه بیای؟ پس اون فکر هی ناب و ایده هات چی شده؟ تحولی که میخواستی ایجاد کنی؟ کارهای جدیدی که دوست داشتی انجام بدی؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ اگه این دانشگاه اونی نبود که تو انتظارش رو داشتی، قرار نیست که خودت رو به نابودی و تباهی بکشونی.”
تصمیم گرفتم نمره های نزدیک به افتادن رو بگیرم ولی یه چیز به درد بخور از درس هام بیرون بکشم، کارهایی انجام بدم که واقعا می خواستم که انجام بشن و مدت ها بود فراموششون کرده بودم.
با وجود اصرار های اطرافیان برای خوندن ارشد تصمیم گرفتم وارد محیط کار بشم و الان دو کار همزمان انجام میدم و با دانشگاه هم در ارتباط ام، به امید اینکه در راه درستی وارد بشم.
این راه رو ادامه خواهم داد با وجود سختی هاش، مخالفت هاش، آزار هایی که از دیگران می بینم، اما بی اعتنام به کسایی که منو به راهی دعوت میکنن که حتی خودشونم از اون راه مطمئن نیستن.
به خودم مطمئنم چونکه معلم خوبم خیلی چیزها بهم یاد داده که میتونم سرپا وایسم و ادامه بدم، حتی اگه افتادم میتونم پاشم و قوی تر ادامه بدم.
انقدر قشنگ نوشتی که هممون این کمبود ها را حس کردیم
اما محمدرضا الان یه جوری شده همه دارند از مشکلات مینالند و همه نظریه پرداز شدند و هیچ کس هیچ کاری برای بهبود اون انجام نمیده انگار همه منتظر یک منجی هستیم تا بیاد و مشکلاتمونا رفع کنه
مثلا من چند روز پیش در زیر یکی از نوشته های متمم (http://www.motamem.org/?p=5085) پیشنهاد دادم یک تیم درست کنیم و روی یکی از این مشکلات کار کنیم اما حتی یک نفر قبول نکرد دلیل عمده اون هم اینه که دیگه کسی حوصله این جور کارا را نداره چون اصولا حرف زدن خیلی جذاب تر از کار کردنه و هیچ کس حاضر نیست بدون جایزه و پاداش کاری را انجام بده…
پی نوشت :چقدر “همه” گفتم منظورم از همه و هیچ کس اکثر جامعه بود که البته منم جز اونها هستم اما حداقل بیایید از این به بعد سعی کنیم کمی اوضاع را بهتر کنیم
سلام علی شورابی عزیز
ممنون از این حس مسئولیتی که داری نسبت به اجتماعی که خودت یکی از اونهایی.
ناراحت و نگران نباش.
منم همون موقع این نوشته تو، تو این آدرس دیدم. شاید یه جورایی راست بگی ولی…
این خیلی خوبه که تو و امثال تو این جور چیزا رو مطرح کنن، حتی اگه یه نفرم توش ثبت نام نکنه.
به نظرم همین که تو می گی، تو گوشه ذهن چند نفر می شینه و تو یه جایی که خواستن اون کار ضد محیط زیستی رو انجام بدن، تاثیر گذاره.
درست کردن تیم و هدایت اون خیلی خوبه و قطعا کارهای خیلی خوبی هم می شه برای اون هدف انجام داد. ولی به نظرم نا امید نشو خودت تنهایی شروع کن و از اطرافیانت و دوستانت کمک بگیر.
اصلا میشه یه کاری کرد. یه بار دورهمی اینخونه تو جایی باشه که بشه محیط زیست رو هم دریافت و اینجوری با یه تیر دو نشون خواهیم زد. هم دیدو بازدید و هم کاری در جهت حفظ محیط زیست و در اون صورته که بچه های این خونه علاقمند می شن که بیشتر و همراهتر از قبل، با تیمتون و در جهت اون حرکت کنند.
موفق باشی.
سیمین عزیز سلام
راستشا بخوای من همیشه دوست دارم تو را خاله سیمین صدا کنم ! 😀 (با توجه به شغلی که داری)
من همیشه فکر میکنم ما نسبت به چیزهایی که اینجا یاد گرفتیم و یاد خواهیم گرفت مسئولیم برای همین درک نکردم چطوریه دوستان به اوضاع تاسف میخورند و این نوشته ها براشون جالبه ولی کار خاصی برای بهبود این مشکلات انجام نمیدند (البته اگه بی انصافی نکنیم خیلی ها هم کارهای خوبی انجام دادند ومیدن)
همینطور فکر میکنم برای حل یک مشکل تا ذهنمون کاملا درگیر اون نشه نمیتونیم کاری اثر بخشی برای بهبود اون انجام بدیم محیط زیست که تو بهش اشاره کردی فقط یک نمونه از هزاران مشکلی که میشه روش کار کرد البته هنوز هیچ ایده ای برای اینکار ندارم ولی اولین قدم اینه که دور هم جمع بشیم و راجبش صحبت کنیم
وقتی میگم تیم درست کنیم منظورم این نیست که به اسم من باشه یا من بخوام اونا هدایت کنم قراره یک کار تیمی به معنای واقعی انجام بدیم و خروجی اون کار میشه به اسم اون تیم نه به نام یک فرد خاص
من هم مثل تو فکر میکنم که باید با دوستانم این کارا شروع کنم برای همین اینجا مطرح کردم چون ادمای اینجا حرف همدیگه را بهتر میفهمن و دغدغه های مشترک زیادی دارند
و نکته اخر اینه که اگه فکر میکنی یکی از موانع انجام این کار فاصله ی زیادی که از هم داریم میشه این مشکلا با یک ابزار چت گروهی ساده برطرف کرد
کسانی که به این کار علاقه دارند من منتظرشون هستم…
سلام دوست خوبم علی
باشه اگه دوست داری بهم بگو خاله سیمین.
درست می گی. تمام گفته هات متینه.
شاید یکی از دلایلش اینه که چون موضعت رو به روشنی مطرح نکردی، دوستانمون پیامی بهت ندادن و فکر می کنم با این تفاسیر، افراد مستعد بیشتری به این گروه جذب بشن.
منم منظورم اسم فرد خاص نیست و همون تیم و گروه، مورد نظرم است.
در هر صورت، ایده از ذهن یک فرد یا گروه ارائه و در گروه به عینیت می رسه و عملی می شه.
خیلی هم خوب، که دغدغهء یکی دیگه از اعضای این خونه، مسائل اجتماعی مون هست.
موفق باشی علی شورابی.
حالا که گفتی خاله سیمین یه خاطره بگم:
پارسال با جمعی از والدین و بچه های پیش دبستانی چند ساعت رو در پارک پردیسان در تهران به جمع آوری زباله مشغول بودیم. اونقدر این کار تو روحیه جمعی و حس مسولیت بچه ها تاثیر شگرفی داشت که من به شخصه از این همه تغییر در رفتار و ذهنیت اونها در مقابل محیط زیست و حفظ اون، متعجب شدم. واقعا اگه همهء آموزش های اجتماعی به صورت اصولی و پایه ای از دوران قبل از دبستان در کودکان نهادینه بشه، ثمرات بسیاری تا دوران بزرگسالی و پس از آن را در بر می گیره و دیگه شاهد این نیستیم که بزرگ و کوچیک آشغال های خوراکی شونو از پنجره اتومبیلشون به بیرون پرت کنند!!
سلام به همه دوستان !
بخصوی آقای شورابی ,آقای کلبادی و خانم سیمین _ الف عزیز!
نمی دونید چقدر خوشحال شدم که دیدم شما هم مثل من دغدغه محیط زیست رو دارید و ناراحت از اینکه چرا کسی دست به عمل نمیزنه؟
من در تاریخ ۳ مهر هم در چر کنویس محمدرضای عزیز , کامنت گذاشتم و در این خصوص , جرقه های ذهنی ام را آنجا بیان کردم و آرزو داشتم که با همفکری هم بتوانیم این معضل را حل کنیم.
از طریق ایمیل هم جسارت کردم و به آقای کلبادی عزیز هم گفتم چقدر خوب میشد که ما متممی ها هم می توانستیم افکار وایده هامون رو روی هم بگذاریم و فعالیت ماندگاری را جهت بهبود وضعیت نا بسامان کشورمون پایه ریزی کنیم . مثل معضل محیط زیست, معضل آلودگی هوا ,معضل بیکاری , معضل کمبود آب , خشکی دریاچه ها,معضل صنعت توریسم و…. آخه تا کی ما باید دست رو دست بگذاریم و فقط به مشکلات نگاه کنیم! این درد جانکاه دیگه قابل تحمل نیست! باید که حتما کاری بکنیم.
اگر در هر مورد از این مسایل خواستید کاری انجام دهید, روی منه کمترین هم حساب ۱۰۰درصدی بازکنید.
در آخر از خدا می خواهم توفیق چنین خدمتی را به ما عطا کند تا ضمن بهبود اوضاع بتوانیم گوشه ای از زحمات معلم عزیزمون را جبران کنیم تا شاید مرهمی باشد بر دل پر دردش.
سلام علی شورابی عزیز
دوست عزیزم ، اول باید ازت عذرخواهی کنم که به دعوتت ، لبیک نگفتم . در جامعۀ ما و جوامعِ مشابه که کار تیمی و حرکت های تیمی ، بسیار سخت شروع میشن و اساساً اعتقادِ بیشتر مردم (همونطور که اشاره کردی ) به اینه که یه گوشه بشینن و نظاره گر باشن و یا اینکه نظریه پردازی کنن و حتی در موارد متعدد ، اونهایی که فعالیت هایی تیمی رو شروع می کنن ، با تمام قوا ، تشویق به بی خیال شدن می کنند (مثل پیام های متعددی که به محمدرضای عزیز میدن و ایشون رو تشویق به رفتن از این مملکت و رها کردن می کنند و با اینکار های به ظاهر خیرخواهانه ، به فکرِ راحتیِ امروز ایشون و آیندۀ روشن ترِ محمدرضای عزیز هستن !!! ) ، پایه گذاری فعالیت های تیمی و حرکاتِ تیمی ، بسیار بسیار سخت و زمانبر هست ولی غیرممکن نیست .
فکر می کنم به دلیل فرهنگِ غلطی که در جامعۀ ما نهادینه شده و معمولاً به جای حل کردنِ مسئله و ارائۀ راه حل ، به دنبال کوتاه ترین مسیر (حتی به قیمتِ پاک کردنِ صورت مسئله) هستیم و سعی می کنیم با برجسته کردنِ مشکلات و ردیف کردنِ هزاران دلیل موجه و غیر موجه ، نه تنها تصمیم خودمون رو مبنی بر رها کردنِ کشور به همین حال و مهاجرت کردن ، بسیار بسیار موجه جلوه میدیم و بقیه رو هم به این کار دعوت می کنیم و تلاش می کنیم ، فعالیت های افرادِ نازنینی مثل محمدرضای عزیز رو ، کوچک و بی نتیجه جلوه بدیم . مطمئناً برای انجام ندادنِ یک کار و شانه خالی کردن از زیر بارِ سنگینِ مسئولیت ، هزاران هزار دلیل در ذهن هر یک از ما ها هست . خیلی وقت ها ، به دلیل اینکه نمی خوایم مسئولیت بپذیریم و حتی دوست داریم ، مسئولیتِ اشتباهاتِ خودمون رو به گردنِ دیگران بندازیم ، برای بقیه نسخه میپیچیم و منتظریم تا بقیه ، اشتباهات و کم کاری های ما رو جبران کنن . علی عزیز ، فکر می کنم ، حرکات تیمی ، عزم و همت بالا می خواد و باید حسابی پیگیر بشیم . خیلی جاها ، مردمِ ما منتظرن یکی یک حرکتی رو شروع کنه و اونها دنباله رو باشن !! معمولاً سخت ترین کار بعد از اینکه تصمیم به انجامِ کاری گرفته میشه ، شروعِ اون کار هست ولی بعد از شروع ، مطمئناً با پیگیری (هر چند آهسته) ، میشه به سمت اون هدف گام برداشت به شرطی که نگذاریم قطار از ریل خارج بشه و اساساً نقشۀ راه ، مشخص باشه و هدفمون روشن و شفاف باشه . برای مثال ، در دقیقۀ ۲۰:۴۳ فایل رادیو مذاکرۀ دهاتی ، آقای پلخوابی و تیم محترمشون ، با ایدۀ اینکه اون دوست فرانسویِ ایشون ، از صحنۀ زباله هایی که در کنار جاده و در رودخانه ریخته شده بود ، عکسبرداری نکنن و وجهۀ شهر و کشورشون خراب نشه و تصویری مخدوش از ایران و ایرانی در ذهنِ خارج نشینان ، نقش نبنده ، با عزمی راسخ و همتی مثال زدنی ، اون ایدۀ خام رو به یک کمپین و حرکت تیمیِ زیبا و نتیجه بخش تبدیل کردن . (لطفاً این فایل زیبا و آموزنده و سرشار از احساس رو کامل گوش کنید)
پی نوشت : با نهایت احترام به همۀ دوستای عزیزم ، فکر می کنم فقط خواستن و ایده داشتن و ایده دادن ، کافی نیست . اجرایی شدنِ یک ایده ، بسیار بسیار مهم تر و سخت تر از داشتن و ارائه کردنِ یک ایده هست ، به خصوص در کشوری که “اگر برای انجامِ یک کار ، بتونیم ، یک دلیل ارائه بدیم ، برای انجام ندادن و فرار از مسئولیت ، هزار و یک دلیل موجوده ”
پی نوشت ۱ : علی شورابیِ عزیز ، من همینجا و با نهایت احترام ، آمادگی خودم رو برای هر حرکتی که به نوعی باعثِ اعتلای کشور عزیزمون بشه ، اعلام می کنم
پی نوشت ۲ : علی عزیزم ، یه مثال دیگه برات میزنم . همسرِ من ، شبنم شاهرخ ، پزشک هست و از روز اولی که وارد این رشته شد ، هدفش رو اینطور تعیین کرد که بتونه به کشورش و مردمِ کشورش خدمت کنه و در این مسیر ، چه در پزشکیِ عمومی ، چه در دورۀ تخصص داخلی و چه در حال حاضر که دورۀ فوق تخصصیِ گوارش رو می گذرونه ، همیشه و از همۀ دوستا و هم کلاسی ها و حتی اساتیدش ، پیشنهاد شده که ” تو که در تمام دوره ها جزو نفرات برتر بودی ، به راحتی میتونی از بهترین دانشگاه های دنیا ، پذیرش بگیری . اشتباه نکن و برو و به جایگاهی که حقت هست برس ” . در تمام موارد ، شبنم به اونها پاسخ میداد و اعتقاد قلبیش این بود ، نه اینکه شعار بده : ” من همینجا درس خوندم و به این عشق درس خوندم که بتونم به مردمِ خودم خدمت کنم . به مردمی که شاید بضاعتِ خریدِ یک سرنگ ۲۰۰ تومنی رو ندارن کمک می کنم . من می مونم و خدمت می کنم ، هر چند سخت . ” و در این مسیر ، در بسیاری از موارد ، مورد بی مهری ، بی توجهی و اهانت قرار گرفته !! یه موردش رو خدمتت می گم : زمانی که در بورد تخصصی در ایران دوم شد ، از طرف دانشگاه تهران ، یک صفحه کاغذ A4 به عنوان تقدیرنامه بهش دادن ، در حالیکه در همون زمان ، از بهترین دانشگاه آمریکا ، کانادا و . . . ، (با لطف دوستانِ هم کلاسیش که ترکِ وطن کرده بودن ) دعوتنامه های متعدد با پیشنهادِ بورسیۀ تحصیلی داشت ولی تصمیم گرفت که بمونه و به مردمش و مملکتش خدمت کنه و در کنار عزیزانش ، زندگی کنه .
پی نوشت ۳ : لطفاً مثالی رو که زدم ، حمل بر تعریف و خودستایی نکنید . می خواستم بگم ، عشق و اعتقاد قلبی و باور داشتن به هدف و هدفگذاری ، میتونه باعث بشه که موندن و درد کشیدن ، به لذت تبدیل بشه .
**** کاش به جای اینکه فرار کنیم و خودخواهانه ، منافع شخصیِ خودمون رو ملاکِ تصمیم گیری و عمل قرار بدیم ، قدری خودمون رو به خودمون ، اطرافیانمون ، هم شهری هامون ، هم وطنانمون و خاکِ پاکِ کشورمون و نسل های آینده ، متعهد و مسئول بدونیم و برای آبادی و آبادانیِ این مرز و بوم ، گام هایی ، هر چند کوچک برداریم یا لااقل ، افرادی مثل محمدرضای عزیز که در این راستا قدم بر می دارن رو با انرژی های منفیِ خودمون ، متوقف و بی انگیزه نکنیم .
به امید روزهایی آفتابی و امیدوارکننده برای این مرز و بوم
ارادتمند – هومن کلبادی
هومن جان و خاله سیمین عزیزم (دلیل این نامگذاری مهربونی و توجهیه که همیشه به همخونه های دیگه داری ازت ممنونم)
الان که دوباره کامنتما خوندم به نظر میرسید که هدفما شفاف بیان نکردم چند تا از دوستای دیگه که ایمیل فرستادن همین نظرا داشتن اما قبل از اون یک توضیح کوتاه راجب کامنت هومن مینویسم
من فکر میکنم یکی از بزرگترین مشکلای ما برای انجام یک کار پیچیده کردن اونه و اینکه میخوایم تنهایی کاری را انجام بدیم , سیستم های کاری چین ,کره یا ژاپن را نگاه کن به قول دکتر سریع القلم کم پیش میاد یکی اسم رئیس جمهور این کشورها را بدونه چون یک فرد کار نمیکنه و کار توسط یک سیستم انجام میشه من هم فکر میکنم اگه قراره کاری انجام بشه نباید یک فرد ارشد باشه و بقیه از اون تبعیت کنند چون دراین صورت اگه برای اون نفر اتفاقی بیفته و اون نفر نباشه کل سیستم بهم میریزه برای همین اصرار دارم که این ایده منا که هنوز خیلی خامه به عنوان شروع کار در نظر بگیرید و در ادامه با همفکری همیدیگه اون را کامل کنیم اینطوری اگه من یا کس دیگه ای هم نباشه این کار ادامه پیدا میکنه برای همین اگه بتونیم سیستمی به این شکل تعریف کنیم کارها خیلی اسون تر و ساده تر میشه و نیاز به فداکاری هم نداریم
اما چیزی که تو ذهنمه اینه که برای شروع یک خونه مجازی تو شبکه های اجتماعی مثل وایبر یا واتس اپ درست کنیم و کسانی که به این موضوعات علاقه دارند به اونجا دعوت کنیم و مثلا یک موضوع را انتخاب کنیم و راجبش حرف بزنیم و تحقیق کنیم و وقتی که تحقیقاتمون کامل شد میتونیم اونا به شکل یک محصول یا یک خدمت به دیگران معرفی کنیم اما اگه هیچ کدوم از این اتفاقات هم نیفتاد حداقل بهونه ای میشه تا با همدیگه بیشتر اشنا بشیم …
من فکر میکنم این خونه مجازی از محیط های دانشگاه هم بهتر بشه واسش چند تا دلیل هم دارم
۱-میتونیم راحت تر و بی دغدغه تر نسبت به تبعات نظرمون حرف بزنیم وحس امنیت بیشتری داره
۲-ممکنه همه نتونند سر یک ساعت مشخص به این خونه بیان اما همه نظرات اونجا ثبت میشه و در زمانی که سرمون خلوت شد میتونیم اونها را بخونیم و نظرمونا بگیم
۳-محدودیت سنی یا جنسیتی برای ورود به این خونه وجود نداره
۴-هزینه زمانی و پولی کمتری داره
و…
شاید در نگاه اول این کار شبیه متمم باشه ولی ما قراره چیزهایی که تو متمم یاد میگیریم را اینجا عملی کنیم و خروجی اون یک حرکت یا محصول یا خدمت و یا یک راه حل برای مشکلاتمون باشه یه جورایی متمم متممه !
البته چقدر بهتر میشد اگه متمم جایی برای این کار درست میکرد اینجوری دوستان بیشتر هم استقبال میکردند و کار جالبتری میشد خیلی دوست داشتم نظر محمدرضا را هم در این مورد بدونم
علی عزیز سلام
ممنون از توضیحت دوست خوبم . من هم با اجازت یه توضیح کوچولو میدم :
کاملاً موافق هستم که یه تیم داشته باشیم و فعالیت های اجتماعی انجام بدیم ولی فکر می کنم اینکه از تیم متمم بخوایم که این کار رو هم برای ما انجام بدن ، به چند دلیل نشدنیه :
۱- در حال حاضر هم ، تیم محترم متمم ، به دلیل حجم بسیار بالای فعالیتهاشون ، با کمبودِ زمانِ بسیار زیادی مواجه هستن
۲- کنترلِ کامنت هایِ عمومی و تایید اونها ، خیلی زمان بر هست و از وقت و حوصلۀ تیم محترم متمم خارج هست
۳- مسئولیتِ مطالبی که در خصوص فعالیت های تیمی و گروهی ، به خصوص در زمینه های غیر از مباحثِ متمم و روزنوشته ها مطرح میشه ، خیلی زیاده
و بسیاری از علل و دلایل دیگه که میتونه انگیزۀ لازم رو برای عدم استقبالِ تیم متمم از این طرح (ایجادِ محیطی برای تعامل بیشتر) رو ایجاد کنه
علی عزیز ، اگه اجازه بدی ، باهات تماس میگیرم و به زودی ، باهات تماس می گیرم و شفاهی این مسئله رو پیگیری می کنیم . راستی دربارۀ اینکه کارها قائم به فرد نباشه ، کاملاً باهات موافق هستم . اگه یه سیستم منسجم و مدون ایجاد بشه ، خودِ سیستم ، خودش رو جلو میبره و مهم نیست که چه کسی ، سکاندار باشه
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام علی شورابی
ممنونم از لطفت.
لطفا من رو هم در لیست اعضایی که توی این گروه هستن، ثبت کن.
راستی علی عزیز، جالبه برات بگم که الان اولین بچه هایی که من مربی شون بودم، یا دانشگاهند یا مقطع لیسانسشون رو تموم کردن. 🙂
پی نوشت: فکر نکنی من سنی دارما. اصلا هم بهم نمی یاد. 🙂 تاثیر انرژی خلوص و پاکی و یک رنگی شون، تو وجودم و روحم جار ی یه خداروشکر. 🙂
موفق باشی دوست خوب این خونه علی شورابی.
آقای کلبادی فوق العاده می نویسین واین فوق العاده بودن شامل طولانی نوشتنتون هم میشه
من همیشه دوست دارم نظرات شما رو بخونم اگر امکانش باشه که متن هاتون کوتاه تر بشه ممنون میشم
آرزو جان عزیز سلام
ممنون از محبت و ابراز لطفتون . چشم . از این به بعد اگه خواستم روده درازی کنم ، یه چکیده (abstract) اولش مینویسم که وقتِ دوستان عزیزم (مثل شما) رو کمتر بگیرم .
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام استاد
خیلی دردناک بود ولی عین واقعیت.
شما واقعا صبور هستین و خوب تحملی دارین استاد.
اینا هم از جمله بدبختیای ماست. شکر خدا کلکسیونمون جوره جوره!
اینجا اگه دنبال این چیزا باشی اذیت میشی، بهت میگن ولش کن! حوصله داریاااا! با هر بهونه ای دنبال تعطیل کردن کلاسا هستن! نارضایتی تو هم حمل بر تافته جدا بافته بودن، خود شیرینی به خاطر نمره، و هزار جور وصله دیگه… میشه! و البته اصطلاح خرخون که هنوزم استفاده میشه…
اینا روح آدمو آزار میده. نمیدونم بچه که نبودن که پدر و مادرشون زورکی اونا ثبت نام کرده باشن که بیان درس بخونن. خیلی راحت میگن: میخوایم حقوقمون بالاتر بره به واسطه مدرک بالاتر! خودشون که راضی به یه نمره ناپلئونی هستن، یکی رو هم میخواد واقعا چیزی یاد بگیره و تلاشی میکنه تمسخر میکنن…
ببخشید زیاد حرف زدم.
اما به قول حضرت حافظ:
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند…
به امید روزهای روشن در کنار و زیر سایه بزرگوارانی مثل شما.
نه فقط دانشگاه ها بلکه در محیط های کاری هم وضع به همین منوال می گذرد… خصوصاً پس از طرح تفکیک جنسیتی (شهرداری ها ) همه در فکر این هستند که در اتاق بغل چه می گویند و چه می کنند و از این دست خاله زنکی ها !!و متاسفانه کارمندهایی که سرشان به کارشان باشد و یا در مواقع بیکاری یک مقاله ای ، کتابی بخوانند را قبول ندارند و دست به اقدام غیر اخلاقی زیراب زدن می زنند .و اساساً کارمند نمونه ،کارمندی است که میزان تعامل بیشتر داشته باشد نه دغدغه یادگیری و یاد دادن …افسوس
ما و جامعه ما دچار یک بیماری عفونی شده است…
یاد نمی گیریم
یاد می گیریم و بلد نمی شیم که یاد بدیم
خیلی غذاب آور هست، تو محیطی باشی که اطرافیانت هیچ علاقه ای به یاد گرفتن ندارن
اون قدر تو ظواهر دنیا و زندگی غرق شدن و وقتی آسیبی متوجه اشون میشه دنبال مقصرن و از زمین و زمان گله می کنن
حتی بلد نیستم که باهاشون ارتباط موثر برقرار کنم و هر روز که میگذره بیشتر احساس تنهایی می کنم
آدم های شبیه خودم رو فقط تو این خونه میتونم پیدا کنم .
سلام استاد . سلام دوستان.
در متن طولانی پیش رو، می خواهم اول درد دلی بکنم و بعد پاسخی برای سوال تیتروار این نوشته بنویسم. نمی دانم چرا نمی فهمم که به هر حال اینجا برای روزنوشته های کس دیگری ایجاد شده و مرتب به خودم اجازه می دهم روزنوشته های من هم اینجا باشد. شاید دلیلش این است که بیشتر دوست دارم مرا مستاجر اینجا بدانند تا مالک یک خانه ولو خیلی بزرگ و شخصی.
استاد جان چنان که از نوشته های اخیرتان در اینجا و اینستا و در متمم بر می آید، چند روزی است که دوباره شدیدا درگیر مباحث حوزه ی محتوایید و آموزش. همزمان ما را هم به این وادی کشانیده اید و این باعث شده هر روز بیشتر به این بحث ها بیندیشیم. تا می آییم نظری بدهیم ، از زاویه ی دیگری به این بحث وارد می شوید.این همزمانی باعث می شود چندباره و چند بعدی به آن فکر کنیم. برای نمونه، امروز صبح داشتم به این فکر می کردم که ما روزی تلاش می کردیم از استادمان آنقدر سوال بپرسیم و منبع بخواهیم، که هر چه زودتر و هر چه بیشتر از او جلو بیفتیم، حالا باید به دانشجو التماس کنیم و از هزار شیوه استفاده کنیم تا مجاب بشود، کتاب خریدن و کتاب خواستن و دنبال منبع بودن – به جای نمره – باید دغدغه ی او باشد و ما را وادار به جستجو و یافتن بیش از پیش بکند. بعد فکر کردم آیا ما هم مانند استادان خودمان هستیم یا نه، به نتیجه ای رسیدم که فعلا بماند. استادان ما در نتیجه ی اصرارها و سماجت ها راه را به ما نشان دادند و ما از آن راه، هزار راهی ساختیم که هر کدام به سویی بوده ولی همه به یک مقصد ختم می شوند: دانش اندوزی، حضور – تا حد امکان- موثر در عرصه ی دانش و کمک به ارتقاء آن.
من از اون خرخون هاش بوده ام و هستم. اینجوری است که حالا کارمندم و بدون اینکه از کار کم بگذارم، درس می خوانم، متمم می خوانم، در دانشگاه و سازمان ها درس می دهم و همواره حسرت این را می خورم که چرا شاگردانم به این که منم بسنده می کنند؟ چرا دعوتم از آنها برای به چالش کشیدن من، به این ختم می شودکه :
«شما خیلی خوب توضیح می دهید، چیزی برای ما باقی نمی ماند.»
—-
این از درد دل من با شما و دوستانم. حالا نکته ای در پاسخ به تیتر سوالی تان.
وقتی دانشجو می خواهد که چند جلد کتاب بشود چند صفحه در حد امکان کم جزوه، استاد هم مثل مدرسه به دانشجو جزوه می گوید- او می خواند و آنها می نویسند- ، دانشگاه هم اصرار دارد که به هر حال با بچه راه بیایید، علت دانشگاه آمدن اکثریت شان هم به گفته ی خودشان این است که یا می خواهند مدرکی برای مزایا و حقوق بازنشستگی بهتر داشته باشند، یا اداره شان تصویب کرده که به مدرک دارها امتیازات بیشتری می دهد، از طرفی تعداد تابلوهای « دانشگاه » هم آن قدر زیاد شده که فقط با پرداختن پول، بدون کنکور و مصاحبه می توان صاحب لقب دانشجویی – و البته استادی- شد، وضع از این بهتر نمی شود.
امروز مطمئن میدانم که دانشگاه در ایران، دانشگاه نشد، چون نخواستیم که دانشگاه بشود. همچنان که اینجا زندگی هم زندگی نشد، چون نخواستیم که زندگی بشود.
دیگر این که آن قدر که به مشکلات اینجا فکر می کنم، برای جهنم و بهشت دغدغه ندارم.
شاید بعضی دوستان راست می گویند که: عالمی دیگر بباید ساخت و از نو …
مرا ببخشید.
ممنون.
“نشد یا نخواستیم بشود؟”، یا نمی خواهند که بشود؟!
علیرضا با حرف هایت کاملاً موافقم چون خودم هم دقیقاً دارم تجربه اش میکنم. ولی میخوام یک نکته به حرف های تو اضافه کنم.
من آدم بدبینی نیستم و نمیخواهم یقه دیگران را بگیرم ولی به نظرم باید این واقعیت را هم در نظر گرفت که شرایطی بر همه ما اعمال شده و میشود که کمی بیرحمانه است. “تحمیل و تزریق نفهمیدن، ولی انتخاب کردن”
در مورد همین دانشگاه که گفتی، به نظرم افرادی هستند که این دانشگاه ها را تاسیس کرده و نهایت بهره برداری را از آن میکنند. برایشان هم سود مادی دارد، هم موقعیت اجتماعی و هم قدرت. در چنین شرایطی صاحبان چنین دانشگاه هایی و حتی استادانش دوست ندارند که دانشجو بداند و بفهمد که “دانشگاه” یعنی چه، دانشجو بودن چه تعاریفی دارد، آیا همه باید دانشجو باشند، چرا من دانشجو شده ام و غیره. اگر دانشجو پاسخ روشنی برای این پرسش ها داشته باشد، هرگز در چنین دانشگاه ها و موسسه هایی ادامه تحصیل نخواهد داد.
البته که دانشجو (با تعریف محمدرضا) میداند که باید دانشگاه را انتخاب کند. پس اگر ما دانشجو نداشته باشیم نیازی نیست دانشگاه داشته باشیم و البته همه منافع ما هم تامین خواهد شد
ما میتوانیم تلاش کنیم دانش آموز و دانشجوهای واقعی تربیت کنیم، آنها خود به خود دانشگاه ها و استاد های قلابی را حذف خواهند کرد. روند تربیت چنین دانش آموز و دانشجویانی به نظرم نسبتاً مشخص و واضح است.
به نظرم خیلی راحت میتوان مثال جزئی و کوچک دانشگاه را به کل جامعه و مردم و مسئولانش تعمیم داد. به نظرت چرا یک دانش آموز دبیرستانی نمی تواند با دیدگاه هایی مثل دیدگاه محمدرضا آشنا شود؟ یا چنین مدل های فکری تبلیغ نمی شود بلکه بایکوت هم می شود؟
به نظرم کسی که اندکی “ذائقه زندگی” داشته باشد و طعم دلچسب زندگی واقعی راچشیده باشد دیگر به زندگی بی کیفیت ادامه نمی دهد، اصلاً نمی خواهد که ادامه دهد. خیلی از ماها این طعم را نچشیده ایم، و خیلی ها هم نمی خواهند ما بچشیم، چرا که زندگی ما مرگ آنهاست…
زندگی ترسناک می شود وقتی در جامعه ای بی شعوری تبلیغ و ترویج میشود، بی شعورها قدرتمند و بی شعوری ارزش! البته اگر بتوان اسم چنین بودنی را زندگی گذاشت.
سلام.
فقط می خواهم عرض کنم با شما موافقم .
بخش دوم کامنت من هم اشاره به همین فرمایش شما بود: دانشجویی که جزوه می خواهد، استادی! که جزوه می خواند. و دانشگاهی که می خواهد با آن ها به هر حال راه بیایی.
موفق باشید.
به نظر من خیلی جالب و مفیده جناب شعبانعلی و دوستانی که در دوره دانشجویی به همراه دوستان هم رده خود تجربه زیبای حریص بودن در یادگیری رو داشتن بیشتر از این تجربه شون بگن و به طور عمیق تر تفاوت اون نسل رو با نسل جدید تحلیل کنن با این مقایسه ها قطعا میشه آینده بهتری رو ساخت. واقعا وضعیت امروز دانشگاهای ما تاسف آوره بهترین دانشگاههای ما از شدت بی تحرکی داره بوی تعفن میگیره!
وحشتناک تر از اونی که شما گفتین اینه که دانشجوهای امروز به اینکه سر کلاس، بازی میکنند میخندند میخورند و میخوابند! افتخار میکنند و قهرمانانه برای دیگران تعریف میکنند!!
بنده در عین ادای احنرام به اساتید بزرگوار کم اهمیتی بعضی از عزیزان رو به کلاس و تدریس در این ماجرا سهیم میدونم. دانشجویی با امید و انگیزه رو تصور کنید که روزهای اول ورودش به دانشگاه رو تجربه میکنه وقتی به اساتیدی برخورد میکنه که به جز مدرک دکترا تنها آورده شان به کلاس اسلایدهایی است که ابتدای کلاس آنها را مرور میکنند و سپس چراغ ها را خاموش کرده و مینشینند و از روی آن روخوانی میکنند!!! دانشجو باید از لحاظ روحی فوق العاده باشد تا حریص ماندن در یادگیری را جایگزین افسردگی اش کند و در کنار این اساتید دوستانش را میبیند که برای تفریح به دانشگاه آمده اند یا آمده اند تا از محدودیت ها و نظارت های خانواده آسوده شوند و آزادی را در دانشگاه “خالی از آزادی” تجربه کنند و هر روز کنار دوستانی هستند که آمده اند تا آمال و آرزوی پدران و مادران خود را براورده کنند…
در پایان به عقیده من این اوضاع دانشگاه ما نتیجه فقر فرهنگی سیستم آموزشی و خانواده ها و بی دغدغگی دانشجویانه!!
سلام.
با همه ی آنچه نوشته ای موافقم.
من از مدل استادی که نام بردی متنفرم و باور کن اصلا نام استاد را برازنده ی چنین اشخاصی نمی دانم.
اما اگر شما آن دانشجویی هستی که وضعیتش نوشته ای، یا کسی مثل آن دانشجو را می شناسی، حالا که از تجربه ماها خواستی بدان که حتی اگر استادت هم خوب بود و منابع خوبی معرفی کرد این تویی که باید به این ها بسنده نکنی.
امروز خیلی راحت تر از آن زمان می شود به فضاهای علمی وصل شد و کتاب شناخت و خرید. کتاب های خوب خارجی هم راحت تر از آن چه قبلا بود می توان پیدا کرد و مطالعه کرد.
کتاب های کلاس های درس برای آشنایی با موضوع هستند و ایجاد سوال های اولیه در ذهن. اصلا برای اینکه موضوعی را خوب بشناسی و درک کنی _ معمولا- مناسب نیستند.
برای این وضع متاسفم ولی بیشتر و بیشتر کتاب بخوان تا افسردگی دوران تحصیلت را شکست بدهی.
بعد که درس تمام شد، افسردگیت می تواند عوض شود، که آن هم راه حل دارد.
موفق باشی.
با عرض سلام و تشکر از پاسخ خوبتون
مدل دانشجوی خسته از کلاس و استاد به گذشته من برمیگردد (و البته به جعیت بسیار زیادی از دانشجویان حاضر) و من با هر شرایطی بالاخره توانستم آن زمان را پشت سر بگذارم اما وقتی به آن زمان فکر میکنم من یک جوان ۱۸ ساله بی تجربه ی از مدرسه بیرون آمده بودم که اگرچه منتقد خود بودم اما توانایی بیرون آمدن از آن شرایط را نداشتم (به نوعی انقدر درگیر شده بودم که نمیتوانستم لااقل یکبار مشکلم را از بیرون تماشا کرده و سپس حلاجی کنم) و امروز به بهترین فرصت های از دست رفته ام حسرت میخورم! منظور من از طرح این موضوع این است که هر ساله سرمایه بزرگی از دانشجویان مستعد و با انگیزه در باتلاق دانشگاه نابود میشوند، دانشجویانی که به علت دید محدودشان قادر به کمک خود نیستند و نیازمند کمک های بیرونی هستند!
اما در مورد امروزم: من وقتی تصمیم گرفتم دوباره وارد دانشگاه شوم به “اتکای خودم” خواستم دوباره آن فضا را تجربه کنم و امروز تمام دغدغه ام این است که از این فرصت بتوانم بهترین و بیشترین استفاده را داشته باشم. و با این که کلاس در حد یک معرفی مطلب است موافقم اما شدیدا در این مورد دچار ابهامم!! که چطور میتوان اطلاعات را (در فرصت زمانی محدود) فراتر از کلاس برد به حدی که بتوان استاد را به چالش کشید؛ که شخصا به آن معتقدم و مطمئنم که باعث استفاده بیشتر از علم و تجربه استاد میشود. من فکر میکنم پیدا کردن و استفاده از “منابع مربوط” یک مهارت است و بعد از بالا بردن اطلاعات، تحلیل دانسته ها و شنیده ها و به چالش کشیدن مبحث یک مهارت بالاتر است. به نظرم برای بالا بردن مهارت ها استفاده از تجربیات دیگران خالی از لطف نیست. اگر سوالم بی جا نیست لطفا جزئی تر راهنمایی کنید.
متشکرم
سلام.
امیدوارم بتوانم توضیحات مفیدی بدهم. از دوستان دیگر هم درخواست کمک می کنم.
باید از یک چیزهایی مطمئن شوی:
۱) نویسنده: پس از معرفی کتاب، ببین نویسنده کیست؟ البته مترجم هم مهم است. ولی احتمالا خیلی جای مانور روی مترجم نداشته باشی.
-ببین نویسنده ، در «حوزه ی معرفی شده» چه جایگاهی دارد؟ آیا بهترین است یا نه؟ پاسخ این سوال را جستجوهایت در سایت ها خواهد داد.
-نکته مهم دیگر در خصوص نویسنده این است که آن نویسنده «در چه حوزه هایی» می نویسد و جایگاهش کجاست؟
بعضی افراد صاحب نام، در مباحث مختلف کتاب و مقاله دارند. مثلا کسی مثل «پیتر دراکر» در رشته ی مدیریت ، که این دست افراد(بجز دراکر) ممکن است همه ی نوشته هایشان در حد عالی نباشد، ولی تا حد زیادی تکمیل کننده ی سایر مطالعات هستند.
۲) کتاب : باید ببینی چه کتاب های دیگری در موضوع مورد نظر شما در داخل یا خارج نوشته شده؟ شکر خدا، نویسندگان ایرانی مطرحی هم پیدا می کنید. ( در رشته مدیریت که این طور است.)
۳) مقاله: به نظر خیلی از دوستان، مقاله ی خوب خواندن مفید تر از کتاب خوب خواندن است. شاید دلیلش این است که هر مقاله برآیند چندین کتاب است.
از همان موضوع، از همان نام کتاب، از همان نویسنده مقاله جستجو کن. یک خوبی دیگر مقاله این است که در منابع آن به چند مقاله و کتاب خوب دیگر وصل می شوی.
۴) مهارت آموزی: در جریان سمینارها و کارگاه های آموزشی باشید. البته قطعا می دانید که متاسفانه امروز خیلی از کارگاه ها و سمینارها، در حد دکان بازار هستند.
۵) نکات تکمیلی: من شخصا به روزها و شب های بین ترم های دانشگاه به چشم یک فرصت مغتنم یا سرزمین تازه کشف شده نگاه می کردم. و علاوه بر آنچه از منابع قبل جامانده بود، سعی می کردم حتی اگر فرصت کافی برای خواندن هم ندارم، مجموعه ای از منابع مربوط به رشته و دروس ترم های قبل و بعدم جمع آوری و ذخیره سازی کنم. ( هنوز هم یک وقت هایی دلم برای شان تنگ می شود و می روم سراغ شان و یک تورق الکترونیکی می کنم.)
بگذارید چندتا سایت هم معرفی کنم:
برای مقاله: Magiran و Civilica
برای کتاب: انتشارات فرا و آریانا (وابسته به Aryanagroup)
برای همه چیز: motamem.org
ببخشید الان که درام جوابتان را می نویسم صبح جمع است و ما در محل کار هستیم. دوستان من بدون اینکه خبر داشته باشند در باره ی چه موضوعی دارم می خوانم و می نویسم . همه دارند باهم همین جور که کارمی کنند از وضع دانشگاه ها صحبت می کنند و حواسم پرت می شود.
لطفا سایر دوستان هم کمک کنند . به خصوص در باب منایع و سایت ها.
ممنون.
از راهنمایی شما متشکرم
بیان راهنمایی و تجربه شما بزرگواران به ما کوچکترها (و ابتدای راهی ها!!) انرژی میدهد.
محمدرضای عزیز
مدتی است که فقط می خوانم نوشته هایت را و دیدگاهی نمی گذارم.می دانم که تو نیازی به تایید و لایک و به به چه چه های ما نداری.می خوانم و در دل تایید می کنم و یاد می گیرم و تامل می کنم و …گفته هایت در بسیاری مواقع مثل نیش دردناکی است که مرا از خوابم بیدار می کند و من هراسان و وحشت زده می اندیشم خدایا من کجا هستم.
اگر نوشتم امروز چون خیلی غمگین شدم وقتی گفتی: “همهی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفتهاند.من هم در این تنهایی، شبیه در بیابانماندهای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانهی خود تبدیل کردهام.”.
تو باید باشی کنار ما تا ما هم باشیم در کنار تو و عزیزانی مثل تو.با همین امید که گفتی.من فکر می کنم زندگی یک فرصت است که فقط یکبار در اختیار ما قرار می گیرد.البته اینکه کجا باشیم و در چه شرایطی زندگی کنم خیلی می تونه تعیین کننده باشه برای ما،ولی تو خیلی خوب تونستی این تعیین کنندگی رو در اختیار خودت بگیری.پس بمون و به ما هم یاد بده چطور این تنها فرصت رو به تمامی زندگی کنیم.
استاد گرامی،شما و دکتر شیری عزیز باعث افتخار سرزمینم هستید،و به همه ی خوانندگان امید و دلگرمی می بخشید،من بارها از درون افسوس می خورم که ای کاشک سال ها قبل با شما آشنا می شدم،شما خوبی ها و زیبایی ها رو انتشار می دید تو دورانی که نا زیبایی ها کم نیستن…نازیبایی هایی که قلب انسان ها رو عمیقا به درد می یاره.
از شما ممنونم که هستید…
میترسم از اونایی که به قول تو، محمدرضا، بلدن که بگن ما این دنیا درسامونو خوندیم، میریم که اونطرف فقط لب نهرهای شیر و عسل لذت ببریم!
بسیار زیبا نوشتید . همیشه برام سوال بوده که شوق یادگیری از کجا میاد؟ چرا دو نفر که در شرایط یکسان بزرگ شدن یکی در هر فرصتی داره متن میخونه سرچ میکنه و … و لی دیگری علاقه ای نداره. چرا اینقدر یادگیری برامون سخته؟
خیلی تلخ بود 🙁 خیلی.
ضیای عزیز براستی که واقعیت تلخی است اما هنر زندگی تغییر این وضعیت به وضعیت مطلوب است
و آری بدرستی که اینچنین است :
“اینجا سرزمین داستانهای تکراری است.
اینجا سرزمین کسانی است که هزاران سال، بر ماندن پیکر یک آزادهی مظلوم در زیر پای اسب ها میگریند و خود، هر روز هموطنانشان را زیر دست و پای خودشان له میکنند.”
و شرح وظیفه ما : دیدن خوب گذشته و تحلیل درست آن و باور به لزوم تغییر
وهنر ما : تاثیر در عدم تکرار تجربهاست که هزینه سنگین آن را بارها پرداخت کرده ایم .
ودر این راستا است که تابعی مستقل از مکان بوجود می آوری چه بمانی چه بروی مهم تاثیر بر عدم تکرار این داستان است ، میروی و با نگاه نو می آیی ( می آموزی وآموزش میدهی )تا با نگاه اینکه توتم قلم من است بگویی چگونه می توان با ساز شکسته نواخت آن سان که انسان را به وجد آورد. و بدین گونه است که تلخی زهر را به عسلی شیرین جهت مداوا تبدیل می کنی همانگونه که در طبیعت این اتفاق می افتد و براستی این مشکلی است که انسان با معیارهای غلط خودش بوجود آورد ، و راهی جز بازگشت به خویشتن خویش ندارد.
بسیار لذت بردم و شایدم بسیار حسرت!!!
اما همینطور که خودت گفتی محمد رضا این من و تو بودیم که این سبک زندگی رو قبول کردم ولو به ما تحمیل کرده باشن! و این منو تو هستیم که باید اونو عوض کنیم! حتی اگر ……
اگر یادگیری و یاد دادن، دغدغه ی اول همه ی ما بود، شاید دانشگاهمان هم
، دانشگاه میشد…