پیش نوشت: این روزها، به جای اتلاف وقت در شبکههای اجتماعی، این فرصت را به خودم دادهام که تمرینهای متمم را حل میکنم و تمرینهای دوستان دیگرم را میخوانم تا چیزهای جدیدی یاد بگیرم.
بامداد امروز، داشتم مطلب رها شده در آب را برای چندمین بار میخواندم و دیدم که در زیر توضیحی که مهشید محمدی عزیز در مورد کشتی رافائل نوشته، فاطمه هاشمی نسب عزیز که بوشهری است، دردنامهای برای از بین رفتن رافائل نوشته که برای من به شدت، خواندنی و آموختنی بود.
آنقدر زیبا و آنقدر ساده و شفاف توضیح داده بود، که دلم میخواست حتماً در روزنوشتهها باشد تا بتوانم باز هم آن را ببینم و بخوانم. گفتم شاید خواندن آن برای شما هم مفید باشد. من متن فاطمه را بدون تغییر در اینجا نقل میکنم:
رافائل یادآور خاطرات بسیاری است. همیشه وقتی کنار ساحل میرفتیم پدرم دستش را دراز می کرد و میگفت رافائل اینجا پهلو گرفت و اینجا هم آرام گرفت. انگار ما میزبان خوبی برایش نبودیم. هنوز آن روزهای کنار ساحل با پدر رفتن و گفتن از خاطرات رافائل برایم تازه است.
همه ی بوشهری ها از رافائل خاطره دارند. حتی من هم که آن کشتی زیبا را ندیده ام، آن چنان با آن آشنا هستم، که گویی رافائل را با تمام وجود درک کرده ام و دیده ام. عروسی زیبای ایتالیایی که به بوشهر آمد و در خلیج فارس برای همیشه ماند.
حالا که سال ها از آمدن رافائل می گذرد، هنوز هم خاطرات حضور رافائل نسل به نسل نقل می شود. این روزها رافائل یک زیستگاه دریایی شده است. دریا خوب می دانست رافایئل برای چه آمده است. اما گویی طمع هیچ گاه نمیخواهد کوتاه بیاید و هر از گاهی خبر از بیرون کشیدن رافایل و فروختن بدنه آن به گوش میرسد. سال گذشته که خانم فرشچی (معاون دریایی خانم ابتکار، ریاست سازمان حفاظت محیط زیست) به بوشهر آمدند طوماری از اهالی بوشهر امضا شد و از ایشان خواسته شد که به این جان خسته ی رافایل رحم شود و بگذارند رافائل آرام در دل خلیج فارس بماند، یک ساعتی هم دمه فرودگاه با ایشان بحث کردیم، اما داستان همچنان ادامه دارد.
همه ی ما از آن لحظه میترسم که صبح برخیزیم و بشنویم رافائل نیست.
ما که همه ی زیستگاه ها را با پارس جنوبی خراب کرده ایم ، از عسلویه وکنگان و سواحل نایبند گرفته تا حالا که دارد پارس شمالی می آید، کاش حداقل رافائل را به عنوان یک زیستگاه مصنوعی، یک هدیه به آن آبزیان بینوا، در نیاورند و بگذارند ما هم خاطره ی رافائل را تا اینجا که می شود زیستگاه به نسل های بعد بگوییم و از روزی نترسیم که داستان رافایل به اینجا برسد که :
رافائل آمد، زیبا بود و جذاب، جنگ شد، سوخت، خشک شد و خود را غرق کرد، ماهی ها بوسه بارانش کردند، اما عدهای آمدند. استخوانهایش را درآورند. بردند و فروختند.
پی نوشت: شاید دوست داشته باشید در مورد رافائل، بیشتر بخوانید.
این نوشته منو یاده زندگی خودم انداخت،
به محمد رضا :
ادموند ، نگهبان فراموش کار باغ بهشت !
ورود غير قانونى به بهشت !
سالها پيش در روزهايى که تنها سيزده سال از چرخش زمين به دور خورشيد را ديده بودم ،هميشه از مسير خاصى به مدرسه ام مى رفتم. از خانه تا مدرسه من چيزى نزديک به پنج الى شش کيلومتر راه بود و من تمامى اين مسير را پياده طى مى کردم .در آن روزها فکر مى کردم که سرويس تاکسى براى بچه هاست ! براى خودم مردى شده ام و خودم بايد اين مسير را پياده طى کنم. در آن سالها بى حد و مرز خوشبخت بودم. هيچ از زندگى نمى دانستم ، فقط مى دانستم که بايد انسان بزرگى شوم. بايد جهان را به شکلى مثبت تغيير دهم و تاثيرى شگرف در دنيا به جاى بگذارم! بعد ها فهميدم که تغيير جهان کارى بس خنده دار است و تغيير جهان اطراف ما تنها با تغيير جهان خودمان شروع مى شود !
آن روزها در مسير خانه به مدرسه هميشه خودم را سرگرم مى کردم. گاهى اوقات با توپ پلاستيکى با بچه ها تا مسير مدرسه بازى مى کرديم ،روزهايى بود که با قوطى نوشابه ها به هم ديگر پاس مى داديم ،لحظاتى را با خوردن بستنى هاى يخى طعم دار مى گذرانديم و بعضى مواقع هم زنگ خانه مردم را مى زديم و فرار مى کرديم. خوشبختى احساس رضايتى درونى بود که به راحتى در زندگى يک پسر ۱۳ ساله قابل رويت بود .
اکثر خانه هاى مسير مدرسه را به خوبى مى شناختيم. سوپر مارکتى هاى مسير از دوستان خوب ما بودند و به هر طريقى خودمان را در آن روزهاى بى مسوليتى سرگرم مى کرديم. اوج استرس و دلشوره مان در آن روزها نوشتن تکليف رياضى در مدرسه بود تا معلم زير گوشمان نزند !
دلم گاهى اوقات براى شيطنت هاى آن سالها تنگ مى شود . زنگ خانه اى نمانده بود که نزده باشيم و فرار نکرده باشيم. حتى يکبار توسط صاحب خانه دستگير شدم و پدرم تا چند روز با من قهر بود. آنقدر ساده لوح بوديم که فکر نمى کرديم نىايد هر روز ان هم ساعت ۱۲ زنگ جايي را به صدا در بياوريم.
در آن سالها تنها يک خانه بود که هرگز اجازه زنگ زدن به آنجا را به خودم ندادم. خانه اى که بچه ها آن را “باغ بهشت ” مى ناميدند . خانه اى با ديوار هاى قديمى که داخلش باغى بزرگ بود و پير مردى تنها در آن زندگى مى کرد . نام پيرمرد را “ادموند” گذاشته بوديم. نمى دانم چرا ! در آن سالها بسيار جو گير بوديم ! شايد آن اسم را لا به لاى صحبت هاى معلم زبانمان شنيده بوديم و يا شايد در آن روزها ادموند قهرمان ناشناخته زندگيمان بود ! هنوز هم نسبت به اين اسم حس عجيبى دارم و دنيا و معناى ناشناخته اى برايم دارد . شايد نام پيرمرد را بخاطر تمام حس هاى ناشناخته و عجيبى که به او داشتيم ادموند گذاشتيم.
ادموند کله اى تاس داشت ، هميشه بيجامه اى سبز رنگ بر تن داشت . بخاطر شلوار ورزشى سبز رنگش هميشه فکر مى کردم که باز نشسته نيروى انتظامى است و بعد ها فهميدم که درست فکر کرده ام. آرام بود ،مثل مردابى مرده که گاهى اوقات سکوتش تو را به دوراهى بزرگى مى کشاند . اينکه به آرامش برسى و يا اينکه بترسى ؟ هميشه سکوت نشان از آرامش و سکون ندارد بلکه گاهى تداعى کننده درد و اتفاقى بزرگ است .
من در آن سالها نگهبان خانه ادموند بودم و به هيچ کس اجازه نمى دادم مزاحمش شود و زنگ خانه اش را به صدا در بياورد . حتى بارها بخاطر ادموند با بچه ها دعوا افتاده بودم .
ادموند تنها بود ، هيچ کس را نداشت. فرزندانش به آمريکا رفته بودند. همسرش را از دست داده بود و تنها در گوشه اى به زندگى اش فکر مى کرد. بزرگترين تفريح و خوشحالى زندگى اش اين بود که کنار پيرمرد سوپرمارکتى سر کوچه اشان بنشيند و گذر زندگى و ديگران را نگاه کند .
هميشه ادموند را دوست داشتم ، آرامشى که در وجودش داشت آرامم می کرد..
آلزايمر داشت ، هميشه فراموش مى کرد که کليد خانه را به همراه ببرد و اين باعث مى شد پشت درب هاى خانه اى که هيچ کس انتظارش را نمى کشيد بماند ! تنها فرشته نجات زندگى ادموند من بودم. ساعت ۱۲ ظهر خيلى از روزها او را تنها پشت در مى ديدم. باز هم پشت در مانده بود . و من از لوله گاز بالا مى رفتم و از يک ارتفاع دو الى دو نيم مترى داخل باغ مى پريدم . آن روزها به شدت در پاهايم احساس درد مى کردم. به خودم مى گفتم که ديگر اين کار را نمى کنم ! اما اگر من اين کار را نمى کر دم چه کسى قرار بود به ادموند کمک کند ؟
دلم به رحم مى آمد . اما دردى که از برخورد پاهايم با سيمان آن قسمت از باغ داشتم واقعا اذيتم مى کرد . حتى يکبار کفشم هم پاره شده بود و به مادرم گفتم که فوتبال باعثش بوده است ! بارها و بارها ىه داخل باغ ادموند پريدم ،من او را خوب مى شناختم اما او هرگز حتى نام مرا هم نمى دانست و شايد هر بار فکر مى کرد که فرد جديدى در را برايش باز مى کند .بزرگترين نگرانى آن روزهايم اين بود که ادموند پشت در بماند ،روزهايى که شيفت مدرسه ام بعد از ظهر بود زودتر حرکت مى کردم تا اگر ادموند نياز به کمک دارد . کمکش کنم.
آه ، ادموند بيچاره ! روى صورتش ده ها چروک داشت. چشم هايش آرام ،اما جذاب بودند . همانند چشم هاى يک قهرمان . همانند چشم هاى يک ارتشى درد ديده .
روزها گذشت و گذشت . تا اينکه من بزرگ شدم و از آن خيابان هميشگى دور ! ديگر ادموند را نمى ديدم. گاهى اوقات دلم برايش تنگ مى شد ! به خودم مى گفتم ، او که تو را نمى شناسد ! اما اين را وظيفه خودم مى دانستم که به ادموند کمک کنم. سالها گذشته است. هنوز هم گاهى در پاهايم احساس درد مى کنم.
ديشب داشتم از کنار خانه ادموند مى گذشتم که ناگهان ديدن يک پارچه سياه موجب سرازير شدن اشک از چشم هايم شد ….
” در گذشت حاج صادق …. ”
دلم مى خواست دنيا روى سرم خراب شود ، يک لحظه تنهاييش را تصور کردم . يک لحظه ،لحظه جان دادنش و بى کس بودنش را تصور کردم…
دلم براى ادموند تنگ شده است .
حتى پارچه کوچک آويزان در خانه اش هم نشان از تنهايى بزرگش مى داد….
ادموند تنها نيست ، به زودى هر هفته به قبرش سر خواهم زد….
رافائل نماد مردم بوشهر، آرام گرفته در آغوش خلیج فارس نماد قدرت وهویت ایرانی
رافائل هم مانند غواصان دست بسته، در قمار زندگی به قدرت و ثروت باختند!
این غریب آشنا، همانند مردم آشنا وغریب جنوب نیازمند توجه و آرامش است
گاهی فراموشکاری نهایت توجه است! آنجا که دیگر تاب ریا و دروغ را نداری
…
ای کاش اگر نمیتوانید التیامی برتن رنجورقامت های استوار دیروز و خستگان امروز بگذارید، کاخهای بلندتان را بر پیکر زخم خورده یادهای تلخ روزهای دور بنا نکنید…
چه قشنگ گفتی میناجون گاهی فراموشکاری نهایت توجه است!
میشه توضیح بدید چطوری نماد قدرت و هویت ایرانی هست؟
در قمار زندگی به قدرت و ثروت باختند؟
بهتره به جای قشنگ حرف زدن، حرف واقعی و قشنگ بزنیم
خواندنی و زیبا بود…نمی دونستم چیزی ازش…
خیلی جالب بود هم داستان رافائل هم کامنت خانم هاشمی نسب.
خیلی جالب بود. من نمی دونستم. خیلی خوبه که از شهرهای مختلف توی متمم دوست داریم که در مورد شهرشون به ما اطلاعات می دن. ممنون دوست عزیز.
هر وقت خبر خسارت ديدن حيات وحش و زيستگاههي رو ميخونم و مي شنوم افسوس و نارحتي عجيبي مرا در بر ميگيره . اميدوارم داستان رافائل “زیستگاه مصنوعی، یک هدیه به آن آبزیان بینوا” همين جا تموم بشه و فقط به عنوان يه جاذبه گردشگري آبي سراغش بريم . از دردنامه خانم هاشمي نسب هم بسيار ممنونم .
سلام.
امیدوارم داستان رافائل، تا اینجا که «می شود زیستگاه»، بماند و به «بردند و فروختند» نرسد.
خاطرات شیرین و پر احساس فاطمه ماندگار باد.
سلام.وقت بخیر. من تازه با شما آشنا شدم. راستش یکم زیادی ذهنم با این همه مطالب درگیر شده. باید وقت کافی برای اینجا بزارم. یه سئوال داشتم.یه فایل به نام دیرآموخته ها دانلود کردم. اجازه هست در تلگرام پخش کنم؟
دوست عزیز
برای پخش کردن فایل دیرآموخته ها محدودیتی وجود نداره و شما میتونید این فایل رو در فضای مجازی به اشتراک بزارید.
تشکر از پاسختان
ممنون، چه زیبا و شفاف …
جالبه این روزها چقدر درباره کشتی های غرق شده به مطلب بر میخورم…
دوشب پیش دوباره فیلم تایتانیک رو دیدم و بشدت ذهنم درگیر شکوه کشتیها و شکوه و قدرت بالاتر اقیانوس بود…
بعد مطلب متمم که درباره رهاشدگان در آب نوشته شده…
و الان کشتی رافائل …
طبق گفته ویکی پدیا ایران رافائل را نخرید بلکه به عنوان بدهی از دولت ایتالیا ان را دریافت کرد
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D8%A7%D9%81%D8%A7%D8%A6%D9%84_(%DA%A9%D8%B4%D8%AA%DB%8C)