گاو ما ما میکرد.
گوسفند بع بع می کرد.
سگ واق واق می کرد.
و همه با هم فریاد می زدند: حسنک کجایی؟
اما حسنک جواب نمی داد. حسنک چند روزی بود که به سمت شهر حرکت کرده بود.
حسنک در مسیر شهر در حال رانندگی با اتوبوس بود.
حسنک رانندگی با اتوبوس را نمی داند اما رانندگی با اتوبوس را خیلی دوست دارد.
حسنک وقتی که راننده در رستوران بین راه بود، مسافران را سوار اتوبوس کرد.
او به مسافران توضیح داد که راننده آنها را به مسیر نامعلومی می برد اما او رانندگی و راه شهر را خیلی خوب بلد است.
مسافران حرف او را باور کردند. دلیل نداشت حسنک به آنها دروغ بگوید. ضمن اینکه به هر حال، راننده از شهر آمده بود اما حسنک از خودشان بود. ضمنا برخی هم خاطرات خوبی از برخورد راننده نداشتند.
ساعتهای اول، رانندگی حسنک خیلی خوب نبود.
ماشین چند بار خاموش شد.
چند بار سر مسافران به دیوار و سقف خورد.
اما حسنک به تدریج جای فرمان، گاز و ترمز را خیلی خوب یاد گرفت.
حسنک خیلی تند رانندگی میکند.
او از سرعت لذت می برد.
حسنک هیچ وقت فکر نمیکرد اتوبوس تا این اندازه سریع تر از گاو بدود.
مسافران از سرعت می ترسیدند.
آنها از حسنک میخواستند یا فرمان را به یکی دیگر از روستاییان بدهد یا لااقل آرامتر حرکت کند. اما حسنک گفت: هر کس اعتراض کند در میانه راه پیاده خواهد شد…
حسنک همچنان از رانندگی لذت می برد و مسافران هر چه با خود فکر کردند نفهمیدند که چه شد فرمان را به دست حسنک سپردند.
***
گاوها هنوز ما ما می کردند.
آنها حسنک را صدا می کردند.
آنها می دانستند که حسنک کار دیگری جز دوشیدن گاوها بلد نیست. او بالاخره مجبور خواهد شد روزی به روستا بازگردد و به کار خود در طویله ادامه دهد.
گاوها هنوز او را صدا می کنند…
——————————————————–
پی نوشت: این متن را چند سال قبل در وبلاگ قبلی ام که این روزها در دسترس نیست نوشته بودم. راستی شنیدم که اتوبوس حسنک پیدا شده و از آن فقط یک اتاق و چهار چرخ باقی مانده است…
آخرین دیدگاه