برایتان گفته بودم که در برنامه شبانهی فرهنگسرای ارسباران، نتوانستم بحث سرشت و سرنوشت را مطرح کنم. شاید مهمترین دلیلش این بود که احساس کردم، بخش عمدهای از حاضرین، به صورت خودخواسته یا ناخواسته – به خاطر فضای سخنرانیها – به سمت الگوی «پذیرش» رفتهاند.
من هر وقت در فضای حقیقی یا مجازی با مخاطب مواجه میشوم، اولین چیزی که به آن فکر میکنم، الگوی ذهنی مخاطب است. به عنوان یک تقسیمبندی شخصی، بر این باور هستم که ما معمولاً در یکی از این سه حالت ذهنی به سر میبریم: «نقد» «شنیدن» و «پذیرش».
حالت نقد، زمانی است که با هر جملهای که میخوانیم و میشنویم، دنبال مثال نقض میگردیم. میخواهیم دقت و صحت علمی و منطقی شنیدههای خود را بسنجیم و معمولاً کمی هم با بدبینی به محتوای سخن نگاه میکنیم.
حالت شنیدن، زمانی است که فقط اطلاعات را دریافت میکنیم. در پی آن نیستیم که ببینیم حرفها و ادعاهای مطرح شده تا چه حد درست یا نادرست هستند. میشنویم. اطلاعات را دریافت میکنیم و در گوشهای از ذهن خود جا میدهیم. شاید روزی و جایی کمک کند که بهتر فکر کنیم و تحلیل کنیم.
حالت پذیرش، زمانی است که به خواست خود یا به اصرار و انتظار گوینده، باید به فرض صحیح بودن، بشنویم و در لحظه بپذیریم. اینجا گزینه دیگری وجود ندارد. زمانی آگوستین قدیس، نوشته بود: Credo ut intelligam. ابتدا به حرفی که میشنوم اعتبار میدهم تا مغز و ذهنم هم برای پذیرش آن آماده شود. این جمله لاتین را به شکل سادهتر چنین ترجمه می کنند: ایمان میآورم تا بفهمم.
همیشه در ذهن خودم، دنیا را مانند یک پازل بزرگ میبینم. هر آموخته جدیدی از دانش و تجربهی ما، یک قطعهی این پازل است. همهی ما در تمام زندگی میکوشیم تصویر این پازل را کامل و کاملتر کنیم. گوینده، وقتی سخن خود را با انتظار «پذیرش» مطرح میکند که باور داشته باشد تصویر کامل پازل را دیده و فهمیده است. شنونده وقتی در حالت پذیرش قرار میگیرد که هیچ قطعهای از پازل را ندیده باشد و به همین دلیل میتوان هر تصویری از پازل را برای او ترسیم کرد. منتقد کسی است که معتقد است تقریباً پازل را کامل چیده و تنها یکی دو قطعه کم است. این است که هر بار حرفی میزنی، سریع فکر میکند که آیا با این قطعه که الان روی میزم قرار داده شد، میتوانم پازل خود را تکمیل کنم یا نه؟ اگر نمیتوانم حتماً قطعه، تقلبی است! اما اگر حدود نیمی از پازل را ساخته باشی، در فضای شنیدن قرار میگیری. نمیتوانی چشم بسته چیزی را بپذیری. چون بخشهایی از تصویر را دیدهای. اگر قطعههایی از دریا را روی میزت چیده باشی، نمیتوانی باور کنی که تصویر کلی، قرار است بیابان باشد. همچنان که اگر بخشهای مهمی از بیابان را تکمیل کرده باشی، کسی نمیتواند فریبت دهد که این قطعهی آبی رنگ، آبی آسمان نیست و آبی آب است! اما از طرفی نمیتوانی در موضع نقد هم باشی. هنوز قسمتهای بزرگی از پازل تکمیل نشده و بسیاری از قطعات، ممکن است جایی به کار آیند. عملاً هر کس قطعهای را به دست تو داد، مجبور میشوی آن را بگیری و جایی در گوشهی ذهنت نگه داری. شاید در آینده برای تکمیل کردن پازل به کار آید. شاید هم نه. امروز نمیشود قضاوت کرد.
به عنوان یک معلم کوچک، تلاش کردهام تا حد امکان، مخاطب را به حالت پذیرش دعوت نکنم و اگر مخاطب به هر دلیل در این فضا قرار داشت یا قرار گرفت، یا صحبت نمیکنم یا از چیزهایی صحبت میکنم که باورهای قلبی من باشد و احساس کنم بیشتر از سایر افکار و حرفهایم، ممکن است به واقعیت نزدیک باشد. چنین شد که آن شب، چند خاطره گفتم و نامه به رها را خواندم.
اگر دست من بود، ترجیح میدادم مخاطبم اکثر اوقات در حالت شنیدن باشد. آن وقت من هم، بدون ملاحظه، دنیا را آن طور که میدیدم برایش تعریف میکردم و مینشستم تا او هم دنیا را آن طور که میبیند برای من تعریف کند. بعد هم در سکوت، خداحافظی میکردیم و دور میشدیم.
تا کنون این قدر صریح و با این مفروضات، هیچ جا ننوشتهام. اما میخواهم این بار، به بهانهی سرشت و سرنوشت – حرفهایی که آن شب گفته نشد – این نوع گفتگو را آغاز کنم. در نوشتههای بعدی، به تدریج حرفهایم را خواهم گفت و امیدوارم آنها را بخوانید و بشنوید.
منتظر نیستم بگویید حرفهای من درست است یا نه. من خودم هم حرفهای خودم را کامل نمیفهمم. چه برسد به شما! اما خیلی خوشحال میشوم شما هم حرفهایتان را بنویسید. نه در رد حرف من و دیگران و نه در تایید آنها. حرفهای خودتان. فقط برای اینکه شنیده شود. میگویند دنیای امروز دنیای تعامل است. من هم قبول دارم. اما در این مورد خاص، امیدوارم هر کس فقط حرفهایش را بنویسد و حرفهای دیگران را بخواند و تعامل و تضارب و نقد و ترکیب آنها، در مغز مخاطب روی دهد و نه در زیر نوشتهها.
همیشه الگوی ذهنیم اینجوری بوده که متن اصلی زندگی ما اینه که بتونیم هر چه بیشتر در گذر زمان درک خودمون رو از دنیا و پشت پرده ی اون عمیق کنیم. یعنی باید انسان توجه داشته باشه و اتفاقات و تجربیات و مشاهدات خود اطرافیانش رو رصد و تحلیل کنه و تصویر ذهنی خودش رو اصلاح کنه.
ولی جالبه که تو فرهنگ غربی، میشه گفت که این طور نیست. یه الگوی شناخته شده ی ثابت هست که تقریبا هول اون اتفاق نظر وجود داره و انگار این مسئله تو ذهنا بسته شده است.
گاهی فکر می کنم این مدل باید تا آخر عمر ادامه داشته باشه یا یه جا باید تمومش کرد و جمع بندیش کرد؟…
تشریح پازل و ارتباط گوینده و شنونده از دید آن فوق العاده زیبا بود.
با سلام و تشکر از شما
به نظرم یه گام در جهت عادت دادن ما به اینکه همیشه در حالت پذیرش نباشیم اینه که در زیر مطالبتون، dislike هم اضافه کنید. اینجوری معلوم میشه کسانی هم هستند که اون مطلب رو نپسندیدند.
البته این فقط یه پیشنهاد ساده است 🙂
به نظر من هم این موضوع خیلی مهم است که ادم در زمان دریافت اطلاعات جدید نقش “شنونده” را داشته باشد. اینکه بتواند بدون تعصب و پیش داوری اطلاعات را تجزیه و تحلیل کنه و در مورد شان تصمیم بگیرد.
با درود بسیار
راستش خیلی وقته که مشتری این دکه دیجیتال شما هستم. ولی نخستین باره که فکر کردم بهتره دیدگاهم رو بنویسم. به گمانم به سه گروه بالا باید یگ گروهی با نامی مانند حالت نقد نما افزوده بشه. و این گروه اونهایی هستند که حتی در حالت پذیرش هم نمی خوان باشن چون اصلا نمی خوان چیزی درست کنند. پس با وانمود کردن به نقد می خوان از مسئولیت “گوش کردن” هم رها بشن همین . این گروه بر خلاف گروه شنونده صاحب سخن رو از سر ذوق می برند. به گمان من بیشتر آدمها از مخاطب با حالت شنونده داشتن بیشتر خشنود می شن و از حالت نقد هم استفاده می برن و برای حالت پذیرش به قول شما می رن به سمت اینکه از باور های پایه ای و واقعی بگن ولی به این گروه چهارم که می رسه اصلا راهی جز قطع مکالمه نمی مونه. حتی اگر بر چسب نقد ناپذیر بهشون بچسبونن –
من هم اونجا بودم. تا دوازده شب منتظر شدم و فقط به اين اميد نشسته بودم كه الان نوبت شعبانعلي ميشه و تلافي اين وقتها و حرفها درمياد. شما هم كه بحث رو تغيير دادين و فضا رو مناسب حرف زدن ندونستين. ولي خوب بود. راستش از اينكه سربسته حرفتون رو زدين حداقل به آدماي همون جلسه خوشم اومد. فضا عوض شد و اين خودش كلي بود. يه جورايي دو تا سخنران ديگه براي تلنگر زدن به ما حرف ميزدند و شما به خودشون تلنگر زدين، گر چه نه ما گرفتيم نه اونا. گمونم جنسمون يكي نيست. به اميد ديدن شما توي جلساتي از جنس خودتون
ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ.ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺷﻤﺎﺭﻭ ﮐﺸﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﻤﺎ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﯼ .ﭼﻘﺪ ﺷﻔﺎﻑ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ میگید ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯿﺪﻡ ﺟﺎﻟﺒﻬﻬﻬﻪ.
نمی دونم جز کدوم دسته ام اما به نظرم هر سه این وضعیت ها رو تجربه کردم و به نظرم اکثر مخاطباتون یا شاید اکثرا مخاطباتون در وضعیت پذیرش اند.
سلام.دلم می خواد از ترس هام بگم.ترس قضاوت شدن.نمی تونم انتقاد رو تحمل کنم در واقع اگه بخوام واضح تر بگم دلم میخواد همه اطرافیانم قبولم داشته باشند و اگه حس کنم تو ذهنشون تحسینم نمی کنن خیلی ناراحت میشم.از وقتی اطلاعات روانشناسی همه زیاد شده و همه در پس هر جمله دنبال ضعفهای گوینده می گردن، از صحبت کردن می ترسم و قبل از گفتن همش می سنجم که از جمله من چه برداشتی میشه و چه فکری راجع بهم می کنن.خسته شدم.گاهی فکر می کنم که کاش اطلاعات روانشناسی پیش روانشناسان می موند و اینقدر بازار قضاوت داغ نمی شد.تازه قضاوتهایی براساس اطلاعات ناقص روانشناسی که هر کس از جمله خودم فکر میکنیم همه چیز رو می دونیم.بعد از مدتها راحت جملاتی رو بدون توجه به قضاوت دیگران نوشتم ممنون بخاطر فراهم آوردن امکانش.احساس سبکی می کنم.
سلام و وقت بخیر.
ممنون می شم اگه فایل های مربوط به مدیریت زمان را توی سایت بذارید.
من خیلی از وقت ها تونستم مطالب کاربردیتون رو توی محیط کارم پیاده کنم.
سلام. وقت بخیر.ممنون می شم اگه فایل های مربوط به مدیریت زمان را بذارید.
من خیلی وقتها تونستم مطالبتون رو توی محیط کارم پیاده کنم.
محمدرضای عزیز سلام
گفتی حرفای خودمونو بنویسیم,پس اگه به این پست ربط نداره باید منو ببخشی…
محمدرضا من آدم تقریبا کمال طلبی هستم و به همین دلیل گاهی یه جاهایی احساس خوددرگیری دارم.یکیش در مورد مطالبی که اینجا یا توی متمم مینویسی.من همیشه نوشته هات رو دنبال میکنم و بدون اغراق و تعارف (چون منم مثل خودت از تعارف الکی بدم میاد) درسهای زیادی ازت گرفته م که باعث بهبود ابعاد زیادی از زندگیم شده.و به دلیل فضای تعاملی موجود بین بچه هایی که کامنت میذارن,از اونا هم کلی یادگرفته م.اما اکثر مواقع فرصت ندارم توی بحثها شرکت کنم یا مثلا تمرینهای متمم رو انجام بدم یا در مورد حرفهای تو نظر بدم,به همین دلیل گاهی حس میکنم من دارم از همه ی مطالب استفاده کنم بدون اینکه نقشی در تعامل موجود و بهبود اون داشته باشم.یا اگرم گاهی کمکی میکنم نسبت به دوستانی که مشارکت جدی تری دارن تلاش من به حساب نمیاد…این عدم مشارکت جدی تر گاهی ناراحتم میکنه…
میخواستم اینجا اعلام کنم که از تو,تیمت و همه ی بچه ها و حتی نقدکننده های مطالب اینجا تشکر کنم به خاطر این همه امکان یادگیری ای که فراهم میکنن و بگم که تلاش میکنم تمام چیزایی که اینجا یادمیگیرم رو زندگی کنم تا اندازه ی خودم توی محیطهای کاری,تحصیلی,خانوادگی,دوستانه و….تغییر مثبتی ایجاد کنم.فکر میکنم هدف همه ی شما هم از این تعاملها ایجاد تغییراتیه که بتونه ما رو به جامعه یا حتی جهان بهتر نزدیک کنه…امیدوارم همیشه شاد وسلامت باشید….
سلام محمد جان
من به عنوان یک همخونه ازتون ممنونم که حرف دلتون رو زدید و احساستون رو نسبت به این خونه و هم خونه ای هامون بیان کردید . همونطور که گفتین این فضای تعاملی که محمدرضای عزیز و تیمشون برای ما ایجاد کردن ، به جرات می تونم بگم که بی نظیره و مطمئنم با حضور و تعامل بیشترِ هم خونه ای هامون ( مثلِ شما ) ، روز به روز تغییراتِ محسوس تر و بهتری در جهت توسعۀ مهارتهای فردی ما و در نهایت توسعۀ مهارت های فردی اطرافیانمون ( و جامعه) ایجاد خواهد کرد . من در شبانه روز هر زمان وقتِ آزاد پیدا می کنم ، به جای استراحت ، میام به خونمون و هم خونه ای های عزیزمون سر می زنم و همیشه یاد اون جملۀ معروف از تیمسار حجت ( فرماندۀ دانشکدۀ افسری در ۶۰ سال پیش ) میافتم که بابام نقلش می کنن و می گن ، تیمسار حجت ، دستور داده بودن روی دیوار اصلیِ دانشکده افسری بنویسن ” بعد از مرگ ، وقت برای استراحت ، بسیار است ” . روحشون شاد . واقعاً شب ها نهایتاً ۲ تا ۳ ساعت می خوابم و با اولویت قراردادنِ سر زدن به خونمون و فراگیری مطالب و درس های جدید و تعامل با دوستای عزیزم ، تا حدِ بسیار زیادی احساس زنده بودن می کنم و امیدوارم بتونم فرد مفیدی باشم
ارادتمند همۀ هم خونه ای های عزیزم و به امید دیدار در سمینار ششم شهریور (۶/۶)
هومن عزیز,سلام
مرسی بابت جواب و راهنماییت.کلی حس خوب داشت.حرفت رو میفهمم و تاحدی قبول دارم.حتی قبول دارم یه جاهایی وقتی روتلف میکنم که میتونم اینجا صرفش کنم.دارم تمرین میکنم.دارم از شماها یاد میگیرم که بهتر زندگی کنم…فرصت لازم دارم…
اما در مورد خواب,من نرمال میخوابم…حدود شش ساعت.چند باری سعی کردم کمترش کنم,اما نتونستم.حالا یا جزء اون دسته آدمام که باید خواب کافی داشته باشن,یا تمرین لازم دارم.راستش هروقت کم خوابیده م راندمانم به شدت افت کرده…
و نکته ی آخر اینکه,من این روزا کمی درگیر کارایی هستم که خروجیش در آینده معلوم میشه.اگه تنبلی و وقت کشیهامو بپذیرم بقیه وقتم صرف یادگیری و اقداماتی میشه که بعدا قراره یه گوشه ی کوچیک از این کشور تغییری ایجاد کنه.شاید مثل محمدرضا نتونم زندگی آدمهای زیادی رو تغییر بدم,اما به قول همین محمدرضای دوست داشتنی بهبود زندگی چند نفر یا حتی یک نفر هم خودش دستاورد مهمیه…امیدوارم همه مون بتونیم به هم کمک کنیم که به سمت جامعه ی بهتر حرکت کنیم…
و نکته ی آخر اینکه,اولین دلیل علاقه ی من به اینجا,شماها,محمدرضا,دکتر شیری و امثال این آقایان اینه که علی رغم همه ی آگاهی و درکی که از کمبودها و نواقص کشور و اوضاع بد اون و فساد گسترده دارین اما هنوز با دلی پر درد ولی امیدوار قدم برمیدارین.شماها به جای غرزدن و انتقادات بدون عمل به حل مشکلات کمک میکنید.حداقل اندازه ی سهم خودتون…دلتون پر از خدا و عشق,لبتون پر از خنده باشه…
ارادتمند
محمد معارفی
محمد جان سلام و ارادت
خوشحالم که کامنتم حس خوبی بهتون داد دوست من . خبرِ بسیار خوشحال کننده ای در کامنتت بود و اینکه داری تلاش می کنی که تغییر مثبتی در گوشه ای از کشور عزیزمون ایجاد کنی . قلباً برات آرزوی موفقیت می کنم و منتظر خبرای خوبِ بعدیت هستم که در موردِ نتیجۀ این تلاشات با ما به اشتراک میگذاری . دوست خوبم ، جسارتاً من هم کم خوابی رو توصیه نمی کنم به خصوص که گفتی راندمانت رو پایین میاره . خواب هم مثلِ بقیۀ نیازهای بدنِ ما ، باید به میزانِ کافی و مکفی باشه و هر فردی ، نیازِ خودش رو بهتر متوجه میشه . امیدوارم به زودی خبرای خوبت رو بشنوم دوستِ من .
به امید دیدار در سمینار ششم شهریور (۶/۶)
محمدرضاي عزيز. واقعا لذت بردم از توصيف اين سه حالت و چه زيبا گفتي كه:
“اگر حدود نیمی از پازل را ساخته باشی، در فضای شنیدن قرار میگیری… عملاً هر کس قطعهای را به دست تو داد، مجبور میشوی آن را بگیری و جایی در گوشهی ذهنت نگه داری. شاید در آینده برای تکمیل کردن پازل به کار آید. شاید هم نه. امروز نمیشود قضاوت کرد.”
دو حالت نقد و پذيرش رو هم من بارها تجربه كرده ام، اما خيلي خوشحالم كه با خوندن اين نوشته، متوجه شدم كه در بيشتر و اكثر موارد، در حالت شنيدن هستم.
راستي…يادم به يه جمله ي جالبي افتاد كه جايي خونده بودم و احساس مي كنم تا حدي درسته :
? Did you know Your mind “rewrites” monotonous speech of boring people to make it sound more interesting
من هم دقیقا اونشب حس کردم که شما مطلب داشتین ولی به اقتضاء فضا عوض کردین.واقعیتش ،این مشکل جوامعی است که منتظر موعود هستند.دلشون یه رهبر میخواد که پشت سرش به بهترین مسیر حرکت کنند.کلامشو دلی بپذیرند.وعاشق خودشو بحثش بشن.به قول استاد سهیلی،ازین آدما باید ترسید.چون نمیخوان بشنوند.میخوان پذیرنده باشند.اونهم ازنوع دلیش.نه عقلی.واین مشکل جوامع ماست.شاید هممون در برهه هایی اززندگی در این مسیر قرار بگیریم.ممنون که یکی مثل شما ،وقت میزاره،فکر میکنه، وبا عشق دنبال کسانی میگرده که حرفاشو بشنوند وفقط بهش فکر کنند.مستدام باشید
مرسی از این شروع عالی 🙂
به نظرم ما دائما در حال سوئیچ کردن بین این سه حالت هستیم٬ که خیلی بستگی به مخاطب و دانش و تجربه مون از موضوع داره.
سلام
تو سن ۲۲سالگی هستم.هنوز خودم رو پیدا نکردم! هرروز لباس کسی رو تنم میکنم اما انگار اینا لباس من نیست . هر از گاهی شبیه کسی میشم اما فقط شبیه میشم خودم نیستم سر در گمم.شاید فقط همین حرفا از جنس من باشه و اگه بخوام حرف دیگه ای بزنم اون حرف بشه چیزی که تناسبی با وضعیت من نداره
سلام همخونه ای عزیز ، محمدرضا جان
می خواستم دربارۀ کامنتی که گذاشتی ، نظر خودم رو بدم . بازم تاکید می کنم این نظرِ من هست و می تونی مخالفش باشی و نپذیریش . من که الان ۳۷ سالمه ، خیلی حسرت می خورم که ایکاش زودتر با محمدرضا شعبانعلی عزیز و خونشون آشنا می شدم و مطمئنم ، شما که ۲۲ سالتونه ، می تونید به خوبی این آموزه ها رو ، چراغ راهِ آیندتون قرار بدید و با دیدی بسیار وسیعتر و جامع تر ، مسیرِ درست رو انتخاب کنید . یه وقت سو تفاهم نشه ، من اصلاً قصدم این نیست که از آقای شعبانعلی بُت درست کنم ( چون اساساً نه ایشون نیازی به تعریف من و امثالِ من دارن و نه شما انقدر من رو می شناسید که چشم بسته نظرم رو بپذیرید ) ، فقط احساس قلبیِ خودم رو بیان می کنم و به نظرم اگر عضوِ ثابت و دائمیِ این خونه باشید ، نتایج بسیار چشم گیری عایدتون میشه محمدرضای عزیز . امیدوارم به زودی شاهدِ کامنتهاتون باشم که سرشار از خودباوری و شناختِ کافی از توانمندی هاتون باشه . به امید اون روز ، دوستِ خوبِ هم خونه
ارادتمندِ همۀ دوستای عزیزم و به امید دیدار در سمینار ششم شهریور (۶/۶)
چقدر قشنگ شفاف کردین این سه مدل رو
کاملا برای من جا افتاد پذیرش نقد و شنیدن
استاد گرامی
جناب مهندس شعبانعلی
امیدوارم از مطلبی که خصوصی درباره حضورتان در فرهنگسرای ارسباران نوشته بودم ، ناراحت نشده باشی.
اعتقاد دارم ، یکی ازمشکلاتی که ما داریم ، تعارفات و نگفتن هاست .
بی اغراق می گویم که به شخصه از وقتی که با شما و روزنوشته هایتان اشنا شدم ، تحولی در من اغاز شد .
از به روز بودن شما ، از قدرت قلم تان ، از هوش و سواد بالایتان و ازهمه مهمتر از این دغدغه تان شگفت زده شدم.
به شخصه اصلا دوست ندارم حرف هایی که پشت سرتان توسط ادم های کوته فکر و تنگ نظر که دغدغه انها بیش از انکه انجام کار باشد ، پرورش و بزرگی نامشان است ، بشنوم.
هر چند که تمامی این حرف ها چیزی از محمدرضا شعبانعلی کم نمی کند ، ولی برایم سنگین است.
اصلا درد اور است .
و بسیار هم خوشحال شدم که مطالب سرشت و سرنوشت را که اکنون حال عوض شده ، قال را عوض نکردیده اید و انرا به اشتراک می گذارید.
به هر حال من هم به عنوان مدیری نصفه و نیمه ، بسیارعلاقه مندم که طعم خوش قهوه ایی را در فرصتی که خودم به مرحله ارامش رسیدم ، با شما بچشم و لذت برم.
در ضمن هم برایتان ارزوی موفقیت دارم و می دانم که شما از بزرگان این کشور هستید و باید منتظر کتابها و مقاله هایی عالی از شما بود…..
سلام
در این که شما دوست دارید ما شنونده باشیم نه پذیرنده تردیدی ندارم، اما تو این مدت که نوشته هاتون رو و کامنت ها رو دنبال میکنم ، حس من اینه که اکثر افراد اینجا ناخودآگاه نقش شنونده رو دارن، شاید دلیل اصلیش این باشه که سطح مطالعه ی شما خیلی بالاست و ما که خواننده ی نوشته هاتون هستیم اختلاف زیادی بین سطح دانش شما و خودمون میبینیم و به سمت پذیرنده بودن میریم، اما به نظرم یه موضوع دیگه هم هست که یجورایی شبیه خطاهای هاله ای و اینجور چیزاست، شخصیت شما باعث شده که نوعی عشق به شما و قلمتون تو ما شکل بگیره، و احتمالا این که میگن عشق باعث میشه آدم خیلی چیزا رو نبینه تا حد زیادی درسته، واسه همین حتی اگه خیلی از ماها ۵۰ درصد پازل یا حتی بیشتر دیده باشیم وقتی پای توصیف شما می شینیم فراموش می کنیم چی دیدیم و به چشمای شما مطمئن تریم ، در واقع اعتماد به نفس لازم رو نداریم، فکر می کنم این نکته ضعف ماست و مسئولیت شما رو هم سنگین تر میکنه
موفق باشید و به موفقیت بقیه کمک کنید
در این ۳۲ سالی که از سن جسمانیام میگذره فقط چند سالی است که دست از مطلقگرایی برداشتم. از اون موقع به بعد دنیا برام خیلی رنگارنگ و نسبی شده. آدما رو راحتتر درک میکنم وقتی به این فکر میکنم که باید به کارهاشون نگاه کنم و چیز تازه ببینم نه اون چیزی که تا حالا دیدم یا دوست دارم ببینم. وقتی دنیا رو انقدر منتوع میبینم دلیلی نمیبینم که خودمو جور دیگهای به دیگران معرفی کنم. دنیای من شده پر از نفهمیدن و شک فهمیدن. تحیر به آدم میگه همیشه چیزی برای یادگیری هست. چهقدر خوبه دنیا مطلق نیست!
ممنون استاد یه مسایل گنگی تو ما هست خیلی خوش حال می شم که با نوشته های شما شفاف می شه
همیشه در الگوی ذهنی شنیدن بودم و هستم و پذیرش برای من در کاربردی است که نتیجه درست داده در همان مقطع زمان شاید که بعدا همان نتیجه را ندهد
سلام محمدرضای عزیز
پاراگراف وسط متن فوق العاده بود. چقدر زیبا و روشن حالت گوینده و شنونده توصیف شده بود . چندین بار خوندم و هر بار نکته ای از متن در ذهنم درخشید و bold شد. این تکه از متن رو با فونت نستعلیق برای خودم پرینت گرفتم . اینطور خیلی راحت تر میشه تصمیم گرفت کجا و کی چی گفت و یا نگفت.
عکس محمدرضا در این پست به من این حسو می ده : دریغ از یک شنونده ی خوب !
از نظر شما نقد کردن یا اظهار نظراشکالی داره؟با شناختی که از شما دارم فکر نمیکنم جوابتون مثبت باشه پس منظورتون رو میشه واضح تر توضیح بدید؟اگه نه پس گذاشتن این جای خالی برای اظهار نظر ها اصولا غلطه!!!
قطعاً اشکالی نداره. اما نقد کردن قبل از هر چیز حوصله شنیدن میخواد و تعصب نداشتن و هدف یادگیری.
من در طول این سالها از هر ده نفر منتقدی که دیدهام (نه در مورد خودم، کلاً منظورمه) نه نفرشون شهوت مهار نشدنی نقد داشتهاند و پس از نقد، احساس ارضاء شدن رو میشده در چهرهشون دید!!
خیلیها هم نقد رو بیشتر به نیت اظهار وجود انجام میدادند.
فکر می کنم کسی که انگیزهی یادگیری داره فرصت خیلی خیلی خیلی کمی برای نقد داره.
من نویسندههای زیادی رو میشناسم که از نظرم از هر ده تا جملهشون هشت تاش غلطه و نهمی بی خاصیت. اما لذت خوندن اون دهمی چنان سرمستم میکنه که یادم میره برم نقدشون کنم یا دلم نمیاد نقدشون بکنم. چون به خاطر اون یک جمله بهشون به شدت احساس بدهی میکنم.
اینه که من فکر میکنم نقد برای خیلیها فرصت یادگیری نیست بلکه یک چیزی شبیه ارضاء فیزیکیه…!
این جای خالی برای این نیست که کسی بیاد بگه نتیجهی بیست سال فکر کردن من غلطه! بلکه برای اینکه که بیاد نتیجهی بیست سال فکر کردن خودش رو بنویسه. تا کسی که میخونه با نتیجهی ۴۰ سال فکر کردن مواجه بشه! اما بعضی ها نتیجهی بیست ثانیه فکر کردنشون رو با قطعیت میان به انتهای نوشتهی کسی اضافه میکنند که نتیجهی بیست سال فکر کردنش رو با تردید نوشته!
من اسم این رو میگذارم…
من اسم این رو میگذارم خ…ی(m…n)
در مدت یک سال ونیمی که مطالب روزنوشت ها رو دنبال میکنم وضعیتم از ۸۰ درصد حالت نقد به ۲۰ درصد کاهش یافته البته سعی میکنم نقد ها رو مطرح نکنم چون ده دقیقه بعد جوابمو میگیرم و ضایع میشم !
فکر میکردم الان در حالت شنیدنم اما قطعا نیمی از پازل رو نساختم که در این وضعیت باشم . بنابراین لابد در وضعیت پذیرشم!
ولی میدانم که دوست ندارم چشم بسته چیزی را قبول کنم و اخیرا خیلی دوست دارم بی طرف باشم.
البته فکر نمیکنم حالت پذیرش بد باشه و به ریسک آن می ارزد زیرا باعث میشه خیلی از تعصبات را کنار بگذاری و بتوانی از زاویه دیگر به موضوع نگاه کنی و وقتی به نتیجه میرسی کلی هیجان دارد.
آخ گوش شنوا، چقدر خوبه.
گوش شنوا هم مصداق همون “حالت شنیدنه.”
کاشکی بیشتر مواقع همدیگه رو بشنویم، نه اینکه نقد و پذیرش داشته باشیم.
اینجوری خیلی از انرژی هامون هدر نمی ره و در جاهای ثمربخش تری به کار گرفته می شه.
سلام
من قبل از شروع به صحبت بسته به حرفم و طرف مقابل به این فک می کنم که حرفای من چه معنی ای برای طرف مقابلم داره و در اون شرایط چه برداشتی می تونه بکنه و بعد تصمیم می گیرم که اون حرف رو بزنم، بخشی از اون رو بگم ویا کلا بیخیالش بشم!
نمی دونم راجبه چی تحت عنوان سرشت و سرنوشت میخواستید حرف بزنید و نگفتید؛ ولی بنظر من همیشه آدمهایی هستند که مشتاق شنیدن چیزای جدیدن ولو اینکه اکثریت در وضعیت «پذیرش» باشند 🙂
محمدرضای عزیز
مثل همیشه، متن نوشته ات را چندین بار خواندم، متنی که نکات ارزنده و قابل تأملی در بر داشت، دلم میخواد از چیزی بگویم و از چیزی بنویسم که دوست دارم شنیده شود…محمدرضای عزیز، فضای شنیدن این روزها، کمیاب و ارزشمند شده.. نمیخواهم از آنچه قلباٌ دوست دارم شنیده شود سخن بگویم، چون برایم اندوهی بزرگ است…اما دلم میخواهد بگویم گاهی نبودن فضای شنیدن، چه لطمات جبران ناپذیری در پی دارد، جامعه ای که اصل پذیرش را تبلیغ میکند، خانواده ای که اصل پذیرش را پرورش میدهد، سیستم آموزشی که دنبال رو معیار پذیرش است و در نهایت حاصل این نوع نگاه، نسلی میشود که دوست دارد، در گوشه ای تنها بنشیند و بنویسد و بخواند و اندوه سالهای درازی را با نوشتن کلمات و گاهی فقط سکوت از دل بیرون کند… نسلی که بیشتر با تناقض ها برخورد میکند، نسلی که حتی مدارک و سطوح بالای علمی برایش هیچ جذابیتی که ندارد ترس و دلهره برایش به ارمغان آورده.. نسلی که امروز همت را بر این گذاشته تا تغییراتی را در نوع نگرش خود و سپس شاید اطرافیان ایجاد کند که این نیز هم راهی سخت و دشوار است….
همین امروز با جمعی از دوستان بحث قطعیت و باور بود…. فهمیدم چند وقته که من نمیتونم بفهمم درست و غلط رو…. چند وقته مثل شیمی دبیرستان که هی نظریه ها رو بهمون یاد میدادن و توی درس جلسه بعد میگفتن یه نظریه بعد از اون نظریه اومده دارم همه چیز رو میشنوم…. برام عجیب نیست اینکه هر چیزی درست باشه…. انگار توی یه سرسره نشستم و دارم میام پایین ولی تو مسیر همه شهر رو دارن میبینم… از این عدم اطمینان و امنیت راضیم…
یک الگوی ذهنی دیگرهم میتوان به لیست فوق افزود:
وآنهم حالتی ست که مخاطب هیچ تمایلی به شنیدن حرفمان ندارد وآنچه البته به جایی نرسد، فریاداست.
در خاطرم هست که یک شب دستبروشی کردی گفتی بقیه خاطرات ان را می نویسم اما ننوشتی یا انقد فاصله می اندازی که ادم شوق شنیدن را از دست می دهد! پس لطفا با ارامش جلو نرو
ببخشید!!!
۱۵ سالم بود فکر می کردم نقشه گنج دنیا رو دارم و از همه چی می تونم رمز گشایی کنم
۲۵ سالم بود فکر میکردم یه پوستر دارم
۳۵ سالم بود فهمیدم اون پوستره یه پازله که تازه کاملم نیست
۴۵ سالمه و فقط به چینش ۴ قطعه ای که در ۴ گوشه های پازلم هستند اعتماد کامل دارم
چفدر نیاز به یادگیری دارم!
ولی حالا که بحث مدلهای ذهنیمون از دنیا و ایده ها و باورها پیش اومد جا داره بگم : متوجه شدم من و خیلی آدمای دیگه زمانی مدل مخروط برعکس داریم ( /\ )…. مثالی که می تونم بزنم اعتقاد به خدا…اسلام…تشیع
که سلسله مراتبی فرضش کنید… متاسفانه اونقدر که وقت و انرژی صرف شیعه بودنمون و اثبات اون کردیم برای مسلمون بودنمون نکردیم و اونقدر که دلیل می خوایم بیاریم که اسلام از همه ی دینا برتره ، اون مقدار اندیشه و دلیل برای اثبات و تثبیت خدا در ذهن و زندگیمون نکردیم … الانا یاد گرفتم مخروطای باورامو برعکس نسازم …..قاعده باید وزین تر از راس باشه (\/ )
من به شخصه به عنوان یک جوان دوست ندارم در سخنرانی فردی منفعل و پذیرنده باشم!
اما استاد عزیز شما که خودتان مرد دانشگاه و کلاس هستید! در دانشگاه های ما مگر میشود به غیر از حالت سوم بود؟
شاید خیلی از دوستان ما جز حالت سومی نباشند ولی مجبورند باشند!
و در مقابل خیلی از سخنان سکوت کنند! همونطور که شاملو میگه! سکوت سرشار از سخنان نا گفته است!…
چندی پیش سر کلاس استادی خواستم حالت سومی نباشم! ولی چنان رفتار تند و زننده ای با من کردند که دیگر تصمیم گرفته ام باشم!
در حضور چنین استاد های میشود جزء دو حالت اول بود؟
سلام
چه طور میشه حرف و کامل زد در حالی که کمیته تحت بررسی همه چیز ها رو چاپ نمی کنه؟
سلام استاد
همچنین سلام به همه دوستان اینجا
حالت پذیرش بیشتر در افراد با تم مذهبی دیده میشه و اینک صرف حرفی از بزرگان دین ملاک راستی و درستی اونه براشون
اما فکر میکنم تم نقد برای کسایی خودشون حاضر نیستند در یه مسیری انچنان براش هزینه کنند ولی اگه کسی تصویری از انچه اونها در ذهن دارند رو پیاده کنه به نقد میپردازند
و برای شنیدن خودم به تازگی به حرف شما رسیده ام شاید یک یا دو ماه بیشتر نشه اما سعی میکنم حرفای افراد رو بشنوم و اگر تونستم چیزی ازش در بیارم
با سپاس از شما استاد عزیز
سلام به دوستای عزیزم و محمدرضای عزیز
در تمام نوشته های شما ، تمام تلاشم رو می کنم که بتونم اصل مطلب رو درک کنم و باهاش ارتباط برقرار کنم و فکر می کنم همونطور که در آخرین پاراگراف هم بیان کردید :
“منتظر نیستم بگویید حرفهای من درست است یا نه. من خودم هم حرفهای خودم را کامل نمیفهمم. چه برسد به شما! اما خیلی خوشحال میشوم شما هم حرفهایتان را بنویسید. نه در رد حرف من و دیگران و نه در تایید آنها. حرفهای خودتان. فقط برای اینکه شنیده شود. میگویند دنیای امروز دنیای تعامل است. من هم قبول دارم. اما در این مورد خاص، امیدوارم هر کس فقط حرفهایش را بنویسد و حرفهای دیگران را بخواند و تعامل و تضارب و نقد و ترکیب آنها، در مغز مخاطب روی دهد و نه در زیر نوشتهها.”
هرگز تلاش نکردم که کاری غیر از تعامل انجام بدم و امیدوارم نوشته هام هم بیانگر همین دیدگاهم باشه . از این به بعد هم تمام تلاشم رو می کنم که شنوندۀ خوبی باشم و حرف های خودم رو در مورد اون مطلب یا نوشته بیان کنم
ممنونم که هستید و خانه ای به این باصفایی برای ما تدارک دیدید
به امید دیدار در ۶/۶
با عرض سلام
شاید یکی از سختی ها و ریزه کاری های معلم بودن ،تفکیک و تجمیع همین سه حالت ،گاهی اوقات باید شنونده رو برد تو حالت پذیرش ،گاهی اوقات نقد رو به شنیدن تبدیل کرد و…. این شاید هنر معلمیه و در نهایت باید آزاد فکر کردن رو یاد گرفت و سعی کرد یاد داد .در مورد صحبت اون دوستمون درمورد “ذهنیت فلسفی استاد شعبانعلی” موضوع این که هر کس به قدر فهمش فهمید مدعا را ،هر انسان یه دیدگاهی به دنیا داره که حداقل برای یک نفر محترم اونم خودشه ، شاید مورد احترام شما هم باشه ،ولی لزوما اهداف اون اهداف شما نیست.
چ جالب که یکی به متقاعد کردن فکر نکردو فقط شنونده بودنو و احترام به شنونده قائل شد
سلام
در اول متن وقتی سه حالت رو توضیح دادید خودم رو ردیف فردی با حالت شنیدن یافتم.
بعد متوجه شدم بهتره این گونه باشه
از این حرف و طرز فکرتون لذت بردم چون خودم هم همین حس رو دارم
«اگر دست من بود، ترجیح میدادم مخاطبم اکثر اوقات در حالت شنیدن باشد. آن وقت من هم، بدون ملاحظه، دنیا را آن طور که میدیدم برایش تعریف میکردم و مینشستم تا او هم دنیا را آن طور که میبیند برای من تعریف کند. »
معمولا وقتی از احساسات خودم و آنگونه که دنیام رو میبینم برای کسی صحبت میکنم ،تحسین میشم و میگویند چقدر خوب و بعدش وقتی دنیای خودم رو براساس همون حرف ها پیش میبرم ،جبهه میگیرن و نهی میکنند!
پس معلومه که اصلا متوجه احساس و دید من به دنیا و زندگی نشدند و چقدر خوبه که ما آدم ها وقتی دنیای هم رو نمیفهمیم حداقل بهشون احترام بذاریم …
ممنونم ازت محمد رضای عزیز
جون این حرف خیلی وقت بود رو دلم سنگینی میکرد
سلام.
دنیای امروز دنیای تعامل , مذاکره است!!!!!استاد دوست دارم بهتر این لغت رو درک کنم فقط در قالب کلام باهاش آشنا هستم.دوست دارم بیشتر بدونم…
دیروز پیش استادی بودم و از شما صحبت میکردم به من توصیه ای کرد که اصلا معنای حرفشو نفهمیدم و به خاطر استاد بودن ایشون جوابی ندادم ولی اصلا نفمیدم یعنی چی؟
به من گفت درگیر ذهنیت فلسفی استاد شعبانعلی نشو!!!!!!
البته ایشون خیلی تحسینم کردن که شما رو درست انتخاب کردم ولی این حرف رو هم به من زدن و من اصلا نفهمیدم منظور ایشون چی بود.به من میگید یعنی چی؟؟؟؟؟
بحث همون نقد،شنیدن و پذیرش هست!
منظورش این بود دچار پذیرش ذهنیت فلسفی استاد شعبانعلی نشو!
سلام بر دوست خوب وکمی نا آشناتر .من هم وقتی نوشته استاد رو خوندم به همین رسیدم ولی دوست داشتم برام باز بشه بابت همین از استاد خواستم.ممنونتم.
سلام.سعی میکنم شنونده این مباحث باشم
به قول علیرضا روشن: یکی سکوت می کرد، دیگری هیچ نمی گفت!