با خودم گفتم بد نیست به سبک پاراگراف فارسی متمم، چند جمله از کتاب چنین گفت زرتشت را در اینجا نقل کنم. بخشی که به خواب راحت شبانه میپردازد. نیچه در این بخش، از فرزانهای حرف میزند که به مردم توصیه میکند تمام جنبههای زندگی خود را چنان بچینند که بتوانند آسوده بخوابند. و البته در پایان، حرف این فرزانه را نقد میکند و میگوید که چنین نگرشی، وقتی مفید است که برای زندگی معنایی قائل نباشیم:
***
زرتشت وصف فرزانهای را شنید که از خواب و فضیلت نیکو سخن میگفت و بدان خاطر بسیار پاس داشته میشد و پاداش میگرفت و جوانان همه پای کرسیِ آموزشاش مینشستند. زرتشت به سراغ او رفت و با جوانان همه در پایِ کرسیاش نشست. و فرزانه چنین گفت:
حرمت و شرم در پیشگاهِ خواب! این است سَرِ کارها! از بدخوابان و شبزندهداران بپرهیزید!
خفتن هنری کوچک نیست: برای آن سراسر روز بیدار میباید بود.
روزانه میباید ده بار بر خود چیره شوید. زیرا این کار خوب خسته میکند.
… دیگر بار میباید ده بار با خود آشتی کنید. زیرا چیرگی مایهی تلخکامی است و هر که با خود آشتی نکرده باشد بد میخوابد.
روزانه باید ده حقیقت را بیابید. وگرنه شبانگاه نیز هنوز در جستجوی حقیقت خواهید بود و روانتان گرسنه خواهد ماند.
روزانه میباید ده بار بخندید و شادی کنید. وگرنه معدهی شما، این پدر رنج، شبهنگام شما را خواهد آزرد.
… صلح با خدا و همسایه: خواب خوش چنین میطلبد. و نیز صلح با شیطان همسایه! تا شبانگاه به سراغات نیاید!
احترام به اولیای امور و اطاعت از ایشان. حتّا احترام به اولیای کژ-و-کوژ! خواب خوش چنین میخواد. من چه توانم کرد که قدرت دوست دارد کژ-و-کوژ راه رود؟
… نه سرفرازیهای بسیار میخواهم و نه گنجینههای بزرگ، که صفراانگیزند. اما بی نامی نیک و گنجینهای کوچک نیز آسوده نتوان خفت.
… [شب] میاندیشم که سراسرِ روز در چه کار بودهام و چه اندیشیدهام. و شکیبا چون گاو، نشخوارکنان از خود میپرسم: و اما ده چیرگیات چه بوده است؟ و چه بوده است ده آشتی و ده حقیقت و ده خندهای که دل از آن شاد بوده است؟
همچنان که در اینها فرو میروم و در گاهوارهی چهل اندیشهی خویش تاب میخورم، ناگاه، خواب، آن ناخوانده، آن خداوندگار فضیلتها، بر من چیره میشود.
زرتشت چون سخنان فرزانه را شنید، در دل بخندید. زیرا از آن سخنان فروغی بر او دمیده بود. و با دل خود چنین گفت:
این فرزانه با چهل اندیشهاش در چشم من ابلهی است. اما ایمان دارم که راه و روش خفتن را خوب میداند. نیکبخت آن که همسایهی دیوار به دیوار این فرزانه است! چنین خوابی واگیر است، حتی از خلال دیواری ستبر.
… این است فرزانگی او: بیدار باش تا خوب بخوابی! و به راستی، اگر زندگی را معنایی نمیبود و بر من بود که به بیمعنایی زندگی تن در دهم، مرا نیز تن در دادنیترین بیمعنایی همین بود.
***
پینوشت یک: اولین دفعاتی که چنین گفت زرتشت را میخواندم، دلم با زرتشت نیچه همراهتر بود و من هم در دل، به این فرزانهی خوابپسند، میخندیدم. این روزها، همدلی بیشتری با فرزانهی این داستان پیدا کردهام و به نظرم، موعظهی خواب خوش، با همهی پیشنیازها و ضروریاتش، موعظهی چندان کوچکی نیست و شاید بتوان زندگی را بر آن بنا کرد.
پینوشت دو: این روزها برای تقویت زبان انگلیسیام، ترجمهی انگلیسی «آدریان دل کارو» از چنین گفت زرتشت را برداشتهام و موازی با آن، نسخهی داریوش آشوری را هم به شکل تطبیقی میخوانم. در زحمت شگفتانگیز داریوش آشوری برای ترجمهی این کتاب، تردیدی نیست. اما نمیتوانم نگویم که با ترجمهی انگلیسی بیشتر از ترجمهی فارسی ارتباط برقرار میکنم و به نتیجه رسیدهام که گاهی، زحمت زیاد مترجم میتواند بر زحمت خواننده هم بیفزاید.
برای من، فهمِ «پرتگاه» سادهتر است تا «مغاک». «دیوانگی» سادهتر است تا «شیدایی». «قلاب» سادهتر است تا «چنبره». «تیر» سادهتر است تا «خدنگ» و صدها واژه و معادل دیگر که در ترجمهی انگلیسی، به سادگی و روانی میتوان آنها را درک کرد. قطعاً نسخهی انگلیسی، زیبایی ظاهری ترجمهی داریوش آشوری را ندارد. اما خواندن آن، با «خواب خوش» سازگارتر است و بعد از خواندنش، راحتتر میتوان خوابید.
درود و ارادت
این اولین کامنت من در روز نوشته ها هست امیدوارم پرت و پلا گفتنم خیلی آزاردهنده نباشه
یه موضوعی رو اول روشن کنم که من کتاب چنین گفت زرتشت رو با این دید که منظور از زرتشت همون پیامبر هست و این کتابم در واقع داره تعالیم زرتشتی میده خریدم اونم در سالهایی که بشدت بواسطه سنم و شرایط موجود در مورد دین یا بهتر بگم ادیان تو دانشگاه و هر جای دیگه بحث سرسختانه میکردم ???
بگذریم که سالها نخوندمش و گوشه کتابخونه بسیار کوچکم افتاده بود تا تقریبا دو سال قبل برای اولین بار خوندمش و فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم و چه کتاب سنگین و بد فهمی هست.البته از آقای آشوری معذرت میخوام.
تنها چند جملش برام جالب بود چون کلا درگیر فلسفه نبودم و نیستم. معتقدم برای زیستن هر کسی فلسفه خودشو داره نوع نگاه و زاویه دید منحصر بفردش بسیار مفیدتر از مطالعه نگاه دیگران هست و اینکه تفکر کردن بسیار کارسازتر و کارآمدتر میتونه پاسخ سوالات اساسی (البته اگر وجود داشته باشن?) رو بهم میدن.
تا الان دوتا کتاب با موضوع فلسفه داخل کتابخونم هست که اون یکی رو خریدم که به کسی کادو بدم که به دلایلی نشد و تو کتابخونم مونده گاهی فکر میکنم باید بدمشون به کسی که خیلی دوس داره فلسفه بخونه.
اما درباره خواب من از ابتدا با تعالیم اون فرزانه بیشتر ارتباط برقرار کردم تا با حرف زرتشت بنظرم ماهیت زندگی اینقدر که بشر بدنبال پیچیده کردنش در طول اعصار و قرون رفته پیچیده نبوده و حتی هنوزم نیست.بعد از خوندن اولین کتاب فلسفی به این نتیجه رسیدم که چیز زیادی از دست ندادم اگه فلسفه نخوندم .
محمدرضا این تجربه ای که بیان کردی من سالها پیش در مقایسه ترجمه استاد جعفر شهیدی و محمد دشتی از نهج البلاغه داشتم. جعفر شهیدی با بکارگیری واژگان سطح بالا و ادبی ترجمه خاصی ارایه کرده بود اما من شخصا ارتباط نگرفتم و نسخه دشتی رو هنوزم میخونم و زبان ش رو راحتتر متوجه میشم. در تبحر و استادی شهیدی شکی نیست اما در خصوص کتابی مثل نهج البلاغه که انتظار می رود طیف گسترده ای از مردم مخاطب آن باشند به گمان من ترجمه دشتی موفق تر خواهد بود تا برگردان ثقیل شهیدی. شاید استاد شهیدی بیشتر برای دل خودشان این سبک از ترجمه را انتخاب کرده اند و البته از یک استاد تمام ادبیات هم کمتر ازین انتظار نمی رفت. نکته دیگر که در حوزه ترجمه وجود دارد و گاهی مغفول واقع می شود بحث untranslatability یا قابل ترجمه نبودن واژه یا عبارتی از زبان مبدا به زبان مقصد هست. چالشی که گاهی مترجم با آن مواجه می شود و مجبور است تا بگونه ای یا define کند یا مثل برخی مترجمان کلا اون بخش را از ترجمه حذف کند. من خودم در یکسری مباحث متن اصلی را به ترجمه ترجیح میدم و کپی برابر اصل هم که باشه بیخیال میشم. درخصوص محاسن خواب خوب میتونم تجربیات خوبی بگم چون ۵ سال تجربه کم خوابی و اختلال خواب را در سابقه م داشتم و تا مرز سقوط پیش رفتم! ایشااله در یه وقت مناسب در متمم بصورت مدون بازگو ش میکنم. اتفاقا اخیرا جایی خوندم که بیل گیتس سال گذشته کتابی باعنوان Why We Sleep نوشته Matthew Walker را جزو ۱۰ کتاب پیشنهادی ش که در سال ۲۰۱۹ مطالعه کرده بود معرفی نموده و اذعان داشته که حتی در چنین سنی چقدر مطالب کتاب براش جالب و تازگی داشته و اینکه چقدر از مزایای یک خواب خوب غافل بوده است. پیمان آزاد(فردی که بقول خودش یک سوم از گیتی را گشته و بیش از ۶۰ کتاب خودشناسی و خودآگاهی نوشته و بیش از ۶۰ سال هم عمر کرده) همیشه ورد زبانش که هدف از زندگی بیشتر حفظ سلامتی جسم و روان و خیلی دنیا رو جدی نگیرید. فکر میکنم محمدرضا هم داره به چنین دیدگاهی نزدیک میشه.
گلشیری: چند ترجمه از قرآن داریم…آنچه در قم شده زبانیست نزدیک به زبان صفویه، پر از عربی، و ساختار فارسیاش هم که دیگر معلوم است. بعد کسانی که با فرهنگ جدید آشنا هستند، مثل پاینده، مثل آیتی، آنها هم ترجمهٔ جدیدی کردهاند از قرآن. ولی حقیقت این است که وقتی من ترجمهٔ آیتی را میخوانم، انگار دارم روزنامه میخوانم. یعنی این ترجمه میتواند مقداری اطلاع را که در قرآن هست به من بگوید، اما من نمیتوانم به این متن به عنوان یک متن مقدّس نگاه کنم. آدم اگر اندکی عربی بداند، وقتی متن قرآن را نگاه میکند، میبیند غیر از این اطلاعات مقداری کار هنری دارد. ولی میشود گفت این ترجمهها تقدّس را از این متن گرفته، یعنی در ترجمه قرآن ما باید دوباره برگردیم به همان ترجمههای کهن. آنها را بخوانیم. من دقت کردم در مورد ترجمهٔ شما [ مهراد بهار ] در بندهش و مقایسهاش کردهام با بعضی از کسانی که آن را ترجمه کردهاند… فکر میکنم بیاغراق بهترین ترجمهایست که من از متون مقدّس دیدهام. چیزهایی که موجود است و نمونه است خود ترجمهٔ تورات است که آدم میخواند (میبیند) یک غرابتی دارد، یک زیبایی در کلام دارد که آدم احساس میکند که این زمینی نیست. شما یک چنین کاری کردهاید، و آدم احساس میکند فقط هم مسئلهٔ دوتا دهتا کلمه کهن نیست که این را یک متن مقدّس میکند. یعنی جمله به گونهایست که من روزنامه نمیخوانم… انگار لایهای پشت این زبان وجود دارد. برای من جالب است که به این نثر رسیدهاید….
بهار: والله من انتخاب این روش ترجمه را و این نوع به کار بردن زبان را از یک رشته کارهای غربیها دارم. غربیها متون بابلی و متون مصری قدیم و اینها را ترجمه کردهاند حتی سعی کردهاند ساخت گرامری (=نحوی) این زبانها را در ترجمهشان منعکس کند. در واقع ترجمه باید معرّف نثر اصلی هم باشد. ما در ترجمه نباید فقط مطالب را منتقل کنیم، بلکه باید محیط و آن بیان را هم منتقل کنیم که یک ترجمهٔ کامل باشد. گاهی ترجمههای متون کلاسیک بابلی واقعاً یک نوع پریمیتیو بودن اندیشه را به آدم منتقل میکنند که در متن اصلی بوده، در حالی که اگر همان را یک ترجمهٔ راحت امروزی میکرد این ابتدایی بودن به ما منتقل نمیشد.
ما و جهان اساطیری، گفتوگوی هوشنگ گلشیری و مهرداد بهار، چاپ دوم، انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۷، صص ۱۴۲ – ۱۴۰
محمدرضا جان.
سؤالی داشتم که نمی دونستم کجا بپرسم. توی پست آخر نپرسیدم چون نمی خواستم زیاد کامنتم دیده بشه و بیشتر می خواستم تنها و تنها خودت ببینی. میرم سر اصل مطلب و امیدوارم یه روزی بتونی برام بنویسی.
من به مدت دو سال و سه ماه عاشق یه نفر شدم. می دونم روی انتخاب کلمات حساسی و با این حساب فکر می کنم “عاشق” کلمۀ مناسبی باشه. رابطه مون بی نقص نبود ولی من همونجوری که بود دوستش داشتم. مشکلات اخلاقیم رو هم می دونستم و سعی کرده بودم خیلی هاش رو درست کنم اما مثل اینکه خیلی موفق نبودم. رابطه مون به جایی رسید که تقریباً به صورت توافقی پذیرفتیم که از هم جدا بشیم و مسیرمون رو از هم جدا کنیم و فقط برای همدیگه آرزوی خوشبختی و از این آرزوهای قشنگِ پایان رابطه ای بکنیم.
حدس می زدم که این جدایی برام خیلی سخت باشه اما خیلی بیشتر از توقعی که داشتم داره بهم فشار میاره. خیلی از دیدگاه هام تحت تأثیر قرار گرفتند و احساس می کنم بخاطر یه اتفاق، خیلی عوض شدم و از این وضعیت ناراحتم.
بخوام مثال بزنم: تا قبلش خیلی آدم مثبت و پر انرژی ای بودم اما الآن نه. قبلاً با علاقه نماز می خوندم و به خدا اعتقاد داشتم و خدا رو شکر می کردم و خیلی دعا می کردم ولی الآن احساس می کنم اون چیز مهمی که به خاطرش خدا رو شکر می کردم دیگه نیست. قبلاً دوست داشتم ازدواج کنم و بچه داشته باشم اما الآن نه می خوام ازدواج کنم و نه می خوام بچه دار بشم. اگر واقعاً زندگیم اینجوری پیش بره، احتمالاً این بحران میانسالی که میگن وجود داره، بدجوری قراره یقه من رو بگیره.
تا قبل از اومدن این دختر خانم حالم خوب بود، وقتی اون بود حالم خیلی بهتر بود ولی الان که رفته حالم داغونه. می دونم می گذره اما داره خیلی بد و سخت می گذره. می دونم بخشیش طبیعیه و من تنها نیستم و این حرف ها اما چیکار باید انجام بدم؟ تو اگه جای من بودی چیکار می کردی؟ نمی دونم تا الآن رابطۀ عاشقانۀ اینجوری رو تجربه کردی یا نه و اگر به جدایی ختم شده، دوست دارم بدونم اون موقع چیکار کردی یا الآن اگه می تونستی کارهای کوچیکی برای بهتر شدن حالت انجام بدی، چیکار می کردی؟ (چون خیلی کارهایی که میدونم درسته رو نمیتونم انجام بدم: همون قضیۀ تفاوت بین دانستن و عمل کردن)
اگه به پروفایل متمم من هم نگاه کنی، تقریباً از همون موقع ها که برای اولین بار عشق رو تجربه کردم، متمم خونیم کمتر شد چون در حال تجربه یه چیز جدید و جالب بودم. الآن هم در حال تجربه یه چیز جدید هستم. اولی شیرین و دومی عجیب تلخ.
منو بابت پراکنده نوشتنم ببخش. راستش احساس کردم اومدم دم خونه ات و دارم باهات درد و دل می کنم. تا حالا با کسی درد و دل نکردم و دوست نداشتم کسی به حال من تأسف بخوره و دلسوزی کنه ولی دوست داشتم با تو حرف بزنم به این امید که شاید جوابی بگیرم.
ممنونم ازت محمدرضا جان.
سینا جان.
راستش جواب خاصی ندارم برات بنویسم. اما چون نمیشد این کامنت تو رو بیجواب گذاشت، چند خط مینویسم.
اول اینکه در پاسخ به سوالت باید بگم: «آره. من هم چنین تجربهای داشتهام.»
خیلی سال پیش بود و به خوبی یادمه که وقتی رابطهام به پایان رسید، احساس میکردم دنیا تموم شده. ساعت خوابم خیلی زیاد شده بود. در واقع از بیداری به خواب پناه میبردم و دنیای خواب رو شیرینتر از بیداری میدیدم. احساس میکردم «نیمهی گمشده»ی خودم رو گم کردهام و دیگه قرار نیست هیچوقت رابطهی عاطفی عمیق رو تجربه کنم.
آدمهای دیگه از «فقدان» و «از دست دادهها»شون باهام حرف میزدن و بهم میگفتن که زندگی دوباره عادی میشه و عشق و رابطهی عاطفی رو دوباره تجربه میکنم. اما همیشه احساس میکردم مسئلهی من و مورد من، خیلی خاصتر بوده و این چیزی که بقیه تجربه کردهان، هرگز به اندازهی درد فقدانی که من تجربه کردهام، عمیق و واقعی نیست.
تقریباً منحنی کوبلر راس رو کامل طی کردم. یعنی از انکار شروع شد تا خشم و چانهزنی و افسردگی.
مراحل اول نسبتاً سریع طی شد. اما چند ماه طول کشید تا به مرحلهی پذیرش رسیدم.
میدونی. من اون موقع باور نمیکردم که بتونم عادت کنم. اما بعداً یاد گرفتم که ویژگی عجیب ما آدمها اینه که به هر شرایطی «عادت» میکنیم.
چیزی که اون موقع به کمک من اومد این بود که سه تا تصمیم کلیدی گرفتم:
یکی اینکه خلاء رابطهی عاطفی رو بلافاصله با یک رابطهی عاطفی دیگه پر نکنم. چون ممکن بود وارد رابطهای بشم که مناسب نباشه و از طرف مقابلم هم – آگاهانه یا ناآگاهانه – بخوام که نقش شریک عاطفی قبلیم رو ایفا بکنه (به جای اینکه خودش باشه. انتظار داشته باشم که جای خالی اون رو پر کنه).
تصمیم دومم هم این بود که فشار بیشتری رو روی کارم گذاشتم (تا از نظر ذهنی مشغول بشم).
تصمیم سوم هم این که وقت بیشتری رو با دوستانم گذروندم. چون برداشتم این بود و هست که هیچ چیزی مثل رابطهی انسانی نمیتونه خلاء رابطهی انسانی رو پر کنه.
من یقین دارم که فشار سنگین این فقدان، به تدریج کمتر میشه و بعد از مدتی، کاملاً به شرایط جدید عادت میکنی (حتی اگر الان باور نکنی و احساس کنی که زخمش، برای همیشه روی تن و قبلت باقی میمونه).
اما مسئلهی اصلی که شاید باید برای خودت حل کنی اینه که نقش خیلی از آدمها توی زندگی ما اینه که برامون «تجربهها» و «خاطرهها»ی خوب میسازن و نه «زندگی خوب». یه مقطعی با ما همراه میشن تا به ما نشون بدن دنیا میتونه لذتهای عمیق هم داشته باشه و همین، دستاورد کوچیکی نیست.
یه زمانی – نمیدونم خودم گفتم یا از جایی نقل کرده بودم – نوشته بودم که: «هیچ زندگیای نیست که حتی برای چند لحظه، جاودان نبوده باشه.»
این لحظات جاودانه رو جز در عاشقی نمیشه تجربه کرد. مهم اینه که تو برای لحظاتی، این جاودانگی رو تجربه کردی. لحظات خوبی که عمقشون برای تو نامحدود بوده و بارها و بارها برای همیشه میتونی لذتشون رو مرور کنی. حتی اگر فرصت تجربهی مجددشون، برات وجود نداشته باشه.
یقین دارم که در آینده، به تدریج درد فقدان این رابطه برات کمرنگتر میشه و همزمان، شیرینی تجربههایی که در این رابطه داشتی، برات ملموستر و ماندگارتر میشه و اون روزها، با مرور این مقطع از زندگیت، لبخند رضایت روی لبهات میشینه و خوشحال خواهی بود که هر چند برای مدت کوتاه، فرصت تجربهی عمیق عاشقی رو داشتی.
صحبتهای من هم خیلی پراکنده شد. ببخش. اما به هر حال نمیشد هیچی ننویسم.
سلام سینا جان
بااینکه تأکید کرده بودی که کامنتت رو فقط محمدرضا بخونه و کمتر دیده بشه، از تو و محمدرضای عزیز عذرخواهی میکنم که بااینوجود، پاسخی برای کامنت تو میذارم.
چون خودم در چنین موقعیتهایی بودهام و میدونم چقدر آدم نگران میشه و احساس میکنه که هیچ راه برونرفتی براش نمونده… دلم راضی نشد همینطور از کنار کامنتت بگذرم و تجربهام رو برات ننویسم.
(راستش میتونم بگم حداقل تا ۸۰ درصد، حس و حال الآن تو رو درک میکنم. و میتونم درک و تصور کنم در چه حالی هستی… چون خودم سه بار این قضیه رو تجربه کردم. یکبار از سمت خودم. یه بار از سمت مقابل. و یه بار هم تحمیلی بود. که متأسفانه دوبارش به پایان تلخی -شبیه حال الآن تو- منتهی شد… و در رابطه الانم هم بعد از چند سال با چالشهای اساسی درگیر شدهام…)
بازهم امیدوارم جسارتم رو ببخشی. فقط خواستم “تجربهام” رو در اختیارت بذارم، تا مثل من “هزینه فرصت گرانی” رو به خاطر رابطه پایانیافته متحمل نشوی.
«ادامه نوشته صرفاً “نظر” و “تجربه شخصیام” هست. که میتونه کاملاً و یا بخشیش “نادرست” باشه. و هیچ اصراری بر درست بودن و نتیجه دادن این روشها در مورد خودت ندارم. صرفاً تصور کردم دونستن تجربهام در این مورد برای دوست متممیام میتونه مفید باشه.»
اگر از من بپرسی که چگونه این حال و احساسم رو مدیریت کنم؟ (که البته نپرسیدهای) با توجه به تجربهام راهکارهای زیر رو پیشنهاد میکنم. که در مورد خودم نتایج مثبتی گرفتم.
یک- حتماً کتاب تئوری انتخاب ویلیام گلاسر رو بخون. اگه خوندی، بازهم بخون. انگار که برای شب امتحان میخونی. نکات مهمش رو خط بکش. یادداشتبرداری کن. و…
خوندن این کتاب -برای مدیریت معقولتر رابطه عاطفی پایانیافته- به من درگذشته خیلی کمک کرد.
دو- نوشتن در یک وبلاگ برای فراموش کردن
با اسم مستعار یک وبلاگ درست کن. و هر وقت حالت گرفته شد یا بهطور روزانه، احساساتت رو اونجا بنویس. که خاصیت نوشتار درمانی هم داره.
در چنین مواقعی ذهن آدمی، بیشتر از مواقع دیگر، از اطلاعات زیادی پر میشه. و از طرفی هم، احساسات هم درگیره، انگار مغز آدم هنگ کرده و نمیتونیم درست کار کنیم.
(تقریباً شبیه کامپیوتر. یکی از مواقعی که کامپیوتر هنگ میکنه، زمانیه که CPU نمیتونه حجم زیادِ اطلاعات رو پردازش کنه… در اینجور مواقع، تقریباً ذهن یا مغز این حالت رو پیدا میکنه.)
به همین خاطر، “نوشتن”، بخشی از اون بار اضافی ذهن رو کم میکنه.
حالا نوشتن برای فراموش کردن توی وبلاگ نسبت به کاغذ و… چه مزیتی داره؟
وقتی توی وبلاگ مینویسم، راحتت میتونم یه مخاطب فرضی توی ذهنم تصور کنیم. به همین خاطر، راحتتر میتونم بنویسم.
از طرفی هم، وقتی توی وبلاگ مینویسی، کمکم افرادی هم به وبلاگت سر میزنن. و برات هم ممکنه کامنت بذارن. و در دنیای دیجیتال هم یه جمع دوستانهای پیدا میکنی که میتونه حالت رو خوب کنه مثل جمع دوستان در دنیای فیزیکی…
خودم این کار رو در ویرگول انجام دادم و دوستان خیلی خوبی در ویرگول پیدا کردم.
(البته لازمه حواست باشه که حریم خصوصی خودت رو حفظ کنی و بعداً در آینده برات دردسرساز نشه…)
سه- کتاب سرشت جنسی انسان از کریستوفر ریان رو بخون.
چون گفتی ” عاشق یه نفر شدم” به نظرم لازمه این کتاب رو هم بخونی.
نویسنده توی این کتاب یه مدل زیبایی برای توضیح “عشق” و “عاشق شدن” داره.
البته کسی که “بدون تعصب و پیشداوری” این کتاب رو بخونه. و بحث مدل و مدلسازی برای توصیف واقعیتها رو بدونه، احتمال خیلی زیاد از خوندن این کتاب لذت خواهد برد. و خواهد فهمید که “فرآیند تکامل”، “تولیدمثل کردن” رو چطور در قالب عشق توی پاچه انسان کرده… (البته این جمله آخر نظر و برداشت شخصی خودم هست.)
بهتره خودت کتاب رو بخونی تا خوب متوجه این موضوع بشی.
ممکنه بپرسی خوندن این کتاب چه فایدهای داره؟
وقتی اون مدل درباره عشق رو که در کتاب رو میخونی، یه پرده از واقعیت و ذات عشق و عاشق شدن برات میره کنار. و راحتتر میتونی این مسئله رو که باهاش مواجه شدهای رو “بپذیری”.
چهار- ورزش منظم روزانه
توی اینجور شرایط با توجه به خستگی ذهن و بار روانی این موضوع، باعث میشه بدن هم تحت تأثیر (منفی) قرار بگیره. بهترین پادذهر برای جسم در این حالت، ورزش هست.
شخصاً خودم نتیجهای که از ورزش در اینجور حال و احوال گرفتم، از داروهایی که روانپزشک تجویز کرده بود، نگرفتم.
درواقع احساس میکنم اینجور مواقع، ورزش منظم ظرفیت روانی آدم رو بیشتر میکنه.
پنج- کتاب روانکاوی اگزیستانسیال یالوم رو بخون.
این کتاب میتونه نوع نگرشت رو به مسائل مختلف –علیالخصوص این مسئله- تغییر بده. که کمک میکنه بتونی بهتر از بالا به مسئله نگاه کنی. که بهتر بتونی این مسئله رو بپذیری.
شش- دنبال علایقت برو.
آدم وقتی علایقش رو دنبال میکنه، حس و حال خوبی پیدا میکنه. بهعنوانمثال، خیلی برای یادگیری زبان انگلیسی وقت میذاشتم. که برام هم لذتبخش بود. و هم ذهنم مشغول یه چیز خوشایند بود. و کمتر درگیر فشار روانی اون قضیه میشدم.
هفت- اشتباهات منو تکرار نکن!
– سعی کن سمت سیگار نری. بااینکه میدونم میدونی هیچ خیری نداره. چون بعداً بعضی آسیبهای جسمیش رو میشه. از همه بدتر، اعتیاد به سیگار هست. که واقعاً موفقیت در ترک کردن اون –اگه مصرف چندساله بشه- خیلی سخته. (شاید روزی داستان ترک کردنش رو نوشتم.)
– دلت فقط برای خودت بسوزه. نه طرف مقابل. (در اینجور مواقع، فداکاری بیشتر به خود آدم میتونه آسیب بزنه.)
– سعی کن از تجربه دیگران در این مورد استفاده کنی.
– سعی کن بپذیری عشق کشکه! (اون موقع قبول نمیکردم.) اگه کتاب سرشت جنسی انسان رو بخونی، پذیرش این برات آسون تر میشه.
پینوشت:
به خاطر اینکه هر کدوم از این سه کتاب تأثیر متفاوتی روی من داشت، جداگانه نوشتم. و ننوشتم این سه کتاب رو بخون. چون به نظرم هر کدوم بهطور جداگانه تأثیرات متفاوتی داره.
(این شش مورد به من در مدیریت این مسئله خیلی کمک کرد. تصور کردم میتونه برای تو هم مفید باشه. بازهم عذرخواهی میکنم. امیدوارم رودهدرازی من رو ببخشی و ناراحت و آزردهخاطر نشده باشی. بهعنوان یه دوست و برادر کوچک وظیفه خودم دونستم اینها رو بگم. امیدوارم برات مفید باشه.)
بهترینها رو از خداوند برات میخوام.
سیناجان همراهت گریه کردم.
ممنونم از محمدرضا که کنار سینا «بود» و واسش نوشت. این «بودن» واسه ادامه زندگی بسه.
محمدرضا، یه سوالی خدمتت داشتم که قطعا باعث شده خواب راحت شبانه نداشته باشم و ذهنم مدتها درگیرشه. راستش من متوجه شدهام که در مدلذهنیم باوری هست که قدرتهای فکریم و تمرکزم و حافظه ام با تلاش و استفاده و فشار آوردن بهشون بهتر نمیشن. همین باعث شده وقتی یه مطلبی سخت میشه ذهنم بیانگیزه بشه در خوندنش چون پیش خودم میگم ای بابا مغزم نمیکشه دیگه این جاشو و چون احساس نمیکنم اگر فشار بهش بیارم بهتر میشه انگار مغزم تنبلی میکنه(بهش آگاه نبودمها، حقیقتش داشتم کانال فقط برای سی روزو مرور میکردم و ناگهان به ذهنم رسید که اینم یه باور مدل ذهنیه منه، اما چقدر واقعیه؟) جست و جو کردم و دیدم که خیلی منابع متناقضن و بعضی میگن میشه و بعضی میگن نمیشه و این گروه دوم انگار بیشترن. یادمه یه بار نوشته بودی در روز نوشتهها که به نظرت مغز رو آدم اگر تا مرزهاش فشار بده دیگر برنمیگرده عقب و میشه اینطوری بهترش کرد. دوست داشتم ببینم اگر درین زمینه مطالعه یا تجربهی شخصیای داشتهای میشه یه مقدار سرنخ بهم بدهی؟ من الان مدل ذهنیم اینه که اونقدرا یا فشار و اینها بهتر نمیشه و در نهایت مهمتر اینه که با چی متولد شدهایم و یا مثلا بعد دوران کودکی دیگه قابل تغییر نیست خیلی و این باور خیلی اذیتم میکنه. باید به عنوان یه حقیقت پذیرفتش؟
حدود ۱۵ سال قبل ترجمه آشوری را (بنا بر چتهای اینترنتی آن موقع و پیشنهاد یک نفری که نمیشناختم) در دست گرفتم. فکر کنم ۳ بار خواندم، کلمهها قشنگ بودند! اما من هیچی نمیفهمیدم. کتاب را کنار گذاشتم، اما در هر اثاثکشی با خودم همراهش کردم تا شاید روزی بخوانم و بفهمم. هنوز وقت نکردم. شاید بخاطر ترس از نفهمیدن ِ آن متن، دیگر وقت نمیکنم
محمدرضای عزیز؛
در کتاب ذهن درستکار نوشته جاناتان هاید، میخوندم انسان عبارت است از ۸۰ درصد شامپانزه و ۲۰ درصد زنبور! این یعنی ما در خوشبینانهترین حالت ۸۰ درصد تحت سلطه احساسات و غریضهمون هستیم. ۲۰ درصد وجودمون منطقیه. و بر اساس اندیشه.
برای من یک ابهام وجود داره. که همیشه درگیرش بودم.
من خواب رو یک فرآیند فیزیولوژیک میدونم که برای بدن تعریف شده. اما ما آدمیزاد، به واسطه داشتن قوه تخیل پردازی، حتی این مکانیزم فیزیولوژیک رو برای خودمون سخت میکنیم. گاهی اینقدر دغدغههامون زیاد میشن که خواب بر ما حروم میشه. کار به جایی میرسه که برای ارضای اون ۸۰ درصد غریزه وجودمون، متوسل میشیم به ۲۰ درصد منطقی که معمولا در اقلیته.
هر وقتی تونستی ممنون میشم بنویسی در این مورد.
که ما بعنوان یک حیوان اجتماعی که اول از همه تحت سلطه حیوانیت و غریزه هستیم، تا چه حد میتونیم به منطق و عقلانیتی روی بیاریم که اکثرا توهمی بیش نیست. چرا که خیلی وقتها منطق هم تحت سلطه احساسه و عملا بیتأثیر.
ممنون ازت. برقرار باشی
محمدرضای عزیز
من با ترجمهی آشوری مشکلی ندارم ولی این به این معنی نیست که بقیه هم مشکل نداشته باشند. میدانم بارها ترجمهاش را خواندهای. از استادی شنیدم که متن اصلی در زبان آلمانی همینقدر خواننده را روی زمین میکشاند. زرتشت نیچه است. پیامبریاش را نه فقط در فلسفه که در زبان هم اینجا به رخ کشیده است. مترجمش خواسته سخت حق امانت واژه را به جا بیاورد. برای کتابخوان حرفهای مثل تو گفتن این حرف جا ندارد. بیشتر برای یادآوری به خودم میگویم. ترجمهی انگلیسی را اگر با فارسی مقابله میکنی ممکن است به جاهایی برسی که ببینی مترجم انگلیسی فهم دیگری از زبان نیچه داشته و مترجم فارسی حرف دیگری زده. آن وقت به آن حرف میرسم که هیچ مترجمی هرچقدر توانمند حق مطلب را ان طور که باید ادا نمیکند.
یادم میآید یکبار سر کلاس مرزباننامه حالمان از دست نویسندهی کتاب گرفته بود. آخر یکی که میآید از زبان جانور قصه میگوید که پند اخلاقی بدهد که نباید به زبانی بنویسد که هیج دیارالبشری نفهمد. استادمان خندید گفت برای همه ننوشته. برای بفهمش نوشته است. این هم یکی از دامهایی است که گاهی بزرگان در آن میافتند. این که برای بفهمش بنویسی یعنی عدهی زیادی را نفهم بپنداری و تازه قدری هم به خودت فشار نیاوری که تلاش کنی تا شاید از آن خیل یک نفر بفهمد و راه را پیدا کند. چقدر قصه گفتم. نکتهات دربارهی ترجمهی آشوری من را به عقب برگرداند.
پ.ن: محض تفریح و این که با ترجمهی آشوری بیشتر ارتباط بگیری بعضی تکهها را اگر با صدای بلند و دکلمهوار بخوانی ابهت زرتشت و قلم نیچه را شاید کمی مزه کنی. من که گاهی این کار را میکنم. شعرهای شاملو هم همین خاصیت را دارد. بلند بخوانیاش لذتش صدبرابر بیشتر از در دلخواندن است.
ساناز جان.
مشکل من اینه که تا وقتی ترجمهی فارسی رو میخوندم مثل تو مشکلی باهاش نداشتم. وقتی ترجمهی انگلیسی رو گذاشتم کنار دستم و گهگاه هم با سواد صفر خودم، نگاهی به نسخهی آلمانی کردم، ترجمهی فارسی به نظرم ثقیلتر اومد.
من کاری ندارم که تو با «مغاک» راحتی یا داریوش آشوری با این واژه حال میکرده. حرفم اینه که خود نیچهی بدبخت گفته Abgrund که بچه مدرسهای هم توی آلمانی میفهمه یعنی پرتگاه. یا pfeil رو به کار برده که همه میدونن میشه Arrow و واژهی کاملاً زندهی آلمانیه. بعد به فارسی شده خدنگ.
به این جمله توجه کن: «یک فضیلت، چنبری است استوارتر برای درآویختن سرنوشت». چرا باید یه چیزی رو به «چنبر» آویزان کنند؟ بعد میبینی در ترجمهی انگلیسی راحت از واژهی Hook استفاده شده که مطمئن هستم بین فارسی زبانها هم قابل فهمتره (اصلاً چجوری به چنبر چیزی رو آویزون میکنن؟ تا حالا به این فکر کردی؟)
منصفانه نیست که در ترجمهی فارسی، متن رو از متن اصلی آلمانی هم سختتر کنی.
تأکید بر زیبایی ترجمه در بعضی جاها باعث شده که متن دشوار-فهم یا کاملاً غیر قابل فهم بشه. شاید برای دکلمه کردن قشنگ باشه. اما نیچهی بدبخت، قاعدتاً هدفی فراتر از دکلمه شدن داشته.
این حرف من کمی تندروانه است. اما من فکر میکنم بخش قابلتوجهی از فارسیزبانانی که نیچه رو با فارسی آشوری خوندن، تا زمانی که به سراغ نسخهی آلمانی یا انگلیسی نرن، متوجه نمیشن که توی فارسی چی خوندن.
به قول برناردشاو ترجمه یا باید زیبا باشه یا وفادار 😉
سلام.
ضمن عرض ارادت خدمت جناب آشوری، به نظرم بعضی وقت ها هم ما با خودمان به این نتیجه می رسیم که متن اگر دشوار تر باشد بهتر است یا گاهی بعضی روان نویسی را در شأن یک متن با نامی خاص نمی بینند. به هر حال «چنین گفت زرتشت»، به نظر می رسد باید نسخه ی فارسی اش چیزی شبیه ترجمه های کتاب مقدس و عهد عتیق و اینها باشد.
اینکه چرا ترجمه های آن کتابها هم اغلب پر از کلمات دیرفهم (برای من ) است را هم نمی دانم.
اگر به جای زرتشت نام یک فرد امروزی تر آمده بود، یا اگر به جای نیچه ( که خودش هم اسم پرطمطراقی است) اسم فردی امروزی تر (مثلا برایان تریسی) وسط بود، مترجم عزیز ما آن را ترجمه نمی کرد و احتمالا ترجمه به دست کسی می افتاد که سادهتر و امروزی تر می نویسد.
قربان شما.
سلام محمدرضای عزیز؛
وقتت بخیر
محمدرضا اگه حوصله و تمایل داشتی، برام جذابه بدونم که تحلیل خودت از این گردش نظر در گذر سالها، چیه؟ تفسیری ازش ارائه میدی؟ من بهعنوان کسی که سعی کردم تا جایی که برام مقدوره مطالبتو با دقت بخونم اینجا شاید اولینباره احساس کردم که، محمدرضا احساس خستگی عمیقی میکنه. البته من کلا حس میکنم که شاید هم خسته باشی تمام این سالها، منتهی نمایش بیرونی که من از طریق کلمات به اون دسترسی دارم همیشه سرشار از میل به بهبود بوده. البته میدونم اینها صرفا برداشت منه. در هر صورت دوست داشتم برات خواب راحتتر از پیش ارزو کنم.دوستدار و ارادتمندم.
احسان جان.
به نظرم «خستگی» توصیف درستی برای حال و هوای این روزهای من نیست. البته شاید نمود بیرونی حال و هوای من، شبیه کسی باشه که «خسته» است. اما حال خودم اینطوری نیست.
این رو هم بگم که نمایش بیرونی که در قالب کلمات از من میبینی، تفاوت جدیای با خودم نداره. جز اینکه شاید اگر از نزدیک من رو ببینی، «آرومتر» و «کمهیجانتر» از نوشتههام و کلماتم هستم.
به نظرم بخش مهمی از تغییرات من در این سالها، به روند مطالعه و یادگیریم و البته افزایش سنم برمیگرده.
آدم وقتی جوانتر هست و در ابتدای مسیر زندگی قرار داره، دنبال تغییر و تحولات بزرگ در دنیای اطرافش هست. اما کمکم پذیرشش بیشتر میشه.
خصوصاً هر چقدر بیشتر به نتیجه میرسه که دنیا «با ما» و «بدون ما» خیلی هم فرقی نمیکنه و قرار هم نیست فرقی داشته باشه.
این بر خلاف تصوری هست که خیلی از مکاتب فکری و مدلهای ذهنی [به گمان من از سر خامی] تبلیغ و تجویز میکنن و به انسان در هستی جایگاه ویژهای میدن و نقشهای شگفتانگیز براش قائل میشن و «ابر و باد و مه و خورشید و فلک» رو حول محور انسان، تعریف و توصیف میکنن.
وقتی این تصور خام رو از جهان اطرافت داری، بیشتر سنگِ تغییر رو به سینه میزنی و دنبال به هم ریختن نظم موجود هستی و مدعی میشی که «چرخ بر هم زنی ار غیر مرادت گردد» و …
من الان از اون مرحله تا حد زیادی رد شدم و خیلی از چیزها رو پذیرفتهام و بیشتر، از اینکه «مشاهدهگر» باشم لذت میبرم.
و پذیرفتهام که ما انسانها بیشتر «مشغولیم» تا «مأمور». سعی میکنم دلم با مشغلههام خوش باشه و سرگرم باشم و وقت رو بگذرونم تا همه چی تموم بشه.
امیدوارم این رو به رسیدن به «پوچی» تعبیر نکنی. کسانی که «انتظار زیاد از دنیا دارن» به پوچی میرسن یا به هر روش ممکن، میخوان «لباس معنا بر تن عالم بکنن» که شکل دیگر پذیرش پوچی محسوب میشه.
من انتظارم رو از دنیا تعدیل کردهام و جایگاه خودم رو توش پذیرفتهام و سعی میکنم باهاش سرگرم باشم. بنابراین به پوچی – حداقل به معنای مصطلح – نمیرسم.
سلام محمدرضای عزیز
خیلی خوشحال میشم که برام بنویسی تا بدونم اگر در سن جوانی به این نگرش میرسیدی بازهم زندگیت به این شکل پیش میرفت؟ بهتر یا بدتر میشد ( اگر بشه بهتر و بدتر رو تعریف کرد ) ؟ به نظرت جوانان هم باید به این نگرش برسن یا بهتره فکر کنن که میتونن دنیارو تغییر بدن و حداقل نیروی محرکه باشن و به موقعش آروم تر بشن و خودشون بفهمن؟
دوست دارم از تجربه هات و نگرش های مفید برای نسل جوان بگی.
ممنون از شما
سلام
در مورد ترجمۀ جناب آشوری به دفعات خواسته ام در جاهای مختلف نظر بدهم اما اسم آشوری آنقدر بزرگ هست و آنقدر تعریف از ایشان شنیده ایم که نمی توانستم نه تنها در اینجا، بلکه پیش خودم هم ! این مطلب را بگویم که ترجمۀ ایشان یک ترجمۀ دیگر هم می خواهد.
بارها خواسته ام کتاب “چنین گفت زرتشت” نیچه را بخوانم و ترجمۀ آشوری را هم دارم اما همان صفحۀ اول دوم متوقف شده ام.
مثلاً جان گران یعنی چه؟ زادبوم؟ دلش دگر گشت؟ یعنی همان صفحۀ اول و نهایتاً صفحۀ دوم نتوانسته ام پیش بروم.
واقعاً خواندن کتاب ترجمۀ فارسی آن مشکل هست. الان که این سطور را می نویسم از خودم متعجب هستم چطور جرات کرده ام به ترجمۀ ایشان اشکالی بگیرم.
اگر شخصی صفحۀ اول و دوم کتاب را نخوانده پیشنهاد می کنم بخوانید.
از طرفی به این فکر می کنم که آموزش رسمی ما طوری بوده که نتوانیم به مراجع قدرت انتقاد وارد کنیم البته شاید اینجا نتوان مراجع قدرت گفت اما بالاخره تعریف های بسیار حائلی ایجاد می کند که نتوانیم “تفکر انتقادی” داشته باشیم.
پی نوشت: این روزها خیلی تلاش می کنم “تفکر انتقادی” را تمرین کنم و یکی از روش هایی که در پیش گرفته ام پیدا کردن “نقض” هست اما چون انرژی زیادی، پیدا کردن نقض از ما می گیرد و همین طور انسان ها از “ابهام” تنفر دارند لذا ما همون خیلی دوست نداریم تفکر انتقادی انجام دهیم (من بیام به داریوش آشوری اشکال بگیرم من … من ؟! )
در این نقطه از زندگی، زندگی برایم تداعی زنده بودن است.
به قول آقام: صادق یه جوری با مردم تا کن که شب سرتو راحت بزاری زمین.