نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: امیررضا بنی کمالی
توضیح: حرفهای امیررضا در زیر نوشتهی قوانین زندگی من (در جستجوی آرامش) هست. بنابراین فقط بخشهایی از اون حرفها رو در اینجا نقل میکنم و به سراغ حرفهای خودم میرم.
بخشی از صحبتهای امیررضا (کلیک کنید)
زمانی که کم کم مفهوم حلقه های ارتباطی دانبار رو لمس کردم برای انتخاب ۵ نفر اول با چنان چالشی مواجه شدم که روزها و ماه ها دغدغه ام شده بود. نمی دونستم چه کسی رو نگهدارم و چه کسی رو کنار بذارم.
بعد از کلی چک و چونه با خودم و سیر اتفاقات بالاخره ۵ نفر اول رو بستم. احساس خوبی بود حالا باید اتباطاتم رو مدیریت می کردم.
از اونجایی که این لیست به شکل زورچپون تهیه شده بود هیچ وقت به مدیریت روابط منتهی نشد و با حس رضایت ناشی از بستن دایره ۵ نفره پرونده مختومه اعلام شد. چند روزیه که دوباره با این مفهوم درگیر شده ام.
امروز خیلی بهتر درکش می کنم. امروز مفهوم دایره اول رو بهتر می فهمم. امروز با ارفاق می توانم نام یک یا نهایت دو نفر از دوستان و اطرافیانم رو ببرم که در این دایره جا می گیرن. قبلا افتخار می کردم که نمی تونم کسی را خط بزنم. الان حس می کنم کسی که در این دایره قرار می گیره قطعا کیفیت های متفاوتی داره و تعداد کمش رو بیشتر می پسندم. الان تبلت قراضه لنوو ام رو -با کمی اغراق، بیشتر از خانواده و دوستان صمیمی ام لایق جای گرفتن در این دایره می بینم. تمام دستنوشته هایی که هرگز کسی ندیده و تمام مصاحبت های من با دیگران رو در خودش جای داده. حتی زمان هایی که لازمش ندارم کنارمه چون می دونم اگر نباشه یه بخش از وجودم گم می شه.
خانواده و دوستام زیاد گله می کنن از نبودنم. ن
گران افسرده شدن و خستگیم هستن. در حالی که لحظات نشستن در مهمونی (هرقدرم که شادی کنم) برام زجرآور تر از دو شب بی خوابی پای لپ تاپه.
امیررضا جان.
حرف خاص و ارزشمندی در تکمیل و ادامهی صحبتهای تو ندارم. اما گفتم حرفهای تو رو بهانه کنم و در چند سطر، کمی دربارهی تنهایی بنویسم و بعضی از حرفهایی که پیش از این هم گفتهام تکرار کنم.
عمداً بر تکراری بودن حرفهام تأکید میکنم تا هم فکر نکنی فراموش کردم که قبلاً اینها رو گفتهام و هم نشون بده که هنوز بر سر این دیدگاهی که چند سال اخیر ازش دفاع میکنم هستم.
واضحه که حرفهام پایهی علمی و مطالعاتی نداره و صرفاً گزارشی از دیدگاهها و برداشتهای شخصی منه.
یکی از زیربناییترین مفاهیمی که در شناخت جوامع و گروههای جانوران میشناسم و میتونم تصور کنم، بحث جمع گرایی (Collectivism) و فردگرایی (Individualism) هست.
مدلی که در ذهن من شکل گرفته اینه که جوامع به تدریج از جمع گرایی به سمت فردگرایی حرکت میکنند. حرکت از زندگی گلهوار به زندگی انسانوار. از گرگ به کرگدن. از قبیله و عشیره و ما به من.
از جمله ویژگیهای جوامع بدوی به نظرم، باور به چیزی شبیه روح قومی است. همون چیزی که باعث میشه وقتی کسی از قوم من فردی از قوم تو رو میکشه، من حق دارم فرد دیگری از قوم تو رو به انتقام خون اون بکشم.
جوامع بدوی رو در «شهوت بیپایان هدایت همهی اعضا به سمت فرهنگ غالب» و «بیاحترامی و بیاعتنایی به حریم فرد» شناخت.
همچنین در این درک سطحی و بیپایه از فردیت و تلاش برای حفظ حریم شخصی که معمولاً با خودخواهی (با معنای منفی آن) مترادف در نظر گرفته میشه.
بخشی از جوامع، تونستن در مسیری تدریجی به سمت فردگرایی حرکت کنند و مفهوم فرد رو بفهمن.
اما جوامعی هم هستند که در طی کردن این مسیر، ناتوان بودهاند. یا خواستهاند و نتوانستهاند و یا اساساً نتوانستهاند به نتیجه برسند که باید چنین چیزی را بخواهند یا نه.
در چنین جوامعی، کسانی که برای رشد فردی تلاش میکنند، خواسته یا ناخواسته به سمت تنهایی سوق داده میشوند.
چون تلاش برای رشد، به رشد نگاه و دیدگاه هم منتهی میشه.
طبیعتاً کسی که فکرش رشد کرده، نمیخواد با فشار و تهدید و منفجر کردن خودش و بقیه، همه رو به مسیر رشد هدایت کنه. به همون تعبیری که همیشه نقل میکنم: این مدعیان در طلبش بیخبرانند؛ آن را که خبر شد خبری باز نیامد.
نمیتونم باور کنم کسی در مسیر رشد و یادگیری و درک بهتر هستی حرکت کنه و تنهاتر شدن رو تجربه نکنه.
اما واژهی تنها میتونه در اینجا گمراهکننده باشه. به خاطر همین اگر اجازه بدی، چند واژهی دیگه رو به حرفهام اضافه کنم.
واژهی تنها، مشخص نمیکنه که ما اون رو از سر رضایت بهکار میبریم یا شکایت.
واژههای دیگری هستند که معنای مشابه دارند، اما پیام شفافتری رو منتقل میکنند.
مثلاً انزوا شکلی از تنهایی است که ناخواسته است و ناشی از طرد دیگران.
در حالی که عزلت، تنهاییِ انتخاب شده است. به خاطر همین، همیشه میگیم کنج عزلت گُزیدن. مفهوم انتخاب از سر اختیار در این واژه چنان جدیه که گزیدن رو همواره در ترکیب با اون به کار میبریم.
این عزلت (که واژهای عربی است) معادل Solitude در انگلیسی است. Solitude واژهای کاملاً مثبت محسوب میشه. چنانکه وقتی خلبان اولین پرواز تنها رو انجام میده، اصطلاح Solo براش به کار میره؛ نه واژههایی از خانوادهی Lone و Lonely. انگار انقدر رشد کرده و جلو رفته که میتونه تنها به آسمان بره و کنترل همه چیز رو در اختیار خودش بگیره.
در زبان عربی و بسیاری از متون کهن فارسی، عزلت همین بارِ Solitude رو داره. سعدی میگه:
دانا چه گفت؟ گفت چو عزلت ضرورت است
من خود به اختیار نشینم به معزلی
اما در فارسی امروز به نظرم کمی بار معنایی این واژه منفیه. ما پرواز سولو رو میگیم پرواز انفرادی. اما انفراد و فردیت به عنوان معادل Individual هم به کار میره و به نظرم همین مسئله باعث ابهام میشه.
فکر میکنم خلوت کردن و خلوت گزیدن بهترین معادل فارسی برای مفهوم Solitude باشه. بار معنایی مثبت هم داره. حافظ معمولاً ترجیح میده از این تعبیر برای اشاره به تنهاییِ خودخواسته استفاده کنه: خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
در همون شعر، چند بیت بعد میگه: گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است؟
اصطلاح اهل خلوت هم در کلام حافظ، با بار معنای مثبت به کار میره.
به عنوان جمعبندیِ این واژهبازیها میخوام این رو بگم که:
باور دارم رشد، یادگیری و بهتر و بیشتر دیدن، انسان رو به سمت تنهایی میبره.
بخشی از این تنهایی از جنس انزواست و بخش دیگه: خلوت گزینی.
انزوا، افسردگی میاره؛ اندوه و ناراحتی؛ احساس شکست و باختن.
اما خلوت گزینی، جنسش فرق داره: نوعی شادمانی و خوشی درونی میاره.
انزوا در ما، حس نفرت به دیگران رو ایجاد میکنه.
اما خلوت گزینی، ما رو از همنوع دور میکنه تا با همهنوع راحت باشیم: انسانها، سایر حیوانات، طبیعت، هستی.
فکر میکنم خلوت گزینی، خودش یه مهارته؛ یه تجربه است؛ یه هنر.
باید اون رو یاد بگیریم. چنانکه اجتماعی بودن رو هم با تمرین و آموزش فرا میگیریم.
دوستی با طبیعت، کم کردن انتظارمون از دیگران، حضور اجتماعی بدون دلبستگی به جمع، همگی کمک میکنند که عمق این لذت رو تجربه کنیم.
از این دریچه، فکر میکنم حتی زندگی اقتصادی، توسعه مهارتهای فردی، مطالعه، استفاده از ابزارها (مثلاً همون تبلت لنووی تو) معنای متفاوتی پیدا میکنند.
کم کردن دلبستگی، یه فعالیت ذهنیه. اما کم کردن وابستگی، در طول زمان، به کندی و با تلاش و کوشش و برنامهریزی برای توسعهی منابعی که در اختیار داریم، به دست میاد.
فکر میکنم مهمه که خودمون حواسمون باشه که در این نوع خلوت گزینی، قرار نیست با همه قطع رابطه کنیم. فقط قراره دل به بودنشون نبندیم و انتظاری هم ازشون نداشته باشیم. همینجاست که مثلاً تو که به ورزش خیلی علاقه داری، این مجوز رو به خودت میدی که وقت تماشای فوتبال، داد و فریاد کنی و ذوق کنی و شادی و ناراحتی رو تجربه کنی؛ اما انقراض نسل بشر به همت و تلاش خودش، فرسوده و دلگیرت نکنه.
و در عین حال، حس نکنی که خوش بودن با چیزهای کوچیک پیش پا افتاده، نوعی ضعف یا نقص محسوب میشه.
من این تعبیر Guilty Pleasure توی انگلیسی رو خیلی دوست دارم: لذتهای کوچک که همه در خلوت خودمون داریم. جایی هم بهش اشاره نمیکنیم.
اما در خلوتنشینی مهمه که خودمون این مجوز درونی رو به خودمون بدیم که از چیزهای کوچیکی که در دنیای اطرافمون میگذره، لذت ببریم. خلوت گزینی با زهد و مراقبه تفاوت داره. هدفش تعالی به سمت آسمان نیست؛ بلکه آرامش بر روی زمینه.
پی نوشت نامربوط یک: اعتراف میکنم یکی از همین guilty pleasureها که من دارم اینه که وقتی ذهنم خیلی خسته میشه، شبها میشینم این Liveهای اینستاگرامِ بعضی از این خود دکترخواندههای مدیریت رو میبینم و میخندم.
این همه هنرمند شومنِ هیجان آفرینِ رایگان رو هیچ ملتی نداره. چرا ازش لذت نبریم؟ میخوام بگم مهمه که وقت بذاریم و برای خودمون لذتهای کوچیک بسازیم. وگرنه ممکنه تنهایی ما به جای خلوت گزینی، رنگِ انزوا رو بگیره و در این حالت، احتمال داره اون پیشبینی دلمردگی و افسردگی، درست از آب در بیاد.
پی نوشت دو: من این متن رو دوباره نخوندم. بنابراین کاملاً ادیت نشده هست. اگر غلط و اشتباه مفهومی یا نگارشی توش هست، من رو ببخش.
[…] تفاوت کلمات تنهایی، انزوا و عزلت از معلم عزیزم هم میتواند کمک کند تا بهتر حس خودمان را […]
چقدر خوبه که این مطالب نوشته میشه تا بتونیم متوجه بشیم که اگه آرام آرام از جمع دور میشیم و خلوت گزینی رو انتخاب میکنیم مشکلی از نظر شخصیتی نداریم و مسیر رو داریم درست جلو میبریم ، این خلوت گزینی که با افزایش رشد فردی بیشتر هم میشه بار شرمندگی ها رو نسبت به اطرافیان بیشتر میکنه اما حس آرامش توی این همهمه های نابجای زندگی این روزهارو زیاد میکنه . میتونم بگم بهترین جایزه ای که فرد میتونه به خودش بده همین خلوت گزینی و صحبت با خود و تزریق این آرامشه . با ادامه دادن این مسیر دیگه بقیه هم آنچنان توقعی ندارن و این سبب میشه که راحتتر و با حاشیه ی کمتر حرکت کنیم .
[…] ۱۴۰ و اندی واحد دانشگاهی که پاس کردم، نگه داشتم و مطلب درباره تنهایی، انزوا، عزلت و خلوت از محمدرضا شعبانعلی باعث شد که قسمتی از این جزوه را […]
[…] که اگر این خلوتگزینیها (نه منزوی بودن)، همانطور که شعبانعلی نیز اشاره کرده، انتخابی آگاهانه و همچنین پربار برای […]
محمد رضا جان
به نظر منم خلوت گزینی یک نوع هنره که شاید زیرمجموعه هنر توقف کردن قرار میگیره.
بعضی وقتها گرفتار بینهایت آدمهای غرغرو و کارهای پیچیده و موقعیتهای چالشی و سخت میشیم که لا به لای اونها خودمون رو گم میکنیم و ذهنمون خسته میشه و چیزی که واقعاً نیستیم را عرضه میکنیم. این برامون گرون تموم میشه.
هر کسی بسته به موقعیتش باید باید هر چند وقت یک بار، یک دوره خلوتگزینی رو تجربه کنه. تا خیلی چیزا یادش بیاد.
یادش بیاد زیاد خودش رو جدی نگیره؛ کارها بدون وجودش پیش میرن و آدمها آسودهتر از قبل به زندگیشون ادامه میدن.
یادش بیاد که زندگی یک قاعده مهم داره و اون قاعده اسمش حذف و اضافه ست. تا چیزی رو از زندگیت حذف نکنی، هیچ چیز با ارزش دیگه رو نمیتونی واردش کنی.
من خودم پس از طی کردن یه دوره دو ساله پیچیده و سخت، تصمیم گرفتم این دوره خلوتگزینی رو تجربه کنم. اعتراف میکنم قواعد بالا و خیلی از قاعدههای ارزشمندی که برای یادگرفتنشون کلی تلاش کرده بودم رو به دست فراموشی سپرده بودم. اما این دوره یا دورههای خلوتگزینی مثل فرجههای امتحانی میمونه. درسته در طول یک ترم، درسهامون رو میخونیم. اما به یک فرجه یکی دو هفتهای احتیاج داریم تا یه بار دیگه درسها رو مرور کنیم تا برای امتحان تثبیت بشه تو ذهنمون. خلوت گزینی باعث میشه قواعد زندگی تو وجودمون رسوب کنه و امتحانایی که زندگی قراره ازمون بگیره رو با موفقیت پشت سر بگذاریم.
محمدرضا جان سلام
برای درک صحبتهات همیشه زمان لازم داشتم. باید چند بار بخونم، مدتی بهش فکر کنم و بعد هم ولشون کنم به حال خودشون تا تهنشین بشن.
چندین بار «با متمم تا عید نوروز» رو خوندم و هنوز هم میخونم.
تصویر نوشتهای که درمورد انتخاب نداشتنیها منتشر کرده بودی رو تقریبا هر روز تو پسزمینه جیمیلم میبینم.
ماهی یکبار هم به طور میانگین فایلهای صوتی عزت نفس رو گوش میدم.
کانال @justfor30days رو هم هنوز دارم و بهش سر میزنم. وویسات که اون موقع لایو ضبط میشد هنوز گرمه.
مفهومهایی مثل اقتصاد و مدیریت توجه، یادگیری کریستالی، مدیریت منابع، میکرواکشن، تفکر سیستمی، اختیار حداقلی، سبد مهارت، سبک و سطح زندگی و تحمل ابهام هم همهاش تو مغزم میجنبن.
هر بار از هر زاویهای خواستم با این ابزارا برای توسعه و اصلاح شدنم به ذهنم حمله کنم، نشد که وارد بشم. یعنی میشد وارد بشم اما سیستم یه جاییش به مشکل میخورد. ظاهرا همه چی سر جاش بود اما مجموعشون درست کار نمیکرد.
وقتی زیر اون پست کامنت گذاشتم حس ناامیدی داشتم چون مدتها بود که منزوی شده بودم و انگار همه چیز قفل شده بود. اصلا اون کامنت رو گذاشتم که دیده نشه و اصلا حواسم نبود آخرین نظرات تو ستون سمت چپ نشون داده میشه. در ضمن دیدگاهها تو روزنوشتهها تأیید نمیخواد و شاید خودت هم نخونی.
بر طبق عادت این چند سال، بیدار که میشم بعد از بالا اومدن ویندوز لپ تاپ، کروم رو باز میکنم و میام روزنوشتهها (دروغ چرا قبلش تلگرام رو چک میکنم). اون روز وقتی با یه مطلب از محمدرضا برای خودم مواجه شدم، میزان شوقم چسبید به سقف. میخوندم وکیف میکردم. به وقت درک که رسید ماجرا سخت شد. روزا گذشت و شوق همینجوری پایین میاومد و منطق رو بیشتر به کار میگرفتم تا رابطه ام با تنهایی رو بهبود بدم –تعهدم تو این یه زمینه خیلی اوضاع بدی نداره، (راستی بالا یادم رفت از مثلث اشترنبرگ یادی بکنم). همینجوری که زمان گذشت انگار به چیزهای جالبتری میرسیدم. کم کم کریستالهای آموختههام داشت بهم میچسبید. مفهوم میکرواکشن و بقیه مهارتها اتصال پیدا میکردن و میفهمیدم کجای زندگیم قرار دارن. تازه اینجا بود که فهمیدم تا حالا چقدر اشتباه زدم. همزمان هفته تفکر سیستمی هم در متمم شروع شد و نور علی نور بود.
البته الان که اینها رو مینویسم ته ذهنم یه شخصیتی که با چهره تو برام مجسم میشه داره می خنده و میگه: «خبر نداری بازم داری اشتباه میزنی. هنوز به اول راه هم نرسیدی». میدونم اما من هم به همین خرده پیشرفتها دلخوشم.
انزوا چیزی از جنس انفعال یا در بهترین حالت پاسخه و خلوتگزینی از جنس اقدام. هرچند به نظرم حداقل فعلا برای خودم مجبورم ترکیبی از این دو حالت رو داشته باشم اما دارم تلاش میکنم که سهم اقدام رو در این مورد به شدت افزایش بدم چون تا حالا انفعال و پاسخ بوده. در ضمن انزوا در زندگی من یه رویداد بود و به محض دیدن آب مهارت شنام رو به رخ حریفان میکشوندم. اما خلوتگزینی یه رونده که از آگاهی و توسعه شروع میشه و در ادامه به خلوتگزینی میرسه. خلوتگزینی یه بخش مهمیش انتخاب نداشتنهاست.
الان میدونم از لحاظ تنوع منابع برخلاف تصور اولیهام بسیار توسعه یافته ام اما فقط صادرات مواد خام دارم و منابع رو مدیریت نمیکنم.
از صمیم قلب ازت سپاسگزارم
اضافه کنم اگر تمام «غ»ها را «ق» و تمام «ز»ها را «ظ» مینوشتی، تمام خطاهای شناختیم رو به کار میگرفتم که درست ببینم. همین که روزنوشتهها هست برام غنیمته.
میدونی چی تنهایی رو سخت میکنه ؟!
دیدن آدمایی که دنبال اهدافی از جنس رشد و یادگیری و ایجاد تغییر میرند که تنهایی لازم داره ولی وقت واسه خلوت کردن با خودشون ندارن، هم خدا رو میخان هم خرما، همون قصه استراتژی و همه چیز خواستن!
درگیر ودربند خونواده و فامیلن، با همه در مورد همه موضوعات حرف میزنند، همه جا شرکت میکنند، این بیشتر آدم رو یاد فرار از تنهایی و گریز از آزادی اریک فروم میندازه.
گویا دوست داشتن تنها باشن ولی الان دیگه نمیشه.
و دوم همون قصه اقدام و پاسخه؛ آدمهایی که هرگز تنهایی رو انتخاب نکردن و انتخابشون نبوده، چون تنها شدن از سر تسکین و بدون دغدغه و سوال و باری به هر جهت دنبال رشد و یادگیری رفتن برای یادگیری، نه خروجی!
خروجی لزوما از جنس موفقیت نیست، ولی خروجی، خروجیه، ملموسه، حرف و ایده نیست نباید آدم فقط به خودش و نهایتا اطرافیان معدودش این حس دست بده که من میفهمم و مفیدم.
دقیقا مثل یک پزشک و پلساز.
امیدوارم تنهایی که برخلاف عشق تو جامعه ما سر زبونا نیست، مثل عشق رایج معنا نشه.
بنظر فصل مشترک تمام آدمهایی که تو زندگی رضایت رو تجربه کردند، ارزش قائل شدن برای تنهایی در بخش کوچکی از زندگی عاطفی و مدتی تنها زندگی کردنه قبل ازدواجه، استقلال همین موقع معنا پیدا میکنه، ولی مشروط بر اینکه برای هدفی باشه، نه منفعل شدن و کنج عزلت نشینی، آدمای زیادی این تیکه آخر را شاید تجربه کنند.
حیف که ماهرگز بدین معنا مستقل نمیشیم از خونواده به زندگی مشترک میریم!
و واقعا رشد در استقلال رخ میده و بخش مهمی از استقلال در تنهایی و خلوت کردن آدم با خودش!
بعد جالب اینه که اگه تنها باشی خصوصا مجبور شده باشه آدم و رابطه اش با خودش غنی نشده باشه و چالش شخصی نداشته باشه، چالشهای عمومی میشه دغدغه های زندگیش و میشه یه آدم نق بزن صرف و منفعل.
چقدر لذت بردم از این متنت محمدرضای عزیز و دوست داشتنی.
چیزی که من رو خیلی اذیت میکنه، توضیح نحوهی زندگیم به دیگرانه. انگار هر چی بیشتر توضیح میدی، بیشتر درکت نمیکنن. یادمه یه جایی گفته بودی که هجرت کردن، فقط ترک وطن نیست. گاهی آدم میتونه (و به نظر خود من لازمه) که از آدمها هجرت کنه و بره برای ساختن خودش و لذتبردن از چیزایی که فقط خودش درکشون میکنه.
چند وقت پیش فیلم into the wild رو میدیدم. یک داستان واقعی از جوونی که تو کالج بهترین نمرهها رو میگیره و میتونسته به هاروارد بره. پدرش توی ناسا کار میکنه و وضعیت معیشتی خیلی خوبی دارن. یه صحنه خیلی برام جالب بود: پدر و مادرش می خواستن بهخاطر قبول شدنش تو کالج، براش یه ماشین نو بخرن، اما اون میگه من از داتسونم لذت میبرم و واقعاً ماشینه خوبیه. خلاصه که تمام کارتهای اعتباری و گواهینامش رو پاره میکنه و میزنه به دل طبیعت. این فیلم معنای «انتخاب» و «خلوتگزینی» رو عمیقاً به من یاد داد؛ اینکه بتونی برای انتخابِ خلوت برای رشد خودت این همه دلیل داشته باشی و بقیه رو هم با حرفات تحتتأثیر قرار بدی. به نظرم دستاورد رفتن به خلوت و بازگشتِ دوباره، همراهکردن آدمها با خودته. نشون دادن چیزایی که خیلی وقته تو خیلیها مُرده.
متنت واقعاً بهم چسبید و مثل همیشه یاد گرفتم محمدرضای عزیزم.
چند وقت پیش به یکی از دوستان متممی ام می گفتم که : ” هر چه بیشتر متمم می خوانم تنهاتر می شوم. ”
این حرف برایم یک واقعیت دوست داشتنی است . از آدمهای دور و برم احساس دوری شدیدی دارم . هر چه بیشتر در جمع وارد می شوم بر مقدار تنهایی ام افزوده می شود. و هر وقت به لیست صفاتی که با آنها شناخته می شوم : گنده دماغ، متکبر، و … صفتی اضافه می شود و هدف نیش و کنایه بیشتری قرار می گیرم بیشتراحساس می کنم که مسیرم درست است.
خلوت گزینی انتخابی است که محصول جانبی رشد است. نمی شود ظرفیتی ایجاد نشده باشد و وارد آن کنج عزلت شد. نهایت آن زورکی وارد شدن یا افسردگی است یا پرخاشگری. اما وقتی شروع به قد کشیدن توی خودمان و وجودمان می کنیم بعد از مدتی به خودمان می آییم و می بینم چقدر نور بیشتر شده است و از آن بوته ها و علف ها فاصله زیادی گرفته ایم.
روزی همراه یکی از دوستانم خدمت شاعر هم شهری ام ” منصور اوجی” رسیدیم. ایشان گفتند :” من معمولا با کسی ملاقات حضوری ندارم و فقط گاهی سیمین را می بینم ( منظورشان سیمین دانشور بود.) همه کسانی که دوست دارم با آنها وقت بگذارنم آنجا هستند. ( اشاره به یک میز ناهارخوری بزرگ که انباشته از کتاب بود.)” هر چه بیشتر از آن روز می گذرد بیشتر به معنی حرف ایشان پی می برم .
[…] که اگر این خلوتگزینیها (نه منزوی بودن)، همانطور که شعبانعلی نیز اشاره کرده، انتخابی آگاهانه و همچنین پربار برای […]
وقتی داشتم این نوشته رو میخوندم یاد «چنین گفت زرتشت» افتادم و دو تا ترجمه ای که ازش خوندم. داریوش آشوری از کلمه «گوشهنشین» در ترجمهش استفاده کرده و مسعود انصاری از «خلوتگزین». برای من «خلوتگزین» واژهی جذابتری بود چون مفهوم انتخاب توش پررنگتر بود و به نظرم میومد که با محتوای کتاب ارتباط معنایی بیشتری داره. به نظرم گوشهنشین احتمالا تنهایی خودش رو تلخ و ناشی از انتخاب دیگران میدونه اما خلوتگزین، لحظات غنی و عمیقی رو در تنهایی دلچسبش تجربه میکنه که به سختی میشه در جمع لمسش کرد.
و اینکه چقدر خوب گفتی که خلوتگزینی رو باید مثل اجتماعی بودن به عنوان یک مهارت یاد بگیریم.
فکر می کنم در کنار تنهایی که ازش حرف زدی یک نوع بی خیالی البته از نوع مثبت هم لازم است که اگر ما رشد فردی رو انتخاب کردیم بتونیم با بی خیالی از کنار کسانی که رکود رو انتخاب کردن یا ناآگاهانه در رکودن بگذریم رسیدن به این بی خیالی خیلی سخته چون گاهی اوقات اونهایی که باید از کنارشون رد بشی ممکنه عزیزانت باشن. ۲
موضوع جالبی بود به نقل از جان استوارت میل ” هر عملی که با ارزش باشد باید موجب افزایش لذت و یا کاهش رنج شود” . و خلوت گزیدن هم به این شرط که موجب این دو اتفاق شود خوب است. اما چیز بهتری که میتوان به آن فکر کرد این است که فارغ از حال خوب خودم این خلوت گزینی و تلاش من در آینده چه تاثیری در کیفیت زندگی دیگران دارد؟ و آیا حتی رنج فعلی من باعث میشود شادی افراد دیگر افزایش یابد؟ معمولا اهداف انسانهای هوشمند چنین آینده نگری را هم شامل میشود.
اگه اجازه بدی من هم به این واژهبازی، واژهی «گوشه نشینی» رو اضافه کنم.
وقتی که «در گوشه بودن» رو جایگزینِ «در میانه بودن» میکنیم.
فکر میکنم میشه این واژه رو هم-مفهوم با «خلوت نشینی» که به زیبایی ازش حرف زدی، دونست.
حافظ هم اشاره ای به آن دارد:
“به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست.”
وقتی نوشتهی خوبت رو خوندم، یاد یکی از نوشتههای خودم در وبلاگم – حدود ۴ سال پیش – افتادم که عنوانش رو گذاشته بودم:
“انزوا خوب نیست، اما تنهایی زیباست.”
حالا با خوندنِ نوشتهی تو، نوشتهی خودم رو بهتر و زیباتر میفهمم و شاید اگه الان میخواستم بنویسمش، عنوانش رو به این شکل تغییر میدادم:
“تنهاییای زیباست که رنگ انزوا نگیرد.”
سلام به همه دوستان،
میخواستم ازتون بپرسم که تا به حال همین خلوت گزینی رو در محیط کار هم انتخاب کردید؟
منظورم اینه که توی محیط کار، دقیقا به همین دلیل تفاوت در رشد فردی و اینکه میبینید مدل ذهنی اونها دیگه باشما زمین تا آسمون فرق داره یا به بیانی دیگه (نقل از کتاب نظریه انتخاب ویلیام گلاسر) در دنیای کیفی شما دیگه جایی ندارند، با همکارانتون نخواهید حرفی یا همنشینی بیشتر از موضوعات کاری داشته باشید.
اگر این رو هم تجربه کردید چطور باهاش کنار اومدید و این انزوا در اون محیط براتون آزار دهنده نبوده؟
نزدیک به ۶ سالی هست که تنها زندگی میکنم و شاید نزدیک به ۴ است که خلوت گزیدن را بهتر فهمیدم. از ۱۷ سالگی تنها زندگی کردم، همان سال ورود به دانشگاه. تجربه زندگی به این صورت اینقدر برایم لذت بخش بود و هست که الان تصور اینکه بخواهم روزی زندگی مشترک داشته باشم، برایم سخت شده است. حتی وقتی خانوادهام به دیدن من و البته یکدیگر میآیند، با اینکه عمیقا دوستشان دارم، اما بعد از چند روز (به خاطر اینکه پدرم چند روزی پیش من میماند و بقیه به این خانه سر میزنند) به نوعی کلافه میشوم. حس میکنم از خودم دور شدهام. گاهی حس میکنم من که به آدم اجتماعی در میان آشنایانم معروف هستم، چه شدهام که اکنون بعد از بودن چند ساعت در یک مهمانی لحظه شماری میکنم برای دوباره خلوت کردن، با آنکه در آن مهمانی شاید بروزی پیدا نکند و همچنان همان آدم پر شور و نشاطی باشم که در نظر دیگران بودهام.
ابتدا برایم خیلی سخت بود که خودم را خوشحال کنم، شارژ کنم و روحی تازه کنم. ادمی بودم که به دوستان انگیزه و امید میدادم، اما برای خودم خیلی سخت بود. اما کم کم توانستم خودم، خودم را خوشحال کنم، خودم برای خودم کارهایی انجام دهم که باعث خوشحالیم شود. گاهی از شادی و نشاط برای خودم بلند بلند آهنگ میخوانم. انرژیم اینقدر زیاد است که خودم از این سطح انرژی لذت میبرم. اما خب روزهایی هم هست که گاهی دلم چیزی میخواهد که نمیدانم آن چیست!
دو سالی هست که وارد رابطه عاطفی شدهام، اما وضعیت حال حاضرم بیشتر از هر چیزی باعث شده تا دچار احساس سردرگمی باشم، بگذرم از این بحث که همیشه نیز از تصمیم گیری برای آن نیز گذر کردم!
در این خلوت گزیدنها رشد زیادی کردم که بدون آن این رشد ممکن نبود. اما باید محکمتر قدم بردارم، عمق نگاه بیشتری باید داشته باشم و بیشتر تلاش کنم و از این ماجراجویی بیشتر لذت ببرم، بیشتر بخوانم، بیشتر تجربه کنم و ….
برایم خلوت گزینی راز و رمزی بی پایان شده است.
خواندن این متن برایم بسیار لذت بخش بود، از زبان محمدرضا که تو را به عنوان اسطورهای در زندگی خود باور دارم. از گفتن این حرفها در زیر این بحث حس خوبی دارم، دلیل نوشتن این متن اینقدر برای خودم پیچیده است که بیانش برایم در قالب جملات سخت است. برای همین فکر میکنم بهتر است سخن کوتاه کنم. شاید دوست داشتم که وصف حالی داشته باشم، همین.