قبلاً در مورد بعضی از کتابهای کتابخانهام و حاشیههای آنها، برای شما مینوشتم و اسمش را قصه کتابهای من گذاشته بودم.
در ادامهی آن سبک،این بار میخواهم کمی در مورد حاشیه های مربوط به کتاب تصمیم گیری نوشته یونا لرر برایتان بگویم و یا اگر صادقانه بگویم، درد و دل کنم.
این کتاب را سال ۹۰ خریدم.
امیدوارم استفادهی همزمان از علامت تعجب و سوال برای جمله روی جلد را بر ناشر و ویراستار ببخشید.
سنت اشتباهی که به مدد شبکه های اجتماعی، گسترش هم یافته است.
همینطور استفاده از سه نقطه را. به قول مرحوم ایوبی که در زنگ انشا به خاطراتم از او اشاره کردم:
اکثر سه نقطهها زائد هستند. اگر حرفی داری بنویس و اگر نداری، مگر مریضی که سه نقطه میگذاری؟
تنها جایی که سه نقطه معنا دارد در مثال زدن است. آن هم وقتی حداقل سه مثال را مطرح کردهایم و میخواهیم بگوییم که مثالهای دیگری هم هست.
بگذریم.
حرفم اینها نیست.
آن سال، کتاب تصمیم گیری یونا لرر را خریدم و خواندم.
این کتاب، ترجمهای از کتاب How We Decide است که مدت قابل توجهی در صدر فهرست کتابهای پرفروش جهان بود.
بعدها، فرصتی دست داد و نسخه انگلیسی کتاب را هم خریدم و خواندم. همینطور دو کتاب دیگر از یونا لرر. یکی به نام Imagine و کتاب دیگر با عنوانی شبیه این: پروست به عنوان یک نوروساینتیست.
نوشته های یونا لرر زیبا و ساده است.
نمونهای از کتابهایی که اصطلاحاً آنها را کتابهای دانش عمومی شده مینامند.
کتابهایی که میکوشند به زبانی ساده و همه کس فهم، مطالب علمی روز دنیا را به زبان عامه مردم ترجمه کنند.
یونا لرر را میتوان به گروه نویسندگانی همچون ملکولم گلدول و دیوید بروکس و جان مدینا و دنیل پینک متعلق دانست.
اینها گروهی از نویسندگان هستند که به صورت حرفهای نویسنده هستند. آنها به معنای دانشگاهی کلمه محقق نیستند. مطالعات تحقیقاتی انجام ندادهاند و معمولاً کارشان چیزی از جنس گزارشهای متا (Meta) است. به این معنا که انبوهی از مقالات و کتابها در یک موضوع را میخوانند و با آنها سوپی علمی، ساده و همه کس فهم، میپزند و ارائه میکنند.
از این رو باید بین آنها و کسانی مانند دن گیلبرت یا دن اریلی یا دنیل کانمن تفاوت قائل شد. چون این گروه دوم، خود مطالعات و تحقیقات متعدد داشتهاند و همزمان، کوشیدهاند با انتشار کتابهایی عمومیتر، برای کسانی که حوصله یا دانش مطالعهی مقالههای علمی را ندارند، غذایی سهل الهضم و ساده با طعمی علمی و البته کمی فیبر داستان و حکایت و مثال، آماده کنند.
همیشه به خاطر کم بودن یا نبودن چنین نویسندگانی در ایران (منظورم دستهی اول است) حسرت خوردهام.
کسانی که مطالعات روز دنیا را بخوانند و بکوشند سوپهای علمی عمومی برای مردم آماده کنند.
شاید بتوان این گروه را به شکلی، مشابه نقش تکنیسینها در صنعت دانست.
تکنیسین، قرار نیست به اندازهی دکترها و مهندسها، فرمول و معادله حفظ کند. قرار هم نیست مثل کارگرها باشد. قرار است مترجم حرف مهندسها برای کارگرها باشد و البته در جاهایی، نقش یکی از آن دو گروه را بر عهده بگیرد. حلقهی واسطی که نبودنش (یا ضعیف بودنش) یکی از دردهای امروز صنعت ماست.
بگذریم.
یونا لرر، همیشه برای من به گروه اول تعلق داشته و او را مانند بقیهی افرادی که از آنها نام بردم دوست داشتم. اگر چه خودم، همیشه خواندن دست اول تحقیقات را ترجیح دادهام و میدهم، اما یکی از بهترین محلها برای پیدا کردن تحقیقاتی که ارزش خواندن دارند (برای مخاطب عمومی مانند من) کتابهای این نوع نویسندگان هستند.
از اشارهها و ارجاعات آنها، تحقیقات ارزشمند را تشخیص میدهم و سپس به سراغ منبع اصلی میروم.
دیگر از یونا لرر چیزی نخواندم تا چند ماه قبل که کتاب Smarter Screen را خریدم. آن هم نه به اعتبار اسم نویسندهی اصلی. چون هنوز او را نمیشناختم. به اعتبار اسم یونا که ریزتر و در زیر آن آمده بود.
تصویر کتاب Smarter Screen و توضیحاتی در مورد آن را در وبلاگ انگلیسی من میتوانید ببینید. در متمم هم بخشی از همین کتاب به عنوان پاراگراف انگلیسی پویا ارائه شده.
آن موقع نفهمیدم که چرا اسم لرر کوچکتر است و چرا در پشت کتاب، از این نویسندهی جوان و هوشمند که دو سال از من کوچکتر است، صرفاً در یک سطر به عنوان “نویسندهای که در لس آنجلس زندگی میکند” نام برده شده.
یونا لرر، سابقهای فراتر از این توضیح مختصر دارد.
با خودم گفتم احتمالاً نقش او در کتاب کم بوده و سایز فونت را بر اساس سهم هر کس انتخاب کردهاند. اگر چه به خوبی میدانم که در صنعت نشر، چنین کاری رایج نیست و همین که نامی، به عنوان نام دوم ذکر شود، برای انتقال آن پیام کافی است.
عجیبتر هم استفاده از With بود.
Shlomo Benartzi with Jonah Lehrer
این کار هم چندان رایج نیست و به نوعی، کوچکتر کردن نقش و اهمیت نفر دوم است.
از طرفی، در مقدمه، بنارتزی به طرز محسوسی، محترمانه از لرر حرف میزد و توضیح داده بود که بدون این نویسندهی نابغه، کتاب منتشر نمیشد که برایم کمی مشکوک بود. بنارتزی اسم کوچکی نیست (این را بعداً جستجو کردم و فهمیدم). بسیار بزرگتر از لرر. لازم نبود به این شکل در مورد لرر حرف بزند. آنهم وقتی در روی جلد، ناشر ترجیح داده نام لرر را به ضعیفترین شکل قابل تصور، مورد اشاره قرار دهد.
چند روزی وقت گذاشتم و لا به لای کارها، ماجرا را پیگیری کردم.
بحث یونا لرر و اتفاقاتی که برای او طی سه چهار سال اخیر افتاده، بحثی طولانی است و اگر کسی علاقمند باشد میتواند آن را پیگیری کند.
اما خلاصهی ماجرا – در حدی که برای این بحث لازم است – این است که بعد از قرار گرفتن کتابهای لرر در صدر کتابهای پرفروش، او به سرقت از خود یا Self-Plagiarism متهم میشود.
شاید برای ما که سرقت محتوا در میانمان عادی است و هر روز، حرفهای یکی را در حلق دیگری فرو میکنیم و احساسات دیگری را به عنوان اشعار خود، در کپشنها مینویسیم و با حرفهای دیگران کانال تلگرام میسازیم و ادعای نشرعلم میکنیم و به عبارتی درحوزهی محتوا، استانداردهایمان برای اینکه کاری رو دزدی بدانیم بسیار دست و دلبازانه است، درک این مفهوم چندان ساده نباشد.
اما به هر حال، لرر به این متهم است که بخشی از حرفهای خود را که قبلاً در جاهای دیگر زده، به شکلی متفاوت دوباره مطرح کرده و فروخته است. بیآنکه اشاره کند این حرفها را از بخش دیگری از حرفهای خودش نقل میکند!
به تدریج ماجرا کمی دشوارتر شده. چون مشخص شده که بخشی از این “سرقت از خود” از مقالههایی است که برای Wired یا New Yorker نوشته بوده و وقتی برای جایی در ازاء پول مطلب مینویسی، مالکیت آن دیگر متعلق به تو نیست.
یاد آن گوسالهای میافتم که سر کلاس به من گفت: استاد. پی دی اف کتاب مذاکره خودتان را ندارید به ما بدهید؟ خواندن از روی آن راحتتر از خواندن کتاب است. کتاب هم گران است. بعد از همین ماجرا بود که من سر به بیابان زدم و کتاب نوشتن را رها کردم. البته اگر صادقانه بگویم بعد از این ماجرا نبود. بعد از این بود که برای چند نفر قصه را گفتم و هیچکس نفهمید که چرا آن گوساله را گوساله میدانم. بقیه گفتند: خوب! حرفش منطقی بوده!
بگذریم.
مشکل اصلی زمانی به وقوع پیوست که همه به نوشتههای او حساس شدند و در لابهلای نوشتههایش به دنبال “جرم”های دیگر گشتند!
معلوم شد چند نقل قول از باب دایلن در کتاب Imagine وجود دارد که باب دایلن نگفته. به عبارتی Quote Fabrication یا نقل قول سازی اتفاق افتاده.
یونا لرر در توضیح این مشکل گفته که محدودیت زمانی جدی داشته و باید کتاب در تاریخ خاصی تحویل ناشر میشده و او نتوانسته در آخرین روزها، همهی جزئیات را چک کند.
در اینجاست که میبینیم بسیاری از ژورنالیستهای جهان بر ضد او شوریدهاند و او را به عنوان یک دزد حرفهای که از حتی از خودش هم دزدیده معرفی کردهاند و فشارها آنقدر زیاد شده که ناشر کتابهای لرر را از کتابفروشیها جمع کرده و وادار شده بگوید هر کس کتابهای او را خریده میتواند بیاید و پولش را پس بگیرد!
شاید ماجرا خیلی عجیب به نظر نرسد یا حتی توجیه پذیر باشد.
اما کافی است کمی دقیقتر فکر کنیم.
اکنون او را به جرم “بی دقتی در نگارش” محکوم میکنند. این در حالی است که مزخرفاتی افتضاح مانند کتابهای زبان بدن آلن پیز و یا Female Brain که بودن آنها در هر کتابخانهای، مایهی شرمساری دارنده است و خواندنشان، نقطهی سیاهی در سابقهی خواننده، هنوز در کتابفروشیهای ایران و جهان، با افتخار و به سادگی به فروش میرسند و در ایران و جهان، عدهای آنها را به عنوان منبع علمی صحبتهای خود معرفی میکنند و عدهای دیگر هم به آن عده پول میدهند که آن حرفها را بشنوند!
ضمناً قویترین نقدها بر ضد او توسط کسانی نوشته شده که هیچیک از مقالههایشان، از لحاظ جذابیت و قدرت و تسلط، در سطح کارهای یونا لرر نیست. خیلی از آنها خودشان هم مهارت لرر در روایت داستانی مسائل علمی را تایید و تحسین میکنند.
در اینکه یونا لرر اشتباه کرده بحثی نیست. اما آیا در میان انبوه کتابهایی که منتشر و فروخته میشوند و خطاهای فاحشی که در آنها مشاهده میشود، این ماجرا در حدی است که کتابهای لرر جمعآوری شود و جایی مانند واشنگتن پست، بر ضد او مطلب بنویسد؟
در اینجا ممکن است با من هم عقیده نباشید.
اما به عنوان کسی که تمام کارهای لرر را خواندهام و در این چند روز تعداد زیادی نقد هم خواندهام و حجم قابل توجهی از تحقیقات مورد اشارهِ لرر را از منبع اصلی آنها مطالعه کردهام (که کانمن و داماسیو، دو مورد از آنها هستند) احساس میکنم این برخورد، بیش از آنکه ناشی از تعصب و تعهد رسانهای باشد، ناشی از “تب رسانهای” و “حسادت و بخل” است.
جان رانسون هم در کتاب So you’ve been publicly shamed در حدود ۵۰ صفحه، ماجرای یونا لرر را مطرح میکند و به چیزی شبیه آنچه من گفتم معتقد است.
حالا فهمیدم که بنارتزی، کاری بزرگوارانه کرده است و کوشیده است به بهانهی این کتاب، فضای بازگشت مجدد یونا لرر به دنیای کتاب و نویسندگی را ایجاد کند و برای اینکار، حاضر شده تا حدی از اعتبار خود نیز هزینه کند.
یونا لرر، این روزها مشغول نوشتن یک کتاب جدید درباره بخشهای عاشقانهی زندگی داروین است. کتابی که از هم اکنون، منتقدانش برای زیر سوال بردن آن آمادهاند و مطالبی هم منتشر کردهاند.
اما برندهی اصلی این رویدادها – یا شاید یکی از برندهها – شلومو بنارتزی باشد. کارها و مطالعات و قدرت نگارش او مشخص است. او نیازمند همکاری لرر نبوده و کمی جستجو نشان میدهد که چقدر هزینهی اجتماعی و اقتصادی برای کمک کردن به لرر در قالب این کتاب متحمل شده. اما با زنده کردن نویسندهای که دیگران میکوشیدند زنده به گورش کنند، به خوانندگان لرر و به خود او خدمت کرده است.
خطای لرر برای کسی که تجربهی نوشتن داشته و ماجراهای حقوقی آن را میشناسد عجیب نیست.
اما چه باید کرد که مردم، آنقدر که از سر بریدن و پایکوبی بر پیکر بزرگان خود لذت میبرند، از بزرگی آنها لذت نمیبرند.
هر کس، در هر جای دنیا (و البته خصوصاً در فرهنگهای کمتر توسعه یافته) شهرت یا اعتباری دارد، نباید فراموش کند که کار کردن با مردم و برای مردم، شبیه کار بندبازهاست.
آنها تا لحظهای که بر آن بالا هستی، برایت دست میزنند و لحظهای که سقوط کردی، هیجان زده با تو عکس سلفی میگیرند تا از جنازهات، محتوایی برای تکمیل گفتگوهای پوچ خود بیابند.
و البته در این میان، به جستجوی بندباز دیگری میگردند تا به تشویقش بپردازند و دوباره هیجان را تجربه کنند.
پی نوشت ۱: برای اینکه من هم مثل لرر متهم نشوم، باید بگویم که استعارهی بندباز، متعلق به نیچه در کتاب معظم چنین گفت زرتشت است.
پی نوشت ۲: جملهای که یونا لرر در کتاب خود مورد اشاره قرار داده و به نوعی شعار کتاب اوست (آیا مغز فریب خورده ی یک احساس است) تا حد زیادی، یک مفهوم علمی است. احساسات، بیش از آنکه حاصل تحلیلهای شناختی باشند، مولد آنها و موثر بر آنها هستند. اگر چه مغز به تواناییهای اولیهی تحلیل منطقی دست پیدا کرده، اما این قلمرو، همچنان در حاکمیت احساس است.
شاید حتی بسیاری از کسانی که احساس میکنند به شکلی منطقی لرر و امثال لرر را نقد کردهاند، جایی در عمق درون خود از جایگاهی که او دارد و اینها نمیتوانند داشته باشند، زخم خوردهاند. اما لرر هم، دیر یا زود تجربه میکند که مغز، واقعاً فریب خورده یک احساس است و این اندام توسعه نیافته در بدن ما، به سختی میتواند ریشهی واقعی پاسخهای خود را تفکیک و تحلیل کند.
پی نوشت ۳: شاید اگر بعداً حال و حوصلهای بود، مکاتبهام با لرر را هم منتشر کنم.
محمدرضای عزیز
مدت ها پیش، “تصمیم گیری” و این اواخر هم “imagine” رو مطالعه کردم و ممنون میشم هروقت که فرصت کردی مکاتباتت با لرر رو منتشر کنی.
درباره ی creative commons هم همینطور.
قصد داشتم تا وقتی که حرف مفیدی متناسب با وبلاگت برای زدن ندارم، برات کامنتی نذارم که نشد :))
یک سوال هم داشتم. مرز سرقت محتوا دقیقاً کجاست؟ فرض کن من کتاب مذاکره ی تو رو خریدم و خوندم و حالا دارم میرم اینور و اونور تدریسش می کنم (نمی کنم!) آیا سهم تو بیش از مبلغیه که من واسه خرید کتاب پرداخت کردم؟ تمام؟ (به اضافه ی نام بردن از تو در نقل مفاهیم )؟
یه نکته ی دیگه. فرض کن من کتابی می نویسم درباره ی مذاکره و در اون کتاب از تو و کتابت نقل قول می کنم. تا چه حدی مجازم از کتابت نقل قول کنم که سرقت محسوب نشه؟
محسن جان.
ما ایرانیها در این مسئله جوان هستیم. اما دنیا چند دهه هست که درگیرش هست.
فکر میکنم اگر بحث Fair Use رو جستجو و مطالعه کنی، دقیقتر و کاملتر از حرفیه که من بخوام از روی برداشت خودم بگم.
مهمترین نکتهای که در Fair Use هست (یکی از چهار رکن استفادهی منصفانه و فکر میکنم مهمترین) این هست که کاری که ما انجام میدیم منافع مالی بالقوهی مالک محتوا رو از بین نبره.
بیا به مثال تو فکر کنیم:
تو از روی کتاب من درس میدی مثلاً.
آیا اگر تو این کار رو نکنی، من منافعی دارم که با درس دادن تو از بین میره؟
من چنین منافعی رو نمیتونم با هیچ سناریویی تصور کنم.
تازه عکسش هست. یعنی ممکنه کسی از اون بچهها تشویق شه کتاب من رو بخره.
حتی اگر اتفاق دوم هم نیفته، اتفاق اول برای اینکه Fair Use رو تایید کنه کافیه.
(البته حقوق مالکیت کتاب مذاکره من هم متعلق به ناشره. اما فکر میکنم خارج از این بحث باشه).
تنها مسئلهای که کمی بازی رو پیچیده میکنه، بحثهای دیجیتال هست که نیاز به کارشناسی بهتر داره.
من دو سال پیش در مورد هشتگ، مطلبی نوشتم و در گوگل اول بود. حدود ۴% ترافیک متمم از طریق این کلمه میومد.
دوستان من در سایت برترینها که خیلی هم بهم نزدیک بودن، چون با فضای دیجیتال آشنا نبودن، این مطلب رو نقل کردن. لینک هم به منبع دادن.
به نظر خودشون (در حد همون درک اولیه از فضای دیجیتال) اصول رو رعایت کرده بودن.
اما خبرخوانهای زیادی اون مطلب رو خوندن. و مطلب متمم در سئو، به خودش باخت!
جهت اطلاعت هر یک سطر که در نتایج جستجو پایین میای، ورودی حدود ۴۰% کاهش پیدا می کنه.
پس مثلاً ۵ سطر پایین تر یعنی ۴۰ درصد از ۴۰ درصد از ۴۰ درصد از ۴۰ درصد از ۴۰ درصد اولیه!
خوب. از نظر اونها همه چی رعایت شده.
اما متمم متاسفانه تا ابد بخشی از درآمد بالقوهاش رو داره به اجبار و از روی نارضایتی سوبسید میده برای حمایت از برترینها.
بعدها سایتهای دیگه هم توی گوگل بالا اومدن. چون دیگه مطلب ما Unique محسوب نمیشد و گوگل در محاسبهی اوریجینالیتی هم در فارسی (خصوصاً با سایتهایی که محتوای بسته دارند. مثل متمم) خطاها و ضعفهای اجتناب ناپذیری داره.
یک اشتباه سادهی دوستانه، باعث شد که تا سالها حتی اگر دوستان من بخوان، نمیتونن پولی رو که از متمم دارن به صورت منظم میگیرن به ما برگردونن (دردناک اینه که به جیب اونها هم نمیره). خصوصاً کلمهی هشتگ که به طرز مسخرهای در فضای وب فارسی، Conversion بالا داره.
البته میدونم عمد نبوده (مثل سیخی که توی چشم بچه فرو میکنی و کور میشه و عمد نیست).
اما حرفم اینه که Fair Use هر چقدر در فضای فیزیکال ساده است در فضای دیجیتال نیاز به درک عمیق داره. همینه که منطقیتره آدم به صورت مکتوب با صاحبان محتوا چک کنه.
ما هم در متمم، جدا از عکسها (که یا رویالتی فری هستند یا خریداری میشن یا خودمون میندازیم) در مورد متنها و کتابها، همیشه مکاتبات و هماهنگیهایی با ناشران و نویسندگان داریم.
چون معتقدیم که یه روز که فضای ایران بازتر بشه، اینکه ما اخلاق حرفهای رو رعایت کردیم به مزیت رقابتی تبدیل میشه.
ضمن اینکه الان این کار هزینهمون رو در حدی بالا نمیبره که نگرانمون کنه.
کلاً بحث محتوا بحث خیلی پیچیدهای هست که هنوز ماها خیلی جنبههاش رو نمیشناسیم.
حجم بالای تولید محتوا در فضای فارسی هم کمک چندانی نکرده.
چنانکه حجم بالای تولید “چارچرخه” هم باعث نشده ما به مبانی اولیهی فن آوری تولید خودرو دسترسی پیدا کنیم.
سلام محمدرضای عزیز
این متن رو که خوندم کمی تنم لرزید. من پروژه کارشناسی خودم رو با این دقت انجام نـدادم. فکر میکنم یه چالش پنهان در زندگی دارم
موقع مطالعه این مطلب، یاد آقای سریع القلم افتادم که در «جایگاه ایران در تحولات بین المللی» به بحث نشـر و دشواری نوشتن اشاره میکرد. اینکه اگر میتوانید به انگلیسی بنویسید. عیــار جهانی بودنش را مرود تاکید قرار میداد و از معنای واقعی رقابت صحبت میکـرد. و در انتها جمله ای که شاید اکنون با خواندن این مطلب برایم جا افتاد. می گفت: هر کسی که انگلیسی نمیداند نمی تواند منطقی باشد (چیزی در با این مضمون!)
.
بحث بعـدی هم مربوط به خود شماست. جدید در مسائل جدید مطرح شده در دنیا به حدی هست که نشان دهد ما چه راه درازی داریم.
یکبار در کانال تلگرام و در درس مدل ذهنی به انتخاب امروز مولانا برای شرکت در کنکور اشاره کردی و در ادامه حدس از نوع رشته انتخابی اش. و بعد در جایی دیگر، گفتی که معتقدی اگر امروز بود حتی مثنوی معنوی خودش راهم نمی خواند.
فکر میکنم با گذشت چندین ماه، من آرام آرام به مفاهیم مورد اشاره ات نزدیک میشوم. و معنای کلماتی مانند تلاش و زحمت و رقابت و توسعه را به سختی می فهمم.
.
دیدن عکس های جان لرر برای جالب بود. حقیقا فکر نمی کردم این نویسنده انقدر جوانی و شاداب باشد. درسایتش خواستم درباره اش بخوانم دیدم فقط نوشته:
I’m a writer
واقعا فکر میکنم فضای عمومی کشور (جدا از فضای علمی و تخصصی هر بخش) نیاز به معـرفی شدن افـراد و نوشته ها و مباحث جدیدی هست که به شدت کاربردی و به روز باشند.
ممنونم که فرصت فکر کردن و مرور و آشنایی بیشتر را فراهم میکنی.
من تا پيش از اين مطلب نه يونا لرر رو ميشناختم و نه بنارتزي رو، يه كم چرخيدم توي نت تا كمي بشناسمشون. به اين مقاله واشنگتن پست برخورد كردم:
https://www.washingtonpost.com/news/book-party/wp/2015/10/09/the-humbling-of-jonah-lehrer-as-told-through-a-book-jacket/
بنظر من نويسنده اين مطلب بطور واضحي قصد مسخره كردن داشته ، اونم از نوع سخيفش . مقايسه بيوگرافي هاي مختلفي كه پشت كتابهاي لرر ، در مورد اون نوشته شده ، با آنچه كه پشت كتاب smarter screen نوشته شده و گير دادن به اون كلمه with ، يه جورايي شبيه نقد افرادي بود كه دست شون به كسي نمي رسه ، فقط با جفتك پراني ( ببخشيد بخاطر اين كلمه، منظورم رو كامل مي رسوند) ميخوان اعلام كنن منم هستم . شايد نويسنده مقاله آدم مهمي باشه يا كاردرست ،ولي مقاله ش خيلي حالمو بد كرد. چيزي فراتر از بخل در اون به چشمم اومد: عقده!
سلام
وقتی این پست رو می خوندم یاد یه جلسه دفاع دکترا افتادم که داور می گفت فرد دست به “انتحال” زده یعنی همون سرقت علمی و اونجا با واژه انتحال آشنا شدم. حتی نمونه ای رو آورد که عینا از مقاله همون داور بود ولی در متن ارجاع داده نشده بود. من که هیچ ارتباطی به اون ماجرا نداشتم ترسیدم. از اون بگذریم. امروز سراغ کتاب “نوشتن در جزایر پراکنده (جستارهایی در اخلاق پژوهش)” نوشته سید حسن اسلامی رفتم تا به بهانه این مطلب اون رو دقیق تر بخونم. بخشی از آن کتاب: ” آسان خواهی، شهرت طلبی، و رویای پیشرفت سریع، در برابر دشوار بودن پژوهش، وسوسه هایی هستند بر سر راه محقق تا او را از جاده انصاف و رعایت حقوق همکارانش باز دارد و یافته های انان را به نام خود منتشر سازد. انتحال، به خود بستن، سرقت علمی، دزدی ادبی یا بی ادبانه معادل انگلیسی آن پلیجریسم (Plagiarism) به اختصار برگرفتن مطلبی از منبعی معین بدون ارجاع درست، چه قصد فریب در کار باشد و چه نباشد. سه دلیل عمده انتحال پول سازی، رفع تکلیف و اعتبارسازی علمی بیان شده است. یکی از موارد رایج آن است که به منابعی ارجاع داده شود که خود ان ها را ندیده بلکه به استناد تحقیقات دیگران این کار را انجام دهد و منابع واسط را معرفی نکند گویی خود از ان منابع بهره برده. در روایتی امام صادق (ع) آن را دروغ مفترع نامیده است. ایشان به یاران خویش فرمان داد از دروغ مفترع بپرهیزید. پرسیدند: دروغ مفترع چیست؟ پاسخ داد: این که کسی حدیثی برایت نقل کند، پس او را واگذاری و آن را از کسی نقل کنی که وی از او نقل کرده است.(کافی، ج۱، ص ۵۹)”
تا قبل از خوندن مطلب شما معلم عزیز این نوع از دزدی که “سرقت از خود” است رو نمی دونستم و بعد كه در این کتاب هم خوندم برام خيلي ملموس بود. ممنون از معرفی کتاب و پرواز دادن ذهن ما.
پی نوشت: سایت مشایه یاب متون نمونه های جهانی نرم افزار های مشابهت یاب رو معرفی کرده و اطلاعاتی در این زمینه ارائه کرده است. http://www.samimnoor.ir/view/fa/plagUniversal
محمدرضا سلام
خسته نباشید 🙂
خیلی داستان جالبی بود برام و البته مدلی که زیاد تکرار میشه
این نویسنده برای من خیلی دوست داشتنی اند چون سوپ آماده رو میذارن جلوی رووم.
امیدوارم فرصت کنی و مکاتباتت رو هم برامون بذاری اینجا تا بخونیمشون.
ممنون
ممنونم محمد رضا
——————-
بعضی ها چه زجری میکشند وقتی باید این همه تاوان بدهند برای چنین خطایی. بالاخره خطایی هم اگر صورت گرفته متناسب با اون باید به نویسنده حمله کرد اگر چه به نظرم فقط نویسندگان همتراز و بالاتر از او شایستگی نقد رو دارند نه مردم عادی و روزنامه ها . این مردم همان مردمی هستند که بعد از خواندن شاهکار جنایت و مکافات در روسیه شایعه راه انداختتند که داستان فقط به این خاطر طولانی است که داستایفسکی میخواسته از ناشر پول بیشتری بگیره برای تعداد صفحات بیشتر! میخوام بگم به داستایفسکی هم رحم نمیکنند در انتقاد.
—————–
در مورد عقل و احساس روسو نظر جالبی داره و تو کتاب قرارداد اجتماعی و امیل هم گفته که احساس بالاتر از عقله و طبیعت هم همینطور و تصمیمی که ما براساس طبیعت و احساسمان میگیریم قابل دفاع و متناسب با شرایط زندگی ماست و اصولا عقل خیلی از تصمیمات و رفتارهای ما را ضایل و بی ارزش کرده!
—————
خط به خط این ماجرا برام آموزنده بود. ممنونم معلم عزیزم که منو با این نویسنده آشنا کردی.
در مورد پی نوشت ۲ باید بگم که به تازگی انیمیشن Inside Out رو دیدم و از اون موقع هر روز ذهنم درگیر موضوع این فیلم بود و فکر می کنم لازم باشه کتابی که معرفی کردین رو بخونم تا کریستال یادگیری رو بزرگتر کنم. راستش انقدر از اطرافیان خصوصا روانشناسها و مشاورها شنیدم و خوندم که انسان ها رو از تصمیم گیری احساسی منع کردند و یا نتایج نامناسب در زندگی افراد رو ناشی از ورود احساسات به تصمیمات اونها دونستند که شخص من مدتها فکر می کردم که تصمیمات فاقد احساس هم وجود داره که احتمالا انسان های تکامل یافته تر می فهمنش! بعد که خطاهای مغز رو در فیلم همایش انتخاب شنیدم تا حد زیادی نظرم تعدیل شد نسبت به خالی از اشتباه بودن تصمیمات منطقی. اما هنوز سوالات دیگری موندن که امیدوارم با خوندن این کتاب و منابع دیگر رفع بشن مثلا وقتی احساسات مولد تحلیل های ما باشند چطوری انتظار میره ما تصمیم منطقی محض بگیریم؟ آیا اصلا لازمه نقش احساس رو در تصمیماتمون کمتر کنیم؟ کلا اختیار و تصمیم ما در کنترل احساسات به چه نحوی اعمال میشه؟ آیا ما مسوولیتی در مورد ایجاد یا بروز احساسات در تصمیماتمون داریم؟ چطوری می تونیم بفهمیم که یک تحلیل منطقی منشا احساسی داشته و چطوری می تونیم اصلاحش کنیم؟ مشورت با دیگران نقش احساسات رو در تحلیل ها کاهش میده یا افزایش؟ آیا میشه گفت احساسات ما انسان ها غریزی هست پس بین همه گونه انسانی شناخته شده است در نتیجه نقش احساس در تحلیل ها از یک الگوی ثابت و مشخص پیروی می کنه؟ و …
با سلام
خیلی لذت بردم، با این وجود بحث قضاوت و حکم دادگاه که می شود و برای شخصی سرنوشتی تعیین می شود می تواند از این سیستم خارج باشد بالاخره شخصی که احساس هم دارد آن را حکم می کند یا اینکه برای این خطای حسی تلرانس هایی در قانون در نظر گرفته شده است؟
همیشه این سوال در ذهنم بوده چقدر ما حق داریم به شخصی که کاری را به خطا در جامعه انجام داده به تحقیر نگاه کنیم. واقعاً اگر همان موقعیت را ما داشتیم چه کاری انجام می دادیم.
به همین خاطر اکثراً وقتی بحث نظر در مورد افراد می آید سعی می کنم (البته می گویم سعی می کنم و به معنای رعایت کامل نیست) کمتر نظر بدهم.
“احساسات، بیش از آنکه حاصل تحلیلهای شناختی باشند، مولد آنها و موثر بر آنها هستند. اگر چه مغز به تواناییهای اولیهی تحلیل منطقی دست پیدا کرده، اما این قلمرو، همچنان در حاکمیت احساس است.”
با تشکر
غیر از قضیه رعایت کپی رایت و سو استفاده از محتوا و ذکر نکردن منبع حرفها، مشکل بزرگ دیگه دانلود غیر قانونی محصولات فرهنگیه. همیشه توی ذهنم با خودم یک درگیری بزرگ سر قضیه دانلود غیر قانونی دارم. منی که دارم پی دی اف کتابها و مجلههای انگلیسی رو دانلود میکنم و میخونم چه فرقی دارم با کسی که دزدی میکنه؟ ممکنه خیلی توجیهها برای خودم بیارم مثل اینکه امکان خرید مستقیم سخته، یا اینکه با این قیمت دلار، کتابها خیلی گرونه و توان خریدمون واقعا پایینه ولی در نهایت میدونم که کارم درست نیست و توجیهها فقط درد عذاب وجدانش رو کم میکنه.
یادمه اوایل توی متمم، قسمتی به نام کتابخونه بود که میشد ازش پی دی اف کتابهای خوب رو دانلود کرد. بعدها اون قسمت برداشته شد (احتمالا به دلیل رعایت حقوق ناشر) و الان کتابهای انگلیسی معرفی شده اکثرا لینک میشه به سایت آمازون. بعد من که میرم توی آمازون حس عذاب وجدانم بیشتر میشه.
واقعا مرز استفاده غیر قانونی تا کجاست؟ چون تقریبا همه اطرافیانمون دارن به صورت غیر قانونی کتاب و موسیقی و فیلم دانلود میکنند، نباید از این کار وجدان درد داشته باشیم؟ فرق بین ناشر و تولید کننده محتوای ایرانی و خارجی چیه که اکثرا سعی میکنیم محصولات ایرانی رو بخریم (تازه این رو هم خیلی وقتها رعایت نمیکنیم) ولی محصولات خارجی رو به راحتی میدزدیم؟ اگر ناشر ایرانی حقوق ناشر اصلی رو رعایت نکرده باشه و این رو بدونیم، آیا کار درستیه که کتاب ترجمه شده رو تهیه کنیم؟
دوست دارم نظر دوستان عزیز رو درباره این سوالات بدونم.
پیمان عزیز
حتما تا الان به این موضوع دقت کردی که علیرغم دسترسی فوق العاده بالایی که عدم رعایت کپی رایت برای ما ایجاد کرده، (دسترسی که احتمالا فردی در یک جامعه توسعه یافته حتی خوابش رو هم نمیتونه ببینه) همچنان در همون چاهی که بودیم، باقی موندیم .
من تو این حوزه، کم اطلاع تر از اونم که از خودم حرفی بزنم. (حرفم بیشتر تکرار مطالبیه که تو اینجا یاد گرفتم). اما دسترسی بیش از حد به منابع اطلاعاتی (علی الخصوص اگر این دسترسی به بهایی ناچیز باشد) ما را سردرگم تر و به زبان ساده احمق تر میکند .
یادمه در دوران دانشجویی سایتی پیدا کردم که کتب دانشگاهی زبان اصلی رو به رایگان برای دانلود قرار داده بود. شب های زیادی رو تا صبح بیدار بودم و با اینترنت مفت دانشگاه حدود ۱۰ گیگابایت کتاب دانلود کردم.
قبل از عید امسال بود که همه کتاب ها رو بدون اینکه حتی یک صفحه ازش خوانده باشم پاک کردم و در واقع از شرش راحت شدم.
پیمان جان، من یک نظر داشتم. امروز به خاطر توسعه تکنولوژی و اینترنت، ما به حجم بسیار زیادی از محتوی دسترسی داریم. همیشه هم بحث این بوده که بتوانیم فیلتری برای اطلاعات داشته باشیم. شاید کپی رایت بتواند یک صورت یک فیلتر عمل کند. تقریبا امروز می توان براحتی نسخه دیجیتال یک کتاب را به صورت غیر قانونی دانلود کرد و انبار! کرد. ولی فردی را در نظر بگیریم که همان کتاب را در شرایط تحریمی امروز به هزاران زحمت و قیمتِ چندین برابر، از خارج تهیه می کند. با این کار احتمال خوانده شدن آن بسیار زیاد افزایش خواهد یافت. او قانون را رعایت کرده و از طرفی چون آن منبع را به آسانی پیدا نکرده حتماً به طور کامل از آن منبع استفاده می کند. من به شخصه بهترین کتابی که از آن استفاده کردم کتابی بود که به توصیه محمد رضا (shabanali.com/ms/?p=5484) دوبرابر پول آن را دادم به یک خیریه. پس احساسم این است که کسی که میلیون ها صفحه کتاب را با چند کلیک به دست می آورد احتمالاً آنها را نخواهد خواند.
صحبت خوبی شد عدم رعایت کپی رایت باعث شده همه چیز داشته باشیم و در عین حال هیچ چیز نداشته باشیم.
یاد صحبت محمدرضا شعبانعلی افتادم در آن قصه شب که می گفت چگونه با یک کتاب کامپیوتر که زبان اصلی بوده زبان یاد گرفته یا محدودیت منابعی که در بیابان داشته چگونه از محیط لذت می برده است. ضمناً پست “لطفاً آن را به من گران بفروشید” http://www.shabanali.com/ms/?p=5484 که آقای علی کریمی معرفی کرده اند را مجدداً بخوانید الان که مجدد خواندم متوجه شدم چقدر با پیروی از آن زندگی ام متفاوت شده البته این را بگویم تغییر در رفتار انسان ها تدریجی اتفاق می افتد و به هیچ وجه نمی توان یک باره تغییر داد.
این بحث به نوعی به مدیریت و اقتصاد توجه مرتبط می شود و این روزها وقتی فقط روی موضوعی فکر می کنم و اکثراً خودم را در جایی که هیچ چیز غیر از کاغذ و خودکار و حداکثر یک کتاب (آن هم صفحات خاصی) وجود ندارد نگه می دارم و بعد از حدود مثلاً نیم ساعتی که به آن مساله فکر می کنم احساس شادی و لذت عمیقی وجودم را می گیرد.
موضوعی از کتاب را در حد ۵ الی ۱۰ دقیقه خواندن و روی آن مرور ذهنی داشتن (البته اسمش را مرور ذهنی گذاشته ام) خیلی جالب است اما مطمئن هستم خیلی مشکل است چون انسان ذاتاً حواس پرتی را دوست دارد به همین علت هست که تلویزیون را می پرستد چون حوسش را پرت و پرت می کند.
برای هر چیزی اگر هزینه ای بدهیم خیلی اوقات مالی و گاهی اوقات زمانی (البته انسان نمی دانم چرا فقط قدر زمان را فقط در حد گفتن می داند اما قدر پول را بهتر درک می کند گاهی اوقات سایر انواع هزینه ها به صورت اتوماتیک کیفیت زندگی بالاتر می رود.
سلام و تشکر
در حاشیه ی بحث سرقت محتوا، چیزی که خیلی ناراحتم میکنه (شاید هم نمی فهممش) بحث رعایت کپی رایت داخلی برای آثار ترجمه شده ایست که متن زبان اصلی اونها بدون اجازه ناشر اصلی، در کشور دانلود و ترجمه میشن.
و از اون جالب توجه تر، برخی نظر های فقهی است که اساسا رعایت حق نشر رو برای محتوای تولید شده در کشور های غربی (به قول خودشان، کفار) لازم نمیدانند.
محمد جان.
میدونم این رو قبلاً هم نوشتم، اما به بهانهی حرف تو و به دلیل اینکه ممکنه بعضیها، قبلاً نخونده باشن گفتم اینجا تکرارش کنم که خیلی از نویسندگان یا ناشرانی که که با ناشران اصلی محتوا در تماس نیستند، احساس میکنند که پرداخت کپی رایت، میتونه خیلی قیمت نهایی محصول رو گرون کنه.
در حالی که “چهار + یک” نکته وجود داره که توی این سالها تجربه کردم و برای خودم جالب بوده.
نکته اول اینکه حق کپی رایت، در سادهترین و رایجترین شکل اون، درصدی از قیمت فروش محصول در بازار مقصد هست.
یعنی مثلاً اگر یک کتاب صد دلاری رو ترجمه میکنیم و بیست هزار تومن میفروشیم، باید درصد کمی (عموماً کمتر از ۵%) از قیمت فروش در ایران رو پرداخت کنیم و نه اینکه مثلاً کتاب بیست هزار تومنی بشه شصت هزار تومن.
نکته دوم اینکه خیلی از ناشران خارجی به دریافت یک پول Bulk که معمولاً هم زیاد نیست و در حد چند صد یا چندهزار دلاره راضی هستند که برای کتابهایی که شانس چاپ متعدد داره (مثل کتب دانشگاهی) گزینهی خیلی خوبیه.
نکتهی سوم اینکه انقدر همه از ما ناامید هستند که در موارد زیادی دیدهام که همین که برای اونها ایمیل و نامهای میفرستی، هیجان زده میشن و همین نامه رو کافی میدونن برای ترجمه.
نکتهی چهارم: البته هستند ناشرانی که جواب نامهی ایرانی را نمیدهند. اما فکر نمیکنم در بسیاری از موارد، اساساً چنین مکاتبهای انجام شده باشد.
نکتهی پنجم لایسنس Creative Commons هست که به نظرم فرصت بسیار خوبی برای تولید محتوای ایرانی با تکیه بر محتواهای خوب در دنیا است که راجع به جزییات و جنبههای حقوقیاش، خیلی دوست دارم بنویسم و هنوز فرصت نشده. امیدوارم اگر من هم فرصت نکردم، دیگران فرصت کنند و در این مورد بنویسند.