پیش نوشت صفر: خیلی از ما در روزنوشتهها، با پسوند و پیشوند و شیوههای مختلف، میکوشیم نام خودمان را از دیگران متمایز کنیم تا دیگران راحتتر بتوانند ما را تشخیص دهند و با بقیهی دوستان اشتباه نگیرند. محمدها و علیها و ساراها و الهامها و مریمها، بیشتر از بقیه این مشکل را دارند.
محمد (بچه محل) هم، یکی از دوستان خوب من است که در یکی از نخستین بحثهایش، به هم محلی بودن مان اشاره کرد و بعد از آن، همیشه با محمد (بچه محل)، نوشت و خواندیم و صحبت کردیم. آنچه اینجا مینویسم، پاسخی به نکتهای است که محمد (بچه محل) در اینجا نوشته بود.
بخشی از صورت سوال را اینجا دوباره نقل میکنم:
اصلی ترین و اولویت دارترین فعالیت شما که دوست دارید از طریق وب آموخته های مرتبط با آن را منتشر کنید چیست؟ اصول مذاکره، کسب و کار یا…
مخاطبانی که به دنبال ……….. هستند بیشترین فایده را از مطالب شما می برند.( سوالم همان جای خالی است)
پیش فرض شما برای تعریف یک مخاطب یا متممی خوب چیست؟ چه کتاب های داخلی یا خارجی را باید خوانده باشد؟
من در طول عمرم درباره سبک زندگی و سطح زندگی مثل همین مطلبی که به تازگی افشاندید نخوانده بودم و لذت نبرده بودم اما سوالم این است که دقیقا جای “روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی و متممش” در سبک زندگی وحتی سطح زندگی میهمانانش کجاست؟
پیش نوشت یک: دوست دارم برای محمد، بدون ویرایش و بازخوانی، بنویسم. بدون محاسبه و ملاحظه. بنابراین احتمالاً جنس این مطلب، بسیار شخصی خواهد بود و برای بسیاری از دوستان اینجا، جذاب یا خواندنی نخواهد بود. لطفاً این مطلب را بیش از آنکه یک نوشته از این وبلاگ بدانید، نامهای شخصی خطاب به مخاطبی مشخص (محمد – بچه محل) بدانید که رونوشتی از آن هم در اینجا ذخیره شده است.
اصل ماجرا:
محمد جان. سوال تو را چند روز پیش، در خیابان و بر روی تبلت خواندم. سوال سختی بود.
گفتم اولین جایی که توانستم کامپیوترم را پهن کنم، جوابی مینویسم.
در این مدت، چند بار به این سوال فکر کردم و احساس کردم که سوال سادهای نیست و بهتر است در فرصت دیگری که فراغ بال بیشتری بود، به پاسخاش فکر کنم و برایت بنویسم.
امروز دیگر مطمئن شدم که این سوال، سوال سادهای نیست.
شاید یادت باشد که زمان مدرسه، وقتی پاسخ یک سوال را نمیدانستیم، امیدوارانه در برگهی امتحانی به جستجوی سوال بعدی میرفتیم تا شاید، پرسش سادهتری پیش رویمان قرار بگیرد. من تقریباً همان حس را تجربه کردم بی آنکه در برگهای که تو پیش چشم من قرار دادی، سوال دیگری وجود داشته باشد!
این بود که تصمیم گرفتم هیچ آداب و ترتیبی نجویم و هر چه به دل تنگ رسید، به همان ترتیبی که میرسد، بگویم.
من مثل خیلی از دوستان و همکارانم، اهل این ژستهای عجیب و غریب نیستم که بگویم دارم خدمت میکنم و به امید روزهای بهتری مینویسم و یا اینکه فکر میکنم دانشی دارم و باید به دیگران منتقل کنم.
اصلاً چنین نیست. اگر هم اینها هست، صادقانه و قاطعانه میگویم که اولویت اولم نیست.
نخستین و مهمترین انگیزه و علت نوشتن برای من، “خودم” هستم.
نوشتن برای من، یک نیاز است. درست چیزی شبیه خوردن و آشامیدن و شاید مهمتر از آنها.
چه آنکه، بارها پیش آمده که وقت نوشتن، خوردن را فراموش کردهام و یک روز تمام، آب یا غذا نخوردهام و فقط از سرگیجه و سوزش معده، متوجه شدهام که باید “چیزی” هم خورد.
اما بسیار پیش آمده که هنگام خوردن، وسوسهی نوشتن به سراغم آمده و به مصداق حرف اسکار وایلد که میگوید: بهترین راه رهایی از یک وسوسه، تن دادن به آن است! من هم، خورد و خوراک را رها کردهام و به سراغ نوشتن رفتهام.
مینویسم. چون اگر ننویسم، میمیرم. همین!
بقیهی آنچه در اینجا میخوانی، صرفاً توضیحات تکمیلی (و اگر بخواهم صادقانهتر بگویم: توجیهات تکمیلی) است.
هرگز فکر نکردهام که تم اصلی این وبلاگ چیست یا چه باید باشد. میدانم که در استراتژی محتوا، میگویند که باید به پرسونای مخاطب فکر کنیم. با خود بیندیشیم که او کیست و چه میخواهد و به چه هدفی آمده و با چه دستاوردی باز خواهد گشت. چنین سوالی، اگر در مورد متمم باشد، پاسخ مشخص دارد، اما اگر در مورد روزنوشتهها بپرسی، صادقانه میگویم که هرگز به پرسونای مخاطب فکر نکردهام.
دلیلش را هم – لااقل برای خودم – به وضوح میدانم. تعریف مخاطب، مفهومی است که در فضای رسانه و کسب و کار، معنا پیدا میکند. تو انتخاب میکنی که دوست داری چه کسانی مخاطب تو باشند و سپس برای آن مخاطب حرف میزنی و برایش تبلیغ میکنی و برایش محصول طراحی و تولید میکنی و به سراغ آن مخاطب میروی و میکوشی به او بقبولانی که تو برایش بهترین گزینهای.
در محیط کسب و کار و در رسانهها، تو ابتدا مخاطب را انتخاب میکنی و سپس میکوشی که او هم تو را انتخاب کند.
اما در اینجا، فضا فرق دارد. من مینویسم و حرفهایم را میزنم و بعد، مخاطب میتواند انتخاب کند که آیا مخاطب این خانهی مجازی هست یا نه.
اگر بخواهیم کمی واقع گرا باشیم، هیچ کس در این دنیا، به معنای واقعی کلمه، مخاطب ندارد. چون دنیای هیچ یک از ما، مثل هم و یا حتی شبیه هم نیست.
اگر زمانی، تو انتخاب میکنی که مخاطب این نوشتهها و حرفها باشی، احتمالاً برای آنها در طرحی که از زندگی خود در ذهنت ترسیم کردهای کارکردی یافتهای. قطعاً روزی هم که خود را مخاطب این حرفها ندانی، زندگی در این خانهی مجازی را رها خواهی کرد.
فرقی بین من و تو و این صندلی که من بر روی آن نشستهام و آن سنگی که در کنار خیابان افتاده وجود ندارد. امروز، ممکن است من بتوانم سهم بزرگتری در فکر و زندگی تو داشته باشم و فردا آن سنگ، بتواند کارکرد بیشتری بیابد.
من هم این را پذیرفتهام و بر همین اساس، زندگی میکنم و مینویسم. دوست ندارم در این بازی پیچیده گرفتار شوم که برای خودم مخاطبی تعریف کنم و بعد زندگیم را صرف تامین رضایت آن مخاطب کنم. رودخانهی سیالی از مخاطب را ترجیح میدهم.
فکر میکنم مرگ یک باور یا یک رابطه یا یک سازمان، وقتی سر میرسد که میکوشد به جای اینکه پلهای زیر پای دیگری باشد و او را بالا ببرد، زنجیری بر گردنش باشد و او را بالا بکشد.
پله میداند که وقتی دیگری از روی آن عبور کرد، دیگر کارکردش تمام شده و کاراییاش پایان یافته است و باید منتظر پایی دیگر بماند.
البته طبیعتاً انسان، به نسبت سایر موجودات این دنیا، پلهی پیچیدهتری است و ممکن است طی کردن این پله، به جای چند ثانیه، چند ساعت یا چند روز یا چند سال، طول بکشد. حتی ممکن است عدهای یک عمر بر روی یک پله بمانند.
بنابراین، هر چه میخوانم یا میاندیشم، مینویسم. بی آنکه به “منفعت” یا “ترجیح” مخاطب فکر کنم.
اما یک چیز را آموختهام. میدانم که اگر فکر میکنم که چیزی را میدانم، اگر آن را برای دیگران نگویم و ننویسم، به اسارت آن دانسته در خواهم آمد.
حالا شاید بهتر بتوانم توضیح دهم که وجه مشترک رادیو مذاکره و مطلب من در مورد ابهام و مثلاً آنترپومورفیسم چیست.
زمانی بود که درس مذاکره میدادم. کلاسهایم هم بد نبود. اما میدیدم که دارم مجموعهی سادهای از حرفها را بارها و بارها تکرار میکنم. احساس امنیت ذهنی هم داشتم. میدیدم کسانی هستند که پول میدهند تا این حرفها را بشنوند و اتفاقاً خوب هم پول میدهند. اگر هفتهای پنجاه نفر از اینها را پیدا کنم و این “روضهها” را برای آنها بخوانم، زندگیام به خوبی میگذرد و رفاهم به شکلی فراتر از انتظارم تامین میشود و محاسبهای ساده و سرانگشتی نشان میدهد که تا پایان عمر هم، برای تکرار این حرفها، مخاطب تازه خواهم یافت.
این همان اسیر شدن است. دانش مذاکرهی من، ابزار دست من نیست. بلکه من اسیر او هستم. وقتی آنها را به صورت فایل صوتی ضبط کردم، دیگر میدانستم که اگر وارد جمعی میشوم، این حرفها را آنها شنیدهاند. پس باید حرف تازهتری داشته باشم.
شبیه همین مسئله در مورد بخش زیای از نوشتههای اینجا (شاید نیمی از آنها) صادق است.
دلم نمیخواهد به شعبده باز معناها و مفاهیم تبدیل شوم. کسانی که چند مفهوم یا چند درس یا چند ابزار یا چند واژه را میدانند و میشناسند و وقتی روبروی دیگران مینشینند، به تناسب مخاطب، خرگوشی را از کلاه ذهن خویش بیرون میآورند و طرف مقابل را هیجان زده میکنند و خود هم از ارائهی این “خدمت”، پولی میگیرند.
همیشه در چهرهی کسانی که چنین شعبدههایی را اجرا میکردهاند، حسی را دیدهام که من را ترسانده است. حس سردی. حس بیتفاوتی. آنها هرگز خودشان با حرفهایشان هیجان زده نمیشوند. آنها روضهی ثابت خود را تکرار میکنند و تنها مخاطب است که در کلاسها و درسها و نمایشهای آنها، هیجان زده میشود و لذت میبرد.
وقتی وارد بازی شعبده میشوی، همهی خوشحالی و ناراحتی تو، به یک چیز خلاصه میشود: احساس مخاطب. تو بردهی مخاطب میشوی. همه چیز تو میشود کف زدن در پایان یک نمایش و یا برگه ارزیابی در پایان یک کلاس.
با ضبط کردن فایلهای صوتی، با نوشتن در اینجا و با هر روش دیگری که مطلبی را در مقیاس گسترده توزیع میکند، گامی از این بازی شعبده دور میشوم. بسیاری از شبها، وقتی میخواهم بخوابم، با خودم میگویم: هیچ حرف دیگری ندارم که نگفته باشم یا ننوشته باشم. باید ببینم که فردا، چه دانش یا تجربه یا شهود جدیدی، روزیام میشود.
بیرون ریزی و نوشتن، درست مانند پرت کردن سوخت موشک به بیرون است. تو را خالی میکند و با تکانش و شدتی بیشتر، به جلو میراند.
به عبارتی، دلیل دیگر نوشتن این وبلاگ، ترغیب کردن و متعهد کردن خودم، به خواندن بیشتر و یادگرفتن بیشتر است.
ممکن است بخشی از اینها، در بخشی از یک زندگیِ بخشی از خوانندگان این وبلاگ مفید باشد و بیش از این هم، امید و انتظاری ندارم.
البته کارکرد دیگری هم برای نوشتن وجود دارد و آن، ثبت تصویری از شیوهی اندیشیدن ماست.
چرا وقتی به مسافرت میرویم، دوست داریم عکس بیندازیم و تصاویر آنجا را ثبت کنیم؟
با ثبت کردن تصویر، بخشی از گذشتهی ما، ثبت و جاودانه میشود. میتوانیم بارها و بارها، آن نقطه را مرور کنیم و از دیدن آن تصاویر شگفت زده بشویم یا لذت ببریم و یا به خاطر بیاوریم که گذرمان در زندگی، به چه جاهایی افتاده بوده است.
موضوع دیگری هم برای عکاسی وجود دارد و آن ذهن ما و مدل ذهنی ما و شیوهی اندیشیدن ماست. قاعدتاً فعلاً تکنولوژی به سطحی نرسیده که بتواند تصویری از ذهن و ذهنیت امروز ما ثبت کند. اما نوشتن، ابزاری است که تا حد زیادی این کار را انجام میدهد. نوشتهای که امروز در اینجا منتشر میکنم، تصویری از شیوهی اندیشیدن من در این لحظه است و بعداً میتوانم برگردم و آن را مرور کنم.
ما با خواندن نوشتههای یکدیگر، آلبوم تصاویر ذهنی یکدیگر را ورق میزنیم. با سرزمینهایی آشنا میشویم که دیگری به آنها سر زده و مسیرهایی که پیموده است. ممکن است تصمیم بگیریم که ما هم مسافرتی کوتاه یا بلند و یا حتی مهاجرتی به آن سرزمینها داشته باشیم.
هنوز نمیدانم چرا ما انسانها که در ثبت تصویر غذایی که در کمتر از چند دقیقه، قرار است به محتوای معده و رودهمان تبدیل شود، جهد و کوشش بیشتری میکنیم تا ثبت تصویری از ذهن و ذهنیت امروزمان.
فکر کنم تا اینجای بحث، پاسخ سوال اول را به نوعی گفته باشم. هرگاه بخواهم دربارهی موضوعی بیشتر یاد بگیرم و بیاموزم، دانستههای قبلی را از طریق این وبلاگ به بیرون پرت میکنم تا جای بیشتری برای دانستههای جدید باز شود.
در فرصتی دیگر، پاسخ بقیهی قسمتهای سوال را هم خواهم نوشت.
آخرین دیدگاه