پیش نوشت: آنچه میخوانید، یک نامهی شخصی است. در جواب کامنت نیلوفر. نوشتن برای یک نفر در مقایسه با نوشتن برای چند هزار نفر، خوبیهای زیادی دارد.
مهمترین خوبی آن در این است که میتوانی بیربط بنویسی. بدون ساختار. بدون مقدمه و نتیجه. حتی بدون پیام مشخص.
کاری که هنگام نوشتن برای جمعی از مخاطبان، نه امکان پذیر است و نه توجیه پذیر.
ضمناً برای یک نفر، میتوانی حرف تکراری هم بزنی. در حالی که برای گروهی از مخاطبان، این کار سختتر و نپذیرفتنیتر است.
بگذریم.
کامنت نیلوفر:
بنظر من ،ایده خوبیه که در مورد فال بنویسی. خواهش میکنم در مورد ضرب المثل های فارسی هم ،البته اگه جزو دغدغه هات هستن، مطلبی بنویسی. فکر میکنم تعداد زیادی از ضرب المثل های فارسی از نظر عقلانی، بینشی و کارکردی، ایرادهای جدی بهشون وارده. تعدادی هم کلا تاریخ مصرفشون گذشته، و ما هنوز داریم اونا رو سینه به سینه منتقل می کنیم. دوست داشتم در موردش خودم بنویسم ولی در حال حاضر نه سوادش رو دارم ،نه قلمش رو و نه مخاطبی. شما از دید من هر سه رو داری .پس خواهش میکنم بهش فکر کنین. پیشاپیش ممنونم.
***
نیلوفر جان.
من هم آن سه موردی را که گفتی، آنچنان که باید و شاید ندارم.
شاید همین است که ترجیح میدهم خطاب به تو بنویسم.
ما خطاب به یک نفر، میتوانیم هر چه خواستیم بگوییم. همین که او به حرفمان گوش میدهد، کافی است.
اما برای حرف زدن خطاب به یک جمع، باید ابتدا شایستگی خود را برای حرف زدن در آن زمینه اثبات کنیم.
فکر میکنم بخش عمدهای از حرفهایی که تحت عنوان هنر خواندن جملات کوتاه نوشتهام در مورد ضرب المثلها هم مصداق دارد.
شاید یکی از خطاهای کلیدی ما در مواجهه با ضرب المثلها این باشد که آنها را چیزی فراتر از قصه و حکایت و ادبیات میبینیم.
همان اشتباهی که در مورد بزرگان ادبی خود (مانند مولوی و سعدی و حافظ و دیگران) هم انجام میدهیم.
قبلاً هم گفتهام که در باور من (که به آن اصرار دارم اما اصرار ندارم شما آن را بپذیرید) حرفهای بزرگانی مانند مولانا را اگر به عنوان بیان تجربهای شخصی از مواجهه با جهان بگیریم، قطعاً ارزشمند و قابل احترام است. اما اگر آنها را بخواهیم به عنوان خودشناسی و روانشناسی و جهانشناسی و انسانشناسی در نظر بگیریم، دو ریال هم ارزش ندارد و به نظرم صرف کردن کاغذ مثنوی برای لبو، علمیتر و درستتر است تا استفاده از آن به عنوان یک راهنمای علمی انسانشناسی و جهان شناسی.
دقت داشته باش که از صفت علمی استفاده میکنم. علم، روش دارد. متودهای مشخص دارد. تجربه محور و منطق محور است. اما اگر به عنوان راهنمای تجربی به این ادبیات و قصه سازیها و روایتپردازیها نگاه کنیم، قطعاً میتوانند مفید و الهام بخش باشند.
بزرگانی مثل حافظ و مولانا (که تقریباً محال است شبی بدون خواندن آنها، خواب به چشم من بیاید و عاشقانه دوستشان دارم) تجربهای عمیقتر از بسیاری از ما در مواجهه با جهان داشتهاند و آن تجربه را به زیبایی و در اوج آن، با تکیه بر نعمت بزرگ کلام (که به گمانم بزرگترین دستاورد انسان تا به امروز است) برای ما توصیف کردهآند.
آیا با خواندن و شنیدن تجربهی حافظ و مولوی، ما حافظ و مولوی خواهیم شد؟ قطعاً نه.
آیا به حافظ و مولوی نزدیکتر خواهیم شد؟ احتمالاً نه! چون ما در آیینهی این بزرگان (و هر بزرگ دیگری) عموماً تصویر رویاها و ارزشها و خواستههای خود را میجوییم و این ناپاکیِ شناختی، چیزی نیست که به سادگی از ذهن ناپاک انسانی ما، زدودنی باشد.
هر کسی در این جهان، گنگ خواب دیدهای است که تمام عالم برای او کر است. او از گفتن عاجز است و دیگران از شنیدن.
این بیگانگی از یکدیگر، تجربهای فراگیر و منحصر به فرد است.
گوش تو برای حرفهایی که من گنگ، در خواب شیرین تجربهی دنیا دیدهام کر است. همچنانکه گوش من نیز برای شنیدن کابوسهای کسی چون تو، کر خواهد بود.
اما گاهی در این میان، میبینیم که کسانی هستند که تجربهی گنگ ما را به شیوهای شیوا بیان کردهاند و این مسئله باعث میشود که برای توصیف خوابی که از جهان دیدهایم، دست به دامن آنها شویم.
ممکن است من و تو، تجربهای نسبت به مفهوم آگاهی (Conscientiousness) داشته باشیم و بخواهیم آن را بیان کنیم و احساس کنیم که زبانمان در بیان آن تجربه قوی نیست. پس به سراغ مولوی میرویم و از او استمداد میطلبیم:
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه، زانرو که فزون دارد خبر
وز ملک، جان خداوندان دل
باشد افزون، تو تحیّر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزونتر است از بودشان
ور نه بهتر را سجود دونتری
امر کردن هیچ نبود در خوری
میبینیم که مفهوم آگاهی را مولوی به زیبایی در مفهوم خبرداشتن گنجانده و جاندار در نگاه زیبای او، با خبرداربودن و آگاه بودن معنا پیدا میکند. به همین دلیل اگر چه انسان و حیوان را هر دو جاندار میبیند، اما جاندار بودن انسان را از مرتبهی بالاتری میبیند چون از خود و محیط خود، خبر بیشتری دارد.
میبینی؟
من و تو ابتدا یک تجربه و یک باور داریم. باور به اینکه ما نسبت به خود و محیط خود، در مقایسه با حیوانات، آگاهی (خبر) بیشتری داریم.
بعد برای بیان آن، به سراغ مولانا میرویم و تا زبان گویای ما الکنها شود.
اما وقتی دنیا را به شکل متفاوتی تجربه کنی (مثلاً لمس کنی که حیوانات از ما انسانها، خبردارتر هستند و شاید ما، معیار نادرستی را برای سنجش خبرداشتن و بی خبری برگزیدهایم) ممکن است دیگر آن بیان زیبا، به کار تو نیاید.
شاید هم، مثلاً با شکل گرفتن مغز جهانی دیجیتال امروزی، به نتیجه برسی که جاندارترین موجود عالم اوست و اگر جانداری باید به پای جاندار دیگر قربانی شود، این انسان است که باید به پای او قربانی شود! (قائم نبودن مغز جهانی به ذات خویش، از اعتبار آن نمیکاهد. چنانکه ما نیز به ذات خویش قائم نیستیم).
بگذریم. میخواهم بگویم که نظریهی علمی با بیان ادبی تفاوت دارد.
نظریهی علمی تا زمانی اعتبار دارد که بتواند دنیای بیرون را بهتر توصیف و پیش بینی کند (هر دو مورد به یک اندازه مهم هستند).
بیان ادبی تا زمانی اعتبار دارد که بتواند تجربهی ما از دنیای اطراف را شفافتر و زیباتر بیان کند.
بیان ادبی در حالت خام آن به شکل ادبیات عامه و ضرب المثلها تجلی پیدا میکند و در شکل شکیل آن، به شکل ادبیات فاخر.
البته در دنیای واقعی، ما هرگز با بیان ادبی به صورت یک گزارهی منفرد روبرو نیستیم. بلکه با کهکشانی از گزارهها روبرو هستیم.
حافظ، فقط این بیت نیست:
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
اگر فقط همین یک بیت بود که چیزی از حافظ نمانده بود. آن هم بیتی که مصرع اول آن با مصرع دوم در تضاد مفهومی است و شاعر از یک سو، اصرار به دوری از نزاع جاه و مال دارد و از سوی دیگر، در بیت نخست، چاپلوسی شاه زمان خویش را میکند!
حافظ یک کهکشان مفهومی است. وقتی حرفهای دیگرش را مثلاً در کنار این بیت میگذاری:
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
میبینی که در چه دوران دشواری به سر میبرده و چه رمزنگاریها را با رازگشاییهاییهایش در هم آمیخته تا حرفش از تهدید فنا و نابودی ایمن بماند.
کهکشان گزارهها مفهومی بسیار مهم است.
فرهنگ عامه و ضرب المثلها هم شکل دیگری از کهکشان گزارهها هستند.
آسمان فکر و اندیشهی هر ملتی، تولد و متلاشی شدن کهکشانهای زیادی را تجربه کرده است.
این تولد و رشد و نابودی هم همیشه وجود داشته و خواهد داشت.
اما به نظر میرسد کهکشان گزارهها (که کهکشان ضرب المثلهای هر قومی هم مصداقی از آن است) برای عمر طولانیتر نیازمند ویژگیهای زیر است:
* استفاده از گزارههای کهکشانهای دیگر:
فرهنگ روم، کهکشان اندیشهها و باورها و گزارههای خودش را دارد.
اما برای بقا، باید مراقب باشد که کهکشانهای دیگر، چندان زیباتر و عظیمتر از او نباشند. چنین میشود که پوزیدون در فرهنگ یونان، لباس نپتون در فرهنگ روم را به تن میکند و در جمع اساطیر رومی ظاهر میشود. همچنان که آرتمیس، در روح دیانا حلول میکند و البته در این میان، ستارههای بومی کهکشان روم هم مجال بهتری برای تنفس و زندگی پیدا میکنند.
این مسئله، در به عاریت گرفتن ضرب المثلهای ملل مختلف هم مشاهده میشود. در حدی که گاه به سختی میتوان منشاء اولیهی یک ضرب المثل را تشخیص داد.
* داستان پردازی:
ما انسانها در تحلیل گزارهها ضعیف هستیم. مغز ما از لحاظ توانایی تحلیل منطقی، هنوز رشد چندانی نداشته است.
به همین دلیل، هنوز داستانها اثرگذارتر از گزارهها هستند.
جدی نگرفتن حرف مردم به تنهایی نمیتواند گزارهای تاثیرگذار باشد. باید خر ملانصرالدین هم به دنبال این توصیه بیاید و داستان خود را برای ما تعریف کند!
* ابهام و تناقض:
همانها که یادمان دادند جوجه را باید در آخر پاییز شمرد، به ما گفتند که سال نکو را هم از بهار آن میتوان تشخیص داد.
این رمز ماندگاری کهکشان گزارههاست. اگر فقط یکی از این دو در این کهکشان وجود داشت، امروز دیگر اثری از آن نبود. همچنانکه در میان شاعران نیز، آنها که گاهی به میخ و گاهی به نعل کوفتهاند، شهرت و اعتبار بیشتری یافتهاند.
حرف مهم من (به نظر خودم!) این است که:
تناقض گویی و تناقض بافی، نه تنها یک نقطهی ضعف و یا حتی یک ویژگی تصادفی در ادبیات و فرهنگ و ضرب المثلها نیست، بلکه راز ماندگاری آنها است. همچنانکه احساسات خشم و ترس در کنار هم، به ماندگاری موجودات زنده کمک کرده است و آنها توانستهاند ترکیبی هوشمندانه از ستیز و گریز را انتخاب کنند.
چنین میشود که حافظ نیز، در سفرهی معنوی شب قدر و سفرهی مادی شب یلدا، جایگاه خود را حفظ میکند و هوشیار و مست، هر دو دست در کمرش میاندازند و با او عشقبازی میکنند.
حرفم این است که به عنوان یک ایرانی عاشق زبان و فرهنگ فارسی، از اینکه زبان و ادبیات من چنین تناقضگوییها را دارد تعجب نمیکنم. همچنانکه دوستان آذری من (که بسیار بیشتر از فارسی زبانها ضرب المثل و حکایات زیبا دارند) نیز، نباید از تناقضهای متعدد حکایات و ضرب المثلهای خود گلهمند باشند. هر چه غنای یک فرهنگ بیشتر میشود، دامنهی گزارههای متناقض و متناقض نما بیشتر میشود.
تنها چیزی که باید یادمان بماند این است که:
همهی اشکال ادبیات (از ضرب المثلها تا ادبیات فاخر) صرفاً زبانی هستند که به ما کمک میکنند تجربههای قبلی خود را بهتر بازگو کنیم یا تصویر شفافتری از ایدهها و ذهنیات خود ترسیم کنیم. نه اینکه راهنمایی برای اندیشیدن و عمل کردن باشند.
پیش نوشت یک: اینکه معلم دوست داشتنی آدم، در جواب یه کامنت ، یه مطلب بذاره باطول و عمق زیادی که در اون حس میکنی، واقعا حال آدم رو خیلی خیلی خوب میکنه و بقول خود آقا معلم ” دوپامین” زیادی رو آزاد میکنه.
پیش نوشت دو: یه عذرخواهی بخاطر تاخیر در ابراز تشکر . علتش عدم تمرکز، دسترسی کم به نت و اجبار به تایپ با گوشی بود که از این آخری خیلی خوشم نمیاد و ترجیح دادم تا رسیدن به یه کیبورد درست و حسابی کامنتی نذارم.
اصل مطلب: باید اعتراف کنم اگر هر سه فاکتور سواد و قلم و مخاطب رو هم میداشتم، بعید میدونم که میتونستم اینجوری تجزیه و تحلیل کنم. چون اگه از همین الان هم برای “باسواد شدن” تلاش کنم بازم ” سن ” تو بیشتره محمدرضا. میدونی منظورم از سن چیه چون این تعبیر خودت بوده. خوندن هر پنج تا پست اونم پشت سر هم خیلی برام مفید و چالش برانگیز بود از نظر فکری. از دیدگاه ” بیان تجربه” خوشم اومد. گرچه که من بین اکثریت همون دیدگاه ” راهنمایی برای اندیشیدن و عمل کردن” رو می بینم. الان با خوندن این پست بیشتر به این برآیند می رسم که برخورد ما با محتوایی به نام ” ضرب المثل” مثل خیلی از انواع دیگه محتوا، هستش که مشکل داره. به نظر میاد آنچه که باید تغییر کنه نوع تحلیل فکری ماست نه اون محتوا.
با علیرضا داداشی عزیز هم موافقم که برای تلاش نکردن، دستاویزی به نام ضرب المثل خیلی رایجه.
سلام محمدرضا
چندتا نكته به ذهنم مي رسه باخوندن اين نوشته:
اينكه حيوانات ديگرهم مثل انسان خبر دارند وبعضياشون بيشتر از انسان،درست ولي چيزي كه بيان شده در اين مقايسه اينكه كه “آگاهي دارند اما خود- آگاهي ندارند” يعني مثلا سگ مي دونه بعضي چيزارو ولي نمي دونه كه مي دونه.وجالب اينه اززبان دكتر هولاكويي شنيدم كه درپاسخ به سوال :من كي ام؟ فرمودند :من يك خبرم در خودآگاهم.ودكتر از كساني اند كه مبلغ علمي رفتار كردن در جامعه هستند.يعني باشناخت واعتمادي كه به ايشون هست احتمالا اين حرفشون علمي باشه.حرف اصليم اينه :وقتي مي بيني مفاهيم علمي در موارد زيادي(با ديده اغماض) همخوني دارند با سخنان بزرگان ادبي ما مجاب ميشي كه با ديد قابل اعتناتر وكمي بيشتر از ادبي بودنشون (باكاركردي كه تو گفتي) بهشون نگاه كني.
الان مي گي :محسن جان منظورت از”وقتي ميبيني” ،”وقتي مي بينم “هست درسته؟
بله درسته!
سلام.
۱- ( با اجازه ) برا ی نیلوفر:
مدتها فکرم مشغول این بود که «چرا ما از ضرب المثل ها برداشت اشتباه داریم و چرا کسی نیست که کاربرد درست آنها را به ما آموزش دهد؟»
مثلاً ضرب المثل هایی هستندکه با تغییر لحن گوینده ای، در زمانی، معنایی کاملاً خلاف معنای اصلی خود پیدا کرده اند و نفرات بعدی هم با همان اشتباه در معنا آن ها را به کار برده و توضیح داده اند و کا رخراب تر شده است.
مثلاً به نظر من «با یک گل بهار نمیاد/ یا نمیشه» مفهومش این است که «باید خیلی تلاش کرد . برای داشتن یک بهار باید گل های زیادی پرورش داد.» و این را به معنای «دعوت به تلاش بیشتر» تفسیر می کردم. در حالی که بخش قابل توجهی از آدم های تنبل این ضرب المثل را به عنوان «راهی برای فرار از تلاش های کوچک» می دانند و معتقدند «تلاش برای انجام یک کار خوب کوچک بی فایده است . آخر با یک تلاش کوچک که نتیجه ای به دست نمی آید. با یک گل بهار نمی شود. پس رهایش کن این تلاش کردن هایت را»
بعد به این فکر کردم که وقتی به راحتی می توان با تغییر لحن، یک مفهوم را جایگزین مفهومی دیگر کرد، پس کاربرد یک سخن نغز با پیشینه ی – گاه – چندین قرن کجاست؟
راستش، ضرب المثل ها هر کدام داستان یا داستانهایی دارند که با دانستن داستان مربوط به آنها می توان مفهوم درست تری را که پشت سر هر کدام شان است بهتر درک کرد و از آنها در جای مناسب خودشان استفاده کرد.
این را از باب بعضی موارد کامنت شما دوست محترم نوشتم؛ از جمله موضوع تاریخ مصرف گذشته بودن آنها.
۲- برای معلم عزیزم:
فرموده اید: همهی اشکال ادبیات (از ضرب المثلها تا ادبیات فاخر) صرفاً زبانی هستند که به ما کمک میکنند تجربههای قبلی خود را بهتر بازگو کنیم یا تصویر شفافتری از ایدهها و ذهنیات خود ترسیم کنیم. نه اینکه راهنمایی برای اندیشیدن و عمل کردن باشند.
انگار این اولین بار است که با بخشی از مطلب شما موافق نیستم. به نظرم این موردی که فرموده اید نیمی از ماجراست. من معتقدم برای یک اندیشمند مثل مولوی بزرگوار و حافظ شیرین سخن و یاکسی مثل شما، ضرب المثل ها و … کارشان این است که «بازگویی تجربیات و شفاف سازی اندیشه ها را آسان تر می کنند.»
ولی برای مخاطبی مثل من «راهی هستند برای درک بهتر مفهوم و موضوع.»
اندیشمند به تجربیات و اندیشه هایی رسیده و حالا در آموزش برای ساده سازی و انتقال راحت تر آنها از ضرب المثل و … استفاده می کند. این درست؛ اما برای مخاطبی که یا آن تجربه را نداشته یا طبقه بندی درستی از آن تجربه نداشته، کاربرد دیگری وجود دارد:«درک بهتر آنچه اندیشمند به او می گوید.» اینجاست که اگر من خیلی متوجه مفاهیم مورد اشاره شما نشده باشم با تکرار زبانی و ذهنی آن ضرب المثل، شعر یا … و همراه کردنش با تجربیات تازه ترم، به مرور درک درست تری از آنچه گفته اید پیدا می کنم.
یعنی با این بخش که گفتید «برای عمل کردن نیستند» موافقم ولی اینکه «برای اندیشیدن نباشند» را جسارتا ً نمی توانم بپذیرم.
——-
این کامنت فقط در مورد بخشهایی است که به آنها اشاره کرده ام. در بقیه ی موارد کاملا با شما موافق هستم.
ممنون از متن خوب و تفکر برانگیز شما.
سایه تان پاینده.
با سلام به تمامی دوستان
و داداشی عزیز
کامنت بسیار جالبی بود و خصوصا اینکه نقطه تفاوت نگاه را بیان داشته اید .
اما به نظر من خواهشمندم یک بار دیگر کل مطلب و مخصوصا” به این قسمت توجه کنید :
“من و تو ابتدا یک تجربه و یک باور داریم. باور به اینکه ما نسبت به خود و محیط خود، در مقایسه با حیوانات، آگاهی (خبر) بیشتری داریم.
بعد برای بیان آن، به سراغ مولانا میرویم و تا زبان گویای ما الکنها شود.
اما وقتی دنیا را به شکل متفاوتی تجربه کنی (مثلاً لمس کنی که حیوانات از ما انسانها، خبردارتر هستند و شاید ما، معیار نادرستی را برای سنجش خبرداشتن و بی خبری برگزیدهایم) ممکن است دیگر آن بیان زیبا، به کار تو نیاید.
شاید هم، مثلاً با شکل گرفتن مغز جهانی دیجیتال امروزی، به نتیجه برسی که جاندارترین موجود عالم اوست و اگر جانداری باید به پای جاندار دیگر قربانی شود، این انسان است که باید به پای او قربانی شود! (قائم نبودن مغز جهانی به ذات خویش، از اعتبار آن نمیکاهد. چنانکه ما نیز به ذات خویش قائم نیستیم).
بگذریم. میخواهم بگویم که نظریهی علمی با بیان ادبی تفاوت دارد.”
دقت کنیم به تفاوتی که شما با نوسینده مطلب دارید و بیان نموده اید :
” به نظرم این موردی که فرموده اید نیمی از ماجراست. من معتقدم برای یک اندیشمند مثل مولوی بزرگوار و حافظ شیرین سخن و یاکسی مثل شما، ضرب المثل ها و … کارشان این است که «بازگویی تجربیات و شفاف سازی اندیشه ها را آسان تر می کنند.»
ولی برای مخاطبی مثل من «راهی هستند برای درک بهتر مفهوم و موضوع.»
اندیشمند به تجربیات و اندیشه هایی رسیده و حالا در آموزش برای ساده سازی و انتقال راحت تر آنها از ضرب المثل و … استفاده می کند. این درست؛ اما برای مخاطبی که یا آن تجربه را نداشته یا طبقه بندی درستی از آن تجربه نداشته، کاربرد دیگری وجود دارد:«درک بهتر آنچه اندیشمند به او می گوید.» اینجاست که اگر من خیلی متوجه مفاهیم مورد اشاره شما نشده باشم با تکرار زبانی و ذهنی آن ضرب المثل، شعر یا … و همراه کردنش با تجربیات تازه ترم، به مرور درک درست تری از آنچه گفته اید پیدا می کنم.
یعنی با این بخش که گفتید «برای عمل کردن نیستند» موافقم ولی اینکه «برای اندیشیدن نباشند» را جسارتا ً نمی توانم بپذیرم.”
شاید متوجه مفاهیم مورد اشاره نشدید که دچار این مسئله شده اید و گرنه قبل از عمل کردن حتما اندیشه شما تغییر کرده است . به نظر انچه شما گفته اید نیمه اول گفته نویسنده است که به سرعت از آن عبور کرده است واین مفروض اول است و قسمت دوم “اما وقتی دنیا را به شکل متفاوتی تجربه کنی ” شروع می شود. امیدوارم که با مرور مجدد نتیجه کار را اعلام نمایید
تناقض گویی و تناقض بافی چیزیه که همه رو راضی نگه میداره هر کس حالی دارد و زبانحالی می خواهد و این حالها همیشه مثل هم نیستند گاهی من نیاز دارم کسی به من بگوید جوجه رو آخر پاییز می شمرن و این خوشحالم می کنه که ادامه بدم تا آخر پاییز… و اینگونه است که ادبیات و فرهنگ عامه ما برای قشر عظیمی از مردم شکل میگیره منتها ما فراموش می کنیم که این ادبیات و فرهنگ را انسانهایی از جنس خودمان ساخته اند و آن را وحی منزل و حکم قطعی و سند می دانیم اصولا هر چیز قطعی ما را خوشحال می کند. یک دلیلش هم همین است ما می خواهیم هر طوری شده خیالمان راحت باشد…
خواستم بگویم محمدرضا همه ما نیلوفریم… هر طور که راحتی حرف بزن خانه که خانه توست ولی حالا که فضا خودمانی تر شده و ما هم به عنوان مخاطب این خودمانی بودن رو بیشتر حس می کنیم و احساس خوبی داریم و به قول معروف از آن ترول هایی که متمم درباره آنها می گوید خبری نیست تو هم راحت باش…مثل ما…
یاد این دو تا ضرب المثل افتادم
آب رفته رو نمیشه به جوی بازگرداند
ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست
سلام فواد جان.
چطوری؟
به نظرم این دو مورد به یک موضوع در یک جا اشاره ندارند. هرکدام کاربرد خودشان را دارند و در موعد مقتضی خودشان به کار می روند.
من یک روده درازی کرده ام بالا در قالب یک کامنت. دوست دارم نظر جناب شعبانعلی، شما و بقیه دوستانم را در موردش بدانم.
قربانت و ممنون.
سلام رفیق خوبم ممنون امیدوارم شما هم سلامت باشید.
قضیه اون ضرب المثل رو میدونم خواستم یه چیزی نوشته باشم :)
ولی قضیه ادبیات عمیق تر است
در خصوص ادبیات باید بگم که
واقعیتش یک ضرب المثل یا نوشته فقط برداشت نویسنده و مدل ذهنی نویسنده از زندگی رو نشون میده و لزوما علمی و دقیق و یا آزمایش شده نیست برای مثال در ادبیات رمانی به اسم به دور از مردم شوریده منطق و عقل و صبر را بر احساسات و عواطف لحظه ای مقدم دانسته و معشوقه را به آغوش عقل فرستاده! ولی همان نویسنده در عصر جوانی شعر ها و داستانهایش را طوری نوشته که احساس رو ارجح دانسته نسبت به عقل یعنی نه تنها یک کتاب با کتاب دیگر یا یک نویسنده با نویسنده دیگر بلکه همان نویسنده در زمانهای مختلفی برداشتهای مختلفی از زندگی داشته . طبعا من اگر در ۲۰ سالگی نوشته های گذشته او را بخوانم با کله شقیم جور در می آيد و اون رو وحی منزل میدانم و دنبالش خواهم رفت و اگر در سی سالگی کتاب بعدی او را بخوانم باز هم با فکرم و روحم سازگار است و دنبالش میروم . ادبیات رو شبیه سفره ای پر از غذاهای رنگارنگ میبینم که هر کس طبق نیازش از آن بر میدارد و لزوما درست یا اشتباه نیست بلکه برداشتی را میخواند که به تصوراتش نزدیک تر است و همان را می پسندد مثل سایر هنرها.
تضاد در ذهن نویسنده شروع شده و وارد کتاب میشود و چون ادبیات اساسا یک موضوع علمی نیست و فقط تصویری از دنیاست که آن را نقاشی درونگرا مثل داستایفسکی میکشد یا آن نقاشی را یک انقلابی مثل ماکسیم گورکی. و حرفهای هر دو به ظاهر درست و در عین حال هم در تضاد هستند به شخصی فهم من از ادبیات از ترکیب همه دیدگاهها به دست می آید و وقتی ادبیات فرانسه و روسیه و آمریکا را میخواند برآیندم از کل قضیه فقط یک داستان است با چندینن شخصیت و در چندین زمان دقیقا شبیه زندگی و با این فکری که دارم دیگر تضاد اذیتم نمی کند و آن را پذیرفته ام چون احساس میکنم خالق این اثرها را میشناسم. و میدانم هر کدام با چه عینکی به دنیا نگاه میکنند .
برای مثال من نقاشی و سبک اکسپرسیونیسم که ون گوگ و نقاش های بعد از او روی آن کار کردند نمیفهمم حتی کتاب تاریخ هنر را هم خواندم و با چند استاد صحبت کردم که برای اینکه بفهمم اونها چطور دنیا را میبینند ولی من اون دید بصری رو ندارم و اون نقاشی حتی اگر پر از تضاد و مهملات هم باشه به نظر من دید اون خالقشه و لزوما درست یا اشتباه نیست. ولی من چون آن را نمیفهمم کششم به چیز دیگری است.
میبخشید زیاد نوشتم امیدوارم تونسته باشم منظورم رو خوب بگم .
در کل به نظرم :
اگر من بتوانم با آگاهی و به صورت یکپارچه ادبیات رو ببینم به جای دیدن تضاد تصویر زیبای رنگارنگی از جهان رو میبینم.
سلام محمدرضا جان.
درسته که این نوشته فقط برای یک مخاطب نوشته شده بود، اما دلم میخواست بگم از خوندنش لذت بردم. مخصوصا اینجا که گفتی: “بیان ادبی تا زمانی اعتبار دارد که بتواند تجربهی ما از دنیای اطراف را شفافتر و زیباتر بیان کند.” .. و باز چقدر اینجا زیبا گفتی: “همهی اشکال ادبیات (از ضرب المثلها تا ادبیات فاخر) صرفاً زبانی هستند که به ما کمک میکنند تجربههای قبلی خود را بهتر بازگو کنیم یا تصویر شفافتری از ایدهها و ذهنیات خود ترسیم کنیم. نه اینکه راهنمایی برای اندیشیدن و عمل کردن باشند.”
… گویی تو هم زبان گویایی برای خواب شیرین و کابوس تجربهی دنیایِ منِ گنگ، بودی. (مثل بسیاری از نوشته های دیگرت).
میدونی… مثلاً برای من هم خیلی پیش میاد که روزها و شبهایی که گاهی خیلی دلم گرفته، ناخودآگاه، این مصرع زیبای حافظ به یادم میاد و توی گوشم طنین میندازه و برام تسکین بخشه. اونجا که میگه “با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام” و بعد یاد مصرع بعدی اش میفتم “نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش”
بعد میرم همه ی غزلش رو میخونم و انگار آبیه که روی آتیش ریخته میشه و – همونطور که تو هم گفتی – گویی میتونم به کمکش تجربههای قبلی خودم رو بهتر بازگو کنم و تصویر شفافتری از ایدهها و ذهنیاتم رو باهاش ترسیم کنم :
“دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش / وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش / گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع / سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش / وان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک /
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش / با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام / نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش / تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی / گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش /
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور / گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش / در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید / زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش / بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست / یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش / ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد / آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش.
آقای شعبانعلی عزیز
چقدر متن سختی بود. دو بار خوندم تا بفهمم! ولی وقتی فهمیدم(به قول شما البته به نظر خودم!)، خیلی کیف کردم.
یک چیزی که شاید کمی بی ربط باشه به نوشته شما می خوام بگم.
مامان من خیلی وقت بود مطالعه نمی کنرد و کار خاصی هم انجام نمی داد. زندگیش رو تبدیل کرده بود به یک سریال تکراری و من حسابی نگرانش بودم که هدفش رو برای زندگی از دست داده باشه و از طرفی از بس تلوزیون میدید، ترسم این بود که آلزایمر بگیره!
یک کاری براش کردم! البته بعد از کلی فکر..
مامانم مخزن ضرب المثلهای خراسانی و یزدیه. چون از هر دو طرف یک رگی داره. بهش گفتم این ضرب المثل های قشنگتون رو یادداشت کنین که من بدم چاپ بشن و یک کتابچه خانوادگی درست کنیم که اولن از یاد نرن و نسل به نسل توی خانواده مون بمونه و دومن به عنوان یک یادگاری به هرکی توی فامیل خیلی دوستش دارین، هدیه بدین تا یک اثر ماندگار به جا بزارین و نامتون همیشه حفظ بشه. راستش باید یک هدف دوست داشتنی براش تعریف می کردم که در عین حال انجام شدنی باشه و از طرفی هم به حافظه اش کمک کنه.
خلاصه این کار رو چند ماهه شروع کردیم. الان یک عالمه ضرب المثل جمع کردیم و طوری شده که هر کدوم از اهل خانواده وسط حرفهایی که می زنیم، ضرب المثلی یادمون میاد برای مامانم یه گوشه یادداشت می کنیم که توی دفترچه اش بنویسه. بهش خیلی انگیزه داده و به شدت منتظر روزیه که براش ادیتش کنم و چاپ کنم. زیر هر ضرب المثل هم احتمالن خواهرم که نقاشه، یک نقاشی ساده مرتبط خواهد کشید.
اگر چاپش کردم( البته مثلن صد نسخه) یک نسخه رو برای شما به عنوان یادگاری از طرف یک عضو متمم که بسیاری از آموخته هاش رو مدیون شماست می فرستم.
سلام محمدرضا.
امروز تصمیم گرفته بودم ازت بخوام درمورد چیزی بنویسی، با خوندن این متن به نظرم اومد وقت زیادی صرف خوندن این درخواستها میکنی. تصمیم گرفتم به راهی که در پیش گرفتی اعتماد کنم 🙂
موفق باشی.