نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: علیرضا دورباش
متن صحبتهای علیرضا
تقریبا همیشه و همه جا در مواجهه با افرادی که به نظرم در جستجوی یادگیری و یا محتوای فارسی ارزشمند و به روز، هستند، شما، وبلاگ تان و متمم را با افتخار و شور و شوق معرفی می کنم و حدس می زنم سایر دوستان متممی هم این کار را بکنند؛ مانده ام که چرا با این حال، هنوز پیش می آید که با افراد فرهیخته ای مواجه می شوم که هرگز اسم شما را هم نشنیده اند (کسانی که می توانند همیاری (collaboration) خوبی با ما داشته باشند).
گاهی احساس می کنم شاید همین استراتژی شما سبب شده که افراد ارزنده ای از این فضا و هم افزایی مان با یکدیگر محروم بمانند و از شما شاکی می شوم اما گاهی نیز همین تفاوت های شما را با بقیه فعالان حوزه محتوا در کشور که می بینم امیدوارم می شوم که اگر فردی حسادت و گارد نداشته باشد، قطعا جذب و یا طرفدار این بستر محتوا که به لطف خداوند، همت شما و همدلی سایر دوستان متممی فراهم گردیده، می شود.
جایی خاطرم هست که استاد قمشه ای می گفت که یکی از ادیبان بزرگ جهان گفته که خدایا حتی اگر در یک سطر از نوشته های من نام یا یاد تو نیست همان را از دفترم خط بزن.
در هر حال، با این عبارت که هر آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند امیدوار می شوم که محتواهای فاخر و موثر، فراگیر خواهند شد یا لااقل دیر یا زود به دست اهلش خواهد رسید.
کنجکاوم که خودتان در خصوص امکان عدم برخورد و یا عدم آشنایی برخی افراد ذو حق یا ذو لیاقت با این محتواها دغدغه ای دارید و چه راهکاری به ذهنتان می رسد؟”
پیش نوشت های بحث من
علیرضا جان. شاید میشد پاسخ صحبت تو را کمی رسمیتر و کمی مختصرتر، در قالب پروژه درس مدل ذهنی انجام بدهم و لااقل بار انجام پروژهی آن درس در دوشم برداشته شود.
به این شکل که مدل ذهنی خودم را در مورد زندگی و نقش اجتماعی و حضور اجتماعی در آنجا بنویسم.
اما استانداردهای متمم در حدی است که احساس کردم ممکن است نتوانم همهی اصول آن را در چنین بحثی رعایت کنم. ضمن اینکه ترجیح میدهم کمی راحتتر و کمی طولانیتر و با تفصیل بیشتر در این زمینه بگویم و بنویسم.
اگر چه میدانم که شاید این تطویل، باعث شود که این نوشته برای بسیاری از دوستانم، ممکنیا جذابیا مفیدنباشد.
نکتهی دیگری را هم باید تاکید کنم.
اگر بخواهم از ترمینولوژی مورد استفاده دنیل کانمن در بحث سیستم یک و سیستم دو استفاده کنم، بسیاری از تصمیمهای مهم زندگی (لااقل در زندگی من) از طریق فرایند سیستم یک اتخاذ میشوند. موردی هم که تو اشاره کردی – که جزو تصمیمهای مهم محسوب میشود – از این قاعده مستثنا نیست.
بنابراین، من هرگز محاسبه و تحلیل نکردهام و برگهای کاغذ پیش رویم نگذاشتهام تا تصمیم بگیرم که مثلاً آیا حضور اجتماعی پررنگ بهتر است یا گوشه نشینی و خلوت گزینی.
اما به هر حال، وقتی حرفهای تو را دیدم و خواستم برایش پاسخی بنویسم، تلاش کردم سیستم دو را به خدمت بگیرم و از او بخواهم تا کمکم کند حرفها و استدلالها و توصیفاتی بیابم که بتوانند توجیهاتی برای ترجیحاتم محسوب شوند.
آنچه در ادامه مینویسم مجموعهای از باورهای من در مورد زندگی انسانی است که شاید بسیاری از تصمیمهای یکی دو سال اخیر من و حتی بخش مهم وصیتنامهی فعلی من را توجیه کند.
قاعدتاً انسان تغییر میکند و البته تغییر عموماً به معنای نقض مسیر گذشته و دستاوردهای فکری فعلیاش نیست. بلکه به معنای تکامل و دگردیسی آنها در قالب دستگاههای فکری کاملتر است. از این منظر، ممکن است چند سال بعد بخشهایی از آنچه در اینجا مینویسم را به صورت مطلق نپذیرم و یا اما و اگرهایی را به آن بیفزایم.
ظرفیت محدود ما برای تعامل اجتماعی
مفهوم «ظرفیت» یا Capacity برای من یک مفهوم کلیدی محسوب میشه. اینکه در هر سیستمی و در هر شرایطی، ظرفیتها رو بشناسیم. هم از اونها استفاده کنیم و هم مراقب باشیم که فراتر از اون ظرفیتها نریم.
فکر میکنم یکی از مصداقهای ظرفیت هر فرد، تعداد مخاطب باشه. چنانکه در کسب و کارها هم، میشه ظرفیتی رو برای تعداد مشتریان قابل مدیریت در نظر گرفت.
هر انسانی اگر با خودش خلوت کنه میتونه تا حد خوبی برآورد کنه که ظرفیت تعامل اجتماعیش چقدره.
من انسانی نیستم که ظرفیت تعامل اجتماعی خیلی بالایی داشته باشم. به عبارتی، اگر به من بگی که یک سایت وجود داره یا یک رسانه وجود داره یا یک برنامه تلویزیونی یا رادیویی وجود داره که مثلاً مخاطب میلیونی داره و میخواهیم به تو فضا و باکس ثابتی بدهیم که در آن حرف بزنی و بگویی و بنویسی، من با تجربه و دانش امروزم آن را نخواهم پذیرفت.
به عبارتی، من با سواد و فهم امروزم، اگر به سالهای قبل برگردم، در هیچ یک از برنامه های رادیویی و تلویزیونی که در این سالها شرکت کردم شرکت نخواهم کرد و نه در سایتهای خبری که قدیم مینوشتم نخواهم نوشت و نه سمینارهایی را که برگزار کردم، برگزار خواهم کرد.
اینجا ممکن است برخی از خوانندگان بگویند که اگر آنجاها را نرفته بودی امروز همین مخاطبان را نداشتی. این قضاوت البته نادرست و از سر ناآگاهی است. بیش از ۹۵ درصد کسانی که امروز در متمم یا روزنوشته هستند، از طریق جستجوی اینترنتی به اینجا رسیدهاند و تمام کسانی که از طریق کلاسهای سابقم یا برنامه های رادیویی و تلویزیونی و اکانت اینستاگرام و فیس بوک من یا جستجوی نام من یا معرفی دوستان من به اینجا رسیدهاند، در خوش بینانهترین حالت حدود ۵٪ مخاطبان امروزم را تشکیل میدهند.
ظرفیت تعامل اجتماعی را میتوان در قالب مولفههای متعددی بررسی کرد. از جمله اینکه:
- من رابطهی عمیقتر را ترجیح میدهم. هر وقت یک سلبریتی را میبینم که در یک جمع یا رسانهای میگوید: «دوستتون دارم. همهتون رو دوست دارم. قربونتون برم». خندهام میگیرد. با خودم میگویم تو حتی نمیدانی که طرف مقابلت کیست. نمیدانی چه دغدغههایی دارد. حتی حاضر نیستی دقیقهای از وقت شخصیات را به آنها و خواستههایشان فکر کنی.
آیا درآمد ماهیانه و فروش فیلم و چهار تا لایک اینستا، ارزش آن را دارد که در تاریکی، به این شکل به التماس شبحی که نمیبینی بنشینی؟
برای من مهم است که علیرضا دورباش برایم با علیرضا حق گو و علیرضا داداشی فرق داشته باشد. معصومه شیخ مرادی با معصومه خزائی و معصومه کاپله و معصومه فردوس مقدم فرق داشته باشد. برایم مهم است که میدانم محمد معارفی الان دارد این نوشته را میخواند و احتمالاً بخشی از آن را برای کسی فوروارد میکند. اما در زیر آن کامنت نمیگذارد و هیوا احتمالاً از جواب کامنتهای من اسکرین شات میگیرد تا اگر پشیمان شدم و آنها را پاک کردم، آرشیوی برای خودش داشته باشد و مجید دودهکی احتمالاً بعد از بستن این صفحه سراغ کانال تلگرامش (ECM) میرود.
این نوع رابطه را نمیتوان در مقیاس بزرگ داشت. میگویند شهرت، شناخته شدن توسط کسانی است که آنها را نمیشناسی. اما دوست دارم تا حد امکان، کسانی که من را میشناسند را بشناسم. - ظرفیت من در تحمل عقیدهی مخالف یا متفاوت، چندان بالا نیست. ممکن است بگویی این یک ایراد بزرگ است. خودم هم قبول دارم. اما هست. چه میتوانم بکنم؟ من حتی زمانی که مطالعه را ترک میکنم روزی ۵۰ صفحه کتاب میخوانم و در شرایط متعارف هم روزی ۲۰۰ صفحه میخوانم. نمیخواهم بدانم کسی که روزی ۱۰۰ صفحه هم کتاب نمیخواند چه فکر میکند و چه عقیدهای دارد. عقیدهاش اگر موافق من باشد، خوشحالم نمیکند. چون احتمالاً از طریق فرایند علمی به آن نرسیده. اگر مخالفم هم باشد، ارزش شنیدن ندارد. نمیخواهم همه چیز را با کتاب خواندن بسنجم. اما کتاب خواندن یک معیار است که چیزهای زیادی را نشان میدهد. من اگر هم بخواهم نظر مخالف را بخوانم به سراغ نویسندگان و متفکران میروم. اگر بخواهم نظرات مخالف اقتصاد باز را بخوانم، ترجیح میدهم انگلس و مارشال و هیفردینگ و در میان قدیمیترها سن سیمون را بخوانم. نه جوجه سوسیالیستهای وطنی را که عقدهی نداشتنهایشان را در لباس نظریههای علمی اقتصادی (که هرگز نخوانده و نفهمیدهاند) عرضه میکنند.
مخاطب بیشتر، یعنی شنیدن عقیدههای مخالف و متفاوت بیشتر. آن هم نه از آن نوع عمیقش. بلکه عقیده به همان معنای عقده. چیزی که چنان با وجودشان گره خورده که توانایی تشخیص درست از نادرستش را ندارند. - ظرفیت من به عنوان یک انسان محدود است. مخاطبانت که زیاد میشوند، همه منتقد نیستند که شامل بند دوم شوند. اتفاقاً اکثر آنها علاقمندان تو میشوند (جمع زیادی از منتقدان در همان تعاملات اولیه رهایت میکنند). داشتن علاقمند و طرفدار و مخاطب همراه، ظرفیت میخواهد. اگر ظرفیت تو پایین باشد، ممکن است فکر کنی کسی شدهای. فکر کنی این «من» هستم که اینقدر مهم هستم و اینقدر حرفهای خوب میزنم و اینقدر تاثیرگذار هستم و اینقدر طرفدار دارم. اگر چه من حسابی از این جنس روی مخاطب خود باز نمیکنم و نکردهام، اما به نظرم شیطان (چه به معنای لغوی و چه به معنای اصطلاحی آن) در لباس مخاطبان انبوه به دیدار انسان میآید.
اینجاست که ممکن است از بیشتر خواندن و بیشتر فهمیدن و بیشتر فکر کردن غافل شوم و احساس کنم که باید وقتم را به بیشتر نوشتن و بیشتر فهماندن و بیشتر تحمیل کردن افکارم بگذرانم.
کلماتی مانند «مردم وطنم» و «مردم سرزمینم» و «مردم کشورم» که گاهی در حرفهای برخی از این «کانال داران تلگرام» و «صفحه داران اینستاگرام» میشنویم و میخوانیم، بوی آلودگی به این تکبر را میدهد و من به نظرم – مانند خیلی انسانهای دیگر – مستعد این آلودگی هستم. پس از موضع و موقعیتی که آن را برایم تسهیل کند، دوری میکنم.
دنیای تنگتر
هر یک نفر که به مخاطبان و آشنایان و دوستان انسان اضافه میشود، دنیای ما را تنگتر میکند.
باید به نیازهای آنها توجه کنی، به الگوهای فکری و ارزشهایشان فکر کنی، اولویتهای آنها را رعایت کنی، حقوق متعارف آنها را حفظ کنی و در نهایت، دنیای کوچکتری را برای خود بپذیری.
طلاق یک زوج غیرمشهور را با طلاق و جدایی یک زوج مشهور مقایسه کنید.
همینطور استانداردهای بسته و دست و پاگیر حرف زدن در تلویزیون و رادیو را با استانداردهای کمی بازتر حرف زدن در یک سایت خبری و استاندارد خیلی بازتر حرف زدن در یک وبلاگ و استاندارد خیلی خیلی بازتر حرف زدن در یک کامنت و استاندارد بسیار باز حرف زدن در یک جمع دوستانه و استاندارد وسیع حرف زدن دو نفره و دنیای بدون مرز فکر کردن در خلوت انفرادی خودتان بسنجید.
انسانها همیشه دوست دارند خانهی بزرگتری داشته باشند. من اما چندان در قید و بند بزرگ بودن خانهام نیستم. اما داشتن دنیای بزرگتر برایم مهم است. مخاطب بیشتر، شهرت بیشتر، شناخته شدن بیشتر، عملاً انتظارات بیشتر و چالشهای بیشتر و دغدغه های بیشتر را برایت ایجاد میکند.
آن غولی به نام مردم که میگفتم، در دنیای واقعی وجود ندارد. سلول به سلول، آدم به آدم و آجر به آجر، خودمان آن را میسازیم و تازیانه به دستش میدهیم تا تمام آن بیماری سادیسم و مازوخیسم خود را در قالب تازیانههایی که بر شانههایمان (و البته شانههای خودش) میزند، تخلیه کند و نعرههای مستانه سر دهد.
انتخاب مخاطب مناسب
علیرضا جان. در نوشتهات از ذوحق و ذولیاقت استفاده کردی (محبت و لطفی را که در دل هر دو تعبیر پنهان کردهای میفهمم و به خاطرش از تو ممنونم).
ذولیاقت به نظرم تعبیر مناسبی نیست. چون فرض میکنیم که آن قدر شایسته و بزرگ شدهایم که دیگران باید لیاقت ما را داشته باشند.
ذوحق را هم چندان دوست ندارم. چون به نظرم این حق کسی نیست که با یک مجموعه یا هر مجموعهی دیگر آشنا شود.
ایجاد چنین دوستی و ارتباطی، در بهترین و خوشبینانهترین حالت، یکفرصت است.
حتی اگر بپذیریم حقی وجود دارد، باید بپذیریم که متعلق به متمم و روزنوشتهها (و اساساً هر فرد یا هر سازمان یا هر عرضه کنندهی محتوا یا هر معلم) است که مخاطب خود را انتخاب کند.
ما هم تا حد زیادی این کار را کردهایم.
ما فهرست بلندبالایی از واژگان و اصطلاحات و عبارات را تنظیم کرده و انتخاب کردهایم و برنامه ریزی کردهایم که اگر کسی در گوگل آنها را جستجو کند، میتواند ما را در میان گزینههای نخست ببیند.
امروز پس از چند سال فعالیت، کسی نیست که مخاطب هدف ما باشد و فرصت آشنایی با مجموعهی متمم و روزنوشته و دوستان عزیز متممی (که بدون اغراق از دو مورد اول ارزشمندتر هستند) را پیدا نکرده باشد.
مگر چند مورد زیر:
- کسی باشد که برای دانستن و جستجو کردن، فقط کتاب بخواند و به سراغ اینترنت نرود و یا اگر میرود در شبکه های اجتماعی برود و آنجا بچرخد و در گوگل جستجو نکند. به نظر من، کسی که جستجو در وب، ابزار روزمرهی مطالعه و تحقیقش نیست، مخاطب ما نیست و اصلاً صلاح نیست که حتی نام ما را بشنود. چنین فردی هنوز در دهههای گذشته زندگی میکند و بهتر است معاصران خود را بیابد.
- کسی باشد که بیشتر از موبایل برای جستجو استفاده میکند و در واقع جستجوی سطحی موبایلی را به مطالعه حرفهای روی لپ تاپ و کامپیوتر ترجیح میدهد. نمیگویم همه. اما چه در مورد سایتهای ما و چه در سطح جهان، Bounce مخاطب موبایلی بیشتر است. بانس یعنی اینکه کسی در اثر جستجو به سایتی برسد و بعد بدون اینکه فکر کند اینجا کجاست و چه کار میکنند و چه کسانی اینجا هستند، صفحه را ببندد و دنبال کارش برود. در میان خوانندگان لپ تاپ و کامپیوتر، احتمال اینکه بررسی عمیقتری بکنند و همه جا را ببینند بیشتر است. کسانی هم که این تفاوت را نمیدانند یا نمیفهمند و یا برایشان مهم نیست در میان مخاطبان ما نیستند. آنها به سختی تفاوت یک وبسایت و یک کانال تلگرام را درک میکنند یا به آن توجه میکنند.
- کسی باشد که به یادگیری کریستالی علاقمند نیست. جوابش را که گرفت دنبال کار خودش میرود. مثلاً مقالهای از محمدرضا شعبانعلی را میخواند و بعد هم فکر میکند که ماقال مهم است و من قال مهم نیست و من که حرف را خواندم و دنبال زندگیاش میرود. او کمی جستجو نمیکند که این آدم کیست و چه کار میکند و چه کار کرده است و کجا بوده است و امروز کجاست و فردا میخواهد کجا باشد. شاید هم از لحاظ متودولوژیک چنین سوالاتی را در درک بهتر مفهوم، اثربخش نداند.
به نظرم هر سه مورد فوق، کسانی هستند که مخاطب ما نیستند.
راحت بگویم. کسی که مخاطب واقعی ما بوده ما را پیدا کرده و پیدا میکند. کسی که از کنار ما گذشته، مخاطب واقعی ما نبوده.
نمیخواهم بگویم هر کس سرچ نمیکند یا هر کس سایتها را کامل نمیبیند یا هر کس برای وبگردی از موبایل استفاده میکند، آدم بد یا آدم سطحی یا آدم کم اطلاعی است. اما میخواهم بگویم که ما با آن قید ظرفیت محدود که گفتم، اولویتی برای دوستی و رابطه با چنین افرادی نداریم.
آموزش به عنوان یک کسب و کار
ممکن است بگویی که محمدرضا. از این اولویتهای شخصی بگذر. اصلاً به عنوان کسب و کار نگاه کن.
منطقیتر نیست که متمم را و روزنوشته را و نام تو را افراد بیشتری شنیده باشند تا جریان مالی بهتری ایجاد شود و این مجموعه دوام بیشتری پیدا کند؟
شاید این حرف من را خیلی رادیکال بدانی.
اما من عمیقاً به این باور هستم که آموزش نمیتواند شکل کسب و کار (به معنای کامل اقتصادی آن) به خودش بگیرد. آموزش در بهترین حالت میتواند فعالیتی غیرانتفاعی یا با انتفاع بسیار کم باشد.
علتش در نگاه من بسیار ساده است: تو اگر بخواهی به چشم کسب و کار به آموزش نگاه کنی، باید سلیقهی مخاطب را در اولویت قرار دهی.
توجه داشته باش که خواستهی مخاطب با سلیقهی مخاطب فرق دارد.
خواستهی مخاطب آشنایی با مار است. اما سلیقهی عموم مخاطبان بیشتر به مار کشیدن نزدیک است تا نوشتن مار (فیزیولوژی مار را هم که اصلاً فراموش کن. کسی دنبالش نخواهد آمد).
اگر بخواهی معیارت را سود قرار دهی، باید به رضایت مخاطب فکر کنی. حاصلش هم این میشود که درگیر بازی مار کشیدن میشوی.
مذاکره درس دادنت به بازی کت و شلوار و جوراب کشیده میشود و زبان بدنت به فالگیری نزدیک میشود و شخصیت شناسیات به کف بینی. ادعایت هم از فرش به عرش میرود و اعلام میکنی که بیایید. به این سمت بازار بیایید. به آن سمت بازار نروید. بیایید که سمینار من انقلابی در زندگیتان است. هر که برده راضی بوده و هر که نبرده اخسر خاسرین است.
به نظرم در آموزش باید جایی رابطهای شکل بگیرد که مبنای آن اعتماد باشد. و بر این اساس معلم و سیستم آموزشی، به نیابت از دانشجو تصمیم بگیرد و دانشجو اعتماد کند.
دانشجو میداند که زندگی در شرایط ابهام و کسب و کار در ابهام ساده نیست. پس خواستهی دانشجو این است که با مدیریت در شرایط ابهام آشنا شود.
از اینجا به بعد، من معلم، یا باید به سراغ نمایش اجرا کردن و باز کردن جعبهی مارگیری و تبلیغ و سر و صدا بروم و حرفهایی را به خورد مخاطب دهم، یا باید بگویم که به من اعتماد کن. اولین قدم در یادگیری چیزی که میخواهی، مثلاً حرفهای نسیم طالب است.
با اسم نسیم طالب نمیشود کاسبی کرد. اما با اسم مسیری برای تحول در زندگی فردی و عاطفی و اجتماعی و کسب و کار میشود کاسبی کرد.
هزاران مثال دارم که نمیخواهم و نمیتوانم بزنم. اما معلمی و آموزش، اگر اقتصادی شد بدهکار مخاطب میشود. اگر پذیرفتی که قرار نیست برایت ثروت آفرین باشد و همین که خرج خودش را تامین کرد کافی است، احتمالاً حرفهای دیگری خواهی زد و آموزش بهتری خواهی داد.
بنابراین، من چندان راحت نیستم که آموزش را به عنوان کسب و کار تحلیل کنم. احتمال زیادی دارد که اشتباه کنم. اما باور من این است که نیاز امروز آموزشی کشور ما، کسانی هستند که آموزش، کسب و کار و منبع درآمد اصلی آنها نباشد و نانشان را به پای نامشان بریزند و نه اینکه نامشان را به ابزاری برای کسب نان تبدیل کنند.
ایمان من به محتوا
باور دارم که در نسل جدید معلمان کشور، من جزو نخستین کسانی بودهام که بر اهمیت محتوا تاکید جدی کردهام و خودم هم طی کردن مسیر آن را آغاز کردهام.
اگر این باور نبود، آموزش و کلاس و درس و بسیاری از درآمدها و مشاورهها را رها نمیکردم و به سراغ محتوا نمیآمدم.
بحث عصر محتوا و قطار توسعه، اگر چه یکی از نخستین بحثهایی از این جنس در فضای فارسی بود، اما نخستین اقدام من در زمینهی محتوا نبود.
من اگر به محتوا ایمان دارم، باید این ایمان را در رفتار و تصمیمهایم هم ببینی.
دوستی یک متن طولانی در اهمیت مطالعه و کتاب خواندن نوشته بود و پایینش گفته بود: در کلاس تندخوانی من شرکت کنید.
یکی نبود بگوید که: عزیز من. اگر مطالعه اینقدر مهم است. پس چرا تندخوانی؟ تو باید آرام خوانی را تبلیغ کنی.
اگر هم تندخوانی بلدی، باید بدانی که این کار برای روزنامه خوانی مفید است و نه کتابخوانی غیرتخیلی و Non-fiction.
تو اگر میفهمی که مطالعه چیست، باید موثرخوانی را آموزش دهی که نه تندخوانی است و نه کندخوانی. شکل دیگری از خوانش متن است.
حرفم این است که اگر کسی ادعایی دارد باید دقت کند که رفتار و تصمیمهایش هم همسو با آن ادعا باشد.
تو اگر فروشگاه یک برند پوشاک بروی، فروشندگان کلاه تا کفش خود را از آن برند انتخاب میکنند. آیا معنایش این است که کلاه این برند بهترین کلاه است؟ بلوزش بهترین بلوز؟ کفشش بهترین کفش؟ ساعتش بهترین ساعت؟
احتمالاً چنین نیست. اما تو باید باور خود را به محصولت نشان دهی.
من ادعایم محتواست. حرفم محتواست. سرمایهام کتاب و کاغذ و قلم.
من حتی اگر شیوههای دیگری هم برای حضور اجتماعی داشته باشم، اگر رسانههای بزرگ کشور برای تبلیغ رایگان در اختیارم باشند (که هستند) باید نشان دهم که به حرف خودم ایمان دارم. اینکه محتوا را باید با محتوا معرفی کرد. اصلاً هر چیزی را باید با محتوا معرفی کرد.
یک بار در یک سمینار، پرسیدند که بزرگترین استراتژیست محتوا را چه کسی میدانی؟ گفتم پیامبر اسلام. چون برای مطرح کردن حرفش کتاب آورد. محتوا عرضه کرد. نه رود را نصف کرد و نه مرده را زنده کرد. محتوا عرضه کرد.
از کوچکترین چیز (لباس و کفش) تا بزرگترین ایدهها (يک دین)، محتوا یک نقطهی اتکای ارزشمند و یک ابزار ترویجی خوب است.
پس من – حتی به فرض اینکه روشهای دیگری را بشناسم – حاضر نیستم به عنوان مبلّغ محتوا و استراتژی محتوا، شیوهی دیگری را انتخاب کنم. حتی اگر این کار، بخشی از مخاطبان بالقوه را حذف کند و دسترسی من به آنها را محدود کند.
آموزش به عنوان مسئولیت اجتماعی
حرف دیگری که ممکن است مطرح کنی این است که محمدرضا. مسئولیت اجتماعی یک معلم آموزش است و هر چه بتواند باید دامنهی این آموزش را گسترش دهد.
صادقانه بگویم این فضای فکری را چندان درک نمیکنم.
ما گاهی اوقات دچار این توهم و تکبر و خودبزرگ بینی میشویم که این من هستم که باید کشورم یا دنیا را متحول کنم.
واقعیت – لااقل در نگاه من – این است که هستی به بودن هیچ یک از ما وابسته نیست.
ما فرزند نیازهای زمان خود و شرایط محیطی خود هستیم.
حالا من بشینم و جو گیر بشوم که این من بودم که در شرایطی که مذاکره در دانشگاهها و در دورههای مدیریت ایران تدریس نمیشد مذاکره را رواج دادم و در دانشگاهها هم در MBA جز یکی دو ساعت آخر کلاس ارتباطات، از مذاکره حرف نمیزدند و امروز مذاکره درس استاندارد دورهی MBA شده و همانا من بودم که اولین کتاب جامع آکادمیک آموزش مذاکره را تالیف کردم و من اینم و من آنم و من مسئول بودم که این خدمت را به جامعهام بکنم و کردم.
نه عزیز من.
چنین خبری نیست.
محمدرضا هم نبود، کس دیگری این کار را میکرد. نیاز اجتماعی ما آشنایی با مذاکره بود. حتی اگر هم من سهم کوچکی در این کار داشتهام، صرفاً باعث شده که سهمی از افتخار آن متعلق به خودم باشد. همین. منت بر سر جامعهام ندارم و نباید داشته باشم.
دنیا بدون تک تک ما هم کار خودش را پیش میبرد. این ادعاهای مسئولیت اجتماعی و این بحثها، مال کسانی است که خودشان را مرکز عالم میبینند.
کل زمین هم با تمام زمیننشینان آن نابود شود، کوچکترین اخمی بر چهرهی هستی نمینشیند. چه برسد به اینکه خردهانسانی مثل من، در گوشهای از گوشههای این تودهی معلق آب و خاک، فکر کند که قرار است مسیر دنیا را تغییر دهد. من همین که مسیر زندگی فردی خود را چندان خراب نکنم، باید مغرور هم باشم.
نیوتون در ۸۷ سالگی مرد. در ۸۶ سالگی به او گفتند: مهمترین دستاوردت چه بوده؟
گفت: شهرت خوبی دارم.
گفتند: یعنی قانون گرانش دستاورد مهم تو نیست؟ گفت: من هم آن را کشف نمیکردم فرد دیگری کشف میکرد. دنیا آبستن آن کشف بود.
مهمترین دستاوردم، شهرت خوبم است.
حرف نیوتون همیشه در گوشم صدا میکند. قرار نیست کار بزرگی بکنی. قرار نیست دنیا را متحول کنی. زندگی خودت را بکن. تصمیمهای خودت را بگیر و مراقب باش که به دیگران کمترین آسیب را بزنی. دنیا خودش راه خودش را پیدا میکند.
بحث مهم تنظیم خانواده
قبلاً هم گفته بودم که مهمترین دستاورد انسان، توارث افقی (در مقایسه با توارث عمودی) است.
حیوانات، عموماً، دانستهها و آموختههای خود را در قالب کدهای ژنتیکی به نسل بعد منتقل میکنند. انسان، با اختراع زبان و کلمات و نوشتن و حرف زدن، توانسته دانستهها و آموختههایش را به صورت افقی به هم نسلان خود منتقل کند.
فرزنددار شدن، برای انسان قبل از تمدن، جذاب و لذتبخش بود. چون غریزهاش به او میگفت که تو زمینه را برای حفظ آموختههایت ایجاد کردهای. زن و شوهر آموختههایشان را در قالب چند صد مگابایت اطلاعات ترکیب میکردند و در رحم زن، ذخیره (Save) میکردند و سپس، آن را در قالب یک MDS یا Moving Data Storage که به آن فرزند هم میگویند، تحویل جامعهی انسانی میدادند و میمردند.
امروز این کار را به شیوهای سادهتر و سریعتر و اثربخشتر میتوان با نوشتن و خواندن انجام داد.
همانطور که هر پدر و مادری، هر چقدر هم گیج و تعطیل، فکر میکنند در خون و ژن خود چیزی دارند که باید در قالب فرزند آن را حفظ کنند، من هم این توهم را دارم که برخی چیزها را آموختهام که دیگران، میتوانند سریعتر و ارزانتر بیاموزند و راه فهمیدن و آموختن را از انتهای آنجا که من هستم ادامه دهند.
همین الان هم حدود شصت یا هفتاد نفر از این دوستانم را پیدا کردهام. میدانم اینجا و متمم را میخوانند و کارهایشان و دستاوردهایشان و نوشتههایشان را هم میبینم و در جاهایی که میبینم کیفیت فکر کردن و حرف زدن و تحلیلکردنشان از من خیلی بهتر است و من گاهی در مقابل شیوهی فکر کردنشان احمق یا سطحی به نظر میرسم احساس غرور میکنم.
مثل هر پدر و مادری که وقتی میبیند فرزندش قدی بلندتر از خودش دارد، لبخند میزند و هرگز احساس بدی ندارد.
اینکه گفتم، در نگاه من، استعارهای برای معلمی نیست. بلکه ذات معلمی است.
شاید تکنولوژی این امکان را داده باشد که تعداد فرزندان بیشتری داشته باشیم، اما باید به محدودیت ظرفیتهای خودمان هم که در ابتدا به آن اشاره کردم فکر کنیم.
با همهی این بحثها و ظرفیت محدودی که دارم، فکر میکنم من دیگر به شرایطی رسیدهام که باید به روشهای پیشگیری فکر کنم و نه فرزند بیشتر.
معلم خوبم محمد رضا.
اول از همه خیلی خیلی خیلی سپاسگذارم از آموزشها و مطالبی که به من آموختی و هنوز می آموزی وباعث شدی از قفس کوچکی که دنیای من بود پی به دنیای بزرگتری ببرم و قدم در مسیر دنیای بزرگتر و جدیدتری که به من نشان دادی بگذارم.
قبل از شروع حرفام، به خاطر وقتی که ازت میگیرم شرمنده ام و بسیار ممنون که حرفهام رو میخونی.
چند مدتی میشه درگیری ذهنی شدیدی پیدا کردم.درگیری ذهنی ام یه چیزایی درباره ی اثرگذاری و انتخاب قبیله ام یا همون tribe میشه. در مورد اثرگذاری احتمالا جوابم رو توی این مطلب پیدا کردم مخصوصا اونجایی که میگید:
“حرف نیوتون همیشه در گوشم صدا میکند. قرار نیست کار بزرگی بکنی. قرار نیست دنیا را متحول کنی. زندگی خودت را بکن. تصمیمهای خودت را بگیر و مراقب باش که به دیگران کمترین آسیب را بزنی. دنیا خودش راه خودش را پیدا میکند.”
اما هنوز با اون یکی درگیرم بزارید معلم عزیزم براتون بیشتر توضیح بدهم من به هنرهای نمایشی و تصویری بسیار علاقه مندم از انواع مختلفش، یعنی اینطوری براتون بگم که حتی در هنرهای نمایشی به طراحی رقص و حرکات موزون هم علاقه دارم تا اینجاش مشکلی برام نبود اما تازگی ها یک دغدغه ی جدیدی هم برام ایجاد شده اونم انتخاب آگاهانه ی قبیله ام و تلاش برای قابلیت داشتن و لیاقت داشتن برای وارد شدن به قبیله ی انتخابی ام است با توجه به گفته های شما مخصوصا در صحبت با بهداد در مطلب “شهرت در میان اقلیت” من دچار تردید در انتخاب و حرکت شدم شما اونجا می گید:
“امروز Famous For Few یکی از استراتژیهای موفقیت و رشد و آرامش نیست. شاید بتوان گفت تنها استراتژی است.
شهرت در میان یک اقلیت.
دلیل ندارد که من تلاش کنم تا هفتاد میلیون نفر یا هفت میلیارد نفر من را بشناسند و من در میانشان مشهور باشم.
مشهور بودن در میان ده نفر یا پنجاه نفر یا پانصد نفر کافی است.
به شرطی که از تمام دانش و نگرش و تجربه و ابزار خودم استفاده کنم تا آن جامعهی کوچک را خودم انتخاب کنم و شکل دهم.”
من آرمانم وارد شدن به جامعه ی کوچک انتخابی ام هست که شما و دوستان عزیزی که اینجا در رفت و امد هستند شامل اون جامعه ی کوچیک میشه اما به نظرم میرسه که مثلا در پیشرفت در هنرهای نمایشی و یا به طور مثال طراحی حرکت نمیتوان به سطح عمیق فهم دنیا رسید و یا این کارها ذاتا سطحی و بی مایه هستند و درنتیجه از وارد شدن به قبیله ی انتخابیم محروم بشم و یا این مسئله که علاقه ام به سمتی هست که حس میکنم خواهی نخواهی جمعیت زیادی مخاطب من بشوند و من هم در انتخاب بسیاری از اونها نقشی نداشته باشم( میدونم که الان حتی در اولین قدمهای هیچکدوم از راهها نیستم و ممکنه هیچوقت هم نرسم اما دوست دارم مسیر انتخابی زندگی ام با آرمان هام یکی باشه حتی اگه به اون نرسم) خب من الان وقتی میخوام به سمت علاقه م برم از احساس ابتذالی که ممکنه از پیشروی در مسیر علاقه ام پیش بیاد یعنی جمعیت زیاد و یا کارها و مطالعاتی که به نظر عمیق و اثرگذار نباشه و در نتیجه سطحی شدن وحشت میکنم و دچار تردید میشم و هیچ کاری انجام نمیدم و از طرف دیگه اگه بخوام به کل قید تئاتر و فیلم رو بزنم اونوقت قید دوست داشتن هام را زده ام و فکر نمی کنم شوقی زیاد برای حرکت داشته باشم. با توجه به اینکه تا اونجایی که من میدونم شما حرف و نظر خودتون رو بدون رودربایستی میگید و منم نظر شما برام خیلی ارزشمنده اگه براتون امکان داره و لطف کنید بسیار مشتاقم که نظر شخصی خودتون رو هم نسبت به این دوراهی که در اون گیر کرده ام بدونم و هم نظرتون درباره ی فیلم و تئاتر در شرایط زمانه ی جدید رو بدونم.
باز هم به خاطر تمام چیزهایی که تا بحال ازتون یاد گرفته ام سپاسگذارم و امیدوارم روزی لیاقت وارد شدن به بهترین قبیله ای که انتخاب کردم جزو اون باشم، یعنی شما و دوستان عزیزی که اینجا هستند رو داشته باشم.و البته دارم تلاشم رو میکنم.
خداوند متعال را شاکرم که توفیق مطرح شدن این بحث ها را فراهم نمود و از محمدرضا جان، آموزگار مهربانم سپاسگزارم که با حوصله و به زیبایی به این دغدغه، پاسخ مبسوط داد، کودک درونم می گه: خیلی ذوق زده هستم که همچین روز نوشته آموزنده و فاخری به بهانه پرسشمه ☺
محمد رضای نازنین! مانند همیشه از این محتوای ارزنده شما درس های بسیار گرفتم و با کلیت مباحثی که مطرح فرمودید کاملا موافقم و با مطالعه چند باره و نوشتن چکیده و نکته برداری از آن (که شیوه یادگیریم می باشد) سعی می کنم هر چه بیشتر عامل به این نوشته پر مهر و روشنگرتان باشم، در باب نگاه تان در باب تصمیم بر عدم حضور در فضاهای عمومی خصوصا برنامه های تلویزیونی کاملا با شما موافقم، راستش زمانی که به برنامه ایرانشهر رفته بودید و وسط بحث بسیار جدی و آموزنده شما به یک باره یک گزارشگر را نشان دادند که به ظاهر برای نشان دادن سختی کار یک مقنی به درون چاهی رفته بود اما در عمل مشغول تمسخر آن کارگر افغانی تبار زحمت کش بود، بر خود می پیچیدم، اما با خود می گفتم حتما حکمتی را محمدرضا متوجه است و به دنبال خدمتی ملی هست که من نمی فهمم؛ در باب بسیاری از سلبریتی ها هم هنگامی که همچنان توجه و محبوبیت را به طور غیر اصیل (inauthentic) گدایی می کنند برایم انزجار آور است، نوشته ات چنان جذاب، دقیق و دوست داشتنی است که ترجیح می دهم در باب اکثر بخش های این نوشته فقط تحسین کنم و از این فروتنی، صراحت، شفافیت و روشنگری،درس بیاموزم؛ نکاتی هم به ذهنم رسید که با شما و سایر دوستان نازنین متمم در میان می گذارم، بایستی اضافه کنم که خودم را بیش از همه مخاطب و نیازمند عمل به این دیدگاه ها می دانم:
مطلب اول: مدتی است که این موضوع ذهن مرا مشغول کرده که چرا ما مسلمانان که از منبع و به قول شما محتوای بینهایت گرانمایه قرآن برخورداریم و این فصل الختام سراسر فاخرانه را در اختیار داشته ایم این روزها چنین شرایطی داریم و در بسیاری از حوزه ها جایگاه شایسته نداریم و محتوای تراز اول تولید نمی کنیم؟ گاهی به یاد این مساله می افتم که گویا پای شمع همیشه تاریک است و گاهی نیز به این موضوع می اندیشم که ما (منظورم بخشی از مسلمین می باشند که باور به حقانیت این دین و آموزه های بی بدیل آن دارند و به مسلمان بودن خود افتخار می کنند) در مواجهه با غیر مسلمانان گاهی آموزه هایی از اسلام را با آنان در میان می گذاریم که جان کلام و چارچوب های حیات بخش این دین هستند نظیر “فبشر عبادی الذین یستمعون القول و یتبعون الاحسنه ” که بشارت باد بر بندگانی که گفته ها را می شنوند و از بهترین آنها پیروی می نمایند؛ را بیان می کنیم و در بیان سیره و رسالت پیامبر خود بر بعثت ایشان برای تمام کردن و به حد اعلا رساندن اخلاق، اشاره می نماییم اما در جوامع خودمان و در سبک زندگانی مان، درگیر و در حال منازعه بیهوده بر سر فرعیات هستیم (به یاد دارم زمانی که برای فرصت مطالعاتی در پروجای ایتالیا بودم، روزی جلسه ای میان-دینی با عنوان آزادی در اسلام و مسیحت برگزار شده بود و اسقف شهر نیز که ما یکی دو بار با زبان ناقص ایتالیایی با او مباحثه دینی-اجتماعی کرده بودیم و به نظرم انسان آزاده و بزرگواری بود خواسته بود که ما هم در آن جلسه شرکت کنیم، به هر حال کشیشان آنجا مباحثی را مطرح کردند که انصافا هم رنگ و بوی پلورالیستی و نشان از سعه صدر داشت و امام جمعه مسلمانان آن شهر نیز که یک مصری تبار و پزشک بود هم صحبت هایی کردند و ما هم در آن میان به این آیه فبشر و مبحث مکارم اخلاق اشاره ای کردیم که کلام ما با دقت توسط امام جماعت آن شهر برای حاضرین به ایتالیایی ترجمه شد و مورد تشویق فراوان حاضرین قرار گرفت، خاطرم هست که در همان جا هم امام جماعت و هم ما قصد داشتیم که تبیین کنیم رفتارهای گروه های تروریستی به ظاهر مسلمان، کاملا خلاف اسلام و آموزه هایش هست که در آنجا اسقف کاتولیک نیز به کمک ما آمد و در تایید حرف ما گفت که آری این تندروها که در همه مذاهب هم از آنها یافت می شود عقل را کنار گذاشته اند و به متن بدون درک ظرافت و شرایط زمانی-مکانی آن بسنده کرده اند به عبارتی text را بدون در نظر گرفتن context معیار عمل خود قرار داده اند) همه اینها را نوشتم تا این نگاه را بیان کنم که ما از روح و عمق محتوای فاخر اسلام فاصله گرفته ایم و پی در پی با داشتن گارد در مقابل نظریه ها و آموزه های کارا و فراگیر، در دور باطل خود گرفتار آمده ایم. چه اگر به همین محتوای بی بدیل، توجه بخردانه و عمل میکردیم، خواندن و فراگیری نظریات سوسیالیستی از بزرگان پدید آورنده آن که عمدتا هم غربی هستند نه تنها هیچ اشکالی نداشت و ندارد بلکه عینا عمل به آموزه های قرآن است در کنارش البته بایستی از این نکته هم غفلت نکنیم که در آموزه های دینی ما سر نخ ها و مباحثی پایه ای بیان شده که اگر در کنار آنها نظرات ارزشمند نظریه پردازان و بزرگان پیشین و معاصر را بخوانیم و مورد تامل قرار دهیم، می توانیم نظیر مرحوم شهید بهشتی در باب اقتصاد به نتایج و نگاه های به روز و کاربردی دست یابیم به نظرم نگاه اسلام به اقتصاد، احترام به حقوق مالکیت در کنار برقراری تعادلی بین اقتصاد باز و نگاه های مسئولیت اجتماعی در راستای تحقق عدالت است و قطعا عدالت به معنای مساوات نیست؛ در راه تبیین چگونگی به روز کردن این نگاه اسلام و اجرایی نمودن آن، بزرگانی همچون مرحوم شهید بهشتی مطالعات مبسوط و علمی داشته اند و راه کارهایی عملی ارایه نموده اند (پیشنهاد می شود برای مطالعه بیشتر در این خصوص به مقاله ی “در دفاع از اصول اقتصادی قانون اقتصادی از کتاب اقتصاد سیاسی توسعه در ایران امروز از جناب دکتر فرشاد مومنی، صفحات ۱۳۳ تا ۱۶۹ پیرامون دیدگاه ها و عملکرد شهید بهشتی مراجعه شود)
مطلب دوم: چند روزی هست که دارم به این موضوع فکر می کنم که ما انسان ها به عنوان خلیفه الله بر روی زمین، بایستی چه صفاتی از حضرت حق را در خود بیش و پیش از سایر صفات توسعه دهیم که به این نکته رسیده ام که ما در طول شبانه روز ۲۰ مرتبه خداوند را به الرحمان الرحیم بودن یاد می کنیم. رحمانیت: یا همان مهربانی و لطف عام خداوند که شما به زیبایی هر چه تمام تر در مبحثی با این مضمون آن را تبیین کردید که انسان که در انسانیت پیش می رود لطف و محبتش نه تنها شامل حال سایر انسانها، حیوانات و گیاهان میشود بلکه با اجسام نیز طریق مهربانی و خوش رفتاری در پیش می گیرد و رحیم بودن که نیکویی ویژه خداوند در حق مخلوقات خاصش است و بالشخصه انفاق از آنچه دوست می داریم را راه ورود به این خیل از مخلوقات خاص می دانم؛ حس می کنم اگر ما مسلمانان به این نکته توجه کافی داشته باشیم و فرصت های مکرر مصداق رحمان و رحیم بودن را در زندگی روزمره خود رعایت کنیم، اگر هم پیشرفته نشویم قطعا از توسعه یافته ترین ها خواهیم شد.
باز هم از لطف و توجه شما و سایر بزرگان متمم سپاسگزارم. به قول مرحوم طالقانی که همواره شاکیانه ابراز می داشتند انقدر نگویید التماس دعا، اهل عمل باشید بگویید التماس عمل؛ التماس عمل!
باران که شدی مپرس این خانه ی کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه یکی ست
سلام
داشتم تفعلی به حافظ می زدم. به بیتی از غزل که رسیدم این پست تو ذهنم تداعی شد. با تردیدی که هنوز تو دلم وجود داره، ولی آقا معلم با اجازه اینجا براتون می نویسم.
“پیر میخانه چه خوش گفت به دُردی کش خویش / که مگو حالِ دلِ سوخته با خامی چند”
سبز باشید و برقرار.
محمدرضا واقعا ممنون برای این متن فوق العاده
جز اولین چیزایی که ازت یاد گرفتم همین مدل ذهنی بود که ظرفیت ما برای ارتباط با آدم ها محدود و ازون موقع سعی کردم تغییر کنم…فکر می کردم تا میشه باید با افراد مختلف دوست بشم و ارتباط ایجاد کنم به این دلیل که همه این ارتباط ها یه روزی به درد میخوره.
در کنار این فکر میکردم که با این کار دنیای بزرگ تری را تجربه خواهم کرد ولی یاد گرفتم که تنهایی و قدرت تفکره که دنیای آدم رو بزرگ تر از قبل می کنه…
خلاصه ممنون محمدرضا
سلام برای منم خیلی سخت شده کامنت گذاشتن با توجه به خوندن کامنتها پر محتوای دوستان و خوندن جواب های شما که هر کدومشون یک درس برای من.
در مورد دنیای تنگ تر توی یکی از کامنتها متمم نوشتم در مورد تصمیم گیری و اینکه من تصمیم گرفتم ارتباط هاما کم کنم و دوستانم را محدود کنم الان دقیقا تعداددوستام به جز متمم و دوستان عزیزمون شاید اندازه انگشتهای یک دست هم نشه بیشترین دلیلشم به جرات میگم درسهای متمم بوده و باعث شده وقت بیشتری برای خودم داشته باشم و با غولی به نام مردم کاری نداشته باشم دارم دنیای خودم را میسازم با کسانی که دوست دارم توی زندگی من باشن نه بر حسب اتفاق بلکه با تصمیم خودم. من یک آدم معمولی هستم که دلم میخواست دنیای بهتری داشته باشم و همیشه دعا میکردم خدایا به من راهی نشون بده که بتونم به آگاهی و شناخت از دنیای اطرافم برسم و در نادانی نمیرم کتاب خوندن را دوست داشتم ولی نمیدونستم چی بخونم میگشتم یه کتابی که فروشش بالا بودیا مرتبط با تحصیلاتم بود یا دوستی معرفی میکرد میخوندم الان دچار وسواس خوندن شدم
یه جورایی شدم مثل بازیکنی که اصول اولیه را داره یاد میگیره و فکر میکنه باریکن خوبی شده ولی تا تسلط یافتن توی هر کدوم از درسها زمان زیادی لازمه الان گاهی اوقات از خودم به قدری عصبانی میشم توی برخی از رفتارها و تصمیم هام که به خودم میگم خوبه متمم میخونی و این شکلی برخورد کردی این چه تصمیمی بود گرفتی …..استاد عزیزم امیدوارم ناامیدتون نکرده باشم .
استاد عزیز و دوستان خوبم از اینکه صحبتهای من خام ومبتدی هست ببخشید من اومدم که یاد بگیرم و از اینکه با صبر میخونید ازتون ممنونم اینجا و متمم برای من دنیایی که خیلی وقت بود دنبالش میگشتم و خدا کنه که جزو کسایی بشم که استاد عزیزم ازشون صحبت میکنه .و متمم را به همه معرفی نمیکنم باید اون عطش یادگیری را درونش ببینم تا با لذت و هیجان بهش معرفی کنم تا خدایی نکرده حیف نشه .
سلام
پیش نوشت: مدتی است که دوست دارم برایتان بنویسم اما بعد از مرحله دوم سیاست محدود کردن کامنت گذاری در روزنوشته ها و با توجه به توضیحات شما درباره این چارچوب جدید، نوشته هایم از فیلتر خودم رد نمی شدند.
قبل از آشنایی من با شما، متاسفانه قطعا من در لیست مخاطبان هدف شما و شاید در لیست مخاطبان بالقوه شما هم نبودم و اگر جزء آن ۵ درصد نبودم احتمالا تا امروزهم با شما آشنا نشده بودم. تا آنجا که از دوران نوجوانیم یادم می آید من همیشه دوست داشتم بهتر باشم، یک دوست بهتر، یک فرزند بهتر، یک دانش آموز بهتر و …، خودم را با هیچ کس مقایسه نمی کردم و همه تلاشم این بود که بهتر از قبل خودم باشم و موفق هم می شدم. تغییراتم برای خودم راضی کننده بود، نیازی که به پیشرفت داشتم را برآورده می کرد و حالم خوب بود. تا این که از یک جایی به بعد دیگر حالم خوب نبود، دیگر بهتر نمی شدم، نقش هایم باهم تداخل پیدا می کرد و حتی نمی توانستم برای “بهتر” تعریفی قابل فهم ارائه دهم. اما برای رفع نیازم تلاشی نمی کردم. شبیه تشنه ای بودم که داشت از شدت تشنگی هلاک می شد اما نشسته بود و پاشنه اش را به زمین می زد و خدا خدا می کرد تا شاید چشمه ای زیر پایش روان شود.
فرصت آشنایی با متمم را یکی از دوستانم برای من فراهم کرد. من برای نوشیدن، پارچ برداشتم، بدون توجه به این که ظرفیت ورودی من خیلی کم است و از بخش زیادی از آب پارچ بهره ای نمی برم. با نهایت توانم و با بیشترین مقدار سرعت شروع به دویدن کردم با این خیال که من باید زودتر به پایان برسم. خواندن تمام مطالب جدید منتشر شده در روز، هدفم بود و برنامه ریزی هایم بر مبنی این هدف. اما متوجه شدم هدف درستی انتخاب نکرده ام و این مسیر اصلا پایانی ندارد. هدف این روزهای من درک هرچه بیشتر مطالب (در صورت نیاز با خواندن چندباره آن ها در زمان های مختلف در روز و بررسی و پیدا کردن یک زمان مناسب برای مطالعه درس های دشوارتر ) و بیشتر کردن اثربخشی و بالا بردن بهره وری من است.
امروز که کم کم دارم ویژگی های مخاطبین شما را پیدا می کنم و آرام آرام در حال متممی شدن هستم (به نظرم صرف اینکه عضو متمم باشید یا اشتراک ویژه داشته باشید شما را متممی نمی کند) و این فرصت را داشتم که مجوز حضور در متمم را داشته باشم همه تلاشم این است که متممیِ بهتری باشم. تا اگر روزی محدودیت استفاده از مطالب در متمم شدیدتر شد و مدیر محترم متمم از حقوق خودش استفاده کرد و تصمیم گرفت که بعضی از استفاده کنندگان متمم اجازه حضور ندارند یا زمان مجوزشان به اتمام رسیده و از استاندارد آن پایین تر هستند، من آن کسی نباشم که قبلا بودم.
با سپاس فراوان 🙂
زهرا جان.
خوندن این نوشتهات خوشحالم کرد. خیلی زیاد.
البته واقعیت اینه که اگر نمینوشتی هم، بخش قابل توجهی از این حرفها را حدس میزدم (منظورم این نیست که کاش نمینوشتی. بلکه احساس غرور از این است که دوستانم را خوب میشناسم).
کامنتها و حرفها و نظراتت را در متمم خواندهام (و من را خوشحال میکنی اگر این فرصت را ایجاد کنی که در روزنوشتهها هم حرفهای غیررسمیتر تو را بیشتر بخوانم).
من در یک دسته بندی خیلی سرسری، بچههای متمم را در ذهن خودم به چهار دسته تقسیم میکنم:
آنهایی که منفعلانه میآیند و چیزی میخوانند و میروند. متمم در ذهن آنها احتمالاً چیزی چندان فراتر از یک مجلهی مدیریتی نیست.
آنهایی که کاملاً مبتنی بر کلمات کلیدی کار میکنند. چند کلمه در متن را میبینند و کمی سرچ میکنند و چیزهایی پیدا میکنند و مینویسند و حس خوبی را تجربه میکنند.
من کار اینها را هم نوعی «کار کم اثر» میدانم.
چیزی را که در جای دیگری از فضای مجازی بوده حمل میکنند و در جای دیگری از فضای مجازی تخلیه میکنند.
گروه سومی را در ذهنم تصور میکنم که حرف میزنند. اما خیلی برایشان مهم نیست چه حرفی میزنند.
جوری که گاه احساس میکنم شاید حرف زدن در متمم، صواب دارد و ما خبر نداریم. چون قبل از مرگ، کاربرد دیگری برای آن حرفهایشان متصور نیست و حدسم این است که به دنیای بعد از مرگ فکر کردهاند و نوشتهاند.
گروه چهارمی هستند که – تو را تا حد زیادی در این گروه میدانم – درسها را میخوانند. فکر میکنند. احتمالاً جستجو میکنند. حرفهای دیگران و مطالب دیگر را میخوانند. آنها را در ذهن خود طبقه بندی میکنند. برداشت خود را اضافه میکنند. سعی میکنند مصداقی برای آن حرفها در اطراف خود بیابند.
سپس مطلبی را مینویسند.
این مطلب ممکن است در زیر یک زنگ تفریح، در قالب یک خاطره بیان شود (مثل خاطره تو از کرم خاکی زیر بحث اتوتومی).
میتواند قسمتی از کتاب نادر ابراهیمی باشد که در یک پاراگراف فارسی به انتخاب شما مینویسی.
خصوصاً این سبک آخر را خیلی دوست دارم. خودم هم رعایت میکنم. درسهای قدیمی متمم در ذهنم هست. وقتی جایی مطلبی میبینم که احساس میکنم بحث مشابهی در متمم داشته، میگردم و آن را پیدا میکنم و بحثم را مینویسم.
(مشخص هست که داشتی ابوالمشاغل را که در تسلط کلامی بوده میخواندهای. مطلب خوبی دیدهای. یادت افتاده که جایی هست که میشود پاراگرافهای خوب را نوشت. رفتهای و نوشتهای).
مثالهای زیادی از این دستهی چهارم در متمم در ذهن دارم.
شاید از بین کسانی اینجا بیشتر حرف زدهاند و اکثراً میشناسیمشان، سامان عزیزی مثال خوبی باشد.
وقتی نوشت که میخواهد زبانش را بهتر کند، خیلی خوشحال شدم.
اما جایی در گوشهی دلم گفتم: کاش زبان خواندن و دسترسی به منابع بیشتر، فعالیت فکری سامان را کمتر نکند.
چون زیاد دیدهام که ما در اثر مطالعهی بیشتر (چه در فارسی و چه با استفاده از منابع انگلیسی) به ماشین بازنشر حرفها وایدهها تبدیل میشویم و مکانیزم ارزشمند فکر کردن در ذهن ما کمرنگ میشود.
همهی اینها را گفتم که بگویم سبک تو رو دوست دارم و خوشحالم که سر حوصله و به این شیوه درسها را میخوانی.
در مورد آخرین جملاتی که گفتی، نمیدانم از کجا حدس زدی که من به چه گزینههایی فکر میکنم.
واقعیت این است که من از آزمون ورودی برای ورود به متمم تا حذف قابلیت تمدید برای برخی دوستان را همیشه به عنوان استراتژی بلندمدت در نظر داشتهام و دارم.
اما هر مکانیزمی که تعریف میشود، باید یک «توجیه آموزشی» داشته باشد. اگر قرار باشد مکانیزمی وجود داشته باشد که امثال تو هم که با دقت و حوصله وقت گذاشتهاید، نباشید، مشکل از تو نیست. مکانیزم باید اصلاح شود.
به هر حال، ضمن اینکه منظورت از آخرین جملاتت را میفهمم و خوشحالم که تغییر کردن، انگیزه و دغدغهی توست، قاعدتاً نبودن تو در متمم – جز در صورتی که از حق خودت در نماندن و رفتن استفاده کنی – نباید حتی در گوشهی ذهنت باشد.
معلم عزیزم
باز هم از اون جنس مطالبی رو نوشتید که من رو حسابی تو فکر فرو میبره. قول میدم سروقت و عمیقا در مورد تک تک مثالها و سرتیترها این پست فکر کنم.
مخصوصا در حدی که “بی سوادی من قد نمیده” بخشی که به “دنیای تنگ تر” و “بحث مهم تنظیم خانواده” پرداختید، بسیار روشنگر و تکان دهنده بود.
اما حالا که داشتم مطالب رو میخوندم یاد دو پاراگراف از کتاب “آهستگی” میلان کندرا افتادم و اون رو برای شما و دوستان اینجا نقل میکنم:
” به نظر من چنین میرسد که آن گروه کتابخوان هایی که او(دنونِ نویسنده) به آنها علاقمند بود و میخواست جلبشان کند، آن توده ناشناسی نبود که نویسنده های امروز قصد جلبشان را دارند بلکه جمع کوچکی بود که او شخصا میشناخت و برایشان ارزش قائل بود…” (چاپ نشر الکترونیک / ص ۳۵)
” پرنس چارلز نه قدرت دارد و نه آزادی، اما صاحب شهرت عطیمی ست. او نه در دل جنگل و نه در وان حمام خود و نه حتی در حفره هایی که ۱۷ طبقه زیر زمین است از چشمهایی که تعقیبش میکنند خلاصی ندارد…امروز فقط یک فرد “ابله” حاضر خواهد بود داوطلبانه یک شهرت دست و پاگیر را با خود به یدک بکشد…”(چاپ نشر الکترونیک / ص ۳۵)
پ.ن بی ربط:
نمیدونم چرا باید همچین کتاب خوبی از بازار جمع بشه و ما بجای تهیه از ناشر مجبور باشیم نسخه چاپ شده غیرقانونیش رو استفاده کنیم.
پوریا جان.
کامنتهای تو در اینجا و متمم همیشه برای من آموزنده است و از خواندن آنها لذت میبرم.
وسواسی که در کامنت نویسی و اظهار نظر داری کاملاً واضح و مشهود است.
شاهد کمتر نوشتنت را هم بشود به همین دقت و دغدغه ربط داد.
اما این را هم به خاطر داشته باش که کمالطلبی بیش از حد، ممکن است باعث بشود که امثال من از خواندن حرفهایت و شنیدن تجربههایت محروم بشویم.
در مورد کتاب میلان کوندرا.
میدانم شرم آور است. اما هنوز هیچ کتابی از میلان کوندرا نخواندهام.
دو پاراگرافی که نقل کردی من را ترغیب کرد که وقتی را برای مطالعهی کارهایش در نظر بگیرم.
در مورد محدودیتهایی که برای انتشار برخی کتابها هست، من هم همیشه از اعمال سلیقهها در شگفت بودهام.
گاهی کتابهایی را میبینم که نمیتوانم باور کنم میشود آنها را به زبان فارسی خواند.
گاهی کتابهایی را نمیبینم که نمیتوانم باور کنم نمیشود آنها را به زبان فارسی خواند.
اما این مسئله محدود به جغرافیا و فرهنگ ما نیست.
کلمات، همیشه در سفر از ذهنی به ذهنی و از سرزمینی به سرزمین دیگر، با موانع زیادی روبرو شدهاند.
شاید همین بود که شاملو، که تمامی الفاظ را – به راستی و بیادعا – در اختیار داشت، به ایران درودی نقاش التماس میکرد تا «حرفهای نگفتهاش را ترسیم کند» و نیچه، دنبال موسیقیدانی میگشت تا حرفهایش را «بنوازد». چون معتقد بود که انسانها، موسیقی را سختتر و کمتر از کلام، انکار میکنند.
فکر کنم برای هذیان گویی آخر شب، این نوشتهام کافی بود.
در فضای متمم یا روزنوشت ها خواسته یا ناخواسته و خوب یا بد ما همدیگر را شناخته ایم یعنی تا حدی زندگی شخصی و کاری یکدیگر را هم میتوانیم حدس بزنیم. این موضوع میتواند مفید یا غیر مفید باشد و مهم اینه که از چه زاویه ای به آن نگاه کنیم . قطعا خاطرات اینجا در آینده ی دور هم با ما خواهد ماند و به عنوان بخشی از گذشته ما ثبت میشود.خاصیت انسان هم این است که خاطرات گذشته را با خود داشته باشد و در مورد آینده پیش بینی کند محتوای موجود از کتاب و فیلم گرفته تا نوشته ها جدا از توسعه افقی که شما گفتید همیشه به منظور توسعه نیست و انگیزه های طبیعی زیادی دارد. بر خلاف حیوان که تمام هستی چند میلیون ساله او فقط آن لحظه است و هیچ تصوری از گذشته و آینده ندارد و تماما در همین ثانیه محسور است و البته شاید ما در تصورات گذشته و آینده محصوریم.
به هر حال شیوه ای که شما برای محتوا به کار میگیرید که نه برای شهرت و میل به جاودانگی و ثبت گذشته و آینده بلکه برای آموزش و همان توسعه افقی است که راه شما را از سایر تولید کنندگان محتوا و سایر کسب وکارهای مبتنی بر محتوا جدا میکند
کلا از آدمهایی که حرفشون و باورشون رو زندگی میکنند خوشم میاد و شما هم یکی از آن افراد هستید یعنی تصورات شما و اهداف شما و اعمالتون در یک مسیر است و بیشتر افعالتون یکپارچه است یعنی وقتی انتطار دارم با توجه به شناختم از محمدرضا کامنت من را حذف کند(من باید این کامنت رو مینوشتم حتی با توجه به پیش بینی حذف آن و شما هم باید حذف میکردید بر اساس باورهایتان) و یا انتظار دارم که جوابم را بدهد ویا در مورد فلان چیز بنویسد دقیقا انتظارم برآورده میشود. یه جایی خوندم که بی اخلاق کسی است که اخلاقش با خودش هماهنگ نباشد و شما رو با اخلاق میدانم چون در یک هماهنگی به سر میبرید
امیدوارم ما هم به این هماهنگی در رفتار و اعمال و مسیر و هدف و اخلاق برسیم
ولی با این اوصاف همیشه من میترسم مسولیت شما و شور و عشق شما بیشتر از توان روحی و جسمیتان شود.
بعد از مدت ها دوست داشتم یک بهانه باشه، اینجا بنویسم.
راستش من، از طریق یکی از پست های شما با اینجا آشنا شدم. آمدم و اون پست رو خوندم. یادم هست دیگه مدتی نیومدم و دوباره آمدم، یک چیز خیلی عجیب دیدم. دقیقا یادم نیست. یک قراری بود با دوستان اینجا که فکر می کنم یک روزی اگر اشتباه نکنم روز عید، اینجا جمع بشوند و با هم صحبت کنید. انقدر این قرار برام عجیب بود که فکر می کردم یعنی چی. یک روز عید که همه به فکر تعطیلات هستند، این قرار دیگه چیه. دیدن چنین آدمی برای من خیلی عجیب بود تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. خلاصه باز هم مطالبی خوندم و دیگه نیومدم. تا بعد از مدتی یک روز اومدم و شروع کردم همین طوری مطالب رو میخوندم. مطالب انقدر زیاد بود نمی دونستم کدوم رو بخونم.
از اون روزها دائما شما رو به همه معرفی می کردم. حرفاتون رو به دوستام می گفتم و سایت شما رو معرفی می کردم. ولی خیلی وقت ها از این معرفی پشیمون میشدم، چون احساس می کردم اشتیاقی در آنها وجود نداره که حتی به سایت سر بزنند. خلاصه اینکه خودم شدم خواننده ی دائمی سایت. هر چند گاهی حرفای شما و برخی از دوستان رو متوجه نمی شم ولی به هر حال برام مفید بوده. یکی از فایده های اصلی اش این بود که من رو کتاب خوان کرد.
این حرفتون جالب بود که “ما گاهی اوقات دچار این توهم و تکبر و خودبزرگ بینی میشویم که این من هستم که باید کشورم یا دنیا را متحول کنم.
واقعیت – لااقل در نگاه من – این است که هستی به بودن هیچ یک از ما وابسته نیست.”
هیچ وقت به این فکر نکردم که این منم که باید دنیا یا کشورم رو متحول کنم ولی همیشه به این فکر می کنم که باید برای کشورم مفید باشم.
جوابم رو در این قسمت گرفتم که “قرار نیست کار بزرگی بکنی. قرار نیست دنیا را متحول کنی. زندگی خودت را بکن. تصمیمهای خودت را بگیر و مراقب باش که به دیگران کمترین آسیب را بزنی. دنیا خودش راه خودش را پیدا میکند.”
قرار نیست من کار بزرگی انجام بدم، همین که به دیگران آسیب کمی بزنم خوبه و اگر خودم زندگی درستی بکنم، کار خودم رو انجام دادم. یاد حرفی یکی می افتم اینکه اگر هر کسی بره سره علایقش و آن رو دنبال کنه، همه چیز خوب میشه. شاید مشکل اینجاست که من بیشتر از اینکه به فکر رضایت خودم باشم به فکر رضایت و تشویق دیگران هستم. از یک چیزی که خیلی می ترسم این هست که اگر پیر از دنیا رفتم یعنی انقدر عمر کردم که پیر بشم، اون لحظه بگم چه خوب که برای رضایت و تشویق دیگران زندگی ام تباه نشد و این طوری نشه که بگم وای بر من که عمرم رو گذاشتم برای اینکه بقیه رو راضی کنم و از کسی به ظاهر عقب نباشم. افرادی که یا مثل خودم اون موقع پیر شدند یا دیگه نیستند و چند سال بعدش دیگه هیچ کدوم نیستیم.
یک چیزی می خواستم بگم. اینکه گاهی برای چیزهایی ناراحت هستم. ذهنم درگیر میشه. بعد میام اینجا مطلبی از شما می خونم، می بینم چقدر بی ارزشه. یعنی وقتی دغدغه های بزرگ شما و بزرگی شما رو می بینم، متوجه می شم چقدر سر چیزهای بی ارزشی ناراحت شدم.
یکی از دوستان نوشته بود که دچار فوبیا شدن. منم این طوری هستم. اخیرا تو متمم چند تا پست پشت سر هم گذاشتم. اشتباه کردم. از پست گذاشتن در این جا خیلی ترس دارم. الان هم با ترس دکمه ی فرستادن دیدگاه رو می زنم : )
سلام محمدرضای گرامی
ممنونم از تلنگری که به هر یک از ما می زنید.
امیدوارم بیشتر از پیش از توانایی های نهفته خود استفاده کنم و مخاطب شما باشم.
سلام محمد رضا
تشکر می کنم از علیرضا جان دوست خوب متممی ام باسوال خوب اش و محمد رضا جان با پاسخ مناسب و کاملش که برای من از نوع درد دل و هم از نوع آموزش و هم از نوع نگاه به ابر روند ها بود ،من هم دچار بیماری شده ام ، نشانه های آن بهت ،حیران،بغض ،خشم از خودم از دانسته هایم و از قدرت حرکتم به سوی تغییر (بیماری هلندی در اقتصاد تورم دست و بدن و باریک شدن پاها است ) ،از روزی که با محمد رضا آشنا شدم .البته من جز اون ۵ درصدهستم که توی کلاس با برخورد بی تکلف و مهربانانه و دوستانه در کلاس ارتباطات و مذاکره در بین کلاس ایجاد نمود و سبکش مرا به سوی خودش جلب کرد و بعد ها به واسطه همین سرچ اینترنتی ،با روز نوشت ها آشنا شدم ، توی اون کلاس اینجا رو معرفی نکرد ه بود . (یا حداقل من یادم نیست یا نخواسته بودم )،بگذریم روزگار ما بعد ازاین روزها کمی تیره و ملتهب تر شد (البته به دلیل بحث قوانین یادگیری من و بحث گوسفند نگری و یادگیری کریستالی ،دائم مثل آدم های مجنون زده بین این صفحه ها در سیستم خودم ،کتاب هایم و جزوه هایم در رفت آمد هستم از طرفی دچار مازوخیسمی (از روی میل و رغبت ) شدم ام که نشانه های آن کم حرفی و کم شدن سبد ارتباطی است، فکر می کنم در دوره انتقالی (برزخ و دوزخ ) یا به روایت یونگ از بهشت خود رانده شدم ام و وارد سرزمین ناشناخته ای شده ام که برایم سخت است ؛چون قوانینی دارد که عادت هایم عذاب می کشند تا خود را وفق دهند و زمان می برد که بدنم چاک شود ،به سر می برم ،حرفی که محمد رضا می زند قاعدتا برای منی که روز ی۳۰ صفحه کتاب می خوانم نباید قابل فهم باشد و حتما برداشت سطحی خودم را خواهم داشت ، زیرا ظرف ام کم عمق است و محدود ،اما احساس درونی ام می گوید که چیزی در حال اتفاق است ،مثل جوهری که در آب می ریزی و این رنگ مثل شاهرگ های بدن پخش می شود این یافته ها در ذهنم سرایت می کنند ، بعضی را مثل یک لواشک ترش دائم در دهانم مزه مزه می کنم و می ترسم که پایین برود بدون اینکه کامل مزه اش کرده باشم و خشمم می گیرد از عمق ظرفم که هی زود سر ریز می شود (برگشت به عادت های قبل ).
اما در خصوص نگرانی خودم ،در کلاس های سهیل رضایی که شرکت می کردم دیدم که آدم ها توی کلاس کاملا خلسه و بی دفاع می شوند (والبته خود من ) و ، وقتی بیرون می آیند خیلی زود ذهن مسیر قبلی را می رود (مقاومت در برابر تغییر ) و نمی تواند مسائل را از آن نگاه ببیندب ، بخصوص در دوره (همزمانی ) این قضیه مرا اذیت می کرد و نمی توانستم خودم را متعادل کنم عمل ام با فکر هم همخوانی نداشت .(نتوانستم مدل ذهنی ام را درست تنظیم کنم ) به آقای سهیل گفتم که فکر می کنم ما عادت کردیم به طرز صحبت شما و الگوی کاری شما و هر کسی غیر از شما باشد نمی توانیم ارتباط بگیرم ،ایشان در همان جمع گفتند “باید خیلی مواظب بود به چارچوب های و کلام این کلاس ها عادت نکنید والا دچار یک توهم می شوید، که شدیم ،که فقط حال خوب در این سمینار ها می توان تجربه کرد ” در خصوص همین فضا هم برای خودم ایجاد شده چون نمی توانم مدل محمد رضا را در جاهای دیگری تعمیم دهم (ضعف در آنالوژی دارم) البته نمی دانم از عمیق شدن در ماجرا است (نه عمق یادگیری) ،یا از دوره پوست اندازی خودم که گیجی و دست پاچگی و ترس از تولید محتوا خوب جز عوارض این دوره برایم شده است ، نمی دانم .
اما نگاه تیزبین محمد رضا و شرلوک هلمز برایم جذاب است او به مسائل جنایی می پردازد و محمد رضا به مسائل جنایی خودمان که بر سر خودمان آورده ایم می پردازد .
قدم زدن در مسیر درست چقدر می تواند لذت بخش باشد به شرطی که خودت مفهوم درست بودن را بفهمی ( در اثر خطای خود فرض انجام نباشد) و همینکه راهنمای دلسوز و با مرام و آگاهی داشته باشی و این می شود که به خود شناسی علاقه پیدا می کنی و جز دغدغه ات می شود .
تی .اس. الیوت می گوید ” هدف همه ی کشف های ما باید رسیدن به جایی باشد که از آن آغاز کرده ایم و شناختن آن محل “
سلام به محمدرضای عزیز و همه دوستان خوب متممی
در مورد موضوع دنیای تنگتر که دربارهاش صحبت کردی فکر میکنم از طرف من مخاطب هم این داستان صادق باشه. من هم اگر عضوی از متمم هستم و دارم ازش استفاده میکنم، باید دنیای خودم رو تنگتر کنم و رابطهام با متمم رو در حد توان عمیقتر و با کیفیتتر کنم. میخوام بگم وقتی متمم در برابر من اینطور احساس مسئولیت میکنه من هم در برابرش احساس مسئولیت میکنم و دوست دارم تا جایی که زمانم اجازه میده وقت بیشتری رو بهش اختصاص بدم. که این وقت هم شامل خوندن درسهاست و هم خوندن کامنتهای دوستان.
پی نوشت: من جدیدا یه ترسی پیدا کردم و اون هم ترس از حرف زدن و کامنت گذاشتنه. اکثرا میام یه تمرینی رو تو متمم جواب بدم یا اینجا کامنتی بگذارم حتی تا جایی هم تایپ می کنم، بعد میبینم خیلی حرف جدیدی برای گفتن ندارم و ممکنه وقت بقیه رو با تکرار مکررات بگیرم. خلاصه اونجوری که باید از جوابم خوشم نمیاد. به خصوص وقتی که دیر به تمرینهای یک درس میرسم و میبینم کلی آدم قبلش تمرین رو جواب دادند. البته همیشه نمیرسم که کل جوابها رو بخونم ولی خب هرچی تعداد جوابها بیشتر میشه مسئولیت آدم برای جواب دادن هم بیشتر میشه و حس میکنه باید خیلی حرف به درد بخوری برای گفتن داشته باشه. همین داستان در مورد پروژه درسها هم صادقه. اوایل میگفتم هنوز زوده برای پروژه تحویل دادن و بذار تمرین درسها رو کامل حل کنی بعد. الان میگم این همه پروژه که دوستان انجام دادند حالا من بیام چی بگم دیگه؟ خلاصه اینجور درگیریهای ذهنی دارم با خودم :))
ببخشید پی نوشتم طولانی شد. خواستم دوستان رو با قسمتی از فوبیاهای عجیب آشنا کنم 😀
سلام بر پیمان عزیز
آقا شما دیگه چرا
فوبیا چیه
من اتفاقا هر بار که کامنت های تورو خوندم یک چیزی یاد گرفتم. اگر آموزنده بودن یا خوب بود نزدم واسه خاطر الزایمرمه. که دارم تازگی ها روش کار می کنم. مطلب رو می خونم یادم میره که باید دکمه پایین رو هم بزنم.
ازت خواهش می کنم که اصلا از این حرف ها نزن و کماکان ما دوستانت رو از اطلاعاتت خوبت بهره مند کن.
مرسی که همیشه توی کامنت هات وسواس داری ولی فکر ما هم باش.
از طرف عضو کوچکی از متمم
سلام حمید عزیز
ممنونم از لطفت زیادت. نه اصلا منظورم این نبود که میخوام کمتر جواب بدم یا بهانه بیارم. واقعا علاقه دارم کامنت بگذارم ولی از دید خودم اتفاقی که مدتی تو ذهنم می افتاد اینها بود. گفتم توضیح بدم شاید کسی شبیه به خودم پیدا شد 😀 یا یه نظریه ای تو حوزه آموزش در مورد این پدیده وجود داشته باشه :))
یه مدت به دلیل مشغله کمتر سر می زدم و وقتی متمم رو باز می کردم میدیدم کلی درس جدید اضافه شده و خیلی ها مشارکت کردند. در نتیجه یه جورایی وحشت میکردم که حالا باید چه کنم و از چی شروع کنم. علاوه بر اون اتفاقاتی که گفتم هم تو ذهنم می افتاد.
در نهایت ببخشید وقتتون رو با این حرفها گرفتم. مرسی از مطالب دقیق متمم و نظرات خوب و ارزشمند همه که باعث وسواس اینجوری میشه.
پیمان اکبرنیای عزیز
کامنتهای شما همواره به شخصه برای من آموزنده بوده و سعی میکنم هیچ وقت فرصت خوندن کامنتهای خوب شما رو از دست ندم و احتمال میدم فوبیایی که شما بهش اشاره کردید نشات گرفته از کمالگرایی مثبت باشه.
راستش دیروز وقتی که کامنت اول شما رو خوندن خیلی دلم میخواست همون موقع براتون یه چیزهایی رو بنویسم.
ولی از بس که دیروز در متمم و اینجا حرف زیاد زده بودم، خجالت کشیدم که بازم بخوام پرحرفی کنم.
برای همین کمی صبر کردم و الان که اومدم و دیدم دیگه اسمم توی ستون «آخرین دیدگاهها» نیست، گفتم که اینها رو براتون بنویسم.
در واقع موارد خاصی نیست ولی میخوام در حد تجربه محدود خودم، مواردی رو خدمتتون بگم. چون واقعا یکی از دغدغههای من همین ترسی هست که شما بهش اشاره کردید، ولی تا حدودی تونستم با این ترس کنار بیام و بهش غلبه کنم.
برای من هم خیلی پیش اومده که درسهایی رو در متمم خوندم که قبلا اصلا جزء اولویتهام نبوده ولی الان به هر دلیلی شروع کردم به پیگیری اون درسها و وقتی کامنتهای دوستان رو در اون درس خوندم دیدم که واقعا دیگه حرفی و یا نکتهای باقی نمونده که من بخوام بهش اشاره کنم.
کاری که من در چنین مواقعی انجام میدم اینه که اول همه پاسخها رو میخونم و نُتبرداری میکنم و بعد در روزهای آتی چند دقیقهای وقت میذارم تا ببینم آیا واقعا من در این زمینه تجربه شخصی رو داشتم و یا نمونه و مثالی رو به یاد میارم که مربوط به این بحث باشه.
در مواردی هم که نیاز باشه جستجو میکنم در اینترنت و یا بین کتابهایی که قبلا خوندم.
به هر حال یا چیزی برام تداعی میشه و پیدا میکنم و در غیر این صورت، همین تلاش اندک باعث میشه که اون موضوع در گوشهای از ذهن من باقی بمونه و روزها و یا شاید هم هفتهها بعد به پاسخی برسم و بتونم با گذاشتن کامنت در اون درس مشارکت فعالی رو داشته باشم.
البته بعضی اوقات هم در زمینه رسیدن به پاسخ، شدیدا دچار افراط میشم. مثلا یادم میاد به خاطر پیدا کردن یه پاسخ درست و حسابی در یکی از درسهای تفکر سیستمی اونقدر معطل کردم که یک فاصله چند ماهه (اگر اشتباه نکنم حدودا ۵ یا ۶ ماهه) بین حل تمرینها افتاد و وقتی هم که اون تمرین رو حل کردم باز هم آنچنان که باید و شاید به دل خودم ننشست. ولی لااقل از زیر فشار حل اون تمرین نجات پیدا کرده بودم و میتونستم خوندن بقیه درسها رو ادامه بدم.
برای پروژهها هم من به شخصه تا قبل از اینکه پروژه خودم رو تحویل ندادم، نمیشینم و پروژه دوستان رو نمیخونم.
سعی میکنم لااقل در ارائه پروژه بکرترین فکر و ایده خودم رو مطرح کنم.
ولی این کار یه بدی که داره اینه که ممکنه نکتهای یا موردی از نگاهمون دور بمونه که میتونست موقع خوندن پروژه سایر دوستان به ذهنمون خطور کنه ولی به این شکل اونو از دست بدیم و این موضوع ممکنه حتی باعث بشه پروژه ما از کیفیت لازم برخوردار نباشه.
با این وجود من ترجیح میدم به همون روش اول عمل کنم.
مطمئنم این روشهای ساده و البته کاملا شخصی و سلیقهای که گفتم رو خودتون میدونید. فقط خواستم با گفتن این موارد در اینجا به شما کمک اندکی کرده باشم و یا اینکه این حرفها جرقه ایدهای متفاوتتر و مفیدتر از روشهایی که خدمتتون عرض کردم رو در ذهن شما ایجاد کرده باشه.
پینوشت: فکر کنم بعد از این پرحرفیهایی که این چند روز اخیر در روزنوشتهها داشتم باید چند روزی به خودم مرخصی اجباری بدم و سکوت پیشه کنم. باور کنید که من اصلا عادت ندارم این همه زیاد حرف بزنم 🙂
اول اینکه، من دوست داشتم محمدرضا شعبانعلی، حتی اسم و چهره اش هم دیده نمی شد. یک تخلص بود. یا فقط، یک صدا بود. اینجوری شاید دنیاش تنگ نمی شد. شاید ما هم انقدر عطش دیدن و شناختنش به صورت فیزیکی رو نداشتیم و اگر جایی دیدیمش، مزاحمش نمی شدیم. دنیای تنگت رو مخصوصا در گذشتن از جلوی مراکز آموزشی (و نه حتی ورود به آن)، حس کردم. اما با وضعیتی که من در مدت اخیر دیدم، فکر کنم باید به خودم تلقین کنم که محمدرضا فقط یک عکس یا یک صدا یا یک نام است.
دوم اینکه، به نظرم این مطلب، مکمل موضوع “شهرت در میان اقلیت” بود و هم حظ میکنم و هم هنگ! حظ بابت داشتن معملی مثل تو و هنگ بابت اینکه چطوری پشت سرت قدم بردارم با این همه عطش های مختلفی که منه جوان دارم.
سوم اینکه، به نظرم شهرت در هر چیزی، فقط به درد کاسبی میخوره. به درد این میخوره که یا یک آدامس رو تبلیغ کنی یا ساعت مچی فلان قیمت. حتی فرض کنیم که محمدرضا در تمام دنیا شهرت پیدا کنه و مطالبش زبانزد بشه و مطالبش “واقعا” تغییردهنده باشه، دیر یا زود، محمدرضا یا ابزار باندهای قدرت و ثروت میشه (که قطعا چنین چیزی از جانب تو امکان نداره) و یا انقدر محدود میشه که دیگه همون چند هزار نفر مخاطبش در متمم و روزنوشته ها هم نمی تونن شاگردیشو کنن و یا میشه جوان ناکام! بعید می دونم باندهای قدرت و ثروت، تاب انتشار تمام افکارت رو داشته باشن.
چهارم اینکه، منی که سوراخ جوراب تو هم نیستم،از وقتی راهت رو پیش گرفتم و خیلی از عطش ها رو کشتم (مثل شهرت – خودت می دونی که لااقل می تونم اسم و چهره ام رو خیلی بیشتر از اینها معرفی کنم ) و یا به نحو دیگری و با تعبیر و تفسیر دیگری ارضاش کردم، زندگی آرومتر و مخاطبان و دوستان بهتر و باکفیت تری پیدا کردم. چه در کارم و چه در زندگی شخصی خودم.
پنجم اینکه، به تجربه به این رسیدم که برخی افراد هستند که حتی اگر بخوان آبِ پرتقال رو بگیرن، میرن داخل اینترنت سرچ میکنن ببینن آیا راه بهتر و جدیدتر و یا حتی علمی تر نسبت به قبل به وجود آمده یا نه. و این افراد، عمیق ترین افرادی بودن که در زندگیم دیدم و مخاطبان تو قطعا از این جنس هستند.
ششم اینکه، منم زیاد شنیدم که شعبانعلی انتقادپذیر نیست. امیدوارم جواب مقتضی رو گرفته باشن و این جواب در مقابل انتقادپذیر نبودن رو از روی مواردی که قبلا تحت عنوان مطالب عمومی و کلی نوشته بودی، میشد بهش رسید.
هفتم اینکه،
یه سئوال. اگر فرصت کردی و یا دیدی لازمه، اینجا و یا بعدا جوابشو به من بگو.
یکی از مشکلات محتوا، “بد برداشت کردنه” . یعنی تو یه چیزی می نویسی، من یه چیز دیگه برداشت میکنم. مثلا در مورد “خطای هاله ای” مطلب می نوسی و من اینجوری برداشت میکنم: خطای هاله ای وجود داره، پس باید باهاش هماهنگ باشم و کاری کنم که دچارش نشم و چون مردم دچار این خطا هستند، پس کاری کنم و جوری باشم که در مقابل من، چنین خطایی نکنن. البته وجود این خطا رو به مخاطبانم اطلاع نمی دم.
یه نفر دیگه اینجوری برداشت میکنه: خطای هاله ای وجود داره، پس باید به بقیه و به مخاطبانم هم بگم که این خطا وجود داره و سعی کنم افراد بیشتری از وجودش آگاه بشن، تا کم کم این خطا کمتر رخ بده.
تو کدوم برداشت رو میخوای؟ اصلا اینکه من کدوم برداشت رو داشته باشم، مهمه؟
و یا اینکه من مطلبت رو با ۱۸۰ درجه تفاوت، برداشت کنم. چون لحن جدی و شوخی تو مشخص نیست. یا ممکنه جایی، وجود داشتن یا نداشتن یک ویرگول یا نقطه یا یک فتحه و کسره، برداشت من رو تغییر بده و چیزی رو برداشت کنم که منظور تو نبوده.
بهداد جان. در مورد نکتهی آخر. چشم مینویسم. در مورد لطفها و محبتهات هم ممنون.
اما یه خواهش داشتم. نمیدونم این کار رو حاضر باشی بکنی یا نه.
تو تجربهی ارتباط چند صد هزار نفری در شبکه های اجتماعی رو داری.
برای ناظر بیرونی مثل من، در مدت کوتاهی رشد بزرگی داشتهای.
ما هم شاهد بوده و هستیم که جز از طریق محتوا نبوده و سراغ ابزارهای غیراخلاقی نرفتی.
از زمان فیس بوک این کار رو انجام دادی و بعد هم اینجا. یه بار هم یه کوچولو توی یکی از کامنتها اشارهای بهش داشتی.
خیلی دلم میخواست تجربهات رو در طول این مدت روایت کنی.
اینکه ما چه چیزهایی میتونیم یاد بگیریم و رعایت کنیم. چه فرصتهایی توی این فضا هست. چه تهدیدهایی.
چه سختی هایی که ما نمیبینیم و چیزهایی از این دست.
میدونم که ملاحظات و محدودیتهایی وجود داره که باعث میشه نتونی همهی اینها رو بگی و نتونیم همهشون رو منتشر کنیم.
اما اگر چنین متنی رو تنظیم کنی و به من اجازه بدی، خیلی دوست دارم که به عنوان یک پست و نه یک کامنت، توی روزنوشتهها منتشر بشه. چون فکر میکنم این تجربه، چیز کم ارزشی نیست.
البته باز هم محدودیتهای تو رو نمیدونم. من فقط داشتم یه آرزو رو میگفتم. 😉
ممنونم از این فرصت و این پیشنهادی که به من دادی. باعث افتخارمه. با توجه به فضای اینجا و نوع و کیفیت مخاطبینت، نیاز به زمان دارم تا مطلبی در سطح اینجا و مخاطبینت آماده کنم.
این مطلب هم بلند بود هم زود تموم شد.
خیلی خوشحالم که به کیفیت اهمیت می دهید نه کمیت. چون خود من هم هر از گاهی وسوسه کمیت، من را هم قلقلک می دهد.
هر کسی که شما را شناخت قطعا از خاص بودن شما با سایر همکاران و فعالان توی این زمینه آگاه شده.
خوشحالم که در فرصتی بسیار خوب شما را شناختم و امیدوارم قدر شما را بتوانیم بدانیم.
یکی از دلایل موفقیتتان همان جور که خودتان قبلا گفتید انتقاد ناپذیری شماست. توی کتاب صفت های بایسته رهبر نوشته بود: هرکس که بر کار خود مطمئن است صاحب قدرت است.
برند شخصی شما امروز روز آنقدر قوی است که حتی اگر حرفی را نسنجیده هم بزنید(که تا به حال همچین موردی مشاهده نشده) باز هم به این راحتی ها نمی شود از آن ایراد گرفت.
در مورد تایید و تاکید همیشه شما بر محتوا و اهمیت آن هم باید بگویم اینکه شما به دینامیک سیسام ها و تحلیل آن واقف هستید بر هیچ کس پوشیده نیست. و راه آینده را دیده اید و آن مسیر را انتخاب کرده اید ولی چقدر آن را می توان به فرض خودتایید نسبت داد؟ شما به این باور دارید پس آنقدر بر روی این اصرار و پافشاری می کنید(که البته درست هم هست) پس به آن می رسید.
راستی محمدرضا تو خیلی آدم موفقی هستی، ولی هنوز هم پروژه های نیمه از تو دیده میشه. البته هر روز داره کمتر میشه مثل:
تراست زون
موضوع “تا عید پارسال” که تکمیل نشد
فایل ترفندهای مذاکره
الان صحبتم سر این نیست که چرا نصفه نیمه مانده. کریستسن رونالدو هم کلی پاس و موقعیت خراب می کنه ولی به خاطر آن گل های که زده امروز معروفه.
می خوام بگم موضع گیری تو نسبت به این پروژه ها چیه؟
دغدغه تمام کردن داری؟
پیش خودت می گی الان مطالب دیگری مهم هست؟
توی ذهنت یه جاهایی اذیتت نمی کنند؟
خلاصه چجوری باهاشون کنار میای؟ چ.ن ماهم پروژه نا تموم زیاد داریم.
در نهایت مرسی که هستی.
در زمان دانشجویی چندتا از دستان در مورد ژاپن صحبت می کردند و اینکه چقدر پیشرفته است. یکی از دوستان گفت واقعا اینجوریه؟ اینقدر این کشور پیشرفته است؟
یکی از دوستان گفت: آره بابا. بیچاره خیلی پیشرفتس فقط خدا اشتباهی گذاشتتش تو آسیا.
این حرف من و یاد تو و ایران خودمون می ندازه.
سلام حمید جان. ضمن تشکر از حرفهای مثبتت و سایر تعارفاتی که الان باید بکنم، خواستم بگم که:
تراست زون که تموم شده.
قبلاً هم راجع بهش نوشتم (اینجا).
البته اگر منظورت تموم شدن موفق هست، آره تراست زون یک پروژهی تموم شدهی شکست خورده محسوب میشه.
در کل اگر یادت باشه بارها و بارها توضیح دادم که: به نظرم پیگیری تا ابد به هر قیمت، شکل دیگری از حماقته. درست به همون اندازه که شروع نکردن و پشتکار نداشتن و زود بریدن، گاهی یک اشتباه استراتژیک محسوب میشه.
فقط نکتهی دردناک اینه که:
ما نمیتونیم به خوبی تشخیص بدیم که چه زمانی ادامه دادن حماقته و چه زمانی رها کردن ساده اندیشی محسوب میشه.
به نظرم این هم فرمول مشخصی نداره و دقیقا نبودن همین فرمول هست که باعث میشه نتونیم مسیر رشد و موفقیت رو به سادگی به یکدیگه آموزش بدیم.
این رو قبلاً گفتهام و تکراریه. اما دوست دارم بنویسم حمید:
میگن ادیسون ۱۰ هزار بار لامپ ساخته و شکست خورده و با افتخار گفته که من ده هزار راه پیدا کردم که به اختراع لامپ منتهی نمیشد.
همیشه جوری این داستان رو تعریف میکنند که انگار خیلی ادیسون آدم عجیبی بوده و ما باید ازش الهام بگیریم.
من میگم یه نگاه دیگه هم وجود داره. شاید اگر ادیسون، انقدر احمقانه بر سر اختراع لامپ پافشاری نمیکرد و اون وقت رو صرف اختراعات دیگری میکرد، خیلی دنیا بهتر میشد (چنانکه اختراعات زیادی هم داره و نشون میده که تعداد این اختراعات میتونسته بیشتر باشه).
همون طور که برق رو هم نتونست به شکلی که ما لازم داریم اختراع کنه (برق DC رو اختراع کرد). و نعمت برق رو تسلا به ما داد و شانس آوردیم ادیسون انقدر اشتباههای متعدد کرد که نتونست با بیاخلاقیهاش، جلوی کاری تسلا رو بگیره. وگرنه الان در خاموشی مطلق بودیم.
نمیخوام بگم آدم کوچیکی بوده. فکر کنم همهی ما باید تمام قد به احترامش بایستیم.
سناریوی پیشنهادی من هم انجام نشده که نتیجهاش رو ببینیم. اگر ادیسون بعد از ۱۰۰ تا لامپ کار رو رها میکرد، اون وقت میتونستیم نتیجه رو بدونیم.
***
در کل، من «پروژهی ناتمام» رو یک اصطلاح منفی نمیدونم.
ممکنه نشانهی پشتکار کم و ناامید شدن یک آدم باشه.
و ممکنه به هوش آدمها و هوشمندی اونها در انتخابهاشون برگرده.
من تحصیلم رو هم ادامه ندادم و افتخارآمیزترین پروژهی ناتمام زندگی منه.
در مورد موضوعات دیگری که در نگاه تو پروژهی ناتمام هست، شرایط به گونهای تغییر کرده که اولویتهای من عوض شده و امیدوارم روزی فضای بازتری باشه تا بتونم بیشتر و بهتر توضیح بدم.
بذار حرفم رو خلاصه کنم. این حرفی که میزنم یک تعبیر ادبی نیست. یک توضیح سیستمی است:
من (و تو و هر کس دیگر) یک انسان با تعدادی پروژهی موفق و ناموفق و تمام شده و ناتمام نیستیم.
من خودم “یک پروژه” هستم که در دلش دهها و صدها خرده پروژه هست. این پروژه با تولد من شروع شده و با مرگ من، نیمه تمام رها میشه.
ما همیشه در جایی در میانهی راه، به عنوان یک پروژهی نیمه تمام به خاک میافتیم. به نفع کل هستی که پروژهی بزرگتری هست و موفقیت اون، مهمتر از پایان موفقیت آمیز تک تک ماست.
تمام شدن یا نشدن پروژهها، از دید ناظرهای مختلف، متفاوت دیده میشه.
***
پی نوشت: توضیحاتی که من در مورد محتوا همیشه گفتهام، بحث فلسفی نبوده. بیشتر گزارش روند تاریخی بوده. در واقع من فرض (به اون شکلی که شما فکر میکنید) نکردهام.
من روند مشخص تاریخ و توسعه و صنعت رو دیدهام. دیدهام که روند ترویج محتوا الان یک ابرروند (Supertrend) هست. سعی کردهام به اندازهی توان خودم اون رو در کشور ترویج کنم.
به نظرم برای حرفهای من در حوزهی محتوا، تعبیر «مشاهده» از تعبیر «فرض» دقیقتره و طبیعتاً اگر این نظر رو بپذیریم، فکر میکنم بحث «فرض خودتایید» دیگه چندان جایگاهی نداره.
***
پی نوشت بعدی: همینطوری که تا اینجا حرفم رو نوشتم یه نکتهی جالب به ذهنم رسید.
شاید بهتر باشه ما سه تا اصطلاح تعریف کنیم:
پروژهی ناتمام.
پروژهی متوقف شده.
پروژهی معلق.
پروژهی معلق، یعنی پروندهاش نه بسته میشه و نه باز میمونه. اصلاً نمیدونیم باهاش چه کاری انجام بدیم.
پروژهی متوقف شده، به خاطر اینکه فعلاً اولویت نداره، متوقف شده تا بعداً ادامه پیدا کنه.
پروژهی ناتمام، پروژهایه که معلق نیست. متوقف هم نشده. مدیر اون پروژه تصمیم گرفته اون رو ناتمام کنه. (ناتمام کردن یک فعل من درآوردی است که به نظرم به اندازهی تمام کردن مهمه).
من عموم پروژههام رو یا ناتمام کردم. یا تمام کردم. پروژهی معلق ندارم.
یکی دو مورد هم پروژههای متوقف شده دارم البته.
سلام
دیروز تو متمم به بهونه خوندن کامنت یکی از دوستان که اسمش تو پیام خصوصیم بود، پاراگراف فارسی “از این رفتارها دست برندار” رو خوندم، خیلی عالی بود و محلی قرار دادمش که بتونم زود زود مرورش کنم، داشتم فکر میکردم یه آدم چقدر میتونه خوب باشه.
الان هم این متنتون رو خوندم و یه بغضی نشست تو دلم و یکم چشمام پر شد از اشک، هر چی بیشتر حرفاتون رو میخونم بیشتر به این نکته میرسم که یه نفر چقدر میتونه انسان و خوب باشد، خوشبحالتون که انقدر خوب، “بودن” رو معنی کردید، خیلی خوبید، خیلی زیاد. انتخاب واژه درست هم برای بیان خوبیتون سخت هست، همینقدر رو از من بپذیرید.
یه اعتراف : اولش که متن رو دیدم گفتم یا ابالفضل چقدر زیاده، البته به طنز، آخه امروز خواستم کامنت دوستان رو تو درسی بخونم دیدم ۱۳ صفحه است و گفتم یا اباالفضل : ) این چه تصمیمی بود گرفتی لیلا این چه کاری بود با خودت کردی، ولی چه کنم که مرد هست و حرفش : )
پی نوشت: عذر میخوام که پای همچین پستی احساسم رو نوشتم، اذیتم میکرد باید میگفتمش.
محمد رضا من کامنت شما را در همان لحظه ای که جاب دادید خواندم
به واسطه شغلم همیشه آنلاین هستم ولی سوال من این است
به عنوان مثال در مورد پروژه تا عید پارسال شما(محمدرضا من نمی خواهم الان شما را به چالش بکشم یعنی اصلا نه این قصد را دارم نه در این حد خود را می دانم که جلوی استاد خودم این را بگویم ولی این جواب را لازم دارم که در زمان تنهای با خودم در جلو پروژه های مانده بتوانم در مذاکره با خودم پیروز باشم)
یک جواب در مورد همین موضوع تا عید شما می تواند این باشد که: من همین چند پستی را هم که گذاشتم ام باعث شده کمی از اطلاعات خودم را در اختیار شما بگذارم که بهتر از هیچی است
یک جواب دیگر این است که من فکر نمی کردم که به این میزان سرم شلوغ شود که دیگر نتوانم آن ها را ادامه دهم.
صحبت من سر مورد دوم هم هست(یعنی اگر می شود در مورد دیدگاه ائل هم اگر داشتید توضیح دهید) من خودم در حد خودم اگر سرم شلوغ باشد با یک ضریب حساب مب کنم که احیانا سرم در آینده از این هم شلوغ تر هست پس بذاراین پست ار آغاز نکنم چون نمی توانم تمامش کنم.
مگر می شود محمدرضا شعبانعلی پیش خودش همچین حساب کتابی نداشته باشد؟
در نهایت ممنون ار اینکه هستی و به من تنبل در جهت فهم بیشتر کمک می کنی.
حمید جان.
کاری که من به عنوان متمم هم شروع کردهام، ناتمام خواهد ماند.
این را از هم اکنون میدانم.
آیا منطقی است که چون ناتمام میماند آن را شروع نکنم؟
من هر لحظه دوباره برمیگردم و به تصمیمم نگاه میکنم.
دوباره فکر میکنم که تصمیم درستی بوده یا نه.
و اگر لازم باشد همان لحظه تصمیمم را عوض میکنم.
قاعدتاً دادههای تو در هر لحظه تغییر میکند.
کاری که دیروز منطقی بوده ممکن است امروز نباشد.
برای من یک پروژهی تمام شده، حتی یک اپسیلون از یک پروژهی رها شده یا شکست خورده بیشتر ارزش ندارد.
فقط تصمیم لحظهای مهم است. تصمیمی که در آن تمام دادههای گذشته در نظر گرفته شده.
من یک بار در کامنتی برای یکی از دوستانم نوشتم: shabanali.com و shabanali.com/en و shabanali.com/ms میتوانستند جدا باشند. اما محاسبات زیادی انجام دادهام و تصمیم گرفتهام که روی یک دامین باشند.
سه روز بعد، هر سه سایت جدا شدند: shabanali.com و mrshabanali.com و webmindset.net
اگر میپرسیدی چرا. جوابم کوتاه بود: محاسبات زیادی انجام دادهام و تصمیم گرفتهام که روی یک دامین نباشد.
در مورد برنامهی متمم تا نوروز، اشارهای یک خطی میکنم. اگر فهمیدی خوشحال میشوم فقط در یک کلمه بنویسی «فهمیدم».
چون در این صورت خیالم راحت میشود در جاهای دیگر، ممکن است حدس و گمانهای بهتری داشته باشی:
«در آن مقطع، دوستانی صدایم کردند و به من گفتند که این سبک که کسی سبک زندگیاش را با جزئیات ارائه کند، ممکن است برداشتی شبیه تبلیغ یک الگوی زندگی داشته باشد و چنین برداشتی میتواند تهدیدی برای بقاء این فضا باشد».
اما در کل، یک چیز را فراموش نکن:
من به باوری که اظهار میکنم عمل میکنم.
من میگویم نظر دیگران برایم مهم نیست.
به آن عمل هم میکنم.
تصمیم میگیرم کاری را در سی قسمت بنویسم. بعد «هوس میکنم ننویسم». همین هوس کردن کافی است. نمینویسم.
میخواهند چه کار کنند؟ پشت سرم بگویند کارهایش را نصفه میگذارد.
چند نفر خواهد گفت؟ یک نفر؟ صد نفر؟ یک میلیون نفر؟ پنجاه میلیون نفر؟
مهم است؟
نه.
من به همان هوس خودم بیشتر احترام میگذارم. 🙂
فهمیدم
ممنون بخاطر این کامنت.
چون دغدغه ش رو دارم میپرسم، از جنس ریزبینی وسواسی ایرادگیر نیست حرفم. طبعا اون اختیار شما هم در حفظ حریم اطراف فرایند تصمیم گیری محفوظه و از پاسخ نگرفتن حس بدی پیدا نمیکنم.
۱: چرا در لینک های کنار سایت با (محمدرضا شعبانعلی همراه باشید) اینستاگرام رو حذف کردید؟درواقع سوالم اینه که اکانت رها شده اینستاگرام چه تفاوتی با اکانت رها شده توییتر یا اون شبکه اجتماعی اسمشو نبر دیگه داره؟که باعث میشه این حذف بشه، ولی اونا نشند.
۲: منطق پشت تفکیک دامین ها چه بود؟ یه حدسایی میتونم بزنم، اما چون خودم هم میخوام بخش انگلیسی اضافه کنم و جالب که از دامینم هم راضی نیستم، دارم فکر میکنم این ریبرند کردن چقدر ممکنه هزینه معنوی داشته باشه. (یه سوال در حاشیه، نظرتون در مورد انتشار متون انگلیسی در مدیوم چیه؟ نه برای من، در کل. چون اجازه پارک دامین مستقل هم میده و خب جامعه مخاطبان خوبی فراهم میکنه. یعنی فکر میکنم اگر وب مایندست همزمان در مدیوم هم منتشر بشه – تا جایی که تحقیق کردم عرفا مشکلی نداره، فقط یکم رو سئو تاثیر منفی میذاره- تعداد خیلی بیشتری انسان بتونن بخونن. دیگه واضحه که این هدفتون نیست:)) ولی میخوام بگم برای یکی که میخواد تازه شروع کنه میتونه انگیزه خوبی باشه) (یه پرانتز بعد پرانتز: مدلی که حداقل مدیوم ادعا داره میخواد بره به سمتش اینه که به نقطه ای برسه که ایده ی پشت محتوا، از برند نویسنده محتوا مهمتر باشه، یعنی اگر شما ناشناسید اما حرف خوبی دارید میزنید، فرصت بده خونده بشیدو از اون مهمتر اهمیت مفاهیم بیشتر از انسان ها باشه. تو شبکه های اجتماعی دیگه طبعا برعکسه تا حد زیادی. فکر میکنم این چیزیه که دغدغه متمم هم هست. عملکرد مدیوم رو چطور ارزیابی میکنید و آیا به نظرتون ایده ای دارند که مثلا برای متمم قابل استفاده باشه؟)
۳:چرا دکمه های به اشتراک گذاری شبکه های اجتماعی رو به پست ها اضافه نمیکنید. یه زمانی محدودیت بود اصلا امکانش نبود. الان دلیل دیگه ای داره؟
الان با خودتون میگید این صدرا رو رو بدی بهش، میاد از گردش مالی مونم میپرسه:)) ببخشید خلاصه.
سلام
ممنونم از آقای دورباش که با کامنت خودشون باعث شدن معلم عزیز این مطلب رو بنویسن و به بخشی از سؤالات من در این زمینه هم پاسخ بدن.
منم یکی از افرادی بودم که با جستجوی گوگل به روزنوشته ها هدایت شدم ، دقیق یادم نمیاد در جستجوی چی بودم اما یادمه روزنوشته ها باز شد و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد کپی نبودن مطالب و محتوای باکیفیتش بود.خیلی لذت بردم از نوشته ها و فهمیدم که با یک انسان متفاوت روبرو هستم.
کم کم اومدن و سر زدن به اینجا و خوندن نوشته های معلم عزیز و همینطور نظرات دوستانی که نه به صورت گذرا بلکه ساکن دائمی اینجا هستند به یکی از فعالیت های همیشگی و لذت بخش زندگیم تبدیل شد.
بعد هم عضویت در متمم و بودن در اون فضا به روزنوشته ها اضافه شد.
خوشحالم که اینجا هستم و فرصت این رو دارم که از فضای اینجا استفاده کنم. شاید بخشی بزرگی از امید و انگیزه ی من به اشنایی با محمدرضا شعبانعلی برمیگرده و همیشه احساس می کنم از استانداردهای شاگردی ایشون پایین تر هستم . چنین استادی افرادی تربیت یا درواقع اماده میکنه که قطعا از خیلی جهات فرهیخته هستند و خوشحالم که میتونم بین همچین افرادی باشم و نظراتشون رو بخونم و از تجربه ها و اطلاعاتی که در اختیار بقیه میذارن استفاده کنند.
سلامتی معلم عزیزم و همه ی دوستان متممی آرزوی قلبی من ه.
ممنونم
امروز به دلیل گرد و خاک کل دانشگاههای استان خوزستان رو تعطیل کردن و چون روزهای سهشنبه و چهارشنبه جزء پرکارترین و پرمشغلهترین روزهای هفته منه، از این فرصت پیش اومده استفاده کردم و شروع کردم به نوشتن اینکه، از اول چه طوری شد که با متمم و محمدرضا شعبانعلی آشنا شدم.
البته چند روزی بود که ذهنم درگیر این شده بود که اینها رو یه جایی بنویسم و پیش خودم نگه دارم تا در آینده فراموش نکنم که من این راه رو چگونه و از کجا شروع کردم.
دوست داشتم فقط دو مورد از چیزهایی رو که نوشتم و به بحث اینجا هم ربط داره رو بنویسم:
۱) آشنایی من با متمم از طریق یه جستجوی کاملا ساده شروع شد (اگرچه بخشی از این حرفها رو در درس اثر پروانهای هم قبلا گفتم) اما هر چی که فکر میکنم اصلا یادم نمییاد دقیقا چه چیزی رو جستجو کردم ولی حاصل این جستجو، من رو به سایت متمم رسونده بود.
بعد از اینکه مطلب مورد نظرم رو خوندم، طبق یه عادت قدیمی، شروع کردم به گشتن در بخشهای دیگه سایت و چند تا مطلب دیگه رو هم خوندم.
یادم میاد بعضی از مطالب رو باید حتما عضو میشدم و هزینه اشتراک میدادم تا بتونم اونها رو بخونم. اونقدر دوست داشتم اون مطالب رو کاملا بخونم که با خودم گفتم فعلا بذار اشتراک یک ماهه رو بخرم و ببینم چه اتفاقی میافته. بعد از اینکه عضو شدم آنقدر نشستم و مطلب خوندم که دیگه خسته شدم. اصلا هر چی میخوندم، محتوای خواندیش تموم نمیشدن.
(خواهشا اینو رو نشنیده بگیرید ولی حتی پیش خودم گفتم هر چی مطلب هست رو تو این یک ماه که عضو هستم میخونم و تموم میکنم تا حداکثر استفاده رو از پولی که دادم کرده باشم 😉 )
اما بعد از یکی دو هفته، محتوای متمم اونقدر برای من جذابیت پیدا کرده بود که قبل از اینکه اشتراک یک ماهه من بخواد تموم بشه، تصمیم جدی خودم رو گرفتم که مخاطب دائمی متمم بشم.
در حال حاضر هم متمم بخشی جدا نشدنی از زندگی من شده. چون واقعا با تمام وجودم حس میکنم که از اون موقع تا الان به شکل کاملا روشن و واضحی، کیفیت زندگی من افزایش پیدا کرده.
۲) یادم میاد اوایل که با روزنوشتهها آشنا شده بودم یه خواننده کاملا خاموش بودم. فقط میخوندم ولی کامنتی حتی بابت تشکر هم نمیذاشتم.
بعد از مدتی متوجه شدم که محمدرضا شعبانعلی در اینستاگرام هم حضور داره. برای اینکه بتونم بیشتر باهاشون آشنا بشم روی گوشیم، اینستاگرام نصب کردم ولی اونجا هم باز خاموش بودم. فکر کنم شاید یک یا دو بار اونجا کامنت گذاشتم و نه بیشتر.
اما روزی که محمدرضا شعبانعلی اومد تو روزنوشتهها اعلام کرد که خونه اصلیش اینجا هست و دیگه قصد نداره حضور جدی در اینستاگرام داشته باشه و مخاطب اصلیش کسانی هستن که اینجا هستن، تازه اون روز بود که صدایی از من در این خونه شنیده شد و شروع کردم به حرف زدن در اینجا.
در حال حاضر هم عادت کردم که روزانه چندین بار میام و به اینجا سر میزنم و مطلب میخونم و لذت میبرم.
پینوشت: محمدرضای عزیز، باور کنید که به همون اندازه که شما برای تکتک ما ارزش قائل هستید، براتون احترام و ارزش قائل هستیم.
همیشه هم بابت اینکه فرصت ارزشمند آشنایی با شما و دوستان متممی عزیزم، در زندگی به من داد شده، خدا رو شاکر و سپاسگزار بوده و هستم.
امیدوارم تا آخر عُمرم بتونم آنچنان که شایسته معلمی مثل محمدرضا شعبانعلی هست، برای شما شاگردی کنم و بیشتر و بیشتر از شما بیاموزم.