نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: باران
توضیح : دوست خوبم باران، چند وقت پیش مطلبی نوشته بود که مدتهاست قول دادهام در موردش نکاتی را بنویسم اما فرصت کافی دست نداده بود. آنچه هم امروز مینویسم همهی آنچه نیست که میخواستم بنویسم و نوشتن همهی آنها زمان بیشتری میبرد.
امیدوارم در آینده فرصت بیشتری دست دهد (و شاید همین نوشته زمینه و بهانهای شود) تا بحثهای بیشتری از این دست را مطرح کنیم.
متن صحبتهای باران:
یکی از دوستان نوشته که وقتی نوشته های شما رو می خونه، سطح توقعش از خودش بالا میره.
می خوام بگم که منم عین اون! و این بالا رفتن توقع با من کاری کرد کارستون. سال قبل به مدت دو ماه روزانه دوازده تا چهارده ساعت کار می کردم و شبها هم تا ساعت دوازده -یک می نوشستم و درسهای متمم رو می بلعیدم(به معنای واقعی.. چون انگار گرسنه ای بودم که قرار بود ظرف رو از جلوم بردارن).
بعد نتیجه اش این شد که ورزشم رو بعد از سالها، در این دو ماه رها کردم که بتونم هی کار کنم و هی بخونم. موسیقی رو هم چون دنبال بهانه برای ول کردنش بودم، هم چنین.
بعد یه هویی ضعف شدید عضلانی گرفتم و درد گردن و شانه باعث شد از زندگی بیافتم. بازم از رو نمی رفتم و روشم رو ادامه میدادم. تا جایی که دیگه نتونستم! له شدم! فقط درحدی می تونستم/می تونم پای کامپیوتر بشینم و توی شرکت بمونم که گردنم اجازه بده. چندین جلسه فیزیوتراپی و درد به مدت ۵ ماه مداوم حاصل تقلید کلاغ از کبک بود.
اینو نوشتم که بگم از این ماجرا یک درس گرفتم . هرکسی باید حدود خودش رو تشخیص بده و بشناسه. من فهمیدم که حتی اگر بخوام، نمی تونم آقای شعبانعلی باشم. یعنی یک ترمزهایی دارم که بهم اجازه نمیدن و کنترلشون دست من نیست. برای همین الان سعی می کنم با محدودیتها و ناتوانی هام کنار بیام. ماکزیمم ده ساعت کار و دو ساعت ورزش و دو -سه ساعت مطالعه که بخشی از اون کاغذیه، نهایت چیزیه که در توان منه. ممکنه با همه قدرت پرگاز برم جلو ولی موتور می سوزونم.
فقط کاش امثال آقای شعبانعلی رمز این همه توان کاری شون رو می گفتن. چطوریه که یه سری از افراد می تونن و من نمی تونم؟
کمی حرف برای باران
باران جان.
خیلی از حرفهایی که الان برات مینویسم به بهانههای مختلف در جاهای مختلف نوشتهام و چون سبک خوندن تو و دقیق خوندن تو رو میدونم، مطمئن هستم که اون بخش تکراری از حرفها رو حتماً قبلاً در جاهایی که بهش اشاره کردهام، خوندی.
اما حرف تو، برای من بهانهای هست و فرصتی، تا اون حرفها رو یک کاسه کنم و بنویسم.
امیدوارم باز شدن این بحث باعث بشه گفتگوهای دیگهای در این زمینهها شکل بگیره. چنانکه بحث گفتگو با دوستان هم (که من خودم خیلی دوستش دارم) در ابتدا در ذهن من به خاطر نوشتن پاسخ به نکته هایی که تو مطرح کرده بودی شکل گرفت.
بذار اول یه خاطره برات بگم.
خیلی سال پیش، فرودگاه بین المللی مهرآباد بودم. داشتم دو تا چمدون بار میکشیدم با خودم که برم دم کانتر و تحویل بار بدم و روند دریافت کوپن پرواز رو طی کنم.
آقای حسین عبده تبریزی رو دیدم. اون موقع بیشتر درگیر بورس و بازار سرمایه بود.
یه کیف کوچیک دستش بود. از این کیفهای مدارک که نسل پدران ما خیلی زیاد استفاده میکردن و میکنن وقطع کاغذ A5 داره.
فکر کردم به استقبال کسی اومده. چون بهش علاقه و ارادت داشتم زیرچشمی نگاهش میکردم و فهمیدم که از لندن اومده.
این جوری و با یک کیف کوچیک سفر لندن رفتن، یک معنا بیشتر نداره: صبح رفته یه جلسهای سمیناری یا چیزی شبیه این و شب برگشته و نیاز به هیچ وسیلهی اضافی نداره.
تمام مدتی که کنار گیت، منتظر رسیدن ساعت پرواز بودم به این فکر میکردم که من هم باید این جوری کار و زندگی کنم. هم لذت داره و هم کلاس و پرستیژ.
فکر میکنم شش یا هفت سال بعد بود که با یک کیف دستی کوچولو، توی ترمینال بین المللی فرودگاه امام خمینی پیاده شدم.
خوب یادمه که کیف دستی داشتم اما کمی بزرگتر بود. قبل سفر رفته بودم یه کیف اندازهی همون کیف عبده تبریزی خریده بودم. میخواستم همون صحنهای که چند سال قبل، تجسم کردم رو بسازم (اگر چه با جابجایی فرودگاه ازمهرآباد به امام، این کار به صورت کامل امکان پذیر نبود).
بعد از اون، تقریباً سبک زندگی فرودگاهی من به صورت جدی شروع شد.
یا سفرهای کوتاه چند ساعته میرفتم و در یک فرودگاه جلسه میگذاشتم و برمیگشتم یا یه فهرست از شهرهای مختلف رو با پروازهای کانکشن به هم میچسبوندم و از این قطار کردن هواپیماها، لذت میبردم.
یکی از لذتهام این بود که پروازهام جوری به هم نزدیک باشن که خونه نرم و از این ترمینال به اون ترمینال برم.
جاهای خوب با نماهای خوب بیزینس لانژهای فرودگاه های مختلف رو حفظ شده بودم. صندلیهایی که برای دراز کشیدن استفاده میشدن.
کیفهای سایز مختلف برای سفرهای متفاوت.
اون موقع اینستاگرام نبود. وگرنه فکر کن چقدر میشد به سبک این روزهای آدمها، پُز داد و لوکیشن زد.
میان پرده:
یه چیزی همیشه خیلی باعث خندهی من میشه. اون هم لوکیشن زدنهای مردم در اینستاگرامه.
به نظرم خیلی کار قشنگیه لوکیشن زدن و کلاً قابلیت ارزشمندیه. اگر چه کنجکاو بودن مزمن مردم ما (بخون: فضول) باعث شده که ما نتونیم به جنبههای مثبت این قابلیت زیاد فکر کنیم و شاید یکی از علتهای فراگیر نشدن Foursquare در ایران (فقط یکی از علتها) همین باشه که اخلاق همدیگر رو میشناسیم. کلاً ما مردم روحیهمون با پوکمون سازگارتره. یکی رو هدف قرار بدیم و انقدر مثل کاراگاه ژاور تعقیبش بکنیم تا یه جا تسلیممون بشه و بمیره و ما به سراغ پوکمون بعدی بریم.
اما به هر حال، این قابلیت لوکیشن زدن خیلی جالبه. یه بار که بیکار شدی، تعدادی از لوکیشنهای اینستا رو بررسی کن. عمدهشون مربوط به مناطق ثروتمند شهر هستن.
طرف حراجیهای مرکز شهر رو یواشکی میره و عکس هم میندازه توضیح نمیده، اما خرید شمال شهرش رو لوکشین میزنه: الهیه. زعفرانیه. دیباجی
یکی بخواد بر اساس دیتای سوشال، توزیع جمعیتی شهری مثل تهران رو حدس بزنه، میدون شوش و خراسان رو خالی از سکنه تخمین میزنه و دیباجی شمالی و زعفرانیه رو یه چیزی شبیه ترمینال جنوب در نظر میگیره.
نکتهی بامزهی دیگه هم اینه که در ایران لوکیشن نمیزنن، اما از توالت فرودگاه امام تا تاکسی های برگشت رو لوکیشن میزنن. چون به هر حال کلاس داره.
بگذریم اینهایی که گفتم تحلیل اجتماعی نیست.
بیشتر حسادتهای شخصی من و عقدههای فروخوردهی منه که اون موقع که میشد کلی لوکیشن آبرومند اعلام کنم، اینستاگرام نبود و الان که هست، لوکیشن آبرومند ندارم.
پایان میان پرده
این سبک زندگی جدید، یه چیزهایی شبیه فیلم Up in the Air شده بود. نه فقط به خاطر پروازهای زیاد.
به خاطر اینکه خودم هم، گوشهای از ذهنم، مهمترین انگیزهام از زندگی شده بود مسافرت رفتن و ماموریت رفتن و جلسه رفتن و مذاکره کردن و این حرفها.
احساس میکردم این سبک از زندگی من، یکی از واضحترین جلوه های موفقیت هست.
هنوز هم نگاه کنی، خیلیها از اینکه مدام از این شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور و از این فرودگاه به اون فرودگاه میرن، حس خوبی دارن و حتی اگر مستقیم اشاره نکنن، میتونی بین خطوط حرفهاشون، بخونی و ببینی و بشنوی که از این سبک کار و زندگی، احساس غرور میکنن.
سال نود و دو، سالی بود که تدریس رو متوقف کردم. جلسه های مشاوره رو هم به تعدادی شرکت که کار تخصصیتر میخواستند و پول بیشتر میدادند و زمان کمتر میگرفتند محدود کردم.
اگر بهت بگن که کم شدن تعاملات اجتماعی، چه اثری توی زندگی میذاره، احتمالاً مواردی رو حدس میزنی.
نمیدونم جزو فهرستت این که من میگم هست یا نه. اما در مورد من (با کمال تعجب و البته شرمندگی) یه مورد جالب بود که اصلاً بهش فکر نمیکردم:
دیدم حالا که آدمهای دور و برم محدود شدن و اتفاقاً آدمهایی هستن که Airport Life رو بهتر و بیشتر از من تجربه کردن و میکنن (چون کارفرماهای ثروتمندی بودند) حالا کسی نیست که براش از مسافرتهام بگم. کلاسی نیست که با کیف دستی برم و بگم الان دارم از فرودگاه میام. دیدم بخش عمدهای از اون چیزهایی که داشتم براش تلاش میکردم، الان قابل ارائه به کسی نیست و انگار ارزششون رو از دست دادن.
اون روزها، نشستم و یه بار دیگه به سبک زندگیم فکر کردم. به مسیرهایی که توی اون سالها رفته بودم و انتخابهایی که کرده بودم.
به اینکه چجوری میشه توی زندگی انگیزه داشت. انگیزهای که از خودت ریشه بگیره و نه از ارائه کردن جلوی مردم.
به اینکه اگر بخوام یه زندگی متعادل داشته باشم، باید چیکار کنم؟ میدونستم که زندگیم متعادل نبوده.
اما آیا تعادل در زندگی، همون چیزی بود که واعظان موفقیت میگفتن؟ آیا تعادل بین کار و زندگی، تعادل بین سلامت و لذت، تعادل بین خود و دوستان، تعادل بین گذشته گرایی و آینده خواهی، واقعاً تعادل محسوب میشه؟
چجوری میشه سبکی از زندگی رو پیدا کرد که هم بهم انرژی بده و هم در حسرت آیندهای که نمیدونم میخواد بیاد یا نه، فرسودهام نکنه.
سبکی که زندگیم هر جا متوقف شد، احساس کنم که راضی بودم. خوشحال بودم.
ادامهی این بحث رو برات در یک مطلب مستقل توی همین روزها مینویسم.
اما علی الحساب، توضیح بدم که به این نتیجه رسیدم که تعریفی که از زندگی متعادل میشنویم و رایج هست، یا از انسانهای شکست خورده است که دارن خودشون رو قانع”میکنند و فریب میدهند که نباختهاند و یا از تعادل فروشان که با فروختن این بحثها به دیگران، کاسبی میکنند.
برات بیشتر مینویسم.
آخخخخخخ.. کامنت یکی از بچه ها باعث شد کنار صفحهتون این مطلب دوباره بیاد بالا و نشستم از اول تا آخرش رو همراه با همه کامتها با ولع خوندم..
چقدر از اون زمان گذشته؟ سه سال گمونم.. من هنوز درد دارم و محدودیت شدید در بدنم.. کار کردنم دیگه مثل بولدوزر نیست.. توی این سهسال وادار شدم واگذارکردن کارها رو به جوان ترها بیاموزم و قبول کنم.
هنوز مطالعه میکنم ولی چون پای کامپیوتر نمیتونم زیاد بشینم، کمتر متمم میخونم (ولی میخونم). کتابهای صوتی گوش میکنم و کتاب کاغذی هم میخونم.
نشستم نوشته خودم و شما و کامنتهام رو خوندم.. اون موقع چقدر ذهنم فعالتر بود برای نوشتن.. راستش خودم از نوشتههام خوشم اومد.
درحال حاضر دوباره فیزیوتراپی میرم و تمام سعیام رو برای بازیابی سلامتیم میکنم.
امروز که به سه سال قبل فکر میکنم از طی طریقم پشیمون نیستم.. گرچه هزینهش زیاد بود. اگر اون زمان عقل الانم رو داشتم، در کنار همه اون کارها و آموزشها، حتمن ورزش رو رها نمیکردم و زمان کافی براش میذاشتم. بیشتر میخوابیدم. بیشتر مراقبه میکردم و تلاش میکردم بالانس رو این طوری برقرار کنم.
عدم تعادل در مجموعه فعالیتهای زندگیم، باعث شد به بدنم ظلم کنم چون بیچاره وقت نداشت ریکاور بشه.
ولی از اون همه خوندن و کارکردن هنوز پشیمون نیستم. اون دو سال، بهترین و لذتبخشترین روزهای زندگیم بود. عین ماه عسل. خندهداره ولی من با کار و شرکت و کتاب عشقورزی میکردم و میکنم. امیدوارم دوباره اون روزهام برگرده.
[…] روزمره را گذاشتم عدم تعادل مطلوب. آقا معلم هم مفصلا دربارهاش نوشته. (کاش خیلی زودترها […]
[…] یادآوری و مطالعهی سه پستی که در روزنوشتهها با نام جستجوی نقطه تعادل در زندگی آغاز شده […]
[…] را با عنوان برای باران: سبک زندگی مناسب من را خواندم. بخش اول این نوشته هم بسیار آموزنده و برای من دلنشین بود. در واقع سوالِ […]
سلام. ممنون از باران به خاطر سوالش که بهانه ای شد برای نوشتن این حرف ها. و ممنون از محمدرضا چون این نوشته هم مثل نوشته ی بعد از برگزاری آخرین سخنرانی (که برای من واقعا کمک کننده بود)، درباره ی چیزیه که همیشه ذهنم رو درگیر کرده بود و الان میتونه برای فکر کردن و تصمیم گرفتن بهم خیلی کمک کنه.
در دورانی که هم سن و سالانم عموما در تعقیب غرائضشان، بدنبال کشف و فتح کفو خود با جنسیت مخالف بودند و از دنیا کامش را میگرفتند، من ساده با پشتکاری عجیب در پی شناسایی و فتح افراد موفق و ابر موفق بودم و روزگارم را به نشست و برخاست با آنان سپری میکردم و در سایه سارشان دمی و بازدمی….
ما حصل آنهمه صرف اوقات در کشف انسانهای برتر یا ظاهرا برتر، چند نکته ایست که به اختصار خدمت دوستانم عرض میکنم:
-عموم این عزیزان، خود مسائل و مشکلات و حسرتهایی دارند که بعضا هضم و باورش برای ما سخت است.
به قولی، بیرونشان ما را کشته و درونشان، خودشان را!
به نقل متمم، بزرگترین خیانتی که افراد موفق مرتکب می شوند (یا میتوانند مرتکب شوند) اینست که از ناکامی های خود نمی گویند.
-فهمیدم که گیر کردن در انسانها، یکی از بدترین بلاهایی است که میتوانیم سر خودمان و خودشان بیاوریم.
کمترین عارضه ماندن در انسانها و محو تماشای آنها شدن، ناسرودن نغمه خودمان و تنگ کردن خلق آن بزرگواران، و برهم زدن بیخود خلوت آنهاست که این آخری بس مضر است و پرفتنه.
-تعامل و فاصله ما با اینان، بسان تعامل و فاصله ما با خورشید باید باشد؛ نه آنقدر دور شویم که یخ بندیم و نه آنقدر نزدیک که بسوزیم.
-قرار نیست ما شخص دیگری شویم و قرار هم نیست همه چیز را خودمان تجربه کنیم. قرار است در سایه حضور این بزرگواران، با استشمام عطر تجاربشان، هر کسی راه خودش را بیابد و مشق خودش را تمرین کند و اثر انگشت خودش را بر گوشه قنداق و کفنش زند و شدن واقعی خودش را سیر کند و سلوک.
-فهمیدم که زیاد گردی و زیاد چرخی و زیاد خوانی و زیاد دانی و زیاد کاری متضمن سعادت ما نیست. سعادت ما حرکت در مسیر رسالت ماست. رسالتی که برای افراد مختلف لزوما یکسان نیست و ما با کمک این اساتید می بایست هوشمندانه آنرا کشف کنیم و سعادتمان را در آن مسیر جستجو کنیم.
-شاید از همه مطالعات و تحقیقات و توفیقات محمد رضا شعبانعلی و متممش، فقط همین یک توصیه معروفش همه ما را بس باشد که “همه چیز را نمیتوان با هم داشت و داشتن چیزی به منزله نداشتن چیز دیگریست و…”
به شخصه باورم بر اینست که تلاش برای فهم و بکار بستن جمله و توصیه مذکور، شاید مفیدتر باشد از مطالعه تمامی مطالب متمم که: گر در خانه کس است یک حرف بس است
لااقل ریسک محمد رضا شعبانعلی شدن اینست که شاید و فقط شاید خودش هم این توصیه فوق مهمش را آنگونه که باید بکار نبسته و نبندد!!!!
و در آخر یادی کنیم از ژاله اصفهانی:
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
پستهای این شکلی(گفتگو با دوستان) احساس می کنم می ریم خانه محمدرضا ولی برای هر کس که تو اون مطلب داره می نویسه میشه میزبان او روز خونه. امروز خونه محمدرضا بودیم به میزبانیه باران.
من کلا یادگیری از طریق نگاه رو خیلی دوست دارم.
بعضی وقت ها تو زندگی یه سری چیزا میره تو مخ آدم. مثل همین کیفی که شما مثال زدی.
چیزی نیستااا ولی یه حسی میگه بای انجامش بدی و تیکش بزنی.
به نظر من اگر امروز روز محمدرضای شعبانعلی اون کسی هست که ما میشناسیمش و با اون رفتارها و سخت کوشی ها میدونیمش.
احساس می کنم این حاصل حدود دو دهه تلاش و زدن قید خیلی چیزها هست.
مثال نامربوطه ولی یه بار در مورد مایکل جکسون که می خوندم نوشته بود از هفت سالگی تمرین رقص داشته.
به نظر من محمدرضا حاصل صبر بالا و دائما ساختن اخلاق های و عادت های خوبه.
جای خوندم که نوشته بود آدم موفق حاصل کلی عادت های موفقه.
مثلا من خودم از خواب که بلند میشم ناخودآگاه حتما دوتا لیوان آب گرم را باید بخورم، شب زود بخوابم، کارهام رو توسررسیدم برای روزهای آینده یادداشت کنم.
شاید در وهله اول اینها چیزی نباشه ولی هر کدام برای اینکه در ضمیر ناخوآگاهت بشینه و تو دیگه اونها رو ناخودآگاه انجام بدی مدت زیادی زمان لازم داره.
باران جان شما خواستی بحر رو بکنی تو کوزه. به نظر من خیلی از کارهای مفید و موثری که امروز محمدرضا انجام میده که شاید ما اصلا تعجب کنیم بگیم چجوری آخه؟
خودش ناخودآگاه داره انجام میده، ولی یه روزی دغدغ اش بوده و براش حسابی وقت گذاشته لیبل زده گذاشته تو طبقه ذهنش در و بسته. حالا عادت بعدی بعدی بعدی
به خاطر همین من خودم این روزها دائم به خودم میگم:be patient
نمی دونم چرا انگلیسی هم میگم، شاید با کلاس تره. حرف شنویم بیشتر میشه:)
درود بر همه شما،
پیش نوشت: خیلی خوشحالم که امروز امتیاز لازم برای اینکه در جمع شما عزیزان باشم کسب کردم. تو مدتی که امتیازم در متمم از ۱۳۰ بالاتر رفته بود تقریبا” روزی چند بار چک می کردم تا ببینم کی به ۱۵۰ می رسه که امروز به لطف متممی های عزیز به این افتخار نائل شدم. 🙂 امیدوارم که لیاقت این حضور و همراهی را داشته باشم.
– چند سال تمام زندگی ام را برای کسب موفقیت مالی و اجتماعی صرف کردم تا مسیرم را برای رسیدن به اهداف والاتری که داشتم هموار کنم ولی چه حس بدی بود که نه از مسیر لذت بردم و نه آرامش را تجربه کردم.
– از اواخر فرودین امسال به صورت جدی تر با متمم و محمد رضای عزیز همراه شدم و شد آنچه باید می شد. جسارت رها کردن ۱۰ سال و ۴ ماه و ۱۵ روز سابقه و حسن اعتبار و تجربه. هر چند سخت بود ولی زیبا بود. امروز ۱۱۵ روز از رهایی ام می گذرد و هر چند سختی های زیادی را در این راه متحمل شدم و تهمت های زیادی شنیدم ولی خوشحالم.
– خوشحالم از دانستن “ندانستنم”، خوشحالم از درک “خودنشناسی ام” و کوشش در جهت “خودشناسی ام”، خوشحالم از اینکه هر چند دقیق نمی دانم که چه می خواهم ولی دانسته ام که می خواهم تغییر کنم تا شاید روزی اثرش در جایی این دنیا را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنم.
– امروز درگیر انتخاب بین زندگی متعادل و نامتعادل و تحمل هزینه های هر یک از آن ها هستم که هر چند انرژی زیادی می گیرد ولی نشان می دهد که زندگی نباتی ام تمام شده است و سعی می کنم بی اندیشم، پس خوشحالم.
– امیدوارم و تلاش می کنم که به زودی از لحظه لحظه زندگی ام لذت ببرم و در مسیر صحیح قرار بگیرم و در این مسیر سرمایه اصلی ام محمد رضای عزیز، متمم و همراه بودن با شما عزیزان است.
با امید و آرزوی بهترین ها،
سلام محمد رضای عزیز، به شدت منتظر ادامه این مطلب هستم. فکر میکنم سوال باران رو خیلی به موقع داری جواب میدی. روزهایی که من بهش شدیدا احتیاج دارم.
سلام
برای کسانی که کارشون عشقشون هست، در واقع کارشون زندگیشونه. تمایزی بین این دو نیست، پس صحبت از برقراری تعادل بین این دو هم یه جورایی بی معناست. چون در واقع دوتا نیستن، یکی هستن.
فکر کنم جمله ای از آقای ادیسون هست که میگن: من توی زندگیم حتی یه روز هم کار نکردم.
بهرحال فکر میکنم استاد عزیز ما هم همینطور هستند، یعنی ادیسون زمان ما!
(یه اعتراف هم بکنم، از وقتی روز نوشته در مورد علامت تعجب رو خوندم، برای استفاده ازش خیلی احتیاط میکنم. )
با آرزوی سلامتی و بهروزی برای استاد خوبمان و همه دوستان عزیز متممی (به خصوص باران عزیز)
سلام
میشه برای منم بنویسید؟
در مورد روزهایی که سطح انرژیتون پایین هست، این که چطوری سپریشون میکنید و به کارهاتون ادامه میدید و یکجا نمیمونید.
سهم این روزها برای من زیاد شده، از یکجا موندن و تسلیم شدن بدم میاد، از هیچ کاری نکردن، دوست ندارم وقتی روزهام رو مرور میکنم به جز سختی اون روزها غصه این که هیچ کاری نکردم هم اذیتم کنه ولی نمیتونم.
گاهی به شوخی میگم خدا آیه “ان مع العسر یسرا” رو برای من گفته “ان مع العسرا، عسرای دیگر” ، میشه بهم بگید چیکار کنم، اینطوری نیست که هیچ کاری نکنم ولی وقتی همه چی به هم میخوره منم هنگ میکنم و همش میرم تو فکر و خیال و نمیتونم کاری کنم، سهم این روزها متاسفانه به جای کم شدن داره زیاد میشه، دوست دارم حداقل یه زمانهای خاص ذهنم درگیر مسائل دیگه باشه ولی مهار کردنش سخت هست.
دلم میخواد با همه سختیها ادامه بدم ولی مدیریت کردن خودم برام سخت شده، نمیتونم منتظر خوب شدن اوضاع بمونم چون نمیدونم همچین چیزی وجود داره یا نه، من نمیخوام بشم یه روزنامه زرد از همونایی که تو تلگرام برامون شرح دادید، ممنون میشم راهنماییم کنید.
به نظر من، ما بیشتر از اینکه بخواهیم دقیقاً شکل محمدرضا باشیم، میتونیم از اینکه چنین آدمی رو توی زندگیمون پیدا کردیم خوشحال باشیم و از بودنش و داشتنش توی زندگیمون لذت ببریم و بخاطرش از خداوند شکرگزار باشیم.
بدون اینکه به سلامتی خودمون لطمه بزنیم. بدون اینکه سعی کنیم فعالیت ها و سبک زندگیش رو به بهای کنار گذاشتن علاقمندیها یا فعالیتهای شخصی خودمون، به تمامی تقلید کنیم.
به جای اون از فعالیت ها، از تلاش هاش، از افکارش، از مدل ذهنی اش، از سبک زندگیش و کلاً از هر چه که در او می پسندیم:
ایده بگیریم.
انگیزه بگیریم.
حرکت کنیم.
یاد بگیریم.
تغییر کنیم.
بهتر بشیم.
مفیدتر باشیم.
شادتر باشیم.
آروم تر باشیم.
و …
به عنوان نمونه، من خودم شخصا از وقتی که با محمدرضا آشنا شدم با اینکه خودم خوره ی کتاب خوندن بودم و هستم، اما باز هم با بودن او، بیشتر برای کتاب خوندن انگیزه پیدا کردم. بیشتر از قبل کتاب میخونم. با عشق و علاقه ی بیشتری میخونم. با لذت بیشتری میخونم. با دقت بیشتری میخونم. توی کتاب خوندنهام مدام درسها و نکته هایی از متمم رو توی ذهنم به یاد میارم. توی خوندن درسهای متمم، مدام نکته هایی از کتابهایی که خوندم رو به یاد میارم. و این، کتاب خوندن رو باز هم برام لذتبخش تر و عمیق تر میکنه.
و در کنار آموختن و انگیزه گرفتن از او و روزنوشته های خوب و مفید و دوست داشتنیش؛ همون متمم هست که او با تلاش های خوب و قشنگش، به راحتی در اختیار ما گذاشته. همین مطالب و درسهای منحصر به فرد و باارزش متمم که هیچ جای دیگه ای نمیتونیم شبیهش رو پیدا کنیم و کلاً فضای دوست داشتنی که داره، و آموختن از اونها – بر حسب نیاز و علاقه مون – میتونه به ما کمک کنه تا به خودمون وسعت بیشتری ببخشیم.
بتونیم اون زندگی ای رو که خودمون دوست داریم – با علاقمندیهای خودمون، با ارزش های خودمون، با امکانات و توانایی ها و استعدادها و توانمندیهای خودمون، و با شرایط و سبک زندگی خودمون – برای خودمون بسازیم یا بهش نزدیک و نزدیک تر بشیم.
سلام دوباره به دوستان – امشب بیخوابی زد به سرم .ولی فقط یک عالمه سوال دارم
این بحث خیلی پیچیده و گنگ به نظر میرسه. اول اینکه تعریف از شکست و موفقیت چیه ؟ چه کسی میتونه قضاوت کنه که کسی موفق یا کسی دیگر شکست خورده است؟ خودش شخص میتواند خودش را قضاوت کند یا حتما باید افراد دیگر او را موفق یا شکست خورده بدانند؟ آیا اگر هدف کسی از زندگی تعادل بین کار و زندگی باشه و حاضر باشه از موفقیت مالی زیاد بگذره و از اونطرف از لذت های بسیار لحظه ای بگذره تا به اون تعادل برسه و بعد موفق شده باشه که از لحاظ مالی و غیر مالی به ثبات و تعادلی که دلش میخواست برسه باز هم شکست خورده است؟ آیا صرفا رسیدن به تعادلی این چنینی منفور است و باید برچسپ شکست خورده بهش داد؟ اگر زندگی معامله است و هر کسی با منابعش چیزی را که دوست دارد آگاهانه میخرد خوب اونموقع قضاوت کردن دیگران چه معنی میدهد؟ اینکه من بگویم آقای شعبانعلی تو باید با پولت بنز میخریدی نه لامبورگینی آیا او حق ندارد در جواب بگوید به توچه؟ و آیا خوشبخت کسی نیست که آگاهانه منابعش را در راستای آرزوهایش خرج میکند؟ آیا اهمیت دارد این آرزوها مالی است یا غیر مالی یا اینکه این آرزوها از لحاظ ما منطقی است یا نه ؟ آیا کنکاش آرزوی دیگران و قضاوت کردن آن عاقلانه است؟ آیا نباید هر کسی جای خود را پیدا کند؟ آیا قهرمان پرستی شرقی ما باعث شده که ما هم بخواهیم قهرمان شویم و نمیخواهیم مهره ی کوچک در ماشینی بزرگ باشیم ؟ و آیا همه باید قهرمان و کارآفرین باشند؟ آیا کسی نمی خواهد معاون و دستیار خوب باشد یا یک منشی خوب؟ و سر آخر آیا باید شادی های کوچک را به نفع هدف های بزرگ قربانی کرد؟ آیا بهتر نیست به جای استفاده حداکثری برای بهره وری از شخص به فکر انجام امور کوچک در تیم باشیم ؟ آیا ما به لشکر یک نفره نیاز بیشتری داریم یا یک تیم هماهنگ و متواضع؟ و آیا ضعف کشور ما و ضعف سیستمهای اقتصادی ما در حال حاضر نبودن نخبه و افرادبرتر است یا درک نکردن کار تیمی؟ آیا پرداختن به بهره وری شخصی مهم است یا شعور بازی کردن در تیم؟ .
جواب این سوالها را برای خودم گفته ام ولی خواستم دوباره بنویسم که بیشتر بهش فکر کنم.
آقای انصاری عزیز
با اجازه آقای شعبانعلی من نظرم رو در مورد حرفهای شما می نویسم.
به عقیده من موفقیت در زندگی یعنی اینکه خود آدم وقتی برمیگرده راه های رفته و نرفته زندگیش رو بازبینی میکنه، از برآیند اونها رضایت داشته باشه و احساس خسران نکنه.
اگر راهی رو بریم که مورد تایید دیگرانه و در واقع انگیزه درونی براش نداریم، یه جایی حس می کنیم که وقتمون رو تلف کردیم، برای بقیه. بقیه ای که رضایتشون از ما ملاک درستی نیست.
اینکه کسی ترجیح بده یک کارمند باشه یا یک کارآفرین یا یک مدیر، بستگی به جهان بینی خودش داره. انتخاب یا عدم انتخاب اینها لزوما معیار موفقیت نیست.
جامعه به قول مجید نیاز به مرده شور هم داره. شاید این جمله مجید در لحظه اول خنده دار باشه ولی واقعیت داره. طیفهای مختلف باید باشن تا چرخ دنیا بچرخه. از مدیرعامل تا تحصیلدار شرکت همه مهم هستند و هرکدوم که نقش خودشون رو عالی و درجه یک بازی کنن، این به نظر من یعنی موفقیت.
سالها قبل مهندس خیلی خوبی رو می شناختم که موقعیت این رو داشت که مدیرعامل شرکت باشه. وقتی ازش سوال کردم چرا یک قدم برای رسیدن به این موقعیت برنمیداره، جواب داد: من دوست دارم کارمند خیلی خوبی باشم، مسئولیت مدیریت برام آزاردهنده است و همین شغلی که دارم و درکنارش می تونم کوه برم و موسیقی کار کنم و با خانوادهام در آرامش زندگی کنم، برام لذت داره.
یا یک وقتی به شوهرخواهرم که مهندس تحصیل کرده آلمان بود و شغل آزاد رو انتخاب کرده بود، پیشنهاد کردم با هم یک کار تولیدی راه بیاندازیم. گفت: من خیلی ساده از بازار پول در مییارم و مگه مریضم که نصفه شب با تلفن مدیرکارخونه از خواب بپرم که فلان دستگاه خرابه یا فلان کارگر بلا سرش اومده؟
برای من که جاه طلبم نه پول رضایت میاره و نه آرامشی که اون مهندس اولی ازش حرف میزد. من از اول هرکاری رو شروع کنم توی ذهنم خودم رو در راس قدرت میزارم!! همه مسئولیت و چالش و چلنج این مسیر رو هم از ته دل قبول میکنم چون منو راضی میکنه و حس خوب بهم میده.
نه من اشتباه میکنم و نه اونای دیگه که نمیخوان رییس باشن. ولی یک مسئله مهم اینجا هست. اگر من قبول کردم که مسئولیت داشته باشم نباید فقط به لذتهای مدیریت بپردازم. مثل حقوق خوب و قدرت و داشتن آدمهایی که هرکاری بگی، انجام میدن. باید قبول کنم که همیشه آنکال باشم، وظیفه دارم خودم رو به آب و آتش بزنم تا سر ماه حقوق بچهها رو بدم، باید برای هیات مدیره سود بسازم و باید بدونم وقتی از شرکت میرم بیرون، برای من پرونده اون روز بسته نمیشه و نمیتونم مثل یک کارمند عادی از هیات مدیره گله کنم که چرا بیوقت بهم زنگ زدن یا به مدیرکارخونه بگم خوب کارگر آسیب دیده که دیده، مگه نمی فهمی الان من باید خواب باشم؟؟؟
از اون طرف اگر کسی مسئولیت نمی پذیره نباید توقع موقعیت مالی و اعتباری یک مدیر رو داشته باشه. اون میتونه با آرامش دو هفته بره سفر و من وقتی دو روز سفر هستم، باید موبایلم روشن باشه و حتی آماده باشم که سفر تفریحیم رو بهخاطر یک اتفاق رها کنم و برگردم.
ما هرکدوم زندگی رو به شیوه ای که بهمون لذت میده انتخاب کردهایم. نه کسی من رو مجبور کرده مدیر بمونم و نه کسی اون رو مجبور کرده برای رسیدن به مدیریت تلاش نکنه. ولی عوارض و عواید انتخابمون رو هم ناچارن باید قبول کنیم.
نه من آدمی موفق حساب می شم و نه اون شکست خورده.
از نظر من شکستخورده به کسی اطلاق میشه که توی موقعیتی که هست، مدل ذهنیش رو نتونسته با اون موقعیت تطابق بده. مثلن من اگه هرشب بزنم تو سرم که چقدر بدبخت و بیچارهام که تا نصفه شب باید پاسخگو باشم یا از اینکه هر روز جوابگوی یک عالم آدم باشم و خسته شدم و فلان، حتی اگر بهترین حقوق و مزایا رو داشتهباشم یک شکستخورده به حساب میام. چرا؟ چون کاری رو دارم میکنم که مطابق فکر و ظرفیت و شخصیت و روحیه من نیست.
یا وقتی شوهر خواهرم به همه همسایه هاش میگه یک شرکت مهندسی داره و روش نمیشه بگه توی بازاره، این یعنی شکستخورده. دلش میخواد به سادگی از بازار پول دربیاره و همزمان آقای مهندس باشه!
همه زندگی همینه. اگر تجرد رو انتخاب میکنیم و میتونیم به خاطرش آزاد باشیم و پاهامون رو تا وسط هال دراز کنیم، باید قبول کنیم که تنهایی پیری هم برای ما احتمالش بیشتره تا برای فلان دوستمون که هرشب خسته و کوفته میاد خونه و زن و بچه ازش آویزون میشن.
نه من میتونم به اون بگم بیچاره و نه اون میتونه این قضاوت رو درباره من بکنه. ولی اگه به من بگه خوش به حالت از دو دنیا آزادی، من بهش میگم طفلکیِ شکست خورده 🙂
تمام اینا رو گفتم ولی به نظر من، ما به عنوان یک انسان چه یک تحصیلدار باشیم و چه یک مدیرعامل در برابر سلامتیمون اباید احساس وظیفه بکنیم. هم به خاطر خودمون و همه به خاطر کسانی که عدم سلامتی ما به زندگیشون ضربه می زنه.
من اعتقاد راسخ دارم که خط قرمز هر فعالیتی قبل از اخلاقیات و شرعیات، سلامتی خودمونه.
حالا اگر یکی می تونه شبی دو ساعت بخوابه و من نمیتونم باید زندگیم رو براساس خودم تنظیم کنم و نه روش اون. در عوض به قول شهرزاد از سایر موفقیتهای اون آدم انگیزه بگیرم. مثلن ساعات بیداریم رو کمتر به وقت تلفکنی بگذرونم. یا اگه اون آدم میتونه روزی چند ساعت کتاب بخونه و من به دلیل گرفتاریهام نمیتونم، تلاش کنم لااقل روزی نیم ساعت وقت به خوندنم اختصاص بدم نه اینکه از ساعت اصلی خوابم بزنم چون میخوام استاندارد مطالعه مملکت رو ببرم بالا.
فک کنم اونقدر زیاد نوشتم که سیستم کامنت ارور بده!!
آقای شعبانعلی ببخشید..می خواستم توی وبلاگم این متن رو بنویسم و لینک بدم ولی دیدم حسابی سوء اسفاده ابزاری میشه. روم نشد 🙂
باران عزیز از اونجایی که منم ساعت های طولانی را پای کامپیوتر هستم به خاطر کارم و دچار دردهای عضلانی میشم یه برنامه به نام( ergo pro) را نصب کردم که با توجه به زمانی که دارید یک سری حرکات ساده ولی موثر بر روی دست .گردن و غیره داره که یه یادآور قابل تنظیم هم داره و باعث میشه که وقتی توی خوندن یا کار غرق میشیم کمک کنه که با انجام این حرکات دچار عوارض بعدی نشستن های طولانی نشیم.امیدوارم برای شما هم موثر باشه .
محمدرضا
راستش رو بگم منم به اين خيلي فكر ميكردم كه مثل شعبانعلي خيلي مطالعه كنم و وبلاگ نويسي بكنم و … يه جورايي شعبانعلي ه درونم رو فعال كنم…
ولي يه روز خودت جوابم رو دادي، تو فايل صوتي استيو جابز با امير تقوي…گفتي مردم از استيو جابز شدن فقط ماشين پلاك نكردنش رو ياد ميگيرن و به اين دقت نميكنن كه مدل ذهني استيو جابز ساختار شكن بوده كلن، يه جا اين ساختار شكني باعث شده ماشينش رو پلاك نكنه و جاي ديگه باعث شده آيفون رو به وجود بياره….
منم ازون به بهد سعي كردم مدل ذهني شعبانعلي رو پيدا كنم و يه جاهايي ازين مدل رو خودم هم اجرا كنم…
فكر ميكنم تو مطلب قبلي خيلي خووب ، واضح و دقيق مدل ذهنيت رو برامون شرح دادي…
اينكه دنيا رو تجربه كني نه با چشم بلكه با ذهن ….
و بهترين راه براي تجربه كردن دنيا رو در مطالعه ميدوني ، چون با مطالعه كردن ميشه با ادم هاي مختلف در مختصات زماني و مكاني مختلف زندگي كرد…
شايد براي كس ديگري بهترين راه تجربه كردن دنيا كار ديگه اي باشه.
به نظرم مدل ذهني محمدرضا رو بايد ياد بگيريم والا سبك زندگي محمدرضا به درد كس ديگه اي نمي خوره.
ممنون از بچه ها كه سوال هايي ميپرسن كه شما جواب خووب بهشون ميدين.
سلام دوباره
-در مورد داستان کیف آقای عبده که نوشته بودید، به نظر من رویاپردازی یکی از خواص جوانی ست. سن جوانی سنی است که آدم مدام نگاهش رو به بالاست. می خواهد قد بکشد.. چه عشقی هم دارد وقتی جوان هستی و برای قدکشیدن و هم تراز شدن با آن بالابلندی، هی دست دراز می کنی.
در میان سالی، گرفتاری زندگی سر به سرت می گذارد. شاید کماکان دلت بخواهد بالاتر از هر بالابلندی باشی.. ولی آن بالابلندی واقعن باید بیارزد.
برای من آشنایی با متمم مصادف بود با دوره مدیریت اجرایی سازمان مدیریت. چند سال مدیرعامل بودم و نیز قبل از شروع این دوره، از آنجا که حرفه ای کتاب میخواندم، مطالعه زیادی در مورد شغلم داشتم. اما کلاسهای سازمان مدیریت برای من عین پوست اندازی بود. انگار هرچه بارها و بارها خوانده بودم و خیال میکردم فهمیدهام، نفهمیده بودم. در اوج این انقلاب فکری بودم که با متمم آشنا شدم.
در حقیقت این متمم نبود که من را به سمت خودش کشاند. شما بودید. بعد از مدتها چشمم به آدمی بالابلند افتاد که قد بلندش را دوست داشتم و افق نگاهش برایم دلپذیر بود.
از همان اول می دانستم زندگی متعادلی ندارید چون دست آورد امروزتان هر چند نخبه باشید، از نظر من نیاز به تلاشی شبانه روز دارد.
خلاصه شخصیت شما ، من را به متمم جذب کرد و بعد متمم دستم را گرفت و همراه خودش کشاند.
احساس می کردم هرچه تلاش میکنم، زمان کم دارم کارهای نکرده بسیار.. هی میخواندم و هی سعی میکردم سر کار هر مورد جدید را اجرا کنم.. این اجرا کردن تلاش و زحمتی مضاعف می خواست..
انگیزه من کاملن درونی بود و هست. آموخته های جدید به من در مقابل سیستمم، کارمندانم و مدیر بالادستیام احساس مسئولیتی جدید را نشان داد.
گفته بودید حرف از تعادل را یا شکستخوردگان می زنند و یا تعادل فروشان. قبول دارم.
بودند کسانی از گروه اول که من را توصیه به رعایت تعادل می کردند و می کنند . اما من اصولن حرف آدمهای شکست خورده را نمی شنوم.
اما:
غیر از آنها، کسانی با من حرف زدند که مهم ترین آدمهای زندگی ام هستند. پدرم با تجربه ای مشابه خودم در کارکردن، داییام که یک بیزینس من بسیار موفق است و پزشکم که یکی از بهترین هاست.
هر سه به من گفتند:” باید باشی که بتوانی کارهای نکرده را انجام بدهی. لایف استایلت اشتباه است. زندگی مداوم پشت کامپیوتر و بی تحرکی و استرس پی در پی، نابودت می کند.”
کار زیاد آدم را به سرعت در جاده موفقیت جلو می برد و این خود مشوق بزرگی است ولی موفقیت و توسعه بیزینس، کشمکش و استرس و فکر هم زیاد دارد.
این داستانی که برایتان نوشتم قصه یک کامپیوتر خوب با هارد و رم و سی پی یوی درست و حسابی بود که استفاده از آن مشابه یک server (که مدام قرار است روشن باشد و نسوزد) باعث شد داغان شود .
“”حالا شما ادامه داستانتان را بگویید. چطور شد که server شدید ؟””
چند ماهه منتظر این مطلب و یک مطلب دیگه راجع به ابرروندها هستم و میدونستم حتما راجبش خواهی نوشت. برای اینکه من هم تو این بحث شرکت کرده باشم چند مورد از مطالبی که از خود محمدرضا یاد گرفتم رو بیان میکنم:
یک نکته مهم در الگوبرداری از بزرگان اینه که سعی کنیم بجای تفلید رفتارها و حالتهای بیرونی اونها، با مدل ذهنی و نحوه تفکرشون آشنا بشیم. مدل ذهنی انسان های موفق با شرایط خاص زندگی ما و موقعیت های مختلفی که مواجه میشیم، بیشتر انطباق داره و موثرتره. مثلا من از محمدرضا بلندمدت فکر کردن رو یاد گرفتم، قبل از پرداختن به هر کسب و کاری ناخودآگاه از خودم میپرسم که پنج سال بعد به کجا میرسه، آیا با روندهای فعلی، ده سال بعد هم همچین کاری وجود خواهد داشت؟ این نحوه فکر کردن، باعث شده از درآمدهای کوتاه مدت و مقطعی مثل تدریس کنکور چشم پوشی کنم و یک استراتژی بلند مدت داشته باشم و در موارد بسیاری بر اساس اون تصمیم گیری کنم.
نکته بعدی اینه که معمولا تغییرات شدید (تغییر زیاد در کوتاه مدت) در یک سیستم، پایدار نمیمونن و خیلی زود سیستم به حالت تعادل قبلیش برمیگرده. بنابراین وقتی میخواهیم تغییری در سبک زندگیمون ایجاد کنیم، بهتره از طریق گام های کوچک (میکرواکشن ها) و ایجاد عادت های دائمی در خودمون، این کار رو انجام بدیم. با ایجاد تغییرات کم و تدریجی به جسم و ذهن خودمون فرصت میدیم خودش رو با شرایط جدید وفق بده و فشار کمتری متحمل بشه، در نتیجه تغییرات، پایدارتر خواهند بود.
ببخشید پرحرفی کردم.
من هم مثل خیلی از دوستان دیگه درست بعد از آشنا شدن با روز نوشته ها و محمد رضای عزیز و متمم دچار که نه بلکه مبتلا به کتابخوانی مفرط شدم. به صورت ناگهانی. یعنی اگر بخوام براش نمودار بکشم، دقیقا بعد از اشنایی من با روز نوشته ها و محمد رضا نمودار کتاب خوانی من یه پیک اوور شوت زد. تا مدت ها از سبک زندگی جدیدم راضی بودم. در غار تنهایی خودم فرو میرفتم و میخواندم و میخواندم و میخواندم تا این که به معنای واقعی کلمه احساس کردم که اعتیاد پیدا کردم.یعنی اگر نمیخوندم اظطراب داشتم. احساس میکردم یه چیزی گم کردم. 🙂 . بگذریم از این که از ورزش و تفریح و خانواده و… از همه چی گذشته بودم. کار-خونه- مطالعه- کار- خونه- مطالعه…. و فقط در غار تنهایی به خودشکوفایی (به نظر خودم مثلا) می پرداختم.
از یه جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که خواندن و مطالعه ی از روی اظطراب ارزشی نداره و حالی نمیده. و تصمیم گرفتم به طور موقت به اون سبک از مطالعه نان-استاپ یک استاپ بدم. و تصمیم گرفتم وقت بیشتری رو برای خانواده و دوستان و ورزش و مهارت هایی که بهشون علاقه داشتم بذارم. یه جورایی برای من تمرین هنر متوقف شدن بود.
نهایتا من به این نتیجه رسیدم که تغییرا باید به صورت اهسته و پیوسته باشه تا تعادل حفظ بشه. همون بحث میکرو اکشن ها.
و برای منی که میزان مطالعه ام در روز نیم ساعت تا یک ساعت بود ، مطالعه ی چهار تا پنج ساعته یک تغییر بزرگ محسوب میشد. که عملا فرساینده بود.
فعلا به این نتیجه رسیدم که کفشهای محمد رضا برای پای خودش و مسیری که اون انتخاب کرده خوبه. نه الزاما برای همه پاها و همه مسیرها. ترجیح میدم فعلا با کفشهای خودم راه برم و تغییرات رو اهسته و پیوسته پیش ببرم که تعادلم به هم نخوره. به نظرم تعادل اونجاست که شادمانگی و پیشرفت رو به پای هم ذبح نکنیم. این طوری تجربه بیشتری از لذت رو تو زندگی خواهیم داشت، تا این که بخوایم تقلید کنیم.
خیلی از ماها که از مخاطب های محمد رضا هستیم فقط ظاهر قضیه رو میبینیم که محمد رضا روزی اینقدر مطالعه میکنه و اینقدر کار میکنه و …تصویر تصویر زیباییه. جذابه. این که ادم روزی بیست ساعت کار و مطالعه کنه. ولی فکر میکنم این مدل ذهنی محمد رضا که کتاب و کتابخوانی رو تا این حد براش لذت بخش میکنه مهمه و باید بهش توجه بشه نه الزاما خود کتاب خوانی. کتاب وکتابخوانی یک ظاهر و پوسته است برای اون مغز به نظرم. درست اینه که من بیام مدل ذهنی رو بشناسم و اگر مطابق با ارزشهای من بود ازش الگو بگیرم. من فکر میکنم اون مدل ذهنی که منجر به این سبک زندگی میشه همونیه که میگه خدای من خدایی نیست که من رو برای اندک کار های اشتباهم مجازات کنه خدای من خداییه که منو به خاطر بسیاری کار های خوب که میتونستم انجام بدم و ندام مجازات میکنه.(نقل به مضمون.).
پ.ن: ببخشید زیاد نوشتم طولانی شد. مخاطب اصلی این حرفها بیشتر از هرکس خودم بودم امیدوارم کسی رو ازرده نکرده باشم.
سلام
سکانس اول :
کودک خردسال در سن ۷ سالگی در میدان بزرگ شهر در حال دست فروشی است و نگاه نگرانش به نگاه مشتری است که چرخشی کند تا بلکه بتوان نظری مشتری را جلب کند ، و دائم از این سوی بازار به آن سوی بازار می رود تا بتواند قبل از شب دسته نایلون خود را تمام کرده باشد ، بعد از چند سال که بزرگتر شده است برای خود بساطی دارد از جوراب فروشی شروع کرد و بعدش هم به لباس فروشی .در پیاده رو و بند گونی که از ترس نیرو های شهرداری در میان دستان می فشرد تا بتواند همزمان سرمایه خود را حفظ کند .
سکانس دوم :
جوانی که تازه گواهینامه اش را گرفت و مسافر تهران را می برد در اولین عوارض به دلیل چهره کودکانه اش پلیس او را می گیرد و جریمه می کند ،با دست هایش گوشه چشمش را پاک می کند که مسفرین متوجه نشوند زیرا می خواست خانواده خود را خوشحال کند و کارکرد آن روز را در جیب پدر بگذارد ،و کمی بعد سبیل های گندمی گونه اش رویید .
سکانس سوم :
مدیر مجموعه شرکت پخش وارد شده همه را جمع امروز روز خداحافظی است بعد از اینکه چهار سال در یکی از استان های غربی کشور شعبه ای را از ۵ نفر به مجموعه ای با ۵۰ نفر ی تبدیل کرده بود و هر سال هم سود خود را در اول تراز نامه ثبت کرده بود دلش کمی برای شب های که تا پاسی از نیمه شب آموزش تیهیه صورت مالی برای بچه های مالی بود که در مجمع بتواند دفاع قابل قبولی داشته باشد ،هنوز دست نوشته هایش بین بچه ها رو دبدل می شود .
سکانس آخر :
امروز نه ، دوسال و اندی است که شعله نوشته های محمد رضا دامن گیر او شده است ،می سوزد و از سوختن خود لذت می برد بوی متعفن ،نافهمی و کژ فهمی اش آزار می دهد ، تعادل را در نه جنس کلمه بلکه در شعور تبلور یافته می داند . می خواهد که بفهمد و چقدر درد فهمیدن آزارش می دهد اما همچنان غم آب و نان هم لنگری است بر پا ی تاول زده
اعتراف:
محمد رضا جنس این حرفای را دوست دارم ،یعنی برای هر کلمه اش بارهار و بارها مزه مزه می کنم و سرمست می شوم مثل موقعی که از مترو صادقیه تا کرج را پیاده می رفتی ،
بهترین لحظاتم شب ها بین سکوت و متمم خوانی و یاداشت های پراکنده ام است که هر روز به شوق خواندن روز نوشته ای دیگر منتظر می مانم. ولی هنوز همچنان تشنه ام و مثل پیکر تراشی دائم منتظر ضربه چکشی هستم که بر پیکر نامتوازنم فرو آید.
(یکی بخواد بر اساس دیتای سوشال، توزیع جمعیتی شهری مثل تهران رو حدس بزنه، میدون شوش و خراسان رو خالی از سکنه تخمین میزنه و دیباجی شمالی و زعفرانیه رو یه چیزی شبیه ترمینال جنوب در نظر میگیره. (آخه این چیزا چیه می نویسی مردم از خنده 🙂 اینجوری ما خیلی خجالت می کشیم از خودمون که چقدر متمدن هستیم.)) یاد پشتت را خاراندم پشتم را بخاران افتادم.:-)
اینقدر از اینستا بد نوشتی که من به خاطر اینکه مثلا می گویم متممی هستم دیگه برام کسر شانه برم اینستا، فقط یه چند نفر هستند که نوشته ها و عکساشون رغبت منو برا اینستا رفتن زیاد می کنن مثل احمدرضا نخجوانی، امیر تقوی، دوست خوبم بهاره محمدی با دستنوشته های زیباش و یکی دو نفر دیگه، اگه زحمت اینارم بکشی ممنون میشم.
گذشته از شوخی من فکر می کنم مشکل خیلی از ماها که قبلا می خواستیم یک شبه پولدار شیم اینه که الان میخوایم یک شبه شعبانعلی شیم برا همینه همه مون دچار کمردرد و سردرد و زانو درد شدیم و داره نسلمون منقرض میشه. مواظب خودمون باشیم حالا محمدرضا جون سالم از این شعبانعلی شدن به در برده ماها معلوم نیست چه تحفه ای بشیم.
ممنونم به خاطر بودنت اینکه صبح که از خواب بیدار میشم حداقل یه دلیل دارم برا زنده بودنم اونم اینترنت، متمم و روزنوشته هاست. شعبانعلی شدن فقط به خودت میاد. راستی من هم وبلاگم رو به روز کردم می خوام یه سر و سامان بهش بدم. فقط به خاطر تشویقهای تو به نوشتن هست. ممنون معلم جان
راستی من فراموش کردم آدرس وبلاگم رو بنویسم.
asrin136.blogfa.com
سلام خانم شیخ مرادی نمیدونستم شما هم کرد هستید 🙂
یا شاید فقط اسم بلاگتون کردیه ؟ ئه سرین
سلام آقای انصاری با اجازه تون بله من هم کرد هستم.
سلام. چقدر خوبه که می خواید در مورد این موضوع، مطلب بنویسید. مدتی هست بهش فکر می کنم.
با خوندن مطلب شما و نظرهای دوستان دیگه یاد این جملات می افتم که گاهی دوستان و آشنایان میگن که کی این درس خوندن تموم میشه، راحت بشیم یکم به زندگی مون برسیم. یا وقتی می شینند و حساب می کنند که ارشد ۲ سال، دکتری ۵ سال، بعدش بریم سرکار و بعد این هفت سال تازه می تونیم زندگی مون رو شروع کنیم. اون موقع این حرف ها برای من ملموس نبود، ولی بعدها که فکر می کردم می دیدم خودم هم گاهی از این طور حساب کردن ها داشتم. حساب کردن به خاطر علاقه نداشتن به کاری که در حال انجامش بودم و حساب می کردم تا تموم بشه و بتونم چیزی دیگه رو شروع کنم. در حالی که زمان داشت می گذشت و می گذره و اصلا از کجا معلوم من فرضا ۷ سال دیگه باشم.
چند روز پیش داشتم یک فایل صوتی گوش میدادم که در مورد علاقه مندی های ما صحبت می کرد. اینکه باید دنبال علاقه های بزرگتر بود و اینکه مثلا اگر من از کارم راضی نیستم خیلی هم مهم نیست یا مثلا از رشته ی دانشگاهی. برداشت من این بود که این ها چیزهای کوچکی هستند. حقیقتش برای خودم این حرف اصلا قابل باور نبود. وقتی قراره من شغلی داشته باشم که مثلا روزی ۸ ساعت از من وقت بگیره و علاقه ای هم نداشته باشم، خوب ساعت های زیادی رو این طوری می گذرونم. متوجه بودم که منظورش از علاقه های بزرگتر، چی بود و منظور هدف های خیلی والاتر بود که این چیزها در مقابلش خیلی کوچک هستند.
دیروز داشتم با یک دوستی صحبت می کردم، اینکه چطور میشه یکی انقدری به شغلش و به فعالیتش علاقه داره که بتونه صبح زود از خواب بیدار بشه و شب هم دیر بخوابه. این انگیزه از کجا میاد. راستش به شخصه تا به حال در چنین موقعیتی قرار نگرفتم. چیزی باشه که انقدر من رو به سمت خودش بکشونه. نمی دونم چرا. همیشه به سبک زندگی شما نگاه می کنم و نوشته هاتون رو می خونم، احساس می کنم این رضایت، انگیزه و علاقه مندی در شما زیاد هست. در مقابل، برای خودم این طوری نیست.
بعضی مطالبی که می نویسید تو ذهنم هست. مثلا جمله ای که نوشتید بودید در مورد اینکه ما به خاطر کارهای کوچک بدی که انجام دادیم بازخواست نمی شیم به خاطر کارهای بزرگ خوبی که می تونستیم انجام بدیم و ندادیم بازخواست می شیم. این جمله و احساسی که مدت ها دارم من رو به فکر وا می داره من چکاری از دستم برمیومده که انجام ندادم. چرا چیزی به ذهنم می رسه.
یا این مطلبی ای که در پاسخ به یکی از دوستان نوشته بودید: “احساس میکنم ما در زندگی، هرگز و هرگز و هرگز بیشتر از سطح فهم خودمان مسئول نیستیم و تنها به اندازهی فهم خودمان پاسخ گو هستیم. اگر چه با تمام وجود مسئولیم که تمام منابع در اختیارمان را برای ارتقاء سطح فهم خودمان خرج کنیم و برای فرار از زیر بار این وظیفهی سنگین، بعید میدانم هیچ بهانهای از هیچ کسی مقبول باشد.”
راستی شاید یکم این چیزی که می نویسم مرتبط نباشه، هر چند از نظر خودم خیلی مرتبطه :)) دیروز داشتم به یکی می گفتم زندگی نامه ی ابراهیم هادی رو خوندی؟ ابراهیم هادی وقتی که زندگی نامه اش رو می خوندم، آقای شعبانعلی واقعا داشتم به این فکر می کردم که چقدر یک انسان می تونه خستگی ناپذیر، پرتلاش، فداکار باشه و این طور که از نوشته ها برمیومد، راضی هم باشه و بعد هم در این راه دلشون می خواسته گمنام بشن که این طور هم شده. این خستگی ناپذیری و ایثاری که داشتند واقعا برام بسیار عجیب بود. از اون روز که این کتاب رو خوندم آرام و قرار ندارم. بعد پیش خودم میگم اگر من اون موقع بودم یعنی منم مثل ایشون بودم یا نه زندگی روزمره ی خودم را داشتم. بعد هم فکر می کردم الان آن زمان نیست، حالا چه میشه کرد؟ حالا انسان هایی مثل ایشون هستند؟
خیلی ممنون از بحثی که شروع کردید. منتظرم که بخونم هرچند نوشته هاتون در پاسخ به باران هستند، ولی منم مثل خیلی از دوستان مشتاق هستم که نظر شما رو بدونم.
محمدرضای عزیز، چندبار این کامنت رو نوشتم و پاک کردم و در ارسالش خیلی تردید داشتم، در آخر سعی کردم ثبتش کنم ولی تا حدی خلاصه. نمیدونم تا چه اندازه این حس رو تجربه کردین، گاهی روزهای نامتعادلی! رو میگذرونی که هرچقدر برای توصیفش به ذهنت فشار میاری انگار واژه ها هم دل به کار نمیدن و هرکدوم یه جا قایم میشن، اونوقت احساس می کنی اگه چیزی هم بنویسی داری به ثانیه ثانیه ی اون روزها توهین می کنی و ترجیح میدی همونطور مسکوت بمونه. به هر حال من خیالم راحته که شما بارها نامه های نانوشته رو خوندین و قصه های نانموده رو از بر هستین.
شاید کامنتای من رو در متمم خونده باشین، حدود یکسال پیش از چنین تجربه مشابهی حرف زدم، قسمتی از اون کامنت رو اینجا میذارم که بی شباهت به وضعیت باران عزیز نیست.
“… همه وقتِ من شده بود مطالعه و فکر کردن و کار و ارضا کردن نیاز به خودشکوفایی و کسب دانش؛ بطوریکه بدون اغراق فقط ۶ ساعت خواب رو بی کار بودم. اعتراف می کنم رها کردن دلبستگی هام (خانوادم، دوستام و …) به همین آسونی هم انجام نگرفت. در این راه دشواری هایی که زبونم از بیانشون قاصره، رو تحمل کردم صرفا به این خاطر که در مسیر اهداف گمشدم قرار بگیرم انگار می خواستم تقاص ۲۵ سال وقت تلف شدم رو از خودم بگیرم … .”
.
اونزمان هر وقت از اعتراض ها و نگاه های پرسشگر اطرافیان(همون متوسط اطرافیانی که تو دیرآموخته های متمم ازشون یاد کردم) خسته می شدم، به این حرف همکارم فکر می کردم که روش زندگی هرکس رو آرزوهای اون فرد تعیین می کنه. این جمله به من انگیزه عجیبی می داد و هروقت در باب محسناتِ تعادل در زندگی، برام روضه خوانی میشد در عجب بودم چطور اینها بی خبریِ محض خودشون رو متعادل میدونن ولی صاحب خبر شدن من رو متعادل نمیبینن!
و البته جمله دیگه ای که بعد از جدا شدن از اون همکارم شنیدم برام قرابت عجیبی با این دیر آموخته داشت، اون گفت اگه به میان همون اطرافیان برگردی جوری آهسته آهسته مثلشون می شی که حتی خودت هم متوجه تغییرت نمیشی. من اونزمان به حرفش خندیدم و تو دلم حرص میخوردم که این چرا به من اعتماد نداره و برگشتم به میان اطرافیان. مدتی مقاومت کردم ولی بعدش همونطور که پیش بینی شده بود داشتم آهسته آهسته در روند بی خبری غرق میشدم تا اینکه خداروشکر شما و متمم رو پیدا کردم و روند آهسته ی بهبودم رو شاهد هستم ولی اینبار به همراه دیرآموخته ای که امکان داشت هرگز نیاموزم. از طرفی انگار عادت کردم که ناظری بر اعمالم و در کنارم وجود داشته باشه تا از مسیر تعادلم(تعادلی که منطبق بر خواسته ها و آرزوهای خودمه) خارج نشم، اینو هم اضافه کنم که چقدر نامه آخر رها رو بخودم گرفتم و این یعنی همون نظارتی که من خواستارشم.
———————-
احساس میکنم خیلی پریشان گویی گردم و بقول شما حاضر نیستم باز برگردم ببینم چی نوشتم، ولی واقعا نتونستم جلوی وسوسه کامنت گذاشتنم، مقاومت کنم. فقط اینو بگم که از اونزمان تا الان که بیش از دوسال میگذره، جوری setting بدنم بهم ریخته که منحصرا از طریق manual(دارو) میتونم متعادل نگهش دارم 🙂
از بین سوالاتی که در “گفتگو با دوستان” قراره پاسخ داده بشه، من بیشتر علاقمند به پاسخ شما به این جنس سوالات هستم. پستی هم که در مورد مرز مربوطها و نامربوطها نوشته بودید خیلی فوق العاده بود.
به نظرم پاسخ شما به این سوال با توجه به تجربه و مطالعات زیاد و گسترده شما، میتونه کمک زیادی به امثال من بکنه.
مخصوصاً این سوال:
” چجوری میشه توی زندگی انگیزه داشت. انگیزهای که از خودت ریشه بگیره و نه از ارائه کردن جلوی مردم.”
و یا اینکه منبع این انگیزه رو شما چطور بدست آوردید و چطور نگه می دارید؟ که همچنان پرتلاش و تشنه پیش میرید؟
من خودم گاهی یاد اون مثال نردبان و تلاش برای بالا رفتن از آن می افتم که خیلی وقت ها می بینم که نردبانهایی رو بالا میرم ولی وقتی به پلهی آخر می رسم متوجه می شم که نردبان رو جای اشتباهی گذاشته بودم و ترس از اینکه در لحظات آخر زندگی باز هم متوجه این “انتخاب مسیر تلاش” بشم همچنان همراهم هست و همین امر باعث میشه که انگیزه آنچنان که باید جان نگیرد.
محمدرضا یک سری سوال داشتم و یک سری دغدغه جدی برای خودم که بلخره بعد از کلی کلنجار تصمیم گرفتم با خودت در میون بذارم.
راستش یک مشکلی (شاید اصلن مشکل نباشه) که دارم اینه که وقتی به روزنوشتهها و مطالبت میرسم به طرز عجیبی لال میشم. بهتره بگم از وقتی که محدودیت توی کامنتها گذاشته شده حتا با این که حد نصاب امتیازی رو دارم، اما به هیچ وجه جرات نمیکنم توی هیچ موردی اظهار نظر کنم. این وسواس من به حدی هست که وقتی توی یک مطلب فکر میکنم تجربه مشابهی داشتم و یا دوستدارم چیزی بگم، بیشتر که فکر میکنم با خودم میگم به چه اجازهای فکر میکنی تو که یک تجربه سطحی داشتی با کسی که کلی تجربه داره و درد کشیده برای به دست آوردنش و کلی مطالعه پشت حرفهاش هست ابراز همدردی کنی؟
به تمام کسایی که توی جمع این سایت هستن حسودیم میشه و آرزومه که یک روزی بتونم حرفی برای گفتن داشته باشم و باهات هم صحبت بشم و با داشتن این آرزو هر بار نوشتههای عجیب و زیبات رو میخونم و از اینجا میرم. الان که این مطلب رو نوشتی یاد یکی از حسرتهام افتادم که نمیتونم با سرعت و به اندازه تو کتاب بخونم و یکی از دلایلی که فکر میکنم هیچ حرفی ندارم همینه.
این وسواس، من رو به ترس میاندازه که از معلمم بازخورد نمیگیرم، و نمیفهمم آیا دارم درست راه میرم یا نه (حتا راضیم به خشم معلمی مثل تو تا این که در سکوت فکر کنم یک چیزی رو فهمیدم و در اشتباه باشم) و از طرفی میترسم این راهی که من پیش گرفتم باعث بشه شخصیتی که ازت توی ذهن خودم ساختم یک شخصیت رویایی و دست نیافتنی غیر کاربردی بشه مثل خیل آدمایی که از اشخاص مهم تاریخیمون فقط اسطوره میسازن و قاب میگیرن میزنن به دیوار برای قشنگی، در صورتی که هیچ نفوذی از کلام و رفتار اون آدمها توی زندگیشون نیست.
نمیدونم چه کنم.
مدتهاست که این موضوع دغدغه من هم هست.
خیلی ممنون
منتظر ادامه بحث هستم
هر موقع بحث تعادل بین کار و زندگی یا کار و تفریح یا مثلاً درس و کار و استراحت و خلاصه جنبههای مختلف زندگی میشه، ناخودآگاه یاد نوشتهی اریک استیون ریموند راجع به فلسفهی هکریسم میفتم. اونجا کلی راجع به جنبههای فکری و فنی هکرها نوشتهبود (نه صرفاً به عنوان یه نفوذگر شبکه، که خبرهی کامپیوتر و علوم مرتبط و این چیزا) براساس مطالعاتش پیشنهادی دادهبود که هر موقع بهش فکر میکنم میبینم هنوز برام تازگی داره و تو خیلی شرایط لحاظ کردنش ارزشمنده:
نوشتهبود وقتی کار میکنید، آنقدر مفرح کار کنید که انگار بازی میکنید. وقتی بازی میکنید، آنقدر جدی بازی کنید که انگار کار میکنید. برای هکرها مرزبندی جدیای میان بازی، هنر، کار یا علم وجود ندارد. آنها همهی اینها را با هم ادغام میکنند تا یک کار علمی هنرمندانهی مفرح را زندگی کنند.
باز شبیه این رو با بیانهای دیگه افراد دیگه هم گفتن که مثلاً “به جای آن که در انتظار تعطیلات بعدی باشید، زندگیای برای خود بسازید که نیازی به فرار کردن از آن نداشتهباشید” یا حرفهایی از این دست.
خلاصه احساس میکنم این که مثلاً تو دانشگاه در به در از توازن بین درسخوندن و زندگیکردن حرف زده میشه (جدای از مزخرف بودن غالب جزوات و کتابهای توسط اساتید عزیز نوشتهشده!) بیشتر میتونه به خاطر این باشه که من از اولش بدون برنامه و فکر و علاقه اومدم این رشته رو بخونم. اگر نه به عنوان کسی که علم رو دوست داره تو تابستون همینجوری جهت علاقه داشتم کتاب فیزیولوژی میخوندم (و البته لازمه اشاره کنم که دوستداشتن و “مطالعه”ی یک علم به هیچ وجه به معنی نمرهی خوب آوردن نیست! بگذریم…)
حس میکنم این که میگیم بین مطالعه و زندگی باید توازن باشه برای اینه که هنوز دلیلی برای مطالعهکردن نداریم و اگر هم میخونیم یا برای کلاسشه، یا برای فرار از عذاب وجدانه، یا چیزایی از همین جنس.
صرفاً نظر شخصیمه: فکر میکنم اگه به جای تمایز کار، مطالعه، هنر و… از زندگی سعی کنیم اونا رو جزئی از زندگیمون کنیم، احتمالاً اولین کسی که از این زندگی یکپارچه لذت میبره خودمون باشیم.
ببخشید فکر کنم خیلی قلمفرسایی (کیبورد فرسایی) کردم ؛)
این خیلی خوب بود:
فکر میکنم اگه به جای تمایز کار، مطالعه، هنر و… از زندگی سعی کنیم اونا رو جزئی از زندگیمون کنیم، احتمالاً اولین کسی که از این زندگی یکپارچه لذت میبره خودمون باشیم.
ممنون .
سلام
الان تقريبن نيمه شبه. من اتفاقي با موبايل صفحه شما رو باز كردم و با كمال تعجب ديدم نوشته مال منه! انتظار نداشتم به اين زودي نوبتم برسه.
چون با موبايل هستم طبعن نمي تونم تمركز خوبي روي نوشتن داشته باشم، فقط خواستم عجالتن تشكر كنم تا بعد كه درست بنويسم.
كماكان گردنم عضو زائدي برام حساب ميشه و اسپاسمش كلافه كننده است براي همين نبايد با موبايل كار كنم 🙁
متشكرم كه اهميت دادين .
به نظرم، خوبه آدم تو زندگیش الگوهای خوبی داشته باشد، الگوهایی که به روز باشند و بتوانند احساس خوبی به آدم منتقل کنند. قبلن یه الگوهایی را جامعه معرفی میکرد که احساس میکردی ، همش نکات مثبت هستند و فاصله خودت با اونا خیلی زیاده و احتمال رسیدن به اون الگوها خیلی کمه.
با افراد دیگری هم آشنا شدم و تا حدودی به مطالعه مطالبشون پرداختم که فکر میکنم، بیشتر بحثشون انرژی مثبت بود و می گفتن که تو خوب باش، دنیا خودش جواب خوبیهات را میده، در صورتی که انرژی زیادی ازت گرفته میشد و از اون طرف کلافه و خسته تر میشدی . به قولی دعوت کورکورانه به اخلاق میکردن.
الان که با متمم و روزنوشته ها هستم. احساس خوبی دارم، واقعا دعوت کورکورانه به اخلاق نمیشود و از آن طرف استرس آن را دارم که بعضی مواقع نتوانم در بحث های زیبایش مشارکت داشته باشم و یا نتوانم با دقت کامل آنها را مطالعه کنم، هر چند که “چند روش برای اطمینان از یادگیری مناسب درسهای متمم(۱) “خیلی به مطالعه بهتر از متمم، کمک شایان توجهی برایم به ارمغان اورده است.
یه جورایی پاسخ تمرین دیر آموخته ها را اینجا جواب دادید 🙂
من خیلی از شما چیز یاد می گیرم. گاهی وقت ها احساس می کنم ناخودآگاه درس های خونده شده در متمم بدون اینکه برنامه ریزی برای عملی کردنشون داشته باشم روی رفتار و اعمالم تاثیر می ذاره. خوب وقتی نتایج خوبشو می بینم با خودم می گم اگر من هم مثل شما به آموختن بیشتر اهمیت می دادم خیلی خیلی حال خودم بهتر بود. اما نمی تونم مثل مدل شما زندگی کنم. مثلا با اینکه مدام در حال فعالیت و تلاش هستم ولی مثل شما فرصت نمی کنم مطالعه کنم. یا اینکه نمی تونم بی خوابی رو تحمل کنم و حالم رو بد می کنه.
با این موضوع که مطرح کردید بازهم این دغدغه در ذهنم بیدار شد که من واقعا دارم خودم رو از بعضی از خوبی های در دسترس دنیا محروم می کنم؟ اصلا چی کار باید بکنم؟ آیا اون مدل زندگی گردن برای من خوبه و یا برای شما با ویژگی های ذاتی خودتون خوب و مناسب هست و من هم باید مسیر خودم رو طی کنم؟
ممنون می شم یه کم برام توضیح بدید.
اینکه چه چیزی رو یاد بگیرم و چه چیزی رو رها کنم رو نمی دونستم. خوره ی اطلاعات بودم. گردن درد داشتم از اینکه هی کانال تلگرام و فایل pdf میخوندم.
اما دو تا فایل “مهارت (هنر) یادگیری” و “هنر شاگردی کردن” خیلی کمک کرد که گردن دردم خوب بشه.
مخصوصا فایلهای صوتی “مهارت یادگیری” و مطالب “قوانین یادگیری من” در روزنوشته ها، به من گفت که دنبال چی برم و دنبال چی نرم و اولویت های آموزشیم چی باشه.
قبلا محمدرضا یه نظر داشتی که میگفتی: “اگه کسی میگه کار از زندگی جداست، کارش رو دوست نداره”. منم قبلا فکر کنم از دسته ی اون “آدمهای شکست خورده” بودم چون میگفتم جداست. اما بعدش دیدم شعبانعلی حرفش بهتره و حرکت کردم به سمت تغییر شغل.
پی نوشت:
من زیاد اصفهان میرم به خاطر اینکه اونجا دانشجو بودم و دوستان زیادی دارم. هر وقت میرم، حداقل یه چمدون رو دارم. اخیرا با دوستی همفسر شدم که وسیله خاصی همراهش نبود. گفتم کلاسی جلسه ای سمیناری چیزی میری؟ گفت “نه، من اصفهان و تهران خونه دارم و نیاز نیست وسیله چندانی با خودم ببرم. ” متاسفانه درس خاصی و نکته ی خاصی برای من نداشت 😀
نزدیک به یک سال پیش از طریق پیام یکی از دوستانم که مطلبی از محمدرضا را از طریق واتساپ برام ارسال کرده و لینک سایت روزنوشته ها هم در زیر آن پیام بود , با این سایت و سپس متمم آشنا شدم. شاید در این یکسال گذشته من هم به چیزی که باران گفت گرفتار شدم و خیلی از کارهایی که قبلا انجام می دادم را ترک کردم و چسبیدم به خواندن و مطالعه و فکر کردن طوریکه از کوچکترین فرصت برای خواندن و مطالعه استفاده می کنم و یکی از بهترین لحظات زندگی من لحظاتی است که مطالعه می کنم . وقتی کتابی می بینم هیجان زده می شوم. مطالعه کردن روح و جان مرا تسخیر کرده است. گرچه بعضا می خوانم ولی نمی فهمم ولی اصرار بر خواندن دارم. من تعادل زندگی خود را بمعنی رایج آن از دست داده ام و این باعث شده که تا مدتها احساس ناخوشایندی داشته باشم ولی فهمیده ام که اگر بخواهم جهان را بهتر بشناسم و افق دید ذهنم را گسترش دهم و معنی زندگی را بفهمم چاره ای جز این ندارم. من برای جبران سالهایی که از دست داده ام و کمتر خوانده ام (گرچه جبران ناپذیر است) این عدم تعادل را با جان و دل پذیرفته ام. بنظرم برقرار کردن تعادل به صورت که اکثریت فکر می کنند امکان پذیر نیست به این دلیل که هم فرصت کافی برای اختصاص وقت کافی برای همه گزینه های زندگی وجود ندارد و مهمتر از آن که انگیزه و انرژی برای وقت گذاشتن برای تمام موارد به یک اندازه نیست. انگیزه و انرژی برای پیگیری دغدغه های مهمتر زندگی بیشتر است و ناخوداگاه وقت بیشتری را به خود اختصاص خواهند داد که خودبخود ما را به سمت عدم تعادل سوق خواهد داد.