شاید شما هم مونوپولی بازی کرده باشید. در دوران کودکی ما، یکی از معدود وسایل بازی بود که نسخهی پیش از انقلاب آن در خانه بود. اسمش را خوب یادم هست. آن موقع به جای بازی مونوپولی روی جعبهاش نوشته بود بازی ایروپولی.
اسکناسهایی که درشتترینشان اگر درست به خاطر داشته باشم ۵۰۰۰ ریالی بود و ریزترینشان اگر اشتباه نکنم، پنجاه ریالی. و توسط این اسکناسها خیابانهایی را میخریدیم و میفروختیم که دیگر وجود نداشت! خیابان روزولت و خیابان استالین و و دهها خانه و خیابان دیگر با اسمهایی که پدرم، هر بار برایم توضیح میداد که با چه نامهای دیگری – که آنها را هم هنوز خوب نمیشناختم – جایگزین شدهاند.
شاید بچههای امروز هم شکل مدرن آن را بازی کرده باشد. امروز اسمها جدید شده است. حتی کارتخوان الکترونیکی هم برای بازی هست. اما من که اگر بخواهم روزی دوباره بازی مونوپولی را تجربه کنم، ترجیح میدهم همان ایروپولی قدیمی را از پدرم قرض بگیرم. با همان خیابانهایی که دیگر وجود ندارد.
دیگر آنقدرها بزرگ شدهام که بیاموزم، خیابانها را نمیشود خرید و تنها کسی که این کار را میکند شهرداری است و اگر هم بخرد، قرار نیست خانه و هتل بسازد (مثل بازی کودکی ما). بلکه احتمالاً میخواهد با مدیریت جهادی طبقهی دومی بسازد تا تعداد ماشینهای عبوری دو برابر شوند.
حتی این را هم آموختهام که در دنیای واقعی، این کار چندان ساده نیست. همیشه پیرمردی هست یا پیرزنی که خانهاش را نمیفروشد یا ساختمانی که جابجاییپذیر نیست. درست مانند خیابان کوچک نزدیک خانهمان که چیزی بیشتر از بیابانی با سگهای آواره در زمستان نبود و کرباسچی آن را به زور و زحمت ساخت و به ما جنوب شهر نشینان، فرصت تجربهی اتوبانهای شمال شهر را هدیه کرد و دیدیم که چه بر سرش آمد.
این است که خاطرهی ایروپولی را خوب به خاطر دارم و تجربهی مونوپولی را هم که نام جدید این بازی است – حالا که اقتصاد و مدیریت خواندهام – خوب میفهمم.
با همهی این مقدمات، مدتها است که کمتر فرصت میشود داستان بخوانم. این بار هم با وجودی که از انتشار کتاب Monopolist نوشتهی Mary Pilon حدود دو ماه قبل در آمریکا مطلع شدم، تصمیم نداشتم آن را بخوانم. اما سفر است و ساعتهای خالی شبانه که با هیچ چیز – حتی نگرانیهای متعارف شبانهای که در تهران تجربه میکردم و اینجا ندارم – پر نمیشود.
خصوصاً وقتی مقالهی وال استریت ژورنال را دربارهی این کتاب دیدم و کنجکاو شدم و بررسی کردم و دیدم لس آنجلس تایم هم در موردش مطلبی نوشته. بعد دیدم نیویورک تایمز هم مقالهی دیگری در مورد آن منتشر کرده و گاردین هم تحلیل جالبی در مورد آن ارائه کرده و فوربس هم به نقد آن پرداخته است و مطلب ان پی آر و خصوصاً حواشی آن هم که جای خود دارد و نباید خواندنش را از دست داد.
به هر حال به تعبیر نیویورک تایمز، نمیتوان به سادگی از کنار داستان یک اسباب بازی گذشت که فیدل کاسترو چند دهه پیش، دستور داده که تمام نسخههای آن در کوبا نابود شوند تا نمادی از کاپیتالیسم در آنجا نماند و امروز یکی از سرگرمیهای جذاب برای ولادیمیر پوتین است!
من هم، مثل همهی کسانی که تاریخچهی کسب و کارها را میخوانند و تعقیب میکنند، داستانی که همیشه از اختراع و توسعه بازی مونوپولی شنیده بودم به برادران پارکر بازمیگشت. برادران پارکر این بازی را از یک خانوادهی ضعیف در دوران رکود اقتصادی آمریکا (حدود دهه سی و چهل) خریده بودند و به آنها پول قابل توجهی داده بودند و هم خودشان میلیونر شدند و هم آن خانواده زندگی خوبی را تجربه کردند.
یادم هست که چند سال پیش که برای جستجوی شکل ظاهری مونوپولیهای واقعی خارجی، به این جملات رسیدم خوشحال شدم که لااقل از این بازی تخیلی با کاغذ و مقوا، خانهای از سنگ و آجر برای یک خانواده ساخته شده است.
اما اکنون مری پایلون با مرور صد و ده سال تاریخچه، داستان واقعی و آموزندهی عجیبی را پیش روی ما به نمایش میگذارد. تاریخ توسعهی این بازی میلیون دلاری سودده، دعوای واقعی مونوپولیستها و انحصارگراهاست. از برادران پارکر که سالها برای به انحصار درآوردن و ایجاد مونوپولی روی بازی مونوپولی تلاش کردند تا رالف آنسپاچ که بازی آنتی مونوپولی را اختراع کرد تا با رواج فرهنگ مونوپولی و انحصار – که آن را به کارتلهایی مانند اوپک نسبت میداد مقابلهی فرهنگی کند – و وقتی برای ثبت انحصاری و مونوپولی کردن بازی آنتی مونوپولی تلاش میکرد با شکایت برادران پارکر مواجه شد که میگفتند مالکیت معنوی این ایده متعلق به آنهاست و بازی آنتی مونوپولی چیزی نیست جز همان بازی مونوپولی قدیمی که جزییات آن تغییر کرده است.
اینجا بود که باید جستجو میشد که آیا ایدهی بازی مونوپولی واقعاً در دههی سی و توسط آن خانوادهی فقیر خلق شده یا نه و آیا واقعاً آن هفت هزار دلاری که چارلز دارو، پیرمند فروشندهی بازنشسته و ورشکسته در دوران رکود از برادران پارکر گرفته بود، پول ایدهی خودش بوده یا فروش ایدهی دزدی فردی دیگر.
باید با ماری پایلون همراه باشید و ادبیات زیبا و ارزشمند او را ببینید تا بارها و بارها در داخل کتاب، اشک در چشمان شما جمع شود. وقتی که ازمخترع واقعی مونوپولی میگوید. زن تنهای فقیری که مخالف کاپیتالیسم و سرمایه داری بود. الیزابت مگی که دوستانش او را لیزی مگی صدا میکردند و به یک کار خسته کنندهی تکراری اشتغال داشت.
او منشی رییس «دپارتمان نامههای مرده و بی خاصیت» بود! هر وقت نامهای یا بستهای برای کسی ارسال میشد و گیرنده هرگز پیدا نمیشد و دریافت کننده را هم نمیشد پیدا کرد، مسئولیت ثبت و پیگیری و معدوم کردن نامه به این دپارتمان سپرده میشد. اگر هم در بسته چیز ارزشمندی وجود داشت، چند وقت یکبار به حراج گذاشته میشد. نامهها یکی یکی باز میشدند و خوانده میشدند و اگر پولی داخلشان بود به خزانهی دولت آمریکا منتقل میشد.
همه آن دپارتمان را سرزمین پیامهای بی بازگشت میدانستند. پیامهایی که فرستندهی آنها هرگز یافته نشده و گیرندهی آنها هرگز شناخته نشده است.
اما لیزی به خاطر این کار خسته کننده ناراحت و دلگیر نبود. او اهل مطالعه و خواندن و نوشتن بود و حتی عقاید اقتصادی خودش را پیدا کرده بود. از جمله مدلی از مالیات که با آن آشنا شده بود و آن را راه نجات کشور میدانست: اینکه مالکیت زمین، تنها چیزی است که دولت باید برای آن مالیات بگیرد. چون تنها درآمدی است که صرفاً با استراحت کردن واقعی و بدون ایجاد ارزش افزوده کسب میشود.او به بهتر شدن اوضاع کشور فکر میکرد. اینکه شاید بتواند فرهنگی را ایجاد کند که در آن رفاه بیشتر باشد و مردم خطرات مونوپولی و انحصار اقتصادی را بهتر بفهمند.
او نام بازی خود را صاحبخانه گذاشت و آن را در سال ۱۹۰۴ ثبت اختراع کرد. اما خیلی زود این بازی با تغییرات جزیی و به شکلهای مختلف در نقاط مختلف تقلید و تولید شد و نام اختراع کننده ی اصلی آن در این میانه گم شد.
داستان را باید بخوانید. اما شاید از تمام زندگی لیزی مگی، آنچه برای خودش باقی مانده است همان شعرها و دستنوشتههای شبانگاهیاش باشد و شاید اوج شهرت قبل از مرگش مربوط به داستانی باشد که چند سال بعد در یک نشریه خانوادگی محلی – اما خوشنام و مطرح – منتشر کرد.
نام آن داستان «دزدی یک مغز» است. شخصیت اصلی داستان مگی در دزدی یک مغز، زنی به نام لورا لین است. کسی که میگفت دوست دارد اثری داشته باشد که همه آن را خوانده باشند و اگر روزی چنین اثری داشته باشد، اوج شادی و خوشبختی را تجربه خواهد کرد.
لورا در داستان مگی، استعداد و شور و شوق دارد اما اعتماد به نفس ندارد. او پیش یک استاد هیپنوتیزم میرود تا به او اعتماد به نفس بدهد و بارها هیپنوتیزم میشود. استاد به او کمک میکند که داستانهایش را در شرایطی که هیپنوتیزم شده است تعریف کرده و پرورش دهد. اولین داستان لورا «مجرمان صاحب امتیاز» است.
لورا داستانهای دیگری هم در همان دوران خلق میکند. اما زمانی که برای انتشار آنها به یک ناشر مراجعه می کند، ناشر میگوید که این داستانها قبلاً منتشر شده است.
کسی که داستانها را به نام خود منتشر کرده بود، همان استاد هیپنوتیزم است. کسی که در آخرین جملهی داستان به لورا میگوید: من مغزهای خیلی از نوابغ رشد نکرده را دزدیدهام.
اگر بپذیریم که مگی در این تنها اثر معروفی که به نام خودش و به نفع خودش منتشر شده است، دغدغهها و ترسها و رویاهای خودش را شرح میدهد، باید بپذیریم که او امروز به رویایش رسیده است. او اثری دارد که امروز همه میدانند به نام اوست و تمام رسانههای جهان نامش را تکرار میکنند و از او خبر میسازند.
تنها نقص این داستان زیبا با پایان خوش در این است که مگی، خیلی سال قبل مرده است.
آخرین دیدگاه