صحنهٔ ششم
آچار آلن را که دو بار پیچاندم، پیچ ته رواننویس کاملاً سفت در جایش نشست. شد مثل یک رواننویس نو. درست در پیچ آخر بود که سروکلهٔ پسر فروشنده پیدا شد و پرسید: «میتونم کمکتون کنم؟» من هم لبخندی زدم و گفتم: «نه. فقط میخواستم ببینم به پیچ ته رواننویسم میخوره یا نه. ممنون.»
خوب یادم هست که این بازی چطور شروع شد. فقط قبلش باید چیزهایی را توضیح بدهم.
توضیح
دوستان و آشنایانم میدانند که عاشق قلم هستم. خودکار، خودنویس، رواننویس و هر آن چیزی که با آن بشود روی کاغذ نوشت. تعداد قلمهایم را نمیدانم. حتی برآورد درستی هم ندارم. از برندهای مختلف. هم نمونههای گران دارم و هم ارزان. قیمت برایم مهم نیست. حسوحال هر کدام مهم است. هنوز هم یکی از خوشحالکنندهترین هدیهها برایم قلم است.
حتی وقتی در یک روز مشخص میدانم قلم در حد بیش از چند امضا لازم نخواهد شد، معمولاً چند خودکار و رواننویس و یک خودنویس با خودم میبرم. برایم لذتبخش است که لحظهٔ نوشتن، سر در کیف، قلمها را با هم مقایسه کنم و ببینم کدام مناسبترند. واضح است که اینها را به طرف مقابل نمیگویم، که در عقلم شک نکند.
در این میان تعدادی قلم لامی هم دارم. از جمله رواننویسهای سری LX با آن پیچهای عجیب در سروتهشان که لااقل برای من هویت سنتی-صنعتی آلمانی را یادآوری میکند. یکی از همین رواننویسها از روز اول با من نساخت. درست بعد از یک هفته پیچ انتهایش شل شد. طراحی این رواننویسها به شکلی است که وقتی پیچ شل میشود، مغزی تکان میخورد و نوشتن سخت میشود.
چیز عجیبی به نظر نمیرسید. پیچ بود دیگر. باید سفتش میکردم. اما آلن کوچکی که مناسب آن باشد نداشتم.
صحنهٔ اول | دو سال قبل از صحنهٔ ششم
بعد از پر کردن سبد خرید در هایپرمارکت، هنگام عبور از کنار ابزارها، آلنهای کوچک به چشمم خورد. یکی دو مدل را تست کردم و وقتی دیدم سایزشان مناسب است، برندها و بستهبندیها را بررسی کردم تا یکی را باکیفیتتر است بردارم.
در همین حین یکی از کارکنان هایپر آمد: «میتوانم کمکتان کنم؟» از این جمله در فروشگاهها متنفرم. سالهاست که متنفرم. همیشه با شنیدن این جمله خرید را رها کردهام و بیرون آمدهام. حتی به قیمت این که مجبور شوم کمی آنطرفتر همان محصول را با قیمتی بالاتر بخرم.
خیلی خوب است که فروشنده یا کارکنان فروشگاه در دسترس باشند تا اگر کسی کمک خواست کمک کنند. اما این که ناگهان از راه برسند و بهاجبار بخواهند کمک کنند، اختلال در تجربهٔ خرید است. مطمئنم – و پیش از این نوشتهام که – که اگر این نوع فروشندگان نباشند یا بهناگاه در اثر معجزهای از سطح کرهٔ زمین حذف شوند، فروش شرکتها و رضایت مشتریان بیشتر میشود و در یک کلام، جهان به جای بهتری برای زندگی تبدیل خواهد شد.
خلاصه که این جمله کافی بود تا خرید آلن کوچک را رها کنم و به سرعت از آن بخش فروشگاه دور شوم.
شب که به خانه رسیدم، وقتی رواننویس را برای نوشتن گزارش روزانه در دست گرفتم، تازه یادم افتاد که من برای تست، پیچش را سفت کردهام و همین است که الان مثل روز اول، نرم و راحت مینویسد!
فکر میکنم بازی از همینجا شروع شد.
صحنههای سوم، چهارم و پنجم
دو سه هفته بیشتر نگذشته بود که فهمیدم ماجرای من با پیچ رواننویس به پایان نرسیده. ظاهراً رزوه (یا اگر راحتترید: شیار) داخلی رواننویس ایراد داشت و نمیتوانست پیچ را ثابت و محکم نگه دارد. پیچ دو سه هفته در جای خود سفت بود و به تدریج شل میشد. دوباره مغزی رواننویس، به دلدل میافتاد و آنطور که باید، همراهی نمیکرد.
این وضع چند بار هم در سفر پیش آمد. واقعاً جابهجایی آچار آلن برای سفت کردن پیچ – برای مسافری که میکوشد سبکبار باشد – توجیه نداشت (البته تعدد قلمها و رواننویسها توجیه دارد). از طرف دیگر دیدم که خرید از هایپرمارکتها بخش ناگزیر زندگی است و در همهٔ آنها بخش فروش ابزار هست. این بود که چند وقت یک بار که پیچ ته رواننویس شل میشد، حواسم بود تا در یکی از مراکز خرید آن را سفت کنم. این کار به برنامهریزی قبلی و حضور ذهن هم نیاز نداشت. چون این رواننویس یکی از چند قلمی است که همیشه در همهجا در کیف من است و هر جا آچار ببینم، قلم دم دست است.
وقتی به بازی عادت میکنی…
چند وقت پیش با یکی از دوستانم در فروشگاه قدم میزدم. بخش آلنها را که دیدم، داستان رواننویس را گفتم. بلافاصله گفت: همین الان در ماشین، یک مجموعه آلن کوچک دارم. لازم هم ندارم. همین سایز مورد نیاز تو هم بینشان هست. همه را میدهم به تو. نگه دار برای خودت.
گفتم نه! این کار سرگرمی من است. بازیم را خراب نکن. او – که مفتخر است سالهاست کسی او را قلمبهدست ندیده – به نظرم در چند لایه به من خندید. هم از این جهت که اینچنین درگیر یک رواننویسم و هم اینکه – چون سبک راحت هزینه کردنم را میداند – چگونه در بند این بازی افتادهام.
یک بازی و هزار فکر
این چند وقت زیاد پیش میآید که نیمهشب از خواب بیدار شوم. به چیزهای زیادی فکر میکنم. از جمله گاهی به پیچ این رواننویس. چند بار با خودم گفتهام: یک دورهٔ دویست یا سیصد ساعتی دربارهٔ اخلاق را میتوان فقط روی همین پیچ رواننویس بنا کرد. بر سر این که این کار اخلاقی است یا نه.
از یک منظر ظاهراً به هیچکس آسیب نخورده. از نگاهی دیگر، فروشنده، فرصت فروش آچار را از دست داده است. این که من فقط یک بار (یا چند بار) نیاز دارم، توجیه مناسبی برای نخریدن نیست. از سوی دیگر، میشود گفت به خریدار آچار هم بدهکارم. البته عمر آچار او کمتر نشده. آچارهایی از این دست – بر خلاف آچارهای کارگاهی – با فرسودهشدن و شکستن به پایان عمر نمیرسند. میلیونها بار قابلاستفادهاند و دهها بار استفاده میشوند و یک بار استفادهٔ من، لطمهای به او نزده. این را هم نباید از خاطر برد که با همین توجیه، یک نفر میتواند از اینترنت همسایه – که یادش رفته رمز سادهٔ آن را عوض کند و این یک ماه هم نیست و هزینهٔ ثابت ماهانه را هر پرداخت کرده – استفاده کند (چیزی تقریباً از جنس سواری رایگان). از طرفی اگر قرار باشد اینقدر مو را از ماست بکشیم، کسانی که موبایل و لپتاپ خود را در کافیشاپها شارژ میکنند، از نظر اخلاقی بدهکارند. چون هزینهٔ جاری کافیشاپ را بالا میبرند و این هزینه روی قیمت محصولها سرشکن میشود و در نهایت همهٔ کسانی که لپتاپ و موبایل شارژ نمیکنند، پول آن را میپردازند. کسانی را که در فروشگاههای کتاب، چند صفحه مفتخوانی میکنند، چطور؟ آیا منصفانه است که آنها را اهل فرهنگ بدانیم و کار من را نادرست تلقی کنیم؟ این را هم میدانیم که تقریباً همهٔ ما در قالب نوعی قرارداد اجتماعی پذیرفتهایم که چنین اتفاقهایی بیفتد. هیچکس از این که لباسی که از فروشگاه میخرد، قبلاً چند بار پرو شده ناراحت و دلگیر و ناراضی نیست و تا کنون ندیدهام که هیچکس به فردی که موبایل یا لپتاپش را در کافه شارژ میکند اعتراض کند. در عین حال، میدانم که اگر همین کار ساده را به عنوان عملی اخلاقی بپذیریم، وارد مسیر لغزندهای خواهیم شد که انتها ندارد.
گاهی وقتها که بیخوابی طولانیتر میشود به این فکر میکنم که اگر روزی قرار شد جواب بدهم، چه بگویم. مثلاً این که به خریدار مصداقهای دیگری از همین رفتار که خودش مرتکب شده یادآوری کنم کافی است؟ آیا باعث میشود که یقهٔ من را رها کند؟ به تولیدکننده چه بگویم؟ اگر یادش بیندازم که یک بسته آچار بکس او را – فقط به خاطر زیبایی و رنگ بستهبندی – خریدم و هیچوقت استفاده نکردم، قانع میشود؟
اما راستش را بگویم، اینها مال بیداری نیمهشب است. تقریباً در هیچیک از تمام دفعاتی که پیچ را سفت کردهام – و باید اعتراف کنم که تا کنون آلنهای فروشگاههای چند کشور، حامی قلمم شده و پیچش را سفت کردهاند – چنین چیزهایی به ذهنم نرسیدهاند.
اگر هیچکس نباشد، کمی معذب میشوم. اما اگر یکی از آن فروشندههای لعنتی – میتوانم کمکتان کنم؟ – سر برسند، این معذب بودن به نوعی شعف تبدیل میشود. آنها تنها کسانی هستند که خودشان منشاء ضرر فروشگاهند. سفت کردن پیچ در مقابلشان، و تأکید بر این که به کمکشان نیاز ندارم، حس پیروزی خاصی میدهد. حیف که سن من از آن حد گذشته که این حس خوب را با زبان (منظورم با کلمات نیست) به آنها نشان دهم.
پینوشت: واقعاً قصدم از نوشتن این ماجرا، طرح بخش اخلاقی آن نبود (چون هر توضیح کوتاهی در تفسیر آن، ناقص و غیردقیق خواهد بود). فقط خواستم از خیالات شبانه هم گفته باشم. حرف اصلیام، صرفاً اشاره به بازیهای کوچک زندگی است. بازیهایی که فکر میکنم همهٔ ما – اگر راستگو باشیم – تعدادی از آنها را تجربه کردهایم. شاید نمونههایی هم در ذهن شما باشد یا همین الان درگیر بازیهای مشابهی باشید.
یکی از بازیهای این چنینی که من تقریبا ۵ساله مشغولش هستم، بررسی آگهیهای استخدام و رفتن به مصاحبهست.
با اینکه شغل رسمی دارم و ازش راضی هم هستم ولی این رفتن به مصاحبه خیلی جذابیت داره، تازه استرس رد و قبولی نداری.
بعضی وقتها فکر میکنم کار اخلاقی نیست که وقت و منابع شرکت استخدام دهنده رو دارم هدر میدم! ولی از طرفی هم خب اونا نشستن که مصاحبه کنن و رفتن یا نرفتن من یکنفر چه تاثیری داره! ولی آخرشب به این فکر میکنم اگه همه مثل من فکر کنند چی؟! کلی آدم الکی بریم مصاحبه، شرکت بدبخت میشه! ولی آخرش میگم مگه چندنفر مث من دیوونه هستند که اینکارو کنند! بعدش چشمامو باز میکنم میبینم صبح شده و میرم شرکت.
من از این دست بازیها زیاد دارم!
با اینکه میدونم میخوام چکار کنم و برنامهریزی و گامهای کارم مشخصه ولی باز میشینم کاغذ میارم خط کشی میکنم و ۳نوع برنامه ریزی با سناریوهای مختلف انجام میدم و بعد همون چهارمی که در واقع اولی بوده رو اجرا میکنم.
خودم به خودم میخندم! آخه این چه کاریه! ولی خیلی لذت داره نمیدونم چرا!؟
بعضی از جملهها نمیدونم چرا میچسبه به ذهنم و گاهی هم مرور میشه. یک جایی خونده بودم که در زمانه ما حافظه لمسی ما کمتر شده. یعنی به اجسام مختلف کمتری دست میزنیم.
من هم بازی خودکار رو دارم. یعنی گاهی نمیدونم چرا دلم میخواد انتخاب کنم با چه خودکاری بنویسم. مخصوصا وقتی حرفای دلم رو میخوام توی دفترم بنویسم.
یو بازی دیگهای هم شبیه این هست به اسم پیپ کشیدن. بازهم یکی گفته بود که پیپ کشیدن صرفا برای استعمال نیکوتینش نیست، اون مثل یک مراسم میمونه. تمیز کردن، جمع کردن انواع ادوات و پیپ و توتون، پر کردن توتون، روشن کردن، پک زدن و… شاید هدف از این بازیها آروم شدن مغز باشه!
سلام محمدرضا جان ممنون.
واقعا از این بازیها زیاد پیش میاد که برای من تنها راهش هم فراره چون وقتی فکر میکنم بهش دیگه رسما مختل میشم. میگی روش تحقیق شده ای وجود داره ؟
کلا برای هرچیزی که وسواس گونه میاد سراغم مکانیزم فرار و عوض کردن فضا رو در پیش میگیرم چون انتها نداره واقعا.
خاطرهای بسیار شیرین بود و مفرح :)) ممنون که ما را هم در لذتش شریک کردید.
من هم از این دادگاههای "خودم با خودم" زیاد دارم. زمان دادگاه هم همین نیمه شبهای بیخوابیست که این اواخر از شبهای خوابیدن پیشی گرفتهاند.
سلام آقا معلم خوش قلم
منم از فروشندههای لعنتی – میتوانم کمکتان کنم؟ – بیزارم. مثل بختک میفتند روی تجربه خوش خرید. تازه دیده شده عدهای از این فروشندهها از نوع –حواست باشه دنبالتم– هم هستند و در سکوتی دلهرهآور مشتری را قدم به قدم تعقیب میکنند و این قسم برای من بسیار زجرآورترند.
لیلا جان. این رو که گفتی، یه خاطره یادم افتاد. بذار برات تعریف کنم.
چند سال پیش یکی از دوستان من یه فروشگاه بزرگ به سبک هوم دکور – البته با برند خودش – در ایران افتتاح کرد (یه چیزی شبیه همین Zara Home و Home décor و … که توی دنیا نمونههاش زیاده و توش انواع لوازم و اکسسوری خونه رو میفروشن).
من متأسفانه فرصت نشد زمان افتتاح برم (در واقع، افتتاحیهها چون شلوغه. سختمه برم. شاید هم سفر بودم. یادم نیست).
چند هفته گذشته بود و داشتم برای یه کار دیگه با دوستم از کنار فروشگاه رد میشدم و گفتم بهترین موقعه که یه سر بزنم فروشگاه رو ببینم. فروشگاه بسیار بزرگ بود و چند طبقه و البته قبل از افتتاح و چیده شدن، چند بار دیده بودمش و با نقشه و فضای داخلیش آشنا بودم.
یه فروشنده سریع از راه رسید و گفت: «میتونم کمکتون کنم؟» متأسفانه چون فروشگاه دوستم بود و به نیت دیدن دوستم رفته بودم، نمیتونستم سریع بیام بیرون. از فروشنده تشکر کردم و به چرخیدن ادامه دادم.
فروشنده کمی با فاصله ایستاد و به همین سبکی که تو میگی (حواست باشه دنبالتم) تعقیبم کرد. منم یه کم چرخیدم و توجهم به یه مجسمهٔ کوچیک گوشهٔ سالن جلب شد. رفتم مجسمه رو برداشتم و همینطور که مشغول دیدنش بودم، فروشندهٔ گرامی اومد و گفت: «میتونم کمکتون کنم؟» من باز تشکر کردم و چیزی نگفتم.
گفتم لابد میترسیده مجسمه از دستم بیفته. یه کم جلوتر رفتم و یه بالش به چشمم خورد. اون رو برداشتم. باز دیدم اومد جلو! هی توی دلم گفتم: عوضی. بالش دیگه اگر بیفته هم نمیشکنه. توی لباس منم که جا نمیشه بدزدمش ببرم بیرون. ولم کن دیگه. ولی خب. ادب حکم میکرد لبخند بزنم.
این بار که جلو اومد، گفت: این بالش خیلی کیفیت خوبی داره. همونطور که میبینید الیاف بسیار ظریفی داره.
با خودم گفتم بذار یه بار مسئله رو از ریشه حل کنم. بهش گفتم: خانم. من اصلاً برای خرید نیومدم. حتی به قصد دیدن اینجا هم نیومده بودم. فقط از اینجا رد میشدم و زنگ زدم دیدم آقای … (مدیر و مالک مجموعه) طبقهٔ بالا در کافه هستن. احترامآمیز نبود مستقیم برم بالا. گفتم اینجا کمی اطراف رو نگاه کنم و بعد برم. صرفاً به قصد ادب و احترام قدم میزنم. که اگر پرسید فروشگاه رو دیدی؟ بگم آره دیدم. وگرنه قصد خرید ندارم.
یهو انگار یه چیزی توی مغزش جرقه زده باشه گفت: آاااااقای دکتر. آااااااقای دکتر. خوشوقتم. متوجه شدم. پس مزاحمتون نمیشم. در خدمتتون هستم.
راستش رو بخوای. نفهمیدم از کجا فهمید باید به من بگه دکتر. احتمالاً بهش گفته بودن دکترها آدمهایی هستن که ارزش اقتصادی ایجاد نمیکنن و فقط جا اشغال میکنن. اینم با توضیحی که دادم، به نتیجه رسید من باید دکتر باشم.
دیگه گیر ندادم که من دکتر نیستم. گفتم همین که ولم کنه عالیه.
جلوتر رفتم و یه مبل دیدم که به نظرم گرون بود. یادم نیست چند بود اما گرون به چشمم اومد. دم گوش دوستم گفتم: من اگر پول بیکار هم توی حسابم باشه و لازم نداشته باشم، بازم زورم میاد یه جا انقدر پول بدم برای چنین مبلی.
انقدر یواش گفتم که دوستم کامل متوجه نشد. دوباره پرسید: چی؟
قبل از این که فرصت کنم جوابش رو بدم، فروشندهٔ لعنتی، که نمیدونم کجا کمین کرده بود، پرید جلو و گفت: آقای دکتر. اتفاقاً امکان پرداخت اقساطی هم در نظر گرفته شده!
توی دلم گفتم واقعاً تنها فرصت رشد این بیزینس اینه که یه بار این فروشنده، وقتی میخواد از خیابون رد شه و به فروشگاه برسه، ماشین بهش بزنه و بیفته خونه یا بمیره. هیچ روش دیگهای به ذهنم نمیرسه.
محمد رضا عزیز سلام
متن جالب و با مزه ای بود. من را یاد وضعیت تقریبا مشابهی انداخت که با یک دلتنگی مدام تا دیدار شما آنرا می نویسم.
۱۰ سال آزگار سیگار کشیدم. در آخر می فهمید که چرا ۱۰ سال آزگار شد. اوایل نخی می خریدم که مثلا کمتر کشیده باشم. کمتر کمترها با هم جمع شدند تا در طی گذشت زمان رسید به یک پاکت در روز. اعتیاد چیز عجیبی است. روان آدم را پریشان می کند. وقتی نبود عصبی می شدم. به همین خاطر همه ی جاهای پرترددم یعنی خانه، محل کار و ماشین، سیگار و فندک و حتی کبریت داشتم که اگر در روز مبادایی من حواسم نبود و گاز فندک تمام شد یا خدای ناخواسته، زبانم لال فندک خراب شد سر گوگردی چوب کبریت را روی سطح زبر آن بسرانم و آتشی مهیا کنم. وقتی این درخواست در ذهنم به وجود می آمد باید همه وسایل آن مهیا می بود. بی کم کاست. سیگار بر لب، صدای تق تق روشن شدن فندک و حماسه پوک های عمیق. گاهی محاسباتم غلط از آب در می آمد و در نصفه شبی که میخواستم سیگار بکشم و در دسترس نبود میرفتم میدان توحید سر ستارخان. آقایی بود که شب ها در یک ماشین ون فولکس واگن سیگار می فروخت. همه جور سیگاری هم داشت. از بازکردن باکس های سیگار خوشم می آمد. دوست داشتم که به صدای شرغ شرغ پلاستیک های شق و رق باکس های سیگار موقع باز شدن گوش کنم. اگر از آنهایی بودی که بعد از سیگار باید چایی می خوردی تا سیگار بچسبد، چایی با نبات هم سرو می کرد. اما بخش آزگار ماجرای سیگار کشیدن برای من این بود که همیشه زهر مارم میشد. وقتی در پیاده رو راه می رفتم و سیگار می کشیدم اگر کسی از ربرو یا پشت سر می آمد باید مسیرم را تغییر می دادم تا مبادا آن رهگذر روبرویی یا پشت سری دود سیگار استشمام کند. نمی توانستم هر جایی سیگار بکشم. تکلیف آدم هایی که با من زندگی می کردند یا با من معاشرت داشتند و از آن بدشان می آمد و یا آدم هایی که از بوی سیگار متنفر بودند، چه می شد. قشنگ شبیه کابود بود و فکر کردن به اینها لذت سیگار کشیدن را از من می گرفت. فیلتر سیگار را باید حتما تا یافتن سطل زباله با خودم حمل میکردم. محیط زیست را نمی دانستم کجای دلم بگذارم؟ محاسبه این بخش دیگر خیلی آزاردهنده بود. باید از ذهنم پرتش می کردم بیرون. گاهی که به هر دلیلی فیلتر را در شمشادهای کنار پیاده رو می انداختم، هر چقدر هم که دور می شدم باید بر می گشتم و آنرا بر میداشتم تا به سطل زباله بیاندازم. راستش حوصله آزار محاسبه اینکه کسی بخواهد به خاطر فیلتر سیگاری که من آنجا انداختم خم شود و آن را بردارد یا آنکه اگر همانجا بماند چه آسیبی به محیط زیست می رساند را نداشتم. خلاصله این جدال ذهنی بر سر سیگار کشیدن همیشه با من بود. تا اینکه به شکلی کاملا تصادفی و شاید به عنوان یک مکانیسم دفاعی در برابر یک رنج مدام یک روز وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم که به این پریشان حالی از سیگار کشیدن پایان دهم و از آنروز صبح دیگر سیگار نکشیدم.
من هم یه وقتایی از این «محاکمههای ذهنی» دارم. «من» در برابر «من» قرار میگیره و دادگاه رسمی میشه. یه وقتایی «منِ توجیهگر» برنده است و زمانهایی که اوضاع خیلی وخیمه؛ «منِ سرزنشگر» پر زورتره.
بعداً نوشت طولانی و مفصل: دیروز این نوشتهی شما رو خوندم و تا الان که کامنت میذارم بهش فکر کردم. دیدم اتفاقاً حساس شدن به این ریزهکاریها، بد نیست. شاید یه مشاهدهگر بیرونی اون رو حساسیت زیادی ببینه و بیاهمیت بدونه. اما برای شخص من، شفافیت بیشتری رو در ارزشهای زندگیم ایجاد میکنه. از وقتی که همنشینی با متمم و روزنوشتهها در زندگیم پررنگتر شده و روزانه نویسی رو جدیتر دنبال میکنم، همیشه دفترچه و جامدادیم با چند رنگ خودکار همراهمه. سرکار زمانی که وقت آزادی دارم از جامدادیم خودکارم رو درمیارم و شروع به نوشتن میکنم و برای همکارانم سواله که چرا از همون خودکاری که روی میز هست، استفاده نمیکنم. و با توضیح اینکه نوک خودکار خودم برای نوشتن بهتره از سوالپیچ شدن بیشتر در میرم. و خب به همین واسطه من رو میشناسن. همونی که وقتی میخواد یادداشت شخصی بنویسه فقط با خودکار توی جامدادیش مینویسه.
سلام آقای شعبانعلی عزیز
چقدر متن شیرین و جذابی بود، و چه جالب که این موضوع از بحث هاییه که اخیرا خیلی درگیرش شدم، مثلا اینکه وقتی یه اشتراکی رو از فیلیمو میگیری، فیلمی که پلی میکنی رو چند نفر ببیننش؟ بعد به خودم میگم اگه بیست تا آدمی که دور همید فیلم رو دیدید، به شاگردت هم حق بده دوره آموزشیتو بده تا اطرافیانشم ببینند، با این نگاه فکر میکنم کتاب قرض دادن هم میتونه بی اخلاقی باشه، یادمه وقتی داشتم با ناراحتی برای یکی تعریف میکردم که ملت بی رحم یک گاو رو تو کوچه سر میبریدند و زن و مرد و بچه داشتند این صحنه رو تماشا میکردند یکی برگشت بهم گفت ولی تو که میخوریش خیلی اخلاقیه؟ قدم بعدی گیاهخواری بود، یادمه وقتی با عشق داشتم به گیاهانم آب میدادم و برگشون رو گردگیری میکردم و از جوانه زدن برگ فیکوس ذوق میکردم و قربون صدقش میرفتم، به خودم گفتم رویا همین گیاه اگه کاهو بود میخوردیش" به نظر خطرناک میاد ولی انگار ما خودمون حد و قوانین این بازی رو تعریف میکنیم. گاهی مجبورم به خودم بگم ولش کن بهش فکر نکن.
سلام
من هم خیلی وقتها گرفتار خیالات شبانه و بی خوابی های شبانه میشم. چند وقت پیش به قول شما یاد یکی از بازیهای زندگی افتادم. البته بعید میدونم این مورد رو بشه از مصادیق سواری رایگان در نظر گرفت ؟ به دزدی بیشتر شبیه است تا سواری رایگان . حدود ۲۵ سال پیش یکی از دوستان من مدتی در سوپر مارکتی که پدرش خریده بود کار میکرد و من هم گاهی اوقات می رفتم پیش دوستم و چند ساعت در سوپر مارکت حضورداشتم و با هم صحبت می کردیم و … یکی از مشتریان ، پیر زنی بود که منزلش جنب مغازه بود و سه طبقه خونه داشت و دو تا مستاجر(آماری که دوستم به دست آورده بود) همه بچه ها رو(دختر و پسر ) فرستاده بود سر خونه و زندگی خودشون و تنها زندگی میکرد . با این وجود هر روز برای گدایی میرفت شهر ری ( حرم شاه عبدالعظیم) و حدود ساعت ۲ و ۳ بعدازظهر با کلی پول خرد بر می گشت.کمی ضعف بینایی داشت و پول خرد رو میداد به ما تا بشماریم وبه همون اندازه بهش اسکناس تحویل بدیم. تا ما مشغول شمارش بودیم یک شیر کاکائو با کیک هم میخورد. راستش باید اعتراف کنم ما چندین بار وقتی پولها رو شمردیم به اندازه پول دو تا پیتزا از اون پول گدایی برداشتیم و بعد سفارش پیتزا دادیم. همیشه هم توجیه میکردیم که برای این پول زحمتی نکشیده و در واقع چیزی از اموال پیر زن کم نشده . از طرفی نیازی هم نداره و کرایه خونه هم به عنوان درآمد ثابت داره و خودش تنهاست و یک نفره و هزینه چندانی هم برای زندگی نمیخواد. به هر حال باید بابت این change کردن مبلغی پرداخت کنه .خیلی تحلیل سطحی و بدون در نظرگرفتن هر گونه احتمالاتی داشتیم. بیشتر شیطنت و هیجان جوانی چاشنی کار ما بود. یک شب که بی خوابی به سرم زده بود این موضوع یادم اومد و خیلی بهش فکر کردم و حس پشیمانی و وجدان درد اومد سراغم و تقریبا تا صبح نخوابیدم .الا نمیدونم ما به اون پیر زن بدهکاریم یا همه افرادی که نیت خیرداشتند و به پیر زن کمک کردند؟
سلام آقا معلم
به آلنها طور دیگری نگاه کنیم، من هم یه آلن دارم که برای پدر بودم، برای سفت کردن پیچ دستگیره در استفاده میکردن.
بعدها مامان نقش دیگهای بهش اضافه کرد و وقتهایی که شیر آب کتری(از این مدل سماوریها) رسوب میگرفت و آب کم میامد تمیزش میکرد. حالا این آلن کوچولو رفیق منه، برای هر دو نقش. گفته باشم به کسی هم نمیدمش : ) گاهی تو کیفم هست و اگر شیر کتری خونه آبجی یا روستایی گرفته باشه رفعش میکنم. (دلم برای شما و هوای اینجا تنگ شده بود، گفتم آلن رو بهانه کنم و چیزی بنویسم)
سلام محمدرضاجان
در این مورد خیلی شبیه هم هستیم (علاقه به قلم منظورمه?). آقا من یه بار تو پیچ اینستات در مورد لامی اظهار نظر کردم برام گرون تموم شد.? ولی من یه خودنویس سری سافاریش رو کمکارکرد دارم که حاضرم با ال ایکس معیوبت عوض کنم?
راستی از نوشتن گزارش روزانه گفتی؛ میشه خواهش کنم که اگه راه داره تکمیل مطلب مربوط به گزارش نویسی رو تو اولویتهای بالاتر قرار بدی؟ به نظرم خیلی جذابه.
دلمونم برات تنگ شده، به فکر دورهمیای، چیزی باش.
با اجازه برای این پست اول کامنت طنز میذارم:
«بگیر بخواب محمدرضا، شیطونم لعنت کن!»
اما از شوخی گدشته، نحوه روایت ماجرا که شبیه این رمانهای مدرن/پستمدرن و با بر هم زدن ترتیب زمانی روایت بود برام جالب بود. به ذهنم رسید در وبلاگنویسی هم (به عنوان تمرینی برای افزایش مهارت نویسندگی) میشه این طوری نوشت.