امروز بعد از چند هفته فرصتی دست داد تا ویدئوها و متن مصاحبهها و سخنرانیهای Code 2016 را ببینم.
طبیعتاً بحثهای ایلان ماسک را دوست دارم و آنها را هم دنبال کردم.
ایلان ماسک بر خلاف فضای رایج، برای من بیش از آنکه یادآور خودروهای تسلا و پی پل و سولارسیتی باشد، به این دلیل دوست داشتنی است که احساس میکنم مانند من (حتی شاید کمی کمتر از من!) به نقش تکنولوژی به عنوان چیزی فراتر از ابزار انسان در آیندهی هستی، ایمان دارد.
او مدتهاست از Neural Lace حرف میزند و تاکید میکند که با توجه به سرعت توسعهی یادگیری ماشینی (Machine Learning)، اگر انسانها میخواهند به یک “حیوان دست آموز خانگی” برای تکنولوژی تبدیل نشوند، لازم است برای مغز آنها کاری بکنیم.
فعلاً لایهی کورتکس، روی لایهی لیمبیک نشسته و کمک کرده که ما خود را فراتر از سایر موجودات بدانیم. اما قطعاً طی چند سال، مغز فرصت ندارد لایهی سومی را با کارکردی متفاوت بر روی کورتکس سوار کند تا از عهدهی Machine Learning برآید.
پس تنها کمکی که میشود به انسان کرد این است که لایهی سوم را خودمان بسازیم و به مغز اضافه کنیم. لایهای که از تکنولوژیهای روز برای یادگیری سریعتر و بهتر بهره بگیرد و انسان را از اینکه به حیوان دست آموز “هوش جدید” تبدیل شود – به صورت موقت – نجات دهد.
اگر چه حتی بحث ایمپلنت کردن مغز و تزریق Nanoagent ها به مغز هم مطرح است، اما به نظرم اینکه با چه روشی لایهی سوم را به لایههای قبلی میافزاییم چندان مهم نیست.
شاید برای ما هیجان انگیز باشد که مثل داستانهای علمی-تخیلی، حتماً یک تراشهی الکترونیکی در داخل بدنمان کار بگذارند (که ساده و عملی و قابل تصور است) اما آنچه مهم است این است که مغز انسان و مغز تکنولوژی، لازم است با هم ازدواج (Mating) کنند.
همین الان هم این اتفاق بین موبایل و انسان افتاده و موبایل را میتوان به عنوان مغز منفصل در نظر گرفت.
هیچ انسان باشعوری را نمیشناسم که برای به خاطر سپردن یک شمارهی مهم، “حافظهی قوی مغز منفصل” خود را به “حافظهی ضعیف و خطاکار مغز متصل خویش” ترجیح ندهد.
همچنین انسانهای زیادی میشناسم که خواندن و طبقه بندی مطالب توسط مغز منفصل (گوگل) را به خواندن و طبقه بندی مطالب توسط مغز انسانی ترجیح میدهند.
اگر چه این مغز منفصل، در همنشینی ما انسانهای تعطیل الفکر، کمی طول میکشد تا پتانسیلهای خود را از حالت بالقوه به بالفعل شکوفا کند.
بگذریم.
اینها را نوشتم تا اگر کسی به تکنولوژی علاقه دارد و Code را دنبال نمیکند، شاید از دیدن و شنیدن بحثهای آنجا لذت ببرد و از سوی دیگر، اگر کسی بیست سال بعد، به آرشیو حرفها و نوشتهها و گفتههای ما در این نقطهی دنیا دسترسی پیدا کرد، فکر نکند که ما ساکنان این نقطه از زمین و زمان، همه مثل هم فکر میکردیم!
این نوشته را اختصاصاً برای آن خوانندهی احتمالی نوشتم تا بداند که من، سبکی را که او در آن روز زندگی خواهد کرد، شفافتر و واضحتر از صفحهی نمایشی که الان روبرویم است، میبینم!
پی نوشت: برای مطالعه و یادگیری در این حوزهها، Cyborg کلمهی کلیدی مناسبی است. ترکیب Cybernetic و Organism. همین ترکیب فعلی انسان و موبایل، نمونهی یک سایبورگ ساده است. بحث عصر سن تورهای من هم به همین قصهها اشاره میکرد.
[…] تمام چیزهایی که گفتم، در نهایت مرا به یاد اصطلاح سایبورگ هم انداخت که روزی، برای اولین بار در نوشته های محمدرضای عزیز با آن آشنا شدم. (+) […]
از محمدرضا شنیده بودم که میگفت در دنیای ماشینی، خیلی از شغلها حذف میشن و خیلی آدمها بیکار میشن. دلیلشم اینه که ماشینها خیلی از کارها رو بهتر از انسان انجام میدن. اما ماشینها احساس ندارن و فقط انسانهایی می تونن شغلی داشته باشن، که احساس رو در کارشون داشته باشن و بتونن منتقلش کنن.
خیلی زودتر داره این اتفاق میوفته اما به شکلی وحشتناک تر. علیرغم اینکه همین تکنولوژی، اطلاعات زیادی رو در دسترس ما گذاشته، اما انگار همین در دست داشتن اطلاعات، این تلقین رو به ما میده که ما دانشمندیم! فکر می کنیم با ۴ تا سرچ و خوندن ۴ خط، مختصص میشیم.
من در دو سال اخیر، هزاران کامنت رو در اینستاگرام خوندم.
ام از ۶ ماه گذشته تا حالا، نظرات و کامنتهایی رو دیدم که قبلش یادم نمیاد دیده باشم یا الاقل با این حجم دیده باشم.
اخیرا زیاد می بینم که، اهمیت رو احمیت، مغازه رو مقازه، فارغ التحصیل رو فارق التحصیل، ثانیه رو سانیه، و … در کامنتها می نویسن. وقتی هم که درستش رو میگی، میگن “چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که طرفمون متوجه حرف ما بشه.”
اما من به شخصه نظر چنین فردی (اونم نظری که معمولا انتقادیست و چالشی) اصلا برام اهمیتی نداره چون نشان میده که مدتهاست نه خوانده و نه نوشته.
متن می نوشتم که داخلش “گور” به معنای گورخر داشت و میومدن کامنت میذاشتن یا دایرکت میدادن که معنای “گر” یعنی داغ شدن و گرم شدن و تو اشتباه نوشتی گورخر! فکر کنم دو سه دقیقه رو صرف کامنت نوشتن میکردن اما دو ثانیه حاضر نبودن درست تمرکز کنن و کلمه رو همونجوری که من نوشتم، بخونن.
گفتم بیام کاری کنم که خواندن پستها، نیاز به تمرکز بیشتری داشته باشه. یه جوری طراحی کردیم که هم خاص تر بشه و هم نشه سریع ازش گذشت و خواندش نیاز به تمرکز و دقت داشته باشه. از اون روز شروع کردن به آنفالو! صدها پیغام و کامنت میدن که ما نمی تونیم تمرکز کنیم روی جمله و طراحیتون حواسمون رو پرت میکنه. به نظر خودم کسی که به این راحتی تمرکزش از بین میره و حواسش پرت میشه، اصلا در لیست مخاطبان یک صفحه ی رایگان اینستاگرام که تبلیغی هم نداره، نیست.
اما اینم بگم که از زمان این تغییر شاید آنفالوها زیاد شده، لایکها و کامنتها کم شده اما کامنت های بهتری گذاشته میشه که خودم ازشون یاد می گیرم.
متاسفانه این عدم تمرکز، عدم توانایی خواندن حتی جوک های طولانی، خود دانشمند بینی و … اونم در عصر اطلاعات، عجیب و فاجعه است. برای همین دارم مقاومت می کنم و جدیدا که زیاد حوصله ی کتابهای آموزشی و مدیریتی و کسب وکاری رو ندارم، رمان می خونم تا لااقل مغر ناقصم پسرفت نکنه و بتونه تمرکزش رو حفظ کنه.
سلام بهداد.
پیج اینستاگرامت خیلی خوبه. از بین اونایی که فالو می کنم قدیمیترینه.از دو سال بیشتر شده فکر کنم.
(اتفاقا یه بار، در حد دو سه تا دیالوگ بحثمون شد امیدوارم یادت رفته باشه ولی یه معذرت خواهی بهت بدهکارم )
تغییرات پیجت هم همیشه واسم جالب بوده.
اتفاقا در مورد نیاز به تمرکز داشتن پیجت هم خیلی فکر کردم. واسم سوال بود که اصلا اینستاگرام فضایی هست که بشه توش تمرکز کرد؟ اگه میشه، ما هم لزوما باید اینکارو بکنیم؟ اگه فضای خوبی نداره باید فضا رو تغییر بدیم یا کارمون رو عوض کنیم؟ یا از این فضا کوچ کنیم؟ نمیدونم. به نتیجهی قابل دفاعی نرسیدم.
چند نفر از دوستای متممی رو هم فالو می کنم که مثل پیج تو، فهم کپشنهای قشنگشون نیاز به تمرکز داره. قبل از اپدیت اینستاگرام ، کپشن ها رو کپی میکردم و سر فرصت اونا رو میخوندم. اما بعد از اپدیتش دیگه امکان کپی نیست و اون لذت عمیق خوندن متنها رو کمتر بدست میارم. از اون موقع خودم هم دیگه کپشن طولانی توی اینستاگرام نمینویسم. در عوضش سعی می کنم برای وبلاگم بنویسم. هرچند کمتر خونده میشه، اما ارزش عمیق خوندن واسم بیشتره.
سلام ایمان.
من کلا حافظه ام ضعیفه . اگه بلاک نشدی یعنی اینکه یا مورد خاصی نبوده و یا منم خودم شک داشتم به موضعم.
به نظرم اینستاگرام جایی ست که بشه داخلش تمرکز کرد، چیزی که باعث عدم تمرکز میشه، استرسه! استرس اینکه زود اسکرول کنیم که مبادا پست های مثلا ۵۰۰ صفحه ای دیگه ای که فالو کردیم رو از دست بدیم! خودمونم نمی دونیم دنبال چی هستیم. عین زندگی! زود میگذورنیم تا به چیز خاصی برسیم و آخر هم نمی دونیم که میرسیم یا نه.
در مورد کپشن های طولانی، هر کس عادت و سلیقه ای داره، مثلا من صفحاتی رو دیدم که ماهیتشون به جای عکس، کپشنه و فالورها هم کپشن ها رو می خونن. بعضی صفخات، فالورهاشون لایک زیاد میکنن، بعضی صفحات، کامنت زیاد میذارن و بعضی صفحات هم فقط خواننده هستند و به صورت منفعل فعالیت می کنن. من بیشتر از اینکه دغدغه ام این باشه که آیا اینستاگرام فضای خواندن است یا نه، دغدغه ی این رو دارم که چجوری در ۲۲۰۰ کاراکتر، حرفم رو بزنم چون فکر نمی کنم خواندن این مقدار متن، ۳۰ ثانیه هم زمان لارم داشته باشه. البته دغدغه ی جدیدی که دارم اینه که اصلا چرا من باید حرف بزنم! من خودم هنوز سالها فاصله دارم تا جایی که قادر باشم حرف بزنم. برای همین اخیرا دیگه فقط از جانب دیگران حرف می زنم. مثلا اگه عکس و پستی داشتم که محمدرضا در مورد مشابهش حرف زده باشه، به عنوان کپشن می نویسم (با ذکر منبع) یا اگه کتابی باشه که در زمینه ی اون جمله حرف زده باشه یا حرفی زده باشه که من بتونم به اون جمله ربطش بدم و ….
در مورد سایت و وبلاگ هم به زودی فعال میشه
سلام؛ راستش در مواجهه با قدرت و تاثیر تکنولوژی در زندگی بشر همیشه یک مثالی در ذهن دارم که باعث می شود غیرممکن ها را هم تصور کنم البته شاید نه به شفافی صفحه نمایشی که الان روبرویم است؛ آن مثال، پدیده اینترنت است؛ همه می دانیم بعد از جابجایی دیتا و فیلم و عکس و صوت، نوبت به جابجایی حس های لامسه، چشایی و بویایی رسید اما نکته ا ی که همیشه آن را به خودم یادآوری می کنم این است که مثلا در قضیه جابجایی تخت بلقیس(ملکه سباء) به نزد حضرت سلیمان به تعبیر امروزی اگر بخواهیم بررسی کنیم در واقع شاید جابجایی ماده در بستر اینترنت صورت گرفت یعنی چیزی که ظاهرا در عصر ما محقق نشده؛ لذا میدان علم و تکنولوژی امروزی برایم خیلی خیلی وسیع می نماید.
محمد رضا سلام
به نظرت ارتباطی بین فرض خودانجام و تحقیقات دانشمندهای علوم مختلف هست؟
اگه هست میشه فرض خود انجام دانشمندهارو هدایت کرد؟
به نظرم تراشه الکترونیکی میشه داخل بدن انسان گذاشت ،اما به نظرت محدودیتی هست که اونها رو داخل بدن مابقی موجودات نذاشت؟
متشکرم
محمدرضا از من که گذشته ولی شاید یه روز یکی از دوستان مجرد فارسی زبون ما بخواد با متمم “ازدواج” کنه
اون روز جوابت به عنوان پدر متمم به این خواستگاری چیه ؟ 🙂
محمدرضای عزیز سلام
این متن منو یاد یه فیلم انداخت که خیلی وقت پیش دیده بودم : مرد ۲۰۰ ساله (Bicentennial Man,1999) که نقش اول فیلم، رابین ویلیامز بود. داستان رباتی که عشق رو تجربه می کنه و تبدیل به انسان میشه و در نهایت در پایان فیلم فوت می کنه. در آینده یه مسله جذاب دیگه هم می تونه ساخت لوازم یدکی بدن انسان باشه (مکانیکی صحبت کردم) و ترکیب اون با بحثی که خودت طرح کردی تراشه هایی که در بدن انسان جای میگره، نانو داروها، سفر به کرات دیگه و تقریبا همه اون چیزایی که ما تو فیلم ها دیدیم. بعضی مواقع فکر می کنم ترکیب همه اینها باهم چی میشه؟ آیا انسان خودش رو نابود می کنه یا طول عمر انسان خیلی زیاد میشه؟
دستت درد نکنه آقای شعبانعلی برای معرفی سایت و این کنفرانس چون تا حالا ندیده بودم یا پیگیرش نبودم.
شاید این لینک کمی به موضوع ربط داشته باشه : مردی که با گوشی خودش ازدواج میکنه
https://www.yahoo.com/tech/los-angeles-man-aaron-chervenak-145340628.html
فیلم her هم که بهش اشاره کرده قبلا دیدم . تا جائیکه یادمه در مورد مردی هست که از همسرش داره جدا میشه. تبلیغی در مورد سیستم عامل هوش مصنوعی میبینه و در اون تبلیغ ادعا میشه که این فقط سیستم عامل نیست بلکه آگاهی هم داره. تصمیم میگیرد که آنرا بخرد و بعد از مدت کوتاهی عاشق سامانتا ،صدای پشت سیستم عامل، میشه و آخرای فیلم موضوعی رو میفهمه که درک کردنش براش خیلی سخته . بنظرم فیلمش ارزش دیدن رو داره
خواستم به فیلم her اشاره کنم که این کامنت رو دیدم. تاثیرگذارترین صحنه های فیلم مربوط میشد به وقتی که :
۱- شخصیت اصلی مرد فیلم حاضر نشد ارتباط با سامانتا (سیستم عامل هوشمند و مونث!) رو رها کنه و با یک انسان واقعی رابطه برقرار کنه (علیرغم تمام محدودیت های سامانتا در ایجاد ارتباط های فیزیکی و جن. سی)
۲- سیستم عامل هوشمند آنقدر پیشرفت کرد که دیگه انسان (شخصیت مرد فیلم) جذابیتی براش نداشت و به همراه بقیه سیستم عامل ها انسان ها رو رها کرد.
با اجازه محمدرضا لینک شرحی فلسفی بر این فیلم را برای دوستان قرار میدهم :
http://falsafidan.com/2016/04/her/
برای خودم من جوابی که به سوال یکی ار حضار اونجا داشت، خیلی عجیب و جالب بود: اینکه به احتمال زیاد ما شخصیتهای داخل یک بازی یک تمدن پیشرفته تر هستیم!.
هرکسی غیر از آدمی مثل ایلان ماسک چنین حرفی بزنه فکر می کنیم دیوانه ست. اما نمیشه ایلان ماسک رو جدی نگرفت.
محمدرضا، امیدوارم فرصت کنی و علاقمند باشی که نظرت رو در مورد این حرفش بگی.
http://www.vox.com/2016/6/2/11837608/elon-musk-simulation-argument
هیوا جان.
اگر چه فکر میکنم که جواب من را به چنین سوالی میدانی یا لااقل میتوانی حدس بزنی، اما باز هم در حدی که به ذهنم میرسد، چند نکتهای را مینویسم.
لااقل این بحث تو، بهانهای میشود که اشارهای به تفاوت فلسفه با علم و ادبیات و سایر قصههای ناتمامی که در گذشته مطرح کردهام، اشاره بکنم.
بحثی را که ایلان ماسک مطرح میکند میتوان از نوع Thought Experiment دانست.
اجازه بده قبل از اینکه به Thought Experiment بپردازم، در مورد شکل سادهتر آن یعنی Thought Play یا بازی ذهنی صحبت کنیم.
بازی ذهنی، تصور کردن هر چیزی است که در دنیای واقعی روی نداده یا ممکن است روی ندهد و شاید هم روی داده باشد و ما از آن بیاطلاع باشیم.
مثال کلاسیک آن، فکر کردن به فیل صورتی یا جیغ بنفش است.
بازی ذهن، برای ما انسانها چیز جذابی است و شاید بتوان گفت خواب، نمونهای از بازی ذهن است.
زمانی که در حالت ناخودآگاه، قوانین حاکم بر هستی را فراموش میکنیم و مغز فرصت پیدا میکند تجربیات گذشته و دادههای فعلی را با رویاهای آیندهی خود در هم بیامیزد و فارغ از قوانین دنیای واقعی، برای خود داستان بسازد.
این بحث، خارج از صحبت الان ماست. اما فکر میکنم اگر سرچ کنی، به این ماجرای جالب میرسی که ذهن ما، محدودیتهای شگفتانگیزی در خواب دارد.
از جمله اینکه نمیتوانیم چهرهای را که هرگز ندیدهایم تصور کنیم.
اگر حتی رهگذری را در خواب میبینیم، چهرهاش یکی از چهرههایی است که زمانی در دنیای واقعی دیدهایم.
مغز آن قدرها قوی نیست (حداقل در حوزهی Facial Processing) که فارغ از قوانین طبیعی رویاپردازی کند.
اما حرف زدن با مردگان، چیزی بیرون از قوانین طبیعی است که در دنیای خواب در قالب Thought Play اتفاق میافتد و این رویا دیدنهای بی حد و مرز و فراتر از قانون، چه باورهای فراتر از طبیعت که در ذهن و جان انسان، نکاشته است.
بگذریم.
حرفم این است که در Thought Play، ما محدودیت قوانین حاکم بر جهان رو نداریم و اگر محدودیتی هست – که هست – ناشی از محدودیتها و ناتوانیهای ذهنیمون در این بازی و این نوع بازیهاست.
لایهی بعد از Thought Play یا بازی ذهنی، چیزی است که به آن تجربهی ذهنی یا Thought Experiment میگویند.
ویژگی تجربهی ذهنی این است که ماجرا در آن جدیتر است و انسانها به خاطر همین جدی بودن و قابل تصور بودن، آن را دوست دارند.
هر کس از خواب میپرد، میداند که آنچه دیده واقعی نبوده.
اما در تجربهی ذهنی، ممکن است هرگز به واقعی بودن یا نبودن آن نبریم و نتوانیم ببریم.
بیهوده نیست که فیلمی مثل ماتریکس برای ما جذاب است. این فیلم نمونهای از Thought Experiment است و ممکن است بعد از دیدن آن، تا لحظهی مرگ، این سوال برایت باقی بماند که آیا دنیای واقعی میتواند چنین بازی را در خود نهان کرده باشد؟
بعضی نویسندگان و کارگردانهاو اندیشمندان و حتی فیلسفان تاریخ، این بازی را خوب میدانند.
فیلم Inception کریستوفر نولان را تصور کن. حتی Interstellar هم (با در نظر گرفتن سکانس کلیدی پایانی آن) تلاش میکند نوعی Thought Experiment برای ما بسازد. در حدی که برای همیشه این سوال باقی میماند که آیا واقعاً جهان میتواند چنین شکلی از چیدمان و بازی را در خود هضم کرده یا گنجانده باشد؟
مثالهای دیگری هم دارم. فیلم Trueman Show هم نزدیک به همین بازیهاست.
اگر یادت باشد، جوانتر که بودم من هم در روزنوشتهها نمونهای از این Thought Experiment را به شکلی بسیار بدوی و ساده مطرح کرده بودم و نامش را “قورباغهای داخل تخم مرغ” گذاشته بودم.
حرفم این بود که قورباغهای داخل هر تخم مرغ پنهان است که به محض پدید آمدن نخستین ترک، به مایعی زرد رنگ تبدیل میشود و ما به آن زرده تخم مرغ میگوییم.
حالا اگر مردی، بیا بگو دروغ میگویم!
حتی با X-Ray هم نمیتوانی صحت حرف من را زیر سوال ببری. چون من میگویم قورباغه با نخستین تابش اشعه X تبدیل شده است!
بگذریم.
حرفم از تجربهی ذهنی، مثالها و داستانها و مدلهایی است که صحت سنجی آنها امکان پذیر نیست. اما فکر کردن به آنها میتواند لذت بخش بوده و حتی فراتر از آن، گاهی به ذهن ما و تصمیمگیریهای ما و الگوهای باور ما جهت دهد.
حرفی که ایلان ماسک میزند شکلی از تجربهی ذهنی است که البته با شواهد و قرائنی که مطرح میکند، میکوشد نشان دهد که احتمال آن زیاد است.
چیزی که شاید ما را یاد کلیپ کوتاه و زیبای اتاق شماره ۸ بیندازد.
من و تو هیچ وقت نخواهیم فهمید چنین فرضی درست است یا خیر.
البته سوال بعدی این است که آیا دانستن پاسخ این سوال، تاثیری روی زندگی ما و تصمیمهای ما خواهد داشت یا نه.
من بر این باورم که این سوال، و انبوهی از سوالاتی که ما دائماً به دنبال پاسخش میگردیم، نمیتوانند کوچکترین تاثیری داشته باشند.
شبیه همین ماجرا هم در بحث ساده و واضح جبر و اختیار است که به طرز شگفت انگیزی فیلسوفان خنگ ما قرنها سر کار گذاشته است
به نظر میرسد که ما فراموش میکنیم جبر و اختیار، بدون انتخاب ناظر قابل تعریف نیست و به عنوان یک پدیده مستقل بیرونی قابل بررسی نخواهد بود.
حتی اگر فرض کنیم جهان با قوانینی کاملاً مکانیکی رفتار و زندگی میکند و توسعه مییابد، تا زمانی که ما نتوانیم از تمام آن قوانین مطلع باشیم و در هر مرحله، وضعیت هستی را در یک اپسیلون بعد پیش بینی کنیم، جهان برای ما طعمی از اختیار خواهد داشت.
همچنانکه برای آنکس که در زندان اسیر است، حتی اگر تمام جهان به ارادهای فراتر از قانون و بیرون از قواعد مکانیک اداره شود، برای او، بخش مهمی از هستی و زندگی، آلوده به جبر خواهد بود.
در اینجا، به بحث فلسفه میرسیم.
فلسفه یک تفاوت مهم با علم دارد و آن اینکه بر خلاف علم که به تجربه و مشاهدهی بیرونی اتکا دارد، فلسفه صرفاً یک دستگاه هستی شناسیک خودسازگار ارائه میکند.
به عبارت دیگر، هر فلسفهای اگر بتواند مجموعهای از دیدگاهها و گزارهها را عرضه کند که با خود سازگار باشند و در خود تعارض و تناقض نداشته باشند، میتواند ادعا کند که یک دستگاه فلسفی است.
البته من از فلسفهای حرف میزنم که “بدهکار” نباشد. کافی است به فلسفیدن امثال سن توماس آکویناس در الهیات مسیحی فکر کنی و انبوهی کاغذ که حرام اندیشههایش کرده است.
فلسفهی او بدهکار است. چون قبل از شروع به فکر کردن، متعهد است که باورهای قرون وسطی را از درون خود استخراج کند و طبیعتاً حرف هیچ بدهکاری، سند قابل استناد نخواهد بود. اگر از فلسفه اسکولاستیک که فلسفهی بدهکاران است و بخش عمدهای از تاریخ فلسفهی جهان را تشکیل میدهد بگذریم، هر نوع سیستم فکری و دستگاه هستی شناسیک غیر بدهکار خودسازگار را میتوانی فلسفه بدانی.
فلسفه هیچ تعهدی ندارد که دنیای واقعی را برای ما توصیف کند. نه تعهد و نه ادعا. چنانکه هیچ کس شناختی از دنیای واقعی ندارد و اگر ما حرفی میزنیم، صرفاً از ادراکهای خود میگوییم.
پس بگذار یک گام دیگر تعریفم را کامل کنم:
فلسفه در نگاه من – که البته ناآشنا هستم و به عنوان یک عامی حرف میزنم – دستگاهی از گزارههای خودسازگار غیربدهکار در توصیف ادراک ما از محیط اطراف است که میتواند به ما کمک کند تا به دنیای اطراف خود “معنا” بدهیم.
نمیتوان مرز مشخصی بین تجربهی ذهنی و فلسفه تعریف کرد.
اما باور من بر این است که فلسفه خروجیهای رفتاری و نگرشی دارد. مثلاً حرفی که ایلان ماسک میزند، برای من و تو ممکن است صرفاً تجربهی ذهنی باشد. اما میتواند برای او فلسفه باشد. چون با همین مدل ذهنی، در حال تلاش برای خلق جهانی است که در آن موجوداتی شکل بگیرند که روزی بخواهند در مورد وجود یا عدم وجود ایلان ماسک، فکر کنند.
اینجا هم ظاهراً ناظر است که مرز بین بازی ذهنی و تجربهی ذهنی و فلسفه را مشخص میکند.
طولانی شد.
کاش زمان دیگری برسد و فرصتی باشد تا در مورد “معنا” حرف بزنیم.
علی الحساب این را بگویم که بر این باور هستم که معنا هم، در ذات چیزی وجود ندارد و ناظر است که به آنچه منظور نظر اوست، معنا میدهد.
به نظر میرسد با پیچیده تر شدن سیستم شناختی مغز، معنایابی و معناخواهی و معنا دوستی، از جمله ویژگیهایی بوده است که در آن ظهور کرده است.
اگر به همان ادبیات پیچیدگی که همیشه به آن اشاره میکنم بازگردیم، به نظرم عبارت The Emergence of Meaning میتواند مفهومی قابل تعریف، قابل توسعه، قابل بحث و قابل پذیرش باشد.
مطمئنم که پریشان گوییها و پریشان نویسیهای من را در قالب این کامنت میبخشی.
دنبال جایی بودم که کمی نق بزنم، اینجا را مناسب دیدم.
“علی الحساب این را بگویم که بر این باور هستم که معنا هم، در ذات چیزی وجود ندارد و ناظر است که به آنچه منظور نظر اوست، معنا میدهد.”
برام متن زیر از کتاب ابوالمشاغل(صفحه ۴۱) رو تداعی کرد.
http://8pic.ir/viewer.php?file=rexw33adlnpbu4eak4p9.jpg
سلام دوستان.
هیوا از محمدرضا خواستی که نظرش رو بده. دوست داشتم منم نظرم رو درباره ی این بخش از جلسه، اینجا بنویسم.
فکر می کنم برای تو و محمدرضا و خیلیای دیگه هیچ نکته ی آموزنده ای نداشته باشه، این رو برای افراد بی سوادی مثلِ خودم که احتمالا گذرشون به اینجا می افته می نویسم:
این بخش از جلسه رو چند هفته پیش دیدم، معلومه که شگفت زده شدم، به همین خاطر شاید ۱۵ بار در طی روزهای بعد نگاهش کردم.
چندتا نکته درباره اش به ذهنم رسید:
۱٫
ماسک خیلی خوب حرف می زنه، خیلی جذاب، لحنش، سکوتش، همه عالیه. با حوصله طوری استدلالش رو می چینه که یه تعلیق توش وجود داشته باشه، این رو بذارید کنارِ اسمِ بزرگش و هوش زیادش.
این موارد باعث می شن که آدمِ معمولی ای مثلِ من وقتی این ویدیو رو می بینه خیلی زیاد هیجان زده بشه.
۲٫
باید به این توجه داشت که هر کس موضوعات رو بنا به میزان دانش و فهمش درک می کنه، تصوری که توی ذهنِ من شکل می گیره، خیلی خیلی با تصورِ ماسک متفاوته.
به این فکر می کردم که احتمالا بسیاری از کسانی که این ویدیو به دستشون می رسه تصوری شبیه به این خواهند داشت:
یادش به خیر، “قارچ خور” (!) بازی می کردم. (super mario) ماسک چه حرف جالبی زد! یعنی من الان اون قارچ خوره هستم، و یه نفر دیگه داره این بازی رو انجام می ده؟ چقدر جالب! چقدر پیچیده! یعنی ما توی یک بازی کامپیوتری هستیم؟ (توجه کنید که تصورِ اون آدم از بازی کامپیوتری همین چیزیه که امروز داره می بینه، نه چیز دیگه ای) یعنی همه اش بازی بوده؟ و اگه مذهبی باشه شاید بگه، یعنی خدا و پیغمبر و اینا همه کشک؟ و اگه اون طوری که دوست داشته تا حالا زندگی نمی کرده شاید بگه، آخ جون! اینا همه اش بازیه، یعنی می تونم هر کاری که دوست دارم انجام بدم و ….
من یکم فضا رو کاریکاتوری کردم، ولی واقعا هر کس بنا به میزان فهمش، می فهمه (!).
۳٫
یادمه توی همین روزنوشته ها می دیدم محمدرضا درباره ی این صحبت می کرد که تا چند سال آینده، همه ی مطالب حفظیِ ۴ سال دانشگاه رو در مدت چند دقیقه می تونیم به مغزمون منتقل کنیم. و بعد کامنت هایی شبیه این براش گذاشته می شد:
“خوش به حال مردمی که در اون زمان زندگی می کنن، زندگی میان کسانی که همه چیز را می دانند، و آن زمان است که جهل برای همیشه از جامعه ی بشری رخت بر می بندد. آیا واقعا تا به این حد به مدینه ی فاضله نزدیک شده ایم؟”
و بعد محمدرضا جواب می داد:
“اتفاقا این در دسترس بودنِ اطلاعات، حماقتِ جمعی رو توسعه می ده و عمیق ترش می کنه.
و در ضمن، همین الان هم با اینترنت به همه ی دانش بشری در کسری از ثانیه دسترسی داری.”
گاها برداشت های ما ۱۸۰ درجه با چیزی که گوینده میگه فرق داره.
۴٫
یه بخش از فکرام درباره ی “بازی” بودنِ این دنیا:
در هر حال من توی این بازی هستم، اگه جسمم صدمه ای ببینه “درد” می کشم، از چیزهایی به شدت “می ترسم”، حتی اگه من برای کسی که داره بازی رو انجام می ده قارچ خور باشم، و پیروزی و شکستِ من، لذت و دردِ من، شادی و غمِ من، براش علی السویه باشه و فقط اوقات فراغتش رو پر کنه، و براش “بازی” باشه. برای منی که توی بازی هستم، درد و ترس و رنجِ جدی و زیاد وجود داره، اگه این یه شبیه سازی کامپیوتری باشه، در هر حال زندگیِ منه.
خلاصه آخرش به این نتیجه رسیدم که اگه این استدلالِ منطقی ماسک درست باشه، هیچ تغییری توی زندگیِ “من” به وجود نمیاد.
ادریس جان.
میخواستم به خاطر کامنت تو تشکر کنم.
خصوصاً به خاطر نکتهی سومش که فکر میکردم از دید خیلیها پنهان بمونه و واقعاً الان که دیدم نوشتی، خیلی آرومم کرد.
به نظرم فقط در حد پیامهای روزمره ممکنه ما پیامی رو ارسال کنیم و طرف مقابل، دقیقاً همون منظور ما رو دریافت کنه.
مثلاً تو به من بگی محمدرضا کامنت قبلی من رو پاک کن چون دو بار ثبت شده. من هم پاکش کنم.
اما کمی که از فضای روزمرگی فاصله میگیریم، به قول تو گاهی کاملاً برعکس پیامها رو دریافت میکنیم.
دقیقاً دریافت کنندهی پیام هست که به پیام معنا میده.
شاید همینه که ما در فضای مذهبیمون، این قدر در کنار کتاب، به سنت تاکید میکنیم و در تفسیر سنت هم به کتاب اتکا میکنیم.
چون با این کار میشه امیدوار بود که خطامون در درک پیام، کمتر بشه.
در تایید و تکمیل حرف تو در مورد ایلان ماسک، مطمئن هستم که نامه مشترک هاوکینگ و ایلان ماسک و صدها نفر دیگه از دانشمندان رو در مورد خطرات رقابت تسلیحاتی ناشی از سیستمهای هوشمند دیدی و دعوت اونها از دیگران که برخی چارچوبهای اخلاقی در این زمینه رعایت بشه:
https://www.theguardian.com/technology/2015/jul/27/musk-wozniak-hawking-ban-ai-autonomous-weapons
جالبه که همونهایی که به شکلگیری این فضا خوش بین هستند و براش تلاش میکنند و به نوعی در حال خلقش هستند، بیشتر از همه هم بدبینانه بهش نگاه میکنن و نگرانش هستند.
ماها که دور هستیم، گاهی فقط بدبین هستیم و گاهی خوشبین و فکر میکنم همین قضاوت یک سویه نشون میده که نسبت به موضوعی که در موردش بحث میکنیم، چندان اشراف نداریم.
محمد رضا سلام
اگر امکانش هست از خدمت و خیانت اخلاق و سیاست درارتباط با آینده ی علم و تکنولوژی بیشتر برامون بنویس.
متشکرم