داشتم طرح روی جلد نیویورکر را (مربوط به حدود ۳۵ سال قبل) میدیدم. طرحی با عنوان: «دنیا از خیابان نهم…». ذهنیت جغرافیایی محدود ساکنان منهتن را به نمایش گذاشته است. آنها که فراتر از خیابان نهم، فقط خیابان دهم را میبینند! در افقهای دوردست چند ایالت را بسیار «ریز» میبینند و در آن سوی اقیانوسها هم تنها سه کشور: «چین. ژاپن و روسیه».
اگر گرافیست بودم، با وجودی که «خلاقیت» در میان آنها یک «ارزش» است، اما من، این ایده را دهها بار تقلید میکردم:
یکبار تهران را میکشیدم، آنطور که از شمال شهر دیده میشود. چند خیابان و چند پاساژ و تعدادی ماشین زیبا و چشم نواز و خیلی دورتر شهری که در دود و ترافیک فرو میرود و مردمش دیده نمیشوند. کمی آن سوتر هم دوبی، که به هر حال بزرگ دیده میشود. هم در دسترس است و هم همهی کانکشن فلایتها را به هر حال در آنجا میتوان جستجو کرد.
یکبار دیگر، تهران را میکشیدم. آنطور که از جنوب شهر دیده میشود. مردمی که هنوز انسانیت را میفهمند و در کنار هم و در تراکمی شدید، میان هم زندگی میکنند و سر در همهی کارهای هم دارند و شمال تهران را، محلی می بینند که غارتگران زالوصفت کنار هم زندگی میکنند و چنان از یکدیگر دورند که اگر بمیری، ممکن است جنازهات را روزها در خانهات کشف نکنند.
یکبار دیگر، ایران را میکشیدم. آنطور که از تهران دیده میشود. مردمی که معتقدند در دل امکانات و تمدن زندگی میکنند با ترحم نسبت به تمام آنها که «شهرستانی!» هستند. مهم نیست مشهد باشی یا شیراز یا هر شهر و روستای دیگری در ایران. تو «شهرستانی» هستی. مردمی که «میدانند» تنبلها همه در یک جا جمع شدهاند و «احمقها» هم در یک جا. «خسیسها» یک جا جمع شدهاند و «دزدها» یک جا. و کمی دورتر، دنیا را میبینند با پنج تقسیم بندی اصلی. ترکیه. دوبی. تایلند. اروپا و آمریکا. البته اگر مدیریت و اقتصاد بدانی چین و عراق و افغانستان و گرجستان را هم اضافه میکنی.
یک بار دیگر هم، ایران را میکشیدم آنطور که از یک شهر کوچک دور از پایتخت دیده میشود. در آن تصویر پایتخت خیلی بزرگ است. پر از شادی و شور و نور و رنگ. و کسانی که از همه جای کشور جلوترند و هر چه بخواهند به دست میآورند و هر چه دارند به خاطر پایتخت نشینی است و هر چه ندارد به خاطر بی لیاقتی و تنبلی.
یکبار دیگر، دنیا را میکشیدم. آنطور که گاهی توسط اروپاییان و آمریکاییها دیده میشود: «ایران ما» در آن نقشه احتمالاً زیر عنوان «خاورمیانه» گم شده است.
شاید هم یک بار دیگر دنیا را میکشیدم. آنطور که توسط برخی دوستان ایرانیم در برخی ایالتهای آمریکا دیده میشود. یک سو «اِمریکا» هست و آن سو «ایرون» و چند مقصد مسافرت در اروپا که برای نقل خاطره و مقایسه با تمدن آمریکا، وجودشان همیشه لازم است.
شاید هم دنیا را از نقطهای داخل پاریس میکشیدم. پشت خیابان مونرو. آنجا که دوست مجازیم آملین نشسته است و دنیا را کمی آن سوتر اهرام مصر میداند و این سمت را بینالنهرین و تخت جمشید میبیند و آن شرق دور را هم قلعههایی موروثی و سرسخت و تسخیرناپذیر.
اما اگر گرافیست بودم هنوز هم دو حسرت دیگر برایم وجود داشت:
یکی کشیدن دنیا، آنطور که از نگاه برخی سیاستمداران کشورم دیده میشود و دیگری ترسیم این واقعیت که امروز، گاهی در یک خانه یا یک مهمانی، نمایندهای از هر یک از تفکرات بالا دیده میشود. نمیدانم امروز با این اختلاط نژادهای «فکری»، چگونه میتوان نگاه نامتوازن ما به جهان اطراف را به تصویر کشید؟
داشتم فکر میکردم دنیا از نظر من چطوریه …
دیدم دنیای منو خودم میسازم … خیلی وقت پیش از این که دنیا اینطوریه شاکی بودم …
اما الان دیگه میدونم برای اینکه دنیای خوبی داشته باشم باید خودم خوب باشم یا برای اینکه وسعت دنیام کم نباشه، باید خودم بزرگ بشم…
من يك ماشين ذهني دارم كه با آن به همه جا سرك مي كشم! به اكثر جاهايي كه آرزو دارى از ديد آنجا دنيا را تصوير كني رفته ام. بعضي جاها آنقدر غبارآلود بود برايم كه چيزي نديدم و فقط ميشد به امواج صوتي گوش داد! علاوه بر آن با اين ماشين گاهي دور خود مي چرخم و گاهي هم دور كره زمين و نزديكتر! از آن ميروم به بيرون كهكشان ( آنجايي كه زمين به اندازه يك غبار معلق هم نيست – شايد هم باشد -) و دورتر از آنجا سعي كردم، بروم بيرون از “هستي و جهان در حال انبساط”، اگر “بيروني” باشد!
گاهي به اعماق تاريخ مي روم و با پيامبران همنشين مي شوم! از صحنه كشته شدن “كوروش كبير” توسط يك زن عكس گرفته ام و با فتوشاپ آن خانم را از عكسم حذف كردم! و گاهي هم با پدربزرگ پدربزرگم در سال ٣٠١٤ در باغ هاي كه در آن رودهايي جاريست، مشغول خوردن عسل شده ام!
و گاهي هم ماشينم را معيوب مي بينم و يا از انجام ساده ترين كارها با آن عاجز ميشوم! براي رفع عيب و خواندن دستورالعمل مدون يا ترجمه دستورالعمل هاي آن پيش “محمدرضا شعبانعلي” مي روم!
شکل داستانی خیلی جالبی بهش دادین ، دوست دارم یک بار کتابی از شما بخونم که سفراتون رو مثل سفر های شازده کوچولو تعریف کنید
من از این عکسه چیزی نمی فهمم:(
یکی برام توضیح بده یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟
مرضیه جون سلام
لطفا به پاراگراف اول نوشته استاد توجه کن. “ذهنیت محدود”!
فکر می کنم ما آدمها هم همینجوری هستیم. بعضی هامون فقط جلوی پامونو نگاه می کنیم. بعضی دو متر اونورتر، بعضی ها اینو اونو می بینن، بعضی ها فقط خودشونو می بینن،… بعضی ها دنیارو توی ابعاد و زوایای مختلف می بینن.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
سلام سیمین جون مرسی عزیزم
من میخوام بدونم هدف گرافیست از کشیدن این طرح چیه؟؟؟؟؟
چیرو میخواد بگه؟
محمد رضای عزیز، می خواستم با اجازه شما، نظرم را درباره کاربرد استعاره و تاثیر آن بر عملکرد شنونده بگویم. در روال عادی اعمال و افکار ما در قالب استعاره ها تلنگری می شود که عامل عاقل را جهت انجام کار درست هدایت می کند. اما اینجا که من ایستاده ام با تفکراتی که بعضاً در قاب یک طرح نیز نمی گنجد، حرف می زنیم و عمل می کنیم.در طرح گرافیکی که بر اساس باورهاو توهمات خود ساخته ایم، دنیا را مطابق میل خود تغییر می دهیم . در زیر پوست شهر بر اساس نوع نگاه خود و در جعبه جادو بر اساس نگاه دیگران ، فرهنگ مردم شکل می گیرد، به گونه ای که دیگر با هم بیگانه می شویم . نوع نگاه ما به یکدیگر، این خاک را تجزیه کرده و ناخواسته درگیر یک جنگ فرهنگی داخلی شده ایم.
حال باید چه کرد؟ زبان استعاره نیشتری است شیرین بر عمق افکار انسانهای خواب زده!
اين مطلبتون منو ياد اثر ماتئی ویسنیف یک پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی انداخت… نمي دونم كه مطالعش كرديد يانه اما ممنونم كه دوباره آن را برايم ياد آوري كرديداستاد گرانقدر…
این؟
http://en.wikipedia.org/wiki/View_of_the_World_from_9th_Avenue
تصویر من از دنیا، صفحه ی سفید کاغذ است…
اگر فقط یک گرافیست نبودم! ایران را در وسط صفحه ( مرکز عالم) می کشیدم و دورادور آن سایر کشورها. از سوریه و لبنان ، چین و روسیه تا … اگر صفحه جا داشت! شاید کشورهای باختر دور را هم بکشم.
انقدر دلم می خواست توی یک روستای متمدن زندگی می کردم.ان وقت خیلی چیزها ارزوم نبود.راضی بودم به انچه که دارم .می توانستم راحت با حیوانات ارتباط برقرار کنم نمیدانید چقدر ارتباط با حیوانات لذت بخشه
حالم از این ادمایی که دایم نگاه بالادستی دارن بد میشه ازاینا که همه چیزشون به رخ هم میکشن ادمای بی سوادی که فقط پول دارن.
… و من اگر یک موزیسین اونهم از نوع پیانیست که همیشه بزرگترین رویای من از کودکی بوده… بودم، برای زاینده رود که هیچوقت نمیخوام به نبودنش عادت کنم، آهنگی به اسم خودش میساختم و تمام احساس و دلتنگیمو از نبودنش به اون آهنگ منتقل می کردم و مینواختمش تا بدونه که چقددددر جاش توی شهرم خالیه …
من از سه عزیزی که از حس شهودی اون لحظه ی من (که با خوندن این پست خاص و حال اون روزم به ذهنم اومد و نوشتم)، خوششون نیومده معذرت میخوام …! (ولی ازتون میخوام که حداقل این روحیه رو در دنیای واقعی با دوستان واقعیتون نداشته باشید لطفا … )
شهر زاد جون مهربون
من به کامنتت با اون سه منفیش که نگاه کردم فکر کردم، سه دیدگاه و نگاه دیگه فرض شده است.
شاید کسی دغدغه اش زاینده رود نیست. شاید کسی پیانو و نواختن رو وسیله ایی برای فریاد زدن و اعلام کردن یک فقدان قبول نداره، یا کلا از تشابه شهودت با متن ارائه شده خوشش نیومده و یا حس خوبی نداشته. این اندک دلائلی یه که من گمان کردم. میتونه سه نظر کاملا متفاوت دیگه ایی پشتش باشه که شایدم همگی قابل قبول باشه یا نباشه که اونم بسته به نظر هر شخص، متفاوته.
به هر حال بعد از گذشت این چند ماهی که من اینجا نظرم رو می گذارم و گاهی نظرم پنهان شده، گاهی با نظر دوستان یکی بوده و مثبت بیشتری داشته ،گاهی تعداد منفی هاش بیشتر از مثبتش بوده و گاهی هم یه مرتبه کلا از روی صفحه پاک شده، اینو دریافته ام که اینجا نظرات متفاوتی در جریانه و خوبیش هم به همینه که متفاوت از یکدیگه فکر می کنیم تا باعث سازندگیمون بشه.
میدونم خیلی روحیه ی لطیفی داری، من یه جور دیگه اطرافیانمو می یینم با وجود اینکه مخالف نظرم هستن، فارغ از هم عقیده بودن یا نبودنشون به انسانیت و قبول نظر منحصر به فردی که دارن، فکر می کنم و می پذیرمشون.
موفق باشی همسایه عزیز.
حرفهای سیمین عزیز درست ولی شهرزاد یادته خودت یه بار اشتباهی منفی زده بودی؟ یه بار هم فکر میکنم مینا اعتراف کرده بود که اشتباهی دستش به منفی خورده و ثبت شده.:) پس دوست من توجه نکن. البته منظورم به همه کامنتها نیست ها. مثلا من یه جا تشکر کردم از دوستان پشت صحنه اینجا بخاطر همزمان شدن ارسال کامنتم و تایید شدن اون. که تشکر و سلام من رو هرکسی اون لحظه داره تایید میکنه ببینه و شاید یه لحظه کوتاه خستگیش برطرف بشه. خواهر سریع ۲ تا منفی خوردم. میدونی چی فکر کردم؟ توی دلم خندیدم و گفتم یکیش کار شهرزاد خودمه یکیش هم کار مینای ۲۰ ام 🙂 🙂
میدوووووونم … ممنون سیمین جان بابت توضیحات خوبت.:) نــــــــــــــه من اصلا ناراحت نمیشم از این چیزهاااا…:) ولی “دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ ” … 😉 ایندفعه یه کم دلم گرفت و یکدفعه احساس کردم حسم (که خودم همیشه برای حس های خودم ارزش زیادی قائلم!) این گوشه مظلوم افتاده و منتظره تا ازش دفاع کنم;)
من همیشه به نظر همه ی دوستان عزیز، چه مخالف و چه موافق احترام میذارم … اما روحیه ی خود من به شخصه همیشه اینه که اگه با نظری موافق باشم امتیاز مثبت میدم و اگه موافق نباشم امتیاز مثبت نمیدم! (نه اینکه امتیاز منفی بدم) … … دیگه هم باید بیشتر مراقب باشم و کمتر حس های شهودی ام رو به اشتراک بذارم…;) بازم ممنونم ازت دوست خوبم. 🙂
آزاده مهربووون من، از پیام قشنگ تو هم خیلی ممنونم. خیلی قشنگ گفتی. آره منم تا ۲ تا رای منفی رو سعی کردم همین فکرا رو بکنم، اما به سه تا که رسید دیگه نشد … 😉 ممنونم ازت. 🙂 (راستی هر وقت کامنتت یه رای منفی داشت، فکر کن من اشتباهی زدم:) )
خواستم دنیا رو از دید خودم اینجا بنویسم اینقدر همه چیز رو ریز ، کوچک ، ساده و فاقد اهمیت میبینم که گفتم چه کاریه نوشتنش
استاد عزیز
شما اگه گرافیست هم بودی مثل الان دقیق، ریزبین، خلاق و متفاوت می شدی و ما نیز از همه ی کارهای گرافیکی ات لذت می بردیم.
آدم متمایز، در همه ی عمرش متمایز است.
امیدوارم حسرت هایت به آرزو تبدیل و آرزوهایت برآورده شود.
دو سه سال پیش مستندی در مورد هستی از شبکه چهار دیدم. میگفت اگر بدون توجه به ابعاد ستاره ها و سیاره ها فقط تعداد اونهارو در نظر بگیریم و فرض کنیم هر یک از اونها یک نخودفرنگی باشه میشه یک زمین فوتبال (استادیوم بزرگ) رو پر از نخود فرنگی کرد. حالا زمین هم یه نخود فرنگی قاطی بقیه! در همین حد هم براش زیاده. بیشتر از این اصلا ارزش نداره بهش فکر کنیم. : )
سلام محمد رضا
سیزده بدر گرافیستی داری! من اگر بودم از نگاه یک قاضی به صندلی یک محکوم، یک محکوم به قتل نگاه میکردم و باز دقیقتر نگاه میکردم به پروندهای که در کنارش ننوشته این محکوم میتوانست میلیونها نفر را بکشد و یک نفر را کشت یا این محکوم میتوانست یک نفر را بکشد و کشت! و اگر میشد کوچکتر یا بزرگتر نگاه میکردم به مفهوم زندگی و زاویۀ دید! اما این تو هستی که کمی اجتماعی تر و با دغدغههای دیگر نگاه میکنی! هر یک از ما دوست داریم از جناحهای دیگر نگاه کنیم!
شاید اگر یک بار دیگر میخواستم این طرح را بکشم، نمیکشیدم! چون خوب میفهمم که میشود یک سئوال را به روشهای مختلفی مطرح کرد اما حل نکرد!
دنیای زاویه دید، دنیای گفت و گوی درونی من با بیرون! و دنیای نگاه محمدرضایی که میخواهد حرف بزند! میزند! راضی نمیشود! و دوست دارد گرافیست شود! شاید سئوال اصلی را بگوید.
فکر کنم این که بدانی زاویۀ دیدت را دوست داشتم و تکانی خوردم کافی است.
محمد رضا جان به خودت نگیر تقریباً مطمئنم که این جمله از کنفسیوس رو هم من قبول دارم هم تو:” به جای آنکه به تاریکی لعنت بفرستید یک شمع روشن کنید!” احتمالاً دلیل حضور هم من و هم تو در این جا و اینکه من به دوستی با تو (حتی مجازی) افتخار میکنم همین هست. اما استعارههایت گاهی کافی نیست! همین.
همان شوی که میخواهی
پرویز جان. گاهی احساس میکنم استعاره نه تنها کافی است. زیادی هم هست.
یک بار به دوستم که همه جا کتاب مقدسی را جابجا میکرد گفتم: دوست من فکر نمیکنی جابجا کردن کل کتاب آزارت میدهد؟ دو سه جملهی مفیدش را بنویس و با خودت جابجا کن. به همانها عمل کنی فکر کنم همه چیز فرق کند.
خندهی تلخی کرد و گفت: توصیهی راحتتری نداری؟ گفتم چرا. یک جملهاش را به خاطر بسپار و کتاب را کنار بگذار و به همان عمل کن. وقتی برایت از «توصیه» به «خاطره» تبدیل شد. یک جملهی دیگر بخوان.
هنوز هم همین حس رو دارم.
من اگر اینجا مینویسم به عنوان دفتر خاطرات شخصی مینویسم، برای آنکس که تجربه کرده اینها تداعی است و برای آنکس که تجربه نکرده، نه اینها، که هیچ چیز کافی نیست…
محمدرضای بزرگ، در مورد اینکه گاهی یک استعاره کافی است موافقم! به تمام دفترچۀ خاطراتت احترام میگذارم و به تمام عقایدت. به عنوان یک دوست، نه! تنها یک دوستدار! معتقدم که استعارههایت زیبا و آموزنده هستند، هر چند به عنوان همان دوستدار معتقدم تعداد زیاد استعارهها آنها را به توصیه و نه خاطره تبدیل میکند.
به شعرهای زیبای این سرزمین نگاه کن، که چقدر زیبا فراموش شدهاند یا به حکاکی دیوار فیسبوک تبدیل شدهاند! به مردان بزرگ این فرهنگِ استعارهها، نگاه کن که چقدر راحت زیر بار استعارهها کمر خم کردهاند!
انتقاد من به استعاره از این جنس هست، من خودم زیاد از استعاره استفاده میکنم، به خاطر همین شاید به عنوان کسی که عاشق استعارههاست و در دنیای آنها زندگی میکند و چوب آنها را خورده گاهی بیشتر احساس میکنم که فرقی ندارد که در استعاره چه چیز هدف است، مهم نگاه خواننده است که میخواهد آن را از هر جهتی که بخواهد تحلیل کند.
حرفم این نیست که استعاره نگویی، شاید بتوان گفت هیچ معلمی هر چند خوب بدون استعاره ارزشمند نیست! اما در نگاه من هر کسی باید نسبت به ابزاری که در دست دارد، آگاه باشد! شاید بچه گانه است که این حرفها را به محمدرضایی میزنم که به عنوان استاد خودم قبول دارم، اما این رو نتیجۀ دوست داشتن یک برادر کوچکتر گستاخ ببین نه حتی یک دوست یا دوستدار.
شب خوبی داشته باشی