نمیدانم اولین بار، چه زمانی با مصداق اکلکتیسیزم مواجه شدم.
معلم معارف دانشگاهمان بود؟ همان که ریش نداشت و تسبیح داشت؛ و لابهلای حرفهایش در مورد قوانین اخلاقی، از نیچه و بازگشت ابدیاش حجت میآورد؛ و ما میگفتیم چقدر روشنفکر است.
معلم آن کلاس روانشناسی بود؟ هم او که فروید را قبول داشت؛ اما برای اینکه نشان دهد روی او تعصب ندارد، حرفهایش را یکی در میان با نقلهایی از یونگ میآمیخت.
شریعتی بود؟ هم او که روایتی منتخب از تاریخ اسلام را با نیهیلیسم کویری خاص خودش و رمانتیسیزم آغشته به افکار بودا، با حرفهای سارتر و کامو مخلوط میکرد و آشی چنان خوشمزه به خورد مردم میداد که سالها پس از مرگش، شوریاش (یا شاید بینمکیاش) را فهمیدیم.
سروش بود؟ که نفرین مذهبیها و نفرت لامذهبها همیشه بدرقهاش بوده و البته عدهای، مشتاق طعم و بوی حرفهایش بوده و هستند.
الهی قمشهای بود؟ آنتونی رابینز عرفانی ایران یا شاید جول اوستین وطنی؛ یک سخنران انگیزشی-عرفانی که از مولوی تا میلتون را با هم مخلوط میکرد و جملههایی را به خوردمان میداد که اگر چه گاه معنایی نداشتند، اما ساختار و ترکیب واژگانیشان زیبا بود.
خاتمی بود؟ با همهی ترکیبهای شرقی-غربی که میساخت و پیش رویمان قرار میداد؟
به هر حال، حتی اگر اولینها را به خاطر نیاوریم، آخرینها را هر روز میبینیم و میشنویم و لمس میکنیم.
اکلکتیسیزم را بسته به اینکه بخواهید چه بار معنایی به آن بدهید، میتوانید به واژههای مختلفی ترجمه کنید. «التقاط» شکل منفی آن است. واژهای که معنای سنتیاش، دانه برچیدن مرغ است و معنای امروزیاش، قاطی کردن هر چیز با چیز دیگر؛ بی آنکه منطق و پشتوانهای در کار باشد.
خوشهچینی و گلچین کردن، میتوانند دو معادل دیگر اکلکتیسیزم باشند؛ اگر بخواهید کمی مثبتتر برخورد کنید و زهر کلام را هنگام بهکارگیری این واژه، کاهش دهید.
هر وقت به جای یک هویت یا مفهوم یکپارچه، به سراغ مکاتب و افکار و ایدههای مختلف برویم و از هر یک تکهای برداریم و به دیگری بچسبانیم، مصداقی از اکلکتیسیزم را خلق کردهایم. این اصطلاح را نه فقط برای فیلسوفان و متفکران، که برای نویسندگان، هنرمندان و معمارها نیز بهکار بردهاند.
اکلکتیسیزم گاهی از سر از انتخاب است و گاه از سر اجبار.
انتخاب، معمولاً برای روشنفکرمآبهاست که نشان دهند ذهنشان باز است و به روی هیچ دیدگاهی بسته نیست. خصوصاً آنهایی که فقط دهانی باز دارند و دستی در کار ندارند تا نگران تبعات پیادهسازی افکار و ایدههایشان باشند.
اجبار، اغلب برای سیاستمداران پیش میآید. آنهایی که از «خود» چیزی ندارند و میخواهند در افق کوتاهمدت – بیتوجه به آثار بلندمدت کارها و حرفهایشان – رضایت گروههای فکری گوناگون را تأمین کنند.
حاصلشان هم این میشود که نظام باور را از خاورمیانه بگیرند، تکنولوژی را از غرب و اقتصاد را نیز از شرق دور و در این میان، به خلاقیت خود، نظامی سیاسی هم بر این پایه بسازند.
آنچه در اینجا گفتم، صرفاً توصیفی واژهنامهای از اکلکتیسیزم بود. قاعدتاً بحث دربارهی این مفهوم میتواند بسیار گسترده باشد و فرصتها و تهدیدهایش، از قلمرویی به قلمرو دیگر تغییر کند. با این حال و به رغم همهی پیچیدگیها، لازم است هر یک از ما در خلوت خود تکلیفمان را با آن مشخص کنیم.
آیا میتوان اکلکتیسیزم را به کلی نفی کرد یا بالعکس، در همه جا پذیرفت؟
مثلاً آیا میتوانیم بگوییم دستاوردهای مثبت تمدنی دیگر را بردارید و ویژگیهای منفیاش را رها کنید؟ آیا همهی آنچه به زعم ما منفی است، در کنار همهی آن دستاوردها، پیکرهای واحد محسوب نمیشود؟ که ناگزیر باشیم آن را یکجا بپذیریم یا به کلی طرد کنیم؟
آیا میتوانیم باور را از یک جا بگیریم، ابزار را از جایی دیگر، نظام اقتصادی را از یک گوشه و ساختار اجتماعی را از جایی دیگر؟ و انتظار دستاورد سازندهای هم داشته باشیم؟
آیا پیکری که بر این اساس، با دست این یکی و پای آن یکی و مغز دیگری و قلب آن دیگری میسازیم، مُرده نخواهد بود؟
در عین حال، آیا نفی اکلکتیسزم، به معنای گرفتاری در دام تعصب کورکورانه نیست؟
قاعدتاً چنین بحثها و دغدغههایی برای فرد بیکاری که اکانتی در اینستاگرام دارد و جملهها و مواضعش، هر یک بر اساس مزاج آن روز و دیده و شنیدههای لحظهایاش تغییر میکنند، مسئلهای جدی نیست.
اما برای کسی که میخواهد مسیر زندگیاش را آگاهانه بسازد و مهمتر از آن، تصمیمهایی بگیرد که بر وضعیت و سرنوشت دیگران تأثیر دارند، پرسشی کلیدی است که نمیتوان از کنار آن به سادگی عبور کرد.
من به عنوان باوری شخصی، خودم را عادت دادهام که از عبارتهایی مثل «دستگاه» فکری و «دستگاه» هستیشناسی استفاده کنم تا به خاطر داشته باشم که اندیشه هم، مانند ماشینآلات است و به سادگی نمیتوان با وصلهپینهی قطعات مختلف از مجموعههای متفاوت، محصول کارآمدی ساخت. شاید دستگاه من با دستگاه تو فرق داشته باشد و هر دو به نوعی مفید و کارآمد باشند، اما ترکیب دستگاه من و تو، ممکن است به کار هیچکس نیاید.
سپاس محمدرضای عزیز
با این مفهوم آشنا نبودم
وجودت برکت هست بهترین معلم
دوست دارم
جدا کردن و تفکیک کردن مفاهیم خیلی سختتر از ارتباط دادن اونها به همه. همون طور که تمرکز بر پیش و پیدا کردن ریشهها اغلب سختتر از تمرکز بر پس و خیالبافی برای آینده نامعلومه. خصوصاً که اغلب ارزش بیشتری رو برای پیوند دادنها قائل میشیم و نه برای تمیز دادن باورها و نظامهای فکری مختلف.
همریشگی مسلم بین خیلی از نظامهای فکری و دستگاههای هستیشناسی مختلف کاملاً مشخصه؛ آمیزش اونها و اینکه در زمینههایی تناسبات فکری قابل توجیه دارند؛ اما دغدغه و مسئلۀ اصلی خیلی از ما بیشتر از اینکه بر روی این باشه که من به کدام نظام فکری پایبند هستم، بر سر محدودیتها و حدومرزهای هر نظام فکریه. جایی که به بنبست میخوریم و فرجهای برای خودمون قائل میشیم تا بعضی از دیدگاههای متناقض رو هم قبول کنیم.
این وقتهاست که گل آفتابگردانی خواهیم شد که گیج میزنه که رو بهطرف کدوم نوری بکنه که از نظامهای فکری بعضاً متناقض بیرون میزنه؛ و اغلب هم در این گیجی پژمرده میشیم یا همراهانمون رو نابود میکنیم.
پایبندی همزمان به دو یا چند بستر فکری اصالتاً متناقض، اغلب توحش ایجاد میکنه. بنایی رو میسازه که ملات سستی از فرقههای مختلف اون رو پوشونده و چون این مصالح فکری از ریشه و ذات بر ضد هم هستند، نتیجه ساختمانی از رفتار و باور و جهانبینی میشه که سازندهاش هم حاضر نیست زیر سایۀ چنین بنایی بایسته چراکه میدونه بیریشگی، چه زود به سرگیجگی و گمراهی ختم میشه.
مسئلهای که من بیشتر بهش فکر میکنم اینه که در نقاب یه نظام فکری چندوجهی و آزاد برای گشتوگذار بین افکار متناقض و مختلف، فرد بیشتر از هر چیز به دنبال سلطه میگرده. سلطهای که بوی ترس از حذف شدن داره یا سلطهای که بوی امید به بزرگتر شدن و تایید شدن میده.
این موضوع مرتب پیش میاد به این دلیل که پایبند بودن به یک نظام فکری مشخص، هزینه داره و سخته. اینه که تمایل برای بهاصطلاح روشنفکری، عموماً در مرزها و حد و حدود و محدودیتها اتفاق میافته. جایی که فرد به بنبست میخوره و میفهمه برای یکپارچه بودن هویت خودش ناچاره هزینه بده. جایی که فرد یا گروهی از افراد ترجیح میدن بهجای پایبندی که اصل و ریشهای که دم از اون میزنن، به فراخور شرایط، بگردن و دیدگاههای راحتالحلقومتر و تحسینبرانگیزتر رو انتخاب کنن. بیشترین افق دید هم در اینجا رو به سویی هست که سلطه بر اطرافیان بیشتر بشه.
مسئله بر سر زمانهایی هست که بهصورت شخصی یا جمعی، با چشمانی کور، لاف شناختن زده میشه. لاف روشنفکر بودن، یا لاف پایبند بودن به یک روشنگری اثباتشده. چون شناخت ریشهای سخته و از اون سختتر، تشخیص دادن تبعات ناخوشایندی هست که به خاطر باورهای چندوجهی برای زندگی فرد و جامعه ایجاد میشه.
نظام فکری و رفتاری لوچ، نتیجۀ چنین کجفهمیها و آمدوشد بین دستگاههای فکری متناقضه که بیشتر از شخص، گریبان گروهی از اشخاص رو میگیره.
محمدرضا. ممنون که مینویسی نه برای اینکه فقط نوشته باشی. مینویسی تا فرصتی برای فکر کردن برامون ایجاد میکنی تا دنیا رو بهتر بفهمیم و خودمون رو.
این پیکری که با دست این یکی و پای آن یکی و مغز دیگری و قلب آن دیگری ساخته شده، یک روز با زور و روز دیگر با کنترل و فشار و روز دیگر با امید و تطمیع راه می رود ولی در بلند مدت چیزی جز زمین خوردن در انتظارش نخواهد بود.
درود جناب شعبانعلی
با چند بار خواندن نوشتهی شما پرسشی در ذهن من شکل گرفته است: آیا میان مفهوم اکلکتیسیزم و مفهوم «کولاژ» شباهتی وجود دارد یا نه؟
در متن اشاره شده که «هر وقت به جای یک هویت یا مفهوم یکپارچه، به سراغ مکاتب و افکار و ایدههای مختلف برویم و از هر یک تکهای برداریم و به دیگری بچسبانیم، مصداقی از اکلکتیسیزم را خلق کردهایم.»
آیا این تعریف دربارهی کولاژ هم صدق میکند؟ و آیا هالهی ناخوشایندِ اکلکتیسیزم را بر گرد چهرهی محصولات کولاژ نیز میتوان رؤیت کرد؟
آمدنم به اینجا و خواندن این پست، برایم شبیه لمس راز گل إفتابگردان بود.
ممنونم آقامعلم
من در ادامه سعی کردم آنچه در ذهن خودم نسبت به این موضوع میگذرد را بنویسم. ممکن است بسیار دیدگاه اشتباهی باشد، اما برای خودم جالب بود که دیدگاهم نسبت به این موضوع چیست و آیا نیاز به تغییر دارد یا نه که دومی را البته با خواندن دیدگاههای دوستان احتمالا بهتر خواهم فهمید.
خواندن این مطلب من را یاد مطلب بهترین اتومبیل جهان در متمم انداخت. مثالی برای نشان دادن اهمیت ترکیب به جای تجزیه، برای یادآوری اینکه اگر بهترین سپر دنیا را برداریم و بهترین موتور دنیا را و بهترین تایر و بهترین آینه عقب و بهترین گیربکس و همه را به هم وصل کنیم بهترین ماشین دنیا را نخواهیم داشت و در واقع یک ماشین وصلهپینهای مضحک ناکارآ خواهیم داشت.
آن چیزی که من از خواندن کتابهای نسیم طالب یاد گرفتم این است که ساختارهای کارآیی که وجود دارند به دلیلی کارآ هستند و توانستهاند زنده بمانند و در واقع زمان بهترین معیار برای تشخیص دادن شکنندگی یا پادشکنندگی ساختارهاست و آنچه که مدت زمان زیادیست باقیمانده احتمالا دلیل موجهی برای ماندنش هست. من از او فهمیدم که ما وقتی قوانین ارتباط سیستمها را عوض میکنیم و بیمبالات و بیترس قطعات را عوض میکنیم و ارتباطشان را تغییر میدهیم و هر چیزی را از هر جایی به هر جایی ربط میدهیم در واقع یک سیستم بسیار بسیار خطرناک میسازیم که هیچکس نمیداند به کجا خواهد رفت زیرا هم ذهن ما انسانها در بررسی آیندهی سیستمهای پیچیده بسیار ناکارآ است و هم تفاوتهای کوچک در حالات اولیه میتواند به تفاوتهای بسیار بزرگ در آینده منجر شود. از نسیم طالب یاد گرفتم که از ایجاد تغییرات و دخالت در سیستمهای پیچیدهی کارآ بترسم و به نظرم این تغییرات باید آزمایشی، با واضح کردن فرضیههای ذهنی و آمادگی هر لحظه برای نقض شدن آنها و چشمانی کاملا باز برای دیدن نقض شدن فرضهای ذهنی ما و فقط در هنگام لزوم انجام شوند.
نسیم طالب حرف جالبی میزد. میگفت اگر میخواهید بدانید یک نفر آیا حرفی برای گفتن دارد یا نه، یک روشی که میتواند نشان بدهد در واقع آن طرف هیچ فرقی برای زدن ندارد این است که ببینید چقدر اگر خودتان کلمات مثبت و جملات مثبت و انگیزشی را پشت هم ردیف کنید و همینطوری چیزی بنویسید شبیه به صحبتهای او میشود یا نه و در واقع اگر طرف همینطور بدون استدلال خاصی تمام کلمات مثبت این دنیا را ردیف میکند و پشت سر هم میچیند احتمالا تلاش ذهنی خاصی یا بنمایهی ذهنی خاصی برای حرفهایش ندارد. مثلا اگر مدیر شرکت آمد و گفت که:« ما امسال در راه پیشرفت و توسعه و رشد و پایداری گامهای استراتژیک و سیستمی خواهیم برداشت و عدالت و سودآوری و شایستهسالاری و درنظر گرفتن نظر کارمندان را با مدیریت مستحکم و مقتدر خواهیم داشت و تولید و فروش را افزایش خواهیم داد تا رضایت کارمندان بالا برود»، آنطور که من فهمیدهام یعنی مدیر در واقع تنها در حال بیرون کشیدن تصادفی عبارتها و کلمههای مثبت از ذهن خویش است و آنها را همانطور که بیرون میآیند به زبان میآورد و در واقع این جملات ساخته و پرداختهی یک مدل ذهنی واحد برای پیشرفت آن شرکت نیستند. در واقع مدیر در حال ساختن سالادی پر و پخش از کلمات مثبت است. اصلا سالاد که هیچ. شاید مخلوط سوپ و سالاد چون سوپ که خوب است و داغ است برای سرماخوردگی در این زمستان خوب است و سالاد هم فیبر دارد و برای دستگاه گوارش خوب است.
حالا فکر میکنم سالاد ایدهها و سالاد عبارات مثبت هم سرنوشت مشابهی دارند. احتمالا کسی که تمام ایدهها را در هم میریزد و به خورد ما میدهد هم در حال بیرون کشیدن تصادفی ایدهها و عبارات مثبت از ذهن خویش است و در واقع یک هستهی مرکزی و یک سیستم جهانبینی کارآی واقعی ندارد.
واقعیت این است که من بسیار به التقاط ایدههای کارآ بدبین هستم. به نظر من سیستمها پیچیدهتر از آنها هستند که به راحتی بتوانیم ایدهها را مخلوط کنیم و انتظار چیزی کارآ داشته باشیم و به نظرم احتمالا زمانی میتوانیم به مخلوط کردن فکر کنیم که راهحلی که بارها در تاریخ آزمایش شده باشد و کارآیی خود را اثبات کرده باشد وجود نداشته باشد. این خود به نظر من بسیار نامحتمل است که ما اولین کسانی باشیم که با مشکل خاصی مواجه میشویم مگرینکه سرآمد جهان و در حال حرکت روی لبههای مرز موضوعی باشیم که معمولا اینطور نیست. و تازه به نظر من در آن زمان هم باید بسیار محتاط و با ذهنی تا سر حد امکان خالی از پیشفرضهای ذهنی به سمت آزمایش برویم و هم در مقیاس محدود آزمایش کنیم و هم بسیار بسیار به تبعات سیستمی و ارتباطات اجزا و این ارتباطات جدید فکر کنیم و سعی کنیم آمادگی تغییر را داشته باشیم و هر لحظه انتظار بکشیم که انتظارات مثبت ما در هم شکسته شوند و بفهمیم که اشتباه کردهایم.
همانطور که پزشکان داروها را برای بیماریهای لاعلاج آزمایش میکنند و چون روش درمانی کشف شدهای فعلا نداریم مجبور به آزمایش هستند اما باید آزمایشهای بسیار کنند و سالها عواقب آن داروها را بررسی کنند تا بالاخره یک دارو تایید شود.
به صورت کلی در دیدگاه من باید یک وحشت از التقاط در مسایل بزرگ مقیاس و برگشت ناپذیر وجود داشته باشد و تنها در شرایط ویژه و با استدلالهای بسیار و آزمایشهای گوناگون و کنترلشده و با آمادگی هر لحظه برای درهم شکسته شدن تمام پیشفرضها انجام شود. حداقل من از سالاد و سوپ ایدههای مثبت و بسیار کارآ و مخلوطی که تا به حال آزمایش پس ندادهاند وحشت پیدا کردهام و به نظرم این از آنجاهاییست که نیتهای خوب و مثبت سنگفرش میشوند برای رفتن به قعر آتش.
پ.ن: کارآ را به عمد انقدر زیاد استفاده کردهام. به نظر من چیزی که کار نمیکند احتمالا مشکلی دارد که بعدها خواهیم فهمید و اینکه در عمل و روی کاغذ نمیتوانیم بفهمیم چرا کار نمیکند فعلا اهمیت عملی خاصی ندارد و بیشتر اهمیت آزمایشگاهی و برای محققان دارد تا بعدها برایمان تعریف کنند و دیدمان را بازتر کنند.
محمد رضا، قبل از هر چیز نمی تونم از لذتی که در دیدنِ نحوه نوشتن تیتر این مطلب بردم بگذرم(اک لک تی سی زم). خودش کلی پیام حمل می کرد به تنهایی:)
فکر می کنم این التقاطی گری ای که بهش اشاره کردی در جامعه هم خریدارهای زیادی داشته باشه. از تنوع نمونه هایی هم تو بهشون اشاره کردی(و البته نمونه هایی هم که اشاره نکردی) میشه اینطور برداشت کرد که اگر در جامعه خریداری وجود نداشته باشه، طبیعتاً کمتر از التقاط(به معنای منفیِ اون) استفاده میشه و نمونه ها و مصداق های کمتری هم خواهیم دید.
میان نوشت(تا حدی شوخی): من هر وقت اون پیرمردی رو که توی تبلیغِ ” هلوشو بدم لیموشو بدم و الی آخر” می بینم که میگه ” هَمَشه بده” ، بی اختیار یادِ همچین کسانی میفتم(که میشه گفت اکثریت ما انسانها همینطوری هستیم). چیزی مثلِ الاغ بوریدان(در یک بستر دیگه).
نمیدونم چقدر ربط داشته باشه(و امیدوارم همین هم از جنس التقاطی گری نباشه!) ولی شاید اینکه ما نمی فهمیم و درک نمیکنیم که هر انتخابی که انجام میدیم به معنای “نه” گفتن به بسیاری انتخاب های دیگه ست و اینکه باز هم درک نمیکنیم که رسیدن به هر هدفی از هر راهی که انتخاب کنیم، با به دست آوردنِ یکسری دستاورد و تحملِ یکسری هزینه، عجین شده، باعث میشه که از ترسِ “ترسِ از دست دادن” به “همه چیز رو با هم داشتن” رو بیاریم. فکر می کنم التقاطی گری هم، از چنین ریشه هایی در مغز و روان ما تغذیه میشه(در کنار علت های دیگه ای که میشه تصور کرد).
اما همونطور که خودت در سوالاتی که در انتهای مطلبت پیش کشیدی، اشاره کردی، بعید میدونم که در همه زمینه ها و همه جا بشه التقاط رو به کلی کنار گذاشت. ولی اینکه تشخیص بدیم که ترکیب و التقاط، در کجا ها میتونه باعث تقویت یکپارچگی مفاهیم بشه(و کمک کنه مدل مفیدتری بسازیم) و کجاها تبدیل به آشِ بیمزه و بی نمک یا شوری میشه، خودش مسئله مهمیه.
اینکه این به زور همنشین کردن ها، با همدلیِ مفاهیم هم همراه میشه یا صرفاً باعث مردار شدنِ همنشین ها میشه و یا بدتر از اون باعث جنگِ داخلی خونین بین همنشین های زوری میشه، جای تفکر و تاملِ زیادی داره.
خوشحالم که با یه مطلب از جنس روزمرگی ها برگشتی و نوشتی.
به نظرم مخاطب حال حاضر که نقش مصرف کننده ی این آش را دارد باید تمرکزش را صرفا روی نتیجه بگذارد و به آن چیزی که گفته میشود فارغ از خوشمزگی و جالب بودنش اهمیتی ندهد. یعنی تمرکزش روی این باشد که آیا این آش خاصیت دارد ؟ برای بدن من مفید است یا نه؟
نتیجه ی تفکرات جریان روشنفکری فرانسه از روسو و ولتر تا کامو وضعیت فعلی اروپاست – تنها نتیجه ی بدست آمده مهم و قابل بحثه. والبته نتیجه باید طبق نظر استوارت میل و فایده گراهای انگلیسی بر اساس خیر عموم باشه نه یک گروه مشخص و گرنه کره شمالی هم برای رهبرش بهشته.
سلام
یاد حرف ها و مباحث دکتر داوری افتادم.
این یک سوال کلیدی برای همه اندیشمندان بوده است. اما پاسخی که سیاست مداران (سیاست بازان) فرصت طلب به این پرسش داده اند و با در دست گرفتن مناصب قدرت و تصمیم گیری ، بدون منطق و پشتوانه فکری قابل اتکا و البته به گفته شما “بیتوجه به آثار بلندمدت کارها و حرفهایشان” به آن عمل کرده اند و می کنند باعث نابودی فرصت عمر افراد و جامعه می شود.
ممنون از این مطلب تون توی این روزها