پیش نوشت: سنت ما در این وبلاگ این بوده که در حد توانمان، هر رویداد خوشایند یا ناخوشایند را به بهانهای برای فکر کردن، ارزیابی کردن، تبادل نظر و یادگیری تبدیل کنیم.
بر همین منوال، به بهانهی درگذشت مریم میرزاخانی مطلبی نوشتم که محتوای آن بیشتر موضوعِ به اشتراک گذاری مشکلات و دشواریها استوار بود.
دوست خوب متممی ما، سمیه، به نکتهی مهمی در زیر آن بحث اشاره کرد که احساس کردم فرصت خوبی برای فکر کردن بیشتر و جدیتر به موضوع فراهم میکند.
برای اینکه مجبور نشوید دوباره به نوشتهی قبلی سر بزنید، حرفهای سمیه را در اینجا نقل میکنم:
حدس زدن اینکه مریم میرزاخانی دلیل ش برای پنهان کردن بیماری اش با توجه به موقعیت خبرسازش چی بوده خیلی دشوار نیست…. مطمئنم با توجه به رسانه های موجود تصمیم درستی گرفته…
سوالی که اینجا مطرح شد این بود که اگر ما جای او بودیم و از چهار سال پیش میدانستیم که در چنین شرایطی قرار داریم، چه میکردیم؟
اما من میخوام یه جور دیگه به این سوال جواب بدم..
و بگم من در ۱۰ سال گذشته چه کردم……
من بیماری خاص خودمو دو سال از خانواده وبیشتر از ده ساله که از کل فامیل و همکاران و دوستام (به جز چند نفری که نزدیکترن و تعدادشون به انگشت های دو دست هم نمی رسه) پنهان کردم….
دو سه سال اول بیماری ام فکر میکردم پنهان کردنش یعنی قدرت…. ترحم نخریدن یعنی من خیلی قوی هستم… فکر میکردم اینکه نذارم کسی بفهمه و به زندگی عادی ام ادامه بدم یعنی اینکه تونستم به این بیماری غلبه کنم… و تو شرایطی که مجبور میشدم به نزدیکانم بگم با چشمان گرد شده از تعجب شون مواجه می شدم … که اصلا نمی تونستن باور کن من همچین مشکلی دارم و اعتراف میکنم خیلی لذت بخش بود … مطمئن میشدم درست انتخاب کردم..
اما محمدرضا جان
الان با توجه به تجربیاتی که داشتم (رابطه هایی که بعد از اینکه طرف مقابل متوجه شد بیماری دارم درمان قطعی نداره و هرچند قابل کنترله، قابل پیش بینی نیس ، رابطه رو یه جوری، به یه بهانه ای تمومش کرد… یا خانواده هایی که حاضر نشدند عروس شون بیمار باشه…. یا کارفرماهایی که حاضر نیستند کارمندی با بیماری خاص داشته باشن….) فکر میکنم بیان کردن قدرت میخواد…. نه پنهان کردن…
اینکه بیان کنی و با تمام وجود ترحم شون رو رد کنی…. اینکه شرایط ات رو بگی و برای عادی بودن تمام تلاشت رو بکنی… اینکه اطرافیانت بدونن بیماری ولی ببینن تو مثل ادم های عادی داری زندگی میکنی….
با اینکه موافقم ما زندگی مون رو در شبکه های اجتماعی زیادی به اشتراک گذاشتیم . باور دارم خیلی مسائل تمام لذتش در ندونستن اکثر ادماست …اما پنهان کاری در مواجه با بیماری یا موارد اینچنینی رو نشانه قدرت نمی دونم….
و من یه سوال دیگه مطرح میکنم…
پنهان کردن بیماری یا مواردی از این دست قدرت میخواد یا بیان کردنش؟؟
فکر میکنم بیان کردن و مواجه با تمام بازخوردهایی که از آدما میگیریم قدرت بیشتری از پنهان کردن می طلبه…
من نکاتی که به ذهنم میرسه رو اینجا مینویسم. تا باز هم فرصتی برای فکر کردن بیشتر ایجاد بشه.
برای سمیه:
سمیه جان. قبل از هر چیز، من نخستین بار که در روزنوشتهها اسمی از دوستان متممی میبرم، اسمشون رو به پروفایلشون لینک نمیکنم. چون ایمیلی که شما در اینجا ثبت میکنید (و بر اساسش من میفهمم کدام پروفایل در متمم متعلق به شماست) اطلاعات شخصی شماست که در اختیار من قرار دادهاید.
بنابراین، هم تو و هم لطفاً سایر دوستان در موارد مشابه (که برای نخستین بار به نامشان ارجاع میشود) اگر لازم بود یا مناسب بود که به صفحهی پروفایل لینک شود، لطفاً برایم کامنت بگذارید و این را بگویید. در غیر این صورت، من همیشه فرضم بر این است که نامهای اینجا نباید به آنجا لینک شود.
اما در مورد نوشتهی تو:
چند نکته به ذهنم رسید که نمیدانم چقدر میتواند درست یا نادرست باشد. اما به هر حال، آنها را در اینجا مینویسم.
اجازه بده از سوال آخر شروع کنیم:
پنهان کردن بیماری یا مواردی از این دست قدرت میخواد یا بیان کردنش؟
راستش من تا حالا به چنین سوالی فکر نکردم. امروز هم فکر نمیکنم. بعداً هم شاید فکر نکنم.
چون وقتی از پنهان کردن یا پنهان نکردن حرف میزنیم، قصدمون قاعدتاً یک تصمیم و یک انتخاب هست.
در تصمیم گیری هم، تا جایی که من میفهمم معیار، شجاعانه بودن یا قدرتمندانه بودن یا جسورانه بودن نیست. بلکه درست بودن یا نادرست بودن هست.
اینکه من همین الان از خیابان رد بشم و سیلی به گوش مامور راهنمایی رانندگی بزنم، قدرت، شجاعت و جسارت میخواد. اما بیشعوری و حماقت هم لازم داره. با ترکیب این پنج تا میشه اون اقدام رو انجام داد. سه تای اول کافی نیست.
یا اینکه من به کشور همسایه حمله کنم، شجاعت میخواد. جسارت میخواد. اما الزاماً معناش این نیست که اقدام درستی هم هست.
بنابراین من بیشتر به این سوال فکر میکنم:
پنهان کردن بیماری یا مواردی از این دست تصمیمی درست است یا نادرست؟
اما واقعیت اینه که این سوال هم، بر یک فرض نادرست استوار شده. اون هم اینه که: میشود به صورت مطلق در مورد درست یا نادرست بودن یک تصمیم قضاوت کرد.
قاعدتاً تصمیمی که برای تو در شرایطی میتونه درست باشه برای تو در شرایط دیگر یا برای من در همون شرایط میتونه نادرست باشه.
پس اجازه بده سوال رو یه جور دیگه بنویسم:
هر یک از ما بر اساس چه معیارهایی در مورد پنهان کردن یا نکردن بیماری یا مواردی از این دست تصمیم میگیریم؟
حالا که به اینجا رسیدیم، اون سوال عمومی به یک سوال شخصی تبدیل شده.
یعنی تو میتونی معیارهای خودت رو بگی و من هم معیارهای خودم رو و هر کس دیگری هم که این نوشته رو میخونه میتونه معیارهای خودش رو مطرح کنه.
اما به طور خاص، ما در اینجا با دو پاسخ متفاوت به یک پرسش مشابه روبرو هستیم:
من، اگر چه مستقیم اشاره نکردم، اما تلویحاً – همونطور که تو دقت کردی – پنهان کردن برخی مشکلات شخصی رو تایید و حتی شاید تحسین کردم.
تو، اگر چه صریحاً تاکید نکردی و صرفاً در قالب یک روایت و یک سوال مطرح کردی، اما تلویحاً – همونطور که احتمالاً سایر خوانندگان عزیز برداشت کردهاند – افشا یا اعلام بیماری یا مشکلاتی از این دست و مواجهه با رفتار دیگران رو نوعی شجاعت (و احتمالاً تصمیم درست) تلقی کردی.
آیا دو پاسخ ما متفاوت هستند؟ قاعدتاً هستند.
اما آیا بر اساس اصول متفاوتی استخراج شدهاند؟
من کمی فکر کردم و به اندازهی چیزی که به ذهنم رسید برداشتم اینه که من و تو، اصول یکسانی را در ذهن داریم که به تصمیم های متفاوتی در شرایط متفاوت منتهی شدهاند.
تلاش ما برای حفظ قدرت کنترل و تسلط بر زندگی
من فکر میکنم اگر تسلط من بر مسیر زندگی خودم (از همین لحظه تا آخرالزمان) رو یک مفهوم در نظر بگیریم، بهتر میتونیم در مورد تصمیمها صحبت کنیم.
میپذیرم که مفهوم تسلط بر زندگی یک مفهوم ذهنی هست. به عبارتی، ما همه یک معنا از اون برداشت نمیکنیم. به همین علت گفتم تسلط من بر زندگی خودم که مبداء سنجش مشخص باشه.
قاعدتاً تو هم وقتی از تسلط خودت بر زندگیات حرف میزنی، تصویری در ذهن داری که اگر چه با تصویر ذهنی من احتمالاً تفاوتهایی داره، اما برای خودت تا حد زیادی شفافه.
من فکر میکنم:
یکی از معیارهای مهم در تصمیم گیری و انتخاب گزینه درست، اینه که تسلط من بر زندگی (از الان تا آخرین لحظه قابل تصور) افزایش پیدا کنه یا لااقل کاهش پیدا نکنه.
در مورد مریم میرزاخانی و بسیاری از افرادی که مشهور یا سلبریتی یا نامدار یا نامآور محسوب میشن و به عبارتی گوشت قربانیِ خوشطعم و شیرین رسانهها هستند، در میانگذاشتن مشکلات یا محدودیتها و دشواریها با اصحاب رسانه، میتونه قدرت تسلط بر مسیر زندگی رو کاهش بده.
کسانی خبر بیماری تو رو میخونن که عموماً هیچ کار مثبت از دستشون برنمیاد، و البته در موارد بسیاری کارهای منفی مختلف میتونن انجام بدن. چه در سطح روانی، چه در سطح فیزیکی و چه اجتماعی.
با اعلام یا نشر خیلی از این خبرها، عملاً اتفاق مثبت خاصی برای ما نمیافته، اما جریانهای اجتماعی به وجود میاد که میتونه خارج از کنترل یا تسلط یا اختیار ما باشه.
بنابراین، قاعدتاً پنهان کردن مشکلاتی از این دست، اونهم از مخاطب عام که به لطفش امیدی نیست و تنها آرزویمان این است که شر نرساند، عملاً کنترل ما را بر مسیر زندگی خودمان افزایش میدهد.
من فکر میکنم در مورد سمیه هم همین اتفاق افتاده.
یعنی تو ابتدا احساس کردی پنهان کردن بیماری، میتونه کنترل تو بر مسیر زندگیت رو افزایش بده (و البته احساس خوب هم، چنان که گفتی به خودت القا کنه).
یه مدت گذشته و بعد دیدی که مطلع شدن طرف مقابل در رابطه شخصی یا رابطه شغلی، عملاً نتایج پیشبینی نشدهای رو ایجاد کرده و کنترل مسیر زندگی رو تا حدی از اختیارت خارج کرده، پس تصمیم گرفتی که به کسانی که در نزدیکت هستند (دوست یا همکار یا کارفرما یا چیزی شبیه اینها) مسئلهات رو بگی که از همون ابتدا رفتار و عکسالعمل اونها رو بدونی و در آینده، اتفاقی خارج از کنترل برات نیفته (يا احتمالش کم بشه).
پس تو چه در سه سال اول و چه در سالهای آخر، برای یک هدف یعنی افزایش کنترل بر مسیر زندگی تلاش کردی و ارزشهای اصلی تصمیمگیریت تغییر نکرده.
اگر چه زمانی بر اساس یه سری محاسبه (که امروز فکر میکنی اشتباه محاسباتی بوده) رفتار متفاوتی داشتی و امروز بر اساس محاسبات دیگری، رفتار دیگری (که معتقدی مناسبتره) داری انجام میدی.
به نظرم، این که فکر کنی من شجاعم که در این مورد حرف میزنم یا قدیم من احساس قدرت میکردم که حرف نمیزدم، هر دو دور از موضوع اصلی هست.
تو برای کسب حداکثر قدرت تسلط بر زندگیت روشهای متفاوتی رو انتخاب کردی که امروز معتقدی روش اخیرت، نسبتاً درستتره.
بحث اصلاً نه شجاعته نه قدرت نه جسارت. اینها اصلاً ارزش نیست. یه سری غریزهی حیوانیه که ما هم مثلِ سگها و گربهها و همهی موجودات دیگه هم داریم.
هیچ جانداری به خاطر تصمیم شجاعانه شایستهی تحسین نیست. ما به خاطر تلاش برای تصمیم گیری درست (البته محدود به دانستههامون) شایستهی تحسین هستیم.
قدرت کنترل بر مسیر زندگی در سایر تصمیمها و انتخابها
فکر میکنم این معیار، در جاهای دیگه هم – چه در مقیاس های کوچکتر و چه مقیاسهای کلانتر – قابل استفاده باشه.
حتی اگر معیار درستی نباشه یا باهاش راحت نباشیم، ارزش داره گاهی بهش فکر کنیم.
من فکر میکنم مثلاً در ازدواج هم، اگر ازدواج از سر آگاهی و بسیار هوشمندانه باشه، دو طرف میتونن هر کدوم کنترل بیشتری بر مسیر زندگی فردیشون (در مقایسه با قبل از ازدواج) داشته باشن.
اما در عمل، چون قدرت تصمیم گیری و تحلیل ما چندان قوی نیست، اتفاقی که میافته اینه که دو طرف میبینن از چالهی محدودیتهای زندگی به چاه زندگی افتادن. حاصل هم نرخ طلاق بالا میشه و البته عدهی بسیار بیشتری که طلاق نمیگیرند و تحمل میکنن.
نهایتاً اقلیت بسیار کمی رو میبینیم که در اثر تصمیم ازدواج، کنترل بیشتر بر مسیر زندگی پیدا کردند و اکثریتی که احساس میکنن زنجیری به پاشون – در تصمیمگیری، رشد، پیشرفت و تکامل- بسته شده.
در مورد ادامه تحصیل هم مشابه همین بحث هست.
میشه به این فکر کرد که من با درس خوندن در مقاطع بالاتر، چقدر کنترل بر مسیر زندگی به دست میارم؟
از این سادهتر.
حتی در گذاشتن یک عکس روی استوری اینستاگرام هم همین سوال مطرحه.
ما وقتی همین الان یه عکس میذاریم روی استوری و میگیم: همین الان یهویی بیکار در پارک.
دوستانمون – درست یا غلط – وقتی باهامون کار دارن و مسیج میدن، انتظار متفاوتی از ما دارند.
میخوام بگم حضور در شبکه های اجتماعی، افشا یا انتشار بخشهای خصوصی زندگی، حرف زدن از سختیهامون در محیط کار، صحبت کردن از بیماریها و چالشهامون، اطلاع رسانی در مورد مشکلات و بحرانهای کاری، میتونه کنترل ما رو روی مسیر زندگیمون کمتر یا بیشتر کنه.
البته کنترل بیشتر همیشه رایگان نیست.
براش هزینه میدی. من میتونم اکانت اینستاگرام نداشته باشم و از لذت به اشتراک گذاری لحظههای خوبم محروم بشم.
اما در مقایسه با دوست دیگهای که از اشتراک گذاری دستشوییهای عمومی هم صرفنظر نمیکنه، احتمالاً کنترل بیشتری روی مسیر زندگیم داشته باشم.
اما سوال سختتر اینه که: به دست آوردن هر کنترلی، به چه بهایی میارزه و آیا ممکنه بعد از روزها یا هفتهها یا سالها، احساس کنیم که این قدرت کنترل رو به بهایی بیش از آنچه میارزیده خریدیم؟
تا قبل از اینکه تحلیل شما رو بخونم فکر میکردم دارم از زاویه متفاوت به قضیه نگاه میکنم. اونم به خاطر تجربیاتی که داشتم… به خاطر چالش هایی که باهاش مواجه شده بودم و هر کدوم منو پخته تر کرده بود.
با خوندن تحلیل دقیق ات، انگار که من یک نیم دور ، حول موضوع چرخیده بودم اما شما چند مرتبه بالاتر رفته بودین و جامع به مسئله پرداختین…
باید به این تحلیل ات عمیق تر فکر کنم مخصوصا سوال اخر
خیلی بهتر از هر گفتگویی این بحث رو جلو بردین و نتیجه گیری کردین…
اعتراف میکنم این تحلیل و نحوه بررسی مسئله و نتیجه گیری ات، کمک کرد نه تنها به بیان کردن و پنهان کردن بیماری که حتی به پست هایی که در داخل اینستاگرام میذارم دقت بیشتری داشته باشم…
و حتی خیلی بیشتر…. احساس میکنم یک نوع آگاهی در وجودم نهادینه شد..
آگاهی از فاکتور قدرت تسلط بر زندگی و فرار از اتفاقات پیش بینی نشده
در واقع می تونم بگم با خوندن این مطلب تازه متوجه شدم تمام ترسم تو زندگی از همین اتفاقات پیش بینی نشده است، چه ترس از رانندگی چه ترس از جدی شدن یه رابطه عاطفی.
بابت زمانی که گذاشتی… بابت آموزشی که براش تلاش میکنی… بی نهایت سپاسگذارم
بابت لینک نکردن نام های اینجا به آنجا نیز سپاسگذارم….
من واقعا از تحلیل شما لذت بردم استاد
می خوام اینجا به نکته ای اشاره کنم که آقای رسول فتح پور هم در صحبت هاشون به آن اشاره کردند .
یکی از آشنایان ما در مورد بیماری دختر ۴ ساله اش صحبت می کرد که با توجه به اینکه از نظر ژنتیکی هیچ یک از اعضای خانواده نتوانسته بود گزینه مناسبی برای پیوند مغز استخوان باشد بیمار در شرایط بدی قرار داشت .
نهایتا تصمیم من بر این شد که داوطلبانه به بیمارستان شریعتی بروم و برای عمل پیوند مغز استخوان آزمایش بدهم تا شاید نجات دهنده فردی باشم .
و فکر می کنم مطرح کردن این موضوع با چه کسی مهم است .
افرادی که با ترحم بی جا ؛ انرژی منفی ؛ دیدگاهای بی جا باعث آزار و رنجش بیشتر می شوند واقعا دردی را از کسی دوا نمی کنند .
من فکر می کنم بیان کردن یا نکردن بیماری کمی هم به مدل شخصیتی افراد ربط داره اینکه من درونگرام یا برونگرا.
ممکنه برای یک آدم دورن گرا انرژی که صرف مقابله با ترحم دیگران در حالت بیان کردن بیماری میشه زیاد باشه و استهلاک زیادی براش ایجاد کنه. و به این خاطر ترجیح بده بیان نکنه.
و یک نکته دیگر که به ذهن من رسید ممکنه ما فکر کنیم با بیان کردن بیماری سطح انتظارات افراد رو از خودمون کاهش بدیم و اینجوری تسلط بیشتری بر مسیر زندگی داشته باشیم.
محمدرضا. ممنون بخاطر نکات خوبی که در موردشون برای سمیه و برای ما، صحبت کردی.
چقدر زیبا گفتی: “بحث اصلاً نه شجاعته نه قدرت نه جسارت…” و چقدر دقیق و واقعی بود اشاره ای که به «انتخاب بر اساس قدرت کنترل» و «تلاش ما برای حفظ قدرت کنترل و تسلط بر زندگی»، داشتی.
به نظر من هم واقعاً این موضوع تعیین کننده است و درجه ی حساسیت ما نسبت به این مسئله، میتونه تا حد زیادی تعیین کننده ی روشی باشه که در شرایط مختلف اتخاذ می کنیم.
راستش من هم اگر بخوام به طور کلی از تجربه ی شخصی خودم بگم، با توجه به روحیاتی که خودم از خودم میشناسم، در مورد مسائل کوچک و بزرگی که در زندگیم اگر وجود داشته باشه، در کل، کمترین ابرازهای بیرونی رو دارم.
بخصوص، وقتی که فکر میکنم موضوعی که وجود داره یک موضوع بسیار شخصی، مربوط به شخصِ من هست و دونستنش توسط دیگران، نه هیچ کمکی میتونه به من بکنه و نه اصلاً حتی هیچ ارتباطی به دیگران داشته باشه.
ضمن اینکه به تعبیر خوب تو، فکر میکنم به این طریق، کنترلم هم بر زوایایی از زندگیم ضعیف خواهد شد و احساس امنیت و آرامش کمتری رو در حریم شخصی و دنیای درونیِ خودم، تجربه خواهم کرد.
(اینجا، یاد این قسمت از یکی از شعرهای سهراب سپهری هم افتادم که میگه: “…می ترسم از لحظه ی بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.”)
یا مثلا در مورد خانواده، مخصوصا پدر و مادرم، که همیشه به طریقی، نگران و مراقب هستند. فکر میکنم با ابراز بیرونیِ مسائل درونی ام، میتونم فقط باعث نگرانی بیشتر اونها بشم. و چه بسا حتی یه موضوعی اونقدرها هم که اونها تصور میکنن نگران آمیز نیست، و حتی اون موضوع دیگه تموم و برطرف شده، اما هنوز کماکان فکر اونها مشغولش هست و نگرانی شون هنوز ادامه داره.
اما. یه وقتی هم هست که فکر میکنی یکی یا برخی از مسائلی که باهاش مواجه هستی رو میتونی با یک دوست یا فرد خاصی که باهاش حس نزدیکیِ دلنشینی داری و یا در کنارش احساس اطمینان و آرامش زیادی میکنی، در میون بذاری و به حرفها و پیشنهادهاش در این زمینه با یک حس خیلی خوب، گوش بدی و توجه کنی. اونوقته که با کمال میل، میتونم درون خودم رو ابراز می کنم، و همین انرژی خاصی که در کنار اون آدم حس می کنم، میتونه بهم آرامش و اطمینان و قوت قلب و قدرت بیشتری برای ادامه ی راه و مواجهه با مسئله ای که وجود داره ببخشه.
از همه ی اینها که بگذریم، سوال خوبی که تو پرسیدی، اینکه آیا “به دست آوردن هر کنترلی، به چه بهایی میارزه و آیا ممکنه بعد از روزها یا هفتهها یا سالها، احساس کنیم که این قدرت کنترل رو به بهایی بیش از آنچه میارزیده خریدیم؟”
به نظر من، واقعا ارزش توقف، تامل و فکر کردن رو داره.
در مورد ازدواج دقیقن ترس من از همینه، اینکه کنترل محدودی رو که روی زندگیم دارم از دست بدم. البته تا الان به عنوان یه معیار تصمیم گیری به این موضوع نگاه نکرده بودم
وقتی چند سال پیش همراه خودم در مسیر زندگی را انتخاب کردم، مخالفت های احتمالی خانواده ام برام قابل پیش بینی بود. به همین علت تصمیم گرفتم تا زمان آماده کردن شرایط زندگی مستقل، این موضوع را با آنها در میان نگذارم تا از نصیحت ها و توصیه های تحمیل کننده نظر خودشان در امان باشم تا در این مدت ذهنی آسوده داشته باشم.
🙂
من هم به خاطر بيماري يكي از عزيزانم بعضي از تجربه هاي دوستان را لمس كرده ام . تجربه خودم شايد براي سميه و ساير دوستان مفيدباشه . ضمن تشكر و با اجازه از محمدرضاي نازنين كه تعبير زيباي افزايش ” قدرت کنترل و تسلط بر زندگی” رو مطرح كرده ، شخصا براي رضايت بيشتر از تصميمات شخصي و شغلي اگر بخوام شنونده مفيد ومناسبي رو براي شنيدن درددل ، همفكري ، كمك پيدا كنم ، عكس العمل همه اطرافيان(حتي اعضاي خانواده و بستگان نسبي و سببي) رو در مواجه با شنيدن مشكلات ديگران چك مي كنم . اگر نگاه همدلانه و سعي در كمك و حفظ كرامت انساني رو از خودشون بروز دادن مسائل خودم رو هم با اونها مطرح مي كنم مگرنه عطاي همصحبتي اونها را به لقاشون مي بخشم .
اگر هم به هر روشي از مشكلاتم خبردار شدند سعي مي كنم با حفظ فاصله در دنياي ديجيتال و فيزيكي بار منفي اونها رو ازخودم دور كنم .
در سالهاي اخير در اين حالت با شادي و آرامش بيشتري روبرو شدم .
میخواستم به سوالات سمیه فکر کنم که دیدم آقای شعبانعلی سوالات بیشتری به این موضوع اضافه کرد . چند نکته به ذهنم میرسد که میخواهم بنویسم.
به نظرم باید نوع تصمیم گیری را از حالت ۰ و ۱ خارج کنیم یعنی بحث نگفتن و گفتن بیماری مطرح نیست بحث این است که به چه کسی بگوییم و به چه کسی نگوییم. اینکه خانواده درجه یک خانم میرزا خانی شامل همسر و خواهر و پدر و پدر و مادرش از این موضوع بی اطلاع بودند کمی دور از واقعیته و در نهایت ایشان موضوع بیماری را از دید شبکه های اجتماعی و عموم مخفی کرده اند نه از دید خانواده درجه یک خود و فکر میکنم این روش مناسبی برای اتفاقات و بیماری ها و موضوعات شخصی است اینکه ما یک دایره از خانواده خود را انتخاب کنیم و موضوع را فقط با آنها در میان بگذاریم به این شکل در بدترین حالت ترحم کسانی را جذب کرده ایم که به نگاهشان و به کلامشان و حتی به ترحم و دلسوزیشان نیاز داریم و در نهایت آنها میتوانند در شرایط بسیار سخت برایمان فداکاری کنند و صرفا تماشاگر نیستند.
موضوع دیگر فلسفه فایده گرایی (بنتم واستوارت میل) است و به نظرم اصل مهمی میتواند برای تصمیم گیری باشد یعنی “بیشترین خیر برای بیشترین افراد” با این اصل باز هم به نتیجه گیری بالا می رسیم و بسیار از اوقات تصمیمات ما صرفا در حوزه ی شخصی است مثلا من به شخصی ناسزا گفتم و دلم خنک شد یا من فلان کار را کردم و احساس خوبی به دست آورم یعنی به نتیجه این تصمیم در افراد پیرامون خود توجه نمی کنیم اینکه آیا بیشتری خیر به بیشترین افراد رسیده است یا نه صرفا خودم خوشحال شده ام.
در نهایت پنهان کردن موضوع از افراد بیگانه و درجه ۲ و آشکار کردن موضوع میان نزدیکان درجه یک (کسانی که آنها را دوست داریم و بهشان اعتماد داریم و آنها هم این حس را نسبت به ما دارند – الزاما میتواند خوانواده شخص نباشد) میتواند تصمیم درستی باشد.
سلام محمدرضا منو ببخش بخاطر این کامنت بی ربط
با توجه به شرح حالی که از سمیه خوندم فکر میکنم بیماریش “ام اس” باشه.
خواهر من هم به این بیماری مبتلا بود(۸ سال) با درمان دارویی و گیاهی کاملا قابل درمانه.خواهر من کاملا خوب شد طوری که در ام آر آی آخری که ماه پیش داد دکتر بهش گفت هیچ اثری از بیماری در مغزش نیست و کاملا خوب شده.اگر بیماریش ام اسه درمان داره.اگر بیماریشون اینه و اطلاعات بیشتری راجع به درمان خواهر من نیاز داشتن میتونن در ایمیل به من بگن من راهنماییشون کنم. mrg7091@gmail.com
فکر میکنم ابعاد سوال اول و دوم ، وسط نوشتههای محمدرضا و سمیه دیده شد و جواباش به شکل خوبی ، حداقل برای من ، روشن شد .
فهمیدم که مهم است که کجا ایستادهام و دارم تصمیم میگیرم . آیا در موقعیت مریم هستم و هر خبری از زندگیام خوراک خوبی برای رسانههای گرسنه است ؟ یا در موقعیت سمیه هستم و نمیخواهم با بازگو نکردن بیماریام مدیون دیگران باشم و روابط بلند مدتم از نگفتن یک واقعیت مهم زندگیام تاثیر بگیره
دوست دارم به بحثی که شکل گرفته فکر کنم . من فکر میکنم شاید یکی از شاخصهای تصمیم گیری که میتونه به درک هزینه فایده بدست آوردن کنترل کمک بکنه ، اینه که ببینم موتور محرک اینجور تصمیمهام چی هست ؟ اونوقت احتمالا بشه یه مبنایی بدست آورد ، برای اینکه نشون بده آیا منابعی که صرف بدست آوردن این کنترل کردم به بهایی که براش دادم میارزه یا نمیارزه ؟
یک شاخص با اهمیت (از نظر من) اینه که ببینم آیا این تصمیم ها بر مبنای ترس گرفته شده یا بر مبنای عشق و اشتیاق ؟
برای مثال فرض کنید من یک موقعیت اجتماعی خاص دارم . به لحاظ مالی یا کسب و کار یا اندیشه در جایگاه اجتماعی بلد و ویژهای هستم .
اگر مبنای تصمیم گیریهام ترس از دست دادن این موقعیت باشه ، هزینهای که بابت بدست آوردن کنترل دارم میدم به بهاش نمیارزه . اما اگه تصمیمهام بر مبنای اشتیاقِ بیرون کشیدن ظرفیتهای وجودم باشه ، با مدل ذهنی فعلی من هزینه – فایده ام اگه مثبت نباشه حداقل بالانس هست .
به آدمهایی مثل مریم حسودیم میشه ، چون حتی داستان مرگشون هم درسهای بزرگی برای یادگرفتن داره . راستش وقتی به مرگ خودم فکر میکنم از اینهمه بیهودگی خندم میگیره .