این مطلب را برای عصر ایران نوشتم:
آنچه اینجا مینویسم برداشت و نظر و تجربهی شخصی من است. قطعاً پخته نیست. اما دیواری است که امروز در تحلیلها و تصمیمهایم به آن تکیه می کنم.
طولانی است. خواندنش حوصله میخواهد. شاید فایده هم ندارد. اما باید جایی مینوشتم. نمیدانم چرا.
نمینویسم که بگویم این نگاه درست است.
مینویسم که بگویم این نگاه هم وجود دارد: در مدل ذهنی من و در انتخاب استراتژیام برای یادگیری و زندگی.
دوست دارم – به دلیلی که کمی پایینتر مینویسم – اگر زیر این نوشته کسی برایم چیزی نوشت، راجع به نگاه من به یادگیری نباشد. بلکه بیانی از نگاه خودش به یادگیری باشد.
اما اگر هر انسانی را ایمانی باشد و ایمان چیزی باشد که هرکس حاضر است جانش را برای آن بدهد، میتوان گفت: آنچه مینویسم ایمان من است.
معیارهای مختلفی برای سنجش میزان یادگرفتهها و یاددادههای ما وجود دارد.
برخی برگههای کاغذی را که آموزش و پرورش و وزارت علوم برایمان صادر کرده و مهر زدهاند، معیار آموخته های خود میدانیم. دیپلم باشد یا کارشناسی یا کارشناسی ارشد یا دکترا. فرقی نمیکند.
برخی دیگر، ساعت شمار آموزشی داریم. من ششصد ساعت کلاس رفتهام. من هزار ساعت درس دادهام.
برخی دیگر، مانند پول شمار، کاغذ میشماریم: من هزار صفحه کتاب خواندهام. من هزار صفحه کتاب نوشتهام.
برخی دیگر، معیار مالی داریم: من باسوادم. چون برای هر ساعت حرفم چند میلیون تومان پول میدهند. یا من عاشق علمم. چون برای شنیدن یک ساعت حرف ارزشمند، چند میلیون تومان هزینه کردهام.
فهرست این معیارها، تمامی ندارد.
من هم هر مقطعی از زمان با یکی از این معیارها خودم و دیگران را سنجیدهام و اگر صادقانه بگویم آنچه در بالا نوشتم، ترتیب و مسیری بود که خود رفتهام.
سالهای دانشگاه که با آرزوی دریافت برگههای مدرک آغاز شد و فکر میکنم، حتی قبل از گرفتن مدرک کارشناسی، ارزشش برایم از بین رفت. البته اعتراف میکنم که از دریافت مدرک دیپلم، چنان ذوق کردهام که کسی از دکترا گرفتن چنین ذوقی نکرده است. چون تجربهی اخراج در دبیرستان و اینکه هیچ مدرسهای به خاطر معدل پایین ثبت نامت نمیکند، این باور را به تو میدهد که هرگز آن برگهی سفید مزین به مهر وزین آموزش و پرورش را در دستان خود لمس نخواهی کرد.
سالهای بعد، معیار یادگیریم تغییر کرد. جدول بزرگی داشتم از کتابهایی که خواندهام و انباری بزرگ از کتابهایی که خریدهام.
سپس، نوشتن و نویسندگی، معیار دانش و سوادم شد. نوشتم و منتشر کردم و شمردم و فخر فروختم. یک کتاب و پنج کتاب و ده کتاب و دهها کتاب.
گفتند که علم نیز کالایی است مانند سایر کالاها. بازار دارد و عرضه و تقاضا. این دستان نامرئی بازار است که «ارزش» دانشات را تعیین میکند. این بود که معیاری دیگر بر معیارهای قبلیام افزودم.
امروز هنوز آن معیارها را میبینم. دیدهام که با آن سنجیده میشوم و به آنها معرفی میشوم. نمیگویم آنها نادرست است. اما معیار «آموختن» نیست. شاید معیار موفقیت باشد. در جامعهای که در آن زندگی میکنیم. اما معیار یادگیری چیست؟ چگونه بفهمم که آموختهام؟ چگونه بگویم که امروزم مانند دیروز نیست و امسالم مانند سال قبل؟
بر این باورم که معیار مناسبتر یادگیری، تعداد «تناقضها و تعارضها»یی است که در زندگی با آنها مواجه شدهایم.
انسان تعارض گریز و تناقض ستیز است. پدران ما در طول تاریخ و عرض جغرافیا، بارها و بارها، یا جان خود را برای دفاع از «ناحیهی امن باورهای خود» باختهاند یا دیگران را در آتش عبور از ناحیهی امن باورهایشان، سوخته و شمعآجین نمودهاند.
ما پای حرف کسانی مینشینیم که باورشان داریم. کتابهایی میخوانیم که باورمان را تایید کند. به سرزمینهایی میرویم که با باورها و نگرشهای ما همخوانی داشته باشند. اما نگاهی کوتاه به گذشتهی فردی و تاریخی انسان، نشان میدهد که پختگی و معرفت، آن هنگام حاصل میشود که انسان با تناقضهای بزرگ روبرو میشود.
شمس برای مولانا چنین تناقضی بود. همچنانکه خضر برای موسی. همچنانکه بوسعید برای بوعلی.
انسان تا زمانی که برای کسب ثروت تلاش میکند و ثروت را عامل رضایت میداند، شاید به موفقیت برسد اما به پختگی هرگز.
پختگی آن هنگام متولد میشود که حساب بانکی تو، دوازده رقمی است اما برای حل بیماریات راهکاری نمیابی. آن روز پول و ثروت و دارایی و موفقیت و پیشرفت، که قبلاً یک واژه بودند، ۵ واژه میشوند. متفاوت و مستقل.
انسان تا زمانی که گوشهی عزلت میگیرد و از فاصلهی فقر و غنا و اختلاف طبقاتی میگوید، شاید به تئوریسین چپ تبدیل شود اما به یک مدیر اقتصادی پخته هرگز.
پختگی آن هنگام متولد میشود که مدیر میشوی و حساب بانکی تو، صفر است و چکها در انتظار. و کلید ماشینی روی میزت قرار میگیرد که با فروختنش، قسطها و چکها یک شبه پرداخت میشود و باقیماندهاش هنوز برای خرید ماشینی دیگر و خانهای دیگر کافی است. پختگی در آن لحظه متولد میشود. وقتی رنگ قرمز را که قبلاً روی جلد کتابهایت میدیدی، با درخشش بیشتر بر روی خودرویی زیبا زیر نور آفتاب ببینی.
چنین است که در بحثهای مدیریت و کارآفرینی، همیشه می گویند آنها که شکستهای بیشتری خوردهاند، حرفهای آموختنی بیشتری دارند تا آنها که صرفاً موفقیت را تجربه کردهاند. پیروزی، تاییدی بر باورهای قبلی است و شکست تلنگری برای بازاندیشی آنها. چنین است که پیروزی انسان را بزرگ میکند و شکست انسان را عمیق.
مسافرت، همیشه توصیه شده. چون باورها و الگوهای ذهنی ما را در هم میشکند. ما را با تناقض روبرو میکند و وادار به اندیشیدن.
شاید اگر امروز، حاجی ثروتمند ایرانی به حج میرود و در روز بازگشت تغییری در رفتار و منشاش دیده نمیشود، به دلیل تجربه نکردن همین تناقض است.
قرار بود برود تا بیابان را ببیند. و نبودن را و نداشتن را. قرار بود بر پیراهنش حتی نخی نباشد تا بفهمد که هیچ چیز به انسان نمیچسبد و دنیا – بر خلاف آنچه شنیده و باور کرده بود – مانند همین لباسی است که بر تن دارد و ممکن است به هر اتفاق و برخوردی از تنش بیفتد و عریانی او را برای دیگران نمایان کند. حج محل این تناقضها بود و حاصل آن، افزایش عمق نگرش.
اما امروز، حاجی ایرانی، در سعی صفا و مروه، همان سیستم گرمایش از کف را لمس میکند که در پنتهاوس خانهی خود دارد و وایبر و واتزآپ در کنار حرم الهی، به او یادآوری میکنند که دیگر دوران آن پیرهن بدون نخ گذشته و در کنار خداوند هم میتوانی تعلقات مادی را داشته باشی. حتی از نوع وایرلس!
چنین میشود که سنت دیروز، که تناقضی بزرگ و تجربهای متفاوت بود، امروز به یک سفر توریستی تکنولوژیک تبدیل میشود و به جای بزرگ دیدن خداوند و خوار دیدن بشر. بزرگی بشر را به تو یادآوری میکند که چگونه میتوان خانهی خداوند را که بیابانی به دور از تعلقات مادی بود، غرق در نورهای مصنوعی و گرانیتهای ساب خورده و تهویههای مطبوع کرد، تا خدای ناکرده، مواجههی رفاه و سادگی، تجربهی «نداشتن هیچ چیز» پس از «داشتن همه چیز»، ولو در حد یک بند انگشت، به عمق روحت نیفزاید.
فرهنگ هم در تعارض و تناقض رشد میکند. شاید حرف زیبای سعدی: «نابرده رنج گنج مسیر نمیشود» به خودی خود و به تنهایی هیچ چیز به درک و نگرش ما نیفزاید. اکنون آن را کنار حرف حافظ میگذاریم که: «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار / ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست…»، در این تضاد و تعارض، شهود متولد میشود. شعر سعدی سفیدی امید و آینده را تداعی میکند و شعر حافظ، رنگ سیاه دلگیری را. یکی از این دو نگاه، بدون دیگری، دنیایی خواهد ساخت تک بعدی و غیرواقعی. اما این دو نگرش در کنار هم، نه دنیایی خاکستری، که دنیایی رنگی میسازند. بزرگ و زیبا و قابل درک…
با این نگاه، یادگیری زبان انگلیسی، اگر با هدف تکرار «افکار فارسی ما» به زبانی دیگر باشد، چیزی از جنس یادگیری نخواهد بود. یادگیری زبان دیگر، زمانی مفید است که حرفهایی دیگر را پیش روی ما قرار دهد و تناقض و تعارض و دشواری، ما را به اندیشیدن و بازاندیشیدن وادار کند.
آن روز است که فکر میکنیم: «آیا واقعاً با یک گل بهار نمیشود؟» یا آنچنانکه دیگران گفتهاند: «رویش بهار با رویش نخستین گل آغاز میشود؟». یادیگری زبان انگلیسی یا هر زبان دیگر، آن روز که تناقضها را پررنگ کند، عمق را هم خواهد بخشید. روزی که در پی کشف و تجربهی فرهنگ دیگران باشم. نه برای جستجوی نگاه خودم و رد پای فرهنگ و نگرش خودم در کلام دیگران. چنان روزی چنین شعری خواندنی تر خواهد بود:
one song can spark a moment
one flower can wake a dream
one tree can start a forest
one bird can herald spring
one smile brings a friendship
one handclasp lifts a soul
one star can guide a ship at sea
one word can frame a goal
one vote can change a nation
one sunbeam lights a room
one candle wipes out darkness
one laugh can conquer gloom
one step must start each journey
one word must start each prayer
one hope will rise our spirits
one touch can show you care
one voice can speak with wisdom
one heart can know what`s true
جنگل با نخستین درخت آغاز میشود، همچنانکه دوستی با نخستین لبخند. گاهی شنیدن یک ترانه برای روشن کردن و به آتش کشیدن لحظههایت کافی است. همچنانکه یک گل، میتواند برای برانگیختن و زنده کردن رویاهای فراموش شدهات کافی باشد. پیدا کردن راه برای کشتی گمشده، نیازمند آسمان صاف و پرستاره نیست. گاهی یک ستاره هم برای یافتن راه کافی است. گاه برای روشن کردن تاریکی، یک پرتو باریک نور کافی است. همچنانکه یک رای، برای تغییر سرنوشت یک ملت.
امروز اگر پنج کتاب پیش رویم بگذارند و تنها در برداشتن یکی مخیرم کنند، بی تردید از میان آنها چهار کتاب را که بیشتر باور دارم، کناری خواهم نهاد و پنجمی را برخواهم داشت.
اگر حرف و نظریهای بشنوم، قبل از آنکه به دنبال مثال نقضاش بگردم، به دنبال مصداقهایی میگردم تا ببینم کجاها ممکن است بهتر از دیدگاه خودم، پاسخگوی پرسشهایم باشد.
این روزها آنها را که در تایید نظریهای که قبول ندارند، مثال میجویند و بیان میکنند، بیشتر تقدیس میکنم تا آنها که با مخالفت کردن و جستن مثال نقض برای هر نگاه متفاوتی، «احساس وجود» میکنند. چرا که گروه اول در پی تعمیق خویش است و گروه دوم در تقلا برای تثبیت خویش.
این روزها حتی تعریفم از تمدن و توحش هم فرق کرده است.
توحش، هر قوم و فرهنگی جز خودش را «توحش» میداند و تمدن، هر قوم و فرهنگی جز خود را تمدنی دیگر میبیند همراه در مسیر رشد و توسعه: شاید کمی جلوتر یا کمی عقبتر…
چنین است که تمدن به ما میآموزد، تعارضها و تفاوتها را در آغوش بگیریم و از آنها مسیری بسازیم نه برای فرا رفتن از دیگران. بلکه برای فرو رفتن بیشتر در عمق عالم هستی.
سلام
ببخشید راستش امروز دل و دماغ انجام وظایفم رو نداشتم. عذاب وجدان داشتم که کار مفیدی نکردم و قصد انجامش هم ندارم. دنبال اپلیکیشن خوب اندروید واسه زبان بودم سراز سایت شما درآودم. خیلی باحال بود.. خیلی ممنونم. خیلی باحال بود. خب بیان شما برای دنیای من تازه بود نمیشه بگم همش فهمیدم اما اونچه به من رسید بسیار دیدنی و شیرینه. گفتین این نگیم و نظر خودمون بگیم. تاحالا به این فکر نکرده بودم که چه نظری دارم. فقط این که لذت بخشت ترین کار زندگیم یادگرفتنه. دیدن زیبایی هاش و چشیدن طعم شیرینش. بعد اون به اشتراک گذاشتن همون زیبایی که دیدم و شیرینی که چشیدم با آدم ها.
سلام اقاي شعبانعلي
بسيار متن زيبا و تاثير گذاري هست
من رو به فكر فرو برد
مرسي
سلام
میخواستم از زحماتتون و وقتی که میزارین کلا واسه متمم و همین سایت خودتون تشکر کنم.و بگم خیلی تاثیر گذاری حرفاتون بالاست و تو افکار و نگرش من یکی حداقل شدیدا تاثیر گذاشتین.ای کاش تریبون بیشتر و وسیع تر و اسونتری واسه حرفاتون داشتین.شما کلا دید من نسبت به خدا رو دارین تغییر میدین البته خودم دوست دارم اینو.بازم ممنون ایشالا یه روز میبینمتون.
سلام
سوال ها و ایده هام رو با غربالِ “دیدگاهِ” جدیدی که در این متن خوندم، غربال خواهم کرد…
شعبانعلی عزیز
سلام
حرفات درست بود و به جا
از دید من، یادگیری براساس “سوال” است.
من هم راجع به نگاه خودم به یادگیری می گم. خیلی وقته که -از همون دبستان- تا الان به قول امروزیها مشغول کار علمی هستم یا همون یادگیری. نمیدونم اولین بار خودم به این نتیجه رسیدم یا جایی خودنم، اما در طی این سال ها تاییدات زیادی برای این قضیه دیدم که :
” فرد عالم تر کسی نیست که دانسته های بیشتری دارد، بلکه کسی است که سوالات بیشتری دارد.”
برای همین هم هست که صرف خواندن بیشتر آدم رو عالم تر نمی کنه بلکه “تفکر” نقش کلیدی در علم انسان داره. و برای همین هم هست که متفکرینی مثل شریعتی و مطهری تاثیر بیشتری داشته اند تا افرادی که احتمالا کتاب های بیشترو پیچیده تری را خوانده و تدریس کرده اند.
اگه یه مقدار وسیع تر نگاه کنیم، سوال رو میشه همون تناقض درنظرگرفت. در “فلسفه علم” میگن پیشرفت علمی زمانی حاصل میشه که یک دانشمند پدیده ای رو مشاهده یا تجربه می کنه که برخلاف دانسته های قبلی اون هست و در تناقض با سیستم فکری که داره. این، نتیجه اش میشه سوال از این که چرا فلان پدیده به این شکل رخ داد و ادامه ماجرا که به یک نظریه جدید برای پاسخ به سوال و رفع تناقض می انجامه.
امیدوارم هرجا هستی شاد باشی و پایدار در ادامه راه.
سلام جناب شعبانعلی
بعضی وقتها حتی با شنیدن یک جمله هم ذهنت زیر و رو میشه دقیقا به دلیل همون تعارض ها ، حتی یک جمله یا یک کلمه هم عمیقا به فکر میبره آدم رو و خروجی اون این میشه که میفهمی هضم میکنی و معادلات ذهنیت رو از نو میچینی ولی براش کلمه پیدا نمیکنی و میشه فکر وفکر و فکر و سکوتی که با یه احساس لذت و رضایت درونیه .من فکر میکنم خیلی وقتها یادگیری هامون مستلزم تعارض هست همینطور رشد مون. درد با لذت جور در نمیاد ولی اگه با رشد همراه باشه این تناقض جور درمیاد
آقای شعبانعلی روز نوشته هاتون فوق العاده هست بعد از خوندنشون خیلی فکر میکنم پایدار باشید.
سلام محمد رضای عزیز…
خیلی خوبه که هرروزم رو اشغال کردی و تماما درگیر اندیشه ات کردی…
ممنونم که روز نوشته هات روعلنی کردی و میذاری ماهم بخونیم…
اگه این دلنوشته ها کاغذی بود… از فهمیدن محروم میشدم.. یا شاید نمیتونستم اینقدر خوب و راحت راه روپیدا کنم…
مطمئنا این قدر تعریف وتمجید شنیدی که دیگه وقتی برای خوندنشون نداری…
چون بهترینی…
فقط برای این کامنت گذاشتم که بگم… هرروز… حدودا ۲ ساعت از گل وقتم رو توی اطلاعات دلنوشته هات میگذرونم
علت انتخاب من هم… همینه که با تمام داشته هام فرق داره…
با تمام دانسته هام تعارض داره… اونقدری که بعدش میفهمم که نمیفهمم…
دوست دارت… شاگرد ات… معین
keyf kardam az in negahe be taaroz ha!
یادگیری فقط عشق میخواد همه یادگیری رو این میدونن که سرت فقط توکتاب باشه اما من میگم یادگیری اتفاق میوفته همیشه وهمه جا
وقتی توی سیستمی دارم درس می خونم که فقط نمره امتحان پایان ترم و میان ترم و …. واسشون مهمه و مهم این نیست که منه دانشجو توی طول ترم چی کار کردم چه انتظاری از من دارید ؟؟؟!!!! انتظار دارید که سنجش یادگیری من چی باشه؟؟؟!!!! جز اینه که فقط بشینم چندتا جزوه ( و زبونم لال ۲تا کتاب) بخونم تا یه نمره خوبی بگیرم؟؟ از منی که ۲روز دیگه قراره برم سر کار و تشکیل خانواده بدم انتظار نداشته باشید دنبال تناقض و عمق بخشیدن به یادگیریم باشم. البته این چیزایی که من گفتم فقط درباره ی درس و داشنگاهه. شاید توی مسائل دیگه درست نباشه
سلام حاج محمد رضا
بنظرم اگر كسي در زندگيش هميشه موفق بوده ، بدليل عميق فكر كردنش بوده ،درسته كه شكست ،باعث افزايش تجربه ميشه و به قول شما عمق پيدا مي كنه ، اما اگه در شرايط هاي مختلف زندگي كني هم مي تونه نوعي عمق بهت بده بدون اينكه شكست بخوري .
سلام.از آن پنجمین کتاب…امروز حالم برای بحثی کاری بد گرفته چون نمیزارن کار کنم…با خوندن این مطالب بر من ثابت شد ۵۰درصد انتخابم و موندم تو اینجا کاملا درست بوده و میتونم ادامه بدم چون شخصیت دور شما برای من همون پنجمین کتاب….من با خوندن حرفهای شما حالم بهتر شد…ممنونم.
دهکده مجازی شما جایی ک ب رخ من میکشه که تو این۲۱ سال هیچی هنوز یادنگرفتم کامنتهای بچه هاهم ثابت میکنه حالا خیلی کودک اندیشم اما بازم هر روز سرمیزنم
امیدوارم اندیشه های شما جاودان بماند
سلام آقای شعبانعلی
اولا تشکر بابت قرار دادن تجاربتان در اختیار دیگران. فرموده بودید دوست دارید نگاههای دیگر را راجع به یادگیری بیشتر بدانید تا تحلیل نگاهتان. مطالب وبلاگ زیر را مثل مطالب شما دنبال می کنم (البته اولین بار است با کامنت خدمت می رسیم). چند روز پیش مطلب زیر را در آن دیدم که شاید برایتان جالب باشد :
http://www.hermeneutics.blogfa.com/post-223.aspx
سلام
لينكي كه معرفي كردين جالب بود
متشكرم
دنیای تعارض ها و تناقض ها راهی برای تبدیل به تعادل و تفاهم است…..
دوستان به نظر من تناقض و تعارض جزئی از زندگی ماست.همراه ماست.سایه به سایه ما در حرکت است.همیشه به یک شکل نیست در همه جا و به شکل های متفاوت خودش رو نشون میده بستگی داره کجا هستی و ……باید باهاش کنار اومد اگه چند تا رو حل کنی دوباره تناقضات جدیدی جای اونا را میگیرین.اصلا در بعضی موارد ماهیت وجودیه اون چیز محسوب میشه منتهی برای ما تعارض داره .باید قبولشون کرد.باید پذیرفت.وگرنه تمام عمر ما صرف حل کردن انها میشه که تمامی نداره…….
سلام محمدرضا، قبلا در یکی از پست هایت از اشاره تو به ابنکه دیگران برای صرف شام با تو حاضرند پولها خرج کنند و … کمی ناراحت شده بودم… اما این پست حال روحی مرا نسبت به تو بهتر کرد و در لحظه به لحظه خواندن نوشته ات به تو نزدیک تر شدم…
ممنونم که همیشه آنچه هستی را بی پروا بیان میکنی و بعد با صراحت و سادگی گذشته ات را نقد می کنی… برای خودم آرزو می کنم تا بیشتر و بهتر در این مسیر قرار بگیرم.
بگذارید برای بیان سوالی مثالی بزنم:
از نوجوانی بارها و بارها در گوشمان خوانده اند که غیبت کردن کار اشتباهی است.
و من همیشه غیبت می کردم و از شیرینی آن لذت می بردم، تا زمانی که در شرایطی خیلی سخت که به حمایت روحی دوستانم نیاز داشتم، دوستی از من پیش تمام دوستانم چنان غیبت کرد که تمام حمایت آنها را از دست دادم.
وقتی که خوب نقره-داغ شدم فهمیدم که غیبت کردن کار اشتباهی است. و از آن زمان تمام سعی ام را کرده ام که غیبت نکنم (ادعا نمی کنم که این سعی صد در صد به نتیجه رسیده).
حال سوال اینست که چکار کنیم که یک آموزه یا توصیه اخلاقی، بدون نقره داغ شدن، به جانمان بنشیند و ملکه ذهنمان شود؟
سلام دوستان عزیز
امروز روز خوبی بود چون خبر سلامتی پدر دوستمون رو شنیدیم
آقای شعبانعلی عزیزمون از حال خوبشون گفتند و نامه نوشتن
و با دوستی آشنا شدیم که رنج ها شو پله ای برای رشد و یادگیری کرده که اگر نادر نباشه ولی انجامش خیلی توانمندی و بزرگ منشی لازم داره
برای من هم خیرش در این بود که عده ای از دوستان رو جمع کردم و رفتیم به دیدن گل های مرکز بچه های آسمان که به طرز باورنکردنی محبت رو میفهمند و حالمون خوب شد و عشق دادیم و عشق گرفتیم.
مرسی از شما که نوشتین و یادمون انداختین .
سلام کیان دوست داشتنی
درست می گی امروز خیلی روز خوبی بود، برای همه ی بچه های این خونه. خداروشکر
یه آفرین توی کارنامه ی زندگیت امروز، ثبت شد. چون همت و بزرگی کردی که رفتی ملاقاتشون.
عزیزانی که چشمشون به اون دره تا یه نفر جدید بیادو بهشون لبخند بزنه و دستی به سرو روشون بکشه.
اسم مرکزشون برازنده ی وجودشونه.
امیدوارم خدا به کارمندان این مرکز و مراکز اینچنینی قوت و توان الهی بدهد آمین.
باشرایطی که برای کامنت گذاشتن اعلام شده احتمال تاییدنشدن این حرف من هست ولی میگم چون روز مرده و میدونم حرف خیلی از دوستان این خونه هم هست:
محمدرضا خودت سرچشمه حال خوب دادنی هر روز
روزت مبارک
مامان نازنین زهرا ماهم دعاگوییم
سلام بر استاد شعبانعلی
همیشه با خودم در این تناقض هستم که جبر یا اختیار؟
در شکل گرفتن شخصیت و آینده من چقدر عوامل محیطی مانند پدر،مادر،دوستان،ژنتیک و….. اثر دارند؟
آیت الله حسن زاده آملی که درود خدا بر ایشان باد در این مورد نظرات زیادی دارند و در مورد حادثه عاشورا و نقش عوامل محیطی و ژنتیکی در ایجاد این حادثه صحبت کرده اند که ژنتیک در پلید شدن یزید چقدر موثر بود.
با خودم فکر میکردم من کیستم،خود خود خود من کیست و کجاست.کدام رفتار من در اثر عوامل خارجی وارثی و کدام رفتار من متعلق به خود خود خود من است.
چگونه یک فرد به عزت نفس میرسد و فرد دیگر به زلت و پستی میرسد.
تا اینکه صدای شما رو در فایل صوتی عزت نفس شنیدم.(((((شدیدا به فکر مرا فرو برد))))).نقش خود خود خود انسان در رفتارش چیست و کجاست؟
هر چند به خودي خود انسان عميق از انسان قشري و سطحي نگر برتر و به درد بخور تر است ولي ريشه هاي نپذيرفتن به تربيت فرهنگي و آموزشهاي انساني جامعه ما برميگردد . استاد سريع القلم در كتاب اقتدار گرايي فرمودند : تلاشهاي اديسون براي اختراع برق همزمان با مراسم خرسواري و سرسره آبي شاه قاجار و زنان حرم سرايش بوده است ! و يا منشور شهروندي آمريكا همزمان با كور كردن بيست هزار نفر از مردم كرمان به دست خان جنايتكار قاجار بوده است ! و از اين قسم حوادث خونريز و سفاكي تاريخ ما بر مي آيد كه اين عدم تناقض پذيري بر گرفته از نبود فرهنگ نقد و انديشه است . حكم تكفير حسن رشديه بخاطر تاسيس مدرسه و يا حكم ارتداد كساني كه سعي كردند فرهنگ پذيرفتن تعارض و تناقض را در ميان ما راه دهند هنوز در اوراق تاريخ ما مايه سرافكندگي ست .خون پاك مرداني چون امير كبير بخاطر همين تعمق روحي به زمين ريخته شد . از طرفي پذيرفتن فكر متناقض در جايي منجر به رشد روحي ما ميشود كه به قول خود استاد شعبانعلي از تلويزيونش بجاي منبر استفاده نشود .يا بعد از اتمام پخش يك سريال آبكي به سازندگان آن در پشت به تمامي منتقدان آن سكه و حج تقسيم نكنند . در هر حال حرف دل همه كساني كه نبود از نبود فرهنگ نقد و پذيرش تعارض رنج ميبرند به خوبي بيان شده است. افسوس كه سياست اين است و جز اين نيست آهنين تر از اين حرفهاست.
سلام جناب شعبانعلی
من هم مث خیلیایه دیگه بالا پایین شدم جلو رفتم پس زده شدم خندیدم گریستم خوردم زمین (زیاد) زور زدم (خیلی)…
یادمه سالها پیش توی تئاتر شهر یه نمایش نامه از آئول فوگارد دیدم یه جمله داشت توی ذهنم حک شد الان که سی و پنج بهاره که میددوئم و پیدا نمیکنم… فقط به اون جمله تکیه میکنم:
” همه ی زندگی آموختن است”…
سلام دوستان عزیزم
با دعای خیر شما عزیزان دلم که میدونم دلای همتون پاک پاکه برای پدر من دعا کردید و خدا به صدای دلتون گوش داد. الان پدر من حالش بهتره. خداروصدهزار مرتبه شکر.
امروز روز پدر مبارک.
نمیدونستم اگه براش اتفاقی می افتاد چه به روزم می اومد.
اون شب مثل توی فیلما بود پشت اتاق عمل عین مرغ سرکنده بودم . قبل از اینکه بره اتاق عمل فقط گفت بهار بابا مواظب خودت و خانواده باش. دیگه چیزی برای گفتن نداشتم بهش بگم از بس گریه میکردم.
فقط میخواستم یه بار دیگه ببینمش.
چقدر خدا بزرگه بزرگتر از اون چیزی که فکرشو میکنیم.
مامان نازنین زهرا
سلام عزیزم
قربون کوچولوی نازنینت برم.
شما مادر شدی و امان از دل مادر.
من مادر نیستم . ولی هم پرستار مامان هستم هم پرستار بابا . و شاید تا آخر عمر پرستاریشون رو بکنم. تمام زندگیشون رو به پای من گذاشتن و شاید این کار من ذره ای جبران اون نباشه.
لحظه ای از جلوی چشمشون دور نمیشم و واقعا اون لحظه ای که بابا رفت اتاق عمل شاید شاید مثل حس مادر به بچه اش بود. درکت میکنم عزیز دلم .
خدا توان و قدرت مضاعف بهت بده که بتونی همه جوره این شرایط سخت رو تحمل کنی .
محمدرضا گفته “برادر نازنین زهرا”
منم بهار ” خواهر نازنین زهرا”
بهار عزیز. نوشته ات اشک به چشمم آورد. خیلی خوشحال شدم از خبر سلامتی بابای عزیزت. پدرو مادرت حتما به داشتن دختری مثل تو افتخار میکنن. ممنون از خبر خوبی که بهمون دادی دوست نازنین.
خداوند حائل است بین انسان و قلبش… (انفال/۲۴)
خدا رو شکر…
بهار عزیز از لطف شما ممنونم و خوشحالم از سلامتی پدر مهربانتون.خوشحال میشم تو وبلاگ نازنین به نشانی http://WWW.syndromenaz.blogfa.com میزبان نگاه پرمهرت باشم.پیروز باشی و پایدار
سلام محمدرضای عزیززززززززززززززز ،
خیلی وقته که دیگه نتونستم کامنت بذارم ، اما بخدا همیشه به اینجا سر میزنم و هیچ نوشته ای نبوده که نخونده باشم … نوشته های تو همیشه باعث میشه یه چیزی تو ذهنم جرقه بزنه و چقد حس خوب رو بخاطر ” دانستن و فهمیدن ” خیلی از موضوعات از تو گرفتم … محمدرضا عزیز ، همیشه از نوشته هات یادگرفتم . حداقل یه سرنخ هایی برای چیزهایی که خودم باید دنبالش برم رو دریافت کردم … مثه قطب نمایی که جهت مسیر رو نشون میده اما رفتن یا نرفتن ،و خود مسیر رو باید خودت تجربه کنی…
ممنونم محمدرضا… نمیدونم چطوری نهایت سپاسگزاری خودم رو ابراز کنم… ………..واقعا گاهی کلمات حقیرتر از اونن که بتونن بار سنگین احساسات و عواطف ما رو به دوش بکشند…
محمد رضای عزیز،
ممنون خواهم بود یک لینک به صفحه ای که لیست روزنوشته های سابق در آن باشد در گوشه ای از صفحه قرار دهید. چند روز پیش از روی لینک های تو در تو به صفحه ای رسیدم که یکی از نیایش های شما بود. حالا هر چه دنبالش می گردم پیدایش نمی کنم. موضوع اینگونه شروع می شد: قدم اول: امروز در سر راهم چاله ای بود که در آن افتادم …
با اجازه از محمدرضای عزیز.
احتمالا این صفحه منظورتون هست:
http://www.shabanali.com/ms/?p=17
http://www.shabanali.com/ms/?p=17
آزاده جان ببین این پست نیست؟
من هم با پیشنهادت موافقم.
سمیه جان امکانش هست؟
ضیاء عزیز و آزاده م عزیز
از ته دل ممنونم. من خیلی به این شعر نیاز دارم، تا شاید اشتباهاتم را تکرار نکنم.
به قول محمد رضای عزیز، باید آنرا بصورت نیایش هر روزه خواند و خود را چک کرد، که آیا من در حال تکرار یک اشتباه قدیمی نیستم.
برخی حقایق رو باید در روزهای متوالی تکرار کرد تا مولکول ِ اعتقادی و اساس ِنظام ِ فکری ما شوند.
آزاده جان خواهش میکنم.
تا جاییکه یادم هست استاد قبل از عید قول داده بودن یه روز نزدیک نیایش صبحگاهی خودشون رو برامون با صدای خودشون ضبط کنند که بعد گلو درد گرفتن و بعد هم که یا فرصت نکردن و یا پشیمون شدند. امیدوارم که پشیمون نشده باشند و هر زمان که صلاح دونستند برامون ضبط کنند تا اهالی این خونه صبحشون رو با یه نیایش مشترک شروع کنند. پیشاپیش متشکرم.:)
همین لحظه که این نوشته رو خوندم یکی از دوستان اسمس داد که “خیلی دوس دارم شراب بخورم.نمیدونم چکار کنم با این دوگانگی…”
ومن اما ۱۰ ریال شارژ دارم!!
مدتی که روی قضیه یکپارچگی و تناقض فکر میکنم.
به نظرم هرچی ادم تناقضاتش کمتر باشه نشانه اینه که یادگرفته هاشو بیشتر عمل کرده وحال بهتری خواهد داشت.
البته حرف محمدرضارو تایید میکنم.چون تناقضات بوجود میان و ما از بین میبریم و رشد میکنیم و یاد میگیریم.
تناقض یعنی گره و بقول یکی از دوستان هرچی یه طناب گره بیشتری داشته باشه بهتر می شه بالا رفت ازش.کلمه اعتقاد هم از گره میاد.پس تناقض باعث میشه ما چیزی رو انتخاب کنیم و…
سلام نمیدونم بگم از کی سایت شما رو پیدا کردم و خواتتده هر روز این جا شدم .خیلی گشتم دنبال واژه ای تا ننویسم من مدتهاست “خواننده خاموش “وبسایت شما هستم،اما نشد،واژه پیدا نشد.یه خاطره جالب هم اینکه این سایت رو به یکی (که افکارش رو دوست دارم) معرفی کردم همون لحظه که وارد سایت شد گفت:« من اینقدر از اینجور آدمها توی زندگیم دیدم تو اگه تو سایتها پیداشون کردی من باهاشون زندگی کردم!اصلا خوشم نمیاد.»تا اینکه چند ماهی گذشت دوباره که دیدمش گفت عجب سایتی رو بهم معرفی کردی!!!عالیه!!از اون روز به بعد میدونم که اونم خواننده خاموش اینجاست.من مامان یه فرشته کوجولوی سندروم داونم!کوجولویی که قبلش یه مامانی معمولی بودم حالا باداشتن اون یه مامان خاص!… انگار خدا دوسم داشت چون با حضور نازنینم تونستم نگاهم رو به زندگی و اتفاقات زندگی، محیط اطرافم و…تغییر بدم …تغییر…نگاهی که حتی درسهای روانشناسی و جامعه شناسی دانشگاه هم نتونسته بود اون رو عوض کنه.از نوشته های شما بینهایت استفاده میکنم پایدار باشید در ضمن اگه اجازه بدید وبسایت شمارو لینک کنم در وبلاگم
سلام مامان نازنین زهرا
یک چیزی که اکثر اعضای این خانه اعتراف دارند این است که صاحبخانه ی ما، بهتر از بقیه ی ما و دقیق تر و هوشمندانه تر از همه ی ما
مسایل را تشخیص می دهتد. متن ایشان را که به نام شما نوشته اند بخوانید.کاملترین متنی استکه هر کدام ما می خواستیم برایتان بنویسیم.
به جمع ما خوش آمدید.خوشحالم که اینجایید.کاش ما را هم لایق سرزدن به وبلاگتان بدانید.
عید شما مبارک.
برقرار باشید.
http://WWW.syndromenaz.blogfa.comوبلگ فرشته های نازنین سندروم داون
سلام مامان نازنین زهرا
با این که چند روز گذشته، دلم نیامد این را ننویسم. وبلاگ پر احساسی دارید. همان موقع که نشانی آن را مرقوم فرمودید، سر زدم و چندبار از اولین به آخرین و برعکس مطالبتان را خواندم .
مخصوصاً «خاطره های فراموش شده تان» را بارها خواندم.
شما و خانواده تان سلامت باشید.
مامان نازنین زهرا. آقای داداشی راست میگن.
صاحبخونه ی نازنین ما، هرچه را که باید و میتونستیم بگیم در اون نامه شگفت انگیز به شما گفتن.
فقط میتونم بگم به جمع دوستانتون خوش اومدین و نازنین زهرای نازنین رو هم از طرف من ببوسین.:)
مادر عزیز
نازنین زهرای تو روح بزرگی داره که توی جسم کوچکش جا نشده.
آفرین بر شما که با روح زیبای کودکتون ارتباط برقرار کردی .
و آفرین که با رشد فردی به دخترتون کمک می کنین.
براتون از صمیم قلب آرزوی روزهای خوب و خوب تر دارم.
مامان عزیز،
وقتی که نوشته ات را خواندم، خاطراتی برایم زنده شد، از زمانی که بیماری در خانه داشتم.
در سکوت در کنارش می نشستم و با هم به گلدان یاس نگاه می کردیم، که چگونه گلهایش قبل از باز شدن، لرزش خفیفی دارند و او رازهای زندگی را با نگاهش به من می آموخت، لذت بزرگی وجود داشت،
لذت تنیده شده در درد،
به قول سهیل رضایی مثل فرش بافته شدم.
این درسها، با قلم عشق روی لوح وجود آدم حک می شوند و گِل وجود آدم را می پزند.
قبل از نوشتن این متن همش به خودم گفتم، نوشتن اینکه تو هم درد مشابهی داشته ای، درد او را دوا نمی کند، برای چی می نویسی؟ اما قلبم می گه باید بنویسم و چرایش را به منطقم نمی گوید!
در کنار مراقبت از نازنین زهرا، از خودت هم مواظبت کن.
پایدار باشی.
مامان نازنین زهرا
الان یک ربع میشه می خوام کامنت بنویسم .
میدونم چی میخوام بگم .
ولی جملشو پیدا نمیکنم .
بعد از یک ربع
از ته دلم آرزو میکنم .
شاد باشی ، راضی باشی ، همینقدر که فرشته ای برای فرشتت، تا آخر عمرت فرشته بمونی تا
الگویی باشی برای من
.
.
تا بفهمم انسان بودن هزینه دارد ، واین تنها نوع هزینه است، که با پرداخت آن به رضایت میرسم،
همین
مامان نازنین زهرا
سلام و احترام دارم به شما و نازنین زهرای گلتون و به نازنین مریم، نازنین مجید، نازنین فریبا، نازنین … و نازنین های دیگه
من می تونم درکتون کنم چون می دونم چی می گین
می دونم و آدم هایی رو می بینم که چنین بچه هایی دارند اما یه چیز ندارند فقط یه چیز و اون هم آگاهیه. مادرایی که من می شناسم به خاطر نداشتن آگاهی و دانش کافی در روابطشون با این بچه ها، هم خودشون رو تباه کردن و هم بچه هاشونو، هم خودشون از زندگی لذت نبردن، هم بچه هاشون… خلاصه اینکه اونایی که من میشناسم، کسایی هستند که نه می تونن، بخونن و نه میتونن بنویسن… و این یعنی اینکه نمی تونن به خودشون کمک کنن تا از این وضعیت بغرنج بیرون بیان… خدایا بعد از مدتها که به این چیزا فکر نکرده بودم، امروز اشک تو چشام حلقه زده و دارم به حلقه های مفقوده ی زندگی این آدما فکر می کنم. آدم هایی که درد سراسر زندگیشونو فرا گرفته اما جالبه که سالیان سال باهاشون زندگی کردم و یک کلمه شکایت هم نشنیدم. نمی دونم اینهمه صبر رو از کجا می گیرن… چرا میدونم از کجا می گیرن: عشق. عشق مادر به فرزند و مطمئنم که همین عشقه که سوخت شب و روزشونه… خدایا چه دردی است درد نا آگاهی که نمی دونن چیکار باید بکنن و ما هم می دونیم باهاشون چیکار کنیم… وایسادیم و نگاه کردیم…وایسادن و نگاه کردن…هنوز هم داریم نگاه می کنیم و فقط بعضی وقت ها فقط و فقط دل می سوزونیم…
سلام. انتقال حس و انتقال مفاهیم انتزاعی در هم تنیده از طریق متن کار بسیار دشواریه. گاهی وقتها آدم نمی دونه چطور باید چیزی که تو ذهنش وجود داره و به نظر سنگین و دور از ذهن سایرین میاد رو با کلمات انتقال بده. از کجا شروع کنه. چه مسیری رو طی کنه. کجا نکته اصلی رو بیان کنه و به کجا ختم کنه. این متن بر این دشورای غلبه کرده. از نظر من فوق العاده بود و بسیاری از حرفهای نگفته رو به بند کلمات کشید. لذت بردیم.
من الآن که کامنتم رو مجددا اینجا خوندم متوجه یه ایراد ِ نگارشی شدم که با اجازه اصلاحش کنم:
“این تو دیدگاه شما با عدم ِ قطعیت و برتری ِ تردید در تعارض ِ یا من اشتباه می کنم؟”
این جمله ام نه راجع به سخن ِ راسل که راجع به این جمله از مقدمه ی مطلب شماست:
“اما اگر هر انسانی را ایمانی باشد و ایمان چیزی باشد که هرکس حاضر است جانش را برای آن بدهد میتوان گفت: آنچه مینویسم ایمان من است.”
سلام، حقیقتا معیار درست یادگیری تعداد تناقضات و تعارضاتی است که در طول زندگی با آنها مواجه شدیم و فکر میکنم شرط لازم برای مفید واقع شدن این تناقضات، نداشتن تعصب بیجا روی عقایدهامونه، هرچند سال های طولانی با آن ها زندگی کرده باشیم.
سلام
به نظر من میزان یادگیری به سوالاتی هست که مطرح میکنیم چون یک سوال درست میتونه دنیا رو تغییر بده و این نشان دهنده عمق و دانش کسی هست که سوال را میپرسد
استاد شعبانعلی
فکر می کنم که تنتاقض و تعارضی که شما از آن سخن می گویید و به عنوان معیار یادگیری مطرح می کنید در شعر مرحوم کاشانی اینگونه تجلی می یابد:
…بخت از آن کسی است
که مناجات كند با كارش
و در انديشه يك مسئله خوابش ببرد
و كتابش را بگذارد در زير سرش
و ببيند در خواب
حل يك مسئله را
باز با شادي درگيري يك مسئله بيدار شود
ابن سينا
پاستور
گراهام بل
رازي
و اديسون
ادیسون
و ادیسون
بشود
بخت از آن كسي است
كه چنين مي بيند
و چنين مي فهمد
و چنان جام پري مي نوشد
و چنين مي كوشد
بخت از آن سيبي است
كه در آن لحظه فتاد
و از آن نيوتن
كه به آن انديشيد
و در آن راز بزرگي را ديد
خوش به حال آن سيب
خوش به حال نيوتن
باید پذیرفت که اندیشه سرآغاز و سرمنشا هر یادگیری است…
سلام
میانه راه خوندن مطلب به ذهنم رسید که معیار یادگیری برای من ، میزان تغییریه که می تونم تو گفتار و رفتار دیگران باعث بشم ، ولی وقتی معیار شما را خوندم مثل همیشه برام یه نگاه تازه بود. دیدم که چقدر تو زندگیم این تعارض ها رو تجربه کردم ، بهشون فکر کردم و چشمام رو نبستم که نبینمشون، اذیت شدم ولی از قبلشون باورهایی برام نهادینه شد که امروز ارزش های من هستند و راههای جدیدی باز شد که امروز رهرشون هستم. البته وقتهایی هم بود که خیلی بی تفاوت از کنارشون گذشتم و نخواستم خودم رو درگیرشون کنم.
سلام
معلمم و چند روز پیش یجای یکی از همکارا به کلاسش رفتم… رشته ی اون دانش آموزا به رشته ی تدریس من نمی خورد بنابر این کلاسداری آسون نبود … خواستم یه موضوع چالش انگیز مطرح کنم دیدم کلاس می ره هوا ! تازه خودم هم نظر و عقیده ی بخصوصی راجع به ان موضوع نداشتم …. احساس کردم چقدر الانا حرف زدن برام سخت شده ! ده سال پیش با شور و اشتیاق می تونستم راجع یه عقیده هام صحبت کتم ولی الان دایره ی باورهام خیلی مختصر و سیال شده ! حقیقتش کمی وحشت کردم … ولی بهرحال این عدم قطعیتها و تعارضها رو به باورمندی احمقانه ترجبح می دم
این که اکثر آدم ها به اعداد و کمیت ها توجه می کنند حرف درستیه. به قول شازده کوچولو به آدمای حالا تا نگی خونت چند متره درکی از خونه ی تو پیدا نمی کنند. یا اینکه تا نگی من فلان مدرک رو دارم حرفت رو به عنوان یک آدم خبره در اون زمینه قبول نمی کنن.
مثلا مثالی که تو ذهن من هست اینه که فرض کنید شخصی به عنوان ویزیتور یک شرکت خاص فعالیت می کند، اگر حتی این شخص بهترین ویزیتور شرکت هم باشد ولی تحصیلات عالی نداشته باشد، در اکثر مواقع این شخص رو برای پست مدیر فروش یا پست های مشابه انتخاب نمی کنند به این علت که می خواهند پرستیژ کاری را حفظ کنند.
یا برای بسیاری از پست های مدیریتی در شرکت ها و یا سازمان های دولتی داشتن مدرک دکترا الزامی است.
بنابراین در بسیاری از مواقع توجه کردن به اعداد و کمیت ها لازم و ضروری است. چون تنها معیار مقایسه ی افراد هستند. خیلی سخت هست که با معیار های کیفی افراد را مقایسه کرد.
مثلا کسی نمی تونه بگه که اون کسی که در یکی از بهترین برج های تهران در رفاه کامل زندگی می کنه از اون کسی که در یک روستای دور افتاده و بدون امکانات زندگی می کنه زندگی بهتری داشته.
کسی نمی تونه بگه کسایی که در کشورهای پیشرفته دنیا و با فرهنگ های بالا زندگی می کنند، از کسایی که توی کشور های کمتر توسعه یافته دنیا زندگی می کنند، از زندگی شون بیشتر لذت می برند.
البته حرف هایی که زدم ربطی به مبحث یادگیری نداشت و از این بابت عذر می خوام.
تشکر به خاطر نوشته های زیبایتان
دوستانِ گرامي
من نبودم .
ايشون يك كيانِ ديگه هستند!!
سلام بر استاد عزیز و دوستان بزرگوار هماهنگ کننده ی سایت
خدا قوت .
چنانکه می بینید – شکر خدا- تعداد اعضاء هر روز بیشتر می شود و تبعاً تعداد اسم های مشابه هم بیشتر.
با این روش تغییر نام با ستاره و خط تیره و غیره هم به نظرم مجبوریم در کامنتهای آتی به همدیگر بگوییم «داداشی، داداشی یک ستاره سمت راست، داداشی یک ستاره بالا و یکی سمت چپ، داداشی با خط فاصله و … » . حتماً راههایی بهتر از من سراغ دارید ولی جسارتاً به نظرم می رسد شاید بد نباشد در صورت امکان تصویر همدیگر را ببینیم بلکه مشکل ِ نام برطرف شود.
خدا به شما خیر بدهد. عیدتان مبارک
استاد عزیز سلام
خدا قوت
دیروز سازمان مدیریت صنعتی،”منابع انسانی” بودم. مابین جلسه، به کتابفروشی اش سری زدم و می خواستم کتابهای شما رو تهیه کنم که هیچکدامشان را نداشتند!!!
واقعا تعجب کردم.
کتاب “شایستگی های یک مذاکره کننده موفق “استاد مسعود حیدری رو تهیه کردم.
لطفا بفرمایید، کتابهاتون از کدام نشر است؟
دوستانم خوشحال می شوم، اگر شما اطلاع دارید به من بگویید. شاید استاد وقت نکنند پاسخ مرا بدهند.
پایدار و برقرار باشید.
فکر کنم مؤسسه ی علمی فرهنگی نص
دوستِ عزيز
نشر نص.
ممنونم کیان جان و رویای عزیزم
از توجه و زمانی که برایم گذاشتید.
لحظات نابی رو براتون آرزو دارم.
ممنون از کیان عزیز.
درضمن سیمین عزیزم، به این صفحه هم یه سری بزن:
http://www.shabanali.com/ms/?p=856
دوست نازنینم شهرزاد جون
ممنونم که اون فایلو برام گذاشتی، البته برای من و خیلی ها که همین سوال رو داشتن.
به خاطر همین از طرف همه ی اونا از شما متشکرم.
سلام
همسایه ایی که منفی دادی خوشحال می شم، صادقانه بیای و ایراد کارمو با “گفتگو” بهم گوشزد کنی.
از قدیم گفتن ندانستن عیب است و پرسیدن، اونم توی این خونه که کلی همراه دوست داشتنی داره، فکر نمی کنم عیب باشه.
لطفا بیا از طریق تعامل و گفتمان مسائلمون رو شفاف، حل کنیم.
به امید روزای روشن.
دوست خوب
یه مطلبی محمدرضا نوشته بود در مورد لایک های فضای مجازی که اگر پولی بود بازهم لایک میکردین!!
منفی و مثبت های اینجا هم بعضا بخاطر همین بی نام و نشان بودن و راحت بودنشه.
نمیدونم چطوری میشه ریشه یابی اش کرد. ولی با منفی صرف نمیشه اصلاح کرد و فقط میشه انتقام گرفت به درست یا نادرست
راستی الان یادم اومد که فیس بوک دیسلایک نداره!!
کیان جان اون مطلب جالبی بود.
ریشه یابی شم میشه توی رفتارهای روزمره خودمون و اطرافیان و شهروندانمون مشاهده کنیم. در ابتدایی ترین اعمال روزمره. اینکه تظاهر می کنیم مسلمونیم و حقوق شهروندی و همسایه داری رو رعایت نمی کنیم، یا اینکه جلوی طرف یه چیزی می گیم و پشتش یه چیز دیگه. تا الی ماشاالله.
من فکر می کنم با منفی دادن، شاید بشه انتقام گرفت اون هم به شیوه ی نادرست، ولی هیچ وقت نمی شه با اون، چیزی رو اصلاح کرد.
و من به شدت به گفتگو و هم اندیشی و تفکر معتقدم، که باعث تغییر دیدگاه و اصلاح آن خواهد شد.
یه اعترافی بکنم اینکه، اینقدر خواننده داره این سایت که این تعداد منفی و مثبت ها خیلی هم چشمگیر نیست.
با این حال به کسانی که دوست دارن با این دکمه های آبی و قرمز بازی کنن خدا قوت می گم. ممنونم که مزه ی نوشته ها رو گاهی شور و گاهی بی نمک می کنید. اینجوری شاید بیشتر قدر طعم های ترشو شیرینو بدونیم.
سلام دوستان
مقدمه- این کامنت قرار است فقط جدی باشد ، اگر خشن یا خدای ناکرده به دور از شان این خانه است ببخشید. نوشته ی خانم سیمین -الف محترم و کیان عزیز مرا بر آن داشت تا درباره ی آنچه مجموعاً در فضای مجازی دیده ام و برایم دغدغه شده است نظرم را بگویم.(دیگر فضاهای مجازی، نه اینجا.)
————–
به نظرم باید بتوانیم برای خودمان طبقه بندی کنیم.مثلا:
۱- ترجیح من این است که به جای حساسیت در برابر بعضی منفی ها،این کار سخت را انجام دهم که با هر یک مثبت یا منفی، یکبار دیگر نوشته ام را از دید مثبت یا منفی بخوانم. احتمالاً متوجه نکات جدیدی بشوم و شاید هم نه.(چندی پیش همین جا این کار را کردم و نکاتی دستگیرم شد که خیلی به من در چگونه نوشتن کمک کرد.)
۲-گمان می کنم «مثبت» به معنای «موافقت» است و می تواند بدون هیچ گونه توضیح اضافه ای همفکری و هم عقیده ای با نویسنده – در خصوص آن نوشته- را نشان دهد.
۳- اما «منفی» یعنی «مخالفت» و اگر قرار است مخالفت من نشان دهنده ی وجود نقطه نظری متفاوت نسبت به نویسنده باشد، یا قرار است به دوستانم دیدگاهی جدید را نشان دهد، باید جرات داشته باشم علتش را بنویسم تا نویسنده ی متن متوجه شود با کدام بخش نوشته و با چه دیدی مخالفم.
۴- بعضی وقتها، بعضی افراد «مثبت» و «منفی» را جابجا کلیک می کنند اینها یا متوجه اشتباهشان نمی شوند، یا نظرشان برای خودشان مهم نیست و عادت ندارند عذر خواهی کنند.( البته بیشتر جزو دسته اول هستند.)
۵- متاسفانه در بعضی فضاها از جمله خبرگزاری ها، به این نتیجه رسیده ام که بعضی «منفی ها» علت دیگری دارند. در این خانه از این دست افراد نداریم. فقط چون در فضای مجازی دیده ام، از باب شفافیت عرض کنم که منظورم مواقعی است که مثلاً در سایتی می نویسند «فلان هنرمند فوت کرد.» ، یکی کامنت می گذارد « خدایش بیامرزد.» یا مثلا « جواب کنکور منتشر شد.» یکی کامنت می گذارد:«با تشکر از خبر رسانی شما»، آن وقت عده ای به این خدایش بیامرزد و این تشکر کردن منفی می دهند!
مرا ببخشید اگر ناخواسته باعث رنجش خاطر کسی شده ام و اگر چنین کرده ام لطفا بگویید تا اصلاح شوم.
زنده باشید و پاینده
سلام آقای داداشی گرامی
ممنونم، نظرتان کامل و جامع است.
می دانیم که این سیستم مثبت و منفی که برای نظرات نصب شده، تقریبا جدید است.
امیدوارم بتوانیم فرهنگ استفاده ی صحیح از امکاناتی که برایمان ایجاد شده را در خود نهادینه کنیم.
من فکر می کنم کسانی که این سایت را دنبال می کنند، عموما از قشر دانشجو، فرهنگی و فرهیخته ی این مملکت هستند و باید نشان دهیم که با دیگر افراد، تفاوت بسیاری داریم.
اگر از خودم و از همین جا و با همین مورد شاید کم اهمیت-برای بعضی افراد-شروع کنم، مطمئنا در زمینه های دیگر زندگی ام نیز سرسری و بدون تامل، گذر نخواهم کرد و اینچنین است که تغییر و رشد آغاز می شود.
پایدار و برقرار باشید.
آری توصیف قله از دور کار هر کسی است ولی کسی معنای قله را با تمام وجود درک میکند که سختی عبور از دره ها و صخره های صعب العبور را به جان خریده باشد.
آری حکمت زندگی با شک و تناقض است که عمق میگیرد و بدون آن همان قله ایست که ما از دور توصیفش میکنیم
آری باید از دایره امن دانسته های آشنا پا را فراتر بگذاریم
…
زوربا-بودا جان
هدف هم همین شکلیه، آره؟
خواستم بگم خیلی ها هستند می گن ما نمی خواهیم بریم این همه سختی و صعب العبوری ببینیم
ترجیح می دیم از دور منظره رو نگاه کنیم و لذت ببریم ، از این جا قله چیز قشنگ و جالبیه اما وقتی بهش برسیم میبینیم که ارزش نداشته
شما بهشون چی می گید؟
آرشام جان
سوالي كه پرسيدي سواليه كه خودمم هم باهاش مواجه بودم و اعتراف ميكنم كه هنوز هم گاهي باهاش مواجه ميشم.
براي جواب دادن بهش احتياج به بحث مفصلييه كه اينجا جاش نيست ولي در حدي كه بتونم هميجا مينويسم .
به نظر ميرسه آدمها دو دستن:دسته اي كه تو زندگي به بحران معنا برخورد ميكنن و دسته اي كه معنا به فكرشون نميرسه
اگه منظورت از اينكه “ارزششو نداره” بحث بي معنايي زندگيه كه جز دسته اول ميشه (كه اگه اينطوريه بگو تا بعداً بيشتر در موردش صحبت كنيم)
ولي به طور كلي معتقدم حركت نكردن به سمت قله (هر آدمي ميتونه قله ي خودشو داشته باشه) مثل اين ميمونه كه به من يه جعبه چوبي قديمي اسرار آميز زيبا بدن كه درش بسته ست و من تا ابد همش دور و بر جعبه بچرخم و بچرخم ولي هيچ وقت بازش نكنم ببينم توش چيه (معتقدم اگرهم خالي باشه بازم ارزششو داره كه بازش كنم (حداقل ميفهمم كه خالي بوده))
خود حركت كردن ارزشمنده(فقط رسيدن به قله نيست كه مهمه) چون اگه حركت نكنيم مثل مرداب بو ميگيريم!
اميدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم آرشام جان
واقعا فوق العاده بود .
اما اگر روزی یک نفر این باشه که معنویتش اضافه بشه بنظرم خداوند در بهترین شرایط برایش تناقضات را به وجود می اوره.
در مکه هم هم اگر حرف های کسی که روحش عوض شده را بشنوید واقعا فلسفه ی راحتی که گفتید عوض میشه
هر وقت که نوشته هات و می خونم بیشتر می فهمم احساس تنها بودنت رو.
سلام
می گویند “یادگیری لذتی طبیعی است” و متاسفانه ما معلمان این لذت رو از بچه ها و از خودمان گرفتیم. چه سال هایی گذشت و به نام درس و یادگیری کام بچّه ها را تلخ کردم. چه تجربه ی تلخ و البته گرانبهایی است که اکنون با بیست سال سابقه ی تدریس می فهمم که نمی دانستم به کجا می روم و شاید هم مهم نبود؛ اصلا انتخابی هم نبود؛ راهی بود که بایستی می رفتم.
امروز که در مرکز مشکلات یادگیری با کودکان دارای مشکلات یادگیری، مشغول به کارم. اوج تمرکزم روی یادگیری است. اصلا یادگیری چیست: آیا همان “تغییرات نسبتاً پایداری است که بر اثر تکرار و تمرین(تجربه) در توان رفتاری فرد، اتفاق می افتد؟” آیا معیار و ملاک یادگیری ما، مدراک و اسناد ماست؛ رفتار است و یا تغییر در نگرش ها. و یا همگی.
راستش محمد رضا این روزها خیلی محتاج یادگرفتنم در مورد یادگیری!
ممنون
من هم قبلا ادما رو با مدرک تحصیلی و اسم دانشگاه وزن می کردم اما یکی دو ساله چیزایی رو تجربه کردم و ادمایی رو شناختم که نظرم تغییر کرد تحصیل چیز خوبیه اما امروز معیار من دغدغه ها و اصول شخصیه که هر کس برای خودش تعریف می کنه و خط فکری و جهان بینی ادما و تفسیر و نگاهی که به دنیا و اتفاقاتش دارن, این که اساسا از این دنیا چی می خوان یا همون به قول شما مدل ذهنی.
محمدرضا
گاهی چقدر خوب، ذهنم رو درگیر می کنید و از این بابت ممنونم.
دلم میخواد راجع به این مطلب بیشتر فکر کنم پس بیشتر از این چیزی نمی تونم بگم در حال ِ حاضر
+دیروز بین ِ کارای روزمره ام به ذهنم رسید که نظرت رو راجع به این جمله ی راسل بپرسم ، الآن با خوندن ِ مقدمه ای که برای این پست نوشتی، دوباره به ذهنم خطور کرد:
I would never die for my beliefs because I might be wrong
این تو دیدگاه شما با عدم ِ قطعیت و برتری ِ تردید در تعارض ِ یا من اشتباه می کنم؟
بعضی ها هیچوقت مفهوم تعارض را درک نمی کنند
تمام عمرتو یک تکه راه میروند و بر می گردند.
نگو خطابم به آنها نیست.آنها خیلی اند، خیلی
بعضی فکر می کنند تقدیرشانه و بعضی سعی می کنند به هزار طریق دنیای واقعی و پر تضاد خود را به فراموشی بسپارند.
تضادها نفس گیر میشه و اگر توان درک آن نباشه یادگیری اتفاق نمی افته.
میشیم یک جماعت پر تنش. نه تنها رشدی اتفاق نمی افته بلکه در این تعارض درونی که حالا شده زخم هایی عمیق، ناهنجاریهای بیرونی سر باز می کنه .
آن بالا هم بدتر!
می ریم فرنگ ، تنها سوغاتمان چهار تا کلمه است که وسط حرفمان بپرانیم !
میریم سفر تا عقده گشایی کنیم و همین تعارضات سفر را هیجان انگیز می کنه!
حاجی ثروتمند پول میده تا اقامت یک روزه اش درعرفات با شبهای خنک ویلای لواسان در تعارض نباشه!
حالا بگو،اگر رنگ قرمز روی جلد کتابت ، شد رنگ ماشینت پخته شدی
یا زمانی که ماشین لوکس و گرانقیمتت شد مدرسه ای در روستایی دور…
این روزها تعارض تو کوچه پس کوچه های شهر غوغا می کنه .
اما پخته نشدیم، سوختیم!
بسیار زیبا بود.آفرین آفرین
سلام بردوستان.
اگر اجازه بدید یه کوچولو شیطنت کنم!!!!
میگم الان داشتم فکر میکردم اگر دوستان مجازی و اهل دل این خونه یه روزی حقیقی یکدیگر را ملاقات کنن و باهم تبادل نظر کنند کلی به تفاهم میرسن و زوج های خوشبختی را در آینده نه چندان دور میشه بینشون پیداکرد.
به هرحال خواستیم پیشنهاد خیر هم داده باشیم.
دوستان عزیز، بسم الله………….
به نظرم معیار یادگیری تو این دنیا باید عدم تعلق باشه آخه هر چی علم و آگاهی، ما رو به جایی برسونه که کمتر جذابیت های ظاهری برامون مهم بشه و کمتر گول شیطان رو بخوریم میشه گفت که بیشتر یاد گرفتیم یا حداقل اون چیزایی رو که یاد گرفتیم تو بهتر زندگی کردنمون به کار بردیم. یا به قول دکتر الهی قمشه ای آدم باهوش کسی هست که گول شیطان را نخوره!!!!!!
سخت گیری و تعصب خامی است تا جنینی کار خون آشامی است
(مولوی )
راستش ترجیح میدم بجای تعریف و تمجید از متن بالا با یه سئوال از خودم شروع کنم.
چقدر تونستی به کسانی که با تو هم نظر نیستند نزدیک بشی ؟
ما وقتی به این گونه متنها می رسیم کلی ذوق می کنیم و هورا می کشیم . ولی واقعاً می تونیم در خودمون این نکته رو نهادینه کنیم؟
مثال واقعی و نزدیکش مسئله انصراف از یارانه هاست.
راستش اگه ریا نباشه من خودم انصراف دادم ولی تو این روز ها میبینم که دوستانی که انصراف دادن نسبت به کسانی که انصراف ندادن به یک نتیجه گیری مطلق رسیدن.
– مردم ما …
-حق ماست که…
و کلی نتیجه که ما منصرفان رو تافته جدا بافته می کنه از درخواست کنندگان موضوع.
بیایم یه قراری بزاریم
در سال گذشته ،یا ماه قبل یا همین امروز چه تغییری در دیوار های ذهنیمون ایجاد کردیم؟
من هم چند سالی هست که شاخص ها و استانداردهایی را که در جامعه و فرهنگمان برای یادگیری و پیشرفت هست کنار گذاشتم و با معیارهای خودم . امروز فکر می کنم اصلی ترین معیار یادگیری و رشد میزان تاثیرگذاری روی دنیای اطرافته
این که بتونی روی رقیب و دشمنت هم تاثیرگذار باشی
این که بتونی با نچسب ترین آدم دنیا(از نظر خودت) برای رسین به هدفت ارتباط برقرار کنی
این که کسانی که روبروی تو می ایستند را با آگاه کردن همراه خودت کنی
و این که بتونی حتی روی باورهایت هم تا %۹۹ حساب باز کنی و یک درصد حق خطاکردن برای خودت قائل باشی…
جمله ای از دکتر کریم مجتهدی :
“چگونه می توان جامعه ای را دانش محور متصور شد که هنوز فلسفیدن را نیاموخته است .”
شاید این خط قرمز یاد گیری و آموزش ما دلیل این جالش مطرح شده می باشد .
سلام استاد
“خوشتر آن باشد كه سرٌ دلبران
گفته آيد در حديث ديگران”
در مطلب «گفتگو با سهيل رضايي» سوالي را ازتون پرسيدم كه مشتاق بودم پاسخش را بديد. با نوشتن اين مطلب به جوابم رسيدم. آفرين به شما.
“زاهد بودم ترانه گويم كردي
آشفته و مست سو به سويم كردي
سجاده نشين با وقاري بودم
بازيچه كودكان كويم كردي”
شعر، شرح حال مولانا است بعد از ديدن شمس تبريزي، به زبان خودش.
سلام
فهميدن درد دارد.
يا بايد چيزي بياموزيم كه تا امروز نتوانسته ايم بفهميم
يا بايد چيزي را كه قبلا به اجبار يا به اشتباه آموخته ايم، فراموش كنيم
و ما در جامعه اي هستيم كه آموخته هاي اشتباه و اجباريمان،
قبل از آنكه به سن فهميدن برسيم خيلي زياد است. «……………»
نگاه من به یادگیری چیه :
برای من ، از خیلی وقت پیش ، نگاهی شروع به شکل گیری کرده که هر چی زمان ازش گذشته بیشتر باورش کردم .
امروز در مدل ذهنی من ، میزان یادگرفته ها
به میزان جراحتی ایه که هر کس از “اصطکاکِ” باور و دیدگاهش با باور و دیدگاهی متفاوت برداشته ،
به عمق خراشی ایه که از “اصطکاک” دو مفهموم بر جا مونده ،
می گویند آنها که شکستهای بیشتری خوردهاند، حرفهای آموختنی بیشتری دارند .
میگویم از هر که حرف های آموختنی بیشتری شنیدید ، جای سالم کمتری بر تنِ باور او خواهید یافت .
گفتید پختگی از تعدد «تناقضها و تعارضها»یی که در طول زندگی تجربه میکنیم حاصل می شود .
میگم پختگی را نیز میتوان از حجم براده ها و ناخالصی های ریخته شده ناشی از اصطکاک مفاهیم ، باورها و نگاه ها در طول زمان ، تشخیص داد !
به نظرم با این مدل ذهنی دیگه دردها نه تنها بد نیستن بلکه سرمایه های واقعی آدمی ان
با این نگاه ، “بی دردان” هستن که باید سرزنش بشن
تو این مدل ذهنی دیگه “تعصب” جایی نداره
امروز دیگه من از ترک برداشتن باورهام و درهم شکستن الگوهای ذهنی ام عصبانی نمیشم ، چون دیگه به “تعصب” باور ندارم ،
خلاصه که معیار یادگرفته ها یا معیار دانش یا معیار یادگیری از نظر من ، اون برگه های کاغذی نیستن ، باید بیاریمشون پایین از سر دیوار ، یا اینکه یه فکری به حال پس دادنشون بکنیم (: (رجوع شود به : دیالوگ من و شراره)
به نظرم باید دردهایی که تجربه کردیم رو قاب کنیم بزنیم به دیوار ، چون از نظر من سرمایه هامون هستن !
دلنوشته ی زیبایی بود.
قدر هرچیزی رو ادم زمانی میفهمه که از دستش بده بعدا بیشتر ازش لذت میبره
دوسال پیش که صعود کردم به قله ی دماوند وقتی شب تو چادر خوابیدم (البته از سرما اصلا خوابم نبرد) و هوا به شدت سرد و باد شدید بود وقتی که دعا میکردم زودتر ۴ صبح بشه که بریم سمت قله، همونجا بود که قدر این که شبا یه جایی رو دارم بخوابم که راحت باشم رو بیشتر دونستم.
تو ورزشی مثل کوهنوردی پر از این تجربه های سخت و ناب……
البته واسه من همونم یه خاطره ی شیرین شده الان:)
این عکس… نامتوازن و نامتقارن…! پر از خطهای کج که حتی لبه های امن هم ندارند! همه لبه ها تیز هستند و خیلی کوتاه… اون خط هایی هم که بلندتر و صاف هستند هیچ هیجانی تو وجودم نمیارن! اونا رو حتی دنبال هم نمیکنم چون میدونم به کجا میرسن…اونا رو دنبال نمیکنم چون عجیب نیستند! اما در عوض اون خطای شکسته و کج و معوجو ناآشنا منو هل میدن توی دنیایی که ندارم و ندیدم…
دنیای خطای صاف و خطای شکسته و کج و معوج با هم فرق دارن و این دنیای ناآشناست که منو مشتاق یادگیری میکنه… اما من دچار یه فوبیای بزرگ هستم و احساس میکنم بدبختانه دچارش هم هستم! اینکه ازدنیای ناشناخته کم یاد بگیرم، اینکه غرقش نشمو فقط دستامو توش خیس کنم و بد ادعا کنم که بلدم! این از شهوت یادگیری و explore دنیاهای جدید میاد که از هر جا به اسم یادگیری یه جرعه به روز مینوشیم و بقیه رو ادعا میکنیم! کاش به قول سهیل رضایی همون الف رو کامل و عمیق یاد میگرفتیم…
استاد عزیز،قلم شما یاد آور دکتر شریعتی است،و خیلی خوشحالم از این که با شما آشنا شدم و از مطالبتون استفاده می کنم،و در مورد حج بسیار زیبا نوشتید با همه ی این ها برای اهلش دل اون جا ی حال و هوایی پیدا می کنه که فقط باید رفت و تجربه کرد،ممکن که قدیم تر ها که این امکانات نبود و افرادی که به حج می رفتن همه صبوری نمی کردن و این درک عمیق رو تجربه نمی کردن و شاید غرولند و …بوده باشد.این رو از دیدگاهی دیگری عرض کردم و از طرفی با دیدگاه شما هم موافقم ،با تشکر.
محمدرضا خودشه ، چرا اینقدر آن را مقایسه می کنید؟او را با خودش ودیروزش مقایسه کنید.
مثل دیگری شدن ارزش نیست، بیان حرفهای جدید آنگونه که بر جانت بنشیند ارزشمنده.
باورها و ایمانش را مستقل از هر آنچه بیرون از اوست بشنوید.
خیلی از ما فقط میایم و در سکوت میریم اما،
مهم اینه که زندگی ماچه تاثیری در زندگی دیگران داشته باشه…
یادگیری یعنی اینکه سلول های وجودت بارمعنایی پیدا کنه،فارق از عاقل نمایی .تو خلوتت بشینی وازبیرون روح و وجودت رو نبش قبر کنی و ببینی ریشه هات بیشتر رشدکردن یا فقط شاخ وبرگات بالا رفتن اونقدری که جلوی تابش نور به درونت رو گرفتن و تو سالهاست در سایه ی خودت هی جلورفتی،غاقل از اینکه…
یادگیری گم شدن درلابه لای جملات پیچیده ی کتاب ها نیست.وقتی نتونی واژه های رنگ پریده ی چشمان یک کودک را معنا کنی،هنوز تا یادگیری خیلی فاصله داری.
پختگی برای هرکس متفاوته،یکی در اوج داشتن ها،بی معنایی را تجربه میکنه و پخته میشه………یکی دراوج نداری .
یادگیری یعنی ،آنچه خوانده ای،دیده ای یا شنیده ای را درست زندگی کنی،سهمت را برداری و مابقی را به جامعه بازگردانی به جای اینکه به عنوان ابزاری در راستای بی هویتیت استفاده کنی.
———————————————–
مواظب باشیم “آنچه که مارا در زندگی عمیق می کند،این توانایی را دارد تا مارا به عمق نفهمی بکشاند.”
دیروز خواهرم که در شهر دیگری زندگی می کند تلفن زد و کلی با هم پشت سر بعضی ها حرف زدیم؛ بعد از مکالمه راجع به استبداد و استبداد زدگی فکر می کردم؛ اینکه هر کس متفاوت با من فکر می کند و نحوه ی زندگی دیگری را در دنیا انتخاب کرده نادرست می بینم و پشت سرش حرف می زنم یا جلوی رویش. این یعنی استبداد یعنی هر کس مثل من فکر و عمل کند درست است. من استبداد زده ام.
و داشتم به این فکر می کردم که پیامبران چه کار صعبی در ارایه حرف ها و دیدگاه های جدید پیش رو داشته اند.
به نظرم یادگیری و هر موضوع دیگری را باید در زمینه مفهومی بسیار بسیار جدی ای بنام «نیاز» و به تبع آن «انگیزه» جستجو کرد. انگیزه را تنشی که بر اثر یک محرومیت (نیاز) در فرد ایجاد می شود تعریف کرده اند که فرد برای رفع آن تنش دست به اقداماتی می زند.
در یادگیری، گاهی «نیاز» یک کاغذ مهر شده است، گاهی پذیرفته شدن، گاهی فخر فروختن و از آن لذت بردن، گاهی یافتن راه زندگی و گاهی درک حقیقت…
استاد میبخشین هرچند که گفته بپدین که نظرمون را درمورد یادگیری بگیم، امامن تحلیل ام را درباره همین مطلب میگم. چون روح این مطلب درباره تحلیل و نمونه های متناقض.
فکر نمیکنم برای همه قسمت های زندگی و همه دوران های زندگی این روش امکان پذیر نیست. قسمت های از زندگی ات باید امن باشه و خیال ات از بابت اون قسمت ها راحت باشه تا بتونی به تجربه در قسمت هایی که دوست داری بپردازی ….. مثلا مرتب در سفر باشی، روابط عاطفی مختلف را تجربه کنی، رشته های مختلف را تجربه کنی، ایده های فلسفی متفاوت را مطالعه کنی، شغل های متفاوت را انتخاب کنی،…. هر چند دید کلی در مورد زندگی میده اما دید کامل وجامع در یک موردنمیده،..
به طور کلی هر چند شدیدا موافق ام که تناقض دید ادم را وسیع تر میکنه، اما فکر می کنم که باید مدیریت بشه که کدوم قسمت زندگی، در مورد کدوم ایده و در چه زمانی میتونیم تناقض ها را ببینیم. درگیر شدن بیش از حد به حالات خاص و استثنا ها گاهی فقط وقت گیره……
داغونم كردي سيّد !
روزی که به خاطر مادر شدن روی پله های دانشکده فنی مهندسی زار زار گریه کردم و بعد فرم انصراف از تحصیل را پر کردم تا ساعتهایی را که باید درگیر پروژه می شدم کنار دخترم باشم هیچ فکر نمی کردم لحظه لحظه مادری کردن به اندازه سالها تحصیل به من بیاموزد.
زندگی معلم بسیار خوبی ست اگر تو آموزنده خوبی باشی.به قول رودکی:
هرکه ناموخت از گذشت روزگار نیز ناموزد زهیچ آموزگار
سلام
باید سعی کنیم نگاه ما در مورد یادگیری فرق کنه
تا زمانی که یادگیری رو برای خودمون نخوایم وفقط بخاطر چیزای دیگه مثل نمره ،مدرک ، اشتغال ، فخر فروشی و یا ویترینی برای ابراز وجود خودمون هیچ وقت یادگیری تحقق پیدا نمیکنه
اگر اینجور بود الان باید یادمون میومد که چرا سلسه ساسانیان از هم پاشید ، اتان و متان و پروپان و جدول مندلیف ردیف سوم بند دومش کدوم عنصر قرار داره و …
یادمون نیست چون یاد نگرفتیم
اما بعضی وقتا روزگار یه چیزایی به آدم یاد میده که تا آخر عمرت نه فراموش میکنی و نه میتونی فراموش کنی تازه سعی میکنی به دیگرانم بگی
درضمن اون مثال حجت خیلی عالی بود ممنون بابت متن قشنگت
سیر یادگیری هرکسی یه مسیر داره
اول فکر میکنیم اگر ۲۰بگیریم یاد گرفتیم
بعدش فکر میکنیم اوج یادگیری مارو رتبه ی خوب در کنکور نشون میده
وقتی در دانشگاه تایید بشیم چه برای موافقت هامون چه مخالفت هامون
به رخ کشیدن دونسته ها و اینکه هر جایی مطالب برای عرضه داشته باشیمو تعداد کتابهای خاصی که خوندم و مطلب عمیقی که با بازی با مفاهیمی که از کتابا گرفتم نوشتم بدون اینکه خودم عمل بکنم
و….
واز این سنخ نگاه های کمیتی یا بهتره بگم نگاه هایی که خیلی پنهانی کمیت در اون ها اولویت داره نگاه هایی که دائم میخواییم وزن خودمون رو و این حس که ما اهل یادگیری هستیم پس مهم هستیم رو افزایش بدیم.
اما بعد از یه مدتی به این گفته میرسی که فرق بین کسی که اطلاعاتی رو داره و نداره در عمل به اون دونسته هاست
و کسی که چیزی رومیدونه ولی عمل نمیکنه در واقع نمیدونه.
عمل کردن یعنی تجربه کردن
یعنی پختگی یه آدم و یادگرفته هاش رو اطلاعاتش تشکیل نمیدن بلکه میزان تجربه ها و مخصوصا تلخ ترین هاشن که تشکیل میدن
آدم هایی که تجربه های افتادن بیشتری دارن راه های بهتر و کوتاه تری هم برای بلند شدن یادگرفتن و ارائه میدن…
تجربه مساوی با یادگیری
و یادگیری در نتیجه تجربه ها یعنی قدمی برای زنگی کردن زندگیمان
چنین است که تمدن به ما میآموزد، تعارضها و تفاوتها را در آغوش بگیریم و از آنها مسیری بسازیم نه برای فرا رفتن از دیگران. بلکه برای فرو رفتن بیشتر در عمق عالم هستی.
پیروزی، تاییدی بر باورهای قبلی است و شکست تلنگری برای بازاندیشی آنها. چنین است که پیروزی انسان را بزرگ میکند و شکست انسان را عمیق.
سبز باشید
خیلی زیبا بود محمدرضا جان.
فقط یه نکته بگم که تصویری که در انتهای پست گذاشته شده اثر Woody Cornwell هست.
یه سوال از دوستان : تو تصویری که در انتهای پست گذاشته شده چی می بینین که اون رو متناسب با پست کرده؟
جناب ضیا این تصویر زبانی دیگر است که حرفهایی دیگر را پیش روی ما قرار میدهد.
من در تصویر سمت راست چهره ی یک آدمی رو میبینم که علاوه براینکه به تناقضات دچاره،نشسته وبه این ناموزونی ها نگاه میکنه.
ممنون از محمدرضا جان بابت این تصویر خیلی مرتبط با موضوع و ممنون از ضیاء عزیز بابت یادآوری و دعوت برای تفکر بیشتر . من فکر کنم این نقاشی، همون سبک Abstract باشه، یعنی میاد به طور انتزاعی به پدیده های عالم نگاه میکنه و میگه که اونها پر از تناقض هستند … (اگه درست گفته باشم…)
راستی یادم به یه چیز دیگه هم افتاد …
اینکه ما در دنیایی پر از آشوب و بی نظمی (chaos) زندگی می کنیم، اما باز هم در این همه بی نظمی، نظمی باشکوه خوابیده، که قدرت بی انتهای پروردگار رو بهمون یادآوری میکنه …
من اگه بگم چیزی از تصویر متوجه نشدم خیلی بده؟ خیلی نگاهش کردم ولی نفهمیدمش بخدا!:(
راستی شهرزاد تو دنیا رو بی نظم میبینی؟
آزاده عزیزم … پیش خودمون باشه .. حالا من گفتم سبک انتزاعی و … ولی راستشو بخوای منم واقعا متوجه مفهوم این نقاشی نشدم هنوز ..! هر چی سرمو کج میکنم، چشمامو تنگ میکنم و … بهش نگاه میکنم چیزی دستگیرم نمیشه!:) یعنی واقعا دلم میخواد بدونم پس ِ ذهن نقاش، چی بوده و به ما با این نقاشی دقیقا چی میخواسته بگه …
آقای ضیاء هم خوب توضیح دادند و ازشون ممنونم،
ولی چقدر خوب میشه اگه محمدرضای عزیز هم در مورد مفهوم واقعی این نقاشی برامون بیشتر توضیح بدن …
راستی آزاده. آره، و اون بی نظمی که من ازش حرف میزنم، اون بی نظمی و درهم ریختگی نیست که ما همیشه توی ذهنمون داریم. نمیدونم نظریه آشوب یا Chaos رو شنیدی یا نه؟ این نظریه به ما میگه که در پدیده ها جنبه های غیرقابل پیش بینی وجود داره ( که من رو به یاد «قانون احتمالات نامحدود» هم میندازه که من عاشق این قانون هستم!) یعنی نمیتونی برای پدیده های پویا نتایج قطعی پیش بینی کنی…. در دراصل این «بینظمی» خودش «نظم» در «بینظمی» هستش…! و اصطلاح جذابی هم در این نظریه وجود داره به ام اثر پروانه ای که میگه : “بال زدن یک پروانه در برزیل میتونه طوفانی در تگزاس به پا کنه…!” اگه دوست داری بیشتر در این مورد بدونی، توی گوگل «نظریه آشوب» یا «اثر پروانه ای» رو سرچ کن.
(البته از محضر استاد عزیزمون محمدرضا عذر میخوام که دارم زیادتر از سهم خودم حرف میزنم و امیدوارم این حرفا مورد تایید ایشون هم باشه …)
درضمن، من مطلبی رو توی وبلاگم در مورد «تغییر» گذاشتم که البته از یک متن انگلیسی ترجمه کردم و چون خیلی خوشم اومد، اونجا گذاشتمش که تکه ای از اون در مورد همین موضوع هستش:
“زندگی پر از بی نظمی و آشوب (chaos) و غیر منتظره هاست . انتظاراتت رو باهاش تنظیم کن.
با بی نظمی های زندگی دوست باش، و آنگاه با تغییر هم دوست خواهی شد.
هدیه ی تغییر اینه که آینده می تونه برات مثل یه پازل باز، باشه. ممکنه ندونی که قطعات پازل رو چطور به شکل مناسب کنار هم بچینی یا اینکه شرایط با تو چه بازی ای خواهد کرد! اما همیشه این توانایی رو داری که قطعات رو قبل از هر واکنشی، در ذهنت مرتب کنی.”
Life is divine chaos. Embrace it. Forgive yourself. Breathe. Enjoy the ride.
(Solbeam)
(زندگی یک بی نظمی الهی است. او را در آغوش بکش. خودت رو ببخش. نفس بکش و از سفر زندگی لذت ببر)
بله، درست گفتین. سبکه abstract هستش.
چیزی که در این تصویر جلوتر از تضاد و تعارض می بینم “ابهام” هست. مثه اینکه پشت اون خط و خطوط و سیاهی چیزی وجود داره و شاید همین ابهام باعث ایجاد نوعی تعارض و تضاد در دیدگاه ما بشه در حالی که شاید چنین تضادی وجود نداشته باشه.
(افرادی که سمت راست مغز شون غلبه کنه به سمت دیگه ی مغز، بیشتر این تصویر رو درک میکنن و من همش ۶۰ درصد راست مغزم!)
سلام.چیزی که از این تصویر بهم منتقل میشه نور و روشنایی هستش که در پس آشفتگیها دیده میشه.
سلام محمدرضا
شما که متخصص مذاکره هستید و کتابی نوشتید و رادیوی آنرا راه اندازی کردید
اگر امکان دارد مذاکرات ژنو را به عنوان یک Case Study و بررسی مورد مورد انگاره های بحث شده در کتاب و رادیو را بر روی آن مورد بحث قرار دهید
ممنون
زمانه ایی است که می بینم دوستان و همکارانم یکی پس از دیگری خودش را در رودخانه ی مدارک دانشگاهی غرق می کند و هدفش رسیدن به آن “مدارج علمی”!!! است. و جامعه چه خوب از آن استقبال می کند.
زمانی دیپلم مد بود. زمانی لیسانس، و حالا طرف حتما باید فوقش را بگیرد و اصلا چاره ایی نیست. تعداد افرادی که دکترا می گیرند نیز رو به افزایش است. دانشگاه، مثل یک کارخانه، آدم های یک جور تک بعدی تکثیر می کند.
آدمهایی که با تحصیلات “عالیه”، از پس تربیت و باید و نبایدهای تنها کودک خود عاجزند!!!
کودک زیر دو سالی که بیشتر از دو ساعت از بهترین و حساس ترین لحظات عمرش را در پای “لپ تاپ و خانواده ی” آن طی می کند، در چند سال آینده چه ره آورد بهتری برایش می توان تصور کرد؟؟
ما نه مرغان هوایی خانگی** دانه ما دانه بی دانگی*مولانا
چه خوب، بکوشیم تناقض و تعارض هایمان را بیشتر کنیم.
سلام
این که آزرده هستید محرز است. اما گفتید دوست دارید تعریف ما را از یادگیری بدانید.چشم.چه فرصت مغتنمی!
روزی در سن زیر ۲۰ سالگی به عزیزی که اسرار مگو داشتیم با هم، گفته بودم دوست دارم به جایی برسم که برای هرچه پرسش است، پاسخ داشته باشم.
در سنین نوجوانی و اوایل جوانی، داشتن یک زندگی تجملاتی خیلی برایم دلنشین بود.
وقتی وارد دانشگاه شدم، اینکه درس می خواندم خیلی برایم اهمیت داشت. دوست داشتم این رشته متوقف نشود و تا بالاترین سطح ادامه یابد.به نظرم دکترا بالاترین بود. اما زنجیره متوقف شد و به دلایلی ، فاصله ای طولانی ایجاد شد بین لیسانس و فوق لیسانس. سالهایی طولانی که همیشه عطش ادامه تحصیل با من بود.تا اینکه ورود به مقطع جدید ممکن شد.همه جا می گفتم کنکور ارشد برای من مرحله عبور برای رسیدن به دکتراست.در دوره ارشد با استادی آشنا شدم که راه پژوهش سازمان یافته و علمی رابه من نشان داد.وقتی انگیزه و هیجان ازتو باشد و راهنمایی مهربان ، راه را نشانت بدهد ، نتایج خوبی حاصل می شود.شدم پژوهشگر حوزه مدیریت.
بعدها با دوستی از همکلاسان درباره تدریس صحبت می کردیم که مدت کوتاهی بعد، امکانش فراهم شد.حالا تدریس هم می کنم کلاس های ثابت هفتگی.باز دارد بین ارشد و دکترا فاصله می افتد ولی اوضاع بد نیست. از کارهایی که انجام می دهم لذتی می برم وصف نا شدنی.برای معلم بهتر بودن تلاشم برای یادگیری چندین برابر شده.
یادگیری:زمانی عطش یادگیری برایم به داشتن کتابهای متعدد الکترونیکی ختم می شد که خیلی خیلی زیاد می شدند و کم کم خوانده.
اخیرا تبدیل شده بود به خریدن کتاب کاغذی.از خیابان و اینترنت و هرجای ممکن کتاب می خریدم.تند تند می خریدم و کندکند می خواندم.اما تصمیم گرفتم حمال کتاب نباشم عهد کرده ام تا آنچه دارم
نخواندم ، دیگر کتاب تازه ای نخرم. نمی خواهم معتاد باشم.معتاد خریدن. می خواهم خواندن هرکتاب دغدغه ای بیاورد و کتاب بعدی را برای دغدغه تازه بخوانم.مگر کتاب خاصی باشد که آن را هم یادداشت می کنم که بماند برای زمان مناسب.حالا اگر کتابی مانده که هنوز دغدغه است. می خوانم. در مترو و اتوبوس وتاکسی.ولی اگر حوصله نداشته باشم رفتار معتادها را ندارم.کتاب را می گذارم در کیفم و به روشی دیگر یادگیری می کنم: آدم هارا نظاره می کنم.
حالا هم دیدگاه زیر ۲۰ سالگی را دارم:آنقدر بدانم که پاسخ هرچه سوال را داشته باشم. حالا دوستان پژوهشیم مرا پژوهشگر می دانند. دانشجویانم می گویند بهترین استادشان هستم.ولی من خودم را در جایگاهی بالاتر و لذتبخش تر می بینم:من یادگیرنده ام. از همه چیز یاد می گیرم: آدمها، کتابها، فایلها، شبکه ها، فیلمها، کلاسها، دانشجویان، اساتید، خانواده ام.
من هنوز ۲۰ ساله ام با عطشی که ۲۰ سال بزرگتر شده.۲۰ سال بیشتر شده ولی تابم در برابر این عطش هم بیشتر شده.من امروز دغدغه مند یاد می گیرم و هدفمند.
تا بدانجا رسید دانش من/ که بدانم همی که نادانم.
سپاس گزارم.
برقرار باشید.
سلام
نوشتن یا ننوشتن یک کلمه عجیب می تواند مفهوم را و تصویر را جابجا کند.
در ابتدای متن نوشته ام ، قبل از “داشتن یک زندگی تجملاتی خیلی برایم دلنشین بود.” تنها یک کلمه جا افتاده. البته یک کلمه خیلی مهم: «رویای» … یعنی می شود: « رویای داشتن یک زندگی تجملاتی خیلی برایم دلنشین بود.” شما که می دانید پسر یک راننده تاکسی کجا و زندگی تجملاتی کجا؟
بهر حال ببخشید.
پاینده باشید.
۱نکته در مورد بحث شکست:
به نظر میاد محمدرضا شعبانعلی کلکسیون موفقیت(حداقل از دید ناظر خارجی) هست. همیشه(فکر کنم ۴بار) رتبه ۱ کنکور بوده، واسه قهوه خوردن خدا تومن میگیره :D،
کلی کتاب نوشته ، کیفیت کلاسها وسمینارهاش هم که بماند
در خیلی زمینه های دیگه هم اوله.
اما از شکست حرف میزنه.
it dosen’t make sense
میدونم مثالهای زیادی هم از شکست خوردنهاش میتونه برامون بگه اما تصورش برای یکی مثل من سخته.
به هر حال خیلی جالبه که محمدرضا شعبانعلی هم کلی شکست تو کارنامه ش داره
____________________________________
محمد رضای عزیز سلام
بسیار بسیار از نوشته های خوبت ممنونم. خیلی هاشون را خیلی دوست دارم.
مدتیه که هر چی فکر می کنم می بینم هیچ عقیده ای ندارم که حاضر باشم به خاطرش از زندگی کردن دست بکشم. راستش را بخوای همون طوری که یه بار یه جایی از خودت می خوندم که می گفتی تنها کسانی حتما اشتباه می کنند که مطمئن هستند درست می گویند٫ این را خیلی قبول دارم و دوستش دارم. و یه جورایی خیلی به اینکه یه چیزی کاملا درست باشه باور ندارم٫ برا همین مردن به خاطر عقیده ای که شک داری که درست هست یا نه برام عجیبه و الان درک نمی کنم٫ معنیش چی می تونه باشه. آیا واقعا حاضری مثلا به این خاطر که مثلا ۱۰۰ میلیون آدم یکی از عقایدت را بشنوند از زندگی کردن دست بکشی؟
ممنون که اشتیاق فکر کردن را در ذهن من روشن می کنید.
نوشته های زیر فقط نظر شخصی است و هیچ مناقشه ای در کار نیست.
– معیار میتواند میزان عمل و در نتیجه آن میزان آرامش باشد.
– معیار دیگر می تواند تغییر دید باشد. اگر نموداری درختی از تغییر فکرمان رسم کنیم، شاخه های کوچکی که در آن می روید و بزرگ می شود و خود شاخه های کوچکی تولید می کند را دنبال کنیم، می توانیم میزان آموخته هایمان را متر کنیم. اما من گاهی چنان سرم شلوغ است که متوجه رشد شاخه های جدید نمی شوم.
– شاید این حرف درست نباشد اما شاید متر کردن آموخته ها به اندازه متر کردن شادی غلط باشد.
اما این سوال باقی می ماند که:
چگونه بگویم که امروزم مانند دیروز نیست و امسالم مانند سال قبل؟
–
– در مورد مسافرت هرچه کم هزینه تر باشد یادگیری در آن بیشتر است.
برای من مسافرت های طبیعت گردی ای که در آن غذا را در طبیعت روی آتش یا گاز مسافرتی می پزم و روی زمین سفت می خوابم، آموزه های بیشتری از سفر با امکانات رستوران و هتل دارد.
کلا در هر یادگیری ای، هر وقت پول کمتری خرج می کنم، بطور اتوماتیک سعی بیشتری خرج می کنم و نتیجه بهتر از زمانی است که پول زیادی خرج می کنم. در مورد وجوه دیگر زندگی نیز این قانون صادق است.
– یکی از راههای یادگیری که امروزه خیلی کم به آن توجه می شود، ایستادن شانه به شانه در کنار دیگران، بطور حضوری (و نه اینترنتی) و انجام کاری صرفا عملی است. (بدور از تئوری و کتاب و اینترنت). کاری مثل تعمیر یک وسیله با کمک یک دوست و یا حتی انجام یک بازی در یک گروه.
– گاهی باید بدنبال یادگیری نباشیم تا یاد بگیریم.
به زبان دیگر شاید باید بدنبال به مالکیت در آوردن دانسته ها نباشیم و در نتیجه نیازی به متر کردن آنها نیست.
– دانشی مفید است که به ذهن و روح نشسته باشد و دانش فقط در صورت داشتن سوال و نیاز به ذهن و روح آدم می نشیند. پس شاید تعداد سوالات من معیاری برای اندازه گیری دانشم باشد.
– ببخشید که نوشته هایم پراکنده اند.
من دیدگاه خودم مینویسم:
برای من همیشه مسابقه گذاشتن با معیارهای دیگران تجبربه ای رنج اور بوده. همان معیارهایی که خودتان هم اشاره کردید مثل تعداد ساعت اموزشی و با کتابهای نشر داده یا گرفتن بهترین مدرک از فلان دانشگاهچون اگر بتوانی به انها دست یابی فردا صبح که میایی میبینی معیارشان را عوض کرده اند و تو هنوز همان بازنده ای که بودی
من بارها شده برای طراحی و یا حل مسءله هفته ها دیوانه وار کار کردم بی خوابی کشیدم تا بهترین خودم ارایه بدم که البته رضایت بخش نبوده ولی احساس کردم که من خرد شدم و تبدیل به چیز بهتری شدم ویا زمینه رو برای موفقیتهای بهتری اماده کردم که حالا دیگران نمیتونن اونها رو تصور کنن چون طراحی من ارجینال ما من استاندارد من است و همین تکرار چالش هاست که حال من بهتر میکنه و این حال کنترلش دست منه والا معلوم نیست سرکله چه کسی یا چه استاندارد تازه ای پیدا میشود که با سوزنش باد مرا خالی کند
یک دخواست هم دارم دلم میخواست حالا که شما هم یک کتابخان حرفه ای هستید سری به نمایشگاه کتاب میزدید و تجربه تان را از کتاب های چاپ جدید با ما در میان میگذاشتید فکر میکنم گزارش جالبی میشد و جایش در این روزها در این سایت بی مناسبت نبود.
متشکر
محمدرضا اصلا جای هیچ گونه بحثی نگذاشتی تنها نکته ای که همیشه تو دلم بود و نمی تونستم به شیوایی کلام تو بیان کنم اینه که این مشکل ما ایرانیها که خودمونو مرکز هستی می دونیم و هر آنچه که در زمین و کهکشانهاست بخودمون و ایران و کوروش و داریوش و ساسانیان و بوعلی سینا و …. نسبت میدیم دقیقا میشه همین بحثی که مطرح کردی ” انسان ایرانی بشدت تعارض گریز و تناقض ستیز است………..”””””””””””””””
سلام محمد رضا …
مدت زیادی هست که چراغ خاموش به این خونه رفت و آمد می کنم … و حال رو به راهی ندارم … راستش با این متن به قول خودت ۱۹۰۲ کلمه ای یه جورایی باهام همدلی کردی … این روز ها بسیار از همین تعارض ها و تناقض هایی که به دلایل مختلف دارم تجربشوون می کنم خسته شدم و همش فکرم شده بوود که چطور ه که یه سری از دور و بری هام تو محیط کار و جاهای دیگه اینطور نیستند و و یه سری چیزا راحت برخورد می کنن ولی من با توجه به باور هایی که قبوولشوون دارم همش درگیری یه عالمه چرا و … غیره هستم … شاید این هم هزینه ای باشه که باید برای به قول تو پختگی پرداخت بشه … هر چه قدر بیشتر روز ها را در راستای راهی که در پیش گرفتم پشت سر می زارم این تناقضات و تعارضات بیشتر می شه و معنی لغاتی که هر روز با خودم سال ها قبل زمزمه می کردم تغییر می کننه من از این افزلیش تعارضات خسته شدم و مدتی دست از عمل کشیده بوودم و با خودم کلنجار می رفتم تا الان که این متن و خوندم و واسم جای تامل داشت نمی خواهم شعار بدم که از فردا شروع می کنم به تلاش اما حد اقل با این متنی که نوشتی فهمیدم تجربه این تعارضات هم جز یک زنگی پویاست یا بهتره بگم زندگی چون زندگی که پویا نباشه با مردن تفاوتی نداره مثل این روز های اخیر من ….
محمد رضا ممنوونم خوش بحال اونها که از دوستان صمیمیت هستند که وقتی کم میارن یا کم می یاری حرف های بدرد بخوری بینتوون ردو بدل می شه …. ولی ما هم از نوشتهاد احساس همدلی می گیریم …. این روزها تنها کاری که آروومم کرد آعوش مادرمه و این نوشته تو ……….
ممنون – محمد مهدی مسیبی
محمد رضا حرفات رو کاملا و حقیقتا قبول دارم، اما راستش به نظز میرسه واقعا قرار نیست زندگی انسان روی زمین (در زمینه ی فکری و نظری و عقیدتی و..) اینقــــدر پیچیده و پر از تناقض باشه، گاهی اوقات خیلی عمیق شدن در تناقضات نظری و فکری، نه تنها باعث رشد ممکنه نشه، بلکه میتونه تبعات خطرناکی رو به همراه داشته باشه، راستش من اگه ۵ تا کتاب باشه که بخوام انتخاب کنم، اونی که باورهاش با باورهای من شدیدا مخالف هست رو به یه شرطی بر می دارم، که ببینم نویسنده ش چه کسی هست، و چه زمینه ای داشته و با چه نیتی اون کتاب رو نوشته، بعضی از ذهن ها عجیب دارای نبوغ هستند برای طرح تناقضاتی که لزومی نداره طرحش، سودی نداره مطرح کردنش، فقط یه دغدغه به دغدغه های قبلی ذهن آدم اضافه می کنه که لزومی نداره، و مطرح کردنش شزوعیه واسه ی کلی گذاشتن انرژی و وقت و فکر و…که تهش می بینی چیز خاصی هم عایدت نشده، (البته اگه یه استاد کامل کامل در کنارت باشه که به همه ی ابهامات جواب بده وضع فرق می کنه) می دونی گاهی فکر می کنم یه انسان مگه عمرش چقدره که بخواد همه ی فرهنگها و زبان ها و نظریه ها و فکرهای اینهمه اندیشمند و انسان معمولی و غیر معمولی و.. و …رو بررسی کنه…به خاطر همینه که دقیقا توی مثالهایی که زدی شمس و مولانا و خضر و موسی و بوعلی و ابو سعید، وحدت مبانی اندیشه های اونهاست که باعث شده تناقض های ظاهری به تعالی و رشد منجر بشه، یا به عبارتی همون مثالی که زدم که نویسنده و یا گوینده ی اون تناقض در حقیقت درونی چه کسی هست….همونطور که بوسعید بعد از ملاقاتی که با بوعلی داشت گقت که عارف تر از بوعلی تاکنون ندیده ام، با وجود اینکه به نظر می رسید این دو از دو سنخ کاملا متفاوت باشن…
و بسیار با این نظر موافقم که در زمان تصمیمات عملی و توی دوراهی موندن های بنیان شکن، عجیب آدم پخته میشه، که رشد انسان در گذر از همون گردنه های سخت روزگار هست…
ممنون از این نوشته های عمیق.
دوازده سال می آموزی با هدف رسیدن به آنچه دیگران آرزویشان بود!
اولین فرصت انتخابت می شود آنچه جامعه به عنوان ارزش می شناسد.
انسانی پوشیده از کاغذهای رنگارنگ تا بی هویتی خود را بپوشاند!
همیشه اوست که سوال می کند، نقد می کند، به سخره می گیرد تا چرائی نباشد!تا رسوای نادانیش نشود.
نه گفتن سخت شد چون تحمل نه شنیدن نداشتیم.
فرهنگ بندزده! قوانین نانوشته، نوشته فراموش شده! عرف…با چاشنی محافظه کاری زندانی شد و ما محبوس باورهای ناخواسته خود شدیم!
یاد گرفتیم آنچه را می خواستند و فراموش کردیم آنچه را نمی دانستیم!
هر فریاد، یادی شد.
.
.
.
اما ماهی سیاه کوچولو، دریا را فراموش نکرده…
می خوانم زیرا خواندن هیجان زده ام میکند مثل حالا ولی یاد نمیگیرم ، ظاهرا هیچگاه یاد نخواهم گرفت ولی می فهمم عجب دور باطلی!!!!!!! گاهی شکست
های زنانه او را پخته نمی کند، حتی نمی سوزاند، خاکستر میشود
سلام محمدرضا
با چشمانی پر از اشک شوق این کامنت رو مینویسم.
متن رو که خوندم چیزی برای نوشتن نداشتم میخواستم سکوت کنم ولی اشک مهلتم نداد
به خاطر داشتن استاد بی نظیری چون تو “محمدرضا” و بخاطر داشتن دوستان ارزشمندی چون شهرزاد عزیزم و بقیه دوستانم خدارو هزار بار شکر میکنم .
استاد عزیزم ،”محمدرضا ” تو حقیقتا هدیه خدا برای من بودی.
همیشه بخاطر چیزهای ارزشمندی که خدا به من عنایت کرده سپاسگذار بودم و سجده شکر به جای آوردم.
این بار به خاطر همراه شدن با آدم های ارزشمندی چون شما عزیزان دلم ، امشب سجده شکر به جای می آورم.
کوچیک همه شما “بهار”
قربووووونت برم من، بهار عزیزم. تو هم که با این حرفاات اشک منو هم درآوردی …
عزیزم، از لطفت خیلی ممنونم. من هم علاوه بر صاحبخونه خوبمون، به تک تک شما دوستهای خوبم افتخار میکنم و خدا رو بابت داشتن این خونه، شکر میکنم.
تو خیلی هم بزرگی بهار عزیزم. دیگه این حرف آخری رو هیچوقت نزن…:)
به نظر من یادگیری همین تغییر تعریف های ما از خود و جهان اطرافمونه وقتی جور دیگه می بینیم که به مراتب به حقیقت نزدیک تره…:)
و یادگیری به نظرم با لحظه ای درنگ همراهه!
شاید! نمیدونم!
یادگیری برای من آموختنی است که برای کجا بکار بردن آن نیاز به فکر کردن داشته باشم نه برای چگونه انجام دادن آن
برای من یادگیری الان همان گرفتن مدرک های کارشناسی و ارشدو..
وای بر من
پختگی زمانی حاصل می شه که وقتی روزگارت سیاه شده دنبال روزنه می گردی. پختگی زمانی حاصل می شه که می بینی خدا به قولی که یه روز بهت داده عمل کرده. پختگی زمانی حاصل می شه که برای سختیهایی که می کشی از خدا تشکر می کنی. (زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت…).پختگی زمانی حاصل می شه که چشمت اشک آلود باشه و لبت خندان (با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام…)
سپاس از نگاه خلاقانه تان با یادگیری
باید بیشتر بشنویم از شما
محمدرضای عزیز، مثل همیشه انقدر عمیق و زیبا نوشتید که سخته در کنارش، کلامی اضافه کرد.
ولی این پست رو که خوندم یاد جمله ای از دکتر شریعتی افتادم:
“هرگز از كسي كه هميشه با من موافق بود، چيزي نياموختم.”
و اعتقاد من اینه که این «کسی» که دکتر شریعتی ازش حرف میزنه، حتی لزوما نباید یک آدم دیگه باشه، میتونه اون «کسی»، خود ما باشه… بعضی وقتها ما در تعارض با خودمون هم سخت تر و عمیق تر میشیم …
و من یه جمله محبوب دارم که میگه:
“هــــرانـــســـانــــی، حلقه ای است طلایی در زنجیر خیر و صلاح من”
از هر انسانی و از هر وضع موافق و مخالفی، مسلماً درسی خواهم گرفت …
و حالا این جمله آخر حرف شما هم، از این به بعد، یکی از جمله های محبوب من خواهد بود:
“چنین است که تمدن به ما میآموزد، تعارضها و تفاوتها را در آغوش بگیریم و از آنها مسیری بسازیم نه برای فرا رفتن از دیگران. بلکه برای فرو رفتن بیشتر در عمق عالم هستی.”
خیلی ی ی زیبا بود … ممنون.
شهرزاد جون تا حالا کدوم جمله هایی که گفتی محبوب نبوده که می گی یه “جمله محبوب” دارم!
معلومه که کتابای خوب زیادی خوندی و مطالعه می کنی که تو گنجه ات پره از مطالب خوب اونا.
چند ساعت پیش داشتم فکر می کردم، چند دهه ی دیگه چه کیفی می کنن نوه یا نوه هات.
چه مادربزرگ قصه گوی مهربونو دوست داشتنی خوبی.
سیمین عزیز من … خیلی لطف داری. ازت ممنونم. خوشحالم که منم بتونم با بعضی حرفهام ذره ای به نور و انرژی زیبای این خونه شگفت انگیزمون اضافه کنم… همونطور که تو و بقیه دوستانم هم همینکار رو میکنین.
درضمن ممنووووون … وااای نوه های من … تا حالا بهش فکر نکرده بودم … خیلی حس قشنگی بهم دادی. ممنونم عزیزم.
الان که دوباره این عنوان جذاب ” آن پنجمین کتاب” رو دیدم، یکدفعه یادم به کتاب “پنجمین کوه” پائولو کوئیلو افتاد که من از خوندنش خیلی لذت بردم. مثل همه کتابهای دیگه ش …
پائولو کوئیلو توی این کتاب (که فکر می کنم یه جورایی هم به این پست مرتبطه) میگه:
“خداوند عادت بر این داشت که به پیامبرانش دستور بدهد برای گفتگو با او به بالای کوه بروند.همیشه از خود پرسیده ام چرا؟ حالا می فهمم: از قله ما می توانیم همه چیز را کوچک ببینیم . افتخارات و هنرهای ما اهمیت خود را از دست می دهند. چیزی که بردیم یا از دست دادیم آنجا در پایین مانده است. از بالای کوه می توانی ببینی که دنیا چقدر وسیع است و افق تا کجا در دوردست گسترده است”
————–
“هر انسانی حق دارد در انجام وظیفه اش شک کند و گاهی از آن سر باز زند. تنها کاری که نمی تواند بکند این است که وظیفه اش را فراموش کند. آنکه به خود شک نکند نالایق است زیرا اطمینانی کورکورانه به ارزش های خود دارد و از روی غرور مرتکب گناه می شود. رستگار باد کسی که لحظات بلا تصمیمی را از سر می گذراند.”
مثل همیشه عالی بود.
این تناقض ها که کی کی گویید مدتهاست بدجوری یقه ام را چسبیده. اگرچه گاهی کلافه ام می کنند ولی گاه حس می کنم قبلش چه زندگی گوشفندی ای داشته ام که از این تناقضها نداشته ام.
مرسی واقعا که اینقدر زیبا اشاره کرده اید.
در حاشیه اشاره به سفر حج هم عالی بود. ۲ سال پیش که رفتم درگیر همین موضوع بودم.
ممنوووون !